با زندانیان سیاسی در زندانها و دادگاههای رضاشاهی
برای ارزیابی پایبندی یک رژیم سیاسی به اصول انسانی، بررسی رفتار آن رژیم با مخالفان سیاسی در زندان، از اهمیت ویژهای برخوردار است؛ آنجا که انسان بیدفاع در برابر حکومتی قرار میگیرد که از همه امکانات برخوردار و بر جان و شرف زندانی مسلط است. آیا در این برهوت وحشت، حکومت از حقوق زندانی صیانت میکند؟ آیا قانون، تنها معیار حاکم بر روابط زندانی و زندانبان است؟ و آیا آن قانون، انسانی و مبتنی بر حقوق بشر است؟ به این خاطر است که نحوه رفتار با زندانیان ـ بهویژه زندانیان سیاسی ـ یکی از مهمترین معیارها، برای ارزیابی یک رژیم سیاسی است و البته بههمین دلیل است که مخوفترین رژیمها را با هولناکترین زندانهایشان میشناسند و بزرگترین قهرمانان مردم آنانند که از آوردگاه یکی از نفرتانگیزترین پدیدههای بشری سربلند بیرون میآیند.
رضاشاه پس از به چنگ آوردن قدرت؛ برای تضمین قدرت مطلق خود روزنامههای مستقل را تعطیل، مصونیت پارلمانی نمایندگان را سلب و احزاب سیاسی را بهشدت سرکوب کرد. در این میان او حزب کمونیست ایران را بیشتر از احزاب دیگر سرکوب کرد. دومین کنگره حزب کمونیست ایران که در اواخر ۱۳۰۶ در ارومیه تشکیل شد، کودتای ۱۲۹۹ رضاشاه را توطئهای انگلیسی خواند، رضاشاه را بهعنوان دستنشانده امپریالیسم محکوم و او را با چیانگ کای چک، عامل کشتار کمونیستهای چینی در شانگهای مقایسه کرد و خواستار انقلاب دهقانان، کارگران و سرمایهداران ملی علیه رژیم، فئودالها، استعمارگران و سرمایهداران کمپرادور شد ( از تزهای دومین کنگره حزب کمونیست ایران، دنیا، زمستان ۱۳۳۹ صص ۱۱۵ ـ ۱۴۶ به نقل از یرواند آبراهامیان، ایران میان دو انقلاب، ۱۳۸۹ چاپ شانزدهم، نشر نی ص ۱۷۳). در برابر، رژیم رضاشاهی هم همه اتحادیههای کارگری ـ ۱۳۰ اتحادیه با نزدیک به ۲۰هزار عضو ـ بهویژه شورای متحده کارگران را از فعالیت محروم کرد و از سال ۱۳۰۶ تا سال ۱۳۱۲ یکصد و پنجاه و شش تن از سازماندهندگان نیروهای کارگری را دستگیرکرد: ۴۰ نفر در آبادان، ۳۰ نفر در مشهد، ۱۰ نفر در اصفهان، ۲۰ نفر در تبریز، ۳۲ نفر در تهران و ۲۴ نفر از اعضای انجمن پرورش قزوین. گروهی از اعضای فعال حزب کمونیست ایران، از جمله محمد حجازی، حروفچین اهل تهران، محمد انزابی، دبیر دبیرستانهای آذربایجان، علی شرقی، کارگر آذربایجانی، سید محمد تنها، حروفچینی که برای سازماندهی کارگران صنعت نفت به آبادان رفته بود، پوررحمتی، غلامحسین نجار، یرواند یغیکیان، محمد صادقپور، کارگر آذربایجانی پالایشگاه آبادان بهعلت برخوردهای خشن و ناگوار مسئولان زندان جان خود را از دست دادند و برخی دیگر از جمله آرداشس آوانسیان، داداش تقیزاده، میرایوب تقیزاده و جعفر پیشهوری سالهای طولانی در حبس باقی ماندند ( همان، ص۱۷۴).
با این وجود، ستمگری رضاشاه تنها متوجه چپها نبود. در عمل هر مقاومتی از راست یا چپ با زور و خشونت روبرو میشد. حبس، شکنجه و نابودی افرادی چون صولتالدوله قشقایی، سردار اسعد بختیاری، شیخ خزعل، میرزا علیاکبرخان داور، نصرتالدوله فیروز، عبدالحسین تیمورتاش، آیتالله سید حسن مدرس، حاج اسمعیل عراقی وکیل مجلس، اسدی نایبالتولیه خراسان که یا در زندان یا در تبعید یا در خانه خود مسموم و کشته شدند و نیز آزار، زندانهای بیمحاکمه و ملیکشیهای بیپایان و کشتار بیرحمانه عشایر کرد و لر نمونههایی از این رفتارهای بربرمنشانه است. روشنفکران نامداری چون کمالالملک نقاش، عشقی شاعر ملی، فرخی یزدی غزلسرای پر آوازه، واعظ قزوینی مدیر روزنامه نصیحت و سلیمان میرزا اسکندری از رجال میهندوست کشور همه نابود یا منزوی شدند. ملکالشعرای بهار در تمام مدت سلطنت رضاشاه مغضوب بود و مصدقالسلطنه یکی دیگر از رجال ملی از همه امور کشور دور نگهداشته شد ( ن. ک. محاکمه محاکمهگران، محمد گلبن و یوسف شریفی، و ن. ک. پنجاه سه نفر، بزرگ علوی و ن. ک. یادداشتهای زندان، جعفر پیشهوری).
از آنجا که موضوع این مقاله، بررسی وضعیت زندانهای رژیم رضاشاه است؛ ارزیابی دقیق و موشکافانه دو کتاب «یادداشتهای زندان» اثر جعفر پیشهوری و «پنجاه و سه نفر» اثر بزرگ علوی از اهمیت بسزایی برخوردارند. زیرا نویسندگان این دو کتاب خود در زندانهای رژیم رضاشاه گرفتار بوده و همراه دیگر دوستان خود تا شهریور ۱۳۲۰ که رزیم رضاشاه فرو ریخت؛ در زندان آن رژیم باقی ماندهاند. (پرفسور آبراهامیان کتاب پنجاه و سه نفر را این گونه توصیف میکند: «یک گزارش دست اول از این محاکمات، عبارت است از: بزرگ علوی، پنجاه و سه نفر، تهران، ۱۳۲۳». ایران میان دو انقلاب ص ۱۹۳) توصیف تقریباً یکسان هر دو کتاب از روشهای بازداشت، شرایط دهشتناک زندان رضاشاهی و قتل طراحی شده و وحشیانه و در عین حال تقریباً یکسان رادمردانی چون محمد فرخی یزدی و دکتر تقی ارانی که در فاصله زمانی بسیار نزدیک به هم (۲۴ مهر ۱۳۱۸ و ۱۴ بهمن ۱۳۱۸) صورت گرفته است؛ بیانگر آن است که رژیم رضاشاهی برای تغییر دستور کار جامعه ایران (استقرار رژیم دیکتاتوری بورژوا کمپرادور ـ ملاک به جای استقرار رژیم بورژوا دمکراتیک) مخالفانش را بهگونهای سیستماتیک به زندان و شکنجه محکوم میکرده و در کمال شقاوت به قتل میرسانده است. در عین حال مضمون هر دو کتاب بیانگر آن است که در این کشور اگر جبارها بودند مردمکش، از آنها بیشتر گردان انساندوست جنبیدند و با ناخن، خاره بیداد را سنبیدند.
کتاب «یادداشتهای زندان» جواد پیشهوری یکی از اسناد مهم درباره زندانهای رژیم رضاشاهی است. سید جواد جوادزاده مشهور به سید جعفر پیشهوری (۱۲۷۲ـ۱۳۲۷) در روستایی از توابع خلخال به دنیا آمد. او سردبیر و نویسنده روزنامههای حریت، حقیقت، آژیر و آذربایجان بود. «حال که ۵۰ سال از عمرم میگذرد و سی سال آن را در مبارزه سیاسی و در زندانها به سر بردهام خود را همان مستخدم زحمتکشی میدانم که در مدرسه خدمت میکرد. و برای همان طبقه هم مینویسم. در جریان نهضت جنگل به تهران آمدم و شورای مرکزی اتحادیه کارگران را تشکیل و روزنامه حقیقت را منتشر کردم و در دوره رضاخان چهار بار مرکز ما را منحل کردند. ولی پنجمین بار مرکز را تشکیل داده و فعالیت مطبوعاتی را به اروپا منتقل کردم و نشریات خود را توانستم از دیوار چینی که پلیس رضاخان دور ایران تشکیل داده بود برسانم. بالاخره در سال ۱۳۰۹ توقیف شدم. هشت سال تمام در زندان قصر غیر از ما زندانی سیاسی نبود. میخواستند ما را به مرگ تدریجی نابود کنند. در سال ۱۳۱۹ پس از ده سال به کاشان تبعید شدم. بیست روز بعد از شهریور ۲۰ توانستم رهایی یافته خود را به تهران برسانم.» (مصطفی الموتی، ایران در عصر پهلوی، لندن، ۱۹۹۵، جلد ۴، ص ۳۳۳) روز ششم دی ماه ۱۳۰۹ پیشهوری به همراه دوستش محمد انزابی، از خانه بیرون آمدند. هنوز چند قدمی برنداشته از همدیگر جدا شدند. اندکی بعد، جوانی ناشناس به پیشهوری نزدیک شد: «آقا مرا فرستادهاند از شما خواهش کنم برای چند دقیقه به اداره اطلاعات تشریف بیاورید، گویا یک سئوال مختصری میخواهند از شما بکنند.» (یادداشتها … ص ۱۰ ). «من فهمیدم که کار به این سادگی نباید باشد. اداره اطلاعات هرگز با کسی کار مختصری نداشته و هر کسی که از در آن داخل شده به آسانی بیرون نیامده است.» (همان ۱۰ ) پلیس پیشهوری را به شعبه تأمینات تحویل میدهد که رئیساش را احتشام خطاب میکردند.