چـپِ ضـد کمـونیـسم *
چپهای ضدکمونیست که هیچگاه نقش قدرتهای موجود کمونیستی را در مقابله با بدترین امیال سرمایهداری غربی درک نکردند و تصورشان از کمونیسم چیزی نبود مگر شری تمامعیار، خواب شکستهای پیشرو را هم نمیدیدند. دوزاری برخی از آنها هنوز هم نیفتاده است.
با وجود عمری «نکوهش» نظام، نوآم چامسکی، این «فعالترین» روشنفکر آمریکا، هنوز هم یک چپ ضدکمونیستِ یکدنده است.
در ایالات متحده، بیش از صد سال، طبقه حاکم پروپاگاندای ضدکمونیستی خود را بیوقفه در میان توده مردم پراکنده است، چندان که ضدیت با کمونیسم دیگر از قالب تحلیل سیاسی درآمده و به نوعی تعصب بدل شده است. در خلال جنگ سرد، چارچوب ایدئولوژیک ضدکمونیستی توانست هر دادهای را که به جوامع کمونیستی موجود ربط داشت، تبدیل کند به شاهدی که حکایت از خصومت دارد. اگر شوروی از مذاکره سر باز میزد، به معنای کلهشقی و ستیزهجویی بود؛ اگر به نظر میرسید حاضرند کوتاه بیایند، حتما کاسهای زیر نیمکاسه داشتند و هدفشان این بود که ما کمی موضع دفاعیمان را شل کنیم. مخالفتشان با محدودسازی جنگافزارها نشان از نیت خصمانهشان داشت؛ اما وقتی در عمل از اکثر معاهدات تسلیحاتی حمایت میکردند، مبنای کارشان هیچ نبود مگر دغلبازی و موذیگری. اگر در اتحاد جماهیر شوروی کلیساها خالی بود، شاهدی بر سرکوب مذهبی بود؛ اما اگر کلیساها پر بودند دلالت بر این داشت که مردم دست رد به سینه ایدئولوژی الحادی رژیم زدهاند. اگر کارگران اعتصاب میکردند (که گاهی اتفاق میافتاد) گواهی بود بر بیگانهشدن با نظام جمعی؛ اگر هم دست به اعتصاب نمیزدند، علتش این بود که میترسیدند و آزادی نداشتند. کمبود مایحتاج عمومی نشان از شکست نظام اقتصادی داشت؛ بهبود وضع مایحتاج هم به معنای آن بود که رهبران درصدد هستند مسکنی برای جمعیت ناآرام فراهم آورند تا سلطه خود را بر آنها بیشتر کنند. اگر در ایالات متحده کمونیستها نقشی جدی در نبرد برای حقوق کارگران، محرومان، آمریکاییان آفریقاییتبار، زنان و دیگران ایفا میکردند تنها دلیلش این بود که مکارانه بنا داشتند حمایت گروههای حاشیهای را جلب کنند تا خودشان به قدرت برسند و البته کسی هم نمیگفت چطور میشود با مبارزه در راه حقوق محرومان به قدرت رسید. آنچه در اینجا با آن مواجهیم تعصبی است ابطالناپذیر که طبقه حاکم سرسختانه عرضه کرده و بر همه مردم با هر مشی سیاسیای تأثیر گذاشته است.
تعظیم در برابر تعصب ضدکمونیستی
خیلی از چپهای آمریکا چنان عداوتی با شوروی و چنان خصومتی با سرخها نشان دادهاند که کم از عداوت و خصومت دست راستیها ندارد. به حرفهای چامسکی توجه کنید که درباره «روشنفکرهای چپی» میگوید درصددند «سوار بر دوش جنبشهای مردمی به قدرت برسند» و «بعد مردم را به انقیاد بکشند… . اولش مثل لنینیستی که بنا دارد بخشی از بوروکراسی کمونیستی باشد شروع میکنند، اما بعد که میبینید قدرت به این شیوه دوامی ندارد خیلی سریع میشوند ایدئولوگ راست… همین حالا هم در اتحاد جماهیر شوروی [سابق] شاهد این ماجرا هستیم. همان کسانی که دو سال پیش از گردنکلفتهای کمونیست بودند، حالا مدیر بانک هستند و در زمره شیفتگان بازار آزاد و ستایشگران آمریکاییها». (مجله زد، 10/95)
ذهنیت چامسکی بهشدت وامدار همان فرهنگ سیاسی شرکتی آمریکایی است که خود او در سایر موارد دائما از آن انتقاد میکند. به نظر او، انقلاب از جانب محفلی از «گردنکلفتهای کمونیست» خیانت دید که صرفا گرسنه قدرت بودند، نه که قدرت را برای خاتمهدادن به گرسنگی بخواهند. بهواقع کمونیستها «خیلی سریع» به راست متمایل نشدند، بلکه رودرروی هجومی سهمگین تلاش کردند تا سوسیالیسم شوروی را بیش از 70 سال زنده نگاه دارند. تردیدی نیست که در ایام احتضار اتحاد جماهیر شوروی برخی، نظیر بوریس یلتسین، به صف سرمایهداران پیوستند، اما الباقی با بهایی سنگین همچنان به مقاومت در برابر هجوم بازار آزاد ادامه دادند و بسیاری از آنان در دوران سرکوب خشونتبار پارلمان روسیه در سال 1993 به دست یلتسین جان خویش را از دست دادند.
دیگران از جمله برخی چپها تسلیم کلیشهای قدیمی شدهاند که میگوید سرخها تشنگان قدرت هستند، تشنگانی که قدرت را برای خود قدرت میخواهند نه بهعنوان وسیلهای برای نیل به اهداف اجتماعی واقعی. اگر اینطور باشد، باید پرسید که چرا کشور به کشور این سرخها حتی به بهای قربانیکردن جان خود پشت فقرا و مستضعفان درآمدند، نه آنکه شریک خوان نعمتی شوند که بعد از پیروزی گسترده میشود.
