زنان و دختران ما

به‌مناسبت ۸ مارس و به‌منظور گرامی‌داشت یاد رفیق مریم فیروز، از پیشگامان برجسته جنبش زنان در ایران، چکیده بخشی از کتاب چهره‌های درخشان را جهت بازانتشار برگزیده‌ایم.

 

در میدان بهارستان، روبه‌روی مجلس، بالاخانه‌ای را برای روزنامه «مردم» اجاره کرده بودند. اما پس از چندی که حزب نیرومندتر گردید، آنجا را به سازمان زنان واگذار کردند. هفته‌ای چند بار و به‌خصوص روزهای معینی با شور و هیجان به آنجا می‌رفتیم. هر بار چهره‌های تازه و چشمان جویا و روشنی که تا آنروز ندیده بودیم، روی نیمکت‌های این اتاق جای گرفته بودند. این‌ها هسته‌ای بودند که سازمان را پی‌ریزی کردند. این‌ها نخستین زنانی بودند که دعوت ما را پذیرفته بودند.

 

سمک عیار را می‌خواندم. کتاب زیبایی است که هزاران پند و روش بزرگواری وانسانی به خواننده می‌آموزد و پرده از روی بسیاری آداب گذشته برمی‌دارد و ایران کهن را با مردم دل‌زنده و جوانمردش زنده می‌نماید.

در این کتاب از زن‌هایی سخن رفته است که در آن دوران لباس مردان بر تن می‌کردند و به آیین عیاری در می‌آمدند و راه جوانمردان را در پیش می‌گرفتند و از نبرد و سختی روی‌گردان نبودند. در میدان جنگ با پهلوانان دست و پنجه نرم می‌کردند و بزرگی و گذشت و سرسختی از خود نشان می‌دادند و گاه مردانی با هوش و زیرک چون سمک را به زانو در می‌آوردند.

این زنان بدون برو برگرد برای زیبا کردن داستان خلق نشده‌اند. این زنان آن روز، بی‌هراس، زنجیرهای سنگین قوانین و آداب را از پای خود گسستند و سر را روی دست گذاشتند و بی‌باک و ورزیده خود را در معرکه زندگی انداختند.

سمک عیار را می‌خواندم و می‌اندیشیدم آیا دیگر چنین زنانی نیستند؟ چه پرسشی؟ تاریخ ایران را اگر ورق بزنیم، با اینکه از مردم و به‌ویژه زنان کم یاد می‌کند، اما خواه ناخواه نام زنان برجسته‌ای در آن آمده است. در همین دویست سال اخیر چهره‌های برجسته‌ای از زنان در تاریخ ایران دیده می‌شود.

آیا می‌توان زنان دوران مشروطیت را نادیده گرفت؟ چه بزرگ و باگذشت بود آن زن و دیگر زنانی که با او هماهنگ شدند و برای پایه‌ریزی نخستین بانک ملی ایران، زر و زیور خود را در مسجد از گوش و گردن باز کردند و پیشکش کردند.

ما زنان ایران براستی می‌توانیم از گذشته با سربلندی یاد کنیم. در نبرد بزرگ و بی‌پایانی که در سراسر تاریخ ایران برای آزادی و پیشرفت درگیر بوده و هست، زن‌ها نقش بزرگی داشته‌اند.

این آیین خوشبختانه همچنان در ایران پایدار است و از این زن‌های از خود گذشته در مبارزات توده‌ای سال‌های پس از جنگ جهانی دوم بسیار دیده‌ایم و شناخته‌ایم و این خود دل انسان را شاد می‌کند و نیرو می‌دهد و امید می‌بخشد.

هر گاه به یاد آن‌ها می‌افتم، مهری بیکران و سپاسی بی‌پایان دلم را پر می‌کند. زیرا خود من خوب می‌دانم که آن‌ها چه بار گرانی را بر دوش داشتند و چه زنجیرهای سنگینی از همان روزی که پا به دنیا گذاشته‌اند به دست و پای آن‌ها پیچیده‌اند و باز می‌دانم که با چه دشواری‌ها درافتاده‌اند و تا چه اندازه دل خود و زیباترین آرزوها را زیر پا گذاشتند تا توانستند که به میدان بیایند و از زن و حق او در زندگی دفاع نمایند.

