ترامپ چرا بگرام را می‌خواهد؟ (بخش دوم)

نویسنده: اسداله کشتمند ــ 

چنان‌که می‌دانیم، در پانزدهمِ اوتِ ۲۰۲۱ ایالاتِ متحده ظاهراً به‌ناچار و در برابر مقاومتِ طالبان، نیروهای نظامی‌اش را از افغانستان خارج کرد؛ اما واقعیت آن است که این خروج بر پایۀ طرحی از پیش تنظیم‌شده صورت گرفت. در آن زمان، در مصاحبه‌ها و نوشته‌های متعدد تأکید کردم که هیچ‌کس آمریکا را از افغانستان بیرون نکرد؛ در فضایی چون افغانستان نیرویی وجود نداشت که بتواند چنین کاری را به‌انجام رساند. آنچه رخ داد، اجرای برنامه‌ای دقیق برای استفادهٔ بعدی از نیروهای به ‌قدرت‌رسیده و فراهم‌ساختن زمینه‌های عملی، مادی و روانیِ لازم به‌منظور به‌کارگیریِ آن‌ها بود. آمریکاییان افغانستان را با دقت در اختیارِ طالبان نهادند و با خیالی آسوده رفتند تا در زمانِ موعود یا خود بازگردند و یا از راه دور، این پایگاهِ به‌وجودآمده را به نیرویی مطیع و نیابتی بدل کنند تا از آن به‌عنوانِ تخته‌پرشی برای تجاوز به آسیای میانه، چین و تا اندازه‌ای ایران و پاکستان بهره گیرند.

برای پیاده‌سازیِ این برنامه، آمریکاییان در سالِ ۲۰۲۱ ارتشی متشکل از سیصد و پنجاه‌هزار سرباز و افسرِ آموزش‌دیده ــــ که طی بیست سالِ اشغال تربیت شده و به تجهیزاتِ نظامی‌ای به‌ارزشِ ۸۶ میلیارد دلار (به‌گفتۀ خودِ آمریکایی‌ها) مجهز بودند ــــ را عملاً در اختیارِ طالبان قراردادند. راه‌انداختنِ چنین بازیِ عملیاتی و پذیرشِ چنین ریسکِ عظیمی تنها مبتنی بر اتکای به امکاناتِ فراوانی ممکن بود که پس از فروپاشیِ شوروی و پدیدآمدنِ نظمِ تک‌قطبی جهانی در اختیارِ آمریکا نهاده شده بود. این امکانات هنوز به‌کلی به پایان نرسیده‌اند و ایالاتِ متحده قادر است در نقاطِ گوناگونِ دنیا به اجرای طرح‌های تخریبی و براندازانۀ خود ادامه دهد؛ چنان‌که شاهدِ رفتارِ تجاوزکارانۀ آن در برابرِ ونزوئلا، نیرنگ‌هایش در برابرِ ایران و شعبدۀ سیاسی‌اش در قبالِ ملتِ مظلومِ فلسطین هستیم.

این تعرضاتِ بی‌وقفه و بی‌بندوبارانه، هم برای جبرانِ شکستِ واشنگتن در اوکراین انجام می‌گیرد و هم برای تضعیفِ جبهۀ قدرتمندِ نوظهورِ «شرق». شکست در اوکراین مسأله‌ای ساده و گذرا نیست؛ این شکست، به‌اعترافِ بسیاری، می‌تواند تبعاتِ روانی، حیثیتی و عملیِ گسترده و ماندگاری به‌دنبال داشته باشد. اگر این شکست محدود به یک بازۀ زمانی و مکانی می‌ماند، یقیناً آمریکا می‌توانست آن را نادیده گیرد یا بدون چون‌وچرا هضم و حتی فراموش کند؛ اما تأثیرات و پیامدهای آن بر روابط بین‌الملل در سراسرِ جهان و بر اعتبار، حیثیت و جایگاهِ بین‌المللی و نیز منافعِ اقتصادیِ بلندمدتِ آمریکا به‌تدریج دگرگون‌کننده‌اند؛ بنابراین طرفِ بازنده با چنگ و دندان در پی تلافی و پایان‌دادن به آثارِ آتیِ این شکست برمی‌آید.

شاید بتوان گفت که به‌سببِ سیالیتِ بخشی از پیمان‌های مهمِ بین‌المللی ــــ که در بسیاری موارد نانوشته و مبتنی‌بر اشتراکِ عینیِ منافعِ مادی‌اند ــــ گسست و شکست در حلقه‌های عمدهٔ این پیوندها (در اینجا اوکراین) بی‌نظمی و بی‌اعتمادی را پدید می‌آورد و در مجموع زنجیرهٔ روابط، اعتمادها و پیمان‌ها را تضعیف می‌کند. از همین‌جا است که ضرورتِ تلافیِ چنین شکست‌هایی در صدرِ اولویت‌ها قرار می‌گیرد.

به‌طورِ مشخص، در وضعِ کنونی کشورهایی که امنیتِ خود را به آمریکا سپرده‌اند، وقتی درمی‌یابند که اتکایشان بر پایهٔ محکمی از عقلانیت، توان و بازدهیِ عملیِ مادی استوار نیست و آینده‌ای مطمئن نمی‌توان برای آن متصور شد، به‌تدریج در جست‌وجوی گزینه‌های دیگر برمی‌آیند. از این منظر است که ایالاتِ متحده به‌تدریج و به‌طورِ نامحسوس ضعیف می‌شود و دیگر نمی‌تواند نقشِ برتر و تعیین‌کنندهٔ خود را به‌راحتی ایفا کند.

شاید در برابرِ چنین احتمالی باشد که آمریکا برای نمایشِ بازوهایِ خود و به‌منظورِ بازگرداندنِ هیبتِ از دست‌رفته‌اش به نمونه‌هایی همچون «پیت هیگزیت» (وزیر جنگِ آمریکا) نیاز دارد تا این تواناییِ خود را در میدان‌هایِ دیگر به نمایش بگذارد. لیکن این ظاهری بیش نیست؛ زیرا شکستِ آمریکا در این معرکه تنها یک حادثهٔ منفرد و منزوی نیست که بتوان آن را از جریانِ کلیِِ تغییر اوضاعِ جهان و جابه‌جاییِ روندها و گرایش‌های سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، روانی و در نهایتِ ژئوپولیتیکی جدا ساخت.

در برابرِ این دگرگونیِ عینی در وضعیتِ جهان، با نمایش و تظاهر نمی‌توان واقعیت‌ها را دگرگون کرد. با این‌همه، آمریکا پیش از همه برای آرام‌کردنِ اطمینانِ دوستانِ خود به نمایشِ قدرت متوسل می‌شود و متأسفانه کشورهایِ ضعیف و نافرمانِ آمریکا بی‌جهت بهایِ این نمایش‌ها را می‌پردازند. مثالِ ونزوئلا در این لحظه بسیار گویا و نشان دهنده این واقعیت است.

