تشدید جنگ سرد در آستانه تحول درجهان: زوال هژمونی غرب و ظهور نظم چندقطبی
مقدمه: جهان در گذار
در پی فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، نظام بینالملل برای مدتی کوتاه به نظمی یکجانبه و سلطهمحور دست یافت که از آن با عنوان «صلح آمریکایی» (Pax Americana) یاد میشود. اما این صلح، نه بر پایۀ عدالت و نه بر مبنای ثباتی پایدار، بلکه بر بنیان برتریجویی و اعمال قدرت یکسویه بنا شده بود. گسترش ناتو تا مرزهای روسیه، مداخلات پیدرپی در خاورمیانه، تلاش برای تغییر رژیم در کشورهای مستقل، و تحمیل تحریمهای فراسرزمینی، همگی سازوکارهایی بودند که ایالات متحده برای حفظ این نظم به کار بست؛ اما همین اقدامات، مشروعیت نظمِ لیبرالِ تحت رهبری واشنگتن را فرسوده و آن را با بحران درونی مواجه ساختند. در برابر این روند، قدرتهایی چون چین، روسیه و تا حدی ایران، با ایفای نقش بازیگرانی مستقل، مقاوم و بعضاً ضدهژمونیک، در مسیرِ ایجاد نوعی توازن جهانی تازه گام نهادند.
در سالهای اخیر، نشانههای فرسایش نظم تکقطبی و گذار به ساختاری چندقطبی، بیش از هر زمان دیگری خود را آشکار کردهاند. شکست پروژههای هژمونیک غرب، از افغانستان و عراق گرفته تا سوریه، که در پی سرنگونی دولت قانونی، به جولانگاه گروههای تروریستی و مداخله آشکار اسرائیل و ترکیه بدل شد؛ و تا اوکراین که به میدان خونین رقابتهای ناتمام ناتو و روسیه بدل شده؛ ظهور و تقویت قدرتهای نوظهور در شرق؛ و گسترش رقابتهای ژئوپلیتیکی در عرصههایی همچون دریای جنوبی چین، قفقاز، و شمالگان، گواه آناند که جهان در آستانه تحولی تاریخی ایستاده است. اما این گذار، ماهیتی آرام یا صرفاً دیپلماتیک ندارد؛ چرا که ائتلاف غربی به رهبری ایالات متحده، با بسیج تمام ظرفیتهای سیاسی، اقتصادی، امنیتی و رسانهای خود، در تلاش است تا روند افول جایگاه برترش را مهار یا معکوس سازد. همین تقابل رو به تزاید، جهان را به آستانه تنشهایی کمسابقه سوق داده است.
در این میان، واژگان و مفاهیمی که زمانی زبان مشترک دیپلماسی غربی بودند ـــ نظیر «نظم لیبرال جهانی»، «همکاری چندجانبه» و «صلح پایدار» ـــ بهتدریج رنگ باختهاند و جای خود را به واژههایی چون «بازدارندگی»، «تهدید ترکیبی» و «نظامیسازی» دادهاند؛ مفاهیمی که بیش از آنکه بازتابدهندۀ امنیت جمعی باشند، نشانههایی از بازگشت به منطق خصمانۀ دوران جنگ سرد دارند. تحولات ماههای اخیر، از قفقاز جنوبی گرفته تا قطب شمال و حتی درون ساختار اتحادیه اروپا، همگی حاکی از آناند که نوعی جنگ سرد نوین در حال شکلگیری است؛ اما اینبار نه در قالب تقابل دو ابرقدرت ثابت، بلکه در قالب آرایشهای سیال و متکثر بلوکهای رقیب که برای بازتعریف توازن جهانی، وارد رقابتهای فشرده و چندلایه شدهاند.
