دونالد، اسباببازی آمریکایی داره می شکنه؛ مراقب باش
نویسنده: لورنزو ماریا پاچینی ــ
اوضاع دیگر مثل سابق نیست و آمریکا باید پیش از آنکه دیر شود تصمیم بگیرد که در جهانی هرچه چندقطبیتر چه موضعی خواهد گرفت.
هر اتفاقی ممکن است رخ دهد
آنچه در روزهای اخیر در مناقشه خاورمیانه میان ایران و اسرائیل رخ داد، گواهی روشن، انکارناپذیر و غیرقابل چشمپوشی بر یک واقعیت تاریخی است: افول فزاینده، فروپاشی اجتنابناپذیر، و پایان قریبالوقوع نظم هژمونیک آمریکایی ـــ و بهطور کلیتر، رهبری آنگلو-آمریکایی و همچنین نظام صهیونیستی مرتبط با آن است.
بیایید تصور کنیم که اگر این رخدادها نه در سال ۲۰۲۵، بلکه مثلاً سی سال پیش، در اوج اقتدار ایالات متحده در عرصهٔ بینالمللی رخ میداد، واکنشها چگونه بود؟ دیگر مسأله کوتاه تر یا بلندتر شدن مدت درگیری نبود ـــ زیرا مدت زمان آن به عوامل متعددی بستگی دارد: نوع درگیری، جغرافیای محل، ظرفیت عملیاتی، منابع درگیر، و البته شرایط بینالمللی. اما بدون تردید، در آن دوران، با همان اعتماد بهنفس همیشگی، ایالات متحده قدرت خود را به رخ جهانیان میکشید، بدون آن که نیازی به مشورت یا اجازه گرفتن از کسی داشته باشد. میتوانست بیهیچ مانعی با صدای بلند سخن بگوید و هژمونی جهانیاش را به رخ بکشد.
اما اینبار چنین نشد. و چرا؟ چون آمریکا دیگر آن جایگاه پیشین را ندارد. دیگر کنترلی بر ابزارهای بازدارندگی استراتژیک ـــ اعم از هستهای، نفتی، یا مالی ـــ ندارد. حتی آن اعتبار سیاسی گذشته را نیز ندارد تا بتواند نقش «ضامن ثبات و پیروزی» دیگر کشورها را بازی کند. در واقع، اکنون عکس آن صادق است: آمریکا خود عامل بیثباتی و شکست است.
باید با دقت به این واقعیت بیندیشیم و از آن درس بگیریم. چرا که همین نتیجه ـــ ولو موقت ـــ درگیری اخیر، حامل پیامهای هشدارآمیز مهمی برای آیندۀ نظم جهانی است.
دیگر در جایگاه برتر نیست
در سال ۲۰۱۰، یک مورخ پیشبینی کرده بود که سلطهٔ آمریکا تا سال ۲۰۲۵ ممکن است به پایان برسد؛ نه با انفجاری ناگهانی، بلکه با زمزمهای آرام و تدریجی ـــ در نتیجۀ شکافهای درونیِ روبهگسترش و ظهور قدرتهایی رقیب که مصمماند هژمونی آمریکا را به چالش بکشند.
امروز، این پیشبینی بیش از هر زمان دیگر به واقعیت نزدیک شده است: ایالات متحده از درون و بیرون زیر فشار است. با آنکه هنوز برتری نظامی و اقتصادی دارد و میتواند تأثیراتی مهم بر دیگران بگذارد، اما ستونهای اصلی قدرت جهانیاش بهتدریج در حال فروریختناند. این الزاماً بهمعنای یک زوال بازگشتناپذیر نیست، اما بدون تردید نشانگر گذار از دوران موسوم به «قرن آمریکایی» است.
پس از جنگ جهانی دوم، آمریکا توانست با بهرهگیری از قدرت اقتصادی، پویایی فناوری، و نفوذ فرهنگیاش، نظمی جهانی بنا نهد. اما امروز، همان پایههای اقتدار در حال ترک برداشتناند. سهم آمریکا از تولید ناخالص داخلی جهان ـــ که در میانۀ قرن بیستم به حدود ۵۰ درصد میرسید ـــ اکنون، بر پایۀ برابری قدرت خرید، به حدود ۱۵ درصد کاهش یافته است. این روند را خود آمریکا با تشویق به جهانیسازی آغاز کرد ـــ جهانیسازیای که در عمل، ظرفیت تولید را به کشورهای دیگر، بهویژه چین، منتقل کرد.
در داخل کشور، ایالات متحده با نوعی «جنگ داخلی پنهان» دست به گریبان است؛ بحرانی که با دقت سانسور و از دید عموم پنهان نگاه داشته شده است. شکاف طبقاتیِ فزاینده، قطبیشدنِ خطرناکِ سیاست، و فرسایش روحیۀ جمعیِ شهروندی، تنها بخشی از نشانههای بیماری عمیق در جامعۀ آمریکا است.
ناتوانی مزمن دولتهای پیاپی در حل مسائل کلیدی همچون رکود دستمزدها، تبعیضهای بهداشتی، و زیرساختهای در حال فروپاشی، موجب تضعیف انسجام ملی و فرسایش مشروعیت اخلاقی آمریکا شده است. مهاجرت بیرویه نیز مشکلساز شده، اما تنها یکی از دهها بحران تلنبارشده است که سالهاست پشت گوش انداخته شده و اکنون تبدیل به زخمی عفونی شده است.
اما چرا این بحرانها چنین دامنهدار و سهمگیناند؟ چون ثبات اقتصادی آمریکا همواره بر پایۀ سلطۀ سیاسی جهانی، چه از مسیر نظامی و چه از مسیر مالی، استوار بوده؛ و حال که آن موتور محرکه از کار افتاده، طبیعی است که بقیۀ ساختار هم یکییکی فرو بریزد و ویرانی برجای بگذارد.
دیگر از آن افسانهٔ شکستناپذیری نظامی خبری نیست. اعتیاد مزمن آمریکا به مداخلۀ نظامی برای حل بحرانهای داخلی ـــ که جوهرۀ دکترین این کشور در قرن بیستم و پس از آن بود ـــ اکنون به یک وابستگی ویرانگر تبدیل شده است. نتیجه آنکه، هر جنگ تازهای که مطابق میل و نقشۀ آمریکا پیش نرفته، نهتنها وضعیت اقتصادی داخلی را بدتر کرده، بلکه برنامهریزی استراتژیک و اعتبار بینالمللی آن را نیز فلج کرده است.
واقعاً چه کسی امروز هنوز آمریکا را «پلیس جهان» میداند؟ شاید چند کشور دستنشانده و مستعمرههای کوچک آن، نه کسی دیگر. در حقیقت، همپیمانی با آمریکا دارد به ضد خود بدل میشود: هزینه دارد، محدودیت میآورد، و کشورها را هدف بیاعتمادی و سوءظن قرار میدهد. و همۀ اینها نتیجۀ طبیعی سالها توهم برتری و خودبزرگبینی سیاسی است.
در غیاب برتری قاطع نظامی، ایالات متحده ـــ در کنار اسرائیل و حتی ایران ـــ کار چندانی از پیش نبرده است. تهدیدها و تحریکها طبق معمول از جانب آمریکا روانه شد. ترامپ هم، طبق عادت، لفاظیهای تند و بیپروا داشت، انگار که مست در یک بار نشسته باشد. این لفاظیهای سیاسی شاید برای آمریکاییهای معمولی که هنوز فکر میکنند بهترین موجودات جهان هستند مؤثر است، اما بیشتر به فریادهای عصبی حیوانات شباهت دارد تا سیاستورزی مسؤولانه. نباید تشویقهای استادیومی را با دیپلماسی اشتباه گرفت؛ این دو مقوله، زمین تا آسمان با هم تفاوت دارند.
اما چرا بهجای آن عملگرایی تاریخی آمریکا، اینهمه حرف، اینهمه نمایش؟ زمانی نهچندان دور، جرج بوش در کمتر از ۲۴ ساعت پس از حملات ۱۱ سپتامبر، بدون مشورت با کسی، به «تروریستهای عرب» حمله کرد و دو جنگ تمامعیار را آغاز نمود. آن ماجرا مال صد سال پیش نیست؛ تنها دو دهه از آن گذشته است. اما امروز، رئیسجمهور آمریکا ناچار است صبر کند، تماس بگیرد، نظر دیگران را جویا شود، چند هواپیما جابهجا کند و در شبکهای اجتماعی که خودش ساخته و فقط خودش آن را جدی میگیرد (Truth)، کلی پست منتشر کند.
واقعیت این است که او دیگر قادر به عمل انفرادی نیست، دیگر نمیتواند آنگونه که همیشه آمریکا میکرد، بهتنهایی وارد جنگی تمامعیار شود و خانهٔ دیگران را بمباران کند.
البته که این بهتر است، بیتردید. همهٔ ما خوشحالیم که فعلاً بدون تخریب بیشتر، بحران فروکش کرده است. اما پرسش این است: آمریکا از این پس چه خواهد کرد؟ درست است که ترامپ با این اقدام برخی دشمنان داخلیاش را رسوا کرد و شاید هم قدری اوضاع را سروسامان داد، اما به همان اندازه روشن است که او باید زوال و فروپاشی قدرت جهانی آمریکا را بپذیرد ـــ و نکرد. او خود را پیروز میدان جا زده است؛ کسی که بحران را مهار کرده، جلوی جنگ را گرفته، و با بازگرداندن «صلح»، اعتبار کسب کرده است. اما صلح؟ واقعاً، دونالد؟
واقعیت این است که ایران میتواند با درصدی اندک از موشکهایش نقشههای اسرائیل را نقش بر آب کند و پایتخت آن را با خاک یکسان، و «پیشرفتهترین سامانه دفاعی جهان» را در عرض چند دقیقه نابود کند. واقعیت این است که ایران نشان داد نه از جنگ میترسد و نه از اسرائیل، آمریکا، یا هر قدرت دیگر. ایران این کار را بدون هیچ تکیهای بر قدرتهای دیگر انجام داد. و واقعیت مهمتر آن است که ایران در منطقهای از جهان قرار دارد که برای آمریکا همچون چاهی بیپایان است ـــ محل استخراج دلارهای بیپایان از طریق تسلط بر انرژی جهانی. این خود مسألهای همیشگی برای آمریکا است: بهجای آنکه به شکست استعمار خود بیندیشد و شاید راهحلی متوازن و بر پایۀ همکاری واقعی جهانی بیابد، همچنان میکوشد تا این شکست را پیروزی جلوه دهد.
اگر به کشورهای دیگر سفر کنید و از مردم جهان درباره «موفقیت بزرگ ترامپ» بپرسید، خواهید دید که تنها در غرب است که تحلیلگران آن را یک دستاورد موفق تفسیر کردهاند. در باقی جهان، بهویژه در آسیا، روشن است که این یک پیروزی توخالی است؛ شکستی که به لباس دیپلماسی آراسته شده است.
قدرتهای بزرگ دیگر هم از این رخداد درس خواهند گرفت. این یک آزمون بسیار مهم بود. ایران از این ماجرا قدرتمندتر بیرون آمد، با حمایتی جهانی که پیشبینیاش آسان نبود. آمریکا، اما، ضعیفتر از پیش ظاهر شد و نیازمند بازتعریف جایگاه خود است. اسرائیل نیز در این میان بار دیگر نشان داد که چقدر برای جهان خطرناک و جنایتپیشه است. احتمال بسیار هست که ترامپ برای حذف نتانیاهو، طبق توافقی با ایران، وارد عمل شود؛ اما مطمئناً صهیونیسم را حفظ خواهد کرد ـــ چراکه پروژه صهیونیستی «اسرائیل بزرگ» و بازسازی «معبد سوم» از اهداف اساسی دوران ریاستجمهوری اوست، اهدافی که حتی رئیسجمهور ایالات متحده نیز نمیتواند از آنها چشم بپوشد.
دیگر هیچ چیز مانند گذشته نیست. آمریکا باید پیش از آنکه خیلی دیر شود، تصمیم بگیرد که در جهانی فزاینده چندقطبی چه جایگاهی خواهد داشت. چرا که ممکن است روزی فرا رسد که ایالات متحده در بحرانی سهمگین گرفتار شود ـــ و هیچکس به یاریاش نشتابد. و این، بدون اغراق، مجازاتی منطقی و عادلانه برای همۀ شرارتهایی خواهد بود که آمریکا طی دههها در سراسر جهان پراکنده کرده است.
بنیاد فرهنگ استراتژیک، ۲۷ ژوئن ۲۰۲۵