در این راستا، همهٔ نشانه‌ها حکایت از آن دارد که آمریکایی‌ها به‌منظورِ تلافیِ شکستِ سنگینی که در اوکراین متحمل شده‌اند و بر پایۀ سیاست‌های همیشگیِ خرابکاری و نفوذ در آسیای میانه و روسیه، اصولاً نقشه‌ای را در پیش گرفته‌اند برای تضعیفِ جناحِ جنوبیِ روسیه و نواحیِ سین‌کیانگِ چین؛ نقشه‌ای که مبتنی بر انتقالِ جنگ و آشوب به جمهوری‌های تاجیکستان و ازبکستان و به شکلِ بزرگ‌تری به سین‌کیانگ است و در مقیاسِ دیگر، علیه ایران و تا حدی پاکستان نیز سامان خواهد یافت.

این همه کارِ بسیار ‌سنگینی است، اما این برنامه در شرایطِ مناسب‌تری برای ایالاتِ متحده طراحی شده بود و طرحِ تازه‌ای به‌حساب نمی‌آید. اینکه تا چه اندازه در این وضعِ نوین بتوانند آن را به‌کلی و مطابقِ نقشهٔ دلخواه به اجرا درآورند، خود جای بسی تردید دارد. نباید از نظر دور داشت که آمریکایی‌ها بیش از ده سال است که داعشیان و دیگر گروه‌های تروریستیِ اسلامی را به داخلِ افغانستان منتقل کرده و زمینه‌هایِ ورودِ آن‌ها به عرصهٔ جنگ و تجاوز را فراهم ساخته‌اند. تمامیِ این آمادگی‌ها بارها، از جمله به وسیلهٔ نمایندگانِ روسیه در سازمانِ ملل افشا شده و در داخلِ افغانستان نیز رسانه‌ای گردیده است؛ تا آنجا که حتی حامد کرزی، رئیس‌جمهورِ دورانِ حضورِ آمریکا، نیز در این باره تلویحاتی داشته است.

به تاریخِ ۱۶/۱۰/۲۰۲۵ «الکساندر بورتنیکوف»، رئیسِ سرویسِ امنیتیِ روسیه، به کشورهای آسیای میانه هشدار داد که انتقالِ جنگجویانِ داعش به افغانستان افزایش یافته است. او در نشستی در شهرِ سمرقندِ ازبکستان گفت که یکی از اهدافِ شاخهٔ خراسانِ داعش، بی‌ثبات‌سازیِ کشورهای آسیای میانه است.

آمریکا سه دههٔ پس از فروپاشیِ شوروی زمانِ کافی در اختیار داشت تا بنا بر میل و سلیقۀ خود، بسیاری از رخدادها و زمینه‌ها را آماده سازد تا بتواند رویدادهایِ آتی را مطابقِ خواستِ خود شکل دهد؛ صحنۀ سیاسیِ افغانستان یک نمونۀ بارز و آشکارِ این سیاست‌هاست. شایان ذکر است که طالبان برای ایجادِ پایگاهِ تجاوز و جنگ و ساختِ مرکزی لجستیکی و پشت‌جبهه‌ای مطمئن برای هجوم به آسیای میانه به قدرت رسیدند. در روزگارِ اخیر، مراجعِ گوناگون کوشیده‌اند تا نوعی تقابل میانِ داعش و طالبان را القا کنند و در بازنمایی، داعشیان را وابسته به پاکستان جلوه دهند؛ اما این تلاشی سست و مضحک است، زیرا چه کسی نمی داند که «پدرخواندۀ» داعش همان سی‌آی‌ای است و آمریکایی‌ها هستند که داعشیان را به افغانستان منتقل کردند؟

برنامه‌های وسیع و چندبعدیِ آمریکا برای منطقهٔ خاورمیانه ــــ از خرابکاری تا تضعیف و سرنگونیِ رژیم‌ها و کشورها ــــ واقعیتی اعلام‌شده و بخشِ آشکاری از استراتژیِ این کشور در آن منطقه را تشکیل می‌دهد. در این زمینه، وقایعِ نه‌چندانِ دور نشان داد که چه ویرانیِ عظیمی برای کشورهایِ ضعیف آفریدند؛ میلیون‌ها نفر را به‌قتل رساندند و شهرها و کشورها را ویران کردند. بر اساسِ تازه‌ترین تحقیقاتِ دانشگاهِ براون (Brown) در پروویدنس، رودآیلند، آمریکا در جنگ‌های پس از یازدهمِ سپتامبر حدودِ چهار میلیون و پانصد هزار نفر را در افغانستان، پاکستان، عراق، سوریه و دیگر مناطق به قتل رسانیده است. بر اساسِ این پژوهش‌ها، در این جنگ‌ها هشت‌هزار میلیارد دلار هزینه شده است؛ رقمی که با دو برابرِ تولیدِ ناخالصِ داخلیِ سالانۀ کشوری چون فرانسه برابری می‌کند.

آنچه اما بیرون از برنامه‌هایِ رسماً اعلام‌شدهٔ آمریکاییان قرار داشت و باید به‌جدّ زمینه‌هایِ تطبیقیِ آن فراهم می‌شد، برنامهٔ نفوذ در آسیای میانه بود.

در این راستا، نزدیکیِ جغرافیاییِ کشورهای آسیای میانه به روسیه ــــ و نیز واقع شدنِ آنها در حیاط‌خلوتِ تاریخیِ این قدرت ــــ یکی از دلایلِ اصلی انتخابِ این منطقه برای نفوذ و فشار بوده است. در آغازِ پروژه، همه‌چیز نشان می‌داد که طرح عمدتاً آسیای میانه و تا حدی سین‌کیانگِ چین را در نظر دارد؛ اما تغییرِ شرایطِ منطقه‌ای، از جمله تضعیفِ ساختارهای داخلیِ ایران در اثرِ سیاست‌های نادرست داخلی ــــ به‌ویژه در حوزهٔ اقتصادی و پیامدهایِ ویران‌گرِ سیاسیِ آن ــــ در کنارِ خرابکاری‌ها و مداخلاتِ پنهانیِ سی‌آی‌ای و دیگر ابزارهای فشار در برخی مناطقِ حاشیه‌ای مانندِ بلوچستان، وضعیتی پدید آورد که برای آمریکا نوعی «توفیقِ اجباری» فراهم آورد و ایران را بیش از آنچه پیش‌بینی می‌شد، واردِ معادلاتِ خرابکارانه از طریقِ افغانستان ساخت.

پاکستان نیز از این برنامه‌ها بی‌بهره نمانده است؛ اما موقعیت و مناسباتِ آن با آمریکا چندلایه و از پیچیدگی‌های ویژه‌ای برخوردار است و نیازمندِ بررسی‌ای جدی و جداگانه است. من در سالِ ۲۰۰۴، در یادداشتی مفصل با عنوانِ «دیدی متعارف دربارهٔ یکی از مسائل بسیار متعارف»، وضعِ منطقه را تحلیل کردم و بر این باور بودم که پس از فروپاشیِ شوروی و به‌ویژه پس از دستیابیِ پاکستان به بمبِ هسته‌ای، ماهیتِ روابطِ آمریکا و پاکستان دگرگون شده و این تحولِ بنیادین اثربخشیِ خود را نشان خواهد داد.

