تابستان ۶۷ ـ اوین، بند زنان
«اون روزا ما اون قدر ساده بودیم. اینا هم اون قدر در موضع قدرت و اون قدر بیرحم. اما نمیدونم، یه چیزی بود در ما که نگهمون میداشت: امید، آره، امید بود به گمانم! ما در سیاهترین سالها امیدمون موند… ما یاد گرفته بودیم که سرمون رو بندازیم پایین و کارمون رو بکنیم. من یه چیز رو یاد گرفتم تو زندگیم؛ آدم که بخواد بمونه و بجنگه از در و دیوار دلیل میتراشه برای مقاومت، اون که میخواد وا بده هزار دلیل پیدا میکنه برای وادادن»
برای آرش و نازلی، بهاره و امین، البرز گُلی، حنیف صابر،
و برای همه جوونای عزیز کشورم
من این حس آشنا رو خوب می شناختم: ترس! این ترس لاکردار! خیلی ترسیده بودم. خیلی- زیاد- ترسیده- بودم! خیلی درد داشت آخه. خارج از تحمل من. چشمام داشت از کله م می زد بیرون. پشتم آتش گرفته بود. شلاق رو می زدن پشتم، اما کله م بود که داشت منفجر می شد، اصلا این همه درد رو انتظار نداشتم. همه ش پنج تا ضربه و این همه درد؟ خودم رو باخته بودم حسابی. دوباره کوچک شده بودم. با خوردن اولین پنج ضربه، دوباره همون دختر بی دفاع و بی عرضه ای که ته مغزم و ته دلم لونه داشت اومده بود بیرون. از خودم و از تصمیمی که تو کله م داشت هی پررنگ تر می شد آن چنان وحشتی ورم داشته بود که نگو؛ « نماز می خونم! آره نماز می خونم. من نمی تونم! من نمی تونم!» فکر کردم اصلا این بچه هایی که چهار – پنج روز حد خورده بودن و تازه بعدش گفته بودن نماز می خونن، چه جوری تحمل کرده بودن؟ آخه یه ضربه شم نمیشه تحمل کرد. خیلی سخته! … این جوری بودم من اون لحظه!
ظهر شنبه ۵ مهر ۶۷ بود. درست میگم؟ والله قسم نمی خورم، من این جوری یادمه. اذان رو تو ۲۰۹ پخش کرده بودن. صدای تلق تلق چرخ گاری غذا و بعدشم بوی غذا. من تو دادگاه کذایی گفته بودم اعتصاب غذای خشک (۱) می کنم. در آهنی سلولا یکی یکی باز می شد، بعد از چن ثانیه دوباره بسته می شد. سلولا داشتن یکی یکی غذا می گرفتن. در سلول منم باز کردن. طالقانی بود یا اکبری یا اون پاسدار قد بلنده، یادم نیست. به من گفت ظرف غذات رو بده. گفتم من اعتصاب غذا هستم. دررو بست. بعدش صدای باز و بسته شدن چن تا در دیگه. چقدر طول کشید؟ یادم نیست. نباید خیلی طولانی بوده باشه. بعدش چن دقیقه سکوت. و بعدش همون صدای ترسناکی که انتظارش رو داشتیم- کشیده شدن نیمکت چوبی سر ِبند رو زمین. بعدش بازم سکوت. و بعدش باز شدن در یه سلولی. و بعدشم صدای اولین ۵ ضربه شلاق. چن تا سلول قبل از من شلاق خوردن، یادم نیست. سه – چهار تا؟ دو- سه تا؟ میگم که، یادم نیست.
نوبت من رسید. زنه پاسداره در رو باز کرد و گفت چشم بند بزنم. اوائل مهر بود. توی سلولای در آهنیِ “آسایشگاه” (۲) بودیم که آفتاب نداشت. آسایشگاه دو سری سلول داشت، یه سری شون دراشون چوبی بود، طرف حیاط بودن و آفتابگیر، یه سری شون طرف دیوارای سنگی، دراشون آهنی. بند زنان هم طبقه اول، به همین دلیل سلولای در آهنی طبقه اول که ما زنا بودیم کلاً سرد بودن. چی داشتم می گفتم؟ آها، داشتم می گفتم مهر ماه بود، اما خدائیش مهر کجا بود؟ من سرمای بهمن رو تو وجودم حس می کردم. چشم بندم رو زدم و رفتم بیرون. «در معیت» پاسداره به طرف نیمکته راهنمایی شدم. فاصله خیلی کوتاه بود. نیمکته همون بغل بود. فاصله ده مترم نمی شد. از زیر چشم بند نیمکت رو دیدم؛ نیمکته از این نیمکت چوبیا بود که همه جا هست، از اونایی که دم قهوه خونه ها مردا می شینن روش، یا بچه ها تو مدرسه ها، از این ساده ها ، پهنا شون ۴۰ سانت هم نمیشه، طول شونم بگیر یه متر و خورده ای به زور. یه رویه، چهار تا پایه. پاسداره ازم پرسید نماز می خونم؟ گفتم نه. گفت بخواب. به سینه خوابیدم. قبل از این که بدنم رو جمع و جور کنم و مغزم بفهمه چی در انتظارمه، ضربه اول اومد رو پشتم. یه آخ از تو سینه گفتم. اما ، دلم می خواست فریاد بکشم، آتیش گرفتم. چهار تا ضربه بعد، داغونم کرد. یعنی راستشو بخوای متلاشی ام کرد. خیلی زور زدم جیغ نزنم. پنج تا که تموم شد، به زحمت بلند شدم. به زحمت هم خودم رو جمع و جور کردم. باز دوباره «در معیت» پاسداره برگشتم به سلول. اینایی که گفتم، این حس ِشکست، این حس خورد شدن، این برتری بی چون و چرای دشمن قدرتمندی که هر کاری می خواد می تونه باهات بکنه، می تونه شرفت رو ازت بگیره، می تونه مثل آب خوردن گردنت رو خم کنه، این حسی که تو کوچیکی، خیلی کوچیک و اون بزرگه، خیلی بزرگ، آره، این حس مال همون موقع ِ بعد از برگشت به سلول بود. خیلی بدبخت بودم. خیلی زیاد! خیلی ترسیده بودم، خیلی زیاد! چن تا سلول بعد از من هم رفتن و حدشون رو خوردن. اما من گرفتار خودم و ترسم بودم. تو وجودم طوفان بود، کر شده بودم، کور شده بودم، جز احساس بدبختی، کوچکی، ناتوانی و بی پناهی هیچ چی دیگه تو جونم نبود.