ناگزیرم قلم را زمین بگذارم تا بتوانم با آرامشی بیشتر به سال‌های گذشته که دیگر اندک اندک هم دور شده‌اند نگاه کنم. همه زن‌هایی که به سازمان‌های ما روی آوردند و برای بیداری زنان و دفاع از حق مادر کوشیده‌اند، امروز دور مرا گرفته‌اند. از پیر و جوان، همه هستند، همه با چشمان هشیار خود مرا نگاه می‌کنند، همه می‌خواستند دست بکار شوند، همه در پی این بودند که این زنجیرهای کهنه، اما سنگین آداب و قوانین را از خود دورکنند و خود را سربلند و آزاد، زنی با شخصیت و مادری ارجمند ببینند.

فراوان بودند زنانی که به ما روی آوردند. آن‌ها می‌پرسیدند که چرا بچه‌های ما باید بیمار شوند، چرا پزشک نداریم، چرا ما نمی‌توانیم آن‌ها را درمان کنیم، چرا آن‌ها در آغوش ما باید بمیرند و تازه اگر از مرگ جستند، چرا نباید بتوانند بیاموزند، چرا بجه من هم مانند بچه کسی که ثروتمند است، نباید از زندگی بهره‌مند شود، چرا؟ مادر جوانی که بچه‌ای در آغوش داشت، با صدایی لرزان از خشم می‌پرسید: چرا پدرش هر گاه که بخواهد می‌تواند او را از من بگیرد و برای همیشه مرا از داشتن او، دیدار او بازدارد … چرا؟ چرا؟ …؟ من خودم که این جام ناگوار را که نامش بی‌حقی زن و مادر است تا ته سر کشیده بودم و درد آن برای همیشه جان و دلم را تلخ کرده، من هم می‌خواستم بدانم چرا و مانند همه زن‌ها در پی آن بودم که راهی پیدا کنم.

زیاد بودند دخترانی که به سازمان ما می‌آمدند زیرا می‌خواستند مانند برادران خود آزاد باشند، بتوانند بیاموزند و کار کنند، بتوانند همسر دلخواه خود را انتخاب نمایند و پایه خانوادگی استواری داشته باشند.آن‌ها می‌گفتند: ما دلمان می‌خواهد پزشک و مهندس بشویم اما خانواده ما نمی‌توانند ما را به دانشگاه بفرستند. می‌کوشند که برادر‌های‌مان این راه را بروند. ما چرا باید محروم باشیم؟

این زن‌ها و دخترها به سوی ما آمدند تا پاسخی برای همه این چراها پیدا کنند و راه رسیدن به هدف‌های خود را در برنامه ما می‌دیدند. آن‌ها با دل و جان آماده کار بودند و گذشت. می‌دانم، اکنون می‌پرسید آیا همه این زن‌ها با شور و با پشتکار بودند؟

بد نیست داستانی را برای شما بگویم: روزی در خیابانی ۲ مرد را دیدند که بدنبال یکدیگر می‌رفتند. آنکه جلو بود سینه ای کبود داشت و آنکه بدنبال می‌آمد، پشت و گرده‌ای کبود داشت. از او پرسیدند این چه معنی دارد؟ آن یکی سرش را بلند کرده و همه جا را نگاه می‌کند و سینه‌ای کبود دارد. اما تو سر پایین انداخته‌ای، آرام راه می‌روی و پشتت سیاه است؟
مرد خنده‌ای کرد و گفت: امروز که موفقیت داریم، او خود را جلو انداخته و با دست به سینه کوبیده و منم منم کرده، این است که سینه کبود دارد. اما من سال‌ها در زندان بودم. شلاق‌های بیشماری به من زده‌اند  و پشت من برای همیشه سیاه شده است.

از این سینه کبودها در همه جا هستند و خود به خود آنگاه که نبرد سخت می‌شود، کنار می‌روند. اما گفتار من امروز از پشت کبود شده‌هاست. آن‌هایی که با جان و دل کار کردند و از هیچ رنج و زحمتی روی نگرداندند.

می‌خواهم از زنان عیار، از مادران از خود گذشته و عیار بگویم. آیا می‌خواهید که آنان را یک به یک نام ببرم؟ این را دیگر نمی‌توانم.

