جنگهای تحت رهبری آمریکا و ناتو: «وقتی جنگ سرد به داغ تبدیل میشود»
نویسنده: تی. دی. داف ــ
توضیح تحریریهٔ گروه «۱۰ مهر»:
« این متن بهطور مفصل به سوء استفاده از مذهب برای آغاز جنگها و استفاده از سیاست «تفرقه بینداز و حکومت کن” پرداخته است. ایالات متحده، بر نقش گروههای مذهبی در تغییرات استراتژیک و بهویژه در استفاده از اسلام بهعنوان ابزاری برای تحقق اهداف خود تأکید میکند. نویسنده بر این نکته تأکید دارد که گروههای خاصی از قدرت، از جمله نومحافظهکاران و الیگارشیهای نظامی ـ صنعتی، مذهب را به ابزاری برای دستیابی به اهداف ژئوپولتیکی خود تبدیل کردهاند. این گروهها با استفاده از مذهب، بهویژه اسلام، سعی در ایجاد شکافها و تفرقه در جوامع مسلمان و سایر کشورها داشته و دارند تا بدین وسیله کنترل بیشتری بر منابع و سیاستهای جهانی داشته باشند. متن همچنین به تأثیرات منفی این سیاستها بر کشورهای مختلف، از جمله بر عراق و افغانستان، پرداخته و نشان میدهد که جنگها و مداخلات خارجی نهتنها موجب بیثباتی و ویرانی بیشتر در کشورهای هدف میشود، بلکه موجب تسلط گروههای خاص بر سیاست جهانی و اقتصاد شده و هزینههای سنگینی برای کشورهای هدف و ایالات متحده به همراه می آورد. این رویکرد، به جای جلب همبستگی و صلح، بیشتر به ایجاد درگیریهای بیپایان منجر شده و تهدیدی جدی برای ثبات جهانی به شمار میآید. بهطور کلی، این مقاله نقدی است بر استفاده ابزاری از مذهب در سیاستهای جنگطلبانه، که نهتنها به زیان کشورهای درگیر، بلکه به ضرر کل جامعه جهانی است».
***
برای جلوگیری از ظهور یک فضای اقتصادی پررونق در اوراسیا پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، واشنگتن و متحدان ناتویی آن، جداییطلبی را در مناطق مختلف اوراسیا که سابقاً تحت تسلط شوروی بودند، تقویت کردند. آنها این کار را با جذب کشورهایی نظیر لهستان، چکسلواکی، اسلواکی، مجارستان، بلغارستان و دیگر کشورها به ناتو انجام دادند و با این اقدام، تنشهایی میان این کشورها و روسیه ایجاد کردند.
آنها کشورهای نفتخیز آسیای مرکزی مانند آذربایجان و قزاقستان را با دعوت از شرکتهای بزرگ نفتی آمریکایی و بریتانیایی و ارائه سهمی از ثروت نفتی که میتوانست در صورت فاصله گرفتن این کشورها از دولتمردان سابق شورویشان و پیوستن به اقتصاد نفتی آنگلوساکسون جریان یابد، جذب کردند. تنش میان مسکو و اقمار سابق شوروی، محور استراتژی ایالات متحده پس از سال ۱۹۹۰ بود.
آژانسهای اطلاعاتی آمریکا و متحدان ناتویی واشنگتن همچنین از قاچاق مواد مخدر برای تضعیف جوامع اوراسیا استفاده کردند، درست همانطور که سیا در جریان جنگ ویتنام عمل کرده بود. آژانسهای اطلاعاتی ایالات متحده کشت خشخاش در افغانستان را پس از اشغال این کشور در سال ۲۰۰۱ به سطوح بیسابقهای رساندند. این تریاک تحت حفاظت هواپیماهای نظامی آمریکا به روسیه، ایران و دیگر کشورهای آسیای مرکزی منتقل شد و موجب ناآرامیهای اجتماعی عمدهای گردید.
این [اقدامات] بخش حیاتی از استراتژی «تفرقه بینداز و حکومت کن» واشنگتن بود که هدف آن جلوگیری از ظهور یک آسیای یکپارچه و پررونق بود.
روش آنها ایجاد یک فضای تروریسم جهادی نظامی در سراسر جهان اسلام بود که بتواند پس از اشغال نظامی آمریکا در سال ۲۰۰۴ در عراق استفاده شود. این ایده توسط دونالد رامسفلد، وزیر دفاع وقت ایالات متحده، معرفی شد. رامسفلد دستور داد که کارشناسان برجسته جنگی آمریکا وارد عراق شوند و با ژنرال پترائوس همکاری کنند تا جنگ داخلی میان ادیان مختلف را تشدید کنند. این جنگ شامل درگیری میان سنیها و شیعهها و همچنین درگیری میان شیعهها و کردها بود، تا از این طریق کنترل نظامی محکم آمریکا بر عراق تثبیت شود.
اهمیتی نداشت که سیا و پنتاگون از کدام طرف حمایت میکنند؛ تا زمانی که نتیجه ایجاد ترس و هرجومرج بیشتر بود. هدف این بود که بیثباتی دائمی ایجاد شود که حضور نظامی دائمی ایالات متحده را توجیه کند، حضوری که میتوانست در هر زمان لانه زنبور نفرت را تحریک کند.
در ماه مه ۲۰۱۱، چندین سال پس از ترک واشنگتن، رامسفلد در سخنرانی خود درباره جنگ علیه تروریسم برای یک سازمان تأثیرگذار از بنیادگرایان مسیحی راستگرا به نام «شورای سیاست ملی» گفت:
«ما باید آماده باشیم که در نبرد ایدهها شرکت کنیم، باید شجاعت خود را به کار بگیریم و مهارتهای بهتری در شناسایی دشمن خود توسعه دهیم. دشمنان ما اسلامگرایان رادیکال هستند؛ هیچ شکی در این مورد وجود نداشته باشد.»
در اکتبر ۲۰۰۷، وسلی کلارک، ژنرال بازنشسته آمریکایی و رئیس پیشین نظامی ناتو، در یک گردهم آئی در کلوب کامنولث در سانفرانسیسکو سخنرانی کرد. این سخنرانی حدود چهار سال پس از زمانی بود که جورج دبلیو بوش و جمعی از جنگطلبان نومحافظهکار، به رهبری پال ولفوویتز، تصمیم به حمله به عراق تحت حکومت صدام حسین گرفتند. کلارک به حضار در این گردهم آئی گفت که اشغال عراق توسط آمریکا یک واکنش خودجوش به حملات ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ نبود. او برای شنوندگان خود توضیح داد که توسط جنگطلبان نومحافظهکار همراه با معاون رئیسجمهور دیک چنی و وزیر دفاع، دونالد رامسفلد، یک «کودتای سیاسی» انجام شده بود.
کلارک گفت که در اکتبر ۲۰۰۱، یک دهه پیش از بهاصطلاح بهار عربی، یادداشت محرمانهای از پنتاگون به او نشان داده شد که از دفتر وزیر دفاع، دونالد رامسفلد، آمده بود.
او توضیح داد: «در آن نوشته شده بود که ما قصد داریم به دولتهای هفت کشور در مدت پنج سال حمله کنیم و آنها را نابود سازیم. ما با عراق شروع میکنیم و سپس به سوریه، لبنان، لیبی، سومالی، سودان و ایران خواهیم رفت.»`
این برنامه محرمانه پنتاگون در اکتبر ۲۰۰۱ بود. رویدادهای ۱۴ سال بعدی در آن کشورها، زمانی که در این چارچوب دیده شوند، بُعد جدیدی پیدا میکنند.
کلارک هدف طرح نومحافظهکاران پنتاگون را این چنین توصیف کرد: «آنها میخواستند خاورمیانه را بیثبات کنیم، آن را به هم بریزیم و تحت کنترل خود درآوریم.»
کلارک اظهار داشت که نقش ارتش آمریکا آغاز کردن درگیریها بود، نه جلوگیری از آنها. این سیاست برخلاف تمامی اصول حقوق بینالملل، منشور سازمان ملل، و حتی باور عمومی آمریکاییها بود که قانون اساسی، حاکمیت قانون، و دولت آنها چه معنایی دارند.
آنچه ژنرال وسلی کلارک بهعنوان یک کودتا توصیف کرد، در واقع تسخیر ماشین عظیم جنگی آمریکا و تمام ماشین سیاست خارجی آن کشور توسط گروه خصوصی کوچکی از منافع الیگارشی بسیار قدرتمند بود. این منافع در درجه اول قدرت مشترک مجتمع نظامی ـ صنعتی، تعداد معدودی از اندیشکدههای نومحافظهکار واشنگتن، و شرکای نزدیک آنها در شرکتهای نفتی بزرگ آمریکا و بریتانیا بودند.
چند هفته پس از آنکه رئیسجمهور جورج دبلیو بوش جنگ خود علیه تروریسم را اعلام کرد، تعدادی از حامیان جنگ جدید، از جمله جیمز وولسی، مدیر سابق سیا، و دیگر جنگطلبان نومحافظهکار از جنگی جهانی سخن گفتند که شاید ۳۰ سال به طول بیانجامد. برای آنها، این جنگ آشکارا یک جنگ جهانی جدید بود و مانند جنگ سیساله اروپا در قرن هفدهم (۱۶۱۸ تا صلح وستفالیای ۱۶۴۸)، یک جنگ مذهبی بود که هر گروه علیه گروه دیگر میجنگید. مقایسه «جنگ علیه ترور” واشنگتن با جنگ مذهبی بزرگ اروپا در قرن هفدهم کاملاً مناسب است.
در طول قرن پانزدهم میلادی، در سراسر اروپای مسیحی، تقریباً سه قرن پس از آنکه آخرین قطره خون از جنگهای صلیبی ریخته شد، کلیسای کاتولیک روم با یک بحران وجودی مواجه بود. قدرت پاپ بهطور اساسی توسط اصلاحطلبانی به رهبری یک کشیش آلمانی کاتولیک، مارتین لوتر، و الهیدان فرانسوی، ژان کالوین، و دیگران به چالش کشیده شد. شورای کلیسای کاتولیک ترنت، که ۱۸ سال طول کشید و در سال ۱۵۶۳ پایان یافت، مفهوم شوراهای عمومی کلیسای کاتولیک روم بهعنوان نمایندگان خدا بر روی زمین را رد کرد و بهجای آن، پاپ را بهعنوان یک حاکم مطلق معرفی کرد. این تصمیم نویدبخش تحولات شومی بود.
فساد در بالاترین سطوح واتیکان و کلیسا، شامل چندهمسری آشکار پاپ، روابط همجنسگرایانه، و فساد مالی، ورد زبان خاص و عام شده بود. این فساد و انحطاط از پاپهایی چون اینوسنت ششم و پاپ لئو دهم، پاپ خاندان مدیچی که برای تأمین هزینه ساخت کلیسای سنپتر در رم،آمرزشنامهها را به کاتولیکهای ثروتمند میفروخت ، تا پاپ کلمنت هفتم، گسترش یافته بود. این وضعیت باعث ایجاد فشارهای شدید و رها کردن گسترده کلیسا از سوی باورمندان دور از رم شده بود.
اصلاحات پروتستانی به شیوهای بیسابقه، قدرت پاپ را چه از داخل و چه در خارج، تهدید کرد. لوتر با ترجمه کتاب مقدس به زبان آلمانی در سال ۱۵۳۴ از نسخه عبری و یونانی باستانی که پیشتر توسط اراسموس روتردام تهیه شده بود، به چشم واتیکان مرتکب بدعت شد. این عمل ساده به قدری تهدید بزرگی بود که قدرت واتیکان را بیش از هر زمان دیگری به خطر انداخت.
لوتر محتوای کتاب مقدس را مستقیماً در دسترس آلمانیهای عادی قرار داد. این یعنی دیگر تنها کشیشان تحصیلکرده کلیسای کاتولیک رم نبودند که میتوانستند آن را تفسیر کنند. در واقع، لوتر با این کار زبان آلمانی را بهعنوان یک زبان نوشتاری ایجاد کرد.
پنج سال بعد، در سال ۱۵۳۹، توماس کرانمر، اسقف اعظم کانتربری، به درخواست هنری هشتم، «کتاب مقدس بزرگ” را به انگلیسی منتشر کرد. این نخستین کتاب مقدس انگلیسی بود که برای استفاده عمومی مجاز شد و به هر کلیسایی فرستاده شد. در حالی که این کتاب به منبر زنجیر شده بود، حتی برای خواندن آن برای بیسوادان، فردی تعیین شد تا این دسته از مردم هم کلام خدا را به زبان ساده انگلیسی از او بشنوند. کلیسای کاتولیک روم هیچ نوع پاسخ قانع کنندهای نداشت. آنها تهدید کردند هرکسی که کتاب مقدس غیرلاتین داشته باشد اعدام خواهد شد. برای اولین بار میلیونها مسیحی توانستند کشف کنند که کتاب مقدس لاتین رسمی کلیسای کاتولیک روم، ارتباط چندانی با متون یونانی و عبری اولیه که اکنون به آلمانی ترجمه شده بود، نداشت.
اختراع دستگاه چاپ توسط یوهانس گوتنبرگ حدود هفت دهه قبل، امکان انتشار ترجمههای کتاب مقدس را به شکلی بیسابقه فراهم کرد. انحصار کلیسای رم بر دانش از همه سو تحت حمله مرگبار قرار گرفته بود. دسترسی عمومی به کلام خدا به زبان مردم عادی، به معنای فاجعه برای کلیسا بود. دیگر نمیتوانستند دسترسی به کتب مقدس را محدود به کشیشانی کنند که به زبان لاتین آموزش دیده بودند.
با شروع خواندن کتاب مقدس به زبان مادری، درآمد و قدرت کلیسا شروع به فروپاشی کرد. فروش آمرزشنامهها، که شامل بخشش گناهان یا رهایی عزیزان از «برزخ» ساختگی کلیسا بود، با حملات شدیدی مواجه شد. مردم در سراسر دنیای مسیحیت شروع به چالشکشیدن اقتدار کلیسای رم کردند، زیرا کلیسا بهعنوان نهادی تحت رهبری افراد فاسد و کلاهبردار شناخته شد.
برای معکوسکردن این موج خطرناک، در دهه ۱۵۴۰، پاپ پل سوم با یک دستور نظامی جدید و قدرتمند در کلیسا، تحت عنوان «جامعه عیسی» یا یسوعیان، رسمیت واتیکانی داد. این جامعه توسط دو نجیبزاده اسپانیایی، ایگناتیوس لویولا و فرانسیس زاویر (که پاپ فرانسیس امروز به نام اوست) تأسیس شد.
یسوعیان، که شباهت زیادی با اخوانالمسلمین و جماعت فتحالله گولن دارند، با تأکید بر اطاعت سختگیرانه از جامعه یسوعی و تعصب شدید علیه اصلاحگران پروتستان و همچنین بدعتگذاران درون کلیسا، تمرکز اصلی خود را بر شکلدهی به آموزش اشراف آینده و پادشاهان اروپا گذاشتند.آنها تعهدی کامل به پاپ رم داده بودند تا تهدید پروتستانی را عقب برانند و دانش را دوباره به جایگاه اصلیاش، یعنی انحصار کلیسای کاتولیک رم و کشیشان منتخب آن، بازگردانند. آنها یک اصلاحگری ضد پروتستان را هدایت کردند. دانش، عقلانیت، و عشق مسیحی قرار بود جای خود را به ترس، تاریکی و ویرانی بدهند، همانطور که نفوذ یسوعیان در سراسر اروپا، بهویژه در سرزمینها و امارتهای آلمان، گسترش یافت.
تا سال ۱۶۱۸، دستور یسوعیان به مهرهگردان اصلی امپراتور مقدس کاتولیک روم، فردیناند دوم (۱۶۱۹ ـ ۱۶۳۷)، تبدیل شده بود. این نفوذ از طریق مشاور یسوعی و کشیش اعترافگیر وی، پدر مارتین بکان، و بعدها پدر کشیش یسوعی دیگر، ویلهلم لامورمینایی، اعمال میشد. با آغاز یکی از ویرانگرترین و خونینترین جنگهای تاریخ، که بعدها بهعنوان جنگ سیساله شناخته شد، تحت فرمان فردیناند، یک سیستم سازمانیافته از آزار و شکنجه پروتستانها به راه افتاد. طبق شواهد ارائهشده توسط خود یسوعیان، آغازگر این فاجعهها برادر برجسته یسوعی، ویلیام لامورمینایی، بود.
زخمهای عمیق جنگ و کشتار به نام مذهب در طول جنگ سیساله، بهویژه در یکی از بزرگترین فجایع نظامی، مشخص میشوند. این فجایع توسط کرواتهای کاتولیک رومی، مشابه فاشیستهای اوستاشای کروات سه قرن بعد، انجام شدند. سربازان کروات نیروهای کاتولیک هابسبورگ، با شمشیرهای کشیده، مردم را شکار میکردند، با سگ و شلاق آنها را مجبور به شرکت در مراسم عشای ربانی کاتولیک میکردند، و آنهایی که مقاومت میکردند را به قفسهایی میانداختند که در آنها نمیتوانستند بنشینند، دراز بکشند یا حتی بایستند. در همین حال، آنها مجبور بودند شاهد وحشیانهترین خشونتها، از جمله تجاوز به همسران و دخترانشان، باشند تا زمانی که شوهران و پدران با زانو زدن سوگند یاد میکردند که بدعت را ترک کنند.
سه دهه جنگ توسط امپراتور کاتولیک هابسبورگ، فردیناند دوم، با خشونت و تعصب شدیدی که فقط میتوان آن را شیطانی توصیف کرد، پیش برده شد.
اسقفهای کاتولیک در سراسر ایالات آلمان دادگاههای محاکمه جادوگری برپا کردند و صدها پروتستان را که به جادوگری متهم شده بودند، تحت شکنجه قرار داده و زنده در آتش سوزاندند. جمعیت در ایالات آلمان بین ۲۵% تا ۴۰% کاهش یافت. ویتنبرگ سهچهارم جمعیت خود را در طول جنگ از دست داد. در براندنبورگ، تلفات به نیمی از جمعیت رسیده بود. بهطور کلی، جمعیت مردان ایالات آلمان تقریباً به نصف کاهش یافت. جمعیت بوهمیا و موراویا نیز بهدلیل جنگ، بیماری، قحطی و اخراج پروتستانها به یکسوم کاهش یافت. بخش عمدهای از ویرانیهای زندگی غیرنظامیان و اموال آنها توسط خشونت و طمع سربازان مزدور به وجود آمد.
یسوعیان از امپراتور فردیناند دوم و اتحاد کاتولیک برای مخالفت با اتحادیه پروتستان استفاده کردند، روندی که به کشتهشدن بیش از ده میلیون نفر منجر شد.
یک تاریخنگار بیان میکند: «تخمین زده میشود که این حاکم کاتولیک خوش خیم، با روح خونین ده میلیون نفر، به جهان ارواح رفت. در تمام تاریخ نژاد آلمانی، هیچ حاکم دیگری به اندازه او برای مردم درد و رنج و مصیبت به بار نیاورده است.»
این جنگ علیه مذهب در نهایت باعث شد کشورهای مسکووی، سوئد، دانمارک، انگلستان، هلند، و فرانسه در یک سوی جبهه و اتحادیه کاتولیک و امپراتوری مقدس روم از اتحاد هابسبورگ که شامل اسپانیا و شاهزادگان لهستان و لیتوانی نیز میشد، در سوی دیگر قرار بگیرند. خاک آلمان، که بعدها به این نام شناخته شد، میدان نبردی بود که بیشتر خونریزیها در طول سه دهه در آن رخ داد، تا اینکه صلح وستفالی در سال ۱۶۴۸ به جنگ پایان داد و اروپا را به مناطقی مذهبی تقسیم کرد که تا قرن ۲۱ باقی ماندهاند.
شاعر و تاریخنگار آلمانی، فردریش شیلر، در تاریخچه خود از این جنگ آن را چنین توصیف میکند:
«جنگ ویرانگر سیساله، که از داخل بوهمیا تا دهانه شلدت و از سواحل رود پو تا سواحل بالتیک، کل کشورها را ویران، محصولها را نابود، شهرها و روستاها را تبدیل به خاکستر کرد، گور هزاران جنگجو را گشود و برای نیم قرن، جرقههای تمدن را در آلمان خاموش کرد و آداب و رسوم کشور را به وحشیگری و بربریت اولیه خود بازگرداند.»
این یکی از خونینترین جنگها در تاریخ بود، جنگی ظاهری میان مسیحی علیه مسیحی. یک تاریخنگار عواقب آن را برای نسلهای اروپایی بعد از جنگ چنین توصیف کرده است: «مشقت عمیقی که پس از جنگ مذهبی بهوجود آمد، سیاستهای ناتوان، انحطاط فکری، فساد اخلاقی، کاهش وحشتناک جمعیت و فقر فراگیر در کل آلمان، اینها نتایج اقدامات سازمانهای یسوعی بود.»
در پایان جنگ مذهبی، آثار آن بر تمدن حیرتانگیز بود، بهقدری وحشتناک که نهتنها ساختار اجتماعی و اقتصادی اروپا را از بین برد، بلکه بهشدت به ساختار روحانی و فکری آن نیز آسیب رساند، زیرا ایمان به یک خدای الهی و انسان رنسانسی را نابود کرد و دروازهای بهسوی نهادهای جدید نیهیلیسم، باور به هیچچیزی، گشود.
جنگ «تروریسم» ایالات متحده، که در سپتامبر ۲۰۰۱ آغاز شد، بهطرز غمانگیزی مشابه همین تاریخچه اسفناک بود، جنگی پنهان و غالباً آشکار علیه مذهب. تنها بیش از یک دهه از آغاز جنگ جدید مذهبی علیه مذهب، گهواره باستانی تمدن، عراق، به نام «دموکراسی» که در حقیقت همان «پاپ» جدید بود، نابود شد.
جنگ در افغانستان تنها چند روز پس از حملات ۱۱ سپتامبر آغاز شد. بهانه ظاهری که دولت جنایتکار بوش بهکار برد این بود که رژیم طالبانِ سنّیِ افراطی حاضر به استرداد اسامه بن لادن به ایالات متحده نبود، بدون اینکه مدرکی از همدستی او در حملات تروریستی به ایالات متحده ارائه دهد.
بن لادن در سال ۱۹۹۶ توسط پرنس ترکی، رئیس اطلاعات سعودی و مربی بن لادن، به افغانستان آورده شده بود. واشنگتن تصمیم گرفت که با بمباران مداوم افغانستان و سرنگونی رژیم طالبان، که خود CIA به همراه متحدان قدیمیاش، مجاهدین و اطلاعات پاکستان و اطلاعات سعودی تحت هدایت پرنس ترکی، به قدرت رسانده بودند، «مذاکره» کند.
جنگهای بوش ـ چنی علیه عراق و افغانستان پس از ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ در هر بعدی ناکام بود. هزینههای عظیم جنگ که در دهههای بعد به تریلیونها دلار رسید، بر دوش مالیاتدهندگان آمریکایی افتاد و مستقیماً به کشورهایی با مازاد تجاری مانند چین، روسیه یا ژاپن که صدها میلیارد دلار از بدهی دولتی ایالات متحده را بهعنوان تنها پناهگاه امن برای مازاد تجاری خود خریداری کردند، منتقل شد.
سپس در مارس ۲۰۰۷، تنها ابرقدرت، ایالات متحده با یک چالش عمیق و ترسناک جدید مواجه شد. این بار چالش از درون بود.
سیستم مالی ایالات متحده بهصورت زنجیرهای شروع به سقوط کرد، زیرا بازار وامهای املاک جعلی، بهویژه وامهای مسکن «فرعی»، دچار فروپاشی شد. این یک حباب سفتهبازی بود، متفاوت از هر حباب دیگری در تاریخ ایالات متحده، از جمله حباب بازار سهام وال استریت در دهه ۱۹۲۰. هزینههای نامحدود نظامی برای گسترش تسلط جهانی ایالات متحده با بحران مالی تهدید میشد و با آن هژمونی آمریکا.
تا سپتامبر ۲۰۰۸، این موضوع برای دایرههای قدرتمند در واشنگتن و وال استریت روشن شد که اگر تدابیر شدید و فوری انجام نشود، نقش ایالات متحده بهعنوان تنها ابرقدرت بهزودی با فروپاشی مواجه خواهد شد.
برای تغییر دوباره معادله جهانی به نفع خود، آنها نیاز به تدابیر شدید و جسورانه داشتند. پاسخ به این مسأله سیاستی بود که عمدتاً برای بلوکه کردن چالش اقتصادی در حال ظهور از روسیه و چین طراحی شده بود.
استراتژی شامل تحریک انقلابها، که بعدها به «بهارهای عربی» معروف شدند، در سراسر دنیای اسلام بود تا بهطور مستقیم جریانهای نفت و انرژی چین و روسیه را هرکدام به شیوهای مختلف به چالش بکشد. این استراتژی همچنین بهطور نهایی قصد داشت تا ثروت عظیم کشورهای نفتخیز عربی، مانند عربستان سعودی، مصر، لیبی، تونس و دیگران را از طریق صندوق بینالمللی پول برای سلطه مالی غربی باز بگذارد، همانطور که در دهه ۱۹۸۰ در آمریکای لاتین و یوگسلاوی موفقیتآمیز بود.
با استفاده از شعار «بازار آزاد» که به نظر میرسید به خوبی عمل کرده است، آنها بر این باور بودند که میتوانند با غارت صندوقهای دولتی کشورهای سرکش، ثروت وسیع کشورهای نفتخیز عربی را از طریق وال استریت و موسسات مالی لندن بالا بکشند. کسانی که این طرح را طراحی کردند بهوضوح فکر میکردند که بسیار هوشمند هستند. اما آنها با هوش نبودند.
تا سال ۲۰۱۴، تنها چیزی که از تلاش ایالات متحده برای ساختن اسلحه از اسلام از طریق بهار عربی و بعداً ایجاد داعش روشن بود، پیامدهای ناخواسته آن تلاشها بود. رژیم مورد حمایت ایالات متحده، رئیسجمهور اخوانالمسلمین محمد مرسی در مصر در یک کودتای نظامی که توسط عربستان سعودی و دیگر حکام محافظهکار خلیج فارس حمایت و تأمین مالی شد، سرنگون گردید. مصر، که شریک نظامی سنتی واشنگتن بود، بهجای آن به روسیه و پوتین روی آورد تا تسلیحات مورد نیاز خود را خریداری کند.
عربستان سعودی، کویت و امارات متحده عربی متحد شدند تا قطر را بهدلیل حمایت مداوم آن از اخوانالمسلمین در سوریه و دیگر نقاط تحریم کنند. خود عربستان سعودی در حال تجربه تغییر سلطنت بود چون پادشاه عبدالله درگذشت و پادشاه جدید ظاهرا احساس میکرد که باید هویت خود را از طریق بمباران یمن به ثبوت برساند.
واشنگتن به تدریج در دنیای اسلام به نمادی از افول امپریالیسم و سوژه تمسخر تبدیل شد، زیرا سیاستهای رئیسجمهور اوباما بدون مسیر مشخص از یک گزینه به گزینه دیگر منحرف میشد. در سال ۲۰۱۳، اوباما خود را در آستانه جنگی بر سر سوریه یافت که نمیخواست وارد آن شود و تنها به لطف ولادیمیر پوتین از آن نجات یافت.
از منظر امنیتی، اسرائیل در موقعیتی دشوار قرار داشت و خود را از هر سو با رژیمهای بیثبات و جهادگرایان دشمن احاطهشده میدید. بنیامین نتانیاهو، نخستوزیر اسرائیل، یک اتحاد غیرمنتظره و نامقدس با عربستان سعودی علیه سوریه، ایران، و بهطور شگفتآوری علیه متحد سنتی خود، ایالات متحده، تشکیل داد.
جناح جنگطلب نومحافظهکار در اندیشکدههای دولتی واشنگتن و سازمان سیا، که معماران بهکارگیری اسلام در جنگهای مقدس جدید بودند، سپس در نوامبر ۲۰۱۳ با استفاده از اعتراضات انقلاب رنگی در میدان مایدان کییف، کودتایی خشونتآمیز در اوکراین طراحی کردند. این بار، مسلمانان نقشی ایفا نکردند. اوکراین بخشی از جنگ گستردهتر الیگارشیهای آمریکایی برای خصوصیسازی منابع و جلوگیری از هرگونه چالش علیه هژمونی انحصاری آمریکا بود.
چین، روسیه، ایران و سایر کشورهای اوراسیا به همراه برزیل در گروه بریکس و دیگر کشورهای آمریکای جنوبی، بهطور واضح در حال فاصله گرفتن از تلاشهای مخرب دلار و دستورات ایالات متحده بودند. قرن آمریکایی که هنری لوس در سال ۱۹۴۱ با شکوه فراوان اعلام کرده بود، تنها ۷۳ سال بعد، در حال فروپاشی در بنیان خود بود.
کودتای جنایتکارانه واشنگتن در اوکراین، تهدید به آغاز یک جنگ سرد جدید و حتی شاید جنگی داغ کرد، زیرا روسیه برای دفاع از بقای استراتژیک خود وارد عمل شد. سیاست خارجی تنها ابرقدرت جهان، ایالات متحده، در ماههای اولیه سال ۲۰۱۴ در وضعیت فلاکتبار و آشفتهای بود. قدرتهای اروپایی نیز که با بحرانهای مالی و اقتصادی خود دستوپنجه نرم میکردند، قادر به ارائه جایگزینهای سازنده و صلحآمیز نبودند.
عواقب مرگبار و ناخواسته اقدامات افراد کمخرد در واشنگتن، تلآویو، ریاض، دمشق و بروکسل و فراتر از آن، تا بهار سال ۲۰۱۵ جهان را به آستانه یک آتشافروزی جهانی رسانده بود. این امر نتیجه ناتوانی آنان در درک اهمیت عمیق روابطی بود که ویران کرده بودند و پیامدهای نابودی این روابط از طریق طرحهایی که برای استفاده از اسلام سیاسی بهعنوان یک سلاح داشتند.
.غرب، بهویژه سیا و کسانی که در مجموعه نظامی ـ صنعتی و سیاسی ایالات متحده بودند، بر این باور بودند که میتوانند اسلام را بهعنوان ماشین کشتار خود بدون هیچ پیآمدی به کار گیرند. از سوی دیگر، جهادگران از تمامی جریانها بر این عقیده بودند که به نام خدا، نفرت و کشتار هر «کافر» و «بیدینی» به آنها آمرزش در زندگی پس از مرگ میدهد. در واقع، حقیقتاً، کسانی که خدا میخواهد نابود کند، ابتدا آنها را دیوانه میسازد.
سرانجام، امروز بسیاری از صداهای عاقلانه در سراسر جهان شروع به پرسش کردهاند که آیا راه بهتری برای ایجاد دموکراسی واقعی، دیپلماسی سازنده، و توسعه ابتکارات اقتصادی مشترک و سودمند وجود ندارد؛ راهی که بتواند بشریت را از فقر و گرسنگی رهایی بخشد، مرزهای ملی را محترم بشمارد، تغییرات ضروری را بهصورت مسالمتآمیز مذاکره کند، و به همنوعان، فارغ از ایمانشان، احترام بگذارد. شاید بتوان با ساختن پلهایی از همکاری میان ملتها و میان مردم، جایگزینی انسانیتر و هوشمندانهتر برای برنامههای جاری اربابان متکبر آمریکایی یافت.
در پایان، ما همه انسان هستیم، همهجا و برای همگان. من میخواهم انسان خوبی باشم، برای خودم، خانوادهام، دوستانم، و کشورم.
منبع: گلوبال ریسرچ، ۲۹ نوامبر ۲۰۲۴
https://www.globalresearch.ca/nato ـ freedoms ـ greatest ـ evil/۵۸۷۳۸۷۲
سلام به نظر من جنگهای مذهبی اروپا به درستی واکاوی نشدندن مخصوصا کشتار بارتلمی کاتویکهای فرانسوی برعلیه پروتستان ها ونیز سازماندهی اسلام گرایان رنگارنگ خاورمیانه توسط انگیسی ها از قرن ۱۹ به بعد وایجاد گروه های سلفی از عبده به بعد وصدور آنها بکل خاور میانه