نگرشهای تاریخی پرفسور یرواند آبراهامیان
آبراهامیان از مقوله “تناسب نیروها در جهان” و نقش گاه تعیینکننده عوامل خارجی در تحلیل رویدادها و تحولات اجتماعی ـ بهویژه در آثار نخستین خود استفاده نمیکند یا از کنار این عوامل بهصورتی گذرا عبور میکند. بهعنوان نمونه در تحلیل انقلاب مشروطیت ایران، تقریباً هیچ اشارهای به انقلاب ۱۹۰۵ روسیه نمیکند؛ در تحلیل کودتای ۱۲۹۹ و در ضرورت دولت متمرکز قدرتمند، و ناگزیر برکشیدن رضا شاه توسط امپریالیسم انگلستان، از انقلاب سوسیالیستی اکتبر ۱۹۱۷ و نقش بسیار مهم آن تنها با اشارهای گذرا عبور میکند. در آثار آبراهامیان، از شکلگیری جهان دو قطبی، پیروزی متفقین بر آلمان فاشیستی و نقش ویژه اتحاد شوروی در آن، تشکیل جامعه کشورهای سوسیالیستی و فرو پاشی سیستم استعماری کهن، تغییر تناسب نیروها و لاجرم تیزتر شدن مبارزات اجتماعی سراسر جهان که تأثیر خود را برجنبشهای آذربایجان و کردستان ایران، پیدایش و نفوذ گسترده حزب توده ایران و سرانجام نهضت ملی کردن نفت ایران هم باقی میگذارد؛ یا اثری نیست یا به شدت کمرنگ است.
چکیده: پرفسور یرواند آبراهامیان، در ایران نامی آشنا و بسیار محترم است. کتابهای ایشان به چاپهای متعدد رسیده و در محافل دانشگاهی بهصورت کتابهای آکادمیک در حوزههای تاریخ و جامعهشناسی سیاسی درآمده است. انتشار هر کتاب و مقاله ایشان، که گاه با چند ترجمه و در کوتاهترین زمان صورت میگیرد، بحثهای بسیاری را در محافل دانشگاهی و روشنفکری دامن میزند. مقاله زیر میکوشد تا خوانندگان ارجمند را با نگرشهای پرفسور یرواند آبراهامیان درباره مهم ترین مقولههای تاریخی آشنا کند.
کلید واژهها: جامعهشناسی سیاسی، مارکسیسم آکادمیک، دولت، طبقه، دین، جنبشهای اجتماعی
زندگینامه:
پرفسور یرواند آبراهامیان به سال ۱۳۱۹/۱۹۴۰ در تهران دیده به جهان گشود. تا سال ۱۳۳۰/۱۹۵۰ در همین شهر به تحصیل پرداخت و سپس روانه انگلستان شد. در سال ۱۳۴۲/۱۹۶۳ از دانشگاه آکسفورد درجه کارشناسی ارشد گرفت و در سال ۱۳۴۸/۱۹۶۹ از دانشگاه کلمبیا موفق به اخذ درجه دکترا شد. آبراهامیان، در دانشگاههای پرینستون و آکسفورد، به تدریس “تاریخ ایران” پرداخت و هماکنون استاد تاریخ عمومی ـ بهویژه تاریخ اروپای جدید و جهان سوم ـ در کالج باروک دانشگاه نیویورک است. من یک ایرانی ارمنی به دنیا آمدم، شکاک بهخاطر آموزشهای علمی، ترجیحاً یک سوسیال دموکرات در زمینه سیاسی، و تا آنجا که به مبانی مذهبی مربوط میشود، در اغلب روزها، بیتفاوت نسبت به بود و نبود خدا (گنوستیک) و در روزهای دیگر منکر وجود خدا (آته ایست) هستم. (ر. ک. ۱، ص ۹) پرفسور آبراهامیان تاکنون کتابها و مقالات گوناگونی را بهویژه درباره ایران معاصر نوشته است. عمدهترین کتابهای ایشان عبارتند از:
۱. یرواند آبراهامیان، اسلام رادیکال مجاهدین ایرانی، ترجمه فرهاد مهدوی، نشر نیما، چاپ اول، مرداد، آلمان، ۱۳۸۶(تاریخ انتشار به انگلیسی: ۱۹۸۴، دانشگاه یل). این کتاب در ایران منتشر نشده است.
۲. یرواند آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب، ترجمه احمد گل محمدی و محمد ابراهیم فتاحی، نشر نی، چاپ شانزدهم، تهران، ۱۳۸۹ (تاریخ انتشار به انگلیسی: ۱۹۸۲، دانشگاه پرینستون)؛ یرواند آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب، ترجمه کاظم فیروزمند، محسن مدیر شانه چی و حسن شمس آوری، نشر مرکز، ۱۳۸۷، تهران
۳. یرواند آبراهامیان، کودتا، ترجمه ناصر زرافشان، موسسه انتشارات نگاه، چاپ اول، ۱۳۹۳، تهران (تاریخ انتشار به انگلیسی: ۲۰۱۳)؛ یرواند آبراهامیان، کودتا، ترجمه محمد ابراهیم فتاحی، نشر نی، چاپ سوم، ۱۳۹۲، تهران؛ یرواند آبراهامیان، کودتا، ترجمه عبدالرضا (هوشنگ) مهدوی، چاپ اول، ۱۳۹۲، تهران
۴. یرواند آبراهامیان، مردم در سیاست ایران،، ترجمه بهرنگ رجبی، نشر چشمه، چاپ اول، تهران ۱۳۹۴
۵. یرواند آبراهامیان، تاریخ ایران مدرن، ترجمه محمد ابراهیم فتاحی، نشر نی، چاپ سوم، تهران، ۱۳۸۹ (تاریخ انتشار به انگلیسی: ۲۰۰۸، دانشگاه کمبریج)؛ یرواند آبراهامیان، تاریخ ایران نوین، ترجمه شهریار خواجیان، نشر دات، ۱۳۹۰
۶. یرواند آبراهامیان، مقالاتی در جامعهشناسی ایران، ترجمه سهیلا ترابی، نشر پردیس دانش، چاپ سوم، تهران ۱۳۹۳
۷. یرواند آبراهامیان، مقاله “پارانوید در سیاست ایران” از کتاب “جستارهایی درباره تئوری توطئه در ایران”، گردآوری و ترجمه محمد ابراهیم فتاحی، نشر نی چاپ ششم، تهران،۱۳۹۰
۸. یرواند آبراهامیان، آنارشیسم در انقلاب روسیه، دانشگاه کورنل، ۱۹۷۳ (این کتاب به فارسی ترجمه نشده است.)
۹. یرواند آبراهامیان، یک آنارشیست آمریکایی، زندگی والترین کلیر، دانشگاه پرینستون، ۱۹۷۸(این کتاب به فارسی ترجمه نشده است.)
۱۰. یرواند آبراهامیان، خمینیسم: مقالاتی درباره جمهوری اسلامی، دانشگاه کالیفرنیا، ۱۹۹۳، (این کتاب به فارسی ترجمه نشده است.)
۱۱. یرواند آبراهامیان، اعترافات شکنجهشدگان: زندانها و ابراز ندامتهای علنی در ایران مدرن، ترجمه رضا شریفها، نشر باران، سوئد، ۲۰۰۳ (تاریخ انتشار به انگلیسی: ۱۹۹۹). این کتاب در ایران منتشر نشده است.