همه بودند، هاجر و سریه، اعظم و طاهره، هما، پروین، ستاره، توران و پوران و مهری و منصوره و مهین، هر نام زن ایرانی که شما فکر کنید در میان ما بود. اما از بازگو کردن نام‌ها چه بدست می‌آید؟ هیچ!

بگذارید از خود آن‌ها بگویم و نمونه‌ای چند از این زنان را در برابر شما زنده نمایم:
زن‌هایی که با ما کار می‌کردند، نه تنها به کارهای خانه و بچه و کارهای هر روزی زندگی می‌رسیدند، بلکه کار دشوار وقت بگیر سازمانی را هم انجام می‌دادند. هر آن و هر دقیقه که به آن‌ها نیازمند بودیم، در اختیار سازمان بودند. در هر جا نمی‌بایستی از یاد ببرند که چه وظیفه‌ای دارند و باید زنان و دختران دیگر را به سازمان جلب کنند. این وظیفه بزرگ را هم با سرسختی و پیگیری دنبال می‌کردند. گاه با دشواری روبه‌رو می‌شدند و خانواده‌ها مخالفت می‌کردند. پدر و مادر از این که دخترشان دیر به خانه بیاید نگران می‌شدند و یا از ریشه و بن با جلسه و عضو سازمان شدن مخالف بودند.

شوهران از این که زن‌هایشان به این فکر رسیده بودند که آن‌ها هم حقی دارند، دلواپسی نشان می‌دادند و آگاه و نا آگاه می‌ترسیدند که مزایای خود را از دست بدهند. بیشتر مردها خوش داشتند و دارند که زن آرام و فرمانبردار به کارهای خانه و بچه‌داری بپردازد و نداند و نفهمد و نیاموزد.

گفتن اینکه زنی در سازمان کار می‌کند آسان است. اما اگر بدانید چقدر باید دوید، گفت و روشن کرد تا زنی به سازمان بیاید. این دخترها و زن‌ها که پایه‌گذار سازمان‌های ما بودند، دست به این کارها زدند و روز به روز هم بر تعداد اعضای ما افزوده می‌شد. این‌ها با کاردانی خود بخوبی پیشرفت می‌کردند.

زن‌ها چه آزموده و چه تازه کار دست بکار شدند. الفبای مبارزه را فرا گرفتند و روز بروز هم آزموده‌تر وبیدارتر می‌شدند و خواهی نخواهی پیرامون آن‌ها، گروهی کم و بیش با اندیشه‌های تازه و خواست‌های زنان آشنا می‌شدند. هر زنی همانند آن سنگی بود که در آب می‌افتاد و حلقه‌های بیشماری پیرامون او در آب نمودار می‌گردید. بدین رو گفتار و خواست‌های سازمان زنان به گوش عده زیادی رسید و زن‌های زیادی که دور از همه چیز بودند با شعارها و خواست‌های ما آشنا شدند و اگر هم به ما نپیوستند خود بخود نیرویی شدند که دیگر با چشم باز به زندگی خود و دشواری‌ها و ناکامی‌هایی که برای آن‌ها در بر دارد نگاه می‌کردند.

بسیاری از این زنان که شوهرهای‌شان هم در نهضت و مبارزه شریک بودند با جان و دل خانه و زندگی خود را در اختیار حزب می‌گذاشتند و اندک اندک به جایی می‌رسیدند که از بزرگترین اسرار حزبی با خبر می‌شدند و از آن پاسداری می‌کردند و از فداکاری و جانبازی رویگردان نبودند.

بسیاری از این دختران پس از اینکه دورانی در سازمان‌های مختلف زنان کار می‌کردند، خود پی می‌بردند که بدون یک مبارزه سیاسی بزرگ کاری از پیش نمی‌توان برد. آن‌ها خیلی زود در جریان کار هر روزی و برخورد با پیش‌آمدها متوجه می‌شدند که تا ایران از بردگی رهایی نیابد، زن ایرانی هم آزاد نخواهد شد. آینده آنان  و فرزندانشان وابسته به ایران بوده و هست و تا مردم ایران از بزرگ و کوچک، از زن و مرد در زنجیر بردگی دنیای امپریالیسم هستند و حقی ندارند، زن و مادر ایرانی هم در این زندان بزرگ نمی‌تواند زنجیر از پای خود بدور کند. این است که بسیاری از آنان با آگاهی که بدست می‌آوردند، با پرورش فکری که پیدا می‌کردند، مسئولیت بزرگتری را می‌پذیرفتند و عضو حزب می‌شدند تا بتوانند با همه نیروی خود برای هدف همگانی کار کنند.