امروز نیز درمی‌یابیم که این روابط از مناسباتِ دوستیِ محدود و متقابل، به وضعیتی درآمده است که در ظاهر دو کشور گاهی شریک و گاهی متحد به‌نظر می‌رسند، اما در باطن ــــ بسته به حاکمیت‌ها و رهبرانِ هر زمان ــــ خصومتِ بالقوه و تضادِ ژرفی میانِ آنها وجود دارد. دلیلِ این وضعیت را من در اسلامیتِ عمیق و تا حدی تعصب‌آمیزِ ساختارهای گوناگونِ جامعه، دولت، ارتش و آی‌اس‌آی می‌دیدم؛ ساختارهایی که بی‌استثنا در برابرِ اسرائیل موضعِ مخالفت دارند ــــ مسأله‌ای که گرهٔ مرکزیِ سیاستِ جهانی و به‌ویژه منطقه‌ایِ آمریکا را تشکیل می‌دهد ــــ و در نتیجه رویکردی مشکوک و نهان‌پوش نسبت به واشنگتن اتخاذ کرده‌اند و در این مواجهه گرایشی برای کنارآمدن وجود ندارد.

من همچنان بر آنم که این دشواری‌ها و تضادها به‌گونه‌ای از آنتاگونیسمِ حل‌ناشدنی در مناسباتِ دو کشور حکایت می‌کند و رویدادهایِ تازه این دیدگاه را تقویت می‌نماید. در وضعِ کنونی، تضعیفِ پاکستان یکی از خواسته‌های راهبردی و درونیِ آمریکا به‌شمار می‌آید. برای مردمِ افغانستان، واقعیتی انکارناپذیر این است که پاکستان بر پایه‌هایی تصنعی و برخلافِ منافعِ واقعیِ خلق‌های منطقه شکل گرفته و همچنان یکی از مراکزِ عمدهٔ تولیدِ تنش در پهنهٔ ما باقی مانده است.

با این همه، از منظرِ ژئوپلیتیک و در پرتوِ تغییراتِ شتابانِ اوضاعِ جهانی و به‌ویژه پیچیدگیِ اوضاعِ منطقه‌ای، پاکستان خود دستخوشِ تحولاتِ بسیار مهم و بغرنجی شده است؛ تحولات و معضلاتی که اگر در تحلیل‌هایِ منطقه‌ای مدّ نظر قرار نگیرند، به خطا و اشتباهاتِ فاحش می‌انجامند.

در مورد پاکستان و نقش آن در حوادث افغانستان، متأسفانه میان تحلیل‌گران ما دیدگاه‌های بسیار متناقض و گاه حتی سطحی و کوتاه‌بینانه وجود دارد. بخش عمده‌ای از این برداشت‌ها ریشه در نقش موذیانه و زیان‌بار پاکستان در طول بیش از یک دهه و نیم جنگِ اعلام‌نشده علیه دولت انقلابی افغانستان، و سپس در دوران حکومت اخوانی‌ها و دوره نخست حاکمیت طالبان دارد. این دوران از دشمنی‌های پایدار و مستمر پاکستان علیه افغانستان، چنان در ذهن و ضمیر بسیاری از روشنفکران ما رسوخ کرده است که به‌صورت عقده‌ای تاریخی در ناخودآگاه جمعی آنان نشسته است.

برخی از تحلیل‌گران، با آنکه تغییرات بنیادین ژئوپولیتیکی در منطقه و جهان را می‌پذیرند ــــ تحولاتی که بی‌تردید فراتر از اراده و خواست ما عمل می‌کنند ــــ اما وقتی نوبت به پاکستان می‌رسد، چنان برخورد می‌کنند که گویی این کشور در برابر تحولات جهانی منجمد شده و هیچ تغییری در موقعیت و رفتار آن ممکن نیست. گویی دگرگونی‌های عمیق محیط پیرامون و حتی تحولات وسیع جهانی، توان جابه‌جا کردن پاکستان را حتی به اندازه یک میلی‌متر ندارند.

بی‌تردید پاکستان از آغاز پیدایشش به‌عنوان یک کشور مستقل تا امروز، هرگز در برابر افغانستان نگاهی منصفانه و رفتاری صادقانه نداشته است. بااین‌حال در تحلیل اوضاع، دو اصل اساسی را نباید از نظر دور داشت: نخست، برخورد عقلانی و واقع‌بینانه؛ و دوم، موضع‌گیری احساسی یا عاطفی در برابر آنچه درست و قابل دفاع می‌دانیم. متأسفانه احساسات ناشی از سیاست‌های خصمانه و غیرانسانی پاکستان در نیم‌قرن اخیر چنان در ذهن و روان ما ریشه دوانده که گاه توان تعقل و ارزیابی واقع‌بینانه را در برابر شرایط نو و متحول کنونی از ما سلب می‌کند.

پاکستان کشوری اسلامی است؛ و اسلام تار و پود جامعه‌اش را در هم تنیده است. چنین جامعه‌ای نمی‌تواند در برابر ستم و بیداد وحشیانه‌ای که صهیونیسم بر جهان اسلام ــــ که پاکستان خود را بخشی از آن می‌داند ــــ روا می‌دارد، ساکت بماند یا خشم خود را فروخورد. «میهمانی‌های» پرزرق‌وبرق ترامپ برای «عاصم منیر»، فرمانده ارتش پاکستان، یا چاپلوسی‌های ابلهانهٔ شهباز شریف در برابر او، نمی‌تواند بازتاب‌دهندهٔ روحیه و روان جمعی جامعهٔ پاکستان باشد.

پاکستان از منظر منافع حیاتی خود نمی‌تواند با سیاست‌های آمریکا در منطقه، از جمله در ارتباط با بگرام، هماهنگ باشد. جامعهٔ مذهبی و متعصب پاکستان در حال جوشش و غلیان است، و اگر تعصب با خشم درآمیزد، بنیان‌سوز خواهد بود. در کشوری چنین متعصب، هر روز که در غزه، لبنان، یمن، ایران یا سوریه فاجعه‌ای رخ می‌دهد، خشم عمومی فزونی می‌گیرد. در چنین وضعی، نهادهای عالی قدرت در پاکستان از همان آغاز اشغال افغانستان به دست آمریکا، نارضایتی آشکار خود را ابراز کردند.

به‌یاد دارم که حمید گل، رئیس پیشین سازمان اطلاعات نظامی پاکستان (آی‌اس‌آی)، دربارهٔ همان مجاهدینی که زمانی فرمان او را برای ویرانی افغانستان انقلابی اجرا می‌کردند اما بعدها با اشغال آمریکا هم‌داستان شدند، چنان با خشم و نفرت سخن می‌گفت که گویی از دشمنان دیرینهٔ خود یاد می‌کند. در همان دوران، روابط آمریکا و پاکستان در نتیجهٔ حملات پی‌درپی به کاروان‌های تدارکاتی آمریکا چنان تیره شد که ارتش ایالات متحده ناگزیر از استفاده از بندر استراتژیک کراچی چشم پوشید و مسیر انتقالات گستردهٔ خود را از راه کشورهای آسیای میانه و بخشی نیز از طریق روسیه سازمان داد.