جامعهشناسی سیاسی
آنچه آثار وپژوهشهای یرواند آبراهامیان را از بسیاری آثار منتشر شده دیگر در زمینه تاریخنگاری متمایز میکند، زمینه خاص بررسیهای او و سابقه علائق وی است. دو نکته مهم در بررسی آثار آبراهامیان دارای اهمیت فراوان است: نخست آن که او در رویکرد به فراز و نشیبهای تاریخ ایران معاصر، زمینه کار را بر جامعهشناسی سیاسی قرار میدهد و پرسشهایی را مطرح میکند که حاصل تحقیق را، تنها به بازسازی رخدادها محدود نمیکند و نکته دیگر آنکه مطالعات و بررسیهای خود را در زمینه تاریخ معاصر ایران، سالها پیش از آشکار و غیر قابل اجتناب یافتن این موضوع، یعنی از مدتها قبل از انقلاب، آغاز کرده است.
پرفسور آبراهامیان نگرش خود را که بر جامعهشناسی سیاسی استوار است، اینگونه توضیح میدهد: “طی دو دهه گذشته، جامعهشناسانی که درباره جوامع غربی مطالعه کردهاند به اصول علم نوینی بهنام جامعهشناسی سیاسی دست یافتهاند.این جامعهشناسان با نفی تصور جدایی دولت و جامعه که در جامعهشناسی سده نوزدهم رایج بود، به تنظیم نظریهای با گستردگی کمتر اما دقیقتر، پرداختهاند که در آن، دولت و جامعه بهنحو پیچیدهای همبسته، و سیاست پدیدهای متأثر از سازمانهای سیاسی و نیروهای اجتماعی قلمداد میشود. این جامعهشناسان، با بهرهگیری از دیدگاه سه بعدی فوق، علاوه بر تدوین چارچوبهای نظری جامعهشناسی سیاسی، مطالعات موردی و تجربی ارزشمندی درباره جوامع غربی، تحلیل بنیادهای اجتماعی سیاست و ارتباط پیچیده میان عملکرد دولت، سازمانهای سیاسی و ساختارهای اجتماعی ارائه دادهاند. (ر. ک. ۲، ص۵) پرفسور آبراهامیان، اذعان میکند که خود با نظریه دوم به تحلیل تاریخ میپردازد: “کتاب حاضر ـ ایران بین دو انقلاب ـ میخواهد با تحلیل تأثیرات متقابل سازمانهای سیاسی و نیروهای اجتماعی، سیاست ایران را بررسی کند.” (ر. ک. ۲، ص۷)
در این جا اشاره به یک نکته حائز اهمیت فراوان است. همبستگی دولت و جامعه، همچون یک مقوله بدیهی، هنگامی معتبر است که آگاهیهای ناظر بر این رابطه، آگاهیهای صادق و غیر کاذب باشد. یعنی اینکه یگانگی و یا اتحاد منافع طبقات حاکمه و دولت نماینده آنها با منافع تودههای مردم که از جانب طبقات حاکمه تعریف شده ـ و این خود یکی از وجوه آگاهی کاذب است ـ جریانی حقیقی و اصیل و ذاتی اجتماع مردم تلقی شود و آگاهیهای مربوط به آن نیز در زمره آگاهیهای صادق قرار گیرد.
مارکسیسم آکادمیک
نگرش پرفسور آبراهامیان به مارکسیسم نگرشی مبتنی بر مارکسیسم آکادمیک، دانشگاهی یا به بیان ایشان مارکسیسم فرهنگی است. او در توصیف مارکسیسم آکادمیک مینویسد: “از آغاز سده بیستم که مارکسیسم وارد خاورمیانه شد تا دهه ۱۹۶۰، روشنفکران خاورمیانه از آن به گرمی استقبال کردند تا جهان را تغییر دهند. تقریباً تمام این روشنفکران رزمندگانی بودند که به شخصیتهای فعال مارکسیست تبدیل شدند. الن جان پرسیوال تیلر مورخ سرشناس بریتانیایی، مینویسد: به برکت وجود مانیفست کمونیست، نحوه اندیشه کسی که دغدغه مسائل سیاسی و اجتماعی داشته باشد، دگرگون میشود. بنابراین در خاورمیانه، بخش اعظم روشنفکران این دوره، در چارچوب این نظر ا. ج. پ. تیلر قرار میگیرند که روشنفکر کسی است که بهگونهای صاحب اندیشه است. اما از دهه ۱۹۶۰ تاکنون، شمار فزایندهای از مورخان به مارکسیسم روی آوردهاند نه فقط برای آن که جهان را تغییر دهند بلکه بیش از آن، برای آن که آن را درک کنند. این مورخان به این نتیجه رسیدهاند، که جوامع خود را پیش از آن که تغییر دهند؛ لازم است که بشناسند. بنابراین داستان مارکسیسم در خاورمیانه را میتوان بهصورت گذار از مارکسیسم سیاسی ـ که بهطور عمده بر مانیفست کمونیست اتکا داشت ـ به مارکسیسم آکادمیک تعریف کرد که نه تنها تحت تأثیر آثار متأخر مارکس قرار دارد، بلکه از آنتونیو گرامشی (مارکسیست ایتالیایی)، مارکسیستهای بریتانیایی، “ساب آلترن”(۱)ها و حتی مکتب آننلز (۱۲) متأثر است. مارکسیسم آکادمیک ـ در گونههای فراوانش، در خاورمیانه پر نشاط و پویاست.
وقتی از مارکسیسم آکادمیک سخن میگویم، منظورم تحلیل جامعه بهویژه تاریخ آن، تأکید بر اهمیت طبقه، تأکید بر اهمیت شرایط عینی بدون نادیده گرفتن فرهنگ، تأکید بر اهمیت ارتباط شبکههای اجتماعی در حوزه عمومی از یک طرف و تأکید بر اهمیت نیروهای اجتماعی ـ اقتصادی در جامعه بزرگتر از طرف دیگر و سرانجام آخرین و نه کماهمیتترین نکته، تأکید بر اهمیت پذیرش اصول “عصر روشنگری” است که در آن انسان از حقوق تفکیکناپذیر آزادی و برابری برخوردار است. مارکسیسم آکادمیک، پذیرش مراحل رشد تاریخی و باور مارکس به “سیر اجتنابناپذیر تاریخی” را الزامی نمیداند.
در مارکسیسم آکادمیک، حقوق فردی مورد توجه قرار میگیرد … مارکسیسم آکادمیک در خاورمیانه در دهههای پس از ۱۹۶۰ بود که کاملاً شکوفا شد. دانشجویان فارغالتحصیل کشورهای غربی که دهه پُرتلاطم ۱۹۶۰ اروپا را از سر گذرانده بودند؛ مأیوس و سرخورده از مطالعات و دستاوردهای “شرقشناسی”؛ با نگرشهای دوران جنگ سرد و از همه مهمتر با نظریههای “مدرنیزه شدن”، بهسوی آرای آنتونیو گرامشی (مارکسیست ایتالیایی)، ادوارد پالمر تامپسون و دیگر مارکسیستهای بریتانیایی گرایش یافتند. این جریان را امواج مداوم دانشجویان تبعیدی که از سرکوب حکومتهای خاورمیانه میگریختند؛ تقویت میکرد. کشورهای این دانشجویان که “دولتهای پلیسی” خوانده میشدند؛ دشمن تمام عیار هر شکلی از مارکسیسم بودند. حتی دولتهایی که چنان گرفتاری ذهنی برای امنیت خود نداشتند، با این تصور که موضوع تاریخ برای کشورهای در حال توسعه، مسئلهای تجملی و غیر ضرور است، حمایتی از بنیادهای تحقیقاتی تاریخ نمیکردند. با برداشتی متناقض، رشته تاریخ را خطرناک و در عینحال غیر ضرور به حساب میآوردند. در نتیجه مارکسیسم آکادمیک در ایران و جهان عرب نه در درون این کشورها بلکه بهطور عمده در کشورهای غربی شکوفا شد.
اگرچه آثار آکادمیک مارکسیستی خاورمیانه، از جریانهای گوناگون مارکسیسم غربی متأثر بودند، اما همواره بر ماتریالیسم تاریخی، عوامل اقتصادی و از همه مهمتر تحلیل طبقاتی تأکید میکردند. در این آثار کوشش میشد تا هویتهای گوناگون مردم از جمله ملت، قوم، قبیله، منطقه، فرقه و دین مورد توجه قرار گیرد. این گونههای هویت، گاه اندیشه مبتنی بر تحلیل طبقاتی را تقویت و گاه تضعیف میکردند. خود مارکس هم در آثار خود که به بریتانیای معاصر پرداخته؛ از جمله در کتاب ماندگار “مسئله ایرلند”، اهمیت این هویتها را خاطرنشان کرده است.” (ر. ک.۳)
پرفسور آبراهامیان در تشریح نگرش مارکسیسم آکادمیک یا مارکسیسم فرهنگی به تحولات تاریخی، به رویدادهای سالهای اخیر خاورمیانه میپردازد و مینویسد: “اما شورشهای عربی در مقابل تحلیلهای مارکسیستی خاورمیانه، چالشهایی را هم مطرح کرد. این شورشها به روشنی نشان داد که گرچه عوامل اقتصادی و طبقاتی مهم هستند اما عوامل و پدیدههای دیگری ـ از جمله دین، فرقه، قوم، ملت، قبیله، طایفه و حتی موقعیت جغرافیایی ـ هم وجود دارند که این عوامل را تضعیف یا پیچیدهتر میکنند. در بعضی جاها و در برخی مواقع این عوامل نه تنها تأثیر خود را به رخ میکشند، بلکه در تعارض با عوامل طبقاتی و اقتصادی قرار میگیرند. پس از یک قرن کامل تمرکزگرایی، توسعه شهری، صنعتی شدن، آموزش همگانی و رسانههای دولتی، این عوامل نه تنها جان سختی نشان دادهاند، بلکه تقویت هم شدهاند. سیاستهای دینی و فرقهگرایانه ـ شیعه در برابر سنی در عراق و لبنان، علویها در برابر سنیها در سوریه، منطقه جغرافیایی در برابر منطقه جغرافیایی دیگر در لیبی ـ که هماکنون در خاورمیانه جریان دارند؛ ممکن است پدیدههای جدیدی نباشند، اما شدت و حدت و پایههای تودهای آنها قطعاً جدید است. برای پرداختن به این مسائل حاد و خطرناک، نه تنها لازم است که بررسیهای تجربی دقیق هانا بطوطه را سرمشق خود قرار دهیم، بلکه ضرور است که از مارکسیستهای بریتانیایی، کسانی چون ا. پ. تامپسون و کریستوفر هیل هم بیاموزیم. آنها این مسئله دشوار را پیش میکشند که چرا و چه زمانی دین وارد حوزه سیاست میشود ـ بهویژه به این مسئله میپردازند که وقتی سرمایهداری لجامگسیخته به تهدیدی علیه اقتصاد اخلاقی تبدیل میشود؛ چگونه باورهای دینی، سیاسی میشوند. مارکسیسم، بهویژه مارکسیسم فرهنگی، خود را متعهد میداند که برای این بحرانهای رو به گسترش خاورمیانه پاسخهایی ارائه کند. (ر. ک. ۳)
تأکید بر نقش تعیینکننده عوامل داخلی
آنچه بیش از هر موضوع دیگری نگرش تاریخنگاری یرواند آبراهامیان را از دیگر پژوهندگان تاریخ معاصر ایران متمایز میسازد، تأکید خاص اوست بر مبانی اجتماعی تحولات سیاسی ادوار مورد بحث. توجهی که در درجه اول خود را بهصورت احتراز از تأکید بر نقش تحولات خارجی بر دگرگونیهای داخلی کشور نشان میدهد و آن گاه در بررسی تأثیر تنشهای اجتماعی بر چگونگی شکلگیری حرکتهای سیاسی.
مارکسیستهای کلاسیک تحولات هر کشور و جامعهای را نمودی خاص از عمومیترین قوانین حاکم بر جهان و شکلی معین از قوانین عمومی تکامل و تحول میدانند و به همین دلیل در ارزیابیهای خود از تحولات اساسی در کشور یا جامعه ای، نخست به کلیات یا تحولات عمومی و صفآراییهای جهانی و تناسب نیروهای بینالمللی میپردازند و از این مسیر به ارزیابیهای ملی میرسند و رویدادها و تحولات داخلی را تجزیه و تحلیل میکنند. اما آبراهامیان از مقوله “تناسب نیروها در جهان” و نقش گاه تعیینکننده عوامل خارجی در تحلیل رویدادها و تحولات اجتماعی ـ بهویژه در آثار نخستین خود استفاده نمیکند یا از کنار این عوامل بهصورتی گذرا عبور میکند. بهعنوان نمونه در تحلیل انقلاب مشروطیت ایران، تقریباً هیچ اشارهای به انقلاب ۱۹۰۵ روسیه نمیکند. (ن. ک.۶، توده مردم در انقلاب مشروطه ایران، ص۱۰۸)؛ در تحلیل کودتای ۱۲۹۹ و در ضرورت دولت متمرکز قدرتمند، و ناگزیر برکشیدن رضا شاه توسط امپریالیسم انگلستان (ر. ک.۲، رضا شاه، ص ۱۲۸)، از انقلاب سوسیالیستی اکتبر ۱۹۱۷ و نقش بسیار مهم آن تنها با اشارهای گذرا عبور میکند. در آثار آبراهامیان، از شکلگیری جهان دو قطبی، پیروزی متفقین بر آلمان فاشیستی و نقش ویژه اتحاد شوروی در آن، تشکیل جامعه کشورهای سوسیالیستی و فرو پاشی سیستم استعماری کهن، تغییر تناسب نیروها و لاجرم تیزتر شدن مبارزات اجتماعی سراسر جهان که تأثیر خود را برجنبشهای آذربایجان و کردستان ایران، پیدایش و نفوذ گسترده حزب توده ایران و سرانجام نهضت ملی کردن نفت ایران (ر. ک. ۴، شکلگیری پرولتاریا در ایران مدرن، ص ۱۷۲) و (ر. ک. ۶، قوتها و ضعفهای جنبش کارگری ایران، ص ۲۱۶)، هم باقی میگذارد؛ یا اثری نیست یا به شدت کمرنگ است.
با این وجود، پرفسور آبراهامیان در مقاله مهم “پارانوید در سیاست ایران”، وقتی ریشههای عینی باورهای توطئهاندیشانه در ایران را مورد بررسی قرار میدهد، بر نقش واقعی کشورهای امپریالیستی در ایجاد این باورها، تأکید میکند و مینویسد: “با وجود این، بیشتر ناظران بر این امر توافق دارند که پارانویای سیاسی در ایران مدرن وجود دارد، … اما این رویکرد یا شیوه میتواند به روش تاریخی، بهویژِه با تجربه ایران در زمینه سلطه امپریالیستی هم تبیین شود: قدرتهای خارجی ـ نخست روسیه و بریتانیا و سپس ایالات متحده آمریکا ـ در دو سده گذشته شکلبندیهای بنیادی دورنمای سیاسی کشور را تعیین کردند. این شکلبندیهای بنیادی دربرگیرنده سه جنگ مصیبتبار در نیمه نخست سده نوزدهم؛ امتیازات مربوط به قراردادهای گلستان، ترکمانچای و پاریس؛ ایجاد بریگاد قزاق به رهبری تزاریستها در سال ۱۸۷۹/۱۲۵۸ش.؛ فروش امتیاز تنباکو به یک سرمایهگذار بریتانیایی در سال ۱۸۹۰/۱۲۶۹ ش.؛ امتیاز دارسی ۱۹۰۱/۱۲۸۰ش. که به تشکیل شرکت نفت ایران و انگلیس منجر شد؛ قرارداد ۱۹۰۷ انگلیس و روسیه که ایران را به مناطق نفوذ تقسیم میکرد؛ اولتیماتوم ۱۹۱۱/۱۲۹۰ش. روسها و بهدنبال آن اشغال ایران توسط روس و انگلیس؛ و قرارداد ۱۹۱۹ ایران و انگلیس که با هدف تحتالحمایگی کامل ایران طراحی شده بود. از این دیدگاه، نه تنها ایرانیان بلکه اروپاییان هم، روسیه و بریتانیا عملاً ایران را وارد امپراتوری خود کرده بودند. در واقع دیپلماتهای آنها بودند که بر کشور حکومت میکردند و شاه تنها به عنوان یک نایبالسلطنه خدمت میکرد. تا نیمه دوم سده، شاهان قاجار حتی نمیتوانستند جانشینان خود را بدون تأیید مستقیم نمایندگان قدرتهای امپریالیستی تعیین نمایند. نفوذ امپریالیستی در سه کودتای نظامی در ایران در سالهای ۱۹۰۸/۱۲۸۷ش.؛ ۱۹۲۱/۱۲۹۹ش. و ۱۹۵۳/۱۳۳۲ش. نیز وجود داشت. در کودتای نخست، بریگاد قزاق به رهبری افسران تزاری در تلاشی برای نجات پادشاهی رو به زوال قاجار، پارلمان تازه تأسیس را به توپ بست. در کودتای دوم، افسران بریتانیایی به کلنل رضا خان که در بریگاد قزاق خدمت میکرد، کمک کردند تا دولت را سرنگون نماید و راه را برای انحلال سلطنت قاجار و ظهور دولت پهلوی هموار کردند. در جریان سوم، سیا به همراه سازمان ام. آی سیکس بریتانیا، افسران ارتش را برای سرنگونی یک نخست وزیر مردمی و نجات سلطنت پهلوی تأمین مالی کردند.” (ر. ک. ۷، ص ۴۵)
دولت
“مارکسیستها معتقدند که دولت سازمان سیاسی جامعه و مهمترین وسیله برای تأمین تسلط طبقهای است که از نظر اقتصادی در جامعه نقش حاکم را دارد. وظیفه اساسی دولت حفظ و تحکیم نظام اقتصادی حاکم و دفاع از طبقهای است که بهوجودآورنده آن نظام بوده است. از نظر تاریخی دولت همزمان با پیدایش جوامع منقسم به طبقات بهوجود آمده است. بین نوع دولت و شکل آن باید تفاوت قایل شد. نوع دولت را نظام اقتصادی جامعه تعیین میکند و دولت موظف به حفظ و دفاع از آن نظام و آن طبقهای است که قدرت حاکمه را در دست دارد. بنابراین در طول تاریخ جوامع طبقاتی سه نوع دولت یافت میشود: دولت نوع بردهداری، دولت نوع فئودالی و دولت نوع سرمایهداری. ولی شکل هر دولت ممکن است در این یا آن کشور و در هر دوران معین فرق کند. اشکال دولت اغلب وابسته به شرایط تاریخی، سنن گذشته، شیوههای عمل متغیر برای حفظ تسلط طبقاتی، و همچنین وابسته به شدت مبارزه طبقاتی و تناسب نیروها در هر جامعه است. مثلاً جمهوریت یا سلطنت از اشکال دولت است و هر یک از آنها نیز میتواند اشکال مختلفی پیدا کند مثل سلطنت مطلقه یا سلطنت مشروطه، جمهوری با قدرت پارلمانی یا جمهوری با اختیارات رئیس جمهور و امثال اینها” (ر. ک.۹، ص۳۵۶)
پرفسور آبراهامیان در توضیح نگرش خود نسبت به مقوله بسیار مهم دولت به تشریح مفصل این مقوله میپردازد و مینویسد: “ماهیت حقیقی دولت، موضوع بحث داغی است که از قرن نوزدهم تاکنون همچنان ادامه دارد. در ابتدا، بحث عمدتاً میان فلاسفه سیاسی که موافق یا مخالف دولت و علیه جامعه بودند، جریان داشت. برخی و بهطور خاص هگل، استقرار دولت را جدا از جامعه مدنی، نائل به “واقعیتی مشخص” و “واسطه بیطرف” رفع “هرج و مرج” ذاتی طبقات اجتماعی میدانستند. اما دیگران و از جمله پرودون، فکر میکردند دولت ذاتا “ظالم”، حریص در بلعیدن “آزادیهای فردی” و در نتیجه مسبب اصلی انحطاط عمومی و بیاخلاقی اجتماعی است.
با مارکس، باب جدیدی در این بحث گشوده شد. از نظر مارکس، دولت، خود به خود نه گناهکار است نه بیگناه، رکنی است از خود جامعه. مارکس، تلویحاً تلاش میکند در بحث از بوروکراسی، قانون، ارتش، ایدئولوژی و دیگر جنبههای دولت، به دو امر جداگانه دست یابد. در وهله اول، مارکس تلاش داشت تا از رازآلودگی و ابهام مسئله دولت پرده بردارد و آن را از هاله هگلی بدرآورد. در وهله دوم، او قصد داشت نشان دهد که دولت و جامعه بهصورت غامضی بههم پیچیدهاند و گروههای متشکل در عرصه سیاست، با نیروهای اجتماعی در جامعه وسیعتر مدنی، ارتباط تنگاتنگی دارند.
اگرچه مارکس از این هر دو بحث استفاده نموده، اما بعضا تأکیدات خود را تغییر داده است. او در برخی موارد، دولت را صرفا “کمیته اجرایی” طبقه حاکم توصیف میکند و در جایی دیگر بهویژه در بحث خود در باره پروس بیسمارکی و فرانسه بناپارتی، میگوید: دولت میتواند با رودررو قرار دادن طبقات گوناگون و ایجاد موسسات “انگلی”، تا حدودی خودمختاری و استقلال نهادی بهدست آورد. البته این بحث حاوی این پیش فرض نیز هست که دولت هیچگاه به اندازه کافی خودمختار و مستقل نخواهد شد تا شیوههای مسلط تولید و روابط اجتماعی مربوط به آن را، مورد تهدید قرار دهد. در نتیجه در بحث مارکس خط تسلسلی وجود دارد که در یک سوی آن، دولت بهطور ساده، ابزار طبقه حاکم و در سوی دیگر از خودمختاری نسبی برخوردار است.
این بحث قدیمی در سالهای اخیر مجددا مطرح شده است؛ با این تفاوت عمده که دیگر چندان در میان فلاسفه بزرگ مطرح نیست. بلکه مباحثات کنونی از یک طرف بین مکتب مدرن علوم سیاسی، و مارکسیستها و از طرف دیگر بین مارکسیستهایی که به دولت صرفاً بهعنوان “ابزار” طبقه حاکم نگاه میکنند و کسانی که به بحث “خودمختاری نسبی” و استقلال دولت دامن میزنند، مطرح است. شخصیتهای رهبریکننده مکتب مدرن بهویژه دیوید آپتر، لئونارد بایندر و ساموئل هانتینگتون از جهات متعدد به هگل و نظرات او میپیوندند. در نوشتههای آنان، دولت همواره معطوف است به یک سیستم سیاسی و نیز بهعنوان یک “تنظیمکننده بیطرف” که مافوق جامعه قرار گرفته و “کارکرد” اصلیاش “توجیه قدرت”، “تخصیص منابع”، “به جریان انداختن دادهها و گرفتهها در شبکههای قدرت دولتی”، و نیز در جوامع در حال توسعه، “مدرنیزه” کردن و نوسازی سیستم اجتماعی ازهم گسیخته سنتی است. خودمختاری و استقلال بیشتر دولت، باعث تداوم بیشتر آن میشود و تداوم بیشتر، موجب توانایی بیشتر دولت در زمینه نوسازی خواهد شد. بهطور خلاصه از نظر آنان، دولت به قهرمانی مستقل و نوآور تبدیل میشود که نه تنها تشکیلات و موسسات جدید مانند ارتش، بوروکراسی و امکانات آموزشی بهوجود میآورد بلکه همچنین میتواند بر موانعی که سنت در مسیر پیشرفت جامعه قرار داده است، چیره گردد.
مارکسیستهای معاصر، تأکید فراوانی را که مارکس در زمینه تفاوت شکلگیری دو پارادایم (حیطه) متضاد داشته، برجسته کردهاند. پارادایم اول که عمدتاً توسط رالف میلی بند بسط داده شده، دولت را نگهبان و حافظ طبقه حاکم، و قدرت دولتی را، قدرت طبقه توصیف نموده است … پارادایم دوم که اساساً توسط نیکوس پولانتراس فرموله شده، استدلال میکند که دولت میتواند از استقلال و “خود مختاری نسبی” برخوردار باشد بهخاطر تعدیل منازعات طبقاتی و بهعنوان “مجموعهای از دستگاههای دولتی” که برخی از آنها مانند پلیس و محاکم، نقش سرکوبگرانه دارند و برخی دیگر بهویژه مطبوعات و امکانهای آموزشی، دارای نقش غیرسرکوبگرانه ایجاد هژمونی ایدئولوژیکی هستند. این رشته بحثها حتی بیشتر توسط تدا اسکوکپل و ایلن تریم بگر ادامه مییابد. آنان نتیجهگیری میکنند که دولتهای بوروکراتیک بهویژه در کشورهای جهان سوم، میتوانند تا آنجا قدرتمند و خودمختار بشوند که جدای از کسانی که شیوه تولید را در اختیار دارند، منطق و منافع خاص خود را توسعه دهند. از اینرو آنان با مکتب مدرنیستها در این جمعبندی همرأی هستند که دولتهای خودمختار در جامعه، از دولتهای وابسته به طبقات خاص قویترند. برای هر دو مکتب، خودمختاری، بر تقویت، بقا و تداوم دلالت دارد. چنان که نبود خودمختاری، موجب تضعیف، آسیبپذیری و زمینهساز انقلاب خواهد شد.” (ر. ک. ا، صص ۱۹-۲۱)
پرفسور آبراهامیان با مکتب مدرنیستها و مارکسیستهایی مانند تدا اسکوکپل و ایلن تریم بگر، مخالف است و مخالفت خود را در ارزیابی از ویژگیهای دولت در ایران آشکار میکند: “با این همه، بهنظر میرسد تجربه ایران، عکس این مسئله را اثبات میکند. زیرا تخت سلطنت پهلوی، خودمختار بودن دولت، نه تنها قدرت نهادینه شده بهدنبال نداشت، بلکه انزوای اجتماعی برای آن به ارمغان آورد و منزوی شدن دولت از جامعه، بهنوبه خود موجب ضعف و سستی و آسیبپذیریاش در برابر انقلاب گردید. اما در حاکمیت جمهوری اسلامی، وابستگی دولت به طبقاتی ویژه، پایه اجتماعی برای رژیم بهوجود آورد که بهنوبه خود، این پایه، تقویت و دوام رژیم را باعث گشته است. بهعبارت دیگر دولت پهلوی دقیقاً بهخاطر خودمختاری آن در برابر جامعه، ضعیف بود. در مقابل، جمهوری اسلامی حداقل تا اواخر ۱۳۵۹ قدرتمند و بادوام بوده، زیرا به طبقات اجتماعی خاصی وابسته و از پایگاهی اجتماعی برخوردار است.” (ر. ک. ۱، ص۲۱)
آبراهامیان بر نقش دولت در تحولات اجتماعی تأکید میکند و درباره ایران مینویسد: “کتاب “تاریخ ایران مدرن” شرح دگرگونیهای اثرگذاری است که در سده بیستم در ایران بهوقوع پیوسته است. و از آنجا که موتور اصلی این دگرگونیها دولت مرکزی بوده، تمرکز آن نیز بر دولت، نحوه شکلگیری و گسترش آن خواهد بود؛ و همچنین تأثیرات عمیقی که این گسترش نه تنها بر سازمان سیاسی و اقتصادی بلکه بر محیط، فرهنگ و از همه مهمتر گستره اجتماعی بر جای گذاشته است. برخی از این تأثیرگذاریها، خواسته و عامدانه بوده و بعضی نیز، بهویژه جنبشهای اعتراضی و انقلابات سیاسی، چنین نبوده است. رویکرد کتاب در نظر کسانی که معتقدند در مورد معضلات جهان معاصر، دولت نه مشکلگشا که خود بخشی از مشکل است، شاید شگفتانگیز و تا حدودی غافلگیرکننده بنماید. اما موضوع این کتاب دگرگونیهای اساسی است و در ایران، آغازگر چنین دگرگونیهایی همیشه دولت مرکزی بوده است؛ بنابراین در این کتاب بیشتر به نقش همین عامل خواهیم پرداخت، و در عینحال تلاش خواهیم کرد از فرو افتادن به ورطه رانکه ـ هگلی در مورد بزرگنمایی نقش نهاد دولت پرهیز کنیم … این کتاب همچنین به روابط پیچیده و تنگاتنگ میان تحول اقتصادی و اجتماعی، تحول اجتماعی و فرهنگی، و تحول فرهنگی و سیاسی میپردازد؛ چنان که تجلی آن را در ایدئولوژی رسمی دولت و همچنین در سطحی وسیعتر، در فرهنگ سیاسی جامعه میتوان دید … در مفهوم مارکسیستی، این اثر ردیابی گذار از فئودالیسم است به سرمایهداری دولتی ـ از یک منطقه جغرافیایی با بافتی نامنسجم و روستاهای پرت و دور افتاده و تیرههای قبیلهای، به یک اقتصاد منسجم و شهری که در آن طبقات برای کسب قدرت در داخل دولت از هر وسیلهای استفاده میکنند. از این منظر دولت در واقع وجودی قائم به ذات بر فراز جامعه نیست، بلکه پدیدهای است گسترده و سخت تنیده در جامعه.” (ر. ک. ۵، ص۱۵ و ۲۳)
طبقه اجتماعی
لنین در تعریف طبقه مینویسد: “طبقات به گروههای بزرگی از افراد اطلاق میشود که برحسب جای خود در سیستم تولید اجتماعی دوران تاریخی معین، برحسب مناسبات خود با وسایل تولید (که اغلب در قوانین تثبیت و تسجیل شده است)، برحسب نقش خود در سازمان اجتماعی کار و بنابراین برحسب طرق دریافت و میزان آن سهمی از ثروت اجتماعی که در اختیار دارند، از یکدیگر متمایزند. طبقات آنچنان گروههایی از افراد هستند که گروهی از آنها میتواند بهعلت تمایزی که میان جای آنها در شیوه معین اقتصاد اجتماعی وجود دارد، کار گروه دیگر را به تصاحب خود درآورند.” (ر. ک.۸، ص۱۳۱)
پرفسور آبراهامیان در توصیف نگرش خود از مقوله طبقه به نقل قولی از ای. پی. تامپسون استناد میکند و به نقل از او مینویسد: “جامعهشناسانی که ماشین زمان را متوقف کردهاند و با تلاش فراوان وارد موتورخانه آن شدهاند تا نقش طبقه را در سیر تاریخ پیدا کنند، میگویند که نتوانسته اند جای طبقه را پیدا کنند، آنها فقط توانسته اند افراد بیشماری را با مشاغل، درآمدها و سلسله مراتب متفاوت مشاهده کنند. البته آنها راست میگویند، چرا که طبقه اجتماعی یک بخش از ماشین نیست بلکه طرز کارکردن و حرکت آن است. طبقه، منافع این گروه و آن گروه نیست، بلکه تضاد منافع است؛ گرما و صدای غرش حرکت ماشین است … طبقه ساخت نیست بلکه واقعه و حرکت است.” (ر. ک. ۲، ص۵)
یرواند آبراهامیان بر خلاف نظریهپردازان بورژوازی و ناسیونالیستها، جامعه ایران را جامعهای طبقاتی میداند و با باور به تضاد و نبرد طبقات در ایران، در مقاله “شکلگیری پرولتاریا در ایرن مدرن”، به جنبشهای طبقاتی سالهای بین ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲ میپردازد. در این مقاله بسیار مهم، آبراهامیان میگوید که “به دلایلی روشن درباره نزاع طبقاتی در ایران کمابیش هیچ کاری نشده است. بهنظر ایشان این فقر مطالعاتی سه دلیل عمده دارد: “اول آن که مکاتب غربی علوم اجتماعی، چه ساختاری ـ عملکردی و چه رهیافت رفتاری، به این تصور پیشامارکسیستی پایبند بودهاند که دولت و جامعه دو موجودیت مجزایند، و چارچوب مارکسیستی را پس زدهاند که طی آن دولت خودش بخشی پیچیده از جامعهای است که ذاتاً گروههای مختلفی را در خود جا داده …؛ دوم، آن گروه از متخصصان ایرانی علوم اجتماعی که جامعه خودشان را بررسی کردهاند، هم مدافع ناسیونالیسم ایرانی بودهاند و هم قربانیان ناخودآگاه امپریالیسم فرهنگی. چون مدافع ناسیونالیسم بودهاند حاضر نشدهاند وجود هر شکلی از نزاع داخلی درون جامعهشان را بپذیرند، بهخصوص نزاع طبقاتی را. چون قربانی امپریالیسم بودهاند، تصورشان این است که در ایران چیزی بهعنوان سیاست وجود نداشته و این که هر چه در ایران اتفاق افتاده صرفاً محصول جانبی تصمیمهایی است که در جاهایی دیگر گرفته شدهاند ـ در وست مینستر، در کرملین و حالا در کاخ سفید…. و سوم این که در بیشتر سالهای قرن بیستم، دولتهایی خودکامه حاکم ایران بودهاند که عملاً تنشهای اجتماعی و نزاع سیاسی را پنهان کردهاند. در شرایطی که هیچ نهاد سیاسیای برای بسیج نیروهای اجتماعی ناراضی وجود نداشته و آنها ـ از جمله طبقات ـ جایی برای ابراز نظرات و دیدگاههایشان نداشته اند، متخصصان علوم اجتماعی با خیال راحت و بیدغدغه نظریههای ساختاری ـ عملکردی و رفتاریشان را در مورد ایران معاصر بهکار بستهاند. یک متخصص علوم سیاسی استدلال آورده که در ایران مفهوم طبقه بیمعناست چون دلیل بیثباتی سیاسی نه طبقات رقیب بلکه نظریههای رقیب در مورد مشروعیت بوده. یک متخصص اجتماعی دیگر استدلال کرده در محیطی که جذبه پادشاهی در برش گرفته، طبقات وجود ندارد … باز یکی دیگر از همین متخصصان استدلال آورده که بهدلیل عادات تربیتی ایرانیها که تأکیدشان بر فردگرایی، رقابت فردی و بیاعتمادی به جامعه است، طبقه نمیتواند در ایران شکل بگیرد.” (ر.ک.۴، ص۱۷۲)
به نظر پرفسور آبراهامیان “بهترین روش برای نشان دادن غلط بودن این نظریههای مشهور، روش تجربی است، یافتن گسستهایی در سطح سیاست که به تحلیلگر مجال نگریستن به ساختار اجتماع را میدهد، تشخیص و شناخت نهادهای عمده سیاسی، ارتباط شان به نیروهای مختلف اجتماعی و ارزیابی اهمیت طبقات در گستره این نیروهای اجتماعی.” (ر. ک.۴، ص۱۷۴)” خوشبختانه در قرن بیستم در ایران در دو دوره، رویه و سطح سیاست ترک برمیدارد و زیر این سطح، ساختار اجتماع دیده میشود: ۱۲۸۴ تا ۱۳۰۴ و۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲. پژوهش پرفسور آبراهامیان نشان میدهد که در فاصله سالهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲ زیر پوشش “شورای متحده مرکزی اتحادیه کارگران و زحمتکشان ایران” چه جنبش طبقاتی عظیمی در جریان بوده است. “چه چیزی وجود این جنبش کارگری مبارز را توجیه میکند؟ پاسخ معمول، حضور نیروی نظامی شوروی در ایران بود. اما این پاسخی نابسنده است. جنبش کارگری در مناطقی خارج از محدوده اشغال شوروی ـ از جمله اصفهان و آبادان ـ هم پُرقدرتترین نیرو بود. جنبش کارگری در فاصله سالهای ۱۳۳۰ تا ۱۳۳۲ به اوج فعالیتها و اثرگذاریاش رسید که آن زمان دیگر نیروی نظامی شوروی اصلاً در کشور حاضر نبود. رابطه حزب توده با شوروی از لحاظی به حال جنبش کارگری مضر هم بود چون باعث شد این حزب در فاصله سالهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۲۴ نهایت تلاشش را کند تا جلو اعتصابها و آشوبهایی را بگیرد که با اهداف جنگ جاری همخوان نبودند. حمایت خارجی و تحریکهای خارجی چندان پاسخ درستی نیست؛ بلکه پاسخ در عزم و انگیزهای است که از یک طرف تورم و از طرف دیگر سازمانهای سیاسی به مبارزه کارگری دادند.” (ر. ک.۴، ص ۱۷۸)
به نظر یرواند آبراهامیان، “فرض اساسی در سراسر کتاب (ایران بین دو انقلاب)، این رهیافت نئومارکسیستی بی. پی. تامپسون است که بر خلاف دیدگاه مارکسیستهای ارتدکس، طبقه را نباید به سادگی برحسب رابطهاش با شیوه تولید، بلکه باید در بستر تاریخی و تعارض اجتماعی آن با دیگر طبقات موجود درک کرد.” (ر. ک. ۲، ص۱۰)
جنبش اجتماعی
در نگرش پرفسور یرواند آبراهامیان، این تودههای مردم هستند که تاریخ را میسازند و تحولات اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی را پدید میآورند نه نخبگان و رجال. او با اشاره به نگرشهای جورج رود و گوستالوبون، مینویسد: “اگرچه جمعیتها در همه اعصار ایران مهم بودهاند اما تاریخنگارها، جامعهشناسها و متخصصان علوم سیاسی همگی توجه اندکی بهشان کردهاند. تحلیلگران موافق، همواره آنان را بهعنوان “مردم”ی ستودهاند که برای کشور، آزادی و عدالت مبارزه میکنند. (عمده تاریخنگاریهای انقلاب مشروطه در این دسته جای میگیرند.) تحلیلگران ناموافق، آنها را “جماعت دیوانه”ی مزدور خارجی خواندهاند یا خرابکارهایی متشکل از “اوباش”، “اشرار”، “اراذل”، “گداهای حرفهای” و “تفالههای جامعه”. روزنامهنگارهای اروپایی اغلب تصویر “هیولاهایی بیگانههراس” ازشان بهدست دادهاند که رو به سفارتخانههای خارجی فحش میدهند و آجر پرت میکنند و رماننویسهای شوخ طبع هم، با توصیفشان به سان دارودسته عظیمی دمدمی و مضحک، که سیاستمدارها را بالا میبرند و پایین میآورند، تفریح کردهاند.(ن. ک. محمدعلی جمالزاده، رجل سیاسی در مجموعه داستانی با عنوان یکی بود یکی نبود، تهران ۱۳۲۰) برای همه اینها جمعیت، چه سزاوار تحسین، چه مستوجب ترس، چه درخور نفرت و چه مایه مزاح، پدیدهای انتزاعی بوده نه موضوع مطالعه. هدف این مقاله، غور درباره جمعیت سیاسی در انقلاب مشروطه ایران است؛ به دست دادن تصویری از نقشش، و این که بکاود آیا مطابق تعریفی که گوستاو لوبون در کتابش، جمعیت، میخواهد برای ما بسازد، ذهنیتی از خودشان به نمایش گذاشتند “خیلی نازل”، “سبع”، “غیر عقلانی”، “ویرانگر” و “متعصب”، یا چنان که جورج رود در کتابش، “جمعیت در تاریخ”، در مورد مردمان انگلستان و فرانسه یافته، جماعتی “فوقالعاده مصمم” که “دمدمی، صرفاً غیرمنطقی”، یا کلاً معتاد به حملههای خونبار به آدمها” نیستند، ترکیب اجتماعیشان را بررسی کند، و تا حد ممکن تعریفی بهدست دهد از طبقات و گروههای متفاوتی که در تظاهرات، گردهماییها، شورشها و اغتشاشات عمومی مختلف شرکت میکنند.” (ر. ک. ۴، ص۱۱)
“جمعیت سیاسی نقشی مهم در انقلاب مشروطه ایران ایفا کرد، اما ظاهر و رفتارش کمتر به جماعت شریری میمانست که گوستاو لوبون تصویر کرده بود. اکثریتی وسیع از کسانی که در تجمعات، تظاهرات و حتا آشوبها شرکت داشتند، نه بزهکار، اوباش و اراذل اجتماع، بلکه اعضای متین و حتا محترم جامعه بودند. تاجرها بودند، بزرگان مذهبی، دکاندارها، کارگاهدارها، شاگردهای کسبه، استادکارها و طلاب. کانونهای جمعیتهای انقلابی، بازار و محلات طبقه متوسطنشین بودند نه زاغهها. خرد جمعی تظاهرکنندهها، به صرف جمع شدن در یک جا، نزول نمیکرد به سطح ویرانگری، اعمال ناسنجیده، بیمنطقی، حماقت و رفتارهای دمدمی. به عکس، جز وقتهایی که بهسمتشان تیراندازی میشد یا گرسنگی رنجشان میداد، گرایششان به عدم خشونت بود. در معدود مواردی که راه دادند به خشونت، به ساختمانها حمله کردند نه به آدمها…. اهدافی را پی میگرفتند که جزء منافع طبقاتی و گروهیشان بود. وقتهایی که شعارهایی دیگر بازگوکننده منافعشان نبود، بیهیچ افسوس و عذاب وجدانی از یک طرف میکندند و میپیوستند به تجمعات رقیب. بریدن تهیدستان از جبهه انقلاب و پیوستن شان به اردوگاه ارتجاع نه نشانه دمدمی بودن ذاتیشان، بلکه نتیجه نارضایتی آنها از طبقه متوسط مرفه و انقلاب بورژواییاش بود. این حقیقت که نارضایتیشان را از طریق پیوستن به مرتجعان ابراز کردند، علامت حماقتشان نبود، بلکه دلالت بر فرهنگ سیاسی سنتی و اسلامی ایران در اواخر سده سیزدهم شمسی داشت.” (ر. ک.۴، ص۴۰)
پرفسور آبراهامیان در پایان مقاله “نقش جمعیتهای مردمی در سیاست ایران؛ ۱۲۸۵-۱۳۳۲”، بار دیگر به نظریه جورج رود بازمیگردد و با استناد به مطالعه او درباره انقلابهای فرانسه و انگلستان، مینویسد: “رود، در مورد فرانسه و انگلستان به بسیاری نتایج میرسد که در مورد ایران هم صدق میکند. در هر سه جامعه، جمعیت ابزار ـ اغلب تنها ابزار ـ بیان تودهها بود … در جمعیتهای هر سه جامعه، چهرههای مشابهی رخ نمودند. کسانی که به باستیل حمله کردند، در شورشهای گوردون نقش داشتند و در ایران در راهپیماییهای سیاسی شرکت میکردند، نه لات، دزد، بزهکار، ولگرد، یا بیکار، بلکه چهرههای معقول و حتی محترم اجتماع بودند … در تهران، همچنان که در پاریس و لندن، کانونهای اصلی فعالیتهای رادیکال نه زاغهها بلکه مناطق صنعتی، کارگاهها