اصلا بذار یه کم برم قبل تر. داستان از کجا شروع شد؟ از شهریور. یه عصری خبر اومد که بچه های ملّی کِش (۳) رو دارن تو سلولا «حدِ نماز» می زنن. چی؟!؟ حد نماز! با این پدیده آشنا بودیم. یعنی شنیده بودیم سال های ۶۲ و ۶۳ بعضی ها رو واسه نماز نخوندن حد زده بودن. طرف رو بعد از هر اذان می بردن بیرون، می خوابوندنش و شلاقش می زدن. اما صد سال بود از این خبرا نبود تو زندان. خبر بعدترشم بلافاصله اومد که بچه ها حاضر شدن نماز بخونن. این فاجعه بود واسه ما. ما چپا نماز نمی خوندیم. نه این که ضد مذهب باشیم. نه! اصلاً مذهب وسیله بود این وسط – هم ما که غیر مذهبی بودیم این رو می دونستیم، هم اونا که می گفتن نماز بخونین. همه می دونستیم نماز بهانه س، می خوان گردن مون رو بشکنن. تجربه ای که طی سالها داشتیم این بود که یه سانتیمتر می رفتی عقب، دیگه باید تا تهش وا می دادی. این جوری بودن اینا. سر خم می کردی دیگه باید تا انزجار دادن و مصاحبه کردن و نمی دونم صد تا کار دیگه پس پسکی می رفتی. مصاحبه می گم، مصاحبه می شنوی؛ زندانی بدبخت رو می آوردن جلوی جمع، مجبورش می کردن چیزای عجیب غریب بگه علیه سازمان و گروهش و باورهای انسانی و سیاسی اش، علیه همه کس و کارش، علیه خودش. خیلی وقتا می گفتن «مصاحبه قبول نیست!»، «هنوز تو وجودت نفاق هست!»، «هنوز خودت رو نشکستی!» فکر کن! رسما می گفتن اینو. لاجوردی می گفت، سرلک می گفت: «خودت رو بشکن، خودت رو! » ، «من ات رو نشکستی!» این جوری بودن اینا… چی داشتم می گفتم؟ آها، گفتم که خبر حد و نماز خوندن بچه ها اومد.
اصلا بذار یه کم برم قبل تر. همون اوائل شهریور، فردین (۴) رو از بند بردن. فردین زیر حکم بود. زیر حکم یعنی این که حکم اعدام داشت، اما اجراش نمی کردن. این حکم اعدام هم بالای گردن اون بود و هم روی اعصاب ما. هر موقع صداش می کردن، ما از ترس مُی مردیم. می دونستیم این رفتن می تونه بدون برگشت باشه. فردین رو بعد از دو هفته، یه شب دوباره برش گردوندن به بند. خوب یادمه، ۱۷ شهریور بود که برش گردوندن. همه سر بند نشسته بودیم و اخبار شب رو گوش می کردیم. فردین تعریف کرد که بردنش ۲۰۹ و گفت یه خبرایی بوده. گفت بردنش دادگاه و دوباره داستان تکراری حاکم شرع و مسئولین زندان و ناصر، سر بازجوی شعبه ۵ ، و خوندن کیفر خواست. فردین از تکرار این پرسش ها عصبانی شده بود و سفت و سخت تر از همیشه از مواضع سیاسی اش دفاع کرده بود. فردین گفت که جلوی این دادگاه مردها صف کشیده بودن و اون رو چون زن بوده خارج از صف بردن توی دادگاه. ما دقیقا نمی دونستیم که چه اتفاقی داشت می افتاد، اما از هیچ کدوم اینا بوی خوشی به مشام نمی رسید.