تمامی این رویدادها، در کنار عواملی چون تغییر موضع هند پس از فروپاشی شوروی، نشان می‌داد که پاکستان دیگر نمی‌تواند شریک استراتژیک آمریکا باشد. بااین‌حال، بسیاری از تحلیل‌گران ما با نادیده گرفتن این دگرگونی‌ها و نیز پیچیدگی روابط طالبانِ وابسته به آمریکا (به‌ویژه اعضای دفتر دوحه) با پاکستان، تا همین اواخر، حتی تا آستانهٔ درگیری اخیر میان پاکستان و افغانستان، همچنان بر این باور بودند که هر اقدام طالبان مستقیماً به دستور پاکستان انجام می‌شود. تا سرانجام این جنگ تازه درگرفت و بسیاری از تحلیل‌گران ما را دچار سردرگمی و حیرت ساخت.

واقعیت آن است که آمریکا پس از اشغالِ افغانستان در سالِ ۲۰۰۱ دیگر نیازی به اداره‌کنندهٔ نیابتی نداشت تا طالبان را کنترل کند. خودِ آمریکایی‌ها با امکاناتِ عظیمی که در اختیار داشتند، راهِ «اصلاح» طالبان را پیش گرفتند و در همان زمان شاخهٔ پاکستانیِ طالبان ــــ که کاملاً مستقل از طالبانِ افغانستان بود و در آن دوره بر پایهٔ «تفاهمِ نانوشته» در کنارِ دولتِ پاکستان عمل می‌کرد و عمدتاً کاروان‌های اکمالاتیِ آمریکا را موردِ حمله قرار می‌داد ــــ را تحتِ فشارِ سیستماتیک قرار دادند و نسل‌هایی از رهبرانِ آن را با هواپیماهایِ بی‌سرنشین منهدم کردند، تا جایی که فریادِ پاکستان بلند شد و فرماندهٔ ارتشِ این کشور اعلام کرد که اگر هواپیماهای بدون‌سرنشینِ آمریکایی به تجاوزاتشان بر سرزمینِ پاکستان ادامه دهند، ارتشِ پاکستان آن‌ها را ساقط خواهد ساخت.

در معرکه‌های پیچیدهٔ قدرت و مداخلۀ پیوستۀ آمریکا، پاکستان عملاً مدیریتِ طالبانِ «خودی» را از کف داد و امروز به جایِ شریک، به دشمنِ آن تبدیل شده است. بحثِ تاریخ و تحوّلِ مرحله‌ایِ طالبان در افغانستان و در پاکستان، موضوعی بسیار بغرنج و مستلزمِ پژوهش‌هایِ گسترده و دقیق است که امید دارم هرچه زودتر انجام گیرد؛ زیرا این پدیدهٔ شوم ناشی از عقب‌ماندگیِ سیاسی و تعصبِ افراطیِ دینی است که در حال ایفای نقشِ ویرانگرانه‌ای بر سرنوشتِ سراسرِ منطقهٔ ماست.

همگان می‌دانند و بارها تکرار شده است که پاکستان بود که طالبان را پدید آورد؛ این امر درست است؛ لیکن نتیجه‌گیریِ بس ساده‌انگارانه که بر اساسِ آن پاکستان «پدرخواندۀ» ابدی و ازلیِ طالبان است، با حقیقت سازگار نیست. همان‌طور که بخشِ بزرگی از رهبریِ طالبانِ افغانستان توسطِ آمریکا «تربیت» شد و به‌تدریج استحاله یافت، و همان‌گونه که القاعده به‌واسطۀ همکاریِ آمریکا، عربستان و پاکستان شکل گرفت و داعش توسطِ سی‌آی‌ای رام شد، طالبانِ پاکستانی نیز به‌تدریج در موضعی ضدِ پاکستان قرار گرفتند. بنابراین در این مَعادله شکّی نیست: هرگاه طالبانِ پاکستانی در کنارِ طالبانِ افغان (به‌ویژه بخشِ قندهار وابسته به دفترِ قطر) ظاهر شوند، قطعاً ردّ پایِ سی‌آی‌ای در میان است.

بازگردیم به نکتهٔ بنیادین: شکستِ آمریکا و ناتو در اوکراین احتمالاً همان «موعدِ موعود»ی است که آمریکایی‌ها برای افغانستان و آسیای میانه پیش‌بینی کرده بودند و برای تحققِ آن برنامه‌ریزی‌هایِ درازمدت کرده‌اند. اکنون آن برنامه‌ها با قوّتِ بسیار وارد فازِ عملیاتی می‌شوند و به‌احتمالِ زیاد، به‌عنوانِ تلافیِ شکستِ اوکراین، کشورِ ما مبدأ و شاید میدانِ نبردهای خونینِ نیابتی در مقیاسی گسترده قرار خواهد گرفت. برای چنین روزی بود که آمریکایی‌ها طالبان را بر سرِ قدرت نشاندند.

امروز دیگر پوشیده نیست که طالبان بیِ یاریِ آمریکا نه می‌توانستند به قدرت رسند و نه بتوانند بدونِ حمایتِ ایالاتِ متحده دوام بیاورند. از زمانِ انتقالِ قدرت به طالبان تا کنون، حتی یک روز هم کمک‌هایِ مالیِ آمریکایی‌ها برای حفظِ آنان بر مسندِ قدرت قطع نشده است.

اما پرسشِ اساسی همچنان باقی است: در کشوری پهناور چون افغانستان، چرا نامِ «بگرام» تا این اندازه موردِ توجه قرار گرفته است و چرا ترامپ می‌خواهد بارِ دیگر بگرام را در اختیارِ آمریکایی‌ها گیرد؟

ابتدا گمان می‌رفت که موضع‌گیریِ ترامپ شاید یکی دیگر از آن خبرهای زودگذر باشد که از او شنیده‌ایم و چون از زبانِ رئیس‌جمهورِ کشوری بزرگ و قدرتمند برمی‌آید، صرفاً به‌سانِ یکی از داغ‌ترین اخبارِ روز از آن یاد می‌شود و چندان جدی گرفته نمی‌شود. اما پافشاریِ پیگیرِ ترامپ و حواریونِ او باعث شد این خبر جدی انگاشته شود و رسانه‌های بین‌المللی و شبکه‌های اجتماعی ــــ به‌ویژه صفحاتِ فیسبوکیِ هم‌وطنانِ ما ــــ گسترده درباره‌اش نوشتند. اکنون از اظهاراتِ مکرر و مؤکّدِ ترامپ چنین برمی‌آید که آمریکایی‌ها ظاهراً در پیِ اجرایِ این برنامه مصمم هستند. گاه به‌نظر می‌رسد جدیتِ آنان در این ماجرا دستِ‌کم هم‌سنگِ علاقه‌شان به گرینلند، کانالِ پاناما یا قلمرو وسیعِ کانادا است. روشن است که بینِ برنامه‌ریزی و مرحلهٔ اِعمالِ برنامه عواملِ فراوانی می‌توانند به‌سانِ مانعی حضور یابند. پس ببینیم وضعِ بگرام از چه قرار است و چرا آمریکایی‌ها ناگهان بر بازگشتِ آن اصرار می‌ورزند و با چه جدیت و لحنِ قاطعی دربارهٔ قصدِ اشغالِ مجددِ آن سخن می‌گویند؟

پیش از هر چیز باید گفت که تنها هوادارانِ ذوق‌زدهٔ ترامپ و کسانی که آگاه از واقعیت‌های جهان نیستند، می‌توانند به‌خاطرِ ادعایِ ضدتروریسمِ او در این ویرانهٔ شناخته‌شده خوش‌بین باشند. با کمی دقت روشن می‌شود انگیزه‌های دیگری نقش‌آفرین‌اند؛ به‌ویژه نفوذ و خرابکاری و ایجادِ تنش در آسیای میانه، نفوذ در سین‌کیانگِ چین، رویارویی با نفوذِ پاکستان و خرابکاری علیه آن، و نیز نفوذ و خرابکاری در ایران، که همگی باعثِ مداخلۀ آمریکا در این عرصه می‌شوند.

نخست باید یادآور شویم که حتی در میانِ خودِ غربی‌ها نیز شعارِ مبارزه با تروریسم ــــ هرچند با تعریفی معیوب و جانبدارانه که به خوردِ مردم داده می‌شود ــــ دیگر خریدارِ چندانی ندارد و به‌سانِ امری جدی پذیرفته نمی‌شود. غربی‌ها هر آنچه را که در برابرِ منافعِ آزمندانهٔ آنان قرار گیرد ــــ ولو که از منظرِ منافعِ مشروعِ خودشان نیز قابل‌دفاع باشد و مطابقِ قوانینِ موردِ اعتمادِ خودشان رفتار گردد ــــ تحتِ قالبِ «تروریسم» می‌نهند. آنان تروریسم را نه یک روشِ عملیاتی، بلکه خصلتِ ذاتیِ برخی ایدئولوژی‌ها و طرزِ تفکر می‌دانند؛ خلاصه اینکه هر گونه مقاومت و مقابلهٔ رو در رو با منافعِ آنان را تروریستی می‌خوانند.

با این همه، و به‌طورِ مشخص دربارهٔ آنچه «مبارزهٔ ضدداعش» یا «ضدتروریسمِ آمریکایی» در افغانستان خوانده می‌شود، باید گفت که در هیچ‌یک از شش کشورِ همسایهٔ نزدیکِ ما ــــ ایران، پاکستان، چین، تاجیکستان، ازبکستان و ترکمنستان ــــ منافعِ عظیم و مستقیمی از سوی آمریکا و به‌ویژه حضورِ انبوهِ سربازانِ آمریکایی وجود ندارد که نیازی به ظهورِ نیروهایی از داخلِ افغانستان باشد تا آن‌ها را هدفِ حملاتِ تروریستی قرار دهند. تأمینِ امنیتِ دارایی‌های محدودِ غربی ــــ نظیرِ سفارت‌خانه‌ها و مؤسساتِ تجاری ــــ در حیطۀ صلاحیتِ دولت‌هایِ این کشورهاست؛ بنابراین نیازی واقعی به «مبارزهٔ ضدتروریستیِ آمریکایی» در این حوزه دیده نمی‌شود. در حقیقت، شعارِ «مبارزه بر علیه تروریسم» بهانه‌ای است برایِ ترویجِ تروریسم در چنین نقاطی.

واقعیت این است که اگر آمریکا موفق شود بر بگرام مسلط شود، نه تنها هیچ وظیفۀ ضدتروریستیِ معقولی در آن مرکز قابلِ تصور نیست، بلکه بگرام می‌تواند به مرکزی برای پرورش و حمایتِ گروه‌های تروریستی بدل گردد و به پشت‌جبههٔ مطمئنی برای تجاوزها و جنگ‌های نیابتی و تروریستی علیه کشورهای آسیای میانه (و روسیه)، چین، ایران و پاکستان تبدیل شود.

با نگاه به آنچه در عراق، لیبی و سوریه رخ داد، روشن است که مجموعۀ این برنامه‌ها و سیاست‌های آمریکا در منطقه ما موجی از ترس، نگرانی و اضطرابِ همگان را برانگیخته است. اگر دقیق‌تر بنگریم، درمی‌یابیم که برای به‌راه‌انداختنِ عملیاتِ پوشیده و ایجادِ اغتشاش، بی‌نظمی و جنگِ نیابتی در آسیای میانه با اتکاء به نیروهای تکفیری، وهابی، القاعده و امثالِ آن، مشکلِ عمده آن است که این نیروهای نیابتی به‌تنهایی توانِ اجرایِ پروژه‌ای در این ابعادِ وسیعِ آمریکایی را ندارند. برای چنین مأموریتی عظیم و دشوار، پشتیبانیِ لوجستیکیِ گسترده و یک پشت‌جبهۀ امن لازم است؛ و در این صورت تنها دولتی که قرار بود مأموریّتِ فراهم‌ساختنِ پشت‌جبهه و امکاناتِ لوجستیکی را بر عهده داشته باشد ــــ یعنی امارتِ طالبان ــــ در وضعِ کنونی قادر به رفعِ چنین نیازهایی نیست. امارتِ طالبان، چون جزیره‌ای در میانِ کشورهایی قرار دارد که هیچ‌یک نسبت به آن دیدِ مثبتی ندارند.

تنها حضورِ مستقیمِ آمریکا در قالبِ پایگاه‌های نظامی مانندِ بگرام می‌تواند پاسخ‌گویِ ضرورت‌های عملیِ چنین پروژهٔ عظیم و مهمی باشد. اگر برنامه‌های آمریکا در این عرصه وارد فازِ عملیاتی شود، گزاف نگفته‌ایم اگر بگوییم بگرام می‌تواند به «رامشتاینِ» پشتیبانیِ شورش‌ها و اغتشاش‌ها در آسیای میانه مبدل گردد. در صورتی که آمریکا می‌توانست از طریقِ یکی از کشورهای همسایه امکاناتِ لوجستیکیِ این جنگ را فراهم سازد، شاید نیازی به بگرام نبود؛ اما فقدانِ چنین امکانِ جایگزین، اهمیتِ بگرام را به‌وضوح نشان می‌دهد.

در زمرۀ پیش‌بینی‌ها، عده‌ای گمان دارند که در صورتِ تسلطِ آمریکا بر بگرام، طالبان فروخواهدپاشید و داعش به قدرت خواهدرسید. اما به‌نظرِ من این دیدگاه صحیح نیست؛ زیرا طالبان برای ایجادِ پشت‌جبهه به‌قدرت رسانده شده‌اند. هر یک از این سازمان‌ها برآمده از نیازهای زمانی و مکانی و بنیان‌های روانی ـ سیاسی ویژه‌ای‌اند: داعش زادهٔ تجاوزِ آمریکا به عراق بود و طالبان زاییدۀ «فسادِ اسلامی» مجاهدین در افغانستان. هر یک تاریخ و کارآمدیِ مشخصِ خود را دارد؛ طالبان در چهارچوب سیاست‌های سی‌آی‌ای کارآمدی نشان داد و داعش در عراق و سوریه بر پایهٔ تهاجمِ آمریکا موثر افتاد.