چندین و چند دهه بسیاری از نویسندگان و سخنوران چپگرای ایالات متحده خود را موظف میدانستند برای اثبات اعتبار خود در این مناسک ضدکمونیستی و ضدشوروی مشارکت جویند. از قرار معلوم نمیتوانستند در باب موضوعات سیاسی سخنی بگویند یا مقاله و یادداشتی بنویسند، مگر آنکه طعنهای ضدکمونیستی هم چاشنی کارشان میکردند. انگیزهشان این بود و البته هنوز هم هست که فاصله خود را با چپ مارکسیست-لنینست حفظ کنند.
آدام هوسچایلد: حفظ فاصله از «چپ استالینی» و
توصیه به همراهان ترقیخواه خود برای حفظ همین موضع
آدام هوسچایلد، نویسنده و ناشر لیبرال، به چپهایی که علاقه چندانی به تقبیح جوامع کمونیستی موجود نداشتند هشدار میداد که با این کار «اعتبار خود را خدشهدار میکنند» (گاردین، 23/5/1984). بهبیاندیگر، برای اینکه اعتبار مخالفت با جنگ سرد را داشته باشیم، اول باید به سیاق جنگ سرد به تقبیح جوامع کمونیستی کمر ببندیم. رونالد روداش قویا توصیه کرد جنبش صلح دست به پاکسازی کمونیستها بزند تا به کمونیستبودن متهم نشود (گاردین،16/3/1983). اگر منظور روداش را درست فهمیده باشم، حرفش این است که اگر بخواهیم گرفتار بگیروببندهای جنبش ضدکمونیستی نشویم، باید همرنگ جماعت شویم و خودمان هم به این جنبش ضد کمونیسم بپیوندیم. تصفیه چپ از کمونیستها به روالی ثابت بدل شد و اثری مخرب بر بسیاری از آرمانهای مترقی گذاشت؛ برای مثال در سال 1949 حدود 12 اتحادیه از کنگره اتحادیههای صنعتی اخراج شدند، چون در رده رهبریشان کمونیستهایی هم بودند. این تصفیه، اعضای کنگره اتحادیههای صنعتی را تا حد 1/7 میلیون نفر کاهش داد و بهطورجدی انگیزه عضوگیری و نفوذ سیاسی آن را تحلیل برد. گروه ظاهرا ترقیخواه آمریکاییهای حامی کنش دموکراتیک (ADA) در اواخر دهه 1940 برای اجتناب از آنکه بهعنوان کمونیست «تخطئه» شوند، به یکی از پرسروصداترین سازمانهای ضدکمونیست بدل شد.
این راهبرد مؤثر نبود. ADA و سایر سازمانهای چپ به بهانه کمونیستبودن یا مماشات با کمونیستها از طرف راستها مورد حمله قرار میگرفتند. هم در گذشته و هم حالا بسیاری در جناح چپ نتوانستهاند این نکته را درک کنند که هرکس به نفع محرومان جامعه برای تغییر اجتماعی مبارزه میکند از سوی نخبگان محافظهکار برچسب کمونیست میخورد، حالا چه کمونیست باشد چه نباشد. برای طبقه حاکم، چندان فرقی ندارد که ثروت و قدرتشان را «براندازهای کمونیست» تهدید کنند یا «لیبرالهای آمریکایی میهنپرست». هر دو برایشان سروته یک کرباساند و تقریبا به یک نسبت دشمن به شمار میآیند.
منتقدان چپ، حتی وقتی هم به راست حمله میکنند از هیچ فرصتی فروگذار نمیکنند تا اعتبارنامه ضدکمونیستی خود را به رخ بکشند. ازهمینرو مارک گرین در نقد رئیسجمهور رونالد ریگان نوشت «وقتی [ریگان] با وضعیتی مواجه بشود که اصول محافظهکاریاش را به مبارزه بطلبد، مثل یک مارکسیست-لنینیست سرسخت، بهجای تغییر ذهنیت دست به تغییر واقعیت میزند». کسانی که چنین سرسختانه این مناسک تعبدی را اجرا میکنند و ادعا دارند که به مبارزه با جزماندیشی «چه از طرف چپ باشد چه از سوی راست» متعهدند، در عمل کارشان چیزی نیست مگر تقویت جزماندیشی ضدکمونیستی. بهاینترتیب، چپهای ضد کمونیست در بهوجودآمدن این فضای عداوت با کمونیسم سهیم بودهاند، فضایی که دست رهبران آمریکا را در بهراهانداختن جنگهای سرد و گرم علیه کشورهای کمونیستی تا این حد باز گذاشته و حتی امروزه هم باعث شده ترویج دستور کارهای ترقیخواه و حتی لیبرال اینقدر دشوار باشد.
جورج اورول
یکی از کمونیستستیزانی که وانمود میکرد چپ است جورج اورول بود. در اواسط جنگ جهانی دوم که اتحاد جماهیر شوروی در نبرد مرگ و زندگی با اشغالگران نازی در استالینگراد بود، اورول اعلام کرد که «محک صداقت فکری اشتیاق به نقد روسیه و استالین است، یعنی نقد چیزی که از منظر روشنفکری ادبی خطرناکترین چیز به نظر میرسد» (مانتلی ریویو، 5/1983). اورول (با دوگونهاندیشی اورولی خود) درحالیکه با امنیت کامل در جامعهای بهشدت ضدکمونیستی روزگار میگذراند، محکومکردن کمونیسم را تنها شکل مقاومت واقعا شجاعانه میدانست. امروزه، اخلاف ایدئولوژیک او هنوز هم بر همان عهدند و خود را چپهای دلاوری جا میزنند که منتقد چپ هستند و منادی نبردی متهورانه علیه قشون مارکسیست-لنینیست-استالینستهای خیالی.