اصلا، بذار یه کم برم قبل تر. اوائل مرداد، همون روزایی که ایران قطعنامه ۵۹۸ رو پذیرفت، یه دفه پاسدارا اومدن تو بند، به همه مون گفتن بریم تو اتاقامون. اگر اشتباه نکنم یه بار پاسدارای زن پرسیدن، بعدترشم یه بار مردا اومدن توی بند. از همه مون پرسیدن اتهام مون چیه، آیا گروه سیاسی مون رو قبول داریم؟ والله قسم نمی خورم، من این جوری یادمه. بچه های مجاهد بایست می گفتن « منافق»، یعنی این بچه ها حق نداشتن اسم رسمی خودشون رو بیان کنن. اما این دفعه برای اولین بار بعضی هاشون گفتن «مجاهد» هستن. من تو اتاق ته بند بودم که اکثراً مجاهد بودن. خیلی برام تعجب آور بود. نشنیده بودم بگن «مجاهد» هستن. سر مرز، مجاهدین با ارتش و سپاه درگیر شده بودن و بچه های مجاهد جسور شده بودن. ما می دونستیم این «مجاهد» گفتن شوخی نیست و تبعات خیلی بدی براشون داره. یکی دو روز هم طول نکشید تلویزیونای بند رو جمع کردن، روزنامه ها رو هم قطع کردن. یه چن روز که گذشت دیدیم از ملاقات هم خبری نیست. و بعد دیدیم اصلا بچه ها رو بهداری هم نمی برن. آره، تماس ما رو با دنیا و حتی با خارج از بند خودمون به کلی قطع کردن. بعدش بچه های مجاهد رو دسته دسته از بند بردن. اولین گروه شون رو یادمه یه شب جمعه ای خیلی دیر وقت بود که صدا کردن. خیلی عجیب بود. اولین گروه از بچه های تشکیلات ۲۰۹ بودن. در عرض چند روز دیگه هیچ مجاهدی تو بند نموند. همه دیگه چپ بودیم.
خلاصه چند روز بعد از رسیدن خبر حد، اومدن سراغ ما تو بند عمومی. یه روز حدودای ساعت ۱۰ ، که ساعت هواخوری بود، بچه ها رو صدا کردن که برای بازجویی، دادگاه، یا نمی دونم چی برن بیرون. تو این گروه، میترا و ناهید از بچه های توده ای رو خوب یادمه، اما فکر کنم کلاً از بند عمومی و ملی کِش ها هفت نفر رو بردن. اونم دقیق یادم نیست. چیزی که بود این بود که همه شون از بچه های توده ای و اکثریتی بودن. ولوله افتاد تو بند. بدو بدو همه رفتیم سراغ بچه هایی که اسماشون رو خونده بودن. همه می دونستیم چی در انتظارشونه. بچه ها چادر و چشم بنداشون رو زدن و با بدرقه ما و دعای دل های نگران مون رفتن بیرون. طرفای ظهر برشون گردوندن به بند. دوباره ولوله افتاد. برامون تعریف کردن که بردن شون دادگاه، ازشون پرسیده بودن نماز می خونن یانه، و وقتی با جواب منفی بچه ها روبرو شدن، گفتن حدشون خواهند زد. بچه ها هم نمی دونم تو «دادگاه» گفتن که در اعتراض به این حکم اعتصاب غذای خشک خواهند کرد. ناهید اون وسط حاضر جوابی کرده بود، حد دفعه اولش رو به جای ۵ تا ضربه، کرده بودن ۱۰ تا. دوباره بلندگوها به صدا دراومدن، اسمای اونایی رو که برده بردن دادگاه دوباره خوندن و بردن شون. آورده بودن شون که به ما خبر بدن. مشخص بود که جنگ، جنگ روانیه ، جنگ اعصاب بود. گذاشته بودن که خبر به ما برسه که قبل از این که با فشار روبرو بشیم، پیشاپیش وا بدیم. بچه ها رو که بردن، طولی نکشید اذان ظهر پخش شد. آی که حال همه مون چقدر بد شد. همه می دونستیم الان تو ۲۰۹ چی داره به سر دوستای عزیزمون میاد.
راستش بچه های بند «سرموضعی» کم تو زندان بلا نکشیده بودن. پای در دل هر کی که می نشستی صد تا قصه عجیب غریب داشت واسه گفتن. از «تابوتا» (۵) بگیر تا انفرادی های طولانی مدت تو گوهردشت و اوین، از تعزیر و پاهای له و لورده بگیر تا اعدام عزیزترین نزدیکای آدم، از تحقیر و کتک و بازجویی های سخت و فشار فیزیکی طاقت فرسا بگیر تا بند های بی هواخوری، بی میوه و غذای درست و حسابی، آب سرد حمام تا صد تا چیز دیگه. یادش زنده، فردین همیشه می گفت: «این رژیم عجیب غریبه از سبعیت، این بچه های ساده و کم سن و سال هم عجیب غریبن از مقاومت. آخه کی می تونه بفهمه چه جوری یه دختر بچه ۱۸-۱۹ ساله که کل دانش سیاسی اش خوندن یه اعلامیه س، می تونه چنین فشارهایی رو تاب بیاره؟» اما خب، این داستان حد دیگه اصلا آسون نبود. شوخی هم نبود. فکر کن این همه سال زندان کشیده باشی، صد تا بدبختی و بلا رو تاب آورده باشی، آخر سر بخوان این جوری داغونت کنن.
