لهستانیزاسیون افکار عمومی ایرانیان به سود کیست؟
علی پورصفر (کامران) ــ
دانش و امید، شماره ۲۶، دی ۱۴۰۳ ــ
این مطلب، پیشتر در شماره ۶ «دانشامید»، درتیرماه ۱۴۰۰ منتشر شده بود. اما امروز با ادامه و تشدید کارزار روسستیزی و چینهراسی در کشور آن هم در شرایط حساس کنونی منطقه و جهان، بازنشر و مطالعه مجدد آن را ضروری دانستیم. مطلب حاضر، حاوی تغییراتی جهت بهروزرسانی مقدمه و اندک تغییراتی در متن میباشد.
مقدمه
پس از انتشار گفتگوی مفصل آقای دکتر محمدجواد ظریف، وزیر امورخارجه سابق ایران در دولت دوازدهم با سعید لیلاز (در اردیبهشت ۱۴۰۰)درباره سیاستورزیهای دستگاه دیپلماتیک کشور و موانعی که دامنگیر وزارت امورخارجه بوده، بهویژه اشارات حیرت آور ایشان به دخالتهای دولت روسیه در تعیین سیاستهای بینالمللی ایران ـ اشاراتی که بیشتر یادآور تهمتهای جو بایدن و اعضای باشگاه متبوع او موسوم به حزب دموکرات آمریکا علیه دولت روسیه و شخص ولادیمیر پوتین مبنی بر دخالت او در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا بوده است ـ از یک سو موجی از خشنودی در میان طرفداران ایرانی سرمایهداری و امپریالیسم بینالمللی به راه افتاد که؛ دیدید هرچه ما درباره خیانتهای روسیه میگفتیم، صحیح بود. دیدید که حتی فغان وزیر خارجه هم از دست این روسهای خبیث به آسمان بلند شد. و از سوی دیگر تمام زرادخانه ضد ملی همین گروه علیه هرگونه مناسبات کنونی ایران با روسیه و چین، و برای کاستن از دامنههای هنوز متوسط این مناسبات به کار افتاد تا مگر انزوای کشور ایران شدت گیرد و اطاعت از امپریالیسم به جای استقلال بنشیند. گرایشی که آقای ظریف نشان داد، چنان وسعتی دارد که نمیتوان آن را فقط یک گونه از ماکیاولیسم تعبیر نمود زیرا از نظر وزیر خارجه، روسیه نیکوکار و بدکار، دو روی یک سکه هستند: استیلا بر ایران.
چنین تصوری از جمهوری روسیه زمانی معنا دارد که سرمایهداری این کشور به سطح امپریالیسم رسیده باشد. امکانی که نه موجود است و نه امپریالیسم جهانی چنین اجازهای میدهد. بیتردید بورژوازی روسیه فاسد است. اما دولت روسیه فدراتیو با وجود آلودگی به این فساد به دلایل گوناگون، ترجمان مبسوط فساد بورژوازی این کشور نیست و بنا به انگیزههای بسیار خواهان استقلال از امپریالیسم جهانی بهویژه آمریکاست. این دولت به همین انگیزه یکی از پایهگذاران جهان چند قطبی است و از این جهت همچنان بخش اندکی از تعهدات بینالمللی شوروی سابق را بر عهده دارد و لاجرم متحد اصلی همه دولتهای مستقل جهان و از جمله دولت ایران در برابر امپریالیسم و همدستان آن است.
جدا ازجایگاه روسیه در سیاستهای جهان کنونی، این کشور ـ چه با ایران باشد و چه بر ایران ـ به تمامی عمق استراتژیک کشور ما در اوراسیای بزرگ است. چنین جایگاهی مشوق جناب دکتر پزشکیان رئیسجمهوری ایران شده است تا در گفتگوهای اخیر خود با ولادیمیر پوتین،رئیسجمهوری روسیه،دولت این کشور رابه ایفای نقش بیشتری در خاورمیانه توصیه و ترغیب کند. توقعی شجاعانه که انجام آن بیتردید به سود بشریت و به سود صلح و عدالت در خاورمیانه خواهدبود. چنین توقعی، ضروری روزگارِ کنونی است، و بیان شجاعانه آن نیز به همان اندازه ضرورت داشته است. اماای کاش، آنچه که امروز در موافقت با برقراری مناسبات سالم و گسترده با فدراسیون روسیه ابراز میشود ، با دولت شوروی نیز صورت میگرفت تا خاورمیانه ـ از نهر تا بحر ـ اینگونه شکارگاه جرگه امپریالیسم و طفیلیاش اسرائیل نمیشد.
تا پیش از مرگ شوروی ـ قهقرائی که امروزه بسیاری از آرزومندانش را از آنچه که میخواستند پشیمان کرده است ـ جنایات جنگی اسرائیل در دوران صلح به صورتهای محدودی نظیر ترور رهبران سازمان آزادیبخش فلسطین در بیروت و یا نابودی مزارع و باغات میوه و زیتون فلسطینیان در ساحل غربی رود اردن و نوار غزه و جنوب لبنان و یا کشتن فلسطینیان غیرمسلح در ساحل غربی و نوارغزه به دست اتباع مسلح و تبهکار غیرنظامی اسرائیل صورت میگرفت. اما از نیمه اول دهه ۱۹۸۰ و دوران ریاست جمهوری رونالد ریگان که آمادگی خودرا برای مقابله با دولت شوروی ـ به هرقیمتی ـ آشکار کرد و همچنین مشاهده ضعفی که بهویژه بر اثر ادامه مسابقه تسلیحاتی و گسترش آن و معایب دیگری به غیر از این مورد، دامنگیر اتحاد شوروی شده بود، عملیات وسیع جنگی ضمن دوران صلح را علیه فلسطینیان و لبنانیان آغاز کرد که در ابتدا اندک بود، اما پس از مرگ شوروی بسیار و بسیارتر شد.
عملیات جنگی جنایتکارانه کنونی اسرائیل علیه فلسطین و لبنان، بهطور اساسی از سال ۱۹۸۲ آغاز شدو از فردای مرگ شوروی تا امروز با شدت بیشتر و گستره وسیعتر ادامه یافته است: جنگ هفت روزه علیه مقاومت لبنان به سال ۱۹۹۳؛ تشکیل ارتش جنوب لبنان و انتصاب سرگرد لحد به فرماندهی این گروه تبهکار و شکنجهگر توسط اسرائیل؛ جنگ ۱۶ روزه با مقاومت لبنان به سال ۱۹۹۶؛ جنگ ۳۳ روزه با مقاومت لبنان و بهویژ علیه حزبالله در جنوب این کشور بهسال ۲۰۰۶؛ جنگ ۲۲ روزه با مردم غزه و دولت حماس بهسال ۲۰۰۹؛ جنگ هشت روزه با حماس و مردم غزه به سال ۲۰۱۲؛ جنگ ۵۱ روزه با غزه و حماس به سال ۲۰۱۴؛ و انفجار تبهکاری ذات جنایتکار آمریکا و اسرائیل و اتحادیه اروپا در این یکسالی که از عملیات برحق حماس علیه اسرائیل در اکتبر ۲۰۲۳تا امروز ادامه یافته است.