چیزی که بهشدت جای خالیاش در چپ آمریکا مشاهده میشود ارزیابی عقلانی اتحاد جماهیر شوروی است، کشوری که در همان سالهای اول شکلگیری درگیر جنگ داخلی طولانیمدتی شد و به اشغال چندین کشور بیگانه درآمد و تازه دو دهه بعد توانست قد راست کند و به بهایی سنگین هیولای نازی را نابود گرداند. در سه دهه بعد از انقلاب بولشویکی، شوروی به پیشرفتی در صنعت رسید که سرمایهداری طی یک قرن حاصل کرده بود- و البته بهجای آنکه مثل خیلی از کشورهای سرمایهداری صنعتی در سراسر جهان بچهها را روزی 14 ساعت به کار بگیرد، کمر به تیمار و آموزش آنها بست. در ضمن اتحاد جماهیر شوروی در کنار بلغارستان، جمهوری دمکراتیک آلمان و کوبا دست به حمایتی حیاتی از جنبشهای رهاییبخش در سراسر دنیا زدند که از جمله آنها میتوان اشاره کرد به حمایت از کنگره ملی آفریقایِ نلسون ماندلا در آفریقای جنوبی.
چپهای ضدکمونیست نسبت به دستاوردهای چشمگیر تودههای سابقا فقیر و ضعیف که به یُمن کمونیسم میسر شد شدیدا بیاعتنا ماندهاند. برخی حتی چنین دستاوردهایی را به دیده تحقیر مینگریستند. به خاطر دارم چگونه در برلنگتون ورمونت در سال 1971، موری بوکچین، آنارشیست ضدکمونیستِ معروف، با تمسخر به دغدغه من نسبت به «بچههای فقیری که در نظام کمونیستی سیر شدند» (عین کلامش) اشاره کرد.
برچسب زدن
چپهای ضدکمونیست به ماهایی که از تخطئه شوروی سر باز زدیم، برچسب «مالهکش شوروی» و «استالینیست» زدند، حتی اگر از استالین و نظام حاکمیت خودکامه او بدمان میآمد و باور داشتیم که جامعه شوروی موجود مشکلاتی جدی دارد. تنها گناهمان این بود که برخلاف بسیاری از چپها از پذیرش بیچونوچرای پروپاگاندای رسانهای آمریکا علیه جوامع کمونیستی سر باز زدیم. در عوض، معتقد بودیم در کنار ایرادها و بیعدالتیهایی که با صدای بلند در بوق و کرنا هم کرده بودند، وجوه مثبتی هم در نظام کمونیستی موجود در کار بوده که ارزش دارد حفظشان کنیم، اینکه این نظام زندگی صدها میلیون نفر از مردم را به نحوی انسانی و درست بهبود بخشیده بود. این ادعا قطعا به مذاق چپ ضدکمونیستی خوش نمیآمد، چپی که قادر نبود حتی یک کلمه حرف مثبت درباره هیچ جامعه کمونیستی (شاید بهاستثنای کوبا) به زبان بیاورد و تاب گوشدادن به کسی که از این حرفها را بزند هم نداشت.
چپهای ایالات متحده که از تعصب ضدکمونیستی اشباع شده بودند، علیه کسانی که حرف مثبتی درباره کمونیسم موجود میزدند دست به مککارتیسمی چپگرایانه زدند و آنها را از مشارکت در کنفرانسها، کمیتههای مشورتی، پشتیبانیهای سیاسی و مطبوعات چپ حذف کردند. چپهای ضدکمونیست، مثل محافظهکاران به هیچچیز راضی نبودند الا تخطئه بیچونوچرای اتحاد جماهیر شوروی تحت عنوان شرارت استالینیستی و انحراف اخلاقی لنینیستی.
اینکه بسیاری از چپهای ایالات متحده آشنایی کمی با نوشتهها و آثار سیاسی لنین داشتند مانع از آن نمیشد که به این و آن برچسب «لنینست» نزنند. نوآم چامسکی، که چشمه لایزال ارائه کاریکاتورهای ضدکمونیستی است، نظرش را درباره لنینیسم اینگونه بیان میکند: «روشنفکران غربی و جهان سوم جذب ضدانقلاب بلشویکی شدند، چون هرچه باشد لنینیسم مکتبی است که میگوید روشنفکران رادیکال حق دارند قدرت دولت را به دست بگیرند و کشورهاشان را به زور اداره کنند و این ایدهای جذاب برای روشنفکران است». اینجا چامسکی تصویری از روشنفکرانی تشنه قدرت ترسیم میکند که با تصویر کارتونیاش از لنینیستهای تشنه قدرت همخوانی دارد، تبهکارانی که وسایل انقلابی را برای مبارزه با بیعدالتی نمیجویند، بلکه قدرت را بهخاطر خود قدرت میخواهند. وقتی پای تخطئه کمونیستها در میان باشد، برخی از بهترینها و درخشانترینهای چپ دستکمی از بدترینهای راست ندارند.
در زمان بمبگذاری تروریستی شهر اوکلاهاما در سال 1996 شنیدم تحلیلگری در رادیو میگوید: «لنین میگفت هدف ترور القای رعب و وحشت [ترور] است». تحلیلگران رسانههای آمریکایی به همین شیوه گمراهکننده بارها و بارها از لنین نقلقول کردهاند. راست اینکه جمله لنین در رد تروریسم بود. لنین درگیر جدل با کارهای تروریستی تکروانهای بود که هیچ ثمری نداشت بهجز ایجاد وحشت در بین مردم، دعوت به سرکوب و جداکردن جنبش انقلابی از مردم. لنین نهتنها تمامیتخواه و دسیسهچین حلقهای بسته نبود، بلکه خواهان ایجاد ائتلافهای فراگیر و سازماندهیهای عمومی بود، چندان که همه مردم را در سطوح مختلف سیاسی دربر بگیرد. او مدافع روشهای متنوع ضروری برای پیشبردن نبرد طبقاتی بود، از جمله مشارکت در انتخابات سیاسی و اتحادیههای موجود. بدون تردید، طبقه کارگر مثل هر گروه دیگر، برای ادامه موفقیتآمیز مبارزه انقلابی به سازماندهی و رهبری نیازمند است، کاری که بر عهده حزب پیشرو بود، اما نه به این معنا که انقلاب پرولتاریایی را میتوان با دسیسهچینان و تروریستها صورت داد و به پیروزی رسید.