آنگاه می‌بایستی نیروی بزرگ این زنان، بی‌باکی و گذشت آن‌ها را و فداکاری‌شان را دید و تماشا کرد و سربلند شد.

چه زیبا بودند ونیرومند، چه فروتن بودند و جوانمرد. همانگونه که خانه خود را می‌آراستند و از بچه پرستاری می‌کردند، با همان سادگی و آرامش بزرگترین مسئولیت‌ها را به گردن می‌گرفتند، به کام شیر می‌رفتند، با دشمن روبه‌رو می‌شدند، خونسرد و آرام از میان پاسبانان و سربازان مسلح می‌گذشتند، وظیفه‌شان را انجام می‌دادند و به خانه باز می‌گشتند. تو گویی کاری نشده، پیش‌آمدی نکرده ….

این زنان چه حزبی و چه غیرحزبی، در دورانی که حزب غیرقانونی شد، دست بکار شدند و براستی می‌توان گفت که اگر این نیروی نهانی، آرام و فداکار نبود، حزب هرگز نمی‌توانست کار خود را دنبال کند.

فردای آن روز که آن صحنه را چیدند و به شاه تیر انداختند، یعنی روز ۱۵ بهمن ۱۳۲۷، آن روزها که ترس همه جا را گرفته بود و آینده‌ای تاریک در جلوی ما بود، دختر جوانی صبح زود در خانه مرا کوبید. این دختر از حزب و جریان کنار رفته بود. از دیدن او یکه خوردم. او تند گفت:

امروز روزی نیست که من کنار بمانم، امروز حزب به همه ما نیازمند است. این است که آمده‌ام. هر چه از من بخواهند آماده انجام می‌باشم.

با شگفتی او را نگاه می‌کردم. در آن روزها فراریان از حزب بیشتر بودند تا کسانی که رو به آن بیایند. او آمده بود، کوچک و لاغر، اما نیرومند و با اراده و می‌خواست کار کند. خانه او یکی از پناهگاه‌های ما بود و هر گاه که به سراغ او می‌رفتیم، چه شب و چه روز، او خندان آماده کار بود.

در اینجا از آن‌هایی می‌گویم که هر روز و هر شب در سال‌های اخیر در نبرد بودند و من خود آن‌ها را از نزدیک دیده و شناخته‌ام. بله، این زنان و دختران بدون اینکه سینه سپر نمایند و یا از رازهای بزرگی که بدست آن‌ها سپرده شده بود پرده دری کنند، دشوارترین کارها را کردند و آیین عیاری را بدون هیچگونه خودنمایی، همان گونه که آیین عیاران است بکار بستند. بگذارید نمونه‌ای چند برایتان بیاورم.

زن جوانی بود که از روز آغاز پی‌ریزی سازمان زنان جزو پایه‌گذاران آن بود و مادر دو بچه. از همان روز نخست که حزبی‌ها در بدر شدند، او وقت را از دست نداد. به تک و پو افتاد و فراریانی را که جا و پناه نداشتند، پیدا کرد و به خانه کسان خود برد، از آن‌ها پذیرایی کرد، می‌رفت و می‌آمد، پیک بود و از همه جا خبر می‌آورد و جزو نخستین کسانی بود که برای پایه‌ریزی دوباره سازمان آمادگی نشان داد و با وجود داشتن دو بچه و گرفتاری‌های خانوادگی دست بکار شد. از هیچ مأموریتی رویگردان نبود، خندان و نیرومند، از بام تا شام کار می‌کرد. برای تأمین زندگی خود و بچه‌هایش به دانشگاه رفت. این کار را هم با موفقیت بپایان رساند. هرگز ندیدم که لب به شکوه و شکایت بگشاید. با سختی‌ها با روی گشاده روبه‌رو می‌گردید. همیشه هر جا که بود و اگر خود لانه و آشیانه‌ای پیدا می‌کرد، بدون بروبرگرد یکی دو نفر هم از آن لانه و آشیانه بهره‌مند می‌شدند.