بچه ها رو بردن. یه چن روز بعدش خبر اومد که میترا و ناهید رو بردن بهداری چون زیر فشار اعتصاب غذای خشک حال شون بد شده. فکر کنم تنها من نبودم که خوشحال شدم. «حال بد» چیه، مرگ هم برامون شیرین بود. اون قدر که تصور آینده و شکستن، سخت و غیر قابل قبول بود. مهم این بود که خطر ِ« شکستن» از سرشون رفع شده. فکر کن، این جوری بودیم ما!
نوبت ما که رسید فک کنم پنج شنبه ۳ مهر بود. داستان تقریبا درست همون جوری اتفاق افتاد که برای سری قبل. دوباره یه سری دیگه از بچه های توده ای و اکثریتی. منتها ما رو پنج شنبه بردن به دادگاه کذایی، یه چن ساعتی منتظرمون نگه داشتن، بعد گفتن «حاج آقا» نیامده از قم، برگردیم بند، شنبه دوباره میارن مون دادگاه. گفتم که، جنگ، جنگ روانی بود. با اعصاب ما و بقیه بازی می کردن. یه اتفاق خوبی افتاد این وسط. ملاقات ها از سر گرفته شد. یعنی وقتی ما رو شنبه بردن دادگاه، همزمان اولین گروه ملاقاتی ها هم رفتن دیدن خونواده هاشون. این خیلی خوب بود. این یعنی که اخبار زندان و داستان حدها داره به خونواده ها و «بیرون» گفته می شه. از پنج شنبه تا شنبه که دوباره بریم دادگاه، قدم خیر، یکی از بچه های شعبه شش (۶) با یکی از پاسدارای زن دعواش شد. اسم گیتی رو از لیست حذف کردن، به جاش قدم خیر رو گذاشتن. دادگاه ما هم چیز خاصی نداشت. من مال خودمو می گم. من رو بردن تو یه اتاقی، گفتن چشم بندتو وردار! ورداشتم، دیدم جلو یه گروه ۴-۵ نفری هستم که نشستن رو به روم . یکی شون که معلوم بود «حاکم شرع» هستش، با عمامه سیاه، از من پرسید نماز می خونم یا نه، گفتم نه. طرف که بعداً فهمیدم نیری بوده، گفت: «ما می خواهیم از این به بعد احکام بر زمین مانده اسلام رو اجرا کنیم و به همین دلیل چون شما مرتد نمی دونم چی چی حساب میشی، به تحمل ۲۵ ضربه شلاق در روز محکوم میشی تا نماز بخونی.» این اصطلاح «احکام بر زمین مانده اسلام» رو خیلی خوب یادمه. خیلی لجم گرفت. نه ورداشتم و نه گذاشتم، گفتم: «احکام بر زمین مانده اسلام فقط شامل اجرای حد نماز میشه؟ این همه اختلاف طبقاتی، این همه دزدی، این همه فحشا و بدبختی، رفعِ اینا حکم اسلام نیست که بر زمین مونده؟» یادم نیست چی جوابم داد، اما اینو یادمه که بهش گفتم در اعتراض به این حکم ناعادلانه اعتصاب غذای خشک خواهم کرد و یادمه که سر تا ته این مثلا دادگاه، ده دقیقه هم طول نکشید. الان که فکر می کنم خنده م می گیره. یعنی راستشو بگم گریه م می گیره از سادگی خودم. بچه بودم و بی تجربه، فکر می کردم اعتصاب غذای خشک یه فرمول جادوئیه برای شکست نخوردن. فکر می کردم یه کار خیلی آسونه که دو سه روز غذا نمی خوری، بعدش همه چی تموم میشه. ببین، اصلا این طور نبود!
اگر اشتباه نکنم مارو دیگه نبردن بند. یه راست همه مون رو بردن آسایشگاه. حدّ اول رو که گفتم. حدّ دوم بعداز ظهر بود. بعد از شام. دوباره همون صداها و همون بوها و همون چن نفر قبل از من و بعدشم که نوبت من. یادم نیست همون پاسدار ظهریه بود یا یکی دیگه. دوباره رفتیم پیش نیمکت کذایی. دوباره پرسید نماز می خونم یا نه، دوباره گفتم نه و دوباره گفت بخواب. خوابیدم. اولین ضربه اومد، دومین و … پنجمین. یه معجزه اتفاق افتاده بود، اصلا دردش مثل درد حدّ ظهر نبود. اصلا قابل مقایسه نبود. خیلی قابل تحمل تر بود. برگشتم سلولم. در رو که پشت سرم بستن از خوشحالی دستم رو گذاشتم رو دهنم و چن تا جیغ محکم بی صدا کشیدم. از خوشی داشتم خفه می شدم. اِه، این سخت نبود ، این اصلاً سخت نبود، این اصلاً اصلاً سخت نبود! این رو می شد تحمل کرد. هزار فکر و سوال به مغزم هجوم آوردن. فکر کردم چرا ظهریه این قدر درد داشت؟ چرا این یکی این طور نبود؟ یه دفه یه نتیجه تو ذهنم جرقه زد: همیشه زیر فشار، اون ضربه اول، مهم ترین ضربه س. اون رو که رد کنی، بقیه ش می تونه اون قدر سنگین نباشه. آخ که چقدر این نتیجه گیری تو اون روزا و بعدها تو زندگیم به دردم خورد.
