در برگریزان ایمان، به دیدار آرش برویم!
لحظههایی هست که باید همه چیز را داد تا همه چیز را نجات بخشید
آرش که بد؟ این تندر از پیشانی کدام کوه سر زد؟ چرا آمد؟ چه کسی خرقه اسطوره به دوش او انداخت؟ کدام سینه او را آرزو کرد؟
شاعر، نخستین پرسشها را در برابر تاریخ میگذارد، اما نخستین پاسخ خود را میدهد:
این آب از لای انگشتان زمخت مورخان میگریزد. من شبح آرش را نمیخواهم، قلب او را میخواهم، با همه خونی که در آن فواره میزند.…
به این ترتیب آرش کسرایی از کالبدی که مورخان برای آن مقبره و ضریح ساختهاند جدا میشود. پیکری با این همه شادابی و جهش و انفجار، مومیاییبردار نیست. شاعر با خود میگوید:
ـــ من آرش دیگری میخواهم. آرشی که در افقهای ذهن من اسب میتازد، زوبین میاندازد، و برق شمشیرش چشمها را ذوب میکند، در یک تابوت تاریخی نمیگنجد. حتی از کاسه مرگ سرریز میشود. پهلوانی او در یال و کوپال و نفیر رجزهایش نیست، تن او از باد است، اما در رگهایش به اندازه همه نسلها خون واقعی میجوشد. سرشت او افسانهای است، اما حقیقت او پشت هر افسانهای را میشکند.
این چنین مخلوق را با کدام ابزار و از چه مایه و مادهای میتوان استخراج کرد؟ از نقطه برخورد تاریخ با ضد تاریخ، از خمیر مایه واقعیت و خیال …
شاعر آستینها را بالا میزند و دست بهکار میشود. به مورخ اشاره میکند که:
ـــ تو کنار برو
اما به تاریخ میگوید:
ـــ تو سخن بگو.
بدینسان «عمو نوروز» بهمثابه نمادی از سنتها و تجسم اسطورهای تاریخ، داستان را آغاز میکند. شاعر اصرار دارد که از زبان عمو نوروز «قصه» سر دهد. هم انتخاب عمو نوروز تعمدی است و هم نام «قصه» که در جای حماسه نشسته است. قصه، پایبند به واقعیت، آنگونه که وجود دارد نیست، در قصه، تخیل است که عنان را در دست دارد، اما قصه خود زادگاهی جز واقعیت و سینه مردم نمیشناسد. شاعر با اطلاق نام قصه به ماجرای آرش، پیشاپیش خود را از زره تنگی که پیشینیان بر تن آرش کردهاند، خلاص میکند:
ـــ من زره دیگری برای او نمیبافم. او را از قید زره زمان و مکان رها میکنم. آرش حقیقتی نیست، زمینی است، در گذشته تمام نشده، در آینده تکرار میشود …
محتوی داستان تعیین شد. گوینده آن هم. اما مخاطب و شنونده کیست؟ پیش از آنکه قهرمان با تقدیر خود گلاویز شود، چشمها و گوشهایی باید او را همراهی کنند. شاعر گوشهای از راز خلقت را در این انتخاب بیرون میریزد. مخاطب همه، کودکان عمو نوروزاند، تمثیلی از نسلی که فردا از میان دستهای آنها میروید، اینها آیندهاند که باید بر روی شانههای آرش بایستند. اما از سر تصادف کلبه عمو نوروز، میزبان مهمانان ناخواندهای میشود:
ره گم کردهای، سرگشته در میان «کولاک دل آشفته و دمسرد». او از نشان «ردپاها»یی که «روی جاده لغزان» و برفآلود افتاده و «چراغ کلبه از دور سوسو» میزند و «پیام» میدهد، راه را مییابد. «ردپاها روی جاده لغزان» کنایهای شاعرانه از قدمهایی است که پیش از ما راههای خطر را کوبیده و گشودهاند. این «راه» هیچوقت از رونده خالی نبوده است. و «سوسوی پیام چراغ کلبه» امیدی است که تا حرکت و جستوجو هست، هست.