«او به من قول داد که تا دو هفته دیگر تکلیفمان را معلوم کند. اما دو هفته به ده سال کشید.» (همان ۱۲ ) زندانی را به توقیفگاه نمره دو تحویل دادند که زیر دالان معروف نظمیه واقع شده بود و وضعیت هولناکی داشت. کوتاه، تاریک و مرموز. پاسبانی که پیشهوری را تحویل گرفت، سواد نداشت و میگفت که بیست و پنج سال است در زندان خدمت میکند (ص ۱۴). نگاه زندانبان، بوی زننده، چراغ بادی دود زده، میز و صندلی شکسته، دیوارهای کثیف، سقف بلند و درهای محکم، همه در آنجا نفرتآور، خشن و زشت بودند. از مشاهده این محیط وحشتناک، روحم فشرده شد و قلبم گرفت (ص ۱۵). زندانبانی، به نام دبیر، که چراغ بادی در دست داشت و جلو میرفت و من پشت سرش بودم؛ اتاق نمره پنج را نشانم داد. «این تختخواب تو است. نباید از جای خود تکان بخوری، من باید از سوراخ در تو را ببینم، آن در عقبی مستراح است، هر وقت آب خواستی در را بزن میگویم برایت بیاورند.» (ص۱۶) تختخواب و رختخواب قابل استفاده نبودند. از دیدن و بوی تند لحاف و تشک کثیف دلم بهم میخورد، حتی رغبت نمیکردم روی آنها بنشینم. ناچار بنای قدم زدن را گذاشتم. طول اطاق یکونیم متر بیشتر نبود و عرضاش تقریباً سه قدم بود (۱۶). اطاق نمره ۵ ـ اطاق من ـ وحشتناک بود. اسمش را چاه وارونه گذاشته بودیم زیرا ارتفاعش هشت تا ده متر بود. دیوارهای سیاه غمناک و ناهموار با آجرهای پوسیده از هم ریختهاش مانند دندانهای مخوف غول، انسان را میترساند. راه آب همه مستراحها از اطاق نمره پنج رد میشد. مستراح عمومی هم به همین اطاق وصل بود. تعفن این همه مستراح با بوی نمناک خود هوای اتاق را کاملاً مسموم میکرد. بهطوری که گاهی از ناچاری به مستراح دویده میخواستم به واسطه سوراخ پشت بام آن که نسبتاً بزرگتر بود تجدید تنفس کرده باشم. گاهی هم دهنم را به سوراخ در چسبانده با زحمت زیاد از بیرون هوا میگرفتم (۱۷). اما دیوارهای زندان تنها سیاه نبود، بلکه بر آن یادگارهای زندانیان شجاع نیز حک شده بود «من زندانی سیاسی هستم، افتخار دارم که مرا در این سیاهچال انداختهاند. من چرا باید مایوس باشم. و تو ای مرد سیاسی که به اینجا راهت میافتد تو هم نباید مایوس شوی. تو بزرگی، دولت با توقیف تو به ضعف و ناتوانی خود اعتراف کرده است. او از تو ترسیده و از ترس خود تو را به اینجا کشیده است. تو هم مانند من افتخار بکن و مانند من امیدوار باش.» (۱۹)
صبح روز بعد پیش از هر کس حسنپور، یکی از زندانیان سیاسی که قبل از من به محبس افتاده بود، به سراغم آمده از سوراخ کوچک در که برای پاسبان گذاشته بودند سلام کرده، احوالپرسی نمود. گفت وقتی که دکتر آمد بگو مریضم، طپش قلب دارم درب اطاقم را اقلا روزی چند ساعت باز بگذارید. گفتم حسن گمان نمیکنم کار به آنجاها بکشد. خودت میدانی من کاری نکردهام. خندید و گفت به عقیده تو مگر ما کاری کردهایم؟ (۲۰) پیشهوری خاطره دیگری از همدردی زندانیان تعریف میکند که چون از طرف زندانیان عادی است؛ شنیدنی است: داستان شب سوم را نیز هرگز فراموش نمیکنم. تقریباً نصف شب بود، ظاهراً کسی با گربهای حرف میزد. با شنیدن آن ایستادم. صدا درست از پشت در اطاقم میآمد: «ای گربه با تو هستم. میدانم خوابت نمیبرد. گوش کن مبادا کلاه سرت برود. تأمیناتیها مردمان بدی هستند. حیوان با توام. تو حیوان فقیری بهنظر میآیی. اینها ایمان، وجدان و خدا و پیغمبر سرشان نمیشود. سوگندهای دروغشان را مبادا باورکنی. گربه با توام. داستان سعدی را مگر نشنیدهای که گفته است هر چه از تو نپرسیدند نگو و هر چه از تو نخواستند مده. گربه جان با توام چشمهای خود را باز کن نظمیه با «نه» شروع میشود. اگر «آری» بگویی نجات پیدا نخواهی کرد.» این صدای نظافتچی بود. از دزدان زبردست و طرار نامی شمرده میشد. با وجود این تعصب زندانیگری را فراموش ننموده به نام گربه به من اندرز میداد (۲۱).
پیشهوری از شیوههای گوناگون خبرگیری در زندانهای رضاشاهی سخن میگوید: نظمیه غالباً بعضی از کارکنان خود را به بهانههای مختاف زندانی میکند. زندانیان عادتاً عصبانی و خسته، بیزار و از جان گذشتهاند، مشغولیت و سرگرمی ندارند. دلشان تنگ میشود، میخواهند به هر وسیلهای خود را مشغول کنند. خشم و اوقات تلخی خود را فرو نشانند. ناچار حرف میزنند. بد میگویند. فحش میدهند. نفرین و ناله میکنند. مفتش که نمیخواهد مدت طولانی در زندان بماند از فرصت استفاده کرده گفتههای غیر جدی این بیچارگان را مدرک قرار داده با آبوتاب و نقشونگار مخصوصی به مافوق خود گزارش میدهد. بازپرسها این قبیل گزارشهای دروغی را برای خود کشفیات شمرده به عرض مافوق خود میرسانند، در نتیجه زندانی بیچاره بدون این که قصدی داشته باشد به چاه عمیقی فرو میرود. نمونه برجسته این قبیل سیاهکاریها قتل فرخی یزدی است (۲۲).
زندانیان مجرد را معمولا با اسم و فامیل صدا نمیکنند. نمیخواهند کسی آنها را بشناسد و یا در بیرون، از گرفتاری آنان اطلاع پیدا کنند. بنابراین اسم و شهرت من اطاق پنج بود. (۲۳)
پس از مدتی ماموران پیشهوری را برای بازرسی به منزل خودش میبرند. «بیرون در زندان دو پلیس اطلاعات منتظر بودند. آقایان به حساب من اشرافی به خرج داده درشکه صدا کردند. دوستم انزابی که دستگیری مرا دیده بود؛ به منزل خبر داده بود» (۲۳). صحنه دیدار پیشهوری و پسر شش سالهاش تأثربرانگیز است «داریوش را سخت نگران و متوحش دیدم. گاهی به صورت من و گاهی هم همراهانم را مینگریست. بازرسی دو ساعت بیشتر طول کشید. همه جا را دیدند، هر سوراخی را مکرر در مکرر جستجو کردند، هر چه دستشان آمد چندین بار معاینه نموده با کمال بی قیدی روی زمین میانداختند. حتی از بازیچههای بچه هم فروگذار نکرده، جلوی چشم او ریختند، شکستند، خرد کردند و لگدمال نمودند. او هیچ حرف نمیزد. به دریای حیرت و تعجب فرو رفته بود. دیگر مانند همیشه پرگویی نمیکرد، به شکستن و ریختن اسبابهای محبوبش اعتراض نمینمود. بازرسها میگفتند به ما دستور دادهاند هر چه کتاب غیرفارسی دارید با خود ببریم، من مقصودشان را فهمیدم. مامورین اداره اطلاعات رضاخان زبان خارجی نمیدانستند، بنابراین هر چه کتاب غیرفارسی داشتم همه را جمع کردند. بچه کمی جرأت پیدا کرده خم شده با صدای بسیار آهسته علت غیبت مادرش را به من اطلاع داد. من خیال کردم که با دستور مادرش اینطور با احتیاط حرف میزند، بعد فهمیدم که کسی به او در این خصوص سفارش نکرده خودش با هوش طبیعی دریافته بود که نباید پیش بیگانگانی که نگذاشتهاند پدرش به خانه برگردد و بازیچههای محبوبش را اینطور خراب کردند، بلند حرف بزند. هنگام خداحافظی چشمان بچه پر از اشک بود، ولی برای این که مرا بیشتر متأثر نکرده باشد از گریه خودداری نمود. و جمله معمولیش را که همیشه هنگام رفتن سفارش کرده میگفت «باباجان زود برگرد» به زبان نیاورد. احساس کرده بود که در زندگانیش دوره بسیار غمناک و حزنآوری شروع شده پدرش از دستش رفته است.» ( ۲۳)
پیشهوری از کم اطلاعی ماموران امنیتی دوران رضاشاه سخن میگوید: «رسیدگی کتابها به من فهماند که در کجا هستم و با چه نوع اشخاصی سروکار دارم. خود فروزش (بازپرس) هم بیکار ننشسته به زیرورو کردن کتابها پرداخت. از رفتارش دریافتم که زبان خارجی نمیداند، فقط میخواهد از عکسها و تابلوها چیزی درک کند. به کتابهای فرانسه و انگلیسی کاری نداشتند منظورشان فقط روسی بود.» (۲۴-۲۵) و نتیجه میگیرد: «علت ده سال بلاتکلیفی من و یارانم غیر از جهالت و نادانی فروزشها چیز دیگری نبود!» (۲۶)
پیشهوری در آغاز اصلاً باور نمیکند که ممکن است مدت زندان او بیش از ده سال طول بکشد. «حسن پور آفر (یکی از زندانیان) میگفت، گور پدرشان بیشتر از هفت یا هشت ماه نمیتوانند ماها را اینجا نگهدارند. من از این پیشبینی بسیار بدم میآمد. میگفتم تو اصلاً فال بد میزنی چطور ممکن است هشت ماه در این جا بمانم … پیش خود میگفتم اگر من یک سال در اینجا بمانم حتما خواهم مرد.» (۲۸-۲۹)
یکی از شیوههای رژیم رضاشاه برای دستگیری و خرد کردن زندانیان، استفاده از خائنین بود. «خائنین محققاً از کارکنان اداره سیاسی و جاسوسین زندان خطرناکتر بودند … تیپ خیانتکار را به چند طبقه میتوان تقسیم نمود. عدهای را با زور و زجر و مشقت و شلاق و حبس تاریک و تهدید، به خیانت وامیداشتند … اسفندیاری (بازپرس اداره سیاسی) میگفت، بیخود از دست کاوه (یکی از زندانیان) عصبانی هستید، او را سه روز و سه شب نگذاشتم بخوابد تا حاضر شد با شما مواجه بشود. بعد دیگر چاره نداشت و اگر برای ما کار نمیکرد از این جا رانده و از آنجا مانده بود … تیپ دوم بدون شکنجه و عذاب و زجر و حبس تاریک به کار افتاده برای جلب اطمینان پلیس آشنایان خود را به سیاهچال کشانیدند. تاجبخش (یکی از زندانیان) برای گیر انداختن آشنایان خود همراه پلیس مخفی از زندان بیرون میرفت.» (۳۴-۳۵)
پیشهوری از شیوههای محاکمههای رضاشاهی هم اینگونه یاد میکند: «متهمین حق مدافعه و حرف زدن نداشتند، فقط میتوانستند آخرین دفاع خود را کتباً به ریاست محکمه تقدیم کنند و این نوشتهها هرگز خوانده نشد. رئیس محکمه گفته بود امر فرمانده قوا (یعنی رضاشاه) قانون شکن است.» (۳۷)
پیشهوری مینویسد که یک بار در نتیجه گزارش بعضی از زندانیان، مدعیالعموم کل قشون، سرهنگ خلعتبری با چند نفر از امرای لشکر برای رسیدگی به زندان آمدند. «اتفاقاً روز ورود آقایان من سخت مریض بودم. به در اطاق من رسیده آن را باز کردند. مدیر زندان با اشاره حالی کرد که بگو … گفتم مرا چهار سال است اینجا انداختهاند. میخواستم به کارم رسیدگی شده تکلیفم معلوم گردد. پرسید مگر محاکمهات نکرده اند گفتم نه. گفت پس چطور نگاهت داشتهاند. من قدری امیدواری پیدا کرده پیش خود گفتم خوب شد کاری صورت دادم، بگذار دیگران را هم بگویم گفتم آقا بنده تنها نیستم عده بلاتکلیفها خیلی زیاد است. گفت آخر پرسشی؟ استنطاقی؟ گفتم چرا در اداره اطلاعات یکی دو بار بازپرسی کردهاند. با تغییر گفت دیگر چه میخواهی؟ چرا میگویی بلاتکلیف هستم. من در مقابل این منطق عجیب جوابی نداشتم . پیش خود گفتم باز رحمت به کفن دزد قدیم. باز خدا پدر آیرم را بیامرزد که میگوید قانون شامل حال شما نیست.» (۵۳)
مامورین شهربانی علاوه بر شکنجه و عذاب و تهدید یک حربه ساده خردکننده دیگر پیدا کرده از همان روز گرفتاری هر زندانی، در حقش به کار میبردند. «این بیان حقایق بود، راستش را بگو برو، تا حقایق را نگویی خلاص و رهایی نخواهی یافت، یا حبس موبد یا حقیقت، هر کدام را میل داری انتخاب کن … تو از فلانی علاقهات بیشتر که نیست. در بیرون یک عده هوچی آمده، تو و امثالت را آلت قرار داده برای خود استفاده میکردند … بیا با میل خود هر چه داری روی دایره بریز و برو، ما فقط به حال تو و منسوبینت دلمان میسوزد.» (۶۱) کارمندان اداره سیاسی بدین طریق با یک تیر چند نشان میزدند «اولاً علیه بیگناهانی که مدت طولانی در زندان بلاتکلیف نگهداشته بودند مدرک و بهانه به دست میآوردند. دوم از دروغهای تازه آنها استفاده کرده عده دیگری را گیر انداخته، آنها را برای خود دکان قرار میدادند و با گزارش عریض و طویل خود رتبه و درجه و مقام خود را بالاتر میبردند، خود شخص معترف را رسوا کرده برای همیشه از زندگانی اجتماعی محروم مینمودند. (۶۲)
گرفتاری عده جدید و اعترفات ساختگی پرت و پلای خیانتکاران، به دست اداره سیاسی بهانه داد. «مطلب را با آب و تاب ساخته و پرداخته به عرض شاه رسانیده کسب تکلیف نمودند. شاه و عمال دولت به خوبی میدانستند خبری نیست … حتی اتهام جاسوسی و توطئه که رایجترین بهانههای شهربانی بوده با هیچ سریشمی به این عده ممکن نبود چسبانده شود. ناچار از راه دیگر داخل شده مسئله اقدام علیه امنیت کشور را پیش کشیده، بر خلاف قانون اساسی، قانون سیاه خرداد ۱۳۱۰ را به دست داور به مجلس آوردند.» (۶۳)
این قانون ظاهراً علیه ترویج مرام اشتراکی و اقدام علیه امنیت کشور بود، ولی طوری کشدار نوشته شده بود که هر تشکیلاتی را میشد به یاری آن تعقیب نموده و هر فردی را از سه تا ده سال محکوم کرد. ما با شنیدن و خواندن قانون هم متأثر و هم خوشوقت شدیم. متأثر شدیم برای اینکه آزادی اجتماعات که یکی از ارکان مهم ممالک دموکراسی و مشروطه است از بین میرفت. خوشوقت بودیم برای این که مطابق این قانون ما را میبایستی مرخص بکنند زیرا در آن تصریح شده بود که عطف به ماسبق نمیشود و باید از اوایل تیر ۱۳۱۰ بهموقع عمل و اجرا در آید. من دی ماه ۱۳۰۹ گرفتار شده بودم. حتی مامورین اداره سیاسی هم معتقد بودند که پس از گذشتن قانون ما را مرخص خواهند کرد. ولی در عمل این کار را نکردند. ما را بلاتکلیف نگاه داشتند و در جواب پرسشها میگفتند شما را با این قانون که نمیشود محاکمه نمود، زیرا شامل حال شماها نیست. شما همانطوری که بر خلاف قانون گرفتار شدهاید بر خلاف قانون هم باید مرخص شوید. هر وقت آمدید حقایق را گفتید و به اداره، صداقت و صمیمیت خود را ثابت کردید مرخص میشوید. این اوایل کار بود. بعداً بهطور رسمی ما را مایوس نموده میگفتند: کار شما با خداست، عرایض و تلگراف هم فایده ندارد. با وجود این ما را با همین قانون سیاه محاکمه کردند، ولی بعد از نه سال بلاتکلیفی.» (۶۳-۶۴)
اما بزرگترین، رایجترین و سختترین زجر و شکنجهها البته حبس تاریک بود. «اطاقهای مجرد توقیف گاه با سرمای سخت زمستان و حیوانات و حشرات موذی و هوای متعفن و خفه کننده، تابستان هم طاقت فرسا بود چه رسد به این که زندانی رختخواب و فرش و لباس هم نداشته باشد، غذای متعارفی هم گیرش نیاید. آن وقت یک روز و دو روز یا یک ماه دو ماه هم نباشد، سالها طول بکشد! انسان بالاخره موجود اجتماعی است، چوب و سنگ و آجر نیست. میخواهد حرف بزند شوخی یا دردل بکند. اگر سواد دارد کتاب بخواند اگر عادی است چای بخورد و سیگار بکشد … عدهای از یاران و آشنایان زندانی من شش و هفت و هشت ماه در چنین حالت سختی بسر برده بودند. چند نفر به مرضهای سخت قلبی و روماتیسم و غیره مبتلا شدند. خود من علاوه بر امراض گوناگون نصف بیشتر از بینایی خود را از دست دادم. حتی دو سه نفر به مرض سفلیس گرفتار شده بودند …اگر بنا باشد برای زندانیان دوره مختاری، پهلوانی انتخاب کرد، من رأی خود را به عزت اردبیلی فراری میدهم که سه سال و اندی با دست بند و پابند در یکی از تاریکترین و مخوفترین اطاقهای مجرد قصر بسر برد و آخر هم معلوم نشد چه بلایی بسرش آوردند … راستی چرا خان بابا اسعد (یکی از سران بختیاری ) و دکتر ارانی را فراموش کردیم. اینها نیز با کمال شهامت تا آخر عمر در مجرد و حبس تاریک بسر بردند.» (۶۶)
یکی دیگر از شکنجههای متداول در زندانهای رضاشاهی بیخوابی دادن به زندانی بود. «بیخواب نگهداشتن یا به قول خود پلیسها خواب گرفتن چیز دیگر است. این شکنجه مخوف را در باره متهمی اجرا میکردند که کارش فوری باشد و بخواهند هر چه زودتر جرم را به گردنش بگذارند. این از گرسنگی و تشنگی هم بعضی اوقات سختتر است. یکی از دوستان من میگفت سه روز و سه شب نگذاشته بودند بخوابد. یکی از دوستان دیگرم شصت ساعت بیدار مانده بود، میگفت چهار مامور به نوبه پهلویم قرار گرفته هر وقت میخواستم چشمهایم را ببندم زیر چانهام با مشت زده بیدار میکردند. سرم بزرگ شده بود. اعصابم میلرزید، قلبم سخت میطپید، مخصوصاً شب سوم پاک دیوانه شده بودم، میخواستم جیغ بزنم، فریاد بکشم، زمین و آسمان را به هم بزنم. حاضر بودم اجازه بدهند یک دقیقه بخوابم بعد اعدامم بکنند. توی آتش بیاندازنند. آقایان دور منقل نشسته تریاک میکشیدند، عرق میخوردند … بالاخره به التماس و زاری افتاده بودم ولی مامورین حرفشان یکی بود کاغذ و قلم را جلویم گذاشته میگفتند حقایق را بنویس و خود را خلاص کن. اینها مردمان بیروح و قلب و بیهمه چیزی بودند.» (۶۷ـ۶۵)
جواد پیشهوری از دو نوع شکنجه وحشتناک دوره رضاشاه هم نام میبرد: «دستبند قپانی شدیدتر و نتیجهاش زودتر است. کمتر کسی میتواند آن را تحمل کند. یکی دو نفر از زندانیان پنجاه و سه نفر بازوهایشان در رفته، دستهایشان ناقص شده بود. یکی میگفت من بدبختانه بازوانم کوتاه و گوشتآلود بود. سه چهار نفر با زور آنها را در پشتم روی هم گذاشته دستبند را به کار بردند. سینهام داشت میترکید. درد شدید بود. چشمهایم برق میزد. تمام استخوانهایم خرد میشد. بازوانم میشکست. مامورین مرا تنها گذاشته در اطاق دیگر شرطبندی میکردند. یکی میگفت این پوست کلفت است به این زودی اعتراف نمیکند ممکن است پنج شش ساعت طاقت بیاورد. دیگری میگفت نه خیر، جوان عاقل و باهوشی است، برای چه به خودش زحمت بدهد، گمان میکنم حاضر باشد، فقط رودربایستی گیر کرده.» (۶۷) «شلاق هم خیلی معمول بود. متهم را روی نیمکتی خوابانده با طناب یا تسمه مخصوصی از سه جا محکم میبستند و سه پاسبان گردن کلفت با شلاقهایی که از حاشیه لاستیک رویی اتومبیل درست شده بود، به نوبه بنای زدن را میگذاشتند. یکی دیگر با قلم یا مداد روی کبودیهای جای شلاق خط میکشید. این گویا از ضربت شلاق بیشتر آزار میداد.» (۶۸)
پیشهوری در یک جمعبندی از انواع شکنجهها؛ مینویسد: «خلاصه یگانه وسیله و شیوهای که برای اعتراف گرفتن به کار میرفت شکنجه و عذاب بود. شکنجه و عذابی که انسان در اثر آن گناهی که از آن بزرگتر نباشد به خود نسبت داده جان خود را خلاص میکرد. دادگستری هم با حفظ صورت ظاهر، همان پرونده شهربانی را مدرک قرار داده مردم بیگناه را به حبسهای سنگین و اعدام محکوم مینمود.» (۶۸)
پیشهوری در یاداشتهای زندان خود که متأسفانه نیمه تمام مانده از سه اعتصاب غذای مهم زندان نام میبرد: نخستین اعتصاب پس از جان باختن محمد باقر صادقپور صورت گرفت. «این قهرمان بی سروصدا را با هیجده نفر متهمین سیاسی دیگر از آستارا و اردبیل آورده بودند … میگفت دو دختر و دو پسر دارد. محمد باقر همان سال اول گرفتاری ما، ۱۳۱۰، در توقیفگاه شماره یک مسلول شد. از دهنش خون میآمد. سرفه امانش نمیداد … دو روز بعد نماینده اداره سیاسی پیدا شد … صادقپور به او گفت: اگر دست خودتان است، خودتان اگر نه به اعلیحضرت هرچه زودتر گزارش داده مرخصم بکنید، زن و بچهام گرسنهاند لباس ندارند سرپرست ندارند، بگذارید وقت جان دادن لااقل نزد عیال و اطفالم باشم. صدای پلیس که بیقید، خشک، شدید و وحشتآور بود گفت: بمیر! شما همه باید بمیرید! چه غلطهای بزرگ! اعلیحضرت کارش تمام شده، باید مزخرفات شماها را بخواند. دو ساعت دیگر محمد باقر نبود.» ساعتی بعد سی و شش نفر متهم سیاسی مانند یک تن واحد اعلان ترک غذا کردند. این نخستین ترک غذای عمومی سیاسی بود.(۷۵) دومین ترک غذا سه سال دیگر اتفاق افتاد. «برای چراغ پریموس بود. اگرچه مطلب ساده بهنظر میآید ولی برای ما اهمیت حیاتی داشت. غذاهای زندان سرد و غیرقابل خوردن بود. میبایستی گرم بشود. آب خراب و فاسد را میبایستی بجوشانیم. یکی دلش درد میکرد میبایستی اقلاً آب گرمی برایش درست کنی … ولی اداره زندان گوشش به این حرفها بدهکار نبود.» پیشهوری شیوه خرد کردن این اعتصاب را با شرحی که در باره خودش میدهد؛ توصیف میکند. «فرمان پزشک اجرا شد. هشت نفر پاسبان روی من ریخته دستهایم را محکم گرفته مرا مانند گوسفند قربانی روی تختخواب انداختند. ماشین را روی دندانهایم گذاشته فشار دادند. نمیدانم پزشکیار ناشی بود یا عمداً میخواستند آزارم دهند، بالاخره ماشین را طوری به کار بردند که یکی از دندانهایم شکست و چند جای دهنم زخم شد. چون لوله را خشک به گلویم فرو برده بودند کم مانده بود نفسم قطع شود. یک لیوان درست از دهنم خون آمد بیهوش روی تخت افتادم در صورتیکه تصمیم داشتم ترک غذا را ادامه بدهم. (۸۳) سومین اعتصاب پس از توهین به زندانی سیاسی، اسدالله شریفی، صورت گرفت. «زندان هر روز فشار خود را زیادتر مینمود. کریدورها سخت محدود شده بود. اجازه نمیدادند مریضخانه برویم. غذاها روز به روز بدتر، کمتر و ظروف کثیفتر میشد. حتی در راه حمام نمیتوانستیم از حال کرویدرهای دیگر خبر بگیریم. برای یک کلمه حرف با پاسبانها ما را ماهها به سلول مجرد میفرستادند. خود مرا برای یک بهانه بسیار ساده ۲۴ روز مجرد کردند.» (۸۴) این اعتصاب با موفقیت پایان یافت و پس از نه سال سر انجام پروندههای زندانیان سیاسی به جریان افتاد.
پیشهوری از فساد گسترده و طبقاتی بودن زندانهای رضاشاهی هم پرده برمیدارد: «حتی در سختترین دورههای زندان پهلوی تمام پولداران مخصوصاً متخلسین نسبت به سایر زندانیان مخصوصاً نسبت به متهمین سیاسی آزادتر و راحتتر بودند. غیر از این هم انتظار نمیرفت. زیرا اولاً در دوره نامبرده استفاده نامشروع عیب و نقصی نبود و خود صاحب مملکت در این کار به اصطلاح ورزشکاران رکورد را زده، گوی سبقت را ربوده بود. ثانیاً غارتگران خزانه دولت بواسطه انعام و رشوه دادن، کارکنان شهربانی و بخصوص عمال زندان را کاملا ًسوار شده هر طور بود وسایل خوشی و آسایش خود را فراهم میآوردند. مثلاً هر روز و هر ساعت که میخواستند میتوانستند با کسان و دوستان خود ملاقات نمایند. پس از محکومیت ماهی چندین بار به خانه خودشان رفته و پس از انجام کارهای شخصی حتی تکمیل بندوبستهای اداری مست و لایعقل به زندان مراجعت نموده لباسهای فاخری را که در بیرون شاید حیفشان میآمد بکار ببرند میپوشیدند. خوراکیهایی که هرگز نخورده بلکه اسم آن را فقط در زندان شنیده بودند سفارش میدادند. بدین واسطه به همدیگر اعیانیت و برتری میفروختند. هنگامی که زندانیان دیگر هفتاد نفر در یک اطاق محقر روی زیلوهای پوسیده و مندرس بسر برده شبهای زمستان ده نفرشان زیر یک پتوی پاره و کثیف به هم میپیچیدند، آقایان مختلسین که مامورین زندان رهین منت انعامشان بوده محبوسین محترم و آبرومند نامیده میشدند.» (۱۴۰)
نویسنده ضمن آن که وجود قانون را برای کشور ضروری میداند هر قانونی را هم درست نمیداند: «نگارنده آنارشیست نیستم و گفته آنارشیستها را که میگویند آنارشی مادر قانون است یک اوتوپی مالیخولیای واهی میدانم، ولی مرید سقراط هم نیستم. به عقیده من اطاعت از قانون غیرعادلانه و غلط یک کار بسیار خطرناک و زشتی است.» (۱۴۶)
یکی از زندانیانی که پیشهوری جان باختن دردناک او را در زندان رضاشاه توصیف میکند؛ شاعر ملی و مردمی ایران فرخی یزدی است. «در توقیفگاه از پنجره خود را به تمام زندانیان معرفی نمود: من فرخی دهن دوخته، نماینده مجلس شورای ملی، مدیر روزنامه طوفان هستم.» (۳) محمد فرخی از یک خانواده دهقانی برخاسته بود. در سال ۱۲۶۷ که به دنیا آمد فئودالیسم ایران در اوج اقتدار بود. دستخط مشروطه در سال ۱۲۸۵ به امضا رسید اما مخالفان این انقلاب به کمک امپریالیسم انگلستان و روسیه تزاری آن را به انقلابی ناتمام تبدیل کردند. اما مبارزه ادامه یافت. در این مبارزه بود که لبان فرخی را به فرمان ضیغمالدوله قشقایی با نخ و سوزن دوختند؛ زیرا او بود که با شهامت سروده بود:
قسم به عزت و قدر و مقام آزادی
که روح بخش جهانست نام آزادی
هزار بار بود به ز صبح استبداد
برای دسته پا بسته، شام آزادی
به پیش اهل جهان محترم بود آن کس
که داشت از دل و جان احترام آزادی
پس از انقلاب اکتبر و نابودی رژیم ستمگر روسیه تزاری، امپریالیسم انگلستان فرصت را غنیمت شمرد تا با تحمیل قرارداد ۱۹۱۹ ایران را به مستعمره کامل خود تبدیل کند. اما مخالفت جدی مردم ایران با این قرارداد برای امپریالیسم انگلستان هشدار بزرگی بود. فرخی که زبان گویای ملت بود؛ اعتراض مردم را این گونه بازتاب داد:
داد قراری که بیقراری ملت
زآن به فلک میرسد ز ولوله و داد
در نتیجه انگلستان و عوامل داخلی آن زمینه کودتای ۱۲۹۹ و به قدرت رسیدن رضاخان را فراهم آوردند. در مخالفت با کودتا فرخی از سال ۱۳۰۰ روزنامه طوفان را منتشر کرد.
ای داد که راه نفسی پیدا نیست
راه نفسی بهر کسی پیدا نیست
شهریست پر از ناله و فریاد و فغان
فریاد که فریادرسی پیدا نیست
در سال ۱۹۲۸ دولت شوروی از همه کشورهای جهان خواست تا نمایندگانی را به آن کشور بفرستند تا نتیجه ده سال تلاش و کوشش مردم آن کشور را از نزدیک ببینند. فرخی نیز در شمار این دعوتشدگان بود. بزودی «یادداشتهای سفر شوروی» در روزنامه طوفان منتشر شد. روزنامه توقیف شد. فرخی از ایران گریخت. ابتدا به مسکو و سپس به آلمان رفت. او بزودی دست به انتشار مقالههایی علیه رژیم دیکتاتوری رضاشاه در مجله «پیکار» زد. این مقالات خشم رضاشاه را برمیانگیخت. سرانجام دشواریهای معیشت و وعدههای دروغین تیمورتاش او را به ایران کشاند. اما چون دعوت به همکاری با رژیم استبدادی را نپذیرفت پلیس او را زیر نظر گرفت. پروندهای برای او ساختند و برای سیصد تومان که مقروض بود به زندان انداختند. هنگام بازپرسی در اطراف مظالم رضاشاه سخنانی گفت که بر اساس آن پرونده دیگری تحت عنوان «اسائه ادب به بندگان اعلیحضرت همایون شاهنشاهی» برایش فراهم آوردند و به سه سال زندان محکومش کردند.