جای شگفتی است. اکنون که دارم این یادها را زیر و رو می‌کنم، همه این زنان با من هستند. چه زیاد هستند و چه زیبا و خوب هستند. این زنان که در آن روزهای سخت، با چادر و یا خود را آراسته، نخستین روزنامه نهانی حزب را به‌هر گوشه‌ای می‌رساندند و یا رفیق مسئولی را از این خانه به خانه دیگر همراه می‌بردند و یا پیک بودند و دانسته و آگاه رابطه حزبی را میان همه برقرار می‌کردند و یا آرام گوش به زنگ در خانه خود کشیک می‌دادند و با چشمانی باز و بیدار همه جا را می‌پاییدند. زیرا در خانه آن‌ها یا جلسه حزبی برپا بود و یا محکومی در آن آرامیده بود.

همین زن‌ها بودند که سکوت تهران را پس از بهمن ۱۳۲۷ شکستند و برای آزادی زندانیان و برگرداندن آن‌ها از شهرهای دوردست به خیابان‌ها ریخته، کتک خوردند، توهین شدند، اما ایستادگی کردند. آیا این‌ها دست کمی از زنان افسانه‌ای داستان‌هایی چون سمک عیار دارند؟ آیا این‌ها دختران سربلند آن مادرانی که فردوسی سروده نیستند؟

عیاری و جوانمردی چه چیز است؟ عیاران مگر چه می‌کردند؟ عیاران سوگند یاد می‌کردند که با هم یار باشند و دوستی کنند و به جان از هم باز نگردند و مکر و غدر و خیانت نکنند و با دوستان دوست باشند و با دشمنان دشمن.

آن زن جوان زیبایی که تنها خود او از همه خانواده به حزب روی آورده بود و با همه بندهای خانوادگی و گرفتاری‌های دیگر که داشت، شب‌ها با محکومی که جانش در خطر بود و برای بدست آوردن او گروهان گروهان سرباز بسیج می‌کردند، در خیابان‌ها براه می‌افتاد و همه جا او را همراهی می‌کرد ، این آیین عیاری را آگاهانه و بدرستی بکار می‌بست و هرشب خود با خطر روبه‌رو می‌شد و این کار را خیلی طبیعی می‌دانست، زیرا می‌بایستی از جان دیگری پاسداری نماید. نه کسی از او در این‌باره چیزی شنید و نه در جایی به این از جان گذشتگی اشاره‌ای کرد. فروتن و از خود گذشته.

مادرانی با اینکه چند فرزند داشتند با بزرگواری و گذشت ماه‌ها و گاه سال‌ها محکومین و در بدر شده‌ها را در خانه خود می‌پذیرفتند و آن‌ها را چون فردی از خانواده عزیز می‌داشتند و شب و روز بیدار و آگاه به هر صدایی گوش می‌دادند. تنها برای بچه‌های خود مادر نبودند. بلکه برای انسان‌هایی که تا دیروز برای آن‌ها ناشناس بودند ، مادری می‌کردند.

چگونه می‌توان از یاد برد آن زن جوانی را که به‌اندازه‌ای کوچک و ریز بود که گویی بچه‌ای در جنب و جوش است. با چادر و یا بی چادر، او همه جا بود، هر گاه که خطر تازه‌ای روی می‌آورد پیدایش می‌شد. خانه او تا روزی که خانه‌ای داشت، خانه دربدران بود و هرگز نشنیدند که ناله‌ای بکند و یا درخواستی داشته باشد. دست و دلباز و از خود گذشته  برای نهضت زندگی می‌کرد.

در روز ، مسئول سازمانی و در شب، پیک و روزنامه‌رسان بود. این زن عزیز و رفیق ارجمند دیگر در میان ما نیست. بیماری هولناک و کوتاهی رفیق هما هوشمند راد را از میان ما برد. یاد او برای یارانش زنده و نام او در نهضت زن کشور ما پایدار است.

در میدان بهارستان، روبه‌روی مجلس، بالاخانه‌ای را برای روزنامه «مردم» اجاره کرده بودند. اما پس از چندی که حزب نیرومندتر گردید، آنجا را به سازمان زنان واگذار کردند. هفته‌ای چند بار و بخصوص روزهای معینی با شور و هیجان به آنجا می‌رفتیم. هر بار چهره‌های تازه و چشمان جویا و روشنی که تا آنروز ندیده بودیم، روی نیمکت‌های این اتاق جای گرفته بودند.این‌ها هسته‌ای بودند که سازمان را پی‌ریزی کردند. این‌ها نخستین زنانی بودند که دعوت ما را پذیرفته بودند.

روزی در میان آن‌ها زن جوانی را دیدم که نه تنها سیمای تازه‌ای بود، بلکه چهره‌ای بسیار گیرا داشت. زنی بود میانه بالا، دو چشم سبز با مژگان سیاهی که آن‌ها را روشن‌تر و درخشنده‌تر جلوه می‌دادند. چشمان او خندان و بیدار بودند و از همان آغاز با گفتار و رفتار خود، خود را آگاه و همراه نشان داد. زن با صفایی بود و نامش هم صفا.

در همه کارها مشارکت می‌کرد و چون ما آن روزها برای آموزش، کلاس‌های گوناگون داشتیم که هم خود بیاموزیم و هم دیگران بیاموزند و از هر کس می‌خواستیم که هر چه می‌داند، به دیگران هم یاد بدهد، صفا پیشنهاد کرد که برای زنان کلاس دوزندگی باز نماید.

چه روزهای خوشی بود و چقدر شور و هیجان داشتیم. همه تشنه آموختن بودند و همه آماده یاد دادن. الفبای مبارزه را یاد می‌گرفتیم و می‌کوشیدیم که از نهضت بزرگی که آغاز شده بود هم بهره‌ور شویم و هم بهره برسانیم. زندگی مزه دیگری پیدا کرده بود.

چیزی نگذشت که دیگر صفا را در میان خود ندیدیم. او دیگر نمی‌آمد و با ما همگام نبود. هنگامی‌که چنین پیش‌آمدهایی رو می‌کرد، همه چه می‌گفتند؟ چه می‌اندیشیدند؟ همه گفتیم او ترسیده است. او نمی‌خواهد دیگر با ما کار کند. او از ما دوری جسته تا بتواند زندگی خود را بهتر طی کند و به زور هم نمی‌شود کسی را وادار کرد که با ما کار کند. ناگزیر از او چشم پوشیدیم. گاه به گاه او را در بعضی از جلسات سخنرانی از دور می‌دیدیم. اما می‌دانستیم که میان ما دیگر نزدیکی نیست. چشمان او همانطور خندان بودند و سبز چون بهار.

سال‌ها گذشت. گرفتاری و کار زیاد بود. دیگر فرصت این را نداشتیم که کسی را که رفته بازگردانیم. بهمن شوم ۱۳۲۷ پیش آمد. زندان‌ها پر شدند. دربدرها، بی‌خانمان‌ها به هر خانه و هر گوشه‌ای که می‌توانستند پناه می‌بردند. دستگاه بدنبال یک به یک می‌گشت. سنگ را بسته و سگ را باز کرده بودند.

در همان چند هفته اول کار نهانی، من به خانه‌ای ناشناس راه یافتم. ناگهان در اتاق زنی را دیدم با چشمان سبز که با تندی رویش را از من برگرداند. آیا اوست یا این که من اشتباه می‌کنم؟ دو نفر نمی‌توانند تا این اندازه مانند یکدیگر باشند. اوست و برایم روشن بود که اوست. آن زنی که از ما دوری کرد، آن زنی که نخواست با ما یاری کند، در این خانه چه می‌کند؟ خانه‌ای که برای کار نهانی حزبی گرفته شده است؟

ناگزیر چون می‌بایستی به آن خانه بروم باز با او روبرو شدم و دانستم که او در طی این سال‌ها نه تنها از جریان کنار نرفته، بلکه با کار خود به حزب کمک می‌کرده و کنار رفتن او هم از سازمان ما برای این بوده که بهتر بتواند به نام زنی که وابسته به هیج جا نیست، زنی که زندگی عادی دارد، به حزب کمک نماید و گره‌گشای کارهای نهانی باشد. خانه او پیش از آنکه حزب غیرقانونی شود، پناهگاه محکومین توده‌ای بود. زندگی او با کارهای نهانی چنان آمیخته و درهم پیچیده شده بود که برای من نام صفا، پیوند ناگسستنی با کار نهانی، خونسردی و مقاومت پیدا کرده بود. او در واقع با روش خود، سپری بود برای پاسداری از آن‌هایی که در خانه او، گاه و بی‌گاه در آغاز، و پس از آن به‌طور دائم پنهان شدند و زندگی می‌کردند.

اندک اندک حزب نیرومند می‌شد و می‌بایستی روزنامه‌ای داشته باشد و نشریات گوناگون، هم برای آگاه کردن مردم و هم برای آموزش کسانی که به حزب روی می‌آوردند لازم بود. خانه صفا و شخص او برای این کار درنظر گرفته شد و او با همان خونسردی، بار سنگین این مسئولیت را پذیرفت و کارگران و دستگاه چاپ را در زیرزمین خانه‌ای که به نام او گرفته شده بود جای داد. در اتاق‌های بالا  هم از مهمانان پذیرایی می‌کرد. اندک اندک صفا با کار چاپ آشنا شد و آنرا آموخت. از این زندگی دشوار خطرناک و پر مسئولیت حتی کسان و نزدیکان او هم چیزی نمی‌دانستند.

پس از سال‌ها چاپخانه را از خانه او بردند. اما هر خانه‌ای که به خطر می‌افتاد و نیاز بود که زن نترس و با شخصیتی در آن باشد، به صفا رجوع می‌شد و او هم بدون معطلی می‌پذیرفت. کار روز به روز دشوارتر می‌گردید و برای رساندن نشریات شبکه حزب از هر امکانی استفاده می‌شد. یاد دارم در خانه‌ای که ما بودیم، صفا به ماشین زدن می‌پرداخت. برای اینکه صدای یکنواخت ماشین را کسی از کوچه نشنود، صفا و ماشین را در گنجه بزرگی جا داده بودند و در را هم می‌بستند و دختر جوانی که در آن خانه بود با ویولون خود که تازه هم آغاز کرده بود به نواختن می‌پرداخت. البته نواختن واژه ای است بس زیبا و خوشایند. اما آن صداهایی که آن بچه بیچاره از سیم‌های ویولون بیرون می‌کشید، به همه چیز می‌آمد غیر از نواختن. گاه نگران صفا می‌شدم و کمی در را باز می‌کردم و می‌دیدم که او کمی‌سرخ شده اما تند و بسیار جدی همچنان در گنجه ماشین می‌زند. از دیدن من خنده ای می‌کرد و می‌گفت: « می‌ترسی خفه شوم؟»

این نمونه‌ها از زنان که برای شما آوردم، نه برای آن است که بگویم دیگران کمتر از این‌ها کردند. نه! از این رو از آن‌ها گفتم تا بدانید زن‌هایی که به حزب و سازمان‌های ما آمدند از این گونه بودند: بزرگوار، از خود گذشته و کاردان. از خستگی و کار ناله نمی‌کردند. می‌کوشیدند همیشه خندان باشند و شاد. با ظاهری کوچک و ظریف بار مسئولیت‌های سنگین را بر دوش می‌گرفتند و راه دشوار نبرد و درافتادن با دشمن را خونسرد و آرام می‌پیمودند.

با اینکه سال‌هاست از آن‌ها دورم، همه آن‌ها از پیر و جوان با چشمان زیبا و مهربان، با دست‌های پر محبت و گرم، با چهره‌های دوست داشتنی‌شان و با دل بزرگی که دل مادر و زن بوده و هست، دورادور مرا گرفته‌اند. آن‌ها همه با من می‌باشند و از دور و نزدیک، روزهای سخت زندگی را بر من آسان می‌سازند و امیدی که به آن‌ها و به زن‌های عیار و پاکباز ایران دارم، بر دل دردمندم مرهم می‌گذارد و زندگی را همچنان روشن و تابناک نگاه می‌دارد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *