هشتم مهرماه روز بزرگداشت مولوی
با عشـق روان شـد از عدم مرکـبِ ما روشن زِ شراب وصل دائم شبِ ما
زان میکه حرام نیست در مذهبِ ما تا صبـح عدم خشـک نیابـی لبِ ما
مولانا جلالالدین محمد بلخی، عارف و شاعر بزرگ قرن هفتم هجری ـ قمری، عارف و شاعری ایرانی با شهرت جهانی که آثار و اندیشههایش جهانی را به شگفتی وا داشته است، در هشتم مهرماه سال ۵۸۶ شمسی، برابر با ششم ربیع الاول سال ۶۰۴ هجری، در شهر بلخ متولد شد و نیاکانش همه از مردم خراسان بودند.
یونسکو سال ۲۰۰۷ را سال مولوی نامید، و از آن پس است که در تقویم رسمی کشور ایران روز هشتم مهرماه بهعنوان «روز بزرگداشت مولوی» ثبت شده است. روز بزرگداشت مولوی روز بزرگداشت فرهنگ و ادب پارسی است. شناخت و معرفی هرچه بیشتر مولانا، شاعری ایرانی با شهرت جهانی، که آثار و اندیشههایش هنوز چنان که باید و شاید در ایران شناخته نشدهاند.
او را بزرگترین عارف همۀ زمانها نامیدهاند و یکی از شگفتیهای تبار انسانی است. معرفی این آتشِ افروخته و توصیف این دریای ناپیداکرانه، کاری است دشوار. امّا برای آشنائی با او همینقدر میشود گفت که در زمان خود به «خداوندگار» و «مولانا» شهرت داشت. پدرش بهاءالدین ولد، که «سلطانالعلما» نامیده میشد، چون صاحب منبر و سخنش شیرین و کلامش دلنشین بود، در بین تودۀ مردم محبوبیتی بهسزا داشت.
در سال ۶۱۷ هجری قمری، بهاءالدین ولد بهقصد زیارت خانۀ خدا از بلخ بیرون آمد، که فرزند ۱۳ سالهاش «جلالالدین محمد» نیز همراه وی بود. مولانا و پدرش سر راه خود در نیشابور از عارف بزرگ زمان «شیخ فریدالدین عطار» دیدار کردند. شیخ عطار با دیدن جلالالدین یکی از کتابهای خود را به او هدیه کرد و گفت: «نه زود باشد که این جوان آتش در جانِ سوختگان عالم اندازد».
روزگار آشفته بود، آتش فتنۀ تاتار روز به روز شعلهورتر میشد و میرفت تا تمام خراسان و زادگاهِ جلالالدین را نیز بسوزاند. لذا سلطان ولد به آسیای صغیر رفت و در آنجا مقیم شد.
جلالالدین در ۱۸ سالگی با گوهرخاتون، دختر خواجه لالای سمرقندی، ازدواج کرد و حاصل این ازدواج دو پسر و یک دختر بود. سلطانالعلما در سال ۶۲۸ ه.ق. در گذشت و جلالالدین، که جوانی ۲۴ ساله بود، بنا به وصیّت پدر دنبالۀ کار او را گرفت و به تربیت و ارشاد مریدان پرداخت.
سال بعد که «سید برهانالدین محقق ترمذی» به آسیای صغیر آمد، جلالالدین محمد از تعالیم و ارشاد او بسیار بهره برد و با چند دوره «چلّهنشینی» به ریاضت و تزکیۀ نفس پرداخت، تا اینکه در امور «باطنی» و در راه طریقت به درجات کمال رسید.
پس از مرگ محقق ترمذی، نزدیک پنج سال، از ۶۳۸ تا ۶۴۲ ه.ق.، به تدریس و تربیت مریدان پرداخت و چنانکه نوشتهاند گاه حلقۀ درس او از چهارصد نفر تجاوز میکرد. مولانا در دنیای آن روز اسلامی بهعنوان پیشوای دینی و ستونِ شریعت محمدی شهرت یافت.
امّا تولد دوبارهٔ مولانا لحظهای بود که با «شمس تبریزی» آشنا شد. شمسالدین محمد بن علی بن ملک داد، از مردم تبریز و شوریدهای از شوریدگان عالم بود که خشت زیر سر و پای بر تارک هفت اختر داشت. مولانا دربارهٔ او گفته است: «شمس تبریز، تو را عشق شناسد، نه خِرَد».
اگر مولانا تولّد دوبارۀ خود را به شمس مدیون است، آن رِندِ عالمسوز تبریزی نیز شهرت خود را مدیون جلالالدین است؛ هرچند وارستگانی مانند شمس در بندِ نام و ننگ نبودند.
نــام حــافــظ رقــم نیــک پـذیــرفــت ولـــی پیش رندان رقم سود و زیان این همه نیست
مردم قونیه شمس را ساحر و جادوگر میدانستند، زیرا سجّادهنشین با وقار آنان را بازیچۀ کودکانِ کوچه کرده و او را به رقص و پایکوبی واداشته بود. لذا آن خورشید معرفت که جان خود را در خطر میدید، به دمشق پناه برد و در حالی که وجود مولانا پر از خواهش ماندنِ شمس بود، او رفت و مولانا را به درد هجران مبتلا کرد. از آن پس، صفحۀ سپید دل مولانا همچون طوماری بهدرازای ابد در آمد که سر تا پای آن نوشته شده بود: تو مَرو!
روشنی خانه تویی، خانه بِمَگذار و مَرو جان و دلم را به غم و غصّه بِمَسپار و مَرو
و در جایی دیگر میگوید:
دیگرانت عشق میدانند و من سلطانِ عشق ای تو بالاتر ز وهمِ این و آن، بی من مَرو
و در این غزل پُرسوز و گُداز ادامه میدهد:
گر رود دیده و عقل و خِرَد و جان، تو مَرو که مرا دیدن تـو بهتــر ازیشــان، تــو مــرو
آفتاب و فلـک انـدر کَــنَــفِ سـایـۀ توسـت گر رود این فلک و اختر تـابـان، تــو مَــرو
که بُوَد ذرّه که گویـد: تو مَـرو، ای خـورشید که بُوَد بنده که گوید به تو سلطان، تو مَـرو
لیـک تـو آب حیـاتـی، همـه خلـقـان ماهـی از کمال کَرَم و رحمت و احسـان، تو مَـرو
هســت طــومــارِ دلِ مــن بـــه درازای ابــد بَر نوشته ز سرش تا سوی پایـان، تـو مَـرو
شمس پس از ۱۵ ماه اقامت در دمشق، بههمراه «سلطان ولد» پسر مولانا و بیست تن از یاران او به قونیه بازگشت، امّا بار دیگر با جهل و تعّصب عوام روبرو شد و ناگزیر در سال ۶۴۵ ه.ق. از دیدهها غایب گردید و از آن تاریخ کس ندانست که او به کجا رفت و عاقبت چگونه و در کجا روزگار خود را به پایان برد. مولانا همواره منتظر بازگشت او بود. میگویند در صحن مدرسه راه میرفت و میخواند:
که گــفــت که آن زنــدۀ جاویــد بمُــرد کــه گـفــت کــه آفـتـــاب امّـیـــد بـمُــرد
آن دشمــنِ خورشیــد بــرآمــد بـر بــام دو چشم ببست و گفت، خورشید بمُرد
مولانا وقتی پس از جستوجوی فراوان نتوانست نشانی از معشوق خود بیابد، سر به شیدایی برآورد که انبوه غزلیات دیوان شمس یا «دیوان کبیر» حاصل این شیدایی است.
عاقبت مولانا شمس را در وجود خویش بازیافت و خود شمسی دیگر شد و به نورافشانی پرداخت و به سرودن مثنوی روی آورد.
در دیوان شمس غزلی آمده که به احتمال زیاد ماحصل گفتوگوی شمس و مولوی است:
مُرده بُدم زنده شدم، گریه بُدم خنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
مولوی در ابتدای این غزل راز جاودانگی خود را با صراحت بیان میدارد و میگوید که قبلاً مُرده بودم، امّا اکنون زنده شدهام، گریه بودم، ولی حال خنده شدهام. و این تعبیر خنده شدن بسیار پُرنغز است. مولوی از کسانی بود که مطلقاً غم را نمیشناخت و صریحاٌ میگفت:
باده غمگینان خورند و ما ز میخوشدلتریـم رو بـه محبـوسـان غـم ده ساقیا افیـون خویـش
خونِ ما بر غم حرام و خون غم بر مـا حـلال هر غمی کو گِردِ ما گردید شد در خون خویـش
در عرفان عاشقانۀ مولانا، برخلاف عرفانِ خائفانۀ غزالی، غم جایی ندارد. از این رو، مولوی یک غزالی عاشق است و غزالی یک مولوی بیعشق.
مولانا از پرگویی بیزار بود. رباب مینواخت و عاشق موسیقی بود. خورشید را دوست داشت و به یاد شمس تبریزی میافتاد. از میان شاعران به عطار و سنائی اعتقاد داشت. به زبانهای عربی، ترکی و یونانی آشنایی داشت. دلبستهٔ سماع بود و آن را «نماز عشّاق» میخواند. طریقت او، «طریقت عشق» است. اهل بسط بود، اندوه و ریاضت و چلّهنشینی را قبول نداشت. مکتب عرفانی او، مکتب عرفانی اصیل ایرانی است (مکتب خراسان) که با شور و نشاط و سرزندگی همراه است و در آن سررشتۀ فرهنگ کهن هند و ایرانی را میتوان یافت.
مولانا بهجز دیوان شمس کتابی دارد به نام «فیه مافیه»، که مرحوم استاد فروزانفر آن را تصحیح کرده است. و کتاب دیگری به نام «مجالس سبعه»، که عبارت از هفت مجلس سخنرانی و یا هفت جلسهٔ درس او است. امّا بزرگترین اثر عرفانی مولانا، که از زمان او تا به امروز و شاید تا همیشه برای همۀ سالکان طریق و عارفان مانند یک کتابِ درسی و یک سرمشق عرفانی است، مثنوی است. مثنوی مولوی در شش دفتر تنظیم شده و دارای ۲۵۶۸۵ بیت است.
مولانا مثنوی را بهخواهش خلیفۀ خود «حسامالدین چلپی» در سال ۶۶۱ با نینامه آغاز کرد و در سال ۶۶۸ ه.ق. به پایان رسانید. اشعار مثنوی را مولانا میگفت و حسامالدین مینوشت، و بعد از حک و اصلاح، حسامالدین آن را با صوتِ خوشِ خود میخواند و به مجلس و مریدان مولانا گرمی و صفا میبخشید.
جلالالدین محمد، چهارسال آخر عمر خود را در خلوت و خاموشی گذرانید و یاران خود را تنها در مجالس سماع ملاقات میکرد، و این سماع تا آخرین روزهای زندگی او ادامه داشت.
آخرین شب، مولانا در تبی سوزان میسوخت، امّا بیم مرگ در چهرۀ او دیده نمیشد. غزل میخواند. شادمان بود و یاران را از غم خوردن باز میداشت. به فرزندش سلطان ولد، که یک لحظه از او جدا نمیشد، گفت:
رو سر بنــه بــه بالیــن، تنها مــرا رهــا کــن تــرکِ مــنِ خــرابِ شبگــردِ مبـتــلا کــن
در خواب دوش پیری، در کوی عشق دیدم با دست اشارتم کرد که: عزم سوی ما کن
باری، این آخرین غزل مولاناست. جلالالدین محمد، روز یکشنبه پنجم جمادیالاخر سال ۶۷۲ هجری ـ قمری، هنگام غروب آفتاب به گلستان گلافشانِ وصال دوست رسید. جسمش را انبوه مشتاقان و عاشقان، که از همۀ مذاهب و ادیان فراهم شده بودند، همراه سماع به خاک «قونیه» سپردند و برایش «قبهالخضرا» بهپا کردند.
ذرات پرفروغ جانش میان همۀ عاشقان عالم تقسیم شد، و امروز هر خونی که میجوشد، از شعر او رنگ میگیرد، و هر روحی که در آسمان مثنوی بهپرواز درمیآید، «جان مایهاش» آن ذرهای است که در روانش روان شده و او را به «روان مولانا» پیوند داده است.
اریک فروم، روانشناس بزرگ معاصر، در مورد مولانا میگوید:
مولانا، عارف، شاعر، سماعبارۀ مجذوب، یکی از عاشقان بزرگ حیات بود و این عشق به زندگی بر همۀ سطور اشعار و اعمال او پرتو افکنده است.
مولانا فقط یک شاعر، عارف یا بنیانگذار یک فرقهٔ روحانی نبود، بلکه در باب طبیعت بشر، صاحبِ نظر و بصیرتی ژرف و شگرف بود. در بابِ غرایز، برتری خود بر غرایز، ماهیتِ نفس، خودآگاهی و خودآگاهی عمومی و آفاقی ، سخنانی بلند دارد. در همۀ این حوزهها مولانا مطالبی را مطرح کرده است که برای آنان که در ماهیت بشر تفکّر میکنند، حائز کمال اهمیت است.