«ره گم کرده» که تا پایان منظومه هیچ خطی از صورت او روشن نمیشود، و چهره بینقش و سفیدش، تداعی همه راه گم کردگان و از نفس افتادگان راههاست، ناگهان در کنار آتش دلچسب درون کلبه با «آرش» سینه به سینه میشود و تا به خود بیاید دست سوزان و پهلوانی او را در دستهای یخ کرده خود مییابد. او در سرگذشتی که عمو نوروز نقل میکند، مقصد گمشده را میتواند بیابد. آرش این راه و این مقصد است.
حماسه آرش با مناجاتگونهای در توصیف و ستایش طبیعت و انسان شروع میشود. واژهها در حالتی از جذبه و سماع، به پایکوبی میپردازند، از خود بیخود میشوند، به زیبایی سجده میبرند و در حالتی از شیدایی، برکت زیبایی را در خوشههای سرشار «زندگی» درو میکنند.
آیا این نیایشی در محراب طبیعت و زیبایی خالص است؟ همانطور که بازارف دانشمند گفت:
«طبیعت نه یک معبد، بل کارگاهی است که هر انسانی در آن با کاری درگیر است.»
سرود و ستایش طبیعت، در ادامه خود به «زیبایی» و «کار» میرسد. مگر نه این که «کار، سرچشمه احساس زیبایی است» و ((قوانین زیبایی در مرحله نخست تابع «کار مادی» یعنی آن بخش از فعالیتهای بشری است که متوجه شکل دادن به ماده)) بهمنظور برآوردن نیازهای حیاتی اوست؟ اگر چه به بیان چخوف ((احساس زیبایی در انسان حدود و ثغوری نمیشناسد)) از آنجاست که طبیعت و ماده نامتناهی است. و کار که گرهگاه انسان و طبیعت است آغاز و فرجام ندارد. پیوند طبیعت و زندگی، وحدت کار و زیبایی، در منظومه کسرایی نه فقط از ادراکی ژرف، از غریزهای نیرومند میتراود.
طبیعت معبد نیست، اما زندگی چرا. «زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست» زندگی در عرف کسرایی و آرش مقدس است. و برای دفاع از حرمت و تلألو این روان و معنی است که آرش به یک نیاز بدل میشود، از بطن ضرورت میزاید و با نثار کامل و بینقص خود به این نیاز و ضرورت جواب میدهد. آرش پرومته نیست، اما نگهبانی آتشی است که نبض حیات را گرم نگه میدارد و خون را در میان نسوج و مویرگها گلگون میکند.
داستان آرش داستان هنگامهای است که این آتشگاه رو به خاموشی میرود. آرش میوه درختی است که خود در خاموشی میروید. اما او کلید ظلمات هم هست. آنچه او را پرورده با او نفی میشود.
سراینده آرش، زایش و رویش آرش را در آن «ضد»ی مییابد که باید خود «ضد» را به بار آورد. به کلام هگل «خفاش مینروا، شامگاهان به پرواز درمیآید» آرش دژخیم نیست، آرش دژخیم دژخیم است.
این کدام فصل سترونی است که «صحنه گلگشتها گم شده» و «در شبستانهای خاموشی» «از گل اندیشه» تنها یک عطر میتراود: «فراموشی». «باغهای آرزو بیبرگ» و «آسمان اشکها پُر بار».
آیا این همان فصلی نیست که حافظ از «ناراستی کار» و «غدر اهل روزگار»ش مینالد و مسعود سعد از عمق ملال حصار و زهرمارش؟ همان فضایی نیست که در حراجگاهش سعدی را به کار گِل میگمارند و حسنک وزیر را بر «اسب چوبین» مینشانند، چراغ دیدگان رودکی را به باد میدهند و سر سیاوش را در طشت زرین میگذارند؟
«آرش» کسرایی در سر پیچ این فصل است که از «آرش» مورخان جدا میشود:
«مقصد من پایتخت تاریخ است. امواج و دورانها زیر پای سرنوشت مناند. از هم جدا شویم …»
آرش مورخان در زمین و زمان خاص میخکوب شده است. روایات اوستایی چهره او را بر آسمانها ترسیم کردهاند و او را «خداوند تیر شتابنده» خواندهاند. آرش آسمانی به روایت آسمان از «اسفندیار» ایزد زمین، کمانی میگیرد که تیر سحرآمیز آن دورپرواز است، «لکن هر آنکه آن را بیفکند، به جای بمیرد»
«آرش با این آگاهی تن به مرگ در داد و تیر اسفندیار را برای سعه و بسط مرز ایران بیفکند». مجملالتواریخ بر آن است که آرش «این تیر را به صنعت و حکمت راست کرده بود» مشیرالدوله پیرنیا در «تاریخ ایران باستان» داستان آرش را به تفصیل دیگری آراسته است:
منوچهر در آخر دوره حکمرانی خویش، از جنگ با فرمانروای توران، افراسیاب ناگزیر گردید. نخست غلبه افراسیاب بود و منوچهر به مازندران پناهید، سپس بر آن نهادند که دلاوری ایرانی تبری گشاد دهد و بدان جا تیر فرود آید، مرز ایران و توران باشد. آرش نام، پهلوان ایرانی، از قله دماوند تیری بیفکند که از بامداد تا نیمروز برفت و به کنار جیحون فرود آمد و جیحون حد شناخته شد.
هیچیک از این روایت ها و چهرهها، بر آرش کسرایی تطبیق نمیکند. گوهر این آفرینش سخت متفاوت است:
آرش کسرایی نه مشیت تقدیر، ضرورت تاریخ است. او ریشه در زمین دارد و درسختترین لایههای زمین، یعنی در تبار رنج و کار:
طغیان علیه تقدیر در خور جانهایی است که ساختن تقدیر دیگری از آنها برمیآید. این نبوغ و باروری در «کار» آرمیده است. «کار» شورشی علیه جهان موجود است تا جهان دیگری پدید آید. «کار» به طبیعت یورش میبرد، آن را میکوبد، خم میکند، درهم میپیچد، میشکند، تا دوباره خلق کند. کار، مسیح بیدریغ است، به ماده جان میدمد، طبیعت را به شهر و خانه میآورد و با دستهای چاکخورده، گهواره «زیبایی» را تکان میدهد.
انتخاب فرزندی از سلاله «کار» تصادفی نیست. آرش همان نیرویی است که طبیعت را به تاریخ مبدل کرده است. او بردهای است که نسل در نسل در بازار فروخته شده، دهقانی است که برده داغخورده و حراجشده را در زیر پوست خود پناه داده و کارگری است که هر صبح چون برده نوین در کارخانه فروخته شده و فردا دوباره به دنبال مشتری خویش همه جا پرسه زده است. او از تبار «رنج» و «کار» است و از او برمیآید که رنج مردم را با قلب رنجیده خود عوض کند.
انتخاب فرزندی از این تبار، دعوت مردم واقعی به حمایت از مردم واقعی است. رسالت آرش را نه سراینده آن، بل تاریخ به عهده او گذاشته است.
۱ـ آرش کسرایی در دوره منوچهر و افراسیاب محبوس نیست، او در زمان جاری است. قامت او سقف «گذشته» و دیوارهای میدان رزم ایران و توران را میشکند. در همان حال که در قله دماوند به سوی جیحون تیر میافکند، سایه او در زیر گامهای روزبه تا سحرگاهان تیرباران میدود. این آرش، تناسخی مادی و قابل رؤیت است. سرانجام در جسم واژهها خود نیرو و هجوم میشود و در زندانها و شکنجهها، در غربت و تبعید، در برگ ریزان ایمان و کسوف عشق و زیبایی، با سرود و فلز برمیخیزد، لبخند میزند، نوازش میکند، دلداری میدهد، مرهم میگذارد و جسارت و استقامت میبخشد. این آرش، هنوز راه میرود و آواز میخواند، نه فقط با دهان افسانه، با پاهای روزبه، نه فقط در شبح و خاطره مردگان، بلکه در خرقه شعر، منظومه آرش خود اینک آرش زندهای است.
۲ـ آرش کسرایی سرداری یکه و پهلوانی تصادفی نیست. او نه نجاتبخش، که نجات است.
او جان میلیونها در تن واحد است ، علیرغم «آرش» برخی سرایندگان معاصر و مثلاً آرش اثیری «مهرداد اوستا» فرستاده «سروش» نیست، رستاخیز مردم است، از درگاه «امشاسپندان» نیامده، از اعماق تودهها و از نهانیترین آمال آنها سرچشمه گرفته است.
مروارید کسرایی از صدف خلق بیرون میآید. او تجسم معجزه خلق است. در بلندترین قله البرز خود را در رؤیاهایش آتش میزند و خاکسترش را که اکسیر زندگی است، بر سر شهر پژمرده میپاشد، در باد و نور منتشر میشود و در سرمشق خود از یک نیروی معنوی به یک نیروی مادی فرامیروید. در زوال جسم او پیروزی، بر افراسیاب به بار میآید. زندگی از پستان مرگ مینوشد. فنای آرش بقای اوست.
۳ـ آرش، قهرمان قالبی و تحمیلی نیست. هیچ چیز تصنعی ندارد. او را به ریختگر و نجار و شاعر سفارش ندادهاند. خودش آمده است. از کجا؟ چگونه؟
آرش «پیک امید» «هزاران چشم گویا و لب خاموش» است. راه او از خلال «دعای مادران» و «قدرت عشق و وفای دختران» و «سرود بیکلام غم» مردان میگذرد. او تکه تن خود آنهاست. او را ساختهاند تا به مسلخ بفرستند. لحظههایی هست که باید همه چیز را داد تا همه چیز را نجات بخشید. اینک آن «لحظه ستارهگون» است. برای گرانترین نعمت، گرانترین قیمت را مطالبه میکند. تاریخ میگوید:
ـــ نذرت را به تمامی ادا کن. چیزی کمتر از همه آن چیزی که داری نمیخواهم.
اما مردم دودلاند، هم میخواهند و هم نمیتوانند. «عقل» آرش را میدهد، «قلب او را پس میگیرد.»
این وسواس و وسوسه عین زندگی است
ـــ بودن یا نبودن ، مسئله اینست.
نه، نه «وسوسه این است»
آرش وسوسه ماست . حتی بیدریغترین جانها، از حسرت و وسوسه خالی نیستند. مطلقی وجود ندارد …
۴ـ آرش، تخیل واقعیت و واقعیت تخیل است. از پندار میآید، اما چنان واقعی است که واقعیت را تغییر میدهد. در واقعیت تجسم مییابد، ولی در هالهای از حماسه و تخیل آرزو؛ و در همین هاله، از واقعیت فراتر میرود. این شبحی است که در لبه واقعیت و خیال پرسه میزند و در عمیقترین فصول تاریخ با جمجمهای سنگین شده از سودا به ملاقات زندگی میرود.
۵ـ آرش در افسانهای، هنگامی به میدان میآید که میهن مغلوب در زیر سم ستوران افراسیاب تکه پاره میشود. «آرش کماندار» خود آخرین تیر ترکش میهنی است که در صحنه کارزار شکست خورده، اما زانو نمیزند:
ـــ شکست ما پیروزی دشمن نیست، پیروزی دشمن شکسته شدن ماست.
او سمبل روح خارآیین ملتی است که هرگاه به اعجاز خود پی میبرد هیچ نیرویی، هر قدر هم بیشمار، قادر به تسخیر آن نیست. آرش در افسانه، جبران شکست است.
آرش کسرایی نیز در فضایی پا به میدان گذاشت که میهن در بهت و یأس ناشی از غلبه کودتا و برگریزان گلهای سرخ، طلسم شده بود.
افراسیاب اسطوره، جای خود را به افراسیاب معاصر داده بود. آرش اسطوره با گامهای روزبه از دامنه البرز بالا میرفت. منظومه آرش خود نیز در این میدان سهمی داشت. او وصیتنامه آرش معاصر را باید ابلاغ میکرد.
شعر کسرایی در آن کسوف و کابوس اجتماعی به لبخند میگفت تا دوباره بر لبهای جرئت جرقه زند. آرش «پیک امید» «هزاران چشم گویا و لب خاموش» بود، و واژههای کسرایی که در این خون باصفا وضو گرفته بودند، اعتماد توده را به او بازپس میداد. روحیه شکست، تلختر از خود شکست است . وقتی انتخاب زندگی موقوف میشود، انتخاب مرگ، خود آزادی است.
منظومه آرش اثبات اینگونه آزادی است.
۶ـ آرش کسرایی در حالی توان افسانه دارد، «شهاب تیزرو تیر او» «باد فرمانبر او» و صاعقه در عضلاتش خفته است. در متن ضعفها و عواطف انسانی او اعجاز و برجستگی مأنوسی مییابد. مرد حماسه «سپاهی مرد» سادهای است، از سلاسه «کار» و به همین دلیل با «رنج» آشناست:
«منم فرزند رنج و کار»
و «رنج» ضعف آدمی و انسانیترین غریزه و استعداد اوست. او با رگ و ریشهاش به زندگی بسته است. نیایش او در پای «قلههای سرکش خاموش» که «پیشانی به تندرهای سهمانگیز میسایند» و «از باد سحرگاهان، پرچم» میافرازند. و «بر ایوان شب، چشمانداز رؤیایی» میگسترند، تشنگی او به «جوشان چشمه خورشید»، ولع او به زیبایی، سرود او برای «جامهای که اندرز رزم پوشندش» و نشانههای شور و کشش او بهسوی زندگی و مظاهر و مزههای رنگین آن است. از اعماق این دوست داشتن حریصانه و پهلوانی است که مینالد:
«دلم از مرگ بیزار است»
«آرش» چنان خالص و بیانتها زندگی را دوست دارد که برای آن میتواند بمیرد. مردن، علیه مرگ. این است نذر عاشقان زندگی
قدرت آرش در ضعف اوست. عشق او از نفرت اوست.
۷ـ هر جا بیداد است، میهن آرش همانجاست، هر جا که اهریمن است، اهورامزدا هم هست.
جهانوطنی آرش در جهانی بودن مفهوم «داد» و «بیداد» و بیمرزی میدان جنگ اهورا و اهریمن است. آرش جهانوطن، در عینحال ریشه در قعر فرهنگ و فلسفه و هویت ایرانی دوانده است. آرش «به جان خدمتگزاران باغ آتش» است. و آتش در آیینهای ایران باستان ـ بهویژه در بینش اوستایی ـ گوهر پاکی و نور و خیر است. کنفوسیوس بر آن بود که «فقط آن کس که بر خیر تکیه دارد، رشد میکند» و زروان بیمرگ همین نوید را به فرزندش اهورا داد. آتش مقدس، درفش اهورایی است، از اینجاست که خاموش کنندگان آتش، مشتریان نفرین اهورایند: سراپای هستی از نبرد نور و ظلمت، اهورا و اهریمن تنیده شده است. تو در کدام قشونی؟ کدام باد بر درفش تو میوزد؟
«اهورا که پیکرش چون نور و روانش چون راستی دارای خرد همه آگاه است «قباله آینده را درچنگ دارد. اهریمن در ظلمتکده خود سپاهی از «جادویان و دیوان و پریان» میآراید تا آینده را فرو ریزد. او ظلمت گذشته است. اما:
«من میخواهم سخن بدارم از آن دو گوهری که در آغاز زندگی وجود داشتند، از آنچه که آن گوهر خرد مقدس به آن گوهر خرد خبیث گفت، اندیشه و آموزش و خرد و ارز و گفتار و کردار و زندگی و روان ما با هم یگانه و یکسان نیست».
آرش از جنس خوبی و خیر است، بیزار از اهریمن، بیزار از تاریکی، «گریزان چون شهاب از شب».
واپسین سوگندش «آفتاب مهربار پاک بین» است. و خواهش غسل مرگش:
«به موج روشنایی شستشو خواهم»
ارفهئوس کنار دریاهای دور مینشست و آنقدر چنگ میزد تا خورشید بدمد و کلاغها پرواز کنند. پرومته آتش را از مشعل خدایان ربود تا چراغ خرد انسان را بیفروزد. ابراهیم در آتش گلستان ایمان خود را یافت، سیاوش پاکی تن را در آتش پاک به آزمایش گذاشت، آرش اما خود آتش و خود خورشید است. هم عشق است و هم عاشق عشق. فراز دماوند، پایان تپه جلجتاست: «تاج خارت را بنه، رها شو» منصور بر موجهای شور و اشراق به پای دار میرود، آرش با «گامهای استواری» که «طنین آگاهانه» دارد. آن از آسمان نیرو میگیرد، این از زمین. آن به وصل «خود» میرود. این در وصل دیگران معنی «خود» را مییابد. فنای مطلق که همان هستی مطلق است ، نه در چنته آن که سر سودایش را دارد، که در چنگ این است که بیخیال از کنارش میگذرد. آرش پیغام آن بشارت خوفناکی است که مانی در واپسین دم خود به شاپور داد:
«در ویرانی تن من آبادانی جهانی است»
آرش پای است که در یک سوی آن زروان و زرتشت و مهر و مانی ایستادهاند و در سوی دیگرش عرفان اسلامی ـ ایرانی هنوز شکوفه میبارد. او مفصل «ایران باستان» و «ایران معاصر» است.
دیالکتیک سرشاری که با ساختار درونی منظومه آرش آمیخته است. راز جوانی خودجوش آن است. زمینی که دست فراست ، دیالکتیک را چوت ستارههای رنگین در آن کاشته است، حتی در خواب و فراموشی، خرمنی جز این به بار نمیآورد. پیوند ادراک با غریزه و گریز غریزه از ادراک، راه رفتن روی دو پا که یکی تعلقی و دیگری عاطفی است ، به آرش یک بعد ابهامآمیز و یک بعد صریح و قابل لمس داده است. این ترکیب بغرنجی است از ابدیت و حال، و مخاطب چنین هنری، نه آنقدر که به او میدهند، بلکه آنقدر که خود برمیدارد، به چنگ میآورد. در این منطق است که نیمی از گفته اوکتاویو پاز جا میگیرد که:
«شعر همچون ثمره همراهی و برخورد نیمههای تاریک و روشن وجود انسان است».
اگر آن عنصر سیال، ناخودآگاه، سرشته شده از حس و نسیم و وحی، غایب باشد، هنر در ذهنهای مختلف، زندگیهای مختلف خود را از دست خواهد داد. تعمیمپذیری هنر مهر نبوت اوست و بدون این معجزه نویسنده به روزنامهنویس و شاعر به عکاس تبدیل خواهد شد. و اثر ذوقی با وانهادن نیم وحشی، بکر و ژولیده خود، وفور و حاصلخیزی خویش را فسخ خواهد کرد. پاز در این مورد حق دارد که در هماهنگی و تضاد عنصر خودآگاه و ناخودآگاه، در وحدت و مبارزه غریزه و ادراک، در نقطه تصادف و تلاقی جهان کوچک هنرمند، با جهان بزرگ خارج، یکی از سرچشمههای خلاقیت هنر را میجوید.
دیالک تیک حل شده، در آرش، از چنین طبیعتی است.