لنین دائم با معضل اجتناب از افراطوتفریط درگیر بود، یعنی از یکطرف فرصتطلبی لیبرال بورژوایی و از طرف دیگر ماجراجویی چپ افراطی. بااینحال روزنامهنگاران جریان غالب و برخی چپها مرتب لنین را چپ افراطی دسیسهچین معرفی میکردند. [بهطور مشخص کریس هجز او را اغلب به «ربودن انقلاب» متهم میکند، اگر چنین چیزی اصلا معنایی داشته باشد]. اینکه آیا رویکرد لنین به انقلاب امروزه مطلوب است یا حتی محلی از اعراب دارد یا نه پرسشی است محتاج بررسی انتقادی؛ اما از کسانی که نظر و عمل او را وارونه جلوه میدهند، دشوار بتوان توقع ارزیابی درخوری داشت.
به نظر چپهای ضدکمونیست هرگونه رابطه با سازمانهای کمونیستی به سبب «جنایات کمونیسم» ناپسند است. بااینحال بسیاری از آنها با حزب دموکرات این کشور در ارتباط هستند، چه بهعنوان رأیدهنده چه بهعنوان عضو و به نظر هم میرسد جنایات ناپسند سیاسی رهبران این سازمان برایشان اهمیتی ندارد. در یکی، دو تا از دولتهای حزب دموکرات، 120 هزار آمریکایی ژاپنیتبار را از خانه و زندگیشان جدا کردند و به اردوگاههای حبس فرستادند؛ بمبهای اتمی را بر هیروشیما و ناکازاکی ریختند که نتیجهاش کشتهشدن قربانیان بیگناه بود؛ به افبیآی اجازه دادند به گروههای سیاسی نفوذ کند؛ از قانون اسمیت استفاده کردند تا رهبران حزب کارگری سوسیالیستی تروتسکیستی و بعدش هم رهبران حزب کمونیست را بهخاطر عقاید سیاسیشان زندانی کنند؛ اردوگاههای حبسی بنا کردند تا در زمان «وضع اضطراری ملی» مخالفان سیاسی را در آن محبوس کنند؛ در خلال دهههای 1940 و 1950 هشت هزار کارمند دولت فدرال را به سبب وابستگیها و نظرات سیاسیشان از دولت تصفیه کردند، بهعلاوه هزاران نفر از مشاغل مختلف که کارشان را به سبب بگیروببندها از دست دادند، در جهت مساعدت به گروه فاشیستی فرانکو از قانون بیطرفی برای تحریم جمهوری اسپانیا استفاده کردند؛ برنامههای ضدانقلابی آدمکشانه در کثیری از کشورهای جهان سوم علم کردند و جنگ ویتنام ادامه یافت و حتی شدت گرفت.
در بخش اعظم یک قرن، رهبری پارلمانی حزب دموکرات از جدایی نژادی حمایت کرده و مانع لوایح استخدام عادلانه و ضد لینچکردن (۱) شدند. با وجود همه این جنایتها که مرگ و تباهی خیلیها را رقم زد، لیبرالها، سوسیالدموکراتها و «دموکراتهای سوسیالیستِ» ضدکمونیست به صرافت نیفتادند تا از ما مصرانه بخواهند حزب دموکرات یا نظام سیاسی را که موجب این جنایات شده بیچونوچرا تخطئه کنیم، قطعا نه به آن شدتی که کمونیسم را تخطئه میکردیم. [و دموکراتها کاملا مسئولاند، بهعنوان اجزای لاینفک دمودستگاه امپریالیستی، مسئول تمام جنایتهای امپراتوری ایالات متحده در حداقل یک قرن توسعهطلبی مدام، جنایاتی که توسط بسیاری محققان به جزئیات بیان شده و در کتابهایی نظیر دولت سرکش (از بیل بلوم) گردآوری شده است].
سوسیالیسم ناب در مقابل سوسیالیسم محصور
به نظر برخی از چپهای ایالات متحده ناآرامیهای گسترده اروپای شرقی منجر به شکست سوسیالیسم در این کشورها نشد، چون اصلا سوسیالیسمی در این کشورها وجود نداشت. میگویند دولتهای کمونیستی چیزی بیش از «سرمایهداری دولتی» تکحزبی و بوروکراتیک یا چیزی شبیه این برای عرضه نداشتند. اینکه کشورهای کمونیستی سابق را «سوسیالیست» بنامیم یا ننامیم برمیگردد به تعریفمان از سوسیالیسم. همینقدر کفایت میکند بگوییم این کشورها چیزی بنا کردند متفاوت با آنچه در جهان سودمحور سرمایهداری جریان داشت- امری که خود طرفداران سرمایهداری هم به آن پی بردند.
اول اینکه در کشورهای کمونیستی بیعدالتی اقتصادی نسبت به دنیای سرمایهداری کمتر بود. مزایایی که نخبگان حزبی یا دولتی از آن بهرهمند بودند در مقایسه با مدیران شرکتهای غربی ناچیز بود [و امروزه در مقایسه با بستههای پاداش عجیبوغریبی که به نخبگان مالی یا مدیران میدهند ناچیزتر هم مینماید]، درآمد شخصی و سبک زندگیشان نیز به همین ترتیب بود. رهبران شوروی مانند یوری آندروپف و لئونید برژنف در قصرهای پرزرقوبرق مشخص مثل کاخ سفید زندگی نمیکردند، بلکه در آپارتمانهایی نسبتا جادار در خانههای سازمانی اطراف کرملین ساکن بودند که برای رهبران دولتی در نظر گرفته شده بود. لیموزین در اختیارشان بود (مثل اکثر رهبران دولتها) و در هنگام استقبال از میهمانهای رسمی به ویلاهای بزرگ دسترسی داشتند؛ اما از ثروت عظیم شخصی اکثر رهبران ایالات متحده برخوردار نبودند. [ضمن اینکه چنین «ثروتی» را هم نمیتوانستند از طریق ارث یا هبه به دوستان و بستگان خود انتقال دهند، امری که غالبا درباره مدیران غربی و رهبران ثروتمندشان صادق است. محض مثال نگاه کنید به تونی بلر].
«زندگی پرزرقوبرقی» که رهبران حزبی آلمان شرقی از آن بهرهمند بودند و بهوفور در مطبوعات ایالات متحده تبلیغ میشد، مشتمل بر 725 دلار تنخواه سالانه بهصورت پول نقد و نیز خانهای در شهرکی انحصاری در حومه برلین دارای سونا، استخر سربسته و باشگاه بدنسازی مشترک بین همه ساکنان بود. ضمنا میتوانستند از مغازههایی خرید کنند که اجناس غربی مثل موز، لباس جین و وسایل الکترونیکی ژاپنی داشت. مطبوعات آمریکا هیچوقت به این اشاره نمیکردند که شهروندان معمولی آلمان شرقی هم به استخرهای عمومی و باشگاه دسترسی داشتند و میتوانستند لباس جین و لوازم الکترونیکی بخرند (هرچند معمولا تنوع محصولات وارداتی را نداشتند). تازه این «زرقوبرقی» که رهبران آلمان شرقی از آن بهره میبردند، با سبک زندگی واقعا مرفهی که پلوتوکراسیهای غربی از آن برخوردار بودند، مقایسه نمیشد.
دوم اینکه در کشورهای کمونیستی، نیروهای تولیدی برای سرمایهافزایی و ثروتاندوزی شخصی سازماندهی نشده بودند؛ مالکیت عمومی وسایل تولید جایگزین مالکیت خصوصی شده بود. اشخاص نمیتوانستند افراد دیگر را به استخدام خود درآورند و از کار آنها ثروت خصوصی بیندوزند. تأکید میکنم، در قیاس با معیارهای غربی، تفاوت بین درآمد و پسانداز مردم عمدتا ناچیز بود. در اتحاد جماهیر شوروی تفاوت درآمد بین پردرآمدترینها و کمدرآمدترینها حدود پنج به یک بود. در ایالات متحده، تفاوت درآمد سالانه بین مولتیمیلیاردرهای ردهبالا و کارگران فقیر تقریبا 10 هزار به یک است.
سوم اینکه [در اتحاد جماهیر شوروی] اولویت را به خدمات انسانی داده بودند. گرچه زندگی تحت کمونیسم چندان مطلوب نبود و کیفیت خدمات هم تعریف چندانی نداشت، کشورهای کمونیستی حداقلی از امنیت اقتصادی و معیشتی را برای شهروندانشان تضمین کرده بودند، از جمله آموزش، اشتغال، مسکن و خدمات درمانی.
چهارم اینکه کشورهای کمونیستی بهدنبال این نبودند که زمام سایر کشورها را کاملا به دست بگیرند. ازآنجاکه نیروی محرک آنها سودافزایی نداشتند نیازی نبود مدام بهدنبال موقعیتهای تازه سرمایهگذاری بگردند و دنبال تصاحب زمینها، نیروی کار، بازارها و منابع طبیعی ملتهای ضعیفتر باشند. بهعبارتدیگر رویه آنها امپریالیسم اقتصادی نبود. رابطه تجاری و ارائه کمکهای اتحاد جماهیر شوروی با ملتهای اروپای شرقی، مغولستان، کوبا و هند طوری بنا شده بود که عمدتا به نفع آن کشورها بود.
همه اینها به درجات مختلف اصول سازماندهی همه نظامهای کمونیستی بود. هیچکدام از موارد فوق درباره کشورهای متکی به بازار آزاد نظیر هندوراس، گواتمالا، تایلند، کره جنوبی، شیلی، اندونزی، زئیر، آلمان یا حتی ایالات متحده صدق نمیکند.
اما میگویند سوسیالیسم واقعی بهجای اینکه تحت اداره لنینیستها، کاستروئیستها یا عدهای انسان بدخواه و تشنه قدرت و بوروکراتیک باشد که به انقلاب خیانت میکنند، باید تحت کنترل خود کارگران باشد، آنهم از طریق مشارکت مستقیمشان در اداره امور. معالاسف این «سوسیالیسم ناب» غیرتاریخی و ابطالناپذیر است؛ نمیتوان آن را با محک واقعیات تاریخی سنجید. کارکردش قیاس یک ایدئال با واقعیتی ناکامل است و در این قیاس واقعیت همواره بازنده است؛ کارش این است که بگوید سوسیالیسم در جهانی بسیار بهتر از این جهان چه شکلی پیدا میکرد، جهانی که در آن نیازی به دولتی قدرتمند یا نیروهای امنیتی نیست، جایی که لازم نیست چیزی از ارزش کار کارگران به تملک [دولت] دربیاید تا با آن به بازسازی جامعه بپردازند و از آن در مقابل اشغال خارجی و خرابکاری داخلی محافظت کنند.
وعدههای ایدئولوژیک هواداران این سوسیالیسم ناب نسبتی با واقعیتی که عملا رخ میداد نداشت. ایشان توضیحی ندارند که چگونه میتوان کارکردهای متعدد جامعه انقلابی را سازماندهی کرد، چگونه میتوان هجوم خارجی و خرابکاری داخلی را دفع کرد، چگونه میتوان از بوروکراسی اجتناب کرد، از منابع محدود چگونه میتوان بهره برد، چگونه میتوان اختلافهای سیاسی را حلوفصل کرد، اولویتها را تعیین کرد و تولید و توزیع را سروسامان داد. در عوض اظهاراتی بسیار مبهم طرح میکنند درباره اینکه چگونه خود کارگران مستقیم مالک و ناظر ابزار تولید خواهند شد و در نبردی خلاقانه مشکلات را حل خواهند کرد. تعجبی ندارد که هواخواهان سوسیالیسم ناب حامی هر انقلابی هستند بهجز آنها که پیروز شدهاند.