داعش برای شرقِ عربیِ خاورمیانه کارآییِ نسبی یافت، اما در آسیای میانه شانسِ چندانی نخواهد داشت. نقشِ اسلام در خاورمیانۀ عربی با نقشِ آن در آسیای میانه ــــ که زمانی زیرِ پرچمِ سوسیالیسم زیسته است ــــ تفاوتِ بنیادین دارد؛ بنابراین فرزندِ تکفیریِ اسلام در خرابه‌هایِ سوسیالیسمِ شوروی نمی‌تواند میدانِ درخشانی بیابد؛ وگرنه سی‌آی‌ای پیش‌تر این حربهٔ اسلامی را در تاجیکستان و قفقازِ روسیه آزموده بود.

بسیاری هنوز گمان می‌کنند پاکستان می‌تواند شریکِ جرمِ آمریکا در اجرایِ این برنامه‌ها باشد و در نتیجه گذرگاهِ پشتیبانیِ لجستیکیِ نیروهای آمریکایی در جنگ‌های نیابتی علیه آسیای میانه گردد. چنین تصوری به‌قطعِ یقین از واقعیاتِ کنونیِ منطقه و منافعِ حیاتیِ پاکستان بسیار دور است. برای یادآوری همین بس که «جک سالیوان»، مشاور امنیتی بایدن، تنها یک ماه پیش از خروجِ نیروهای آمریکایی از افغانستان در سالِ ۲۰۲۱ در سفرِ رسمی به پاکستان خواستارِ ایجادِ پایگاهی عملیاتی برای پهپادهای آمریکایی شد؛ درخواستِ او با قاطعیت از سوی طرفِ پاکستانی رد شد. در وضعِ کنونی، بیش از هر زمانِ دیگر، فراهم‌ساختنِ چنین امکانی از طریقِ پاکستان برای آمریکا نامحتمل و حتی ناممکن به‌نظر می‌رسد.

به‌طورِ کلی شاید بتوان گفت که امروز وضعِ خاورمیانه و نقشِ فعالِ دین در رخدادهایِ سیاسی، چنان تأثیرِ مستقیمی بر پاکستان گذاشته که هرگونه همکاریِ عمیق و پنهانی با آمریکا را سدّ می‌کند. در شرایطِ مشخصِ کنونی، دعوتِ مکررِ «عاصم منیر» ـ فرماندهٔ ارتشِ پاکستان ـ به کاخِ سفید و برخوردِ چاپلوسانۀ «شهباز شریف» در برابرِ ترامپ، نمی‌تواند آنتاگونیسمِ منافعِ حیاتیِ آمریکا و پاکستان را پنهان سازد.

از سوی دیگر، به‌رسمیت‌شناسیِ طالبان از سویِ روسیه می‌تواند در درونِ صفوفِ طالبان تأثیرگذار باشد و اتکایِ آنان را صرفاً بر آمریکا ــــ که تاکنون محورِ حمایتیِ ایشان بوده ــــ به چالش کشد.

با این همه، اگر آمریکایی‌ها تصمیمِ قطعی به تصاحبِ بگرام بگیرند و در این مورد توفیق یابند، به‌طورِ طبیعی و آشکار با مسائلِ متعددی روبه‌رو خواهند شد که برای هر یک باید راه‌حل‌های متناسبِ کنونی یافت. بسیار ممکن است که در اوضاعِ موجود آمریکا از پسِ حلِ این‌گونه مسائل برنیاید و بارِ دیگر در مخمصه‌ای گرفتار آید که خروج از آن برایش هزینه‌هایِ سنگینی خواهد داشت. حضورِ آمریکا در افغانستان این‌بار به‌کلی با اشغالِ سالِ ۲۰۰۱ متفاوت خواهد بود.

مسأله این نیست که جنگِ آمریکا با دولتی که خود به‌نوعی در برقرارماندنِ آن سهم داشته، منطقی باشد؛ بدیهی‌ست که جنگِ میانِ آمریکا و رهبرانِ قندهاریِ طالبان که سهمِ بزرگی در قدرت دارند، رخ نخواهد داد. اگر میدانِ نزاع گرم‌تر و مبارزه داغ‌تر شود، طالبانِ میدانی ــــ آن‌کس که علیرغم کمترین سطحِ درکِ سیاسی، بر پایۀ اعتقادات و گرایش‌های غریزیِ دینی در میدانِ نبرد از جانِ خود می‌گذارد ــــ واردِ معرکه خواهد شد و وضع از بنیاد تغییر نخواهد کرد.

از سوی دیگر، بخشی از همین حاکمیتِ کنونی که با کمکِ آمریکا برِ سرِ قدرت نشسته است، دچار دودستگیِ درونیِ بسیار مهمی است؛ بی‌تردید همه می‌دانند که بخشی از این حاکمیت به پاکستان وابسته است و حاضر خواهد بود با آمریکایی‌ها واردِ جنگ شود. گرهٔ کارِ آمریکایی‌ها دقیقاً در همین نقطه نهفته است.

واقعیت این است که بزرگ‌ترین چالش آمریکایی‌ها در مواجهه با بگرام، نه صرفاً مسألهٔ موقعیت جغرافیایی آن، بلکه وضع درونی طالبان است. ساده‌لوحی محض خواهد بود اگر طالبان را تنها در قالب یک نیروی متحجر و متعصب قومی و دینی با تفکری یگانه و برگرفته از شریعت (همان‌گونه که در آغاز بودند) خلاصه کنیم. طی سی سال پس از ظهور طالبان در نقشهٔ سیاسی افغانستان، این نیروی منحصربه‌فرد دینی مراحلِ تحول سیاسی عظیم، هم کمی و هم کیفی، را پشت سر گذاشته است؛ امروز در سطح رهبران آن، لایه‌ها و نگرش‌های متفاوتی وجود دارد.

فرض کنیم که آمریکایی‌ها بر تصمیم خود مبنی بر تسلط دوباره بر بگرام پای فشرده‌اند؛ طالبان با بزرگ‌ترین چالش دورانِ حکومت‌داریِ مجدد خود مواجه خواهند شد. برخی گمان می‌کنند که آمریکایی‌ها با انجامِ معامله‌ای پنهانی با گروه قطر و انتقالِ قدرت به رهبری طالبانی مورد دلخواه‌شان، روحیه و ذهنیت صفوف طالبان ــــ دقیق‌تر بگوییم طالبان میدانی ــــ را نادیده گرفته‌اند؛ این صفوف هنوز از سرگیجهٔ این قدرتِ خدادادی رهایی نیافته‌اند. اگر این صفوف روزی دریابند چه معامله‌ای بر سرشان صورت گرفته، پیش خدای خود، طالب مغفرت خواهند شد. در آن صورت، مخالفت‌های شدید و خونینی میان آن‌ها، رهبری «قطری» طالبان و متجاوزین ایجاد خواهد شد.