گفتم که حد ۵ بار در روز اجرا می شد. جالب بود، شیعه می تونه نماز رو سه بار بخونه، در مورد حد، دقیق ۵ بارش رو اجرا می کردن. چرا؟ آخه اصل داستان، داستان جنگ روانی بود. مسئله این بود که تمام روز آدم تنش می لرزه که کی نوبتش می شه، می ره شلاقش رو می خوره، نیم ساعتی حالش خوبه که این یکی تموم شد. تا حالش جا نیومده، دوباره سری بعدی. اصلا قبل از این که نوبت آدم بشه، این پخش اذان و این بوی غذا و صدای کشیده شدن نیمکت سر بند، کاملا یه امر روانی واسه خاطر شرطی کردن ما بود.
یه چیز خیلی بدی که این وسط داشت من رو بیشتر از خود حد و شلاق آزار می داد اعتصاب غذای خشک بود. من قبلا هم تجربه اعتصاب غذا داشتم، اما این اولین بار بود که تنها بودم و این اولین بار بود که اعتصاب غذای خشک رو تجربه می کردم. اَه ، تجربه مزخرفی بود. سینه م شده بوده کوره. دستام و بدنم یخ، درونم پر از آتیش. این تشنگی دیوانه وار نمی ذاشت بخوابم اصلا. نمی تونم تعریف کنم چقدر سخت بود برام. تا چشمام رو می ذاشتم رو هم، یه برکه آب سرد رو می دیدم که دارم توش غوطه می خورم. هیچ چی برام مهم تر از آب نبود. یعنی از یه طرف درد شلاق، از یه طرف تشنگی، از یه طرف هم بی خوابی. پاک داشت می زد به سرم.
روزامون پنج قسمتی شده بود. از یه نوبت شلاق تا نوبت بعدی شلاق. نیمکته رو که می کشیدن سر بند، چشم بندم رو می زدم و آماده نوبت خودم می شدم، وایمیسادم پشت در. روز و شب رو که حالیم نبود اون قدر که تشنه م بود. کارم این شده بود که همه ش می نشستم جلوی سینک و شیر آب رو باز می کردم و دستام رو زیرش می گرفتم. این جریان خنک آب رو دستام خیلی حس خوبی بود، اما تشنگی داشت داغونم می کرد. عجب غلطی کرده بودم! یه معمایی هم که اون وسط اتفاق افتاد این بود که بعد از چن روز، ضربات شلاق یه سلولی رو من خیلی خفه می شنیدم. اصلا نمی فهمیدم داستان چیه. چرا صدای همه شلاق ها واضح میاد، صدای این شلاقا خفه س؟
یه چیز بامزه هم این وسط بود: بعضی پاسدارا دست شون پرزور بود و واقعاً بد می زدن، بعضی های دیگه شون نه. یکی شون بود که خیلی لاجون و لاغر بود و خیلی آروم می زد. وقتی این پاسدار لاغره در رو باز می کرد، باورت نمیشه دلم می خواست بغلش کنم بگم:” به به آخ جون، تو هستی؟ بریم، بریم شلاقت رو بزن!” فکر کن، این جوریه آدمیزاد!
یه شب اتفاق خوبی افتاد. اون شب، شیفت اکبری بود. رئیس بند زنان ۲۰۹. یکی از شرورترین زنایی که تو عمرم دیدم؛ قدرتمند، باهوش و بی چشم و رو تا دلت بخواد. ماشالله قدرت دستشم هم که عالی! لامصب طوری زد که به نیمکت چسبیدم. به زحمت بلند شدم. من گفتم که چشم بند رو چشمم بود، اومد من رو «راهنمایی» کنه، دستش رو زد به پشتم، پشتم تیر کشید از درد، با تحقیر بهش گفتم: « به من دست نزنین!» گفت : « برو بدبخت، این همه درد رو تحمل می کنی که نماز نخونی؟» اون قدر خوشحال شدم از جوابش که حد نداشت. باور کن می تونستم ماچش کنم. آخه از نظر من این بهترین تعریفی بود که کسی تو اون شرایط می تونست از من بکنه. بله من درد رو تحمل می کنم که نماز نخونم! شاد و سربلند برگشتم به سلولم. لخت شدم که ببینم می تونم پشتم رو ببینم؟ از گوشه چشم بالای شونه هام رو می دیدم: سیاه سیاه!
یه شب هم وقتی رفتم شلاق بخورم، دیدم نفر قبل از من ادرار کرده رو نیمکت. تو ادرارش خون بود. من خیلی راحت روی همون ادرار دراز کشیدم. کی بود یعنی این؟
یه چیز دیگه هم بگم بخندی؟ گفتم که خیلی ما ساده بودیم، خیلی کم تجربه. این لاکردارها هم واقعا بی رحم: من برای این که اگر زمانی نتونستم تاب بیارم، خودم رو بکُشم، یه تیغ مداد تراش با خودم برده بودم به سلول و قایمش کرده بودم توی لیفه شلوارم. فکر کن چقدر ما ساده بودیم که فکر می کردیم با تیغ مداد تراش میشه رگمون رو بزنیم و فکرش رو بکن این مسئله شکستن برای ماها چقدر سنگین بود. حالا چرا این رو گفتم، برای این که یه چیز دیگه رو برات بگم: این اعتصاب غذای خشک نمی دونم چه جوریه، زود سیستم اعصاب رو از کار می اندازه. من کاملا متوجه بودم که فرایند فکر کردن در من خیلی آهسته شده. از مجموع ۲ و ۲ تا برسم به ۴، نیم ساعت یه ساعت ممکن بود طول بکشه. تو این وضع و اوضاع یه شب من رو بردن برای حد نماز شب. قبل از این که برم روی نیمکت بخوابم، از زیر چشم بند لباس نفر قبلی رو که شلاق خورده بود دیدم که از کنارم رد شد. شلاق رو خوردم، برگشتم به سلول و این سوال مثل خوره افتاد به جونم که این کی بود؟ این کی بود؟ هی فکر می کردم این کی بود و یادم نمی اومد. هر چی بیشتر فکر می کردم، از جواب دورتر می شدم. خدایا این کی بود؟ می دونستم که من سال ها با صاحب این لباس تو بند زندگی کردم، اما مغزم دیگه کار نمی کرد و حافظه م به کلی مختل شده بود. هی فکر کردم، هی فکر کردم و ای کاش که یادم نمی اومد. اما یادم اومد: “میترا! این میترا بود……. اِه میترا؟!؟” خون تو رگام منجمد شد. همه افکار بد و منفی دنیا یه دفه به طرفم حمله ور شدن: یعنی چی؟ به ما که گفته بودن میترا و ناهید کارشون به بیمارستان کشیده. این خبر غلط بود؟ این دختر هنوز داره شلاق می خوره؟ حساب کردم دیدم بیش از دو هفته س. یعنی چه طوری ممکنه؟ چن دقیقه یا چن ساعت طول کشید از همه اینا برسم به یه نتیجه وحشتناک، یادم نیست: « ای امان، اینا کوتاه بیا نیستن! علیرغم این که خبر به بیرون درز کرده دست بردار نیستن. اینا تا شکستن ما می خوان پیش برن… ای واااای! اینا بی بروبرگرد مارو می شکنن!» اون قدر حالم بد شد که نمی تونم برات بگم چه جوری. قبل از رسیدن مرگ، مُرده بودم باور کن! زود دست زدم به لیفه شلوارم و تیغ مدادتراشه رو لمس کردم. سرجاش بود. یه احساس آرامشی به من داد، یه راحتی خیالی به من داد که نمی دونی. اصلا فکر خودکشی اون قدر آرومم کرد که باور نمی کنی! فکر کن! من، یه دختر خیلی معمولی و بیست و چن ساله و ترسو، اون وقت این تیغ کوچولوی مداد تراش آرامش بخش ترین چیز بود تو اون روزای من. آخه مرگ چیزی بود که دست اینارو از من و غرور و حیثتیم دور می کرد. این جوری شده بودیم ما!
پنج روز که گذشت عادت ماهانه شدم. می دونستم حد رو اون موقع قطع می کنن، چون زنی که عادت ماهانه س نماز نمی خونه. همین طور هم شد. روز هفتم فکر کردم دوباره میان سراغم اما کسی نیامد. یعنی غذا رو توزیع کردن، اذان ظهر رو پخش کردن، ولی از صدای کشیده شدن نیمکت روی زمین خبری نشد. اولش که نفهمیدم چیه موضوع. اینایی که میگم کلی طول کشید تا حالیم بشه. گفتم که، مغزم کار نمی کرد. چند ساعت گذشت یا چند سال نمی دونم، اما از نیمکت و شلاق خبری نبود. چی شده یعنی؟ بعد صدای یه سری مرد رو شنیدم و صدای باز و بسته شدن در سلول هارو. پاک گیج شدم. یعنی چی شده؟ به خودم گفتم: « آها، اینا دیدن با حد و شلاق به نتیجه نمی رسن، حالا می خوان بریزن تو سلول با مشت و لگد مجبورمون کنن!» فکر کن این قدر ساده بودم من و این قدر به اینا بدبین! بالاخره نوبت من رسید. پاسدار زن از پشت در گفت چادر و چشم بندت رو بذار. خب، درست بود پس حدسم. این یعنی که مردا می خوان بیان تو سلولم. در باز شد، حس می کردم چند نفری می شن. یکی شون شروع کرد به حرف زدن: « شما چرا غذا نمی خوری؟» گفتم: « من ترجیح می دم بمیرم و این شرایطی که شما می گین رو نپذیرم!» الان به نظر شعار میاد این چیزا، اما اون موقع اینا حرف دلم بود. فریاد توی وجودم بود. خیلی برام عادی بود این جوری حرف بزنم. اصلا جریان مقابله من با همۀ اونا اون قدر لخت و بی نقاب شده بود که این طرف من بودم و شور و عشق و باورهام، اون طرف با همه قدرت و همه پلشتی اش که می خواست من رو له کنه. گفت: « این «جریان» دیگه قطع می شه، شما غذات رو بخور!». «جریان»؟ تعارف داشت با من؟ چرا رُک و صریح نمی گه شلاق؟! من رو می گی، پاک قاطی کردم! چی فکر می کردم، چی شنیدم! چند ثانیه فکر کردم، گفتم: «من حرف شما رو می پذیرم و غذا می خورم، اما اگر یه بار دیگه بهم دست بزنین، این دفه تا آخرش می رم.» گفت: « من قول می دم دیگه تکرار نشه!» بهش گفتم: « من رو ببرین پیش دوستام. دلیلی برای انفرادی وجود نداره!» نمی دونم به کی گفت: « ایشون رو ببرین به سلول جمعی…” این رو گفت و با بقیه از سلول خارج شد… اونا که رفتن نشستم همون پشت در سلول آی گریه کردم، آی گریه کردم، آی گریه کردم! رودخونه رودخونه اشک ریختم… آخ که چقدر چقدر چقدر خوشبخت بودم! من بزرگ ترین زن عالم بودم، قوی ترین آدم روی زمین، من مقاوم ترین انسان کل تاریخ بشریت بودم! آه که چه احساس خوبی، چه احساس شیرینی… درد، ترس، رنج و بدبختی اون قدر از من دور بودن، اون قدر اون قله ای که من روش وایساده بودم بلند بود که حد نداشت!
همون روز بعداز ظهر من رو بردن به سلول مهیار و بتول. اون قدر هم دیگر رو بوسیدیم و بغل کردیم که تمومی نداشت. ما سعادتمندترین آدمای دنیا بودیم باور کن. دو هفته نگه مون داشتن که تا یه کم ریخت وقیافه مون عادی بشه. ماها که اعتصاب غذا کرده بودیم، خیلی قیافه مون ناجور بود. اعتصاب غذای خشک واقعا سریع بدن رو از ریخت می اندازه. بشقاب بشقاب غذا بود که به سلول ما سرازیر می شد. پاسدارا همه « مهربان و شیرین» شده بودن. همون پاسدارایی که شلاق مون زده بودن، حالا باید می دیدی شون چقدر ماه شده بودن.
تو این دو هفته لحظه ها رو شمردیم برای این که زودتر ببرن مون به بند عمومی. یک شب انتقال به بند عمومی شروع شد. قبل از من کی رفت و من چه زمانی رفتم یادم نیست من رو بردن سر بند، رئیس زندان نشسته بود. گفت که چون فلان کردی و بهمان این جریانات برات پیش اومده. اینم به طور موقته که قطع شده. دوباره چموش بازی در بیارم بازم شلاق در انتظارمه. حالا من رو میگی؟ به زور جلوی لبخند و خوشحالی ام رو می گیرم. گوش نمی دادم یارو چی می گه که! منتظر بودم نطق و تهدیداش تموم بشه، برگردم بند عمومی.
اون موقع سالن ۳ بودیم، یعنی طبقه سوم آموزشگاه. شب بود. نورافکنا روشن. من چشم بند رو چشمام، راه می رفتم به زحمت اما حس پرواز داشتم. اون قدر خوشبخت بودم که حد نداشت. قبل از این که برسم بند، صدای همهمه و بدوبدو و شادی بچه ها رو بالا سرم می شنیدم. از دفتر بند که رد شدم و رسیدم به راه پله چشم بندم رو برداشتم. رسیدم پاگرد بین طبقه دوم و سوم. بالارو نگاه کردم. آخ، فردین وایساده بود با اون موهای یکدست سفید. انگار همین الانه، خوب ِخوب یادمه. اون پیراهن بلندش تنش بود که نقش و نگار افریقاییِ نارنجی و قرمز و قهوه ای داشت. دستاش رو باز کرده بود به طرفین، منتظرکه من برسم بالا. نگاش کردم، اون قدر شاد و خوشبخت بود که حد نداشت. تمام صورتش پر از خنده. از سرتاپاش شادی می بارید. نمی تونست بیاد پایین چون ممنوع بود. حالا من می خوام برم بالا، زانوام دیگه اصلا قدرت ندارن. دستام به دستگیره پله ها، هر پله رو می رم بالا، یه کم وایمیسم تا نفس بگیرم. از چشمام همین جوری اشک روان، بدنم خیس عرق، پاهام هم از ضعف می لرزن. برداشتن هر قدم مثل بلند کردن یه کوه. چه جوری بهش رسیدم نمی دونم و چه جوری غرق شدم در آغوشش اونم یادم نیست… .
وارد بند شدم. غوغایی بود. میترا و ناهید رو هم آوردن. میترا و ناهید در واقع پله ها رو خزیده بودن. اون قدر قیافه هاشون بد بود که حد نداشت. ناهید حتی عضلاتش رو هم از دست داده بود. یه چیز غریبی بود قیافه دوتاشون. انگار از اون دنیا برگشته باشن. دو تا زن جوون رفته بودن، دو تا پیرزن فرتوت برگشته بودن. تکیده و لاغر و خمیده. باور کن اغراق نمی کنم، هردوشون عین این عکسای بازداشتگاه های یهودیا هست تو جنگ دوم، اون جوری بود قیافه هاشون. ماها چه طوری بودیم نمی دونم. هر چی بود، بچه های بند مارو با بهت و حیرت نگاه می کردن و بعضی ها زار زار گریه می کردن… .
ناهید ۲۱ روز و میترا ۲۳ روز اعتصاب غذای خشک رو تحمل کرده بودن، چون میترا به قول مسئولان زندان اعتماد نکرده بود و می ترسید که مبادا اعتصابش رو بشکنه و اونا دوباره همه چیز رو از سر بگیرن. هر کدوم شون بالای ۵۰۰ ضربه شلاق خورده بودن، تازه ناهید ۵ تا هم بیشتر! کی باورش می شه؟ این جوری بودن بچه های ما! فرداش بود یا بعدتر که ناهید با صدای گرفته و خفه برامون تعریف کرد اواخر اون قدر حالش بد شده بود که دیگه نمی تونسته بره سر بند حد بخوره. حاکم شرعه اومده تو سلولش چک کرده که هنوز زنده س، به پاسدارا دستور داده بود بقیه حد رو تو سلول اجرا کنن. اون موقع بود که فهمیدم اون صدای خفه شلاق که می شنیدم، همین صدای حد خوردن ناهید بود تو سلول…
آره، ما همه برگشتیم بند، یه سری مون به بند عمومی، یه سری مون هم به بند ملّی کش ها. تنها کسی که برنگشت سهیلا (۷) بود.
***
آره، اون روزا ما اون قدر ساده بودیم. اینا هم اون قدر در موضع قدرت و اون قدر بی رحم. اما نمی دونم، یه چیزی بود در ما که نگه مون می داشت: امید، آره، امید بود به گمانم! ما در سیاه ترین سال ها امیدمون موند. من خودم والله یادم نیست به سختیِ کار فکر کرده باشم یا به این که کی مونده و کی رفته و کی مقاومت می کنه و کی نمی کنه. راستش عقلم شاید خیلی هم نمی رسید، اما ما یاد گرفته بودیم که سرمون رو بندازیم پایین و کارمون رو بکنیم. من یه چیزرو یاد گرفتم تو زندگیم؛ آدم که بخواد بمونه و بجنگه از در و دیوار دلیل می تراشه برای مقاومت، اون که می خواد وا بده هزار دلیل پیدا می کنه برای وا دادن…
ما فکر نکردیم میشه نایستاد، میشه وا داد، میشه سر خم کرد. می دونستیم قبل از ما هزاران نفر دیگه این راهو رفتن، ما هم باید بریم. نمی شد نرفت، نمی شه نرفت. ما چشممون به اون نور ته تونل بود. مطمئن بودیم که بالاخره بهش می رسیم. آره خب، می دونستیم، هنوزم می دونیم که اصلاً کار راحتی نیست، کار یه روز و دو روز نیست، یه عالمه کار، یه دنیا صبر می خواد… اون روزا اون جوری بودیم ما… اما، اصلا بگیر کلاً این جوری هستیم ما… .
۱- اعتصاب غذای خشک، خودداری از خوردن و نوشیدن هر چیزی. این نوع اعتصاب غذا معمولا آخرین تیر ترکش یک زندانی است.
۲- جمهوری اسلامی علاقه ای عجیبی داشته و دارد که نام زندان ها و بخش های آن را به اسامی بی ربط تغییر بدهد. به زندان اوین می گفتند «آموزشگاه شهید کچویی»، به سلول های ته زندان اوین می گفتن «آسایشگاه». به بندعمومی می گفتند « آموزشگاه» طوری که قید نام « زندان اوین» به جای «آموزشگاه» روی پاکت نامه، یکی از دلایل رایج برای عدم ارسال نامه زندانی به خانواده اش بود.
۳- ملّی کِش اصطلاحا به زندانیانی گفته می شد که علیرغم اتمام دوره محکومیت به خاطر نپذیرفتن شرایط زندانبان برای ابراز انزجار و یا مصاحبه علیه تفکر سیاسی خود، از زندان آزاد نشده بودند.
۴- فردین، فاطمه مدرسی تهرانی، عضو حزب توده ایران که در ۶ فروردین ۱۳۶۸ از بند عمومی منتقل و در تاریخی نامعلوم اعدام شد. وسایل شخصی او در ۱۹ اردیبهشت همان سال به خانواده اش تحویل داده شد.
۵- تابوت نوعی از شکنجه که در زندان قزل حصار و با «ابتکار» حاج داوود رحمانی (معروف به حاج داوود) رئیس وقت این زندان اعمال شد. در این روش زندانی در فضایی بسیار کوچک نگه داشته می شد و جز در ساعات محدود خواب و استفاده از دستشویی، باید به صورت نشسته و بدون تماس با افراد دیگر به مصاحبه افرادی که شکنجه را تاب نیاورده بودند و از گروه خود ابراز انزجار می کردند یا قرآن و سخنرانی های مذهبی گوش می داد. تجربه تابوت در حدود ۱۱ ماه طول کشید و نتیجه آن از دست رفتن سلامت روحی و جسمی بسیاری از زندانیان بود.
۶- زندانیان چپ عضو حزب توده ایران و فدائیان اکثریت در شعبه ۵ زندان اوین و بقیه زندانیان چپ در شعبه ۶ بازجویی می شدند.
۷- سهیلا درویش کهن، از اعضای فدائیان اکثریت هرگز از حد بازنگشت. ادعای مقامات زندان آن بود که او با چادر خود را در سلول حلق آویز کرده است.