هواخواهان سوسیالیسم ناب تصویری داشتند از جامعهای نو که به دست آدمی نو بنا خواهد شد و خود این جامعه نیز خالق آدمی نو خواهد بود، جامعهای چنان از بیخ و بن دگرگونشده که دیگر جایی برای خطا، فساد و سوءاستفاده مجرمانه از نیروی دولت باقی نمیگذارد، در آن خبری از بوروکراسی یا دسیسهچینی خودخواهانه و جایی برای تصمیمهای مخرب یا درگیریهای بیرحمانه نخواهد بود. وقتی واقعیت خط بطلانی بر این سادهباوری کشید، برخی چپها تصمیم گرفتند به واقعیت پشت کنند و اعلام کردند حس میکنند انقلاب واقعی به آنها «خیانت کرده» است.
از دید هواخواهان سوسیالیسم ناب سوسیالیسم آرمانی است که آزمندی، نفاق و قدرتطلبی کمونیستی آن را نابود کرد. هواخواهان سوسیالیسم ناب مخالف الگوی شوروی هستند اما مدرک چندانی هم برای ارائه ندارند تا نشان بدهند به چه راههای دیگری میشد رفت، اینکه سایر الگوهای سوسیالیسم- نه الگوهایی که برآمده از خیال است بلکه آنها که در تجربیات واقعی تاریخی به وجود آمده- امکان داشت پا بگیرد و کارکرد بهتری داشته باشد. آیا در این برهه از تاریخ امکان داشت سوسیالیسمی باز، متکثر و دموکراتیک به وجود بیاید؟ شواهد تاریخی مؤید این نیست. همانطورکه فیلسوف سیاسی کارل شیمس گفته:
چگونه [منتقدان چپی] مشکل اصلی را «طبیعت» حزب حاکم [انقلابی] میدانند بهجای اینکه مثلا مشکل را تمرکز جهانی سرمایهای بدانند که تمام اقتصادهای مستقل را نابود میکند و خط بطلانی بر تمام حاکمیت ملی در همهجا میکشد؟ و اگر چنین «طبیعتی» هم بوده از کجا آمده؟ آیا چنین «طبیعتی» از تاروپود خود جامعه، از روابط اجتماعیای که بر آنها تأثیر میگذاشته، جدا و مجزا بوده؟ …هزاران مثال میتوان یافت از اینکه تمرکز قدرت یک انتخاب ناگزیر بوده برای حفاظت و صیانت از روابط اجتماعی. در بررسی من [از جوامع موجود کمونیستی]، مثبتبودن «سوسیالیسم» و منفی بودن «بوروکراسی، اقتدارگرایی و استبداد» تقریبا در تمام سطوح زندگی ریشه دوانیده بوده» (کارل شیمس، در پاسخ به نامه من، 1992/1/15).
هواخواهان سوسیالیسم ناب مرتب خودِ چپ را مقصر تکتک شکستهایش میداند. این از بیرون گود انتقادکردنشان انتهایی ندارد؛ بنابراین میشنویم که میگویند مبارزه انقلابی به نتیجه نرسید، چون رهبرانش یا دیر جنبیدند یا زود، یا زیادی شل گرفتند یا زیادی سفت، یا زیادی کلهشق بودند یا خیلی واداده. میشنویم که میگویند رهبران انقلاب سازشکار یا ماجراجو بودند، بوروکراتیک یا فرصتطلب بودند، سازماندهیشان یا زیادی غیرمنعطف بود یا خیلی شلوول، ضددموکراسی بودند یا فاقد رهبری قدرتمند؛ اما درهرحال شکست رهبران به این خاطر بوده که به «کنش مستقیم» کارگران اعتماد نداشتند، کارگرانی که ظاهرا میتوانستند با تأسی به رهبری مدنظر منتقدان چپی در مقابل هر دشمنی بایستند و بر آن فائق آیند. متأسفانه به نظر میرسد این منتقدان نتوانستند نبوغ رهبری خود را به کار گیرند تا جنبش انقلابی موفقی در کشورهای خود راه بیندازند. تونی فوبو این سندرم مقصر-دانستن-رهبری نزد هواخواهان سوسیالیسم ناب را به پرسش کشیده:
به این نتیجه رسیدم که وقتی افرادی تا این حد باهوش، متفاوت، متعهد و قهرمان مانند لنین، مائو، فیدل کاسترو، دانیل اورتگا، هو شی مین و رابرت موگابه- و میلیونها انسان قهرمانی که از آنها پیروی کرده و در کنارشان جنگیدند- همه و همه سر از یک جا درمیآورند، پس قضیه مهمتر از این حرفهاست که چه کسی در چه جلسهای چه تصمیمی گرفت یا حتی اینکه بعد از آن جلسه به چه خانهای رفتند… .
این رهبران در خلأ نبودند، در گردباد حوادث بودند و مکش، نیرو و توانی که آنها را در این گردباد میچرخاند، این جهان را حدود 900 سال تکه و پاره کرده بود. تقصیر را به گردن فلان یا بهمان نظریه یا رهبر انداختن جایگزینی است سادهلوحانه برای تحلیلی که مارکسیستها باید ارائه دهند» (گاردین، 1991/1/13).
تردیدی نیست که هواخواهان سوسیالیسم ناب چندان هم درمورد انقلاب بیبرنامه نیستند. پسازآنکه ساندنیستها دیکتاتوری سوموزا را در نیکاراگوآ سرنگون کردند، یک گروه چپ افراطی در آن کشور خواهان مالکیت مستقیم کارخانهها توسط کارگران شد. کارگران مسلح کنترل تولید را به دست میگیرند، آنهم بدون نیاز به مدیریت، برنامهریزان دولتی، بوروکراتها یا ارتشی رسمی. هرچند بیتردید چنین امری جذاب به نظر میرسد، این سندیکاگرایی کارگران منکر لزوم قدرت دولتی است. با چنین تمهیداتی، انقلاب نیکاراگوئه دو ماه هم در مقابل ضدانقلابهای تحت حمایت آمریکا که کشور را مورد هجوم قرار داده بودند، دوام نمیآورد، توان بسیج منابع کافی برای تشکیل ارتش را نداشت و نمیتوانست اقدامات امنیتی صورت دهد یا به اجرای برنامههای اقتصادی و خدماتی در سطح ملی بپردازد.
مرکزیتزدایی در مقابل بقا
یک انقلاب مردمی برای بقا نیازمند آن است که قدرت دولتی را به دست بگیرد و آن را به کار بندد تا (الف) دست طبقه مالک را از سازمانها و منابع جامعه کوتاه کند، و (ب) در مقابل ضدحمله ارتجاع که قطعا پیشرو است تاب مقاومت داشته باشد. چه خوشمان بیاید چه نیاید، همانطور که روسیه شوروی در سال 1917 و نیکاراگوئه ساندنیست در سال 1980 نشان داد، انقلاب برای مواجهه با خطرات داخلی و خارجی به قدرت مرکزی دولت نیاز دارد.
انگلس گزارشی از شورش سالهای 1872-1873 در اسپانیا به دست میدهد که در نقطه مقابل این قضیه قرار دارد، آنجا که آنارشیستها قدرت را در شهرداریهای سراسر کشور به دست گرفتند. در ابتدا اوضاع امیدوارکننده به نظر میرسید. پادشاه خلع شده بود و دولت بورژوایی نتوانسته بود بیش از چند هزار سرباز ناکارآمد بسیج کند؛ اما همین قوای دربوداغان توانست پیروز میدان شود چون با شورشیهایی کاملا پخشوپلا مواجه شده بود. انگلس مینویسد «هر شهری خودش را کانتونی مستقل معرفی کرده بود و انجمنی انقلابی (شورا) تشکیل داده بود». «هر شهری مستقل عمل میکرد و اعلام میکرد مهمترین چیز همکاری با سایر شهرها نیست، بلکه جدایی از آنهاست، در نتیجه مانع امکان حملهای مشترک [به نیروهای بورژوازی] میشد». «همین تشتت و انزوای نیروهای انقلابی بود که به قوای حکومت اجازه داد شورشها را یکی پس از دیگری در هم بشکنند».
خودمختاری تکهوپاره و فاقد مرکزیت گورستان مقاومت است- شاید یکی از دلایل همین باشد که تابهحال هرگز شاهد انقلاب موفق آنارکو-سندیکالیستی نبودهایم. داشتن مشارکت کارگری محلی به شیوه خودگردان، همراه با بوروکراسی، پلیس و ارتش حداقلی حالتی ایدئال است. احتمالا اگر به سوسیالیسم مجالی داده شود و زیر حملات ضدانقلاب و براندازها قرار نگیرد به چنین چیزی ختم شود. شاید یادمان باشد که در سالهای 1918-1920، چهارده کشور سرمایهداری، از جمله ایالات متحده، در تلاشی خونبار اما ناموفق برای سرنگونی دولت انقلابی بولشویکی، روسیه شوروی را اشغال کردند.
سالهای سال اشغال بیگانگان و جنگهای داخلی نقش پررنگی داشت در تشدید ذهنیت بولشویکها مبنی بر اینکه در محاصره هستند، ذهنیتی که متعهد به اتحاد سفتوسخت حزبی و دمودستگاه سرکوبگر امنیتی بود. در نتیجه در می 1921، همان لنینی که به دموکراسی درونحزبی دعوت میکرد و سردادن شعار خودمختاری بیشتر با سندیکاها با تروتسکی سروکله میزد، اکنون خواهان پایاندادن به مخالفت کارگران با سایر گروههای درون حزب شد. او با حرارت با کنگره دهم موافقت کرد تا «به اپوزیسیون خاتمه داده و بساطش را جمع کند: به قدر کافی اپوزیسیون داشتهایم.» کمونیستها به این نتیجه رسیدند که بحثهای آزاد و گرایشهای متعارض درون و بیرون حزب، تصویری از اختلاف و ضعف ترسیم کرده و دشمنان قسمخورده را به حمله ترغیب میکند.
فقط یک ماه پیشتر در آوریل 1921، لنین خواهان حضور بیشتر نمایندگان کارگران در کمیته مرکزی حزب شده بود. خلاصه اینکه او ضد کارگر نشده بود، بلکه ضد اپوزیسیون شد. اینجا با انقلابی اجتماعی مواجهیم که مثل سایر انقلابها به آن مجال ندادند تا از نظر حیات سیاسی و مادی بدون هیچ دغدغه ببالد.
در اواخر دهه 1920 شوروی با دو انتخاب مواجه شد: یا (الف) هنوز به راه مرکزیتگرایی به انضمام یک اقتصاد دستوری و اشتراکیکردن اجباری کشاورزی و صنعتیشدن با سرعت تمام تحت نظر رهبری حزبی اقتدارگرا ادامه دهد، یعنی همان راهی که استالین رفت یا (ب) مسیر لیبرالشدن را در پیش بگیرد و به تنوع سیاسی بیشتری اجازه بروز دهد، خودمختاری بیشتری به اتحادیههای کارگری و سایر سازمانها بدهد، به بحثها و انتقادها آزاد بیشتری مجال بروز بدهد، به جمهوریهای مختلف شوروی خودمختاری بیشتری بدهد، به بخشی از کسبوکارهای کوچک خصوصی اجازه ظهور بدهد، به بخشی از کشاورزان اجازه کشاورزی مستقل بدهد، به مایحتاج عمومی بیشتر توجه کند و تلاش کمتری صرف انباشت سرمایهای کند که برای ساخت پایگاههای صنعتی-نظامی بزرگ لازم است.
به نظرم مسیر دوم به جامعهای مرفهتر، انسانیتر و مفیدتر راه میبرد. سوسیالیسمِ محصور جای خود را میداد به سوسیالیسم کارگر-مصرفکننده محور. تنها مشکل این بود که کشور در معرض این خطر قرار میگرفت که نتواند در برابر تهاجم نازیها بایستد. عوض این مسیر، اتحاد جماهیر شوروی مسیر صنعتیشدن اجباری و سفت و سختی را در پیش گرفت. از این سیاست اغلب بهعنوان یکی از خطاهایی یاد میشود که استالین نسبت به مردمش مرتکب شد. این سیاست عمدتا شامل ساخت پایگاههای صنعتی عظیم و کاملا جدید در شرق رشتهکوههای اورال در وسط استپهای لمیزرع بود، بزرگترین مجتمع فولاد در اروپا که بر مبنای احتمال هجوم غرب تأسیس شد. «مثل نقلونبات پول خرج میشد، آدمها یخ میزدند، گرسنگی و عذاب میکشیدند اما ساختوساز همچنان ادامه داشت، بدون توجه به افراد و نیز قهرمانی جمعی که در تاریخ بیسابقه بود».
پیشگویی استالین درست از آب درآمد که اتحاد جماهیر شوروی تنها 10 سال وقت دارد کاری را که بریتانیا در یک قرن انجام داد به سرانجام برساند. وقتی نازیها در سال 1941 دست به اشغال زدند، همان پایگاههای صنعتی که هزاران مایل دورتر از جبهه جنگ در امنیت به سر میبردند، دست به تولید سلاحهای جنگی زدند که در نهایت ورق را برگرداند. بهای چنین بقایی 22 میلیون نفر از مردم شوروی بود که در جنگ جان باختند و نیز خرابیها و رنجی که تأثیرش بر جامعه شوروی تا دههها بعد از جنگ ادامه یافت.
این البته به این معنا نیست که هرچه استالین کرد از سر ضرورت تاریخی بود. اعدام بیرحمانه صدها رهبر قدیمی بلشویک، کیش شخصیت رهبری که مدعی بود تکتک دستاوردهای انقلاب کار اوست، سرکوب حیات سیاسی حزب بهواسطه القای رعبووحشت، ساکتکردن بحثها درباره نرخ سرعت صنعتیکردن و اشتراکیکردن، قاعدهگذاری ایدئولوژیک برای کل حیات فرهنگی و فکری و اخراج جمعی هر کس که ملیتی «مشکوک» داشت، هیچکدام از «لوازم ناگزیر» بقای انقلاب نیست.
تأثیر متحولکننده حملات ضدانقلابی در سایر کشورها هم حس میشد. یکی از افسرهای ارتش ساندنیست که در سال 1986 در وین ملاقاتش کردم یادآور شد که نیکاراگوئهایها «مردمی جنگجو» نبودند بلکه به اجبار یاد گرفتند بجنگند چون با نیروی مخرب ایالات متحدهای مواجه شدند که مزدورانش را به جنگ آنها فرستاده بود. او تأسف میخورد که جنگ و تحریم کشورش را مجبور کرد برنامههای اجتماعی-اقتصادی خود را به تعویق بیندازد. مثل نیکاراگوئه، در موزامبیک، آنگولا و خیلی از کشورهایی که نیروهای مزدور تحت حمایت مالی ایالات متحده در آن مزارع، روستاها، مراکز درمانی و نیروگاههای برق را نابود میکردند- آنهم درحالیکه صدها هزار نفر را گرسنگی میدادند و میکشتند- طفل انقلاب در گهوارهاش به قتل رسید یا آنقدر خون داد که دیگر تاب و توانی برایش نماند. وقتی به سرکوب مخالفان در این یا آن جامعه انقلابی اذعان داریم، حداقل باید به واقعیت فوق نیز معترف باشیم.
بسیاری از روشنفکران چپ دستافشان و پاکوبان به استقبال سقوط دولتهای کمونیستی اروپای شرقی و شوروی رفتند. اکنون میشد میدان برای دموکراسی باز شود، مردم از یوغ کمونیسم رها شوند و چپهای آمریکا از مزاحمت کمونیسم موجود خلاصی پیدا کنند یا به بیان نظریهپرداز چپ ریچارد لیچمن، «از دست بختک شوروی و دیو چین کمونیستی رهایی یابند».
در عمل احیای سرمایهداری در اروپای شرقی مبارزات رهاییبخش کثیری از کشورهای جهان سوم را که از شوروی کمک میگرفتند بهطورجدی تضعیف کرد و موجب سربرآوردن خیل جدیدی از دولتهای دست راستی شد، دولتهایی که با ضدانقلابهای آمریکایی در سراسر جهان همدست بودند.
علاوه بر این، سقوط کمونیسم چراغ سبزی بود برای اشتهای سیریناپذیر و مهارنشدنی شرکتهای بزرگ غربی. دیگر نیازی نبود کارگران را متقاعد کنند که وضع زندگیشان از حریفشان در روسیه بهتر است، دیگر یک نظام رقیب دستوپایشان را نبسته بود، طبقه صاحبان شرکتهای بزرگ بسیاری از دستاوردهای را که کارگران طی سالیان به دست آورده بودند ملغی کردند. اکنون بازار آزاد، در بیرحمانهترین شکل خود، پیروزمندانه در حال سربرآوردن در شرق بود تا در غرب کامیاب شود. همانطورکه ریچارد لوینز میگوید «سرمایهداری با صورت انسانی» جایش را داده است به «سیلی سرمایهداری به صورت انسان»، «تا در هجوم تازه و شدید سرمایهداری جهانی بفهمیم که کمونیستها و متحدانشان جلوی کدام سیلی را گرفته بودند» (مانثلی ریویو، 9/1996).
چپهای ضدکمونیست که هیچگاه نقش قدرتهای موجود کمونیستی را در مقابله با بدترین امیال سرمایهداری غربی درک نکردند و تصورشان از کمونیسم چیزی نبود مگر شری تمامعیار، خواب شکستهای پیشرو را هم نمیدیدند. دوزاری برخی از آنها هنوز هم نیفتاده است.
پینوشت:
۱ــ لینچ اشاره به عمل شکنجه و در نهایت قتل سیاه پوستان در آمریکا دارد که عمدتا به صورت غیر قانونی و به دست گروهی از سفیدپوستان نژادپرست در ایالات جنوبی اجرا میشد. به صورت کلی لینچکردن به معنای قتل یک شخص به دست گروهی خشمگین و بدون طی تشریفات قانونی است.
* منبع: greanvillepost.com