بدیهی است که رهبری طالبان، که «زادهٔ قطر» هستند، در هر جا با ولی نعمت آمریکایی همراه خواهند بود؛ اما این صفوف بی‌خبر و بخشی از طالبان که در زنجیر روابط با پاکستان گرفتارند، با احتمال بسیار بالا، مخالفت عملی خود با سپردن بگرام به آمریکایی‌ها را نشان خواهند داد؛ چنان‌که وزیر خارجه طالبان و چند مسئول دیگر، مخالفت خود با واگذاری بگرام به آمریکا را صریحاً اعلام کرده‌اند. حتی اگر در توافقات دوحه، مواد پنهانی زمینهٔ تبانی با طالبان را فراهم ساخته باشد، وضعِ کنونی به آمریکا اجازه نخواهد داد که در بگرام به‌راحتی مستقر شود.

آقای ترامپ از بدشانسی در زمانی به قدرت بازگشته است که آمریکا دیگر از همهٔ امتیازات و شرایط مساعدِ پیشین برخوردار نیست. گرچه روحیهٔ برتری‌خواهی و تصور این‌که آمریکا بهترین، قوی‌ترین و ترسناک‌ترین است، در دیدگاه آقای ترامپ به‌عنوان حقیقتی تغییرناپذیر نهادینه شده، این دیگر متعلق به گذشته است؛ مربوط به سال‌های پیش است که با وضعیت امروز تفاوت ماهوی دارد. این واقعیت، به احتمال بسیار زیاد، آقای ترامپ را در صورت تسلط بر بگرام با چشمانی بازتر مواجه خواهد ساخت.

چرا می‌توان به چنین نتیجه‌گیری‌ای رسید؟ من معتقدم تشدید تناقضات میان «شرق» و «غرب»، به‌ویژه در نتیجهٔ جنگ اوکراین، چنان شدید و «بی‌پرده» وارد صحنه شده که بگرام می‌تواند به یکی از نقاط عطف عمدهٔ این رودررویی، مشابه اوکراین، بدل گردد. در بگرام، برخلاف گذشته، آمریکا تنها نخواهد بود؛ حتی نیروهای نیابتی اصلی که در طول بیست سال اشغال افغانستان با اطاعت کامل در خدمت آمریکا بودند، در شرایط نوین با الزامات دیگری روبه‌رو خواهند شد.

در اینجا، ناگزیر، بحث مسئلهٔ اتنیکی در افغانستان مطرح می‌شود. در سال ۲۰۰۱، پس از سرنگونی قهری طالبان، آمریکایی‌ها بدون آنکه نیت‌شان آشکار باشد، ولی با هدفی بسیار مضر برای آیندهٔ کشور، دولت جدید افغانستان را شکل دادند: یکی بر پایهٔ دین و دیگری بر پایهٔ قومیت. دادن نام «جمهوری اسلامی» به دولت پس از اشغال افغانستان، یک نیرنگ دوراندیشانه بود. آمریکایی‌ها در آن زمان قادر مطلق بودند هر نامی که می‌خواستند به دولت بعدی افغانستان بدهند.

ماهیتِ دینی که برای دولتِ افغانستان برساخته شد، به سنت و عرف بدل نگردید ــــ زیرا پیش‌تر دو تجربهٔ خونین و هولناکِ حاکمیت‌های دینی به رهبری ربانی–مسعود و دورهٔ نخست طالبان را پشت سر گذاشته بودیم ــــ و نه برآمده از خواستِ واقعیِ مردم یا فضای سیاسیِ زمان بود؛ جامعه در آن مقطع گرایش یا همدلیِ قابل‌توجهی نسبت به چنین حکومتی نشان نداد. گذشته از همه، کسانی که بنیانِ این دولتِ نیابتی را تشکیل می‌دادند و وارثِ سلطهٔ حکومتِ دینیِ پیشین یا از رده‌های دیگرِ مجاهدین بودند، توانِ مقاومت در برابرِ تصمیماتِ آمریکا را نداشتند و قادر نبودند عَلَمِ مخالفت با هیچ‌یک از طرح‌هایِ واشینگتن را برافرازند. طرح‌ها از سوی آمریکایی‌ها و غربی‌ها ارائه شد و نیروهایی که به‌عنوان دست‌نشانده در رأسِ حکومت قرار گرفتند، بدان تن دادند.

آمریکایی‌ها آگاه بودند که استفاده از اسلام هنوز به «خطّ آخر» نرسیده و برنامه‌ای برای بهره‌برداری از آن داشتند. نقشهٔ دوم و موذیانهٔ آن‌ها، تشکیلِ دولتی بر پایهٔ تقدمِ قومی بود. در کنفرانسِ بن در سالِ ۲۰۰۱ تصریح شد که رئیس‌جمهور باید از قومِ پشتون برآید و معاونین او عمدتاً از دیگر اقوام، به‌ویژه تاجیکان باشند. در کشوری که هنوز آمارِ دقیقِ تناسب‌هایِ اتنیکیِ آن در دست نبود و تصمیمات بر پایهٔ قیاس‌هایِ نااستوارِ عددی گرفته می‌شد، اعطای تقدم به قومی و تأخّر به قومی دیگر صرفاً می‌توانست ترفندی مکارانه و تفرقه‌انگیز باشد؛ ترفندی که با سنتِ نویِ جمهوریت‌خواهیِ کشور ما در تضاد بود. به این ترتیب، آمریکایی‌ها برخلافِ ادعای دموکراسیِ خود عملاً به رده‌بندی و رسمیت‌بخشیِ تفرقهٔ قومی روی آوردند و با استناد به این تفرقه، اندیشهٔ «بیا فرمان» کردنِ اقوام مختلف را به جانِ هم انداختند؛ آتشی که تا امروز دامن‌گیرِ دیاسپورایِ پرجمعیتِ ما نیز شده است.

طنزِ تراژیک آن است که همین اقدامِ آمریکا در تشدیدِ تفاوت‌ها و تفرقهٔ قومی، امروز می‌تواند خود به یکی از موانعِ عمدهٔ برنامه‌هایِ خرابکارانهٔ واشینگتن در آسیای میانه بدل شود. برای مثال، یکی از نیروهای عمده‌ای که در طولِ بیست سالِ اشغالِ افغانستان تابعِ کاملِ سربازانِ آمریکایی بوده و از امتیازاتِ فراوانی برخوردار، اگر روزی جنگی بر ضدِ تاجیکستان درگیرد، بیش از آنکه در کنارِ سابقِ ولی‌نعمتِ خود قرار گیرد، احتمالاً در کنارِ تاجیکان خواهد ایستاد؛ زیرا سیاستِ تفرقه‌افکنِ قومی که طی دو دهه اجرا شده و فاصله‌ها را افزون کرده است، به تاجیکان اجازهٔ جنگ علیه قومِ خود را نخواهد داد.