بیتردید عوامل متعددی در انفجار تبهکاریهای اسرائیل موثر بوده است، اما مرگ شوروی، مهمترین آنها بوده است. امروزه هنوز قرینهای دال بر تشکیل جهانی با ویژگیهای اردوگاه سوسیالیستی (و در رأس آن، شوروی) دیده نمیشود. اما مطالباتی که آن دولت به جهانیان آموخت چنان گستره عام و عینی و ضروری داشته و دارد که حتی کُنجواره آن ـ دولت فدراتیو روسیه ـ ناگزیر از حمل برخی قابلیتهای آن است. به قول ظهیر فاریابی شاعر قرن ششم:
جزای حسن عمل بین که روزگار هنوز / خراب مینکند بارگاه کسری را
در اینجا سؤالی پیش میآید. آیا حضور پررنگ برخی حاملان سرشناس سیاستهای روسهراسی و روسستیزی در هیأت دولت آقای پزشکیان نظیر آقای ظریف معاون رئیسجمهوری، خود چالشگر سیاستهای اعلام شده آقای رئیسجمهور برای ادامه همکاری وسیعتر با دولتهای روسیه و چین نیست؟ آیا ایشان و همفکرانشان در کابینه نیز همچون رئیسجمهوری باور دارند که نمیتوان دولتهائی را که در مواقع سختی در کنار کشور ما بودهاند،رها کرد؟ امید که چنین باشد. هرچند معرفتی که از تعلیمات بورژوائی برخی دانشگاههای آمریکا در قلب و عقل پیروان آن مراکز رسوب میکند ، چنین امیدواریهائی را جایز نمیداند.
تصویری که آقای ظریف از مناسبات ایران و روسیه در آن مصاحبه بهدست داده؛ دولت ایران را متهم به تبعیت از منافع خارجیانی میکند که برای کسب منافع خود ، کشور و دولت ایران را همچون کارت بازی در برابر رقیبان بهکار میگیرند و این نسبت نادرست در حالی ایراد میشود که امتیاز بزرگ جمهوری اسلامی در تمام خاورمیانه استقلال سیاسی و ملی آن از دولتهای خارجی است.
نکته دیگر اینکه هر دولت دوست و همراه با ایران که خود را در معرض اینگونه جفاکاریها و پیمانشکنیها و تکرار آنها ببیند، قطعاً از ادامه همکاری دلسرد میشود. آنچه را که آقای ظریف درباره دولت روسیه اظهار داشتند و بارهای دیگر پس از آن مصاحبه تکرار شد (آقای لیلاز چندی بعد اعلام داشتند که انتشار مصاحبه توسط خودشان و به قصد هشدار دادن به دولت آمریکا صورت گرفت) یعنی روسستیزی زننده، برای ابراز خویشاوندی با جانیان حاکم بر امریکا نبود؟
این، گونۀ دیگری از همان تصورات محدود و ناسوری است که محرک برخی استقلالطلبان متوسطالحال اروپای شرقی در آخرین سالهای تزاریسم روسیه و تشکیل استقلالطلبی آنان شده بود در این میان، افقهای تاریک و عاری از دورنماهای انسانی و ترقیخواهانه که از ناحیه رهبران استقلالطلبی لهستان به نمایش درآمد، از بدترین نمونههای چنین تصوراتی بود.
یادداشتی که تقدیم میشود در همین باره است و پیشتر در شماره ۶ نشریه دانش و امید مورخ تیرماه ۱۴۰۰ منتشر شده بود و ضرورت انتشار دوباره مقاله از آنجا پیدا شد که هنوز روسهراسی و چینستیزی، همچنان در برخی سطوح دولت ایران قوی و قدرتمند است و خطر دخالتهای خطرناک آن در تصمیمگیریهای دولت ایران برقرار است. بهویژه اینکه گهگاه برخی اعمال در صحنههای سیاسی جهان صورت میگیرد که صورتهای غلطاندازی دارند و روسستیزی و چینهراسی به اتکا تأخیری که یحتمل در فهم محتویات صحیح آن صورتهای غلطاندازپیش میآید، از آنها پیراهن عثمان خواهند ساخت. به همین سبب صاحب، نشریۀ د«انش و امید»، با انتشار مجدد مقاله، توجه مخاطبان خود را به نخستین سرچشمههای چنین جفاکاریهایی جلب میکند.
پیلسودسکی و مصائبی که برای لهستان و بشریت آفرید
نوشتهاند ژوزف پیلسودسکی، افسر لهستانی ارتش امپراتوری روسیه، فرمانده دستههای نظامی داوطلب لهستانی ارتش اتریش در جنگ جهانی اول، سرکرده کودتای خونین ماه مه ۱۹۲۶ و دیکتاتور لهستان تا ۱۹۳۵، درباره مناسبات میان لهستان و آلمان و روسیه گفته بود: ما شاید با آلمانها استقلال خود را از دست بدهیم اما با روسها، روح خود را از دست میدهیم. همچنین نوشتهاند که مارشال ریدرز اسمیگلی مرید پیلسودسکی و جانشین او در دیکتاتوری بر لهستان نیز بارها چنین یاوههائی را بر زبان رانده بود. چنین نگاهی، صاحب خود را تا اعماق منجلاب خیانت و جنایت علیه همه تنزل داد. و دیدیم که این نگاه و پیامدهای آن، جدا از مصائبی که برای لهستان آفرید، چه مصیبتی برای بشریت به همراه داشت.
اسویندوخ رئیسجمهوری فنلاند در سالهای ۱۹۳۷ – ۱۹۳۸ که حتی کوچکابدال پیلسودسکی نبود، در همان سالها میگفت که: هر دشمن شوروی، باید دوست فنلاند باشد. و نتیجه آن چه شد؟ سلاخی پوست گروه ناشناختهای از اسیران ارتش سرخ در جنگ کوتاه مدت زمستانی ۱۹۳۹ ـ ۱۹۴۰ و همدستی بیانتها با فاشیسم هیتلری علیه دولت و مردم شوروی.
چنین مصائب غیرقابل باوری محصول کارکرد متناقض برخی اندیشههای اجتماعی بدیهی و از آن جمله حق تعیین سرنوشت ملتهای تحت ستم بود. این نظریه که افتخار جنبش کارگری روسیه و سپس شوروی است، چون در دست ملاکان و بورژواها و نظامیان سودازده و ناسیونالیستهای عظمتطلب افتاد، به ضد خود تبدیل شد و همچون سلاحی خطرناک و انسانستیز در دستان دشمنان ترقی ملی و دوستی بینالمللی قرار گرفت و مقوی نیروهای جنگطلب و دوستداران جنگ و خونریزی شد. استحالهای با این سرعت و در چنان زمانی کوتاه، از یک عنصر خطرناک برمیخاست که قادر بود تمام آن را به دشمنی با روند دوستی اجزای یک ملت و دوستی میان ملتها سوق دهد. آن عنصر خطرناک چیزی نبود جز غفلت از ماهیت طبقه اجتماعی ضامن پیشبرد نظریه حق تعیین سرنوشت و رهبرانش، بهویژه در برخی کشورها که آلودگی به عظمتطلبیهای قهقرائی و کینهتوزیهای ناسیونالیستی علیه ملتها و خلقهای دیگر، دخالتی اساسی در تشکیل انگیزههای اتحاد ملی یا استقلالطلبیهای مورد نظرشان داشته است.
چنین استحالهای هرگونه فرق و تمایز میان ملتها و دولتها را حذف میکند و همه آنان را مظروف یک کاسه میبیند و چون به کارزار میرسد، همه کسانی که ذیل یک نام ملی یا قومی یا دینی قرار داشته باشند ـ از کوچک تا بزرگ و از شهروند ساده تا پادشاه ـ دشمن محسوب میشوند. اما از آنجا که میان طبقات حاکمه همه ملتها، دوستی و همدردی جاری است، ملاکان و بورژواها و دولتسالاران و شاهان در همه جا، دوستان و حامیان یکدیگر میشوند و آنچه را که گویا برای همه ـ مردم و حاکمانشان ـ در نظر گرفته شده بود با تضاعف، فقط نصیب تودههای مردم میگردد. بدینگونه بود که نظریه حق تعیین سرنوشت در فنلاند ۲ – ۳ میلیونی، منتهی به حاکمیت فیلد مارشال بارون کارل گوستاو مانرهایم (یک سیخ جگرک، سفره قلمکار نمیخواد) ژنرال سابق ارتش روسیه تزاری بر این کشور شد. در بهار سال ۱۹۱۸، بسیاری از سوسیال دموکراتهای فنلاند در شهرهای این کشور نظام شورائی تشکیل دادند و پیشنهاد استالین در کنگره حزب سوسیال دموکرات فنلاند (نوامبر ۱۹۱۷) را در باره اتحاد داوطلبانه خلقهای روسیه و فنلاند خواستار شدند اما اشرافیت ستمگر و بورژوازی تازه به دوران رسیده و بهویژه رهبری حزب سوسیال دموکرات کمترین تمایلی به این اتحاد نداشتند و با تمام قوا علیه آن برخاستند. مانرهایم، که از مقابله با این جنبش ناتوان بود، نخست از دولت سوئد استمداد جست و چون پاسخی نیافت از امپراتوری آلمان کمک خواست و آن دولت نیز لشکری با ۱۲هزار نظامی را به فرماندهی ژنرال فون واندرگولیتز به فنلاند گسیل داشت و همین ارتش بود که در عرض یک ماه، جنبش شورائی فنلاند را در خون غرق کرد و سپس ترور سفید آغاز شد که از نظر مورخانی چون اریک هابسباوم (منتقد شوروی) و دیوید تامسن (مخالف شوروی) هیچ دستکمی از ترور سفید آدمیرال هورتی در مجارستان نداشت.
فیلدمارشال ژوزف پیلسودسکی تردیدی نداشت که باید آخرین قلمرو دولت پادشاهی لهستان سال ۱۷۷۲ را احیاء کند و مرزهای لهستان را به اسمولنسک و کیف برساند و برای همین منظور سیمون پتلیورا سرکرده رادای اوکرائین را که پس از پیروزیهای ارتش سرخ شوروی به لهستان گریخته بود، تحت حمایت گرفت و ارتش لهستان را که بیشترین دشمنیها را علیه مردم روس و علیه اوکرائین و بلا روس در خود داشت، همراه او روانه اوکرائین کرد. تصرف شهر کیف در ۸ مه ۱۹۲۰، انفجار شادمانی را در تمام لهستان بهدنبال داشت و حتی برخی از لهستانیان، پیروزی در کیف را با پیروزی دورانساز ناپلئون در جنگ مارنگو بر ارتش اتریش در ژوئن ۱۸۰۰ برابر دانستند. این شادمانیهای کور دیری نپائید و ارتش سرخ در دهم ژوئن همان سال کیف را آزاد کرد و در تعقیب نظامیان لهستان تا مرزهای لهستان پیش رفت. دولت شوروی با وجود مخالفتهای جدی استالین سپاه بزرگی مرکب از صدهزار نظامی در اختیار تروتسکی و توخاچوفسکی قرار داد و این سپاه در روزهای اول ماه اوت خود را به دروازههای ورشو رسانید اما همکاری وسیع مردم با دولت و ارتش لهستان و برنامهریزی جنگی ژنرال ویگان فرانسوی (سرگرد شارل دوگل نیز همراه او بود) منتهی به شکست سنگین ارتش سرخ در ۱۵ اوت ۱۹۲۰ شد و با این شکست، لهستان جدید تا سال ۱۹۳۹ به حیات خود ادامه داد.
این پیروزی که برخی ناسیونالیستهای لهستانی آن را موجب تغییر مسیر تاریخ میدانند (زاموسکی، ورشو ۱۹۲۰) هیچ تفاوتی با پیروزی بورژوازی و اشرافیت و لشکر امپراتوری آلمان در جنگ علیه شورائیان فنلاند و سرکوبی انقلاب مجارستان توسط ارتش رومانی و نیروهای آدمیرال هورتی نایبالسلطنه بعدی مجارستان و یا شکست جنبش شورائی گیلان در سال ۱۹۲۱ نداشت. اما شکست ارتش سرخ در این نبرد برای امپریالیسم چنان شیرین و گوارا شد که هر بیسروپائی از گونه اعضای رسدهای آزاد آلمان در همه دنیا و بهویژه در اروپای شرقی خودرا هنباز این پیروزی مختصر اما سیاه و تاریک دانستند.
میراث پیلسودسکی به هرحال رو به انقراض داشت و این مهم را نیز شاگردان دست آموزش یعنی گروه سرهنگها و بهویژه سرهنگ ژوزف بک وزیر خارجه لهستان در روزهای ۱۷ و ۱۸ سپتامبر ۱۹۳۹ به پایان رسانیدند. سرهنگ بک، پیش از این و برای مشارکت در تقسیم و نابودی ملت و دولت مستقل چکسلواکی در ۱۹۳۸ که دموکراسیهای فرانسه و بریتانیا و ایتالیای فاشیست به آلمان هیتلری اعطا کرده بودند و تصرف قطعهای از آن، به دولت آلمان اعلام کرده بود که به هیچ ترتیب با استقرار ارتش سرخ شوروی در مرزهای لهستان و آلمان موافقت نمیکند و حتی اندکی پیش از حمله آلمان نازی به لهستان به دولت هیتلر اطلاع داده بود که با عبور ارتش آلمان از لهستان برای حمله به اتحاد شوری همکاری میکند. اما فاشیسم هیتلری اعتنائی به این دم جنبانیدنهای میراثدار پیلسودسکی نکرد وسلب استقلال از ملت لهستان را که در کتاب نبرد من وعده داده بود به امحای بیکم وکاست آن رسانید. این سرانجام عظمتطلبی قومی و سیاسی دولتهائی بود که تنها از درون تاریکیها قادر به هدایت نیروهای شیطانی علیه جامعه بشری بودند.
پیلسودسکی و نظام دستسازش به گور رفت، اما بخشی از میراث او به زرادخانه ارتجاع و امپریالیسم منتقل شد و با تجدید قوا صیقل خورد و پس از خاتمه جنگ جهانی دوم با تشعشعی شدیدتر به عرصه بازگشت: هراس از شوروی و ستیزه با مردم روس وهمدستی با هر نیروی شیطانی که در این کشاکش ضد بشری دخالت دارد.
نگهبانان تاریخ همین جنایات و جنایتکاران یعنی دولت آلمان غربی (و بعدها آلمان متحد) و همه امپریالیسم جهانی که صاحب میراث پیلسودسکی و نظام او شده بودند، با افزودن حجمی غیرقابل باور از جعلیات بر آن میراث متعفن، همه تبهکاریهای آلمان نازی و مزدورانش را در لهستان (پیروان استپان باندرا در اوکرائین، پان ترکیستهای تحت فرمان محمدامین رسولزاده، اتباع محمدامین الحسینی مفتی اعظم فلسطین) فراموش کردند و شوروی را به جای آلمان نشانیدند. بدین طریق روسستیزی ریشهداری که از اشرافیت لهستانی به امثال پیلسودسکی منتقل شده بود، این بار بهدست دشمنان عدالت و آزادی و خادمان مالکیت خصوصی و کلیسای کاتولیک لهستانی و با هدایت پیمان ناتو به قدرتمندترین ابزار ستیزه نظری در لهستان علیه سوسیالیسم لهستانی و علیه اردوگاه سوسیالیسم تبدیل شد. و نتیجه را ببینیم:
«یهودیان با جرئت لهستانی ما، درس خوبی به اعراب بدبخت روس دادند.» این عبارات شرمآور را گروههائی از دانشجویان دانشگاه ورشو پس ازانتشار اخبار پیروزی ارتش اسرائیل بر دولتهای عرب در جنگ ۶ روزه ۱۹۶۷ بر زبان میآوردند. نمونهای دیگر از این جذام اندیشهخوار انسانکش، سرگذشت باورنکردنی دهها هزار سرباز و افسر اسیر شده ارتش سرخ توسط نظامیان لهستانی در سالهای ۲۱ ـ ۱۹۲۰ است. شاید باور نکنید اما بین ۶۰ تا ۸۰ هزار نظامی شوروی در این جنگ اسیرشدند و به تقریب هیچکدامشان به شوروی بازنگشتند. در سالهای بعد دولت شوروی بارها خواستار روشن شدن وضع این اسیران و استردادشان به شوروی شد، اما هربار جواب شنید که آنان از بازگشت به شوروی امتناع دارند. آیا چنین بود؟ یعنی حتی کمیسرها و یا کمونیستهای آن سپاه، نمیخواستند به میهن خود بازگردند؟ چنین نبود. زیرا بهتدریج آشکار شد که همگی آنان به استثنای گروه اندکی یا اعدام شدند و یا از گرسنگی و بیماری به قتل رسیدند. تنها در اردوگاه توخول بیش از ۲۲هزار نفر از این اسیران بدینگونه کشته شده بودند. جنایات سنگین لهستانیان علیه اسیران ارتش سرخ حتی از لابلای پردهپوشیهای مضحک آدام زامویسکی نیز به خوبی دیده میشود:
فرماندهان ارتش لهستان سعی داشتند نیروهای تحت فرمان خود را به رعایت مفاد کنوانسیون ژنو ملزم سازند، اما… کمیسرهائی که اسیر میشدند، غالباً به دار آویخته میشدند و سربازانی که ظن آن میرفت در قتل و کشتارها دست داشتهاند نیز عاقبتشان اعدام بود. معنای این عبارات یعنی اینکه لهستانیها هر نظامی ارتش سرخ را که اسیر کردند، به دار کشیدند و تیرباران کردند. وخامت احوال اسیران شوروی در لهستان و پروس شرقی، در خاطرات عینالسلطنه سالور نیز منعکس شده است: ارتش سرخ در این جنگ قریب ۷۰هزار کشته و یکصد هزار اسیر داده بود. عکسهای نشریه لندن نیوز از اسیران، همه را لخت و پای برهنه و بیکفش و گرسنه نشان میداد (ذیحجه ۱۳۳۸ و محرم ۱۳۳۹هـ.ق). جعلیات جنگل کاتین، پرده استتاری برای این جنایتها بود.
مردم لهستان در طول یک قرن گذشته، لحظهای از فشار چنین کارزارهائی آسوده نبودند و اغلب آنان همواره از فرمانی پیروی میکردند که جذام را همچون زینتی بر پوست انسان مینمود. این جذام را نه فقط مردم عادی بلکه بسیاری از روشنفکران و هنرمندان سرشناس شده لهستانی که محبوبالقلوب امپریالیسم و کلیسای کاتولیک بودند، بیشتر از هر نیروی اجتماعی دیگری در لهستان دامن زدند. نظیرآندره وایدای بیهنر، برنده جایزه اسکار افتخاری، با انواع فیلمهای ضد شوروی و ضد سوسیالیستی – نظیر خاکستر و الماس – که از پلیدترین کارگزاران ستیزه سیاسی و فرهنگی علیه مردم روس و علیه سوسیالیسم و شوروی بوده است.
فنلاند خود را تصحیح کرد اما لهستان…
شورویستیزی و روسهراسی فنلاندی پس از جنگ دوم و در سالهای ریاست جمهوری اورهو ککونن از رمق افتاد و نتیجه آن نیز تشکیل فنلاندی مستقل و برخوردار از همکاریهای وسیع اقتصادی و صنعتی شوروی و ارتقاء به قدرت میانجیگر بینالمللی شد، اما استمرار روسهراسی و شورویستیزی در لهستان با همان پشتوانههای نظری که پیلسودسکی و شاگردانش در ناسیونالیسم لهستانی جای داده بودند، یکی از چند محللی شد که پیروزی امپریالیسم را در یک جنگ فرسایشی طولانی با دولت شوروی و بلوک سوسیالیستی سرعت بخشید.
لهستان در تمام تاریخ جدید خود یعنی از میانه قرن ۱۶ تا امروز – جز در مقاطع مبارزات کارگری قرن بیستم، بهویژه اعتصابات در حمایت از انقلاب ۱۹۰۵ روسیه؛ قیام بزرگ کارگران کراکوی در پاییز ۱۹۲۳؛اعتصابات بزرگ کارگری در ۶۳۹۱ و دوران کوتاه سوسیالیسم – به تقریب بدترین اطوار تحول سیاسی را با خود داشته است. اطواری که وضع مشترک همه آنها، دخالت آرزوهای تغییر شکلیافته نجبای منقرضشده قدیمی این کشور در تمامی روندها و تحولات عمومی کشور تا امروز بوده است. ژان ژاک روسو جدا از کتاب «ملاحظاتی در خصوص حکومت لهستان»، در «قرارداد اجتماعی» نیز حکومت این طبقه بر لهستان را، معیوبترین نظام اشرافی تعریف کرده است زیرا که در این نظام، بخشی از ملت که اطاعت میکند، برده آن بخشی است که حکومت میکند.
اعضای مجلس لهستان که همه از نجبا بودند، برای غلبه بر رقیبانشان در مجلس یا حکومت در هر فرصتی از دولتهای روسیه و عثمانی و سوئد و فرانسه استمداد میکردند و رشوههای کلان میگرفتند و این پولها را حق خود میدانستند. نجبای لهستان برای پیشگیری از پیدایش هرگونه رقیبی در برابر خود، دست مردمان شهری را از مناصب دولتی کوتاه کردند و تجارت را به خفقان انداختند و این چنین بود که شهرهای لهستانی رو به نابودی نهادند و کارگران اندکش همچون رعایای نیمبرده در اختیار نجبای کارخانهدار قرار گرفتند. در این کشور به هر دلیلی شورشهای بزرگ دهقانی در کار نبود و هیچ کوششی نیز برای اصلاح ساختارهای سیاسی و طبقاتی آن یا صورت نمیگرفت و یا پیش نمیرفت و به همین سبب اشرافیت لهستانی تا روزگار استیلای آلمان نازی بر لهستان همچنان به حیات خود ادامه داد. طول عمر و کامیابیها و ناکامیهای این اشرافیت سترون، زمینهساز تشکیل آن گونه از ناسیونالیسم لهستانی شد که همانند خود او سترون و ضد اجتماعی بود. اگر به کتاب «عصر انقلاب دموکراتیک» بنگریم به روشنی این حقیقت تلخ را درمییابیم که تاریخ سیاسی لهستان نجبا، به سبب استیلای همینان بر چنین تاریخی، عاری از جذابیتهای ممتاز انسانی همانند بقیه اروپا بوده است. این طبقه هر چند کثرتی داشت – قریب ۷۵۰هزار نفر و حدود ۸درصد جمعیت کل کشور – اما تنها بیست و چند خانواده از ملاکان بسیار بزرگ لهستانی نظیر خانواده پوتوکی که مساحت املاکشان بالغ بر ۱۶هزار کیلومتر مربع بود و اتباع و هم پیمانانشان، حاکمان واقعی لهستان بودند.
