به یاد رفیق کامران (کامل) رئوفی
سفرت سی و یک روز طول کشید. کولهباری رو که ۶۵ سال با خودت کشیدی برات سنگینی میکرد. اما ما نمیفهمیدیم. خودخواه بودیم و خودخواهانه میخواستیم که باز هم راه بری. میخواستیم که ادامه بدی و کنار ما باشی. اما تو تصمیمتو گرفته بودی.
روزهایی که کنار تخت بیمارستان به صفحه مانیتور خیره میشدم و تعداد ضربان قلبتو دنبال میکردم به خیلی چیزها فکر کردم. به اولین باری که دیدمت. اون روزی که آسوی چهارساله نمیدونست چرا مثل بقیه همسنهای خودش بابا نداره. اون روزی که مامان گفت برات یه سورپرایز دارم. اون روزی که یه مرد با ریش بلند و چشمهای گودرفته از پشت شیشههای سالن ملاقات اوین بهم دست تکون داد و مامان گفت این بابای توئه.
یاد قصههایی افتادم که مامانم شبها موقع خواب برام تعریف میکرد از شجاعت تو و اینکه چرا نمیتونی بیای خونه پیش ما. یاد روزهایی افتادم که مامان یواشکی من میرفت توی اتاق و گریه میکرد. یاد آرزوهایی که توی ذهنم داشتم و خیالپردازیهایی که از واژه خانواده داشتم افتادم.
یاد روزی افتادم که برام مداد رنگی خریده بودی و پاسدارهای اوین اجازه ندادن بهم بدی. یاد ملاقاتهای ۱۰ دقیقهای افتادم که ۱۴ روز واسش روزشماری میکردم. روزهای یکشنبه که مامان بدو بدو از سرکار میومد دنبال من و تمام سعیاشو میکرد که به آخرین سانس ملاقات برسیم. سوار مینیبوس میشدیم که مارو از سر خیابون تا دم اوین میاورد. یاد وقتی میافتادم که پاسدار از مامان سئوال میکرد بچهات چند ساله شه و جواب میشنید ۵. دهن گشادشو با نیشخند باز میکرد و از مامان میپرسید این تا کی ۵ سالشه خانوم؟ و مامان که با قاطعیت میگفت تا هر وقت که باباش اینجاست ۵ سالشه.
اون روزها حاضر بودم بهخاطر ۱۰ دقیقه ملاقات حضوری دستکاری کردنها و بازرسی بدنی که پاسدارها از ما بچهها میکردن رو تحمل کنم تا بتونم بغلت کنم. دوهفته یک بار، ده دقیقه سهم ۷ سال کودکی من از بابام بود. تمام دوران کودکی تنها دغدغه این بود که سِرم برای کسی آشکار نشه. چون برام توضیح دادن که اگه به کسی بگم که بابام واقعا کجاست مامانم رو هم ازم میگیرن. زندگی دوگانهای که روزها بابام سفر کاری بود و شبهاش پشت میلههای زندان. از همون بچگی یاد گرفتم دروغ بگم تا همون چیزهای کمی هم که داشتم از دست ندم.
اما بالاخره روزی رسید که تو اومدی. جلوی در اوین با اشتیاق منتظرت بودم که بیای و منو ببری شهربازی. بهم قول داده بودی همه کارهایی رو که نتونستی تو چند سال اول زندگی با هم انجام بدیم رو جبران کنی. اما این تقصیر تو نبود. تو به خواسته خودت اونجا نبودی. و چه سخت بود درک کردن اینکه چرا اون پاسدارها به تو اجازه نمیدادن منو ببری به پارک.
از در که اومدی بیرون اولین چیزی که دیدم دمپاییهای پلاستیکی بود که پات بود. تازه فهمیدم چرا مامان اصرار داشت که کادو برات کفش بخریم. یه کیسه نایلون سفید دستت بود که به محض اینکه پا از در بیرون گذاشتی از دستت افتاد چون دستهاتو مثل یه پرنده باز کردی و به طرف ما دویدی …
اما حالا من توی اتاق سرد و خاکستری بیمارستان نشستم. بیمارستانی که توی شهر من نیست. بیمارستانی که زبون پرستارهاش زبون تو نیست. دکترهایی که نمیدونن تو کی هستی به جز چندتا شماره شناسایی. تو ده روزه بیهوش زیر دستگاه تنفس مصنوعی هستی و تنها کاری که میتونم بکنم اینه که دستتو بگیرم. احساس میکنم دوباره زندانی شدی. اما این بار زندانی جسمات. اون موقعی که به رنگ پریدهات و بالا پایین رفتن قفسه سینهات نگاه میکردم که به کمک دستگاه حرکتاش میدادی به خیلی چیزها فکر کردم. به این که مبارزه تو هیچ وقت تموم نشد. به اینکه عقایدی که به خاطرشون مبارزه کردی و بلاهایی که سالها پیش توی قصر و اوین سرت آوردن فقط آثار روحی نداشت. جسمات شاید به اندازه روحت آسیب ندید اما باعث شد که دکتر سوئدی به من بگه بابای تو سنش ۶۵ ساله ولی جسمش ۹۰ سال داره.
کسایی که تودر مقابلشون ایستادی نه تنها زندگی تورو ازت گرفتن بلکه زندگی نسل قبل و بعد از تو رو هم تصاحب کردن. نه پدر و مادر و خواهر و برادرهای تو سهمی از تو داشتن نه همسر و بچههات تونستن به یه زندگی نرمال برسن. اما تو هیچوقت دست نکشیدی. خودتو فدا کردی که بتونی به آزادی بقیه کمک کنی. اینو وقتی متوجه شدم که پرستارها نصفه شبها زنگ میزدن و میگفتن بیا بیمارستان بابات دوباره اجازه نمیده بهش دارو بزنیم و فکر میکنه قراره اعدام بشه. همون وقتهایی که میومدم و بهت اطمینان میدادم که اینجا بیمارستانه و اینها هم همه پرستار هستن و کسی قرار نیست تو رو اعدام کنه. تو خیالت راحت میشد و میخوابیدی تا نیم ساعت بعد که دوباره به دوروبرت نگاه میکردی و فکر میکردی توی کمیته مشترک هستی.
همون موقع که دلیل اینکه سه روز کامل از خوابیدن سرباز زده بودی و با معجونی از قرص خوابها و آرامبخشهایی که بهت میدادن مبارزه میکردی رو بهم گفتی. نگران بودی چون میدونستی که توی خواب حرف میزنی و میگفتی اگه بخوابم ممکنه حرفامو شنود کنن و ناخواسته حرفی بزنم که نباید بزنم …
اما از همه اینها که بگذریم، من تو جمع بچههایی که توی اوین باهاشون همسفر بودم جزو خوش شانسها بودم. چون تونستم چند سالی بودنت در زندگیمونو تجربه کنم. وقتی به اون موقعها برمیگردم سعی میکنم چهرهها رو به یاد بیارم و حدس بزنم کدوم یکی از اونها یهدفعه از مامانهاشون شنیدن که باباشون از توی اوین پرواز کرده و دیگه نمیتونن برای دیدنش برن. سعی کردم قصههایی رو که اون موقع از مامانشون شنیدن رو تصور کنم. سعی کردم خودمو جای اونها بزارم و تنها کاری که تونستم بکنم این بود که دستتو محکمتر بگیرم و از این لحظهها استفاده کنم.
شبهای آخر وقتی دکترها قطع امید کردن بهشون میگفتم تختم رو کنار تخت که میزارن میخوام سرم روبهروت باشه که بتونم تا صبح نگاهت کنم. شبها وقتی چشمهای خوابآلودمرو از صفحه مانیتور که ضربان قلبتو نشون میداد و قفسه سینهات که به سختی بالا و پایین میشد جابه جا میکردم به خیلی چیزها فکر کردم. به اینکه اگه تو هم یه آدم ساده بودی مثل بابای همکلاسی دبیرستانم که توی سوپرمارکت محلهشون کار میکرد شاید الان اینجا نبودیم. شاید اگه من مجبور نبودم تو رو با یه عالمه آدم تقسیم کنم زندگیمون خیلی با الان فرق میکرد. اون موقع باز مثل همیشه بعد از هزار تا اما و اگر به این نتیجه رسیدم که من واقعا قرعه شانس به نامم خورد که حالا میتونم به تو افتخار کنم. میتونم با افتخار سرمو بلند کنم با اینکه میدونم بابام تنها متعلق به خانوادهاش نیست. با اینکه میدونم سهم ما توی زندگی از بابام از همه کمتر بود. اما کم هستن کسانی که حاضرن از آزادی و رفاه خودشون بگذرن بهخاطر پایبندی به عقیدهشون. همون موقع نصفهشب توی اتاق تاریک بیمارستان بیشتر از همیشه احساس غرور کردم.
آخرین شب وقتی پرستار با نگاه غمگینش بهم گفت بابات کمکم داره از ما خداحافظی میکنه سعی کردم دستتو بیشتر فشار بدم. سعی کردم موهاتو سریعتر نوازش کنم. توی گوشت بهت گفتم نگران نباش من اینجام. دیگه آزادی. دیگه دردها تموم میشن. خیالت از همه چی راحت باشه. نگران هیچ چی نباش. و تو، تو نفس آخرترو کشیدی. چهرهات آروم بود و من همزمان که سعی میکردم اشکهامو پاک کنم قبل از اینکه کسی ببینه به روزهایی فکر کردم که تو رو پیشم ندارم. به عروسی آکو و نگار فکرکردم که جات خالی میمونه و به بوسههایی فکرکردم که به پیشونی نوههات نمیزنی …
وقتی با چمدونم از در بیمارستان بیرون اومدم و روی نیمکت نشستم، دوتا پرنده توی گرگ و میش صبح سرد سوئدی بالای سرم دیدم که پرواز میکردن. دوست دارم خیال کنم که یکی از اونا تو بودی … دوست دارم تصور کنم که داری پرواز میکنی و بالاخره آزادی ….
حالا تنها خواستم اینه که بتونم در حد خودم هر چند کم کمکی به آزادی آدمهایی بکنم که هنوز به کمک احتیاج دارن.
احسان طبری زندگی فردی و
احسان طبری زندگی فردی و اجتماعی را هستی توامان انسان تعریف می کند. بدون درک شخصیت فردی انسان در رابطه با جامعه ی تاریخی دوران هستی او، شناخت از فرد و زندگی و نبرد او یک سویه است. رفیق آلیسون رئوفی این دو سویه ی هستی پدرش کامران را با سخنانی احساسی ترسیم می کند که مطالعه ی نوشتار را به ویژه در دوران کنونی به نیرو برای مبارزه علیه دیکتاتوری و به منظور ایجاد شرایط پیروزی در هدف های ترقی خواهانه کامران بدل می سازد. قهرمانی او را برای تدارک این شرایط و پیروزی نبرد طبقاتی زحمتکشان در ایران برجسته می سازد که رابط میان هستی فردی انسانی کامران و هستی و مبارزه او برای تغییر دمکراتیک و ترقی خواهانه شرایط هستی جامعه ایرانی قرار داد