به همین ترتیب، ازبک‌هایی که نیرویِ عظیمی را در افغانستان تشکیل می‌دهند هرگز به‌صورتِ یک‌پارچه علیه ازبکستان تحت لوایِ داعش، طالبان یا آمریکا نخواهند جنگید؛ هزاره‌ها که بالاترین حدِ رنج، تحقیر و حتی نسل‌کشی را در نزدیک به یک‌ونیم قرن تجربه کرده‌اند نیز هیچ منفعتی در مبارزه‌ای علیه کشورهایِ آسیای میانه که با آن‌ها وجوهِ مشترکِ بسیار دارند، نخواهند دید. در نتیجه، آمریکایی‌ها به‌تنهایی با داعشی‌هایی که ترکیبی بسیار نامتجانس دارند، قادر نخواهند بود این پروژهٔ بزرگ را پیش برند؛ هرچند بخشی از آن‌ها ــــ مانند داعشی‌های ازبک و تاجیکِ آسیای میانه ــــ در این جنگ علاقه‌مند باشند، لیکن هیچ نیرویِ متحد و فراگیری در کنارِ آن‌ها نخواهد جنگید.

اگرچه از دیدِ ظاهری ممکن است آمریکا طالبان را به‌عنوانِ دولتِ کنونی افغانستان در معرکه قرار دهد، ولی این امر درِ جهنم را بر سرِ افغانستان خواهد گشود؛ زیرا تمامِ کشورهایِ منطقه علیه طالبان خواهند ایستاد و به‌سرعت حمایتِ خارجیِ داعشی‌های آسیای میانه نیز قطع خواهد شد.

در نتیجه، مسئلهٔ بازگشت آمریکا به بگرام، آرایش جدیدی از نیروهای مخالف این کشور را شکل خواهد داد که برای واشینگتن بسیار خطرناک خواهد بود.

در رابطه با بگرام، برخی تحلیلگران از منظر حقوقی به موضوع نگاه می‌کنند و می‌گویند طالبان نمایندهٔ مشروع مردم افغانستان نیستند و در نتیجه نمی‌توانند به نمایندگی از مردم و دارایی‌های آن‌ها قرارداد منعقد کنند و غیره. اما در اینجا باید یادآوری کرد که آمریکایی‌ها هرگاه منافع‌شان در میان باشد، هرگز به چنین پایبندی‌هایی توجهی ندارند. ادعای اینکه هر نوع قراردادی با طالبان مشروعیت ندارد و می‌تواند برای آمریکا مشکل حقوقی ایجاد کند، نوعی تمسخر واقعیت‌های کنونی جهان است. آمریکا کجا تا کنون پایبند به حقوق بین‌الملل بوده که حالا بخواهد در افغانستان به آن پایبند باشد؟

واقعیت مسلم این است که اگر آمریکا بخواهد بگرام را به دست گیرد و از آن به‌طور فعال استفاده کند، ناچار است نیروی پیاده‌نظام و هواپیماهای نظامی را نیز وارد کند؛ در غیر این صورت، پایگاه روزانه هدف حملات قرار خواهد گرفت. در این صورت، لشکرکشی مجدد آمریکا به افغانستان قصه‌ای دنباله‌دار خواهد بود که شانس چندانی برای رسیدن به نتیجهٔ مطلوب ندارد.

در هر شرایطی، مردم افغانستان به‌طور قطع با آمریکایی‌ها همراه نخواهند شد. این پروژهٔ شکست‌خورده، هزاران خانواده را در بد و ویران گرفتار خواهد کرد و افغانستان را به آتشکده‌ای نوین مبدل خواهد ساخت. برخلاف آنچه برخی ادعا می‌کنند، آمریکایی‌ها در ۱۵ اوت ۲۰۲۱ در نتیجهٔ بی‌نظمی و شکست و نه از روی نظم و کنترل، با هلیکوپتر افغانستان را ترک نکردند؛ بلکه با ایجاد ظاهری از سازمان‌دهی در فرودگاه کابل، نوعی آشوب و بی‌نظمی سازمان‌دهی‌شده ایجاد کردند. اما اگر این بار بازگردند، احتمال دارد همانند شرایط ویتنام، افغانستان را با شتاب و بی‌نظمی ترک کنند.

در عرصهٔ ژئوپولیتیک، تحقق این استراتژی آمریکا با دشواری‌های فراوانی مواجه است. این دشواری‌ها دارای چهار بعد عمده است:

۱. حضور ایران و نیروهایی که در صورت لزوم می‌توانند به‌سرعت سازمان‌دهی شوند.


۲. ماهیت اسلامی عمیق و پررنگ پاکستان، که نه تنها بر ارتش بلکه بر دولت و جامعه تأثیرگذار است و هیچ سیاستمدار یا مرجع تصمیم‌گیری پاکستانی نمی‌تواند اثرات این عامل را نادیده بگیرد. به همین دلیل معتقد بودم که پس از فروپاشی شوروی و به ویژه پس از سال ۱۹۹۶ که پاکستان مجهز به سلاح هسته‌ای شد، جایگاه آن در سیاست منطقه‌ای آمریکا از بنیان تغییر کرد. پاکستان در شرایط نوین، به دلیل وابستگی کامل آمریکا به پیشروی دائمی اسرائیل، به دشمن بالقوهٔ واشینگتن بدل شده است و بنابراین باید آن را به‌عنوان عامل دوم مقاومت در برابر حضور آمریکا و تلاش برای تبدیل افغانستان به مرکز جبههٔ جنوبی–جهانی واشینگتن علیه روسیه و چین در نظر گرفت.


۳. فدراسیون روسیه که یکی از مهم‌ترین ابعاد مقاومت در برابر استراتژی آمریکا است، به‌ویژه پس از تجربهٔ خونین و سخت جنگ اوکراین، هرگونه تهاجم جبههٔ جنوبی را برای واشینگتن به «دروازهٔ جهنم» تبدیل خواهد کرد.


۴. حضور کامل و فعال چین که از سلاح، پول، مشاوره و اطلاعات علیه آمریکا حمایت خواهد کرد. تمامی نشانه‌ها حاکی از آن است که چین سیاست منفعل گذشته و اتکای صرف به میانه‌روی را کنار گذاشته و در برابر استراتژی آمریکا وارد عمل خواهد شد.

نشست چهارجانبهٔ روسیه، چین، ایران و پاکستان در حاشیهٔ مجمع عمومی سازمان ملل و صدور بیانیهٔ مشترک این چهار کشور نیز نشان می‌دهد که ارادهٔ ترامپ برای بازگشت نظامیان آمریکایی به بگرام، نگرانی‌های گسترده‌ای در میان قدرت‌ها و بازیگران منطقه‌ای ایجاد کرده است.

در برابر تصمیم آمریکا برای تسلط مجدد بر بگرام، یارگیری و ایجاد جبههٔ متحد برای مقابله با واشینگتن در منطقه، به‌طرزی قابل توجه تشدید شده و جبههٔ گسترده‌ای از مخالفان آمریکا شکل خواهد گرفت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *