تقلای بقا در سولههای مرگ
«از وقتی این بچهها سوختهاند هزارتا خبرنگار آمده اینجا. اما هیچ كسی ندید كه شهرداری این پسربچهها را ٣٠ یا ٤٠ نفری توی سولهها نگه میدارد و برای زباله جمع كردن ماهی ١٠٠ یا ١۵٠ هزارتومان به آنها حقوق میدهد؟»
كیسههای پر از بطریهای پلاستیكی، كیسههای پر از قوطیهای خالی رب و كنسرو، كیسههای پر از بنرهای پلاستیكی تاریخ گذشته و نردبان آهنی سیاه رنگی كه دودههای شب آتشسوزی سیاهش كردهاند؛ زمین محوطه بیرونی سوله هنوز پر از روغن سیاه و نئوپانهای سوخته است. اینها تمام چیزهایی است كه از شب آتشسوزی مانده. بطریها، قوطیهای كنسرو و بنرهای تاریخ گذشته را حمید و محمد همراه دوستان همسن و سالشان از سطلهای زباله شهر جمع كردهاند تا ماشینهای زباله جمعكنی شهرداری بیاید و تحویل بدهند و دستمزدشان را بگیرند. حمید و محمد آن پنجشنبه شب هفته گذشته همراه با پدرشان در اتاقك این سوله سوختند. پدر با ۵٠ درصد سوختگی توانست جان سالم در ببرد و دو فرزندش در آتش سوختند. اهالی غنیآباد همه علت آتش سوزی را تركیدگی كپسول گاز میدانند اما اینكه این كپسول كجا بود یا چگونه تركید را كسی نمیداند.
غنیآباد، آباد نیست
اینجا ورودی یكی از شهرهای حاشیهای اطراف تهران است كه غنیآباد صدایش میكنند؛ آبادیای كه شبیه به هیچ آبادیای نیست. اتوبانی بزرگ كه دو طرفش را ساخت و ساز كردهاند و اسم شهر را رویش گذاشتهاند. آن شب حمید و محمد كودكان افغان همراه پدرشان خسته از كار روزانه و زبالهگردی در شهر به اتاقك كوچك انتهایی سوله آمدند تا استراحت كنند. یك ایرانیت نیمهسوز سقف بالای اتاقك داخل سوله را ساخته. اتاقك ١٢ متری در انتهای زمینی خاكی كه شاید ١٠٠ متر است. در محوطه روباز داخل سوله اگر كسی فریاد هم بزند صدایش به جایی نمیرسد. اصلاً آن ساعت شب كسی آنجا نیست تا صدای فریادهایشان را بشنود. در آهنی بزرگ سوله سفید رنگ است. از شب آتشسوزی هنوز كسی ندیده كه درش را باز كرده باشند. ایستگاه اتوبوسهای شركت واحد كه مسافرها را از غنیآباد به متروی شهر ری میبرد هم دو قدم آن طرفتر است. غنیآباد پر از سولههایی است كه كارگران كم سن و نوجوان و میانسال در آنجا زبالههایشان را تفكیك میكنند و به شهرداری میفروشند. كارگر جوانی كه در یكی از سولههای همان اطراف زبالهگردی میكند، میگوید: «شبها ساعت از ٨ كه میگذرد دیگر كسی اینجا نمیماند و همه خانههایشان میروند. آن شب هم كسی اینجا نبود تا صدای اینها را بشنود.» وانت نیسان آبی رنگ شهرداری كه روی قسمت باریاش را با برزنت سیاهرنگ پوشاندهاند از راه میرسد تا زبالههای تفكیك شده را جمع كند. حمید و محمد رفتهاند اما هنوز كودكان زیادی در این سولهها كار و زندگی میكنند. سولههایی كه نه آب دارد نه برق و نه گازشهری.
فكر كردیم دعوا شده
یكی از زنهای همسایه كه خانهاش در كوچه روبهرویی سوله است و چادر رنگی پوشیده با پیرزن همسایهاش گوشهای ایستادهاند و درباره آن شب صحبت میكنند. پیرزن كوتاه قد است و چادر مشكی رنگورورفتهای سر كرده. دست نوهاش را گرفته و با لهجه افغان نفرین میكند و مدام روی دستش میكوبد. زن جوان میگوید: «ساعت ده و نیم شب بود. صدای آژیر آمد و نور ماشینهای پلیس و آتشنشانی روی دیوارهای حیاط افتاد. گفتم شاید دوباره دعوا شده و پلیس را خبر كردهاند. اما بوی سوختگی كه بلند شد تازه متوجه شدیم كه جایی آتش گرفته. با شوهرم بیرون رفتیم و دیدیم همه غنیآباد جمع شدهاند جلوی سوله زباله جمعكنها. ماشین آتشنشانی و آمبولانس و یك ماشین پلیس هم از كلانتری خاورشهر آمده بود. پدر بچهها سیاه و سوخته از در بیرون آمد و از حال رفت. مامورهای اورژانس به كمكش رفتند و مامورهای آتشنشانی با اره به جان در اتاقكها افتادند. درها قفل شده بود و هر كار كردند باز نشد كه نشد.» پیرزن كیسه پلاستیك كه ۵ تا تخم مرغ در آن است را در دستهایش جابهجا میكند و میگوید: «یعنی هیچ كی نبود این بچهها را نجات بده. پدر بچهها معتاد بود شاید میخواسته مواد بكشه …» زن جوان حرفهایش را میبرد و میگوید: «بچهها را وقتی میخواستند توی كاور آتشنشانی بگذارند اندازه كف دست شده بودند.» پیرزن میگوید: «مگر این نخستین بار بود كه بچهها این جا مردند. هر چند وقت یكبار یكیشان زیر ماشین میماند مگر این بچهها چقدر غذا میخورند كه از صبح تا شب توی خیابانهای تهران زبالهها را جمع كنند و بیایند اینجا جدا كنند و به مامورهای شهرداری بفروشند؟» زن اینها را میشنود و میگوید: «از وقتی این بچهها سوختهاند هزارتا خبرنگار آمده اینجا. اما هیچ كسی ندید كه شهرداری این پسربچهها را ٣٠ یا ٤٠ نفری توی سولهها نگه میدارد و برای زباله جمع كردن ماهی ١٠٠ یا ١۵٠ هزارتومان به آنها حقوق میدهد؟» زن حرفهای پیرزن را ادامه میدهد: «غنیآباد پر از سولههایی است كه بچههای زبالهگرد افغان شبها در آن زندگی میكنند. صاحب این سولهها اتاقكهای بدون آب و برق و گاز را به این مردی كه اسمش قیم بچههاست با قیمت پایین اجاره میدهد و در عوض چندین برابر از شهرداری كه زبالهها را میخرد، پول میگیرد.» پیرزن میگوید: «وقتی نیست، نیست. باید یك لقمه غذا از جایی پیدا كرد. پسر من یك ماهه زمین خورده و نمیتواند از جایش بلند شود. به نوه ٦ ساله دختریاش كه كنارش ایستاده اشاره میكند و میگوید: « این هی رفت و هی آمد گفت بوی كباب میاد. بهش میگفتم خاك تو سرم چه كار كنم. تا اینكه بالاخره دیشب رفتم دو تا كباب خریدم گذاشتم جلوش گفتم اگر میخواهی یكیاش را بخور اگر هم دلت خواست هر دوتا را بخور. خدا شاهده سر نماز اگر بدانی كه من چه جوری گریه میكردم. گفتم خدایا خوبه همین را داشتم وگرنه باید میمردیم»
واكنشهای حادثه سوختن دو كودك كاری كه پنجشنبه هفته گذشته در آتشسوزی سولهای در غنیآباد جان باختند در شبكههای اجتماعی وسیع بود؛ هشتگهایی كه با نام این دو كودك یا نام كودكان كار بارها و بارها از زبان آنها سخن گفتند. یكی از كاربران توییتر نوشته: من مقصرم، تو مقصری، ما مقصریم. فاطمه نیز توییت كرده: اینكه تو هفت و هشت سالگی مجبور بودند كار كنند به اندازه كافی ناراحتمون نمیكرد، باید میسوختند؟ جمعیت امام علی نیز در توییت خود نوشته: خبر بر سرمان آوار میشود: «دو كودك كار زبالهگرد ۷ و ۸ ساله زنده زنده در حریق گاراژ جمعآوری ضایعات سوختند.» كاربر دیگری نیز نوشته: «مدرسه كجا و زباله گردی كجا! از این غم بمیریم.» یكی دیگر از كاربران توییتر نیز نوشت: «به خدای «احد» و«صمد» قسم كه انسانیت دارد در این شهر در آتش جان میدهد.» مهرداد نیز در صفحه اینستاگرامش تصویری از كودكان كار گذاشته و نوشته: « دو كودك زبالهگرد، زندهزنده در آتش سوختند. اگر از این درد آسمون و زمین به هم بریزن، رواست. »
* نكته: اسم دو پسربچه مستعار است.