و محلهای کسب و کار و تجارت بودند … هم در اروپا و هم در ایران، هرچه جامعه پیشرفت کرد و رادیکالیسم غیرمذهبی جای وفاداری به قدرت و دین سنتی را گرفت، عناصر محافظهکار و مذهبی ـ منادیان بلوای کلیسا ـ پادشاه و راهپیماییهای اسلام و شاه ـ بیشتر آب رفتند و کم شدند … در ایران، همچنان که در اروپا، کمبود نان و قیمتهای بالا اغلب نقش محرک در کشاندن مردم به جنبشهای سیاسیای را داشتند که دغدغههایشان صرفا مسائل اقتصادی نبود … بهعلاوه در هیچکدام از سه کشور، جمعیتها دمدمی و نامعقول نبودند؛ جز به وقت گرسنگی و قحطی، سفاک و خونریز هم نبودند. وقتهایی هم که شورشیان دیگر زیاده از حد میافتادند به ویرانی و تخریب، آماج خشونتشان بیشتر املاک و بناها بود تا آدمها. در غالب مواقع، مقامهای حکومتی خون میریختند ـ تظاهرکنندگان به ندرت…. سه تفاوت عمده هم میتوان دید. یکم، در ایران ناآرامی عمومی فقط در شهرها و شهرستانها درمیگرفت اما در اروپا همان قدر در روستاها شایع بود که در شهرها. دوم، در ایران جمعیتها موفقتر بودند از همتاهای فرانسوی و انگلیسیشان. سوم، اروپا در دوران پیشرفت اقتصادی، گذار از آشوب و بلوا به اعتصاب و تظاهرات و راهپیمایی سازماندهی شده را از سر گذراند؛ در ایران این تغییر، اتفاق نیفتاد چون اعتصاب عمومی، تجمع مردمی، و اعتراض سازماندهی شده، خصایص هم جامعه پیشاصنعتی و هم جامعه نیمه صنعتی بودند.” (ر. ک.۴، ص۷۷)
دین
دین از مهمترین مقولههای تاریخ بشر است و هر، جهانبینی، ایدئولوژی و جریان فکری ناگزیر است موقعیت یا نگرش خود را نسبت به آن روشن کند. یرواند آبراهامیان در اینباره مینویسد: “اکثر مذاهب از جمله تشیع، نه ذاتاً مخدر تودهها هستند ـ چنان که برخی مدعی شدهاند ـ و نه این که فراخوانی انقلابی علیه بیعدالتی، آنچنان که مذهبیون رادیکال اعتقاد دارند، بلکه ایدئولوژیهای متغیری هستند که گاه موجب تقویت و گاه موجب تضعیف نظام حاکم میشوند. در واقع، نفس تغییر و تحولات، کمتر ناشی از مذهب است تا اقتصاد، جامعه و محیط سیاسی. مذهب تودهای، جزء تجزیهناپذیر فرهنگ عمومی مردم است و این که این فرهنگ، فقط یک فرورفتگی تزئینی در روبنای سیاسی نیست ـ چنان که بعضیها بحث میکنند ـ و نه یک ملاط و سیمان ضروری که کل ساختمان جامعه را نگاه میدارند چنان که کارکردگرایان ساختاری تئوریزه کردهاند. بلکه همانگونه که آنتونیو گرامشی، ادوارد تامپسون، اریک هابسباوم، جورج رود، کریستوفر هیل و دیگر مارکسیستهای مجرب در این زمینه بحث کردهاند، بخش مهمی از آگاهی عمومی است که به نوع و چگونگی واکنش مردم نسبت به بحرانهای اقتصادی، فشارهای اجتماعی، تغییرات بزرگ سیاسی و دگرگونیهای تاریخی کمک میکند. به قول ادوارد پالمر تامپسون، مردم برای این که قیمت نان، درصدی بالا رفته بهسادگی خود را به کشتن نمیدهند. اما زمانی که احساس آنها از درست و نادرست، از عدالت و بیعدالتی، از مشروعیت و عدم مشروعیت و اساساً وقتی که اقتصاد اخلاقیشان، آشکارا مورد تعرض قرار گرفته باشد، البته به چنین کاری دست میزنند. (ر. ک. ۱، ص ۱۴)
پانوشتها
(۱) پرفسور آبراهامیان در پاسخ مترجم درباره تبار و معنای این واژه، مینویسند: این واژه را نخستین بار گروهی از مورخان نئومارکسیست هند ابداع کردند. این نام از عنوان مجله آنها (subaltern studies)گرفته شده بود. آنها هم این واژه را از آنتونیو گرامشی، مارکسیست ایتالیایی وام گرفته بودند. این واژه به توده و نه نخبگان، به دهقانان، کارگران، و دربعضی مواقع به روشنفکران اشاره دارد. آرای این گروه از مورخان در دهههای ۱۹۸۰- ۱۹۹۰ در هند مطرح بود. اکنون برخی از پژوهشگران جوان ایرانی که در اروپا تحقیق میکنند؛ خود را پیرو این مکتب میدانند.
(۲) منظور از کلمه آننلز، همان مکتب فرانسوی تاریخنگاری آنال است که دست کم دو تن از بزرگترین اعضای آن در ایران شناخته شدهاند . یکی از آنان مارک بلوخ مولف کتاب جامعه فئودالی است که یکی از برجستهترین پژوهشها در مطالعه تاریخ فئودالیسم اروپایی بهشمار میآید و دیگری فرنان برودل مولف کتاب سرمایهداری و حیات مادی است که آن نیز از کتابهای ارزنده برای مطالعه تاریخ آغازین سرمایه داری اروپایی محسوب میشود.
سرچشمهها:
۱. یرواند آبراهامیان، اسلام رادیکال مجاهدین ایرانی، ترجمه فرهاد مهدوی، نشر نیما، چاپ اول، مرداد، آلمان، ۱۳۸۶
۲. یرواند آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب، ترجمه احمد گل محمدی و محمد ابراهیم فتاحی، نشر نی، چاپ شانزدهم، تهران، ۱۳۸۹
۳. یرواند آبراهامیان، مارکسیسم و تاریخ خاورمیانه، ترجمه خسرو باقری، وبلاگ خسرو باقری، بیافرین بیافرین
۴. یرواند آبراهامیان، مردم در سیاست ایران،، ترجمه بهرنگ رجبی، نشر چشمه، چاپ اول، تهران ۱۳۹۴
۵. یرواند آبراهامیان، تاریخ ایران مدرن، ترجمه محمد ابراهیم فتاحی، نشر نی، چاپ سوم، تهران، ۱۳۸۹
۶. یرواند آبراهامیان، مقالاتی در جامعهشناسی ایران، ترجمه سهیلا ترابی، نشر پردیس دانش، چاپ سوم، تهران ۱۳۹۳
۷. یرواند آبراهامیان، مقاله “پارانوید در سیاست ایران” از کتاب “جستارهایی درباره تئوری توطئه در ایران”، گردآوری و ترجمه محمد ابراهیم فتاحی، نشر نی چاپ ششم، تهران، ۱۳۹۰
۸. امیر نیک آیین، واژهنامه سیاسی، انتشارات گردونه، چاپ اول، تهران، ۱۳۵۷
۹. جک سی. پلینو ـ روی آلتون، فرهنگ روابط بینالملل، ترجمه و تحقیق حسن پستا، فرهنگ معاصر چاپ دوم، ۱۳۷۹، تهران