۱. افول هژمونی آمریکا و مقاومت قدرتهای نوظهور
الف) شکست استراتژی غرب در مهار روسیه و چین
در امتداد روند فرسایش نظم تکقطبی، سیاستهای مهار و سلطهگری غربی نیز با شکستهایی عمیق و تاریخی مواجه شدهاند. استراتژی کلان ایالات متحده و متحدانش در دورۀ پساشوروی، بر مبنای تثبیت یک «نظم لیبرال جهانی» بنا شده بود؛ نظمی که با توسل به گسترش بیوقفۀ ناتو، تحمیل الگوهای لیبرال-دموکراتیک، و پیوند زدن آن به پروژۀ جهانیسازی نئولیبرالی، میکوشید تحققِ پایان تاریخ را ـــ به تعبیر فوکویاما ـــ واقعیت ببخشد. اما این آرزو، با واقعیت مقاومت تمدنی و ژئوپلیتیکی قدرتهایی چون روسیه و چین برخورد کرد؛ کشورهایی که یکی، به بازیابی موقعیت تاریخی خود بهعنوان یک قدرت بزرگ اوراسیایی همت گماشت و دیگری، در قامت یک ابرقدرت اقتصادی-نظامی نوظهور، توانست توازن ساختاری نظم جهانی را به چالش کشد.
نقطۀ عطف این شکست را میتوان در بحران اوکراین مشاهده کرد؛ بحرانی که نه تنها به بنبست نظامی در میدان نبرد انجامید، بلکه شکافهای درونی غرب را نیز آشکار ساخت. اروپا، در پیروی از راهبردهای واشنگتن، هرچه بیشتر به وابستگی امنیتی و انرژیمحور به ایالات متحده تن داد، در حالی که روسیه با وجود شدیدترین تحریمهای تاریخ، موفق شد از طریق همگرایی با چین، تقویت مناسبات با قدرتهای غیرغربی، و بازسازی درونی اقتصاد، نهتنها از فروپاشی اجتناب ورزد، بلکه جایگاه خود را در نظمی نوین تثبیت کند.
از سوی دیگر، روند افول نفوذ اقتصادی غرب، که زمانی با سلطۀ دلار، نهادهای مالی جهانی و شرکتهای چندملیتی تضمین شده بود، اکنون با ظهور ائتلافهای نوظهور و بدیلهایی مؤثر مواجه شده است. گروههایی چون بریکس، با ترکیب قدرتهای اقتصادی و جمعیتی بزرگی همچون چین، روسیه، هند، برزیل و آفریقای جنوبی، عملاً بسترهای یک اقتصاد جهانی چندمرکزی را بنا نهادهاند. تلاش این کشورها برای جایگزینی دلار با ارزهای ملی در مبادلات دوجانبه و منطقهای، همزمان با توسعه زیرساختهای مالی مستقل از غرب، نشاندهندۀ تضعیف موقعیت انحصاری آمریکا در اقتصاد جهانی و آغاز دوران گذار به نظم پولی و مالی تازهای است که دیگر به نظم واشنگتنی وفادار نیست.
ب) ایران، خاورمیانه و شکست پروژههای سلطهجویانه غرب
در دل فروپاشی نظم تکقطبی و چرخش سریع قدرت در نظام بینالملل، منطقۀ خاورمیانه به یکی از میدانهای اصلی نبرد میان مقاومت و سلطه تبدیل شده است. در این میان، جمهوری اسلامی ایران با ایفای نقشی محوری، به یکی از جدیترین چالشها در برابر هژمونی ایالات متحده و متحدانش بدل شده است. پروژههای چنددههای غرب برای تضعیف و مهار ایران ـ از تحریمهای فلجکننده و جنگهای نیابتی گرفته تا تلاش برای تغییر رژیم و فشار دیپلماتیک ـ نهتنها ناکام مانده، بلکه نتیجهای معکوس بهبار آورده است: شکلگیری الگویی پایدار از مقاومت فعال، بازدارندگی هوشمند، و بازتعریف معادلات قدرت در سطح منطقهای و جهانی.
نقطۀ عطف این تقابل، حملۀ غافلگیرانه و مشترک اسرائیل و آمریکا به ایران بود؛ حملهای که بهظاهر با هدف نابودی تأسیسات هستهای آغاز شد، اما در عمل با ترور فرماندهان نظامی و دانشمندان اتمی کشور همراه بود و اهدافی بسیار فراتر از آن را دنبال میکرد. این عملیات با هدف توقف برنامهی هستهای، بیثباتسازی ساختار سیاسی، ایجاد شکاف در درون حاکمیت، و با این توهم طراحی شده بود که میتوانند در کمتر از ۲۴ ساعت حکومت ایران را سرنگون کنند. اما آنچه در عمل رخ داد، شکست استراتژیکی بود که بنیانهای روایت سلطهطلبانه غرب و آسمان غیرقابل نفوذ اسرائیل را زیر سؤال برد. در واکنشی سریع، دقیق و هماهنگ، جمهوری اسلامی با حملات موشکی گسترده به عمق سرزمینهای اشغالی، از جمله حیفا و تلآویو، و نیز حمله به پایگاههای آمریکا در العدید و عراق، توان بازدارندگی خود را به نمایش گذاشت و اسرائیل را در موقعیتی بیسابقه از آسیبپذیری، اختلال اقتصادی، و مهاجرت شهروندان از شهرهای هدف قرار گرفته قرار داد. سرانجام، دولت اسرائیل تحت فشار اجتماعی، اقتصادی و نظامی، با وساطت ترامپ خواستار آتشبس فوری شد.
از حیث بینالمللی، این رویارویی معادلات مشروعیت را بهشدت متحول ساخت. برخلاف دوران گذشته، اکثریت جبهه جهانی جنوب، از آمریکای لاتین تا آسیا و آفریقا، ضمن محکوم کردن تجاوز اسرائیل و آمریکا به خاک ایران، از حق دفاع مشروع ایران حمایت نمود. روسیه و چین بهصراحت در شورای امنیت از تهران پشتیبانی کردند و حتی برخی متحدان ناتو نیز به شکاف در اجماع غرب دامن زدند. این تحولات، بیانگر تغییر توازن مشروعیت و ظهور چندصدایی در نظام بینالملل است؛ جهانی که دیگر تحت سلطه مطلق غرب نخواهد ماند.
در داخل ایران، این بحران نظامی نهتنها به شکاف سیاسی منجر نشد، بلکه انسجام ملی، همبستگی اجتماعی و ارتقای گفتمان مقاومت را تقویت کرد. پروژه تغییر رژیم، بهجای ایجاد بیثباتی، به تحکیم ساختارهای درونی جمهوری اسلامی انجامید.
در سطح منطقهای نیز، کارآمدی محور مقاومت ـــ متشکل از نیروهای مردمی و بازیگران غیردولتی همسو با ایران در فلسطین، لبنان، عراق و یمن ـــ نهتنها پروژههای ژئوپلیتیکی آمریکا و اسرائیل را با بنبست مواجه کرده، بلکه به الگویی الهامبخش برای ملتهای تحت سلطه تبدیل شده است. امروز، تهران نه یک تهدید، بلکه صدایی برای عدالت جهانی، رهایی از استعمار نوین، و پایان اقتدار یکجانبه تلقی میشود.
بدینترتیب، شکست راهبرد نظامی غرب علیه ایران، تصویری روشن از زوال قدرت یکقطبی و صعود بازیگران نوظهور ارائه میدهد. این نبرد، نه صرفاً یک تقابل نظامی، بلکه بیانیهای سیاسی وپیامی تاریخی بود: جهانی دیگر در حال تولد است ـ جهانی که در آن، مقاومت فعال، بازدارندگی هوشمند، و دیپلماسی چندجانبه، جایگزین سلطهگری و مداخلهجویی خواهد شد.
پ) آفریقا، مقاومت نوین و رقابت قدرتها در جنوب جهانی
در این میان، قارهٔ آفریقا نیز به صحنهای برجسته از بازتعریف نظم جهانی بدل شده است؛ قارهای که در آن، نیروهای نظامی و سیاسی ضدامپریالیست، بهویژه در غرب و شاخ آفریقا، علیه میراث استعمار و سلطهٔ غربی بهپاخاستهاند؛ جایی که آمریکا و فرانسه در حال از دست دادن نفوذ تاریخی خود هستند و قدرتهایی چون روسیه و چین در حال تثبیت جایگاه خود.
در قاره آفریقا، موجی از کودتاها و تحولات سیاسی در کشورهای غرب آفریقا ـــ از مالی و بورکینافاسو گرفته تا نیجر ـــ عمدتاً با رهبری نیروهای نظامی ضدامپریالیست صورت گرفته و در تقابل مستقیم با نفوذ فرانسه، آمریکا و متحدان آنها قرار گرفته است. این کشورها با تشکیل «اتحاد کشورهای ساحل» و قطع روابط با نهادهایی چون اکوواس، مسیر تازهای از استقلالطلبی و بازتعریف حاکمیت ملی را پیش گرفتهاند. در شاخ آفریقا نیز، با درگیریهای پیچیده میان سودان، سومالی، اتیوپی و اریتره، نقشهٔ ژئوپلیتیکی منطقه بهطرز چشمگیری در حال دگرگونی است. آنچه در سراسر آفریقا رخ میدهد، بخشی از پویشی جهانی برای شکستن ساختارهای سلطه و بازسازی قدرتهای بومی در برابر هژمونی امپریالیستی غرب است.
۲. اروپا در تنگنای استراتژیک: میان آمریکا و روسیه
الف) تشدید روسیههراسی، سیاست جنگ و سرکوب جنبشهای صلحطلب
در ادامۀ سیاستهای تجاوزکارانۀ ناتو و غرب علیه محورهای استقلالطلب در نظام جهانی، فضای سیاسی اروپا بهسرعت در حال لغزیدن به ورطهای تاریک از نظامیگری، سرکوب، و روسهراسی هستیریک است. بهجای پیگیری راهحلهای دیپلماتیک برای بحران اوکراین ـــ بحرانی که بهروشنی نتیجۀ توسعهطلبی ناتو به شرق و نادیدهگرفتن مطالبات امنیتی روسیه بود ـــ نخبگان سیاسی و رسانهای اروپا بهسوی ایجاد فضای جنگ دائم، انسداد سیاسی و حذف هرگونه صدای مخالف گام برداشتهاند.
با پیروزی فردریش مرتس و قدرتگیری جناح جنگطلب در آلمان، بزرگترین اقتصاد اروپا به ماشین تبلیغاتی و لجستیکی جنگ بدل شده است. مرتس، که تجسمی از پیوند میان اولیگارشی مالی غرب و نهادهای نظامی ناتو است، با شعارهای شدیداً ضدروسی و اعلام حمایت بیقید و شرط از تسلیح اوکراین، فضای سیاسی آلمان را بیش از پیش قطبی و نظامی کرده است. در این میان، لهستان، کشورهای بالتیک (بهویژه استونی و لیتوانی) و دولتهای راستگرای جدید در جمهوری چک، به پیشقراولان سیاستهای تحریکآمیز ناتو علیه روسیه بدل شدهاند؛ کشورهایی که با کمک مالی، اطلاعاتی و نظامی مستقیم آمریکا و بریتانیا، در تلاشاند تا جبههای دائمی از بیثباتی و تنش در مرزهای غربی روسیه ایجاد کنند.
از سوی دیگر، ریاست اورزولا فندرلاین بر کمیسیون اروپا، ماهیت تکنوکراتیک و اقتدارگرای اتحادیه را بیش از پیش آشکار ساخته است. او با تکیه بر حمایت بیچونوچرای دولتهای جنگطلب و لابیهای تسلیحاتی، نهتنها هرگونه مخالفت با جنگ را سرکوب میکند، بلکه کشورهای مستقلی چون مجارستان، اسلواکی و صربستان را نیز زیر شدیدترین فشارهای مالی و سیاسی قرار داده تا سیاستهای جنگی اتحادیه را بپذیرند. در همین راستا، مخالفت با تحریمها، درخواست آتشبس، یا حتی پرسشگری نسبت به هزینههای جنگ، بهسرعت با برچسب “پروپاگاندای روسی” یا “خیانت” مواجه میشود. فضای سیاسی اروپا بهشدت امنیتی شده و بسیاری از رسانهها و فعالان صلحطلب با تهدید، سانسور یا حذف کامل از صحنه عمومی روبرو هستند.
در آلمان و فرانسه ـــ که زمانی مدعی آزادی بیان و دموکراسی بودند ـــ اکنون شرکت در تظاهرات ضدجنگ، مخالفت با ارسال تسلیحات به اوکراین، یا حتی دعوت به مذاکره، میتواند به بازداشت، حذف از دانشگاه و رسانه، یا ممنوعیت فعالیت منجر شود. در واقع، روندی شتابان از نظامیسازی گفتمان و سرکوب اعتراضات اجتماعی، جای دموکراسی و گفتوگوی عمومی را گرفته است؛ روندی که آشکارا نشانۀ بحران درونی بلوک غرب، فروپاشی مشروعیت سیاسی، و نیاز به “دشمنسازی دائمی” برای پوشاندن شکستهای داخلی است.
ب) تحریک تنش در قفقاز، دریای سیاه و بالکان: محاصره ژئوپلیتیکی روسیه و بیثباتسازی پیرامونی ایران
در ادامۀ راهبرد «محاصره ژئوپلیتیکی روسیه» و مهار محورهای مقاومت در غرب آسیا، غرب بهویژه پس از ناکامی نسبی در گرجستان، تمرکز خود را بر قفقاز جنوبی، بالکان، و حوزه دریای سیاه معطوف کرده است. هدف اصلی، قطع پیوندهای تاریخی و امنیتی روسیه با کشورهای پیرامونی، نفوذ هرچه بیشتر ناتو و اسرائیل در مرزهای شمالی ایران، و بیثباتسازی بلندمدت در زنجیرهای از مناطق استراتژیک است که همچون کمربندی از مقاومت و تعامل تاریخی میان ایران، روسیه و برخی کشورهای منطقه شکل گرفته بودند.
در مولداوی و رومانی، اتحادیه اروپا و ناتو با حمایت بیقید و شرط از دولتهای دستنشاندۀ طرفدار غرب، در حال تبدیل دریای سیاه به یک مرکز تنش دائم هستند. تلاش برای الحاق عملی مولداوی به ساختارهای یورو-آتلانتیک، فشار بر اقلیتهای روستبار، و تضعیف پیوندهای تاریخی با روسیه، بخشی از پروژهای است که در هماهنگی کامل با سیاستهای جنگطلبانۀ بروکسل و واشنگتن پیش میرود.
در ارمنستان، دولت نیکول پاشینیان با چرخشی آشکار بهسوی غرب، عملاً در حال گسستن از سنت سیاست خارجی چندجانبۀ ایروان و تضعیف موقعیت راهبردی روسیه در منطقه است. پاشینیان که بقای خود را در گرو حمایت فرانسه و اتحادیه اروپا میبیند، با اتخاذ مواضع خصمانه علیه مسکو، عضویت در پیمان امنیت جمعی (CSTO) را به حالت تعلیق درآورده و زمینۀ دخالت هرچه بیشتر ناتو و اتحادیه اروپا را در مرزهای جنوبی روسیه و شمال ایران فراهم کرده است. سفرهای پرتعداد مقامات غربی به ایروان، پروژههای تسلیحاتی فرانسه، و حمایت سیاسی بروکسل از نارضایتیهای قومی در منطقه، همگی بخشی از استراتژی مهار مضاعف روسیه و ایران از طریق قفقاز هستند.
در آذربایجان نیز پس از پیروزی نظامی در قرهباغ و بهویژه در پی شکست راهبردی اسرائیل در حمله به ایران، روند نگرانکنندهای از هماهنگی با سیاستهای تلآویو و واشنگتن آغاز شده است. تلاش برای تضعیف نقش روسیه در روندهای صلح، نزدیکی بیشتر با اسرائیل در سطوح اطلاعاتی و امنیتی، و تنشآفرینی پیرامون کریدور زنگزور ـــ که پیوند ژئوپلیتیکی ایران با ارمنستان و گرجستان را تهدید میکند ـــ بخشی از پروژهای است که با هدایت پنهان غرب در جریان است. این روند، مرزهای شمالی ایران را به عرصهای برای رقابتهای خطرناک ژئوپلیتیکی تبدیل کرده و توازن حساس در قفقاز را تهدید میکند.
در کنار اینها، بالکان غربی نیز همچنان بهمثابه آزمایشگاهی برای مهندسی بحران باقی مانده است. فشار بیسابقۀ اتحادیه اروپا بر صربستان برای بهرسمیت شناختن کوزوو، سرکوب جریانهای ضدناتو در بوسنی و مونتهنگرو، و حمایت بیچونوچرای بروکسل از دولتهای راستگرای غربگرا در منطقه، تلاشی هماهنگ برای بیرون راندن روسیه و بیثباتسازی پیرامون آن است؛ تلاشی که بهرغم مخالفتهای مردمی گسترده در این کشورها، با شدت تمام ادامه دارد.
در مجموع، آنچه امروز در قفقاز، دریای سیاه و بالکان شاهد آن هستیم، بخشی از راهبرد کلان غرب برای ایجاد حلقهای از ناآرامی، شکاف و وابستگی در اطراف روسیه و ایران است؛ حلقهای که قرار است با تخریب روابط تاریخی، تضعیف قدرت مانور بازیگران مستقل، و گسترش حضور نظامی و اطلاعاتی ناتو و اسرائیل، امکان هرگونه همگرایی اوراسیایی یا مقاومت مستقل در جنوب جهانی را از میان بردارد.
۳. طوفانهای نوظهور یک جنگ جهانی: آیا جهان در آستانه درگیری بزرگ است؟
الف) قطب شمال: نبرد خاموش در شمالگان برای تسلط بر آینده
با گشایش مسیرهای دریایی تازه و نمایان شدن ذخایر عظیم نفت و گاز در دل یخهای آبشده، شمالگان به یکی از کانونهای نوظهور رقابت ژئوژئراتژیک* در قرن بیستویکم تبدیل شده است؛ رقابتی که در آن، تقابل پنهان و پیوسته میان روسیه و ناتو، سیمای جنگ سرد جدید را به عرصهای تازه گسترش داده است. برخلاف گذشته که قطب شمال در حاشیۀ نظم بینالمللی باقی مانده بود، اکنون این منطقه در مرکز تحولات ژئوپلیتیکی و سناریوهای بحران قرار گرفته است.
نروژ، بهعنوان یکی از کشورهای کلیدی ناتو در شمال اروپا، با حمایت مستقیم ایالات متحده و بریتانیا، در حال نظامیسازی شتابزدۀ منطقۀ اسوالبارد است؛ منطقهای که بر پایۀ پیمان ۱۹۲۰ باید از هرگونه حضور نظامی مستقیم خالی میماند. با این حال، ساخت پایگاههای جدید، گسترش زیرساختهای لجستیکی، و استقرار تجهیزات پیشرفتۀ ردیابی و رهگیری، نقض عملی مفاد این پیمان بهشمار میرود. این اقدامات بارها با واکنش تند روسیه مواجه شده و کرملین هشدار داده که چنین روندی نهتنها امنیت منطقهای بلکه تعادل جهانی را به خطر میاندازد.
در کنار نروژ، فنلاند ـــ که بهتازگی به عضویت ناتو درآمده ـــ و سوئد که در آستانه پیوستن کامل به این پیمان قرار دارد، در حال تبدیل مرزهای شمالی خود به منطقۀ تماس مستقیم با ساختار نظامی غرب هستند. استقرار نیروهای ناتو در مرزهای شمالغربی روسیه، افزایش عبور و مرور زیردریاییهای اتمی در آبهای یخزدۀ قطب شمال، و بهرهبرداری از جزایر یخی بهعنوان نقاط استراتژیک، همگی نشانههای جهش راهبردی ناتو بهسوی شمالگاناند.
در این میان، رقابت بر سر منابع انرژی زیرزمینی و مسیرهای دریایی در حال ظهور ـــ بهویژه «مسیر دریایی شمالی» که روسیه آن را شاهراه ژئوپلیتیکی قرن جدید میداند ـــ بعد اقتصادی و راهبردی این منازعه را تشدید کرده است. روسیه در چارچوب سیاست «آرکتیک روسیه ۲۰۳۵» تلاش دارد با توسعه بنادر نظامی و تجاری، ناوگان یخشکنهای هستهای، و جذب سرمایهگذاری شرکای شرقی چون چین، سلطۀ خود را بر این منطقه حفظ کند. اما غرب با حمایت نهادهای نظامی، اطلاعاتی و زیستمحیطی، در تلاش است تا حضور مسکو را غیرقانونی، خطرناک و غیرپایدار جلوه دهد.
کشورهای بالتیک نیز بهنوبۀ خود بهعنوان پُل ارتباطی ناتو با شمالگان، نقشی کلیدی در راهبرد مهار شمالی روسیه ایفا میکنند. مانورهای مشترک با نروژ و آمریکا، حضور دریایی مستمر در دریای بارنتز و بالتیک، و استفاده از فناوریهای پیشرفته رصد دریایی و هوافضا، همگی به افزایش احتمال برخوردهای ناخواسته و اشتباهات محاسباتی دامن زدهاند.
در مجموع، قطب شمال امروز دیگر منطقهای یخزده و منزوی نیست، بلکه بهصحنهای پویا، مناقشهبرانگیز و ژئواستراتژیک بدل شده است که هرگونه بیثباتی در آن میتواند کل توازن امنیتی شمال اروپا و حتی معادلات جهانی را بر هم بزند. این منطقه اکنون به یکی از خطوط تماس تعیینکننده میان نظام تکقطبی غرب و نیروهای نوظهور چندقطبی تبدیل شده است.
ب) سناریوهای پیشرو: از جنگ نیابتی تا گذار به نظم جدید جهانی
با گسترش بحرانها از اوکراین تا خاورمیانه، از قفقاز تا بالکان، و اکنون در شمالگان، جهان در آستانۀ تعیینتکلیف نهایی میان نظم هژمونیک غربی و چشمانداز نظم چندقطبی قرار گرفته است. در این چارچوب، میتوان سه سناریوی محتمل برای آینده را ترسیم کرد:
۱. ادامۀ جنگهای نیابتی:در صورت تداوم موازنهٔ کنونی، غرب و روسیه احتمالاً همچنان درگیر جنگهای نیابتی در مناطق پیرامونی خواهند بود؛ از اوکراین و قفقاز گرفته تا سوریه، جایی که پس از سقوط حکومت اسد، دولت تحریرالشام به رهبری احمد جولانی ـــ با حمایت مستقیم آمریکا، ترکیه و اسرائیل و پشتیبانی مالیـــسیاسی قطر، عربستان سعودی و امارات ـــ کنترل میدانی را به دست گرفته است. در این میان، روسیه میکوشد با حفظ پایگاههای نظامی در طرطوس و حمیم، جای پایی در معادلات جدید سوریه داشته باشد؛ اما میزان موفقیت آن در این مسیر همچنان محل تردید و پرسش است.
۲. اشتباه محاسباتی و درگیری مستقیم: افزایش بیسابقۀ حضور نظامی ناتو در مرزهای روسیه، بهویژه در شمالگان، بالتیک و دریای سیاه، خطر اشتباه محاسباتی و آغاز یک درگیری گسترده را بهشدت افزایش داده است؛ درگیریای که میتواند به جنگی فراگیر با پیامدهای غیرقابل پیشبینی بینجامد.
۳. گذار به نظم چندقطبی پایدار: چنانچه روسیه، چین و دیگر بازیگران مستقل بتوانند با ایجاد ائتلافهایی مستحکمتر و همبستهتر، ارادهای مشترک برای مقابله با هژمونیطلبی غرب شکل دهند، مسیر گذار به نظمی نوین، متوازن و چندقطبی فراهم خواهد شد؛ نظمی که در آن، توازن ژئوپلیتیکی و احترام به حاکمیت ملی جایگزین سلطۀ نظامی و مالی خواهد شد.
نتیجهگیری: گذار پرتلاطم بهسوی نظمی نوین جهانی
جهان ما در میانۀ یکی از پرتنشترین دورانهای تاریخ معاصر ایستاده است؛ دورانِ گذار از نظمی کهنه به نظمی نو. نظمی کهنه که بر سلطۀ یکجانبه، مداخلهگری نظامی، و هژمونی بیرقیب ایالات متحده بنا شده بود، امروز دیگر توان بازتولید خود را ندارد. از شرق آسیا تا غرب آسیا، از اروپا تا آمریکای لاتین، شواهد حاکی از آن است که موازنۀ جهانی قدرت در حال جابجاییست ـ نه از سر تصادف، که در نتیجۀ انباشت بحرانهای درونی، مقاومتهای منطقهای، و بیداری بازیگران نوظهور.
امروز دیگر هژمونی بدون چالش ممکن نیست. ایالات متحده و متحدانش، با توسل به همه ابزارهای فشار ـ از تحریم و تهدید تا رسانه و جنگ نیابتی ـ میکوشند مانع فروپاشی نظم لیبرال شوند. اما آنچه در برابر چشمان ما شکل میگیرد، واقعیتیاست انکارناپذیر: بازگشت تاریخ، بازگشت مقاومت، و بازگشت جهان به سمت چندصدایی و چندمرکزی.
سؤال بنیادین پیشِ روی ما این است: آیا این گذار تاریخی، با ویرانیهای جنگی دیگر همراه خواهد بود؟ یا عقلانیت جمعی و درک متقابل، راهی برای مهار فاجعه خواهد گشود؟ آیا جهان باید برای نظم نوین، از جهنم جنگی دیگر عبور کند؟ یا میتوان مسیر گفتوگو، بازتوزیع عادلانۀ قدرت، و پذیرش تنوع در نظم جهانی را در پیش گرفت؟
آنچه قطعی، پایان دوران سلطۀ بیرقیب است. و آنچه ممکن، جهانیاست که در آن قدرت نه در دستان یک ابرقدرت، که در تعامل میان قطبهای گوناگون، در گفتوگوی تمدنها، و در احترام به حاکمیت ملتها بازتعریف شود.
اگرچه جنگ سرد جدید در حال شکلگیریاست، اما این سرنوشت محتوم بشریت نیست. جهانی چندقطبی، باثبات، و عادلانه ممکن است. اگر ارادهای جهانی برای رهایی از سلطه و خشونت، بر عقلانیت و همکاری چیره شود.
ــــــــــــــــــــــــــــ
* «ژئوژئراتژیک» در اصل ترکیبی از دو مفهوم مهم در تحلیل قدرت جهانی است:
۱. ژئوپلیتیک (Geopolitics):اشاره دارد به رقابت بر سر قلمرو، نفوذ منطقهای، منابع طبیعی، خطوط ترانزیت، مسیرهای دریایی و موقعیتهای جغرافیایی حسا س.در این نوع رقابت، موقعیت جغرافیایی کشورها و ارزش راهبردی آنها محور تحلیل است. مثلاً دریای جنوبی چین، تنگه هرمز، یا اوکراین.
۲. ژئواستراتژی (Geostrategy):تمرکز دارد بر برنامهریزیهای نظامی، راهبردی و امنیتی قدرتها برای تسلط بر مناطق خاص جهان.این جنبه از رقابت شامل حضور نظامی، پایگاههای خارجی، اتحادهای نظامی (مثل ناتو)، و دکترینهای جنگی است. مثلاً استقرار سامانههای موشکی یا حمایت از نیروهای نیابتی.
بنابراین«رقابت ژئوژئراتژیک» عبارتی ترکیبیاست که رقابت قدرتها در عرصههای جغرافیایی مهم را هم از نظر سیاسی-اقتصادی (ژئوپلیتیک) و هم از نظر نظامی-راهبردی (ژئواستراتژیک) دربر میگیرد. این رقابتها معمولاً در مناطق بحرانی جهان (مثل خاورمیانه، دریای چین جنوبی، اوراسیا یا شمالگان) رخ میدهند و هدفشان تسلط یا جلوگیری از نفوذ رقیب است.
نمونه: رقابت آمریکا و چین در دریای جنوبی چین، یا رقابت روسیه و ناتو در اروپای شرقی، هر دو مصداقی از رقابت ژئوژئراتژیکاند.