بررسی «اصلاحات ارضی شاه» در پرتو مفهوم دوران
بازی آمریکا با مهرههای سرسپرده ایرانی خود، زنگ خطری را برای سایر سرسپردگان آمریکا در سراسر دنیا به صدا درآورد که حاصل آن بیاعتمادی و تمردها و تکرویهای سالیان بعدِ آنها، از سیاستهای یکپارچه آمریکا گردیده است. سیاستهای امروزی فوق ارتجاعی و نامنسجم کشورهای عرب منطقه و همچنین ترکیه و پاکستان، که برای حفظ موقعیت خود هر کدام از آنها دستپروردگان جلاد و خونآشامی را در منطقه علم کردهاند باعث سردرگمی آمریکا و سایر امپریالیستها در منطقه شده است. شیوخ مرتجع عربی که امروزه دیگر به دستگاه عریض و طویلی تبدیل شدهاند نمی توانند سرنوشت شاه و بیمهریهای آمریکا را برای خود تصور نمایند. از این منظر میتوان ادعا نمود که عظمت انقلاب سال ۱۳۵۷ ایران شکاف بزرگ ماندگاری در جبهه ضدانقلاب جهانی بر جای گذاشت. شکافی که بدون در نظر گرفتن آن بسیاری از چرخشهای ارتجاعی مستقل منطقهای از فرامین امپریالیسم جهانی غیرقابل توجیه است.
پ ـ یک لطیفه
ما به تنبلی عادت کردهایم و گاهگاهی زودتر از موعد مقرر نیاز به استراحت پیدا میکنیم. حال که عزم آن داریم، چه بهتر است که با یاد حرفهای آقای دکتر محیط استراحت بکنیم. بدینترتیب، هم وقت خود را با «بطالت» سپری نمی کنیم و هم خندهای بر لبانمان مینشیند. معنی بطالت را بهعهده دوستان وامیگذارم. این لغت در اصل دو معنی دارد، یکی بهمعنی «دلیر و شجاع شدن، و دلیری» است و آن دیگری بهمعنی «بیکاره بودن و بیهودگی» است. ولی خنده، خنده است و بر هر دردی دوا.
اختلاط و درهمآمیزی مسائل و مفاهیم دورانها از طرف آقای محیط آنقدر ناپخته و بیپروا عنوان میگردند که انتقادات ایشان گاه بیشتر به بذلهگویی شبیهتراست تا به انتقاد.
ایشان در شمارش «بدعهدیهای شوروی در کاربست وصایای کلاسیکها، طفره رفتن نظام شوراها، از تشکیل میلیشای کارگری را عدول از وصیت انگلس و رفتن بهسمت میلتاریسم میداند.» ـ نقل به مضمون ـ
هرچند اتکای ارتش شوروی تا مدتها به نیروی کارگران و زحمتکشان بود ولی بهخاطر تهدیدات دائمی کشورهای امپریالیستی (که هر دم سرنوشتسازتر هم میشد) از یکطرف، و پیچیدهتر شدن سلاحهای نظامی از طرف دیگر، اجباراً، ارتش سرخ را متکی به کادرهای نظامی آموزشدیده کرد.
در اساسنامه صحرایی ارتش سرخ در سال ۱۹۳۹ نوشته شده است «اگر دشمن به ما جنگی را تحمیل کند ارتش سرخ کارگران و کشاورزان، مهاجمترین ارتشها خواهد بود، ما بهطور تعرضی جنگ کرده و درگیری را به خاک دشمن انتقال خواهیم داد.»
مارشال روکوسوفسکی فاتح نبرد استالینگراد (در فتح استالینگراد فیلدمارشال «فون پاولوس» به اتفاق ۲۵۰۰ افسر عالیرتبه آلمانی که ۲۴ نفر از آنها ژنرال بودند تسلیم شدند) در جریان تهاجم برقآسای ارتش آلمان هیتلری موسوم به «بارباروسا» در ۲۲ ژوئن ۱۹۴۱ در خاطرات خود مینویسد «ضربه غیرمنتظره دشمن با نیروهای بزرگ و پیشروی سریع آن برای مدتی نیروهای آموزشندیده ما را گیج و غافلگیر نمود. آنها دچار شوکه شدند.»
خندهدار نیست؟ آقای دکتر محیط برای کادرهای شاخکدار چشم عقابی خود لطیفه میگویید یا جدی هستید؟ آیا سخت است لختی با خود بیاندیشد که در عصر توپ و تانک و هواپیما، اساساً میتوان کادر آموزشدیده نظامی نداشت؟ آیا ارتش سرخ شوروی میتوانست تهاجم ارتش آلمان را صرفاً و صرفاً با اتکاء به میلیشیا دفع نماید.
آیا این است قدردانی ما حداقل بهعنوان روشنفکران ضدفاشیست، از قهرمانیها، رشادتها و ازجانگذشتگیها و جانفشانیهای ارتش سرخ؟ چه آنهایی که در جبههها میرزمیدند و چه آنهایی که در کارخانجات اسلحهسازی، شبانهروز با حداقل زمان استراحت مشغول بهکار بودند و حتی چه مهندسینی که به فکر ساخت سلاحهای مرگبارتری، آری مرگبارتری بودند. آیا میدانید مسلسل آکا ـ ۴۷ (آکا ـ ۴۷ همان کلاشنیکف است که در آن سالها هنوز بهنام سازنده آن نامگذاری نشده بود) و کاتیوشا در بحبوحه جنگ جهانی دوم ساخته شدند؟ و آیا میدانید که همین سلاحها بلای آسمانی و زمینی فاشیستها گردیدند؟ آکا ـ ۴۷ و کاتیوشا هر دو ساختاری ساده داشتند، ارزان بودند و سبک. کاتیوشا چون سبک بود، کِشندههای موتوری حتی با قابلیت تراکتور میتوانست آنها را بهراحتی حمل کنند، میتوانستند پس از شلیک جای خود را عوض کنند و از تیررس متقابل دشمن خارج شده و در امان بمانند.
پیروزی شوروی صرفاً یک پیروزی نظامی نبود. پیروزی سیستمی بود که قابلیت و قدرت بسیج تودهها را داشت. میتوانست برقآسا، کارخانجات عظیم صنعتی را به کمک کارگران به پشت جبههها منتقل نماید، زنان را بهسرعت آموزش دهد و بر سر کار بگمارد. آیا این همان میلیشیای کارگران و زحمتکشان منتها در لباسی دیگر و در قالبی نوتر نبود؟ آیا میلیشیا تعریف دیگری دارد که ما نمیدانیم؟ بدون وجود نظام شورایی، بدون وجود سیستم سوسیالیستی، کشور شوروی در آن هجوم و جنگ وحشیانه محکوم به شکست بود. این نظر کارشناسان زبده نظامی و جنگی است و نه نظر من. منتها آنان همین معنا را با بیان کینتوزانه و زهرآلودی بیان میکنند.
نیک میدانم که شما شوروی را کشوری سرمایهداری میدانید. با چنین تعریفی لابد جنگ شوروی هم از نظر شما جنگ امپریالیستی بوده است، مگر اینکه سفسطه کنید و درکی از دورانها نداشته باشید و فکر کنید که در دوران امپریالیسم (چون شما به دوران سوسیالیسم اعتقاد ندارید من کوتاه میآیم و از نام دوران قبلی استفاده میکنم) کشوری به وسعت و عظمت شوروی میتوانست مانند یک جزیره ناشناخته به حیات خود ادامه دهد و در تقسیمبندی سرزمینی امپریالیستی قرار نداشته باشد. امپریالیسم جهانی چشم طمع از آن بشوید و به سرزمینهای خود ملحق ننماید. شما میتوانید و مختارید «مستقل» باشید و مثل ما فکر نکنید ولی مستقل از فکر شما، نام آن جنگ از نظر اهالی شوروی جنگ کبیر میهنی بود جنگی که هنوز هم بشریت آگاه و آزادیخواه جهان به آن افتخار میکنند.
معیارهایی که تا دیروز نو بودند شاید اکنون دیگر کهنه شده باشند. آنچه که در رابطه با امروز کهنه شده است دیگر پاسخگوی مسائل فعلی نخواهد بود و آنچه که مسائل امروز را جواب میدهد فردا کهنه خواهند شد.
در عصر جنگافزارهای هوشمند اتمی، ماهوارهها و موشکهای قارهپیما مجهز به کلاهکهای اتمی، اگر جنگی دربگیرد شاید سرنوشت آن به ساعتی نیانجامد و میلیشیا از خواب برنخواسته زیر تلی از خاکستر مدفون گردند.
ت ـ انتقاد از دفاع مارکس از بردهداری
آقای مرتضی محیط بارها و بارها در برنامه خود مطرح کرده است که مارکس از بردهداری دفاع نموده است. حال ببینیم آیا این ادعا درست است یا نه.
مارکس در سال ۱۸۶۵ در نامهای به «فون شوایتزر» مینویسد:
«من در ضمن اقامتم در پاریس ۱۸۴۴ با پرودون روابط خصوصی برقرار کردم. من این مطلب را در اینجا ذکر میکنم زیرا تا حدودی خودم را در “سفسطهبازی” او مقصر میدانم … من ضمن مباحثات طولانی، که اکثراً تمام شب، به آن میگذشت او را ـ به هگلیسم ـ که او بهعلت عدم آشنائیش به زبان آلمانی نتوانسته بود مطالعه کند ـ آلوده کردم، چیزی که ضررهای بزرگی به او رساند. آنچه را من شروع کردم، بعد از تبعیدم از پاریس آقای “کارل گریون” ادامه داد. او بهعنوان استاد فلسفه آلمانی این مزیت را بر من داشت که خود او از آن چیزی درک نمیکرد.
مدت کوتاهی بعد از دومین اثر مهمش “فلسفه فقر و غیره” خود پرودون این نکته را در یک نامه بسیار مشروح به اطلاع من رساند و در آن نامه ضمن مطالب دیگر نوشت که: «من انتظار انتقاد شدیدی را از جانب شما دارم» و در این رابطه بود که بهزودی انتظار او به این نحو بهسر رسید که من در نوشتهام بنام فقر فلسفه و غیره پاریس ۱۸۴۷ [به او پاسخ دادم] و دوستی ما برای همیشه به پایان رسید.»
مارکس در سال ۱۸۴۶ در نامهای به «آننک» در نقد نظرات پرودون به موضوع بردهداری در آمریکا میپردازد. وی این بخش از نامه را با مختصر تغییری (به فاصله چند ماه در سال ۱۸۴۷) در فصل دوم کتاب خود بنام «فقر فلسفه» تکرار مینماید و به قولی به صحت باور خود رسمیت میبخشد.
من در اینجا با تلفیق نقل قولها (از نامه و کتاب) به بررسی ادعای آقای محیط مبنی بر حمایت مارکس از بردهداری آمریکا میپردازم.
مارکس در فصل دوم کتاب «فقر فلسفه» ریشه فلسفی مباحث اقتصادی مطرح شده پرودون در کتاب خود موسوم به «فلسفه فقر» را مورد نقد قرار میدهد و مینویسد:
«برای آقای پرودون هر مقوله اقتصادی دارای دو جنبه میباشد: یک جنبه خوب و یک جنبه بد.
او به مقولات به همان نظر مینگرد که افراد کوتهبین، مردان بزرگ را مینگرند: ناپلئون مرد بزرگی است. او کارهای خوب زیادی، انجام داده است و کارهای بد زیادی نیز انجام داده است. از نظر آقای پرودون جنبه خوب و جنبه بد، نفع و ضرر بر روی هم تضاد هر مقوله اقتصادی را تشکیل میدهند.
مسئلهای که باید حل شود: این است که جنبه خوب حفظ شود و جنبه بد از بین برده شود. بردهداری یک مقوله اقتصادی است مثل هر مقوله دیگر. بنابراین، آن نیز بههمین منوال دو جنبه دارد. ما بر سر جنبه بد آن تأمل نمیکنیم و از جنبه زیبای بردهداری (بدیهی است که مارکس قائل به جنبه مثبت و منفی، خوب، زیبا و بد پدیدهها نمی باشد و این الفاظ برای به سخره گرفتن درک پرودون از دیالکتیک هگلی بیان گردیده است ـ توضیح از من است ـ) صحبت میکنیم ….
بردهداری مستقیم ـ همانند ماشین و غیره ـ محور صنعت بورژوازی است. بدون بردهداری پنبهای در کار نبود و بدون پنبه صنعت مدرنی بهوجود نمیآید. تنها بردهداری بود که مستعمرات را دارای ارزش ساخت. مستعمرات تجارت جهانی را بهوجود آورد و تجارت جهانی شرط صنعت بزرگ میباشد. به این ترتیب بردهداری یک مقوله اقتصادی است که واجد عالیترین اهمیت میباشد.
بدون بردهداری، آمریکای شمالی ـ پیشرفتهترین کشورها ـ مبدل به یک سرزمین پدرسالاری میشد. اگر آمریکای شمالی را از نقشه جهان حذف کنیم، آنوقت آنارشی، زوال کامل تجارت و تمدن جدید را خواهیم داشت. بگذارید بردهداری از میان برود، آنوقت آمریکا از نقشه جهان حذف شده است.
بدینگونه بردهداری ـ از آنجهت که یک مقوله اقتصادی است ـ همواره در تشکیلات ملل نقشی داشته است. ملل مدرن، در حالیکه بردهداری را در دنیای جدید [آمریکا] متداول ساختند، در کشورهای خود صرفاً سیمای واقعی آنرا پنهان نمودند.»
مارکس که تا اینجا از نقش بردهداری در اقتصاد صحبت میکند (و لابد از نظر پرودون باید جنبه خوب بردهداری به حساب آید) وی را در مقابل پرسشی قرار میدهد. مارکس میپرسد:
«آقای پرودون میخواهد به چه طریق دست به نجات بردهداری بزند؟»
و بلافاصله یادآور میشود که:
«او (یعنی پرودون) این مسئله را مطرح کرد که: باید جنبه خوب این مقوله اقتصادی را حفظ کرد و جنبه بد آنرا از میان برد.»
بدین ترتیب مارکس پرودون را در مقابل تناقضات اندیشه خود قرار میدهد و آخرین میخ تابوت استدلالات شبه هگلی وی را میکوبد.
اگر بردهداری به عنوان یک مقوله اقتصادی جنبه خوب و بد دارد، و اگر جنبه خوب این مقوله اقتصادی همانهایی است که مارکس میشمرد پس چگونه میتوان با از بین بردن جنبه بد آن که همانا آزادی بردگان است جنبه خوب آن را نگهداشت؟ مارکس ادامه میدهد:
«هگل مسئلهای برای مطرح کردن ندارد. او فقط دیالکتیک را میشناسد. آقای پرودون از دیالکتیک هگل فقط شیوه بیان آنرا کسب کرده است. متد دیالکتیکی شخصی او عبارت است از تمایز دگماتیک میان خوب و بد ….
مطرح کردن قضیه به این صورت که جنبه بد زدوده شود بهمعنی قطع کردن دیالکتیک به دو نیمه است. و دیگر آن مقولهای نیست که در اینجا برحسب طبیعت پرتضادش خود را تأئید و نفی میکند. درواقع این آقای پرودون است که خود را میان دو جنبه به این سو آن سو میکشاند، خسته و فرسوده میکند و عذاب میدهد.
آقای پرودون که به این ترتیب در بنبستی گرفتار شده است ـ که به اشکال میتواند توسط وسائل مجاز از آن رهایی یابد ـ …»
«او در جستجوی سنتز آزادی و بردگی است. یعنی محیط عدالت واقعی است. بهعبارت دیگر در تکاپوی توازن میان بردگی و آزادی است.»
چنانچه از سطور بالا مشخص است بحث مارکس نه دفاع از بردهداری بلکه پرده برداشتن از برداشت سراسر درهم و برهم پرودون از فلسفه هگل است و لاغیر. اگر پرودون هگل را نفهمیده است آقای مرتضی محیط، نه پرودون را فهمیده است و نه مارکس را.
بیچاره مارکس اگر زنده بود بهعنوان معلم دکتر مرتضی محیط محقتر بود تا خود را دو صد چندان ملامت کند و در مورد «سفسطه بازی» شاگرد ایرانیاش خود را مقصر بداند. زیرا اگر پرودون آبروی هگل را برده است آقای محیط هم آبرویی برای مارکس باقی نگذاشته است.
شیطان که رانده گشت بجز یک خطا نکرد خود را برای سجدهِ آدم رضا نکرد
شیطان هزار مرتبه بهتر ز بی نماز او سجده را بر آدم و این بر خدا نکرد
بررسی یک واقعه ملموس تاریخی در پرتو مفهوم دوران
برای درک تفاوتهای ماهوی پدیدههای مشابه در دورانهای مختلف، بررسی اصلاحات ارضی، ملموسترین نمونه تاریخی برای ما ایرانیان است.
اگر ما تمایزی مابین مفاهیم دورانها قائل نمیبودیم آیا نباید از «انقلاب سفید شاه» دفاع میکردیم؟ مگر نه این است که «بالاخره رژیم شاه نظام ارباب ـ رعیتی را ملغی کرد، کاری که حتی بورژوازی ملی در مساعدترین لحظه تاریخی بدان اقدام ننمود.» اگر زندهیاد مصدق در سالهای ملی شدن نفت میتوانست تودههای دهقانی را از بند و قیود فئودالیسم برهاند آیا تضمینی برای تداوم دمکراسی حتی به شیوه بورژوایی نبود؟
مگر ما با «شاه» پدرکُشتگی داشتیم؟ آیا ما نیز همانند انگلس نمیتوانستیم با سربلندی اعلام نماییم «پس حضرات اصحاب سرمایه، با جسارت به مبارزه خود ادامه دهید! اعجالتاً ما به وجود شما نیاز داریم و در برخی جاها حتی فرمانروایی شما را لازم میشماریم. شما باید بازماندههای قرون وسطایی را از سر راه ما بردارید. شما باید نظام پدرسالاری را براندازید و همه طبقات کم و بیش تهیدست را به پرولتر یعنی به سربازان تازه سپاه ما بدل سازید. شما باید به کمک کارخانهها و روابط بازرگانی خویش بنیاد آن وسایل مادی را که پرولتاریا برای رهایی خود، لازم دارد، آماده کنید. به پاداش آن شما دوران کوتاهی برای فرمانروایی، دریافت میدارید.»
پاسخ علمی و نه احساسی به این سئوالات، فقط و فقط در درک مفاهیم و همچنین تمایزات دورانها نهفته است.
زمانی که اصلاحات ارضی در زمان شاه با نام «انقلاب شاه و مردم» و یا «انقلاب سفید» مطرح گردید تنها الگوی درست پیشرفت جامعه ایران استقرار جمهوری ملی و دمکراتیک بود. یعنی طفره زدن از مرحله پردرد و رنج رشد سرمایهداری وابسته به امپریالیسم جهانی و گزینش راه رشد غیرسرمایهداری. آری درست است و گزینش راه رشد غیرسرمایهداری.
آنهایی که با این استدلال که «بالاخره رژیم شاه نظام ارباب ـ رعیتی را ملغی کرد»، به تجلیل از آن میپردازند این واقعیت را درک نمیکنند که رشد نیروهای مولده در کشورهایی که در حلقه امپریالیسم قرار گرفتهاند نه در گرو رشد سرمایهداری، بلکه در گرو طفره زدن و گسست از راه رشد سرمایهداری میباشد.
مارکس و انگلس در سال ۱۸۸۲ که دیگر به قول لنین طبقه کارگر در عصری قرار داشت که در حال تدارك و جمعآوری تدريجی نيروهای خويش در عرصه جهانی بود در پیشگفتار چاپ دوم روسی مانیفست درباره آینده انقلاب روسیه نوشتند: «در دوران انقلاب سالهای ۴۹ـ۱۸۴۸ نه تنها سلاطین اروپا، بلکه بورژواهای اروپا نیز مداخله روسیه را یگانه راه نجات خود از چنگ پرولتاریا که بیداریش تازه آغاز شده بود، میدانستند. تزار را پیشوای ارتجاع اروپا اعلام داشتند. ولی اکنون او که در گاتچینا بهسر میبرد، اسیر جنگی انقلاب و روسیه پیشاهنگ جنبش انقلابی اروپاست. وظیفه (مانیفست حزب کمونیست) اعلام فنای عنقریب و اجتنابناپذیر مالکیت بورژوایی امروزین بود. ولی ما در روسیه میبینیم که همراه با رشد سریع و تبآلود سرمایهداری و نیز بههمراه مالکیت بورژوایی بر زمین که پیدایش آن تازه آغاز شده، بیش از نیمی از زمینها در تملک جمعی دهقانان است. حال این سئوآل پیش میآید که آیا کمون دهقانی روسی که التبه اکنون سخت ازهم فروپاشیده است، میتواند مستقیماٌ به شکل عالی یعنی به شکل کمونیستی تملک زمین بدل گردد؟ یا اینکه برعکس، نخست باید همان فرایند تلاشی و تجزیهای را که در سیر تکامل تاریخی غرب انجام گرفته است، بگذراند؟ یگانه پاسخی که اکنون میتوان به این سئوال داد آن است که اگر انقلاب روسیه علامتی برای شروع انقلاب پرولتری در غرب از کار درآید و بدینسان هر دو انقلاب یکدیگر را تکمیل کنند، آنگاه مالکیت جمعی ارضی امروزین روسی نیز میتواند سرآغازی برای تکامل کمونیستی باشد.»
همه میدانیم که این امکان به واقعیت بدل نشد ولی این امر از اهمیت پاسخ یگانه و داهیانه آندو نکاست. الگوی بعدی جامعه روسیه یعنی تعقیب فرایند تلاشی و تجزیهای را که در سیر تکامل تاریخی غرب انجام گرفته بود، با توجه به پتانسیل موجود در جامعه روسیه و جامعه کارگری آن دوران یک گام به عقب محسوب میشد.
بههمین سیاق از زمانی که امکان دور زدن جامعه سرمایهداری در پرتو انقلاب اکتبر برای نیروهای ملی ـ دمکراتیک میسر شد ورود جوامع ماقبل سرمایهداری به سرمایه داری بهمثابه مرحلهای ارتجاعی از نظر تاریخ بشری قلمداد میگردد.
ما داوری نمیکنیم و چنین حقی نیز برای خود قائل نیستیم ما نباید درباره افراد به مانند طبقات اجتماعی که وظیفه تاریخی مشخصی دارند به قضاوت بنشینیم. همواره باید در مورد افراد احتیاط علمی را رعایت کرد، ولی اگر زندهیاد مصدق میتوانست بر سر کار بماند و نظام غارتگر امپریالیسم را بتاراند، نظام ارباب ـ رعیتی را ملغی نماید، در صورت عدم گذار به مرحله راه رشد غیرسرمایهداری صفحه جدیدی در تاریخ مبارزات خلق ایران گشوده میشد. هنگامی که جنبش انقلابی به واسطه مطالبات تودهای به پیش میرود از چارچوب تنگ بورژوازی ملی فراتر میرود و با اهداف آن در تضاد قرار میگیرد. این آغاز گسست بورژوازی ملی از جبهه خلق است. یادآور میشویم که لایهها و اقشار پائینی بورژوازی ملی تداوم بیشتری با اهداف ملی و ضدامپریالیستی جبهه خلق دارند و پس این گسست درباره همه قشرهای آن به یکسان نخواهد بود.
برای رهایی جامعه از سیاستهای نواستعماری جهان امپریالیستی که وظیفه غارت سرمایههای ملی ما را بر عهده داشتند طبقات اجتماعی ذینفع عبارت بودند از کارگران، دهقانان، خردهبورژوازی، کارمندان و روشنفکران و به درجات معینی بورژوازی ملی. لازمه چنین جامعهای یعنی جامعهای فارغ از سیاستهای نواستعماری امپریالیستی، رسیدن به استقلال ملی اعم از سیاسی و اقتصادی و اجتماعی بود.
چنانچه منطق حکم میکند استقلال سیاسی و اقتصادی بدون اتکا به توان طبقاتی که منافع آنها در گرو حراست از سرمایههای ملی و تقابل با غارت آن از طرف انحصارات جهانی است، ناممکن میباشد. هدف واحد طبقات اجتماعی ذینفع در استقلال سیاسی و اقتصادی، تعامل و همکاری آنها را در تمامی زمینههای اجتماعی از جمله فعالیتهای اقتصادی و سیاسی را طلب میکند. آیا این طبقات میتوانستند با سردمداران طبقات و قشرهای وابسته به سرمایههای بزرگ و زمینداران کلان که سر در آخور سرمایههای امپریالیستی داشتند همکاری سیاسی نمایند؟
ناگفته پیداست که طبقات اجتماعی محروم بهدنبال رفاه اجتماعی هستند و وصول رفاه اجتماعی حقیقی تنها در سایه برابریهای اقتصادی میسر است که میتوان به حق از آن بهعنوان اولین سنگ بنای عدالت اجتماعی یاد کرد.
انحصارات جهانی بهمثابه غارتگران منابع ملی کشورهای دربند مانع اصلی رفاه اجتماعی و در نتیجه عدالت اجتماعی هستند. از نظر اجتماعی طبقاتی که در راه پیشرفت نیروهای مولده قرار میگیرند ارتجاع نامیده میشود. آیا طبقات ذینفع در استقلال و عدالت اجتماعی و آزادیهای سیاسی و مدنی، که در راه پیشرفت نیروهای مولده ملی گام برمیداشتند میتوانستند در کنار طبقات و قشرهای وابسته به سرمایههای بزرگ وابسته و زمینداران کلانی که کمر همت به نابودی نیروهای مولده ملی بسته بودند قرار گیرند؟
رژیم پهلوی بهعنوان پایگاه و آئینه تمامنمای ارتجاع هدفی جز وابستگی سیاسی به سیاستهای کشورهای امپریالیستی و وابستگی اقتصاد ملی به سرمایههای انحصارات جهانی، هدف دیگری در سر نداشت. این رژیم حتی تمایل واقعی به زدودن بقایای اخلاقیات و رسومات کهن از جمله، جهل و خرافات، پدرسالاری، زنستیزی، تبعیض قومی، … را نیز نداشت، زیرا بقای سیاسی و نفع اقتصادی وی در گرو بقای این مناسبات کهن اجتماعی هم بود.
وطندوستی شاه از نظر پیشرفتهای اقتصادی تا آنجایی برای وی مفهوم داشت که خود نیز بههمراه این پیشرفتهای اقتصادی در چپاول حداکثری سرمایههای ملی توسط امپریالیسم جهانی سهیم گردد. اگر بخواهیم جمله معروف دکتر عباس میلانی را که میگوید «شاه ایران را دوست میداشت ولی بد دوست میداشت» تفسیر کنیم باید بگوییم «شاه چپاول سرمایههای ملی ایران را با همدستی اربابانش بسیار خوب دوست میداشت.» مدرنیته و پیشرفتهای ملی از نظر رژیم وابسته پهلوی عبارت بود از تازاندن سرمایهداری وابسته بهنفع خود و مشتی کلان سرمایهدار وابسته وطنی و سرمایههای انحصارات جهانی، به قیمت محرومیت تمامی طبقات زحمتکش از دسترسی واقعی به منافع و مظاهر مدرنیته و پیشرفتهای اجتماعی ـ اقتصادی.
این الزام یعنی منوط کردن رشد نیروهای مولده با راه رشد سرمایهداری نشانگر آن است که ما روح الگوی رشد مارکس و انگلس برای روسیه آن دوران را نیز درک نکردهایم. جوهر استدلال مارکس و انگلس هنوز هم پایه علمی دارد.
بهغیر از نیروهای سیاسی راست، گروه دیگری نیز بر ما خواهد شورید. چپهای بریدهای که به اصطلاح به سوسیالیسم عشق میورزند و دل در گرو آن دارند. آنها مصلحانه و صد البته دلسوزانه زیر گوش مامیخوانند تا ما را از خواب غفلت برهانند که تنها راه پیشرفتهای اجتماعی اصلاحات گام به گام است، حتی اصلاحاتی در حد و اندازه اصلاحات ارضی شاه.
آنها به خود نهیب میزنند و خود را سرزنش میکنند (به در میگویند که دیوار بشنود) که اگر ما با شاه مهربان بودیم و از اصلاحات وی حمایت میکردیم و اگر گام به گام وی را در راه اصلاحات ترغیب مینمودیم راه بر تندرویها بسته میشد و انقلاب ۱۳۵۷ رخ نمیداد و مملکت گام به گام در راه تعالی به راه خود ادامه میداد.
سخن گفتن از تولید نعم مادی در مقوله اقتصاد تنها یک روی سکه و بخشی از واقعیت است که راستها و چپهای بریده تنها به گفتن آن اکتفا میکنند. روی دیگر سکه، توزیع و مصرف نعم مادی است و متعاقب آن مقوله بازتولید. هدف تولید در سیستم سرمایهداری کسب حداکثری ارزش اضافی است و نه رفاه حال عموم. گرایش سرمایه همواره رو به تمرکز و تراکم است و این یعنی اینکه سرمایهداران علاوه بر اینکه حاصل و ثمره کار عظیم اجتماعی را که توسط آفرینندگان واقعی آن یعنی کارگران و زحمتکشان تولید میشود تصرف میکنند، مایل به بلعیدن سرمایه سرمایهداران کوچکتر نیز هستند. تمامی مکانیزمهای سرمایهداری ازجمله بلعیده شدن سرمایههای کوچکتر توسط سرمایههای بزرگتر در کشورهایی که در حلقه امپریالیسم قرار دارند جنبه فراملی بهخود میگیرد. سرمایههای وابسته بهعنوان همکاران و کارگزاران اقتصادی انحصارات جهانی قشرهای متوسط و کوچک سرمایهداری ملی را تحت سلطه انحصارات جهانی قرار داده و با واردات کالاهای خارجی و یا با کالاهای مونتاژ شده در کارخانجات بزرگ داخلی با مشارکت سرمایههای خارجی و فراملی و یا حتی در صورت لزوم با سیاست دمپینگ آنها را در معرض نابودی قرار میدهند. تصور رشد سرمایهداری ملی در اقتصاد جهانی که تحت اختیار و سیطره امپریالیسم جهانی است بدون درنظر گرفتن نقش انحصارات جهانی در سیمای اقتصادی کشورهای پیرامونی تصوری باطل و غیرممکن است.
برخی میخواهند وانمود سازند که در کشورهای پیرامونی رقابت سرمایهداری بهشکل رقابت آزاد در جریان است. اینان یا بازیچه فریب فریبکاران شدهاند یا خود از قماش فریبکاراند. امپریالیسم یعنی انحصارات و تسلط آنان بر بازار سرمایهداری در عرصه جهانی. در این مرحله تقسیم جهان بین بزرگترین، قویترین و ثروتمندترین دولتهای سرمایهداری که نمایندگان سیاسی، اقتصادی و نظامی انحصارات خود هستند پایان پذیرفته است. آنها در آسمانها، دریاها و خشکیها و در جای جای این کره خاکی به رقابت خونین و مرموزی دست میزنند و از همه توان اقتصادی خود برای تسلط سیاسی در مناطق تحت نفوذ خود بهره میگیرند. آنها برای اطمینان از بازیچه و آلت دست بودن این کشورها تمایل به خلق الیگارشهای مالی و سیاسی کاملاً وابسته بهخود دارند. این است آن روح رژیمهای دیکتاتور و تا بن استخوان فاسدی که در چنگال امپریالیسم بهمانند عروسکهای خیمهشببازی اسیرند.
تاریخ نشان داد که حفظ رژیم وابستهای چون رژیم پهلوی از طرف آمریکا بهعنوان سردمدار امپریالیسم جهانی تا آنجایی ادامه یافت که آنها (یعنی امپریالیستها) احساس کردند که پافشاری به ادامه حمایت از رژیم، ممکن است تمامی آنچه را آنها در آن سالها تافته و بافته بودند پنبه کند. شاه که از عروسک بودن خود آگاه بود میدانست بدون حمایت آمریکا هیچ اقتداری در ارتش نخواهد داشت. زیرا ارتش ساخته دست آمریکا در اساس و ماهیت خود، نه برای حفظ رژیم شاه، بلکه برای حفظ منافع امپریالیسم آمریکا در منطقه طراحی شده بود و اینکه شاه چند صباحی توانست پوشش ساتری برای حضور موجه ارتش آمریکایی در منطقه باشد از چشم آگاهان سیاسی همچون حزب توده ایران پنهان نبود.
آمریکا با تصور اینکه با قربانی کردن شاه ممکن است بتواند مانع متلاشی شدن ارتش و همچنین پایگاهها و تجهیزات جاسوسی خود علیه شوروی گردد با ترساندن رژیم آینده از خطر کمونیسم با فرستادن ژنرالهای خود به ایران و تماس مستقیم با ژنرالهای ایرانی عذر شاه را خواست و حتی بعدها برای نزدیکی به رژیمِ بعد از انقلاب، که بهتصور وی بهدست دوستداران سازش با آمریکا (بازرگان و اعوان انصارش) افتاده بود دستپاچه با شاه آنچنان رفتار کرد که مورد تنفر مریدان خود نیز واقع گردید و زنگ خطری شد برای نوکرانش که اثرات سیاسی و عملی در عرصههای سیاسی برجا گذاشت که حاصل آن تمردهای کنونی این نوکران از سیاستهای دیکتهشده آمریکا بعد از فروپاشی اردوگاه سوسیالیسم است. آمریکا (در جو جهانی آن روزها و برای خوشرقصی برای اپوزیسیون آمریکاستیز و بهخاطر آبروداری گروههای سازشی که در اوایل انقلاب که البته خود را دلسوزان انقلاب هم نشان میدادند و قصد ترمیم آبرومندانه گسیختگیهای روابط ایران و آمریکا ناشی از انقلاب را داشتند) شاه را بهمثابه دستمال چرک و کثیف استفاده شدهای بهدور انداخت. این دستمال آنقدر در نظر تودههای سایر ملل کثیف و چرکین بود که سران هیچ کشوری حاضر نشدند دستان خود را به آن بیالاید (چهرهای مانند پینوشه). شاه با پا و نه با دست به این طرف و آنطرف پرتاب میشد. این رفتار آمریکا لااقل از نظر خانواده شاه آنقدر عجیب بود که بعدها از طرف همسر شاه مورد گلایه قرار گرفت. طفلک فرح پهلوی شاید تازه آن موقع بود که دریافت خود و شوهرش چه ارج و قرب پستی در بین دوستان سابق خود داشتهاند و از نظر آنها چه موجودات بیمقداری بودهاند. این رفتار آمریکا زنگ خطری شد برای سایر نوکران آمریکا در سراسر جهان. بههر حال آمریکا بعد از حمایتهای تام و تمام مذبوحانه از موقعیت شاه، چند سال قبل از خیزش عظیم تودهای به فراست و تجربه دریافت که دوران وی به سیاق قبلی بهسر آمده است و هزینه حمایتهای تام و تمام بعدی ممکن است به بهای تعمیق تضادهای عمیق سیاسی و اجتماعی و وقوع انقلابی توفنده در ایران و بهدنبال آن در منطقه و قدرتگیری نیروهای رادیکالتر همه کشورهای منطقهای آنهم در همسایگی اتحاد شوروی بیانجامد. خیزش مردم آذربایجان در ۲۹ بهمن سال ۱۳۵۶ و انقلاب ثور افغانستان در اوایل اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۷ این زنگ خطر را رساتر به گوش امپریالیسم جهانی رساند و لذا آمریکا عجولانه از در اصلاحات برآمد. این دومین اصلاحات دمکراتیک آمریکایی بعد از اصلاحات ارضی بود. ولی این بار شانس با آمریکا یار نبود. تمامی ترفندهای ناگزیر آمریکا به عکس خود مبدل شدند. آمریکا به هر دری زد آن را بسته یافت. تضادهای انباشته در بالاییها نفرت زایدالوصف خلق و نیروهای سیاسی از رژیم شاه تمامی سازشکاران را به دودلی و تردید واداشت، بهطوریکه حتی علی امینی را نیز از قبول مسئولیت به هراس انداخت. لحظهها به سختی برای شاه و امپریالیسم آمریکا سپری میشدند. آمریکا کمند خود را بر بالای سر خود چرخاند و به هوای گرفتن شخصیتهای وجیهالمله ولی سازشکار و وحشتزده از تعمیق خواستههای انقلاب به اطراف پرتاب کرد. همه آنهایی که حتی اندک بینش سیاسی داشتند جا خالی دادند و کمند بر گردن کودنی سیاسی چون شاپور بختیار افتاد. (و این برخلاف برداشت آقای دکتر سروش سهرابی از آن شم سیاسی شاپور بختیار برای بهرهبرداری از تناقضاتی است که وی در مقاله خود در نشریه راه توده به شماره ۴۹۶ مدعی آن شده است. آمریکا دنبال ددمنشیهای ارتش در پی یافتن راهی برای تطهیر چهره ارتش بود. وی میخواست وانمود نماید که بعد از رفتن شاه چهره ارتش منزه شده است. مسئله برای آمریکا خرید فرصت و زمان برای یافتن راهی برای سروسامان دادن وضع نابسامان ارتش بود) بههر حال، از طرف آمریکا به شاپور بختیار قول همکاری ارتش شاهنشاهی داده شد. شاپور خود را یک شبه «شاهپور» یافت. وی نه بهعنوان آخرین تیر ترکش (زیرا که ترکش آمریکا حسابی خالی شده بود) بلکه بهعنوان سنگی در تاریکی به وسط میدان انقلاب رها شد. شاپور بختیار که تازه به عروسکهای خیمهشببازی آمریکا اضافه شده بود با نقش دلقکگونه خود با نام «مرغ طوفان» چند صباحی بازی کرد. آمریکا برای حفظ ارتش ایران و موقعیت خود در منطقه رژیم وابسته پهلوی را مناسبترین شق ممکن میدانست ولی حوادث انقلاب در آخرین لحظات آمریکا را به این فکر انداخت که برای حفظ ارتش یک گام اجباری ولی موقت به عقب بردارد. این ترفند نیز به سرانجام مطلوب نرسید و توسط انقلاب عقیم ماند. بختیار که قربانی دغلبازیهای آمریکا شده بود درنیافته بود ارتش نه از وی بلکه از ژنرالهای آمریکایی دستور خواهد گرفت. با صلاحدید آمریکا مبنی بر خارج کردن بنیادهای ارتش از زیر ضربات خردکننده انقلاب فرماندهان ارتش اعلام بیطرفی نمودند. بعد از اعلام بیطرفی ارتش مرغ طوفان تبدیل به مگسی شد که عِرض خود را برده بود و باعث زحمت یاران و هم حزبیهای سابق خود شده بود. آمریکا که با قربانی کردن دلقلکهایی مانند هویدا و نصیری رئیس وقت ساواک میخواست همه کاسه کوزههای بدبختی ملت ایران را نه بر سر سیاستهای امپریالیستی خود بلکه بر سر بیکفایتی هویدا و درندهخوهایی امثال نصیری بشکند، برای بختیار نیز سرنوشت مشابهی در نظر گرفته بود. وی بعد از شکست در مقابل انقلاب، نتوانست توسط آمریکا و ارتش شاهنشاهی متواری گردد و به ناچار دست به دامان دوستان سابق خود شد. ناسزاهای بعدی که وی بعد از متواری شدن نثار ژنرالهای ارتش شاهنشاهی میکرد مؤید این امر است.
بازی آمریکا با مهرههای سرسپرده ایرانی خود، زنگ خطری را برای سایر سرسپردگان آمریکا در سراسر دنیا به صدا درآورد که حاصل آن بیاعتمادی و تمردها و تکرویهای سالیان بعدِ آنها، از سیاستهای یکپارچه آمریکا گردیده است. سیاستهای امروزی فوق ارتجاعی و نامنسجم کشورهای عرب منطقه و همچنین ترکیه و پاکستان، که برای حفظ موقعیت خود هر کدام از آنها دستپروردگان جلاد و خونآشامی را در منطقه علم کردهاند باعث سردرگمی آمریکا و سایر امپریالیستها در منطقه شده است. شیوخ مرتجع عربی که امروزه دیگر به دستگاه عریض و طویلی تبدیل شدهاند نمی توانند سرنوشت شاه و بیمهریهای آمریکا را برای خود تصور نمایند. از این منظر میتوان ادعا نمود که عظمت انقلاب سال ۱۳۵۷ ایران شکاف بزرگ ماندگاری در جبهه ضدانقلاب جهانی بر جای گذاشت. شکافی که بدون در نظر گرفتن آن بسیاری از چرخشهای ارتجاعی مستقل منطقهای از فرامین امپریالیسم جهانی غیرقابل توجیه است.
مفهوم دوران ـ بخش دوم: سیر تکاملی تشکل حزبی طبقه کارگر
مفهوم دوران ـ بخش سوم: همگرایی «راه توده» با دکتر محیط در نظرات غیرمارکسیستی