کلیسای کاتولیک لهستان که صورت وجدانی و معرفتی حکومت اشراف لهستانی بود، بر تمام توهمات و مالیخولیای سیاسی ناسیونالیسم لهستانی صحه مینهاد و همان آرزوها را تعقیب میکرد که آن ناسیونالیسم ناسور. بیدلیل نیست که روحانیون این کلیسا در سال ۱۹۴۳ – آنگونه که هانس فرانک فرماندار کل لهستان به کورتزیو مالاپارته گفته بود – با اطلاع از توفیقات و پیشرویهای ارتش سرخ، روابط خود را با آن شکارچی انسان، بهبود بخشیدند. شاید به این خاطر که در صورت امکان به اتفاق یکدیگر مانع از پیشروی روسها بهسوی غرب شوند. اغلب لهستانیان – و حتی ترقیخواهان استقلالطلب لهستانی – تحت تأثیر آموزههای اشرافیت ضد اجتماعی و ضد ملی لهستان چنان مستعد خصومت علیه روسیه (و بعدها شوروی) بودند که هر رطب و یابسی را علیه آن میپذیرفتند و همچون کارگزار رایگان سازندگان آن اباطیل به انتشار آن مصنوعات میپرداختند.
دامنه خصومت و تنفر از دولت شوروی حتی پس از اخراج ارتش آلمان هیتلری از لهستان بهدست ارتش سرخ نیز ادامه یافت و این واقعیت شرمآور از لابلای حوادث و صحنههای رمان معروف «خاکستر و الماس» نوشته یرژی آندره یوفسکی (۱۹۴۸) نویسنده لهستانی آشکار است: ما فکر میکردیم که نهتنها آلمان، بلکه روسیه هم جزو کشورهای مغلوب محسوب خواهد شد. تا به حال که این عمل صورت نگرفته است. در شرایط کنونی لهستانیها به دوبخش تقسیم شدهاند؛ یک بخش در انتظار آزادی لهستان بودهاند و بخش دیگر علاقهای به آن ندارند. یک بخش بر آنست که ما تابع روسیه باشیم و ما میلی به آن نداریم. یک بخش میخواهد ما را از بین ببرد. ما در فکر آنیم که آنها را نابود کنیم… آیا لهستان ما را پیش خودتان مجسم کرده بودید که کسانی بر آن حکومت کنند که کورکورانه از کرملین دستور میگیرند و متکی به سرنیزههای روسیاند؟… ما در مبارزهایم. جنگ واقعی الان شروع شده است… قبول دارم که آدم میتواند کمونیست باشد. به هرحال گمراهان بیشماری وجود دارند اما این که کسی به کمونیست بودنش افتخار کند؟ فکر میکنم این عمل برای هر آدم با شعوری، کمی زیادهروی باشد.
آندره یوفسکی در صفحات پایانی داستان خود، وصفی از واکنش مردم یکی از شهرهای لهستان به هنگام گوش کردن به خبر تسلیم بیقید و شرط ارتش آلمان به دست میدهد که در هیچیک از شهرهای اروپائی آزادشده از اشغال جنایتبار آلمانیها نظیر آن دیده نشده است:
این جا ورشو. صدای لهستان… یک خبر مهم را به آگاهی شما میرسانیم. امروز هشتم ماه مه، فرماندهی کل ارتش آلمان، در خرابههای برلن، قرارداد تسلیم بیقید و شرط آلمان را امضا کرد… فردا صبح نخستین روز صلح در اروپا خواهد بود. لهستان و تمامی کشورهای جهان سقوط آلمان هیتلری، شکست ترسناکترین دیکتاتوری جهان… را جشن میگیرند… همین که صدای گوینده خاموش شد، سرود ملی در سکوتی که همه جای میدان را فراگرفته بود، پخش شد. سرود که به پایان رسید، برای مدتی طولانی، هیچکس حرکت نکرد. آهسته و در سکوتی عمیق، جمعیت بهتدریج پراکنده شد.
دلیل روسستیزی لهستان نجبا
بهراستی چرا گروههای بزرگی از مردم لهستان نسبت به روسهاو سپس شورویها و حتی نسبت به ناجیان خود از چنگال خونخوارترین دشمنی که تا آن زمان با لهستان جنگیده بود، این چنین بیمهر و بیاعتقاد بودند؟ پاسخ این سئوال را باید در تاریخ لهستان نجبا جستجوکرد.
دولت روسیه در تاریخ لهستان نجبا، عامل اساسی انحلال کشور و دولت لهستان شمرده میشود، حال آنکه عمل یاد شده به دست شاهزادگان آلمانی ساکس صورت گرفت (۱۶۹۷). البته دولت روسیه از هنگام قیام قزاقان اوکرائین به رهبری بوگدان خملنیتسکی علیه لهستان و درخواست همو مبنی بر الحاق به دولت روسیه و جنگهای روسیه و لهستان برای همین منظور (۱۶۴۸ ـ۱۶۶۷) تمامی شرق اوکرائین را با شهرهای کیف و اسمولنسک تصرف کرده بود و باقیمانده اوکرائین و بلاروس را نیز در طول قرن ۱۸ تا سال ۱۷۹۵ از تصرف لهستان خارج کرد. اما مهمترین اقدام روسیه در همین سالها، احیاء مملکت و دولت لهستان در سال ۱۷۶۴ بود. کاترین دوم در این سال با حمایت از استانیسلاس آگوستوس پونیاتوسکی معشوق سابق خود که توسط مجلس لهستان به سلطنت برگزیده شده بود، تأسیس دوباره مملکت و دولت لهستان را قوت بخشید و همین امر منتهی به افزایش نفوذ روسیه در دولت لهستان شد. این تحول خشم و نگرانی اشراف ضد روسی ـ و نه ملی ـ لهستان را که پیشتر نیز از سلب مالکیتهای بزرگ اشراف لهستانی در اوکرائین و بلاروس خشمگین شده بودند، بیشتر برانگیخت و موجب شورش گروهی از آنان در سال ۱۷۶۸ شد. اما این شورش با مداخله ارتشهای روسیه و پروس و اتریش خاموش شد و از آن پس تا ۱۷۹۵ سه شورش دیگر نیز صورت گرفت که هر سه با همکاری همین دولتها درهم شکسته شد. اما سرکوبی شورش سالهای ۱۸۳۱ و ۱۸۶۳ بهطور عمده توسط دولت روسیه صورت گرفت و ناسیونالیستهای لهستان نجبا، بهطور عمده فقط از این سرکوبیها میگفتند و مینالیدند و در راه برانگیختن مردم لهستان و یا افکار عمومی اروپائیان علیه روسیه ـ و نه پروس و اتریش ـ از هیچ اقدامی از جمله انتشار اخبار و گزارشهای جعلی خودداری نداشتند. یکی از مشهورترین جعلیاتی که توسط لهستانیها در تمام اروپا منتشر شد، وصیتنامه منسوب به پترکبیر است که تبعیدیان لهستانی آن را در اواخر قرن ۱۸ نخست در فرانسه و سپس در تمام اروپا و آمریکا انتشار دادند و بهصورت یکی از اسناد سیاسی مشهور بینالجمهور اروپائی درآوردند.
آغاز داستان وصیتنامه جعلی پتر کبیر
داستان این وصیتنامه چنان بیاساس و موهوم است که در تمام قرون ۱۹ و ۲۰، هیچ مرجع و منبعی برای آن یافت نشد و هر کسی که در طرفداری از آن اشارهای داشت درست برخلاف گزارش دیگری از همفکران خود، مرجع آن را جای دیگری اعلام میکرد. از این روست که مآخذ آن از مارکی دو بوناک سفیر دولت فرانسه در عثمانی (۱۷۱۷ـ ۱۷۲۴) تا ناپلئون در ۱۸۱۲ نوسان دارد. گایارده نویسنده فرانسوی (۱۸۳۶) مینویسد که یکی از اشراف فرانسوی در سال ۱۷۵۷ این وصیتنامه را در قصر پترهوف سن پترزبورگ دیده است.
اما به گفته لارنس لکهارت مورخ بریتانیائی، آن اشرافی فرانسوی، نه زبان روسی میدانست و نه هیچ سندی را در پترهوف مشاهده کرده بود. در حدود سال ۱۷۹۵ همزمان با سرکوبی شورش تادیوش کوشچوشکو و تقسیم سوم لهستان، تبعیدیان لهستانی مقیم فرانسه با انتشار اخباری درباره دستیابی اتفاقی به آن وصیتنامه کوشیدند توجه برخی محافل فرانسوی طرفدار لهستان را به آن جلب کنند. در سال ۱۸۱۲ مردی به نام لزور از کارکنان وزارت خارجه فرانسه – گویا بهدستور ناپلئون بناپارت – تاریخی درباره توسعهطلبی روسیه منتشر کرد که ترجمه خلاصهای از آن وصیتنامه مشتمل بر ۸ فصل در آن درج شده بود.
البته اروپا و آسیای قرن نوزده از طبیعت وحشی و تجاوزکار دولت تزاری که خود را ژاندارم اروپا مینامید، بهخوبی آگاه بود اما این وصیتنامه هیچ نسبتی با روسیه و توقعات شناخته شده پتر نداشت. بزرگترین آرزوی پتر تبدیل روسیه به یک مملکت اروپائی بود و بس و با احداث سن پترزبورگ، پنجرهای بهسوی اروپای پیشرفته و صنعتی گشود تا از آن طریق اروپای مورد نظرش را به روسیه وارد کند. زیانهای خطرناکتر این وصیتنامه که بعدها در آن جای گرفت، استتار مقاصد استعمارگران انگلیسی و فرانسوی در قرن ۱۹ بود که آنها را در سایه هجوم مصنوعی و خودساخته وصیتنامه کذائی پنهان میداشتند و از این طریق دولت روسیه را بیشتر از آنچه که بود به خطرناکترین نیروی متجاوز جهانی در اذهان مردمان گوناگون تبدیل میکردند. چنین تصوری تنها یک پیام و پیامد داشت و هنوز نیز دارد: هرگونه پیوند و مناسباتی با روسیه تا بینهایت خطرناک و زیانبار است و برای مصونیت از تجاوزات و مقاصد زننده آن دولت، حتیالمقدور از طول و عرض مناسبات خود با این دولت باید کاست و حتی باید آن مناسبات را به حداقل کاهش داد.
اهداف جعل وصیتنامه پطر کبیر
اصول این وصیتنامه بسیار مختصر و بسیار پیش پا افتاده است و از لحاظ تشکیل مطلب درست شبیه همان اکاذیبی است که دولت روسیه تزاری در دوران الکساندر سوم به نام پروتکلهای صهیون برای تحریک جامعه ملی و جهانی علیه یهودیان منتشر کرده بود. و یا دستورالعملهای عجیب و غریبی که عمال یلتسین به نام فرامین استالین برای اعدام افسران لهستانی در جنگل کاتین جعل و منتشر کرده بودند. این اصول در روایات مختلف بین ۴ تا ۸ فصل در نوسان است:
کارشکنی در امور ایران. راهیابی به خلیج فارس. احیای تجارت حوزه شرق نزدیک و مدیترانه. عزیمت بهسوی هند و تصرف این انبار گنجهای جهان. تسلط بر دریای خزر و راه تجارت روسیه از طریق سواحل این دریا به هند. تسلط بر قسطنطنیه به مثابه دروازه جهان. تحریک ایران و عثمانی به جنگهای دائم با یکدیگر. تسلط بر دریای سیاه و دریای بالتیک به منظور پیشرفت نقشههای اقتصادی روسیه و تسریع انحطاط ایران. تسلط بر آسیای مرکزی و خانات خیوه و بخارا.
برخی از این اصول نظیر نحوه رفتار با خانات آسیای میانه با سیاستهای پتر مغایرت داشت. وقتی امیران خیوه و بخارا هربار که با یکدیگر سرشاخ میشدند، بدون معطلی از پتر استمداد مینمودند، دیگر چرا باید برای تسلط بر آنها برنامهریزی کرد؟
وقتی که پتر از دولت شاه سلطان حسین صفوی توقع دارد که مسیر روسیه را برای انتقال ابریشم ایران انتخاب کند و از مسیر حلب و ازمیر صرفنظر نماید و حتی به آرتمی ولینسکی فرستاده خود به دربار صفوی تعلیم میدهد که در صورت مخالفت شاه با پیشنهاد او، در صدد ایجاد مانع بر سر راه مورد نظر شاه برآید، تسلط بر بازارها و مسیرهای تجاری خاورنزدیک دیگر چه معنی دارد؟ توجه به این امر نیز ضروری است که پیوندهای میان ایران و دریای بالتیک حتی امروزه نیز یک امر با واسطه بیاهمیت است چه رسد به سه قرن پیش که از امروز نیز بیاهمیتتر بوده است.
مگر ایران کشوری با تجارت گسترده دریائی یا کشوری جهانگشا با ناوگان جنگی دریائی بود که پتر میخواست، مانع از پیشرویهایش شود؟ تنها کشورهای قدرتمند تجارت و جنگ دریائی در قرن ۱۸ کشورهای انگلیس و هلند و فرانسه و تا حدودی اسپانیا و پرتغال بودند. چگونه است که این وصیتنامه کمترین اشارهای به این پنج قدرت تجاری و دریائی ندارد اما دوبار ازضرورت کنترل یا انحطاط دولت ایران میگوید؟
جستجو برای وصیتنامه مجعول پطر در کتابهای تاریخ
الف. آثار مورخان سرشناس جهان
از هنگام شیوع عنوان وصیتنامه پتر کبیر بیش از ۲۵۰ سال میگذرد، اما تا کنون هیچ مورخ سرشناسی در جهان از این سند در ارزیابیهای خود نامی نبرده و هیچ گزارشی در این باره بهدست نداده است. به شرح زیر نگاه کنیم:
۱. ژاک برزون. پانصد سال حیات فرهنگی غرب، ص ۴۳۹ – ۴۴۰.
۲. رابرت روزال پالمر. تاریخ جهان نو، ص ۳۶۷ – ۳۸۵.
۳. رابرت روزال پالمر. عصر انقلاب دموکراتیک.
۴. یوزف فون هامر پورگشتال. تاریخ امپراتوری عثمانی، ص ۳۰۹۶ – ۳۱۰۲.
۵. آرنولد توینبی. تاریخ تمدن، ص ۶۵۹ – ۶۶۰.
۶. راس دان. تاریخ تمدن و فرهنگ جهان، ج۳، ص۱۲۱۷– ۱۲۱۸.
۷. ویل دورانت. تاریخ تمدن، ج ۸، ص ۴۳۸ – ۴۸۳.
۸. کارل گریمبرگ. تاریخ بزرگ جهان، ج ۸، ص ۱۲۳ – ۱۶۲.
۹. هنری لوکاس، تاریخ تمدن، ج ۱، ص ۱۵۸ – ۱۵۹.
۱۰. ویلیام هاردی مک نیل. بیداری غرب، ص ۸۵۵.
ب. مورخان تفننی بریتانیا
حال به برخی کتابها که چند نفر ازسیاست پیشگان بریتانیائی که تاریخنگار متفنن نیز بودهاند نگاهی داشته باشیم و دخالت این سند مجعول را در نوشتههای آنان ببینیم:
۱. رابرت گرانت واتسون. تاریخ ایران در دوره قاجاریه (۱۸۶۵)، ص ۷۹ – ۸۰. این کتاب با صراحت از وصیتنامه یا فکر معین پتر کبیر درباره همان برنامهای که در سطور بالا بدان اشاره شد، سخن میگوید.
۲. لرد ناتانائیل کرزن. ایران و قضیه ایران، ج ۲، ص ۷۱۶. این دولتمرد امپریالیست که خود یکی از سازندگان اوضاع زننده حاکم بر مردم جهان بود، با وجودی که اصل و ریشه آن وصیتنامه را درست و روشن نمیبیند، اما فصول آن را محور دائمی سیاست آسیائی هموطنان پتر کبیر خوانده است. تنها دلیل اعتباربخشی لرد کرزن به این وصیتنامه، چیزی جز نگرانی دولت انگلیس و شخص او از بازی بزرگ میان روسیه تزاری و دولت بریتانیا بر سر آسیای میانه و افغانستان و شبهقاره هند و چگونگی متوقف کردن حرکت روسیه بهسوی شبهقاره هند نبوده است.
پ. کتابهای تاریخ درباره روابط ایران و روسیه
اینک به سراغ کتابهائی میرویم که اختصاصی یا ضمنی به روابط ایران و روسیه تا دوران قاجاریه پرداخته است.
۱. لارنس لکهارت. انقراض سلسله صفویه، ص ۱۱۸ – ۱۲۵. بهطور قطع و یقین منکر اصالت وصیتنامه پتر کبیر است.
۲. موریل اتکین. روابط ایران و روس، ۱۷۸۰ ـ ۱۸۲۸. هیچ اشارهای به وصیتنامه پتر ندارد.
۳. خانک عشقی. سیاست نظامی روسیه در ایران، ۱۷۹۰ – ۱۸۱۵. فاقد هرگونه اشارهای به وصیتنامه است.
۴. محمدعلی جمالزاده. تاریخ روابط ایران و روس، ص ۱۶۹ – ۱۸۳. به کوششهای اسلاف پتر و خود او برای توسعه روابط تجاری با هند از طریق ایران اشاره کرده اما هیچ سخنی از این وصیتنامهای ندارد.
ت. جستجو در سفرنامههای ایرانیان
حال از برخی ایرانیانی استعانت میجوئیم که در طول قرن ۱۹ سفرهائی به روسیه و اروپا داشته و از گرایشها و تمایلات دولت روسیه گفتهاند:
۱. میرزا ابوالحسن خان شیرازی ایلچی. دلیل السفرا، ۱۲۲۹ – ۱۲۳۰ هق. حاوی اطلاعات مبسوطی از سلطنت پتر و اقدامات اوست اما کمترین اشارهای به وصیتنامه او ندارد.
۲. میرزا صالح شیرازی. مجموعه سفرنامهها، ۱۲۳۰– ۱۲۳۵هق. اطلاعات ارزندهای درباره سلطنت پتر و اقدامات او دارد اما هیچ اشارهای به وصیتنامه او نکرده است.
۳. مصطفی افشار. احوالات سفر میرزا مسعود، ۱۲۴۴– ۱۲۴۵هق. شرح سفر اضطراری خسرو میرزا پسر عباس میرزا نایبالسلطنه به روسیه برای عذرخواهی از قتل گریبایدوف با اشارات مفصل به سلطنت پتر و فقدان هرگونه اشارهای به وصیتنامه او.
۴. عباسقلی خان سیفالملک نوری. سفرنامه به روسیه،۱۲۷۱ هق. چندین بار از پتر و ارادت شاهان بعدی روسیه به او سخن گفته اما از وصیتنامه خبری ندارد.
۵. فرهاد میرزا معتمدالدوله. سفرنامه، ۱۲۹۳. از گرایش برخی مردم ایران به دولت روسیه میگوید اما وصیتنامهای در کار نیست.
۶. اعتمادالسلطنه، تاریخ منتظم ناصری (۱۳۰۰ هق / ۱۸۸۳)، ج ۳: فوت نیکلای اول و آغاز سلطنت الکساندر دوم. او قبل از جلوس بر تخت سلطنت، وعده داد که خیالات پتر کبیر و سلاطین عظیمالشأن روس را الی زمان سلطنت والد ماجد خود ادامه دهد.
و اما منشا تخم لغ وصیتنامه پتر
احتمالا نخستین خبری که درباره این وصیتنامه به ایرانیان رسیده است، گزارش روزنامه کلکته، سوم نوامبر ۱۸۷۰ / ۸ شعبان ۱۲۸۷ هق کلکته باشد که یکی از مترجمان دارالطباعه ناصری آن را به زبان فارسی برگردانید و در اختیار دارالطباعه قرار داد. این ترجمه هیچگاه منتشر نشد و هنوز نسخه خطی آن در کتابخانه ملی نگهداری میشود. به همین سبب میتوان تصور کرد که تاریخ ایران تا انقلاب مشروطیت خبری از وصیتنامه پتر کبیر ندارد.
در جریان انقلاب مشروطیت و توزیع گسترده نشریه حبلالمتین در ایران مردم ما با این گزارشها روبرو شدند که: پتر کبیر گفته گلوی ایران را کمکم بفشارید خودش بمیرد. به تقریب همه نشریات سرشناس ایران در سالهای انقلاب مشروطیت اشارهای به این وصیتنامه داشتهاند و همواره نسبت به مقاصد روسیه در باره ایران با استناد به همین وصیتنامه جعلی، هشدار میدادند. این هشدارها مقصود و نیت درستی در خود داشت و از مطامع آشکار روسیه تزاری علیه ایران نگران بود اما محملی را به کار میگرفت که ناسالم و عیبناک بود و به همین سبب نیز پس از آنکه روسیه تزاری معدوم شد، آن محمل دروغین به حیات خود ادامه داد و دستمایه تشکیل و انتشار خصومت با دولت شوروی شد. همدستان رژیم تزاری در ایران و جهان که هرگونه مناسبات عادلانه میان شوروی و کشورهای جهان را مخالف منافع و مصالح خود میدیدند، باردیگر وصیتنامه کذائی را بر سر میزها گذاشتند و در روزنامه انتشار دادند و کتابها درباره آن نوشتند تا ثابت کنند که اتحاد شوروی همان روسیه تزاری است. تخم لغی که متاسفانه در بسیاری از دهانها جای گرفت و پیامدهای فراوانی به همراه داشت. پتر البته در ساعات عصر روز ۲۷ ژانویه ۱۷۲۵ کاغذ قلم خواست تا وصیتنامهای بنویسد. نوشت اما فقط سه کلمه: همه را بدهید… و سپس از هوش رفت و ۶۱ ساعت بعد در اغما درگذشت.
آن سندی که هنوز دستمایه تولید انزجار و هراس از شوری مفقود و روسیه موجود است جز در آثار بیمایهترین مورخان و مؤلفان سیاسی و بدترین احزاب بهشدت ارتجاعی و دوستدار امپریالیسم و البته پانایرانیستهای به ظاهر وطندوست دیده نمیشود. اما ناسیونالیسم سازنده ایرانی، که دیکتاتوری پهلوی و کارزارهای امپریالیسم سعی بسیار داشته تا آن را به حد ناسیونالیسم لهستانی تنزل دهد، کمترین اشتراکات را با لهستانیزاسیون داشته است. مردم ایران و بهویژه ملیون ترقیخواه ـ از انقلاب مشروطیت تا امروز ـ همواره شاهد همراهیهای درخشان نمایندگان ترقیخواهی خلقهای روس با ایرانیان بودهاند. شرکت صدها انقلابی روس و سایر اتباع دولت روسیه تزاری در انقلاب مشروطیت ایران، همواره موجب سپاسگزاری وطندوستان ایرانی – به معنای ناسیونالیستهای ترقی خواه – و انقلابیون کشور ما از مردم روسیه بوده است. بیدلیل نیست که فردای سقوط دولت تزاری، همان نظامیان و سالداتهای روسی که تا پیش از این، حضورشان در شهرها و یا در میان روستائیان ایران میتوانست حتی موجب سقط جنین زنان باردار شود، چون برای اعتذار از اعمال خود و ابراز شرمساری از بابت کشتار و اعدام هزاران ایرانی وطندوست و انقلابی در گورستانهای تبریز و مقابل منازل بازماندگان آن قهرمانان مقتول حاضر شده و خجلتزده از اعمال و جنایاتشان، عفو میخواستند.
مردم تبریز با چشمان گریان و آغوش باز از آنان استقبال میکردند و آن گذشته ننگین را فقط برای هیأت حاکمه و طبقه حاکمه روسیه تزاری سابق باقی گذاشته و یا فقط از چشم آنان دیدند. ناسیونالیسم ایرانی – و نه پانایرانیسم جعلی رضاشاهی و محمدرضاشاهی – در اغلب امور از تاثیرات دوران نما و سازنده دولت شوروی برخوردار شده و حتی سپاسگزار آن بوده است. مگر دکتر مصدق بارها از تاثیرات انقلابی و انسانی دولت شوروی بر تاریخ ایران کنونی و خدمات آن دولت به کشور و مردم ایران سخن نگفته است؟
مگر حتی سیدضیا ریاکار و بیوطن ناگزیر از چنین اعترافی نشده بود؟ مگر بسیاری از روحانیون مشروطه خواه صمیمی ایران، از موافقان همکاریهای لازم با دولت شوروی نبودند؟ آیا میتوان امثال شیخ حسین استرآبادی و سید مرتضی پسندیده و شیخ حسین لنکرانی و سید رضا زنجانی و برادرش سید ابوالفضل زنجانی و شیخ مصطفی رهنما و سید محمود طالقانی را در طراز کشیشان کاتولیک لهستان قرار داد؟ و مگر حزب ایران یا برخی گروههای سیاسی ملی قومی ایران، تا آن هنگامی که مبتلا به استحاله نشده بودند، دولت شوروی را از متحدان ملت ایران نمیدیدند؟
ناسیونالیسم سازنده ایرانی همواره چونان طلبکاری که هنوز برخی اعمال دولت شوروی را ادامه اعمال دولت تزاری میدانست، خواهان همکاریهای دولت اتحادشوروی با کشور و دولت و مردم ایران بوده است. اما تنها جریانهای بظاهر ملی که طرفدار نظریه استمرار مطالبات روسیه تزاری در عهد شوروی و روسیه امروزند، همان پانایرانیستهای رضاشاهی و محمدرضاشاهی و لیبرالها و نئولیبرالهای کنونی و قشریون مذهبی و برخی فریبخوردگان عقیدتی هستند.
هشدار به طراحان و مجریان سیاست خارجی ایران
همینجاست که باید به وزیر خارجه محترم ایران هشدار داد که هموطن گرامی، تعابیری را که شما در گفتگو با یکی از همین نویسندگان بیمایه درباره روسیه بکار بردید، مناسب تاریخ روابط متقابل ملتهای ایران و روسیه و سپس شوروی و اکنون نیز باز روسیه نیست و میتواند نشانه گرفتاری در همان دامگاهی باشد که بسیاری از مردم شایسته را از خدمت به تاریخ و بشریت محروم کرده است. نظرات شما درباره روسیه از جمله بدترین تعابیری است که بهطور معمول در جلسات روسای سازمانهای دیپلماتیک غربی شنیده میشود. آنان باید چنین تعابیری را بهکار گیرند زیرا که دولت روسیه از نظر آنان وارث بخشی از میراث شوروی سابق است. یعنی اینکه با قدرت نظامی حیرتانگیز خود که از دوران شوروی بر جا مانده میتواند مانع از تحریکات و تجاوزات امپریالیسم علیه خود و هم پیمانان و دوستان خود شود. آنان باید روسیه را دشمن همسایگانش تعریف کنند زیرا که کمکهای روسیه و ایران را در سوریه و عراق تنها عامل شکست طراحیهای جنایتکارانه خود و ارتجاع عربی در سوریه دیدند. روسیه از نظر آنان باید همانگونه تعبیر شود که شما در گفتگو با آقای لیلاز تصویر کردید.
به گمان من این تعابیر یا ترجمان تلقیات واقعی شما از روابط با روسیه بوده که باید گفت متأسفانه شما نیز در همان دامگهی افتادهاید که لهستانیان افتادهاند، و یا انعکاس نوعی ماکیاولیسم برای تأمین اطمینان خاطر قدرتهائی است که بسیاری از سختیهای جاری در ایران ناشی از همانان است. در رأس این قدرتها امپریالیسم آمریکا نشسته که خود آفریننده سطوح بسیار عالی ماکیاولیسم جهانی است. آقای وزیر، آمریکا فریب این ماکیاولیسم را نمیخورد. بنابراین، دوستان خود را و ایران را که در شرایط کنونی از جمله مرافق سیاسی و اقتصادی ایران هستند و حتی برخی خطرات مهلک را از میهن ما دور کردهاند، از دست ندهیم. اگر امروزه رفتارهای متفاوتی از آمریکا دیده میشود، به سلامت و آینده آن امیدوار نباشید. دولت آمریکا همواره یکی از بزرگترین ناقضان عهدنامهها و میثاقهای بینالمللی است و تسهیلاتی که از این ممر حاصل میشود هنوز نمیتواند کمترین مؤانستی با مصالح و منافع مردم ایران داشته باشد. مهمتر اینکه اگر برخی بهبودیها در اوضاع سخت ایران دیده میشود، ناشی از مناسبات با همان دولتی است که شما بدترین چهره را از او بهدست دادهاید. آقای وزیر:
چو بِه بودی طبیب از خود میازار
که بیماری توان بودن دگر بار