در زندان بود که فرخی شخصیت واقعی خود را نشان داد. این رادمرد دوران زندان خود را با سربلندی و افتخار گذراند. زندان او دو سال و چند ماه طول کشید و با قتل وی در ۲۴ مهر ۱۳۱۸ پایان یافت. «در زندان موقت فرخی را به حبس مجرد فرستادند، لباس و روپوش را از او گرفتند. غذای کافی به او نمیدادند. میخواستند کاری کنند که بیمار شود و او را به بهداری ببرند و کارش را بسازند … نگهبان دستور و تذکر میداد که این زندانی غذای خارج و ملاقات ندارد. نباید با کسی حرف بزند … پنجره اطاق او را که به حیاط باز میشد گل سفید زده بودند که با کسی صحبت نکند، اما صدای او را نمیتوانستند خاموش سازند. چند بار غذای او را مسموم کردند اما چون چون زندانیان پیش از آن به فرخی خبر داده بودند از خوردن امتناع کرد. مشهور است که یک بار دکتر ارانی او را از مرگ رهانید. یعنی از سوراخ مستراح مجرد به او اطلاع داده که غذایش مسموم است … عصر روز ۲۳ مهر ماه ۱۳۱۸ دو تن پزشکیار بیمارستان موقت را به بهانهای بیرون میفرستند، سپس پزشک احمدی و نیرومند و یک پاسبان وارد اطاق حمام میشوند در آنجا میخواهند به ران فرخی آمپول بزنند. او مخالفت میکند. او را به زور به روی تخت میخوابانند و پزشک احمدی سوزن را در رگ او داخل کرده مقداری هوا تزریق میکند. نخست حالت خفقان به فرخی دست میدهد و سپس با طرزی دردناک و فجیع جان میسپارد. (محاکمه محاکمهگران، محمد گلبن ـ یوسف شریفی، ۱۵۷ ـ ۱۸۲)
پیشهوری در پایان مینویسد: «شما میخواستید سرگذشت بشنوید، نقل و داستان یک زندانی یازده ساله را گوش کنید و بدین واسطه حس کنجکاوی خود را غذایی داده باشید. مانعی ندارد ولی اگر قدری دقیق میشدید در همین محیط خارج از زندان نیز این احتیاج تأمین میشد. مگر سرتاسر ایران غیر از زندان چیز دیگر بود؟ در کدام یک از امور اجتماعی آزادی داشتید؟ »(۱۴۹)
اما داستان یا گزارش پنجاه و سه نفر بزرگ علوی، از روز بیست و یکم اردیبهشت ۱۳۱۶ آغاز میشود. «یکی از معلمین دیرتر از دیگران وارد اتاق شد. همینکه صندلی را پشت میز گذاشت که بنشیند و استکان چایی را به لب دهانش ببرد، با رنگ پریده گفت: «دکتر ارانی را گرفتهاند.» (ص ۶) «دل من هوری ریخت پایین، یکی از معلمین که از خویشان نزدیک بود، چشمهایش را به چشمان من دوخت. من متوجه شدم که رنگم پریده است.» ( ص ۶) تا اینجای داستان آشکار میشود که نویسنده خود آموزگار است و احتمالاً با دکتر تقی ارانی ارتباط دارد. بزرگ علوی با همین جملات کوتاه فضای حاکم بر کشور و نقش ویژه دکتر ارانی را توصیف میکند. اما دکتر ارانی کیست؟ «رئیس اداره تعلیمات وزارت صناعت.» (ص ۱۳) پروفسور آبراهامیان شخصیت دکتر ارانی را روشنتر توضیح میدهد: «شخصیت اصلی پنجاه و سه نفر استاد ۳۶ ساله فیزیک، تقی ارانی بود. وی که فرزند یکی از کارمندان رده پایین وزارت مالیه بود، در تبریز به دنیا آمد، ولی در تهران بزرگ شد. ارانی با رتبه اول از دارالفنون و مدرسه عالی طب فارغالتحصیل شد و در سال ۱۳۰۲، با استفاده از بورس تحصیلی به آلمان رفت. او هنگام تحصیل در رشته دکترای شیمی در دانشگاه برلین، در همان دانشگاه زبان عربی تدریس میکرد … پس از بازگشت به ایران و هنگام تدریس در دانشگاه تهران، گروههای مباحثه دانشجویی تشکیل داد و با همکاران قدیمی خود که از اروپا باز گشته بودند، مجله تئوریک دنیا را منتشر کرد. » (ایران میان … ص ۱۹۴-۱۹۵)
نویسنده تا ظهر که برای بازداشت او میآیند، با خود درگیر است: «میگویند که من چه کردهام؟ فرضاً هم که دکتر ارانی را به جرم این که کمونیست بوده است؛ گرفتهاند. بالاخره کمونیست بودن که جرم نیست. باید گفته شود که تو کاری کردهای. من هرچه فکر کردم نفهمیدم که چه کاری کردهام. هیچوقت کسی را به اسم اینکه تو در فکر دزدی بودهای در هیچ جای دنیا نگرفتهاند. هر کسی را که دستگیر کردهاند، گفتهاند که تو دزدی کردهای. قصد دزدی که گناهی نیست. اگر قرار شود که قصد ارتکاب به عملی گناه باشد، معلوم نیست در تمام دنیا چند نفر بیگناه پیدا میشود. (ص ۸) اما علیرغم این استدلالهای منطقی، توفان حادثه فرود میآید: «با من کاری داشتید؟ بله آقایی میخواهد با شما صحبت کند. (ص ۱۰) نویسنده هنوز نمیداند که چرا دوره رضاشاه را «دوره سیاه» میخوانند؟ در حالی که او راهی زندان میشود، رئیس دبیرستانی که نویسنده او را اینگونه توصیف میکند؛ در مسئولیت خود باقی میماند: «آقای رئیس روزی با من صحبت کردند … وقتی ایشان شرحی در تمجید و تحسین هیتلر بیان فرمودند، بنده عرض کردم باید منتظر بود و دید آیا هیتلر دنیا را به جنگ میکشاند یا خیر؟ … او با ذوق و شوق برای من حکایت میکرد که چگونه در آلمان فرودگاههای زیرزمینی ساختهاند و خود او دیده است که چند صد هواپیما روی فرودگاهی نشستند ولی زمین دهن باز کرد وآنها را بلعید.» (ص ۹) پس از بازداشت، نویسنده را در عقب اتوموبیل شیکی قرار میدهند دو مامور در دو طرف او و مامور دیگری در کنار راننده مینشیند و اتوموبیل به سوی اداره سیاسی حرکت میکند. «مامور دست چپی جوانکی خوش قیافه بود، هنوز تریاکی نشده بود، ولی معلوم بود که عرق دارد از ریخت میاندازدش. کسی که پیش شوفر نشسته بود، از آن دستهای بود، که حاضرند برای صد تومان آدم را خفه کنند.» (ص ۱۳) در راه راننده اتوموبیل شکایت میکند که «کار این اداره همیشه همین است.» (ص۱۳) یعنی کار این اداره همیشه دستگیر کردن مردم است آن هم در نیمههای شب تا هر چه ممکن است همه چیز هراسآورتر باشد. نویسنده که هنوز «پیچ و مهره » دوره سیاه را نمیشناسد از پاسبانی که در راهروی اداره تأمینات میبیند؛ اینگونه سخن میگوید: «من قبلاً هر وقت یکی از آنها را میدیدم که نیمه شب در خیابانها چرت میزند، به حالشان تأسف میخوردم … با کمال میل و رغبت پنج قران یا یک تومان میدادم برای آن که آنها را واقعاً موجودات بدبختی میدانستم.» (ص ۱۴) نویسنده حتی نظر دوست فرانسویش را که گفته بود: «پستترین عناصر، امروز پلیس آلمان را تشکیل دادهاند و این مطلب بهطور کلی در همه دنیا صدق میکند.» (ص۱۴) با صراحت رد میکند. اما چهار سال پس از پایان زندان مینویسد: «در تمام چهار سال و نیم زندان حتی یک پاسبان هم ندیدم که واقعاً وظیفه خود انجام دهد. وقتی میگویم وظیفه خود، مقصودم وظیفه وجدانی نیست. اصلا چنین توقعی ندارم. مقصودم وظیفهای است که دیکتاتوری به او رجوع کرده بود. یک نفر پاسبان نبود که نتوان او را با پنج شاهی تا یک تومان و دو تومان خرید … برای ما زندانیان این دستگاه فاسد مفید بود. اگر پاسبانان وظیفه خود را انجام میدادند، میبایستی اقلاً صدی پنجاه پنجاه و سه نفر مرده باشند.» (ص۱۴) نویسنده فساد حاکم بر زندانهای رضاشاهی را با این واژگان هولناک توصیف میکند: «همان موقعیکه از پلههای عمارت تأمینات سابق بالا میرفتم، میدیدم که آژانها سراپای مرا ورانداز میکردند؛ گویی گاو پرواری را به بازار آوردهاند و مشتریان کاردان حساب میکنند که چقدر میشود او را دوشید.» (ص ۱۴)
بازجوی بزرگ علوی دستور میدهد که ماموران، او را به خانهاش ببرند تا خانه مورد تفتیش قرار بگیرد. گفتگوی ماموران و نویسنده فوق العاده مهم است.
«این کتابها به چه زبانی است؟»
«فارسی، فرانسه، انگلیسی، آلمانی.»
«دیگر چه زبانی؟»
«شاید به زبان عربی هم باشد.»
«دیگر چه زبانی؟»
مقصودشان این بود که به زبان روسی هم هست یا خیر. اگر به زبان روسی کتابی وجود داشت، فوری جرم من دو برابر میشد.» (ص۱۵) علوی میگوید که از فرصتی استفاده کرده و یک رساله خطی (ترجمه مانیفست) و چند بیانیه مربوط به اول ماه مه را پنهان کرده است. ( ۱۶) غافل از این که از خانه عده زیادی از پنجاه و سه نفر، بینوایان ویکتور هوگو، اساس انواع داروین و کتب طبی که جلد سرخ داشت و حتی تاریخ روسیه تزاری را بهعنوان کتب مضره، به اداره سیاسی آورده بودند. (ص۱۶) نویسنده را پس از بازجویی و تفتیش اولیه به زندان میبرند. «زندان اتاقی بود به عرض ۱/۵ متر و طول در حدود ۳/۵ متر. زیلویی آلوده به شپش سطح سمنتی آن را مفروش کرده بود.» (ص۲۰) «گاهی پیش میآمد که زندانیان یک ماه تمام از این اتاق بیرون نمیآمدند.» (ص۲۰)
علوی ضمن یادآوری از زندانیان قدیمی زندان از کسانی سخن میگوید «ده سال تمام، روزی با دو نان و یک بادیه آب زیپو و یک کاسه آش و دو پیاله چای و چهار حبه قند زندگانی کرده اند.» ( ص۱۵) او از تاجری میگوید که جرمش این است که کاغذ بیامضا به شاه نوشته است و «او داد و فریاد میکرد که چرا به او چراغ نمیدهند. یکی دیگر به خودش و به خدا فحشهای رکیک میداد و به آژان میگفت جناب یاور و جناب یاور را به همخوابگی با مادر و زن و خواهرش دعوت میکرد و هیچ تقاضایی در مقابل این فداکاری نداشت جز این که میگفت مرا مرخص کنید.» (ص۲۲) تصویری که بزرگ علوی از نخستین شب زندان میدهد، کم نظیر است. «عوالمی که در آن شب اول زندان به سر من آمده، را نمیتوانم مرور کنم. اما فحشهایی که آن زندانی به خود میداد و تملقاتی که میگفت، داد و فریاد آن زندانی تاجر، آژانی که دو تومان مرا گرفت و سیگاری در عوض به من نداد، رودهای که در آبگوشت شنا میکرد، غذای ماسیدهای که نظافتچی برای من آورد و نخوردم، درسی که آژان به من داد که هر وقت رئیس زندان میآید، باید بلند شد و سر پا ایستاد و احترام گذاشت، ترس از این که چند نفر بیتقصیر در اثر گرفتاری من به زندان کشانده خواهند شد و آبروی آدم بدون اینکه گناهی مرتکب شده باشد، پیش رفیقهایش ریخته خواهد شد، مخصوصاً این اضطراب درونی که فردا چه اتفاقی خواهد افتاد، پشیمانی از این که چرا کار بزرگتری نکردم که اقلاً اگر گرفتار میشوم، ارزش داشته باشد، اینها فراموش نشدنی هستند. من هنوز هم هر وقت آژان میبینم، هر وقت غذای ماسیدهای را تصور میکنم، هر وقت از هوای نمدار بارانی میلرزم، فوری منظره زندان، منظره شب اول زندان که نمونهای از قیافه مرگ است، در جلوی چشمان خود میبینم.» (ص۲۳)
رژیم رضاشاهی که بخشی از روشنفکران برجسته مردمی را بدون هیچ دلیلی دستگیر کرده بود؛ مجبور بود در زندان برای دستگیری آنها دلیل بتراشد؛ این است که از موحشترین ابزار شکنجه برای اعتراف به ناکردهها، استفاده میکرد. «ا. ی. کهنهای به دور مچ من بست و دو مچ مرا در حالی که دست چپ از بالای کتف چپ و دست راست از پهلوی راست روی کمر قرار داشت، در دو حلقه فولادین دستبند ساخت آلمان یا سوئد قرار داد و زنجیر ارتباط ما بین این دو حلقه را بوسیله آلتی که من از چگونگی آن بیاطلاع هستم، به هم نزدیک کرد، به طوری که دو مچ دست به هم رسیده بودند و در نتیجه تمام قفسه سینه پیش آمده بود. من ابتدا دردی احساس نکردم ولی چند دقیقهای نگذشته، خواب رفتگی را در کتفها و بازوها و دستها و انگشتان خود احساس کردم. درد شدیدی تمام تنه مرا گرفته بود، نمیتوانستم آرام بنشینم، روی صندلی مینشستم، به زمین میافتادم، روی زمین میغلطیدم، خود را به صندلی و میز میزدم، فریاد میکردم و ناسزا میگفتم … بالاخره ف.ی . آهسته به یکی از مامورین گفت: برو دیگر نمیتواند … هنگامیکه من با دو دست لبه میز را گرفتم، چندشم شد، زیرا هیچ احساس نکرده بودم، گوئی که عضلات به کلی مرده و از کار افتاده بودند. تا یک هفته بعد وقتی که به کناره بند اول انگشت خود، یعنی آنجایی که پوست کف دست شروع میشود، هیچ گونه احساسی به من دست نمیداد … دکتر بهرامی به من میگفت که او را یک شب سه مرتبه دست بند زدند.(ص ۲۸)
بزرگ علوی شکنجههای وحشتناک جسمی در مورد زندانیان سیاسی دیگر را اینگونه بر میشمارد «در روزهای اول استنطاق، یک شب او را ساعت ۶ بعدازظهر به اداره سیاسی بردند و تا صبح روز بعد او را شکنجه و عذاب دادند. (ص۲۵) بعداً فهمیدم که سه روز و سه شب گرسنگی کشیده و شکنجه تحمل کرده است.(ص۲۶) حتی آنهایی که در نتیجه آویختن وزنه به بیضههایشان ناقص الخلقه شده بودند. (ص۳۰)؛ از پنجاه و سه نفر یک نفر تاب زجر و مصیبت را نیاورد و هنگامی که در عراق در تبعید به سر میبرد، خود را به دار آویخت و کشت. (ص۳۰) و از دسته افسران جوان که به جرم اقدام علیه امنیت کشور و به اسم فاشیست گرفتار شده بودند، پنج شش نفر در چند ماه اول دستگیری در زندان مردند. (ص۳۰) و سپس تصریح میکند که این نوع شکنجهها، بهطور کلی زندانیان را نیرومندتر میکرد، اما چیزی که ممکن بود انسان را از پا در آورد، شکنجههای روحی بود. این است که علوی مینویسد: موقعی که من داشتم از اتاق خارج میشدم ج.ر. گفت: نمیگویی؟
ـ من چیزی ندارم بگویم.
ج.ر. رو کرد به ماموری که همراه من بود و گفت: با همین اتوموبیل بروید و زنش را هم بیاورید. (ص ۳۱ و ۳۷)
اما در این توفان وحشت و اضطراب روح مقاومت و پایداری همچنان زنده است: «دکتر ش. در حیاط راه میرفت. شخصاً او را نمیشناختم، ولی میدانستم جزو کسانی که از رشت گرفتهاند، دکتر ش. نامی هم هست. او را صدا زدم. اولین جمله او به من قوت قلب داد: مادرید باید مقبره فاشیسم بشود. جمهوریخواهان مردانه میجنگند. پدر اینها را در میآوریم. اگر جمهوریخواهان موفق بشوند، پایه استبداد در همه دنیا واژگون میشود. (ص۳۴)
زندان رضاشاهی طبقاتی است؛ بازتابی از وجود طبقات در جامعه. «اختلاف مابین طبقات در هیچ جا مانند زندان برجسته و بارز نیست.» (ص۳۶) علوی مینویسد: «در زندان موقت که در دل عمارت شهربانی پنهان است، بهترین اتاقها در فلکه است. این اتاقها از یک طرف دارای پنجره وسیع و از طرف دیگر دارای درهایی بود که رو به حیاط دایره ای شکل زندان باز میشد و کثیفترین جاها کریدور پنج بود. اگر دو دزد وارد زندان میشدند و یکی لخت و عور بود و فقط ده بیست تومان دزدی کرده بود و دیگری لباس آراسته بر تن داشت و چند صد هزار تومان اختلاس کرده بود، آن دزد لخت و عور به کریدور پنج میرفت که در آن چند صد نفر مانند ماهیهای ساردینی پشت به پشت و پهلو به پهلوی یکدیگر نشسته و یا خوابیده بودند و آن مختلس را به اتاق وسیعی در فلکه میبردند و طو لی نمیکشید که برای او تختخواب، رختخواب، میز و صندلی و بهطور قاچاق عرق و تریاک و همه چیز میآوردند.» ( ص۳۶)
بزر گ علوی در ادامه مینویسد که سرانجام در دوم دی ماه ۱۳۱۶ قرار توقیف ۵۳ نفر صادر شد و روز شنبه چهارم دی ماه به آنها ابلاغ شد. (۸۲) چند روز بعد ۵۳ نفر را به زندان قصر انتقال دادند … «زندان قصر جای مخوفی است. دیوارهای عظیم و متعددی که کریدورهای زندان را احاطه کرده، در تازه وارد این احساس را بهوجود میآورد که دیگر آزاد نخواهد شد.»(۸۳) «جای مرموزی است این زندان قصر، ولی در عین حال پیچ و مهره آن ساده و انعکاس کاملی از زندگانی ملت ایران است. حکومت فعال مایشائی که در خارج حکمفرما بود در زندان نیز فرمانفرمایی میکرد. »(۸۳)
نخستین تصاویری که نویسنده از زندان قصر میدهد؛ هولناک است و نشان میدهد که انسان و زندگی تا چه اندازه در چشم این رژیم بی ارزش بوده است: «از نظافتچی میپرسم: چند سال است اینجا هستی؟
– ده سال.
– از کریم لر میپرسم: چند سال است اینجا هستی؟
– پانزده سال.
– چقدر دیگر باید بمانی؟
– حبس ابد هستم.
– از کرد دیگری میپرسم: چند سال است اینجا هستی؟
– دوازده سال.
– چقدر دیگر باید بمانی؟
– معلوم نیست. خدا میداند. ده سال محکوم بودهام، دو سال زیادی میکشم و بالاخره هم معلوم نیست که کی مرخص خواهم شد.
چطور ممکن است ده سال و پانزده سال و حتی ۱۹ سال در این دخمه زندگی کرد. یکی تازه عروسی کرده و گرفتار شده بود. در تمام این مدت نتوانست طفل صغیر خود را ببیند. بالاخره پسر نوزده سالهاش دزدی کرد و خود را عمداً گرفتار ساخت که پدرش را در زندان ببیند.» (ص ۸۲ و ۸۳)
میزان ناآگاهی و حماقت در میان روسا و ماموران ادره سیاسی، حیرتآور است. «اداره سیاسی، داروین و فروید را نیز کمونیست تشخیص داده بود و برای ک. ن. اسامی بیگانه مانند داروین و فروید و استفان تسوایک و مارکس و انگلس و بوخارین همه در یک ردیف بودند و اطلاعات ک. ن. از این بزرگان دنیا به اندازه اطلاعات این بزرگان دنیا در زمان حیاتشان از ک. ن. بود.» (۹۱)
«شعبان زمانی کارگر بیسوادی که با نطق ساده خود محکمه پنجاه و سه نفر را به لرزه در آورد، چندین مرتبه نان خود را فروخته و کتاب سال اول تهیه کرده بود که سواد یاد بگیرد. چندین مرتبه ماموران زندان کتاب او را ازش گرفتند. بالاخره پیش رئیس زندان رفت و از او پرسید: چه مانعی دارد که من در زندان سواد یاد بگیرم؟ به کجای دنیا بر میخورد؟ رئیس زندان در جوابش گفت: تو سواد نداری و زبانت به این درازی است. میخواهی سواد یاد بگیری که لیدر شوی؟ برو لازم نیست سواد یاد بگیری.» (۸۴)
ترقی و تنزل قیمت مایحتاج زندگانی زندانیان زندان قصر، انعکاس کاملی از بازار تهران بود. تریاک یکی از مواد حیاتی زندانیان قصر بود و بههمین دلیل که اجناس بازار تهران ترقی و تنزل میکرد و مردم بهعلت آن پی نمیبردند، در زندان نیز قیمت تریاک بالا و پایین میرفت. اغلب زندانیان چند ساله، نانهای روزانه خود را میفروختند و با وجوهی که از این راه عایدشان میشد تریاک یا سوخته تریاک و یا آب تریاک که مریضخانه زندان میفروخت، میخریدند. «یک روز قیمت تریاک چند برابر میشد. در واقع صاحب منصب کشیک عوض شده بود. از این جهت میبایستی چند روزی از تجارت قاچاق تریاک که توسط آژانها وارد زندان میشد، جلوگیری کند تا آن که خود، قاچاق تریاک را به دست گیرد. حالا صاحب منصب دو رویه را میتوانست اتخاذ کند. یا ورود تریاک را به یک نفر آژان تخصیص میداد ـ در بازار تهران به آن میگویند انحصار دولتی ـ و منافع را با آژان تقسیم میکرد، یا این که هیچیک از آژانها را تفتیش نمیکرد و در نتیجه از هر یک از آنها سهمیمیگرفت. ـ در بازار تهران به آن تجارت آزاد میگویند.» ( ص۸۴ و ۸۵)
در برابر فشار وحشتناک زندان و زندانبان، تنها وسیله اعتراض زندانیان، اعتصاب است. اصولاً اعتصاب تنها وسیله اعتراض فرودستان در جامعه است. این است که اعتصاب را حق زندانی و فرودستان میدانند. اعتصاب غذای ۲۷ شهریور ۱۳۱۷، اعتراض بر حق پنجاه وسه نفر بود. «اعتصاب گرسنگی دسته پنجاه و سه نفر و سایر زندانیان سیاسی که روز یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۱۷ در زندان قصر آغاز شد، بزرگترین مبارزه علنی پنجاه و سه نفر و سایر زندانیان بود که با حکومت دوره سیاه بهعمل آمد.(۹۸) اما دلیل اعتصاب چه بود؟ کتاب و وسیله گرم کردن غذا.» یکی از موضوعات مهم برای ما کتاب بود. هنگامیکه ما را از زندان موقت به زندان قصر انتقال دادند، مقدار زیادی از کتبی را که همراه داشتیم، از ما گرفتند و به وعده خود که کتابهای جدیدی در اختیار ما خواهند گذاشت، عمل نکردند.از این گذشته هر چند هفته یکبار آژانها اتاقهای ما را تفتیش میکردند و هر بار چند تا از کتابهای ما را میبردند.» (۹۹) بزرگ علوی وقتی از کتاب و نقش آن در زندان سخن میگوید؛ از تعبیر جالبی استفاده میکند: «محاکمه ۵۳ نفر را باید محاکمه کتاب نامید زیرا دلیل جرم اغلب ۵۳ نفر این بود که کتاب خوانده یا کتاب ترجمه کرده یا کتابی را از کسی گرفتهاند. (۱۳۰) موضوع حیاتیتر از کتاب برای دسته ۵۳ نفر و مخصوصاً سایر زندانیان سیاسی وسیله گرم کردن غذا بود. «طبق یک تصمیم بینالمللی در تمام زندانهای دنیا باید آب گرم و وسیله پخت و پز و گرم کردن غذا در اختیار زندانیان باشد. محبوسین زندان قصر اغلب چراغ پریموس داشتند و با آن غذاهای خود را گرم کرده و یا این که با تخم مرغ و خرما غذای مختصری برای خود حاضر میکردند … با این حال در زندان قصر که خانه انتقام بود، روسای زندان هر وقت میخواستند به زندانیان سیاسی و غیرسیاسی فشاری وارد آورند، فوری موضوع چراغ پریموس را که بنا بر ادعای آنها طبق فرمان اعلیحضرت همایونی قدغن است و نباید در زندان وجود داشته باشد، پیش میکشیدند و زندانیان را تهدید میکردند.» (۱۰۰) کسی که باید این پروژه یعنی گرفتن پریموس از زندانیان را به اجرا در آورد، رئیس زندان بود «که امروز (پس از شهریور ۲۰) به اتهام قتل چهار نفر در زندان است.» (۱۰۰) بزرگ علوی در جملاتی هولناک از راز قتل صدها نفر در زندانها ی رضاشاهی پرده برمیدارد: «باید نگاهی به آمار زندان کرد و فهمید به چه دلیل در سالها ی ۱۳۱۷، ۱۳۱۸ و ۱۳۱۹ یعنی در همان اوانی که چراغ پریموس را از زندانیان گرفتند، بیماری در زندان شیوع یافت. در زمستان سالهای ۱۳۱۸ و ۱۳۱۹ صدها نفر از مرض اسهال و تیفوس در زندان فوت کردند.» (۱۰۰)
سر انجام ظهر روز یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۱۷، اعتصاب غذای زندانیان سیاسی زندان قصر آغاز شد. «ظهر آن روز هر کس، هر چه خوراکی در اتاق خود داشت، بیرون گذاشت. روز یکشنبه قریب شصت نفر اعتصاب کرده بودند و روز بعد عده اعتصاب کنندگان به صد نفر بالغ گردید.» (۱۰۴) فرخی یزدی، شاعر انقلابی نامدار، که خود هم در این زندان بسر میبرد، رباعی زیر را در ستایش شرکت کنندگان در اعتصاب سرود:
صد مرد، چو شیر عهد و پیمان کردند
اعلان گرسنگی به زندان کردند
شیران گرسنه از پی حفظ مرام
با شور و شعف ترک سر و جان کردند
روز سه شنبه بعد از ظهر، کلیه زندانیان غیر سیاسی را از کریدورها خارج کردند… «در مقابل صد زندانی گرسنه، قریب صد و هشتاد آژان با باتونهای کشیده به کریدورهای دو و چهار و هفت ریختند.» (۱۰۷) «به ده نفر از زندانیان سیاسی از جمله به دکتر ارانی در هشت اول دستبند و پابند زدند و به باغ خارج از زندان فرستادند … و پاهای آنان را در باغ خارج از زندان در حضور رئیس زندان و رئیس تفتیش شهربانی و شاید رئیس کل شهربانی توی فلک گذاردند و به هر یک در حدود سیصد تازیانه زدند.» (۱۱۰) موقعی که دکتر ارانی را تازیانه میزدند، موسوی زندانی سیاسی که در اثر ده سال اقامت در زندان به کلی پیر و شکسته شده بود، به رئیس زندان گفت: «سرهنگ بس است. قباحت دارد، خجالت بکشید.» (۱۱۱)
روز ۲۶ مرداد ۱۳۱۷ روز تعیین وکیل بود. (۱۵۲) معلوم بود که ما حقی در انتخاب وکیل نداریم و وکلای ما را انتخاب کرده اند. (۱۵۰) و روز ۱۱ آبان ۱۳۱۷ جلسه محاکمه پنجاه و سه نفر در محل دیوان جنایی تهران آغاز شد. (۱۵۲) هر کس پس از مختصر مطالعه پروندههای اداره سیاسی بهطور واضح و روشن استنباط میکرد که «اعترافات» متهمین در اداره سیاسی با شکنجه و زجر و تهدید به مرگ و در اثر محروم کردن متهمین از غذا و وسایل زندگانی از قبیل رختخواب و غیره، گرفته شده است. (۱۵۱) در پروندهای که مدعیالعموم برای متهمین تدارک دیده بود درباره اغلب متهمین این جمله تکرار شده بود: «نظر به قرائن موجود در پرونده و اقرار صریح متهم …» ولی درباره کسانی که حتی مدعیالعموم آقای ف. ت. نیز نتوانسته بود «اقرار صریح» بنویسد، تقریباً بدین مضمون از مقدمات نتیجه گرفته بود: «هر چند متهم اعتراف به جرم منتسب را انکار کرده است ولی همین انکار یکی از دلایل مجرمیت متهم به شمار میرود.» (۱۵۲) بعضی از متهمین را قبل از محاکمه به اداره سیاسی دعوت میکردند و به زبان خوش یا تهدید به آنها نصیحت میکردند که در محاکمه آرام بمانند و حرفهایی نزنند که برای خود اسباب اذیت فراهم کنند. (۱۵۴) مستنطقین اداره سیاسی حربه عجیب و غریبی به ضد ما به کار میبردند و میگفتند که بسیاری از مطالب پرونده شما هنوز کشف نشده و ما میدانیم که از چه کسانی این اسرار را میتوانیم بدست آوریم. اگر متهمین در ضمن محاکمه میانهروی را رعایت نکنند، اینها بار دیگر آنها را برای استنطاق به اداره سیاسی خواهند کشید. (۱۵۴) با این مقدمات محاکمه پنجاه و سه نفر در روزهای یازدهم تا بیست و دوم آبان ماه ۱۳۱۷ و روز بیست و چهارم همان ماه انجام گرفت که یکی از بزرگترین وقایع دوره سیاه است. (۱۵۵) محاکمهای که در سرتاسر دنیا منعکس شد و روزنامههای پاریس و برلن و مسکو مقالات موافق و مخالف راجع به آن انتشار دادند. (۱۵۶)
در این دادگاه، معاون مدعیالعموم نه فقط نویسندگان را نمیشناخت، برای حفظ آبروی خود، آنقدر هم فرصت پیدا نکرده بود که به یک دایرهالمعارف خارجی رجوع کند و به هویت این نویسندگان پی ببرد تا این که فریدریش انگلس عالم معروف آلمان و همکار مارکس را فریدریش انگلیسی نخواند. (۱۵۷) دکتر آقایان پس از آن که از دکتر بهرامی دفاع منطقی بهعمل آورد، وزیر عدلیه دستور داد که دیگر از اینگونه نطقها ایراد نکند و با تذکر این جمله که شما از بلشویسم دفاع میکنید، به او حالی کرد که اگر رویه خود را عوض نکند، او را از کار بیکار خواهند کرد. (۱۵۷) در نتیجه همه وکلا مرعوب شدند و دیگر دست از پا خطا نکردند و مثل بچه آدم درسهایی را که در مکتب رضاخان خوانده بودند، در محکمه ما نیز پس دادند. (۱۵۷) اما به راستی جرم ۵۳ نفر چه بود؟ «عدهای بالغ بر چند صد نفر از جوانان تحصیل کرده که فقط ۵۳ نفر از آنها گرفتار شده بودند، هر هفته یکبار گرد هم جمع میشدند و آنچه تمام ملت ایران فکر میکرد، اینها را بر زبان میآوردند و با خود میاندیشیدند که به چه نحو باید از این فساد عمومی و غارتگری که به دست شاه اداره میشد، جلوگیری کرد. تنها راهی که به نظر شان رسیده بود، این بود که اگر بخواهیم ملت ایران را بیدار کنیم، در وهله اول باید خود را تربیت کنیم. قبل از هر چیز لازم است که چشمهای خود را باز کنیم. از این جهت دور هم جمع میشدند، کتاب میخواندند، ترجمه میکردند، مجله منتشر میکردند و علیه مفاسدی که دولت وقت نیز نمیتوانست علناً با مبارزه با آنها مخالفت کند، اقدام میکردند.» (۱۶۷) نهضتی که دکتر ارانی و عده دیگری از یاران نزدیک او برای روشن کردن اذهان طبقه تحصیل کرده ایران ایجاد کرده بودند، برای کمک به زندانیانی که در قصر سالها بلاتکلیف مانده بودند، مبالغی جمع کرده و نیز برای ابراز حس همدردی با آزادیخواهان اسپانی که با دو دولت قوی آلمان و ایتالیا و مرتجعین داخلی میجنگیدند، مبلغ مختصری که گویا از ۵۰ تومان تجاوز نمیکرده است، ارسال داشته است. (۱۶۰)
در این محاکمه معلوم شد که دستگاه دوره سیاه نه فقط عده ای از شجاعترین مردم ایران را روی نیمکتهای جنایتکاران نشانده، بلکه جز آنها اشخاصی بودند که جزو خادمترین افراد این کشور به شمار میرفتند. (۱۶۹) یکی از ۵۳ نفر گفت: امروز ما را به اتهام جنایت محاکمه میکنید، ولی روزی فرا خواهد رسید که جنایتکاران و قاتلین حقیقی روی این نیمکتها خواهند نشست.(۱۷۰) نطق عباس نراقی به حدی مهیج بود که آژانها و صاحب منصبان و حتی قضات نیز دستمال به دست گرفته و اشک میریختند.(۱۷۰) اعزازی رو به قضات دادگاه گفت: کار من دست شما نیست و کسانی که باید حکم محکومیت مرا صادر کنند، صادر کردهاند و من ابداً اهمیتی هم نمیدهم.(۱۷۰)
اما شاهکار محکمه ۵۳ نفر نطق دکتر ارانی بود. دکتر شش ساعت و نیم صحبت کرد. دوست و دشمن را بهت فرا گرفته بود. متهمین میخندیدند، قضات میترسیدند و دلهای همهشان میتپید. مدعیالعموم و قاضی، جاسوسان آگاهی و آژانها، روزنامهنویسان و صاحب منصبان شهربانی همه متوجه شدند که با یک مرد معمولی سر و کار ندارند.(۱۷۳) یک بار مدعیالعموم میخواست نطق دکتر ارانی را قطع کند، رئیس محکمه اجازه نداد. رئیس محکمه یک آن فراموش کرد که جیرهخوار حکومت سیاه و همدست جنایتکاران است.(۱۷۳) دکتر رویش به رئیس محکمه بود، ولی گویی ملت ایران و تاریخ ایران را مخاطب قرار داده بود.(۱۷۴) این جا یکی بود که از ما دفاع میکرد، یکی بود که از صدمه رساندن به خود برای تبرئه ما باکی نداشت.(۱۷۴) جلسه بار دیگر بعد از ظهر تشکیل شد و دو ساعت و نیم دیگر دکتر صحبت کرد. دکتر محکمه را متوجه کرد که در این دادگاه یک عده از روشنفکران و کارگران باسواد ایران در محکمه جنایی به جرم داشتن یک عقیده اجتماعی به پیشگاه قوه قضاییه دعوت شدهاند. از همین جهت جریان این محاکمه در چهار دیوار این تالار محبوس نمیماند و تمام دنیا متوجه آن است.(۱۷۵) دکتر ارانی عدالت را به خورشیدی تشبیه کرد که قانون قاب آن است. قانون هیچ نقش دیگری ندارد، جز این که حفظ و برقراری عدالت را تضمین کند … اما اگر قانون از عهده این مقصود برنیاید، لازم است که این قشر و قالب شکسته شود.(۱۷۷) و سرانجام چنین نتیجه گرفت که فقط آن قانون مقدس است که حافظ منافع توده باشد.(۱۷۸) دکتر ارانی پرسید اگر از کشف حقیقت بیم ندارید، چرا محکمه را علنی نکردید و چرا هیئت منصفه را دعوت نکردید. چرا پروندههای عدلیه را پوچ فرض کردید و ادعانامهها را روی مندرجات پروندههای شهربانی تدوین کردید؟ (۱۷۹)
یکی دیگر از رویدادهای مهم اواخر سلطنت رضاشاه، مسئله عفو عمومی بود که قرار بود در اردیبهشت ۱۳۱۸ به مناسبت عروسی ولیعهد صورت گیرد. اما در کمال حیرت، جزو کسانی که در روزهای اردیبهشت ۱۳۱۸ عفو شدند دو نفر مامور تأمینات بودند. یکی از آنها پای متهمی را برای این که از او اقرار بگیرد، در بخاری گذاشته و سوزانده بود و دیگری زن آبستنی را شبانه به اداره تأمینات آورده و در اثر زجر و شکنجه تا صبح کشته بود. هر دوی آنها به سه چهار سال حبس محکوم شده بودند. (۲۰۱) تمام کسان دیگری که آزاد شدند از این قبیل اشخاص بودند، دزدها، قاتلین، متخلسین، مرتکبین اعمال منافی عفت، رشوهخواران را شاه عفو کرد. اما یک نفر از زندانیان سیاسی از زندان بیرون نرفت و خود این عمل، حکومت را به تمام کسانی که تا آن روز در ماهیت آن شک و شبهه داشتند، شناساند. محبوسین سیاسی، نه فقط عفو نشدند، بلکه روز به روز فشار و صدمه بر آنها طاقتفرساتر شد. برای بعضی از متهمین سیاسی دوسیههای جدیدی ساخته شد.(۲۰۲)
اما دهشتتناکترین رویداد سالهای پایانی رضاشاه، قتل دکتر تقی ارانی بود. روز چهاردهم بهمن ۱۳۱۸، پیکر دکتر ارانی را به غسالخانه بردند. یکی از دوستان نزدیک دکتر، طبیبی که با او از بچگی در فرنگستان معاشر و رفیق بود، پیکر او را را معاینه کرد و علائم مسمومیت را در جسد او تشخیص داد. مادر پیر دکتر ارانی، زن دلیری که با خون دل وسایل تحصیل پسرش را فراهم کرده بود، روز چهاردهم بهمن لاشه پسر خود را نشناخت. بیچاره زبان گرفته بود که این پسر من نیست. اینطور او را زجر داده و از شکل انداخته بودند. همین مادر چندین مرتبه خواسته بود که به او اجازه دهند دوا و غذا برای پسرش بفرستد، دکتر زندان در جواب گفته بود که این کار میسر نیست، برای آن که به من دستور دادهاند که او را معالجه نکنم.(۲۰۶) بنابراین اولیای زندان و شهربانی از رفتاری که با دکتر ارانی کردند، هیچ قصدی جز قتل او نداشتند.(۲۰۶) توضیح دقیقتر شرایط دوران بازداشت ارانی را میتوان در ادعانامه دادستان دادگاه متهمان به قتل او یافت. بر اساس این گزارش، او را از همان روز اول بازداشت به زندان موقت میفرستند و شعبه بازجوی اداره سیاسی، مسئولان زندان را طی نامهای رسمی موظف میکند که «تقی ارانی فرزند ابوالفتح … را منفرداً زندانی و به هیچوجه اجازه داده نشود که با احدی اعم از زندانیهای سابق و جدید ملاقات کند. حتی اسم مشارالیه را در زندان نبلید صدا کنند.» (بروجردی، حسین، ارانی فراتر از مارکس، ص ۴۵۶) زندانبانان مدت دو ماه و هجده روز … او را در چنین شرایطی در اتاق ۲، کریدور ۳ این زندان نگاه میدارند، اما معلوم نیست به چه مناسبت او را از این تاریخ به کریدور ۳ ـ که دادستان نامبرده آن را کریدور عذاب میخواند ـدر اتاق ۲۸ ـ که به اتاق مرگ شهرت داشت ـ میاندازند … رئیس شهربانی فرمودهاند که هر عملی در باره دکتر ارانی میخواهید بکنید. اگر او از پا در نیامد، آمپولی به او بزنید راحت شود. ( بروجردی …۶۹۴ـ۶۹۶) سید جعفر پیشهوری، زندانی قدیمی زندان قصر در روزنامه آژیر (سال اول، شماره ۸، ۶ خرداد ۱۳۲۲) درباره قتل دکتر ارانی نوشت: دکتر ارانی را به اتاقی که چندی پیش مریض تیفوسی در آن منزل داشت، برده بودند. با وجود اصرار اقوام و دوستانش، اجازه نداده بودند برای او از خانه دوا و غذا و حتی میوه بیاورند. بعد در چهل درجه تب، آمپول کنین تزریق نموده، کارش را یکسره کرده بودند … همه میدانستند که او را از روی عمد و نقشه به قتل رسانیده و خواستهاند بدین وسیله، آزادیخواهان ایران را بی رهبر و سرپرست بگذراند.
بزرگ علوی در جمله ای روشنگرانه، نکته بسیار مهمی را برای مردم ایران روشن میکند: هر روزی که ملت ایران توانست قاتین دکتر ارانی را به کیفر برساند و مجازاتی را که شایسته اینگونه مردم اوباش است، درباره آنها اعمال نماید، یک قدم در سیر تکامل و ترقی فراتر نهاده و فقط وقتی ملت ایران میتواند جز ملل راقی دنیا به شمار آید که از قتل ظالمانه امثال دکتر ارانی جلوگیری کند و راه ترقی و تکامل آنها را تضمین کند. (۲۰۵)
سرانجام علوی با صراحت مینویسد که این متفقین نبودند که رضاشاه را وادار به استعفا کردند، بلکه ادامه سلطنت او در این کشور به دلیل اوضاع و احوال داخلی و عدم رضایت مردم از این مرد، حرص، طمع و زورگویی او، دیگر میسر نبود. روز بیست و پنجم شهریور ۱۳۲۰، جریان تکاملی که از سالها پیش حکومت رضا خان را رو به زوال سوق میداد، تبدیل به سیل خروشانی شد و بانی دستگاه سیاه را در امواج متلاطم خود بلعید. این دستگاه خواهی نخواهی میبایستی تغییر ماهیت بدهد، و دیر یا زود هم این عمل صورت میگرفت، منتها اوضاع سیاست بینالمللی و منافع حیاتی متفقین، این جریان را تسریع کرد. ( ۲۳۳) در استعفای رضاخان عامل قطعی و موثر اوضاع و احوال داخلی و عدم رضایت مردم از این مرد و حرص و طمع و زور گویی و ستمگری شخص او بوده است، به عبارت دیگر شاه در تحت فشار قوه ملی ولو آن که پراکنده بوده است، خود را مجبور به استعفا دیده است. (۲۳۳) اگر شاه در اثر نارضایتی قاطبه ملت ایران مجبور به استعفا شد، پنجاه و سه نفر و سایر زندانیان سیاسی و آزادیخواهان نیز در اثر فشار عقاید عمومی بر خلاف میل و آرزوی عمال رضاخان از زندان خارج شدند، نه در اثر دخالت متفقین. آزادی ۵۳ نفر و سایر زندانیان سیاسی ارتباط مستقیم با استعفای رضاخان داشت. همان عواملی که او را وادار به استعفا کردند، ما را از زندان آزاد کردند. (۲۳۴)
بنابراین بیدلیل نیست که بزرگ علوی در اثر برجسته و بسیار مهماش، دهها بار، از جمله در صفحههای ۴، ۷۸، ۸۴، ۸۸، ۹۳، ۹۴، ۹۸، ۱۰۶، ۱۰۷، ۱۱۹، ۱۴۷، ۱۶۳، ۱۷۳، ۱۷۸، ۱۸۳، ۱۹۲، ۱۹۳، ۱۹۵، ۱۹۶، ۱۹۷، ۱۹۹، ۲۰۳، ۲۰۷، ۲۱۴، ۲۲۱، ۲۲۲، ۲۲۳، ۲۲۷، ۲۳۰، ۲۴۰، و … از دوران حاکمیت ۱۶ ساله رضاشاه به عنوان «دوره سیاه » نام میبرد.
سرچشمهها:
۱. یاداشتهای زندان، جعفر پیشهوری، نشر پسیان، بی جا، بی تا
۲. پنجاه و سه نفر، بزرگ علوی، انتشارات امیرکبیر، تهران، چاپ جدید ۱۳۵۷
۳.محاکمه محاکمهگران، محمد گلبن و یوسف شریفی، نشر نقره، تهران، چاپ اول ۱۳۶۳
۴. ایران میان دو انقلاب، یرواند آبراهامیان، ترجمه احمد گل محمدی و محمد ابراهیم فتاحی، نشر نی، تهران، چاپ شانزدهم ۱۳۸۹