اتحاد محافظهکارانه برای نفی انقلاب
چهلسالگی انقلاب ایران مصادف شده است با طیف رنگارنگی از حملات به «حق تودهها برای انقلاب». در نفی این حق، چهرههایی از اصلاحطلبان دستراستی، سلطنتطلبان، چپهای اصلاحطلب شده، جناح بازار و اتاق بازرگانی، بورژوازی کمپرادور نوین، تا کسانی که خود را ترکیب متناقض «روشنفکر مذهبی» میخوانند حضور دارند. چنانچه حشو و زواید تحلیل بازیگران این طیف متنوع را کنار بگذاریم و به هسته تحلیلشان برسیم در مییابیم که همگی با تعمیم و یکی دانستن «کیفیت نظام سیاسی بعد از انقلاب» به «کلیت انقلاب» به این نتیجه میرسند که «حق تودهها برای انقلاب» بهدلیل «زیانبار بودن»، «نامعلوم بودن نتایج انقلاب» و «دگرگونی غیرمنتظره در سیر طبیعی رشد جامعه» بهکلی منتفی است. مستمسک ایدئولوژیک این چهرهها برای دستیابی به این تحلیل بنابه آنچه خودشان مدعی هستند «اصول لیبرالیسم» است. آنها گرچه نه به صراحت بلکه به تلویح اعلام میکنند که «انقلاب» مساوی است با «شور و هیجان گلهوار تودهها» که قطعا با «خردورزی باصبر و طمانینه انسان مدرن» در تضاد است و لاجرم نتیجه «هیجان گلهوار» چیزی جز «ویرانی» و «تباهی» نخواهد بود.
برای پاسخ به نادرستی و ناراستی چنین تحلیلی میتوان از زاویه نگاه مارکسیستی پاسخهایی درخور و مناسب ارائه کرد ولی بگذارید از زاویه نگاه همین افراد به موضوع بپردازیم و ببینیم که آیا اساسا «نفی قطعی و عمومی حق تودهها برای انقلاب» با مدعای «لیبرال بودن» این افراد سازگار است یا اینها چنان دچار اعوجاج فکری هستند که «سنت سیاسی محافظهکاری» را با اصول اندیشه پایهگذاران لیبرالیسم اشتباه گرفتهاند.
محافظهکاری ادموند برک در نقش لیبرالیسم برای ایران
انقلاب سال ۱۹۷۹ در ایران از جهت اهمیت و وسعت اثرات جانبیاش بر تحولات جهانی گرچه قیاسناپذیر با انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه است ولی دستکم در تعاقب آن این شباهت وجود دارد که گروهی از سیاستمداران و سیاستورزان حرفهای را بهنام دفاع از خرد به دام سنت محافظهکاری بیندازد.
مشابه آنچه در مورد انقلاب ایران بهتازگی روی داده است، پس از انقلاب فرانسه و اختلالاتی که در نظام سیاسی پس از انقلاب روی داد گروهی از سیاستمداران حرفهای را بر آن داشت که بر موج یاس و سرخوردگی تودهها از بهنتیجه نرسیدن بخشی از امیدها و آرزوهایشان از انقلاب سوار شوند و این پرسش را مطرح کنند که آیا آن همه فداکاری و جانبازی، آن همه تلاش و تحمل سختی ارزش چنین نظام سیاسیای را داشت و بهتر نبود که حکومت استبدادی لویی شانزدهم ادامه مییافت و بدون تغییر رادیکال در ساختار اجتماعی و سیاسی سعی بر مفاهمه و اصلاح شیوه حکمرانی میشد؟
ادموند برک یکی از همین سیاستمداران حرفهای بود که در کشور همسایه فرانسه و بهعنوان نماینده پارلمان بریتانیا نامهای مفصل در نقد انقلاب فرانسه نگاشت. این نامه گرچه به لحاظ فلسفی ارزش چندانی ندارد ولی در جایگاه خود نوشتهای مهم است چرا که به سرعت بدل به مانیفست سیاسی سنت محافظهکاری در انگلستان شد.
خلاصه ایدههای ادموند برک در این نوشته آن است که «جامعه» محصول کوشش تاریخی، گسترده و مشترک همه کسانی است که در گذشته در آن آب و خاک زیستهاند، کسانی که اکنون در این کشور میزیند و کسانی که پس از ما در این کشور زندگی خواهند کرد. این «سنت یکپارچه و تاریخی» نتیجه حداکثر توانِ انباشته مردمان یک کشور است که «نظم پیچیده و ساختارمندی» را شکل داده است. به این واسطه هرگونه تلاش فردی یا گروهی یک نسل ار افراد جامعه برای به هم زدن این «سنت» و «نظم تاریخی» و دستیابی به «مدلی جدید» برای اداره امور یک «نابخردی خودخواهانه و ویرانگر» است.
برک با حمله به آرمان «حقوق بشر» بهشکل عام و تا سطح تکتک افراد جامعه که برآمده از انقلاب فرانسه بود این موضوع را مطرح کرد که نمیتوان و نباید «ارزشهای حاکم بر گروههای اجتماعی و نهادهای سیاسی» را به خاماندیشی انتزاعیای مانند «حقوق بشر» تقلیل داد چرا که انسانها نه واحدهای منفرد و یگانه که نتیجه تاریخ و فرهنگی درهم تنیده هستند که هیچ فردی نمیتواند خود را از تأثیرات آن دور نگهدارد. بنابراین کنار زدن این «سنت»ها و جایگزین کردن آن با اصول انتزاعی «حقوق بشر» که هم آزمون خود را پس ندادهاند و هم فاقد پیشینه تاریخی هستند کاملا نادرست است.
ادموند برک نتیجهای که از این استدلالهای خود میگیرد این است که «انقلاب» بهمعنای «نزاع ویرانگر» با سیر طبیعی جامعه و حرکت از یک نظم معمول و قابل درک به اغتشاشی نامعلوم و خطرناک است. راهحل برک برای مواجهه با کژکارکردیهای جامعه نوعی از اصلاحات است که اولا تدریجی و طولانیمدت باشد و ثانیا به جنبههای «حساسیتبرانگیز» تعمیم نیابد و ثالثا بهشکل موضوعی و نوبتی باشد و دفعتا به سراغ همه موضوعات نرود و نهایتا این اصلاحات واجد هدفی پیشینی نباشد و حفظ هارمونی موجود از اصول پایهای آن باشد.
ادموند برک البته این شهامت را داشت که خود را نه لیبرال که محافظهکار بخواند. راهحل سیاسی برک برای کنترل موج انقلاب فرانسه و مصونسازی بریتانیا از این امواج خروشان در میان طبقه اشراف، زمینداران، کلیسا و البته وابستگان سیاسی حکومت پادشاهی در آن کشور چنان پرطرفدار شد که نقل قول از نوشتههای سیاسی او به پای ثابت نطقهای این گروه تبدیل شد. برک حتی در مورد مجلس عوام نیز عقیده داشت که نمایندگان این مجلس نباید سخنگو و نماینده منافع تودههایی باشند که به آنها رأی میدهند بلکه باید نماینده منافع عمومی حکومت پادشاهی در میان این تودهها باشند.
چنانچه به مبانی فکری و سیاسی اندیشههای ادموند برک توجه شود درمییابید که استدلال برک شباهتی بسیار با هسته تحلیلی همان طیف از مخالفان انقلاب دارد که ۲ قرن پس از وی در مواجهه با انقلاب ایران به نفی حق تودهها برای انقلاب میرسند.
چنین درکی از جامعه، سیاست، حقوق و تغییرات بنیادین، در وهله نخست در تقابل با مبانی فکری روشنفکران عصر روشنگری و البته اندیشمندان کلاسیک لیبرال است. برای نمونه ارجاعاتی به «رساله دوم درباره حکومت» جان لاک داده میشود. انتخاب جان لاک و این نوشته بخصوص وی برای ارجاع از این جهت انجام میشود که رساله وی یکی از مبانی «لیبرال دموکراسی غربی» قلمداد میشود و البته این رساله از مبانی ایدئولوژیک قانون اساسی آمریکا و اعلامیه استقلال آن کشور است.
جان لاک در این رساله به موضوع ساختار «جامعه مدنی» و حرکت افراد از زندگی رها از هر قید و بند و بدون حق در طبیعت به جامعه مدنی با تضمین تأمین امنیت مالکیت و حق برای همه افراد سخن میگوید. لاک مشروعیت «حکومت» را نه مشروعیت ذاتی متجلی شده در یک فرد یا گروه که مشروعیت مبتنی بر «تأمین و تضمین حقوق تکتک افراد جامعه» اعلام میکند و در برابر این سئوال که آیا میتوان بر حکومتی که حقوق مردمانش را نادیده میگیرد و آزادی و امنیت و مالکیت آنها را سرکوب میکند شورید چنین پاسخ میدهد:
«اگر بناست همه افراد شاهد باشند که ادعای حکمرانانشان چیزی است و اعمالشان چیز دیگر، بهزودی به این نتیجه میرسند که خدعه و نیرنگی در کار است تا حاکمان، قانون و اطمینان و اعتمادی که به آنها شده است را و اختیارات ویژهشان را به بیراهه بکشند. این اختیارات و قدرت ویژه در اختیار پادشاه قرار گرفته تا از آن در راه خیر و صلاح مردم استفاده کند و نه علیه آنها.
اگر مردم ببینند که وزرا و دیگر مقامات حکومت که برای تحقق این هدف انتخاب شدهاند بسته به موافقت یا مخالفت با پادشاه مورد عنایت قرار میگیرند یا از مقامشان کنار گذارده میشوند؛ اگر مردم شاهد ناراستیهای بسیار از قدرتِ خودکامه باشند و نهاد دین را نیز در نهان همسو با قدرت خودکامه ببینند در حالی که در برابر مردم تظاهر به نارضایتی از جریان امور میکنند؛ اگر «مذهب» که بهراحتی میتواند ذاتِ واقعی آن حکومت را برملا کند، چنین کارکردی نداشته باشد و در عوض روحانیون آن مذهب تا جایی که میتوانند از آن حکومت خودکامه دفاع میکنند و در مواردی که آن حکومت جایی برای دفاع ندارد به به شکلی خرافی دست بهکار میشوند و حکومت را امری مقدس برمیشمرند؛ اگر زنجیرهای از این اعمال نشان دهد که همه نهادهای حکومتی به چنین سمتی میروند چگونه یک انسان میتواند چشم بر این وقایع بربندد و یا چگونه میتوان وجدان خویش را حفظ کند. چگونه انسان میتواند بپذیرد که ناخدای کشتیای که او بر آن سوار است او و دیگر مردم را به کجاآباد میبرد؟»
جان لاک در فصل آخر این رساله در مورد تمامی مواردی که در حقیقت مشروعیت حکومت را برای حکمرانی بر مردم از دست میدهد توضیح میدهد و موضوع بنیادین و ذاتی را صرفا تأمین حقوق مردم میداند و مردم را برای حفاظت از این حق بنیادین در برابر حاکمیتی که مشروعیتش را از دست داده مجاز و مختار به اعمال هر ابزاری برای برانداختن آن عنوان میکند.
لاک در پاسخ به افرادی که تودههای مردم را «نادان» و «همیشه ناراضی» فرض میگیرد و بنا نهادن پایههای حکومت بر خواستههای تودهها را سبب بیثباتی و ناپایداری اعلام میکند بهصراحت میگوید که انقلاب و شورش علیه حاکمیت هیچگاه انتخاب نخست تودهها نیست و تودهها زمانی به این ابزار دست مییازند که به واقع همه دربهای صلاح و تغییر بسته شده است:
«شاید بر استدلال من خرده گرفته و بیان شود که اغلب مردم نادان و همیشه ناراضیاند و بنا نهادن حاکمیت بر پایه عقاید نااستوار و احوالِ بیثباتِ مردم نتیجهای جز نابودی حکومت بههمراه نخواهد داشت. از طرف دیگر اگر مردم هر زمان از نظم پیشین ناراضی بودند، بتوانند مجلس قانونگذاریِ جدیدی برپا کنند هیچ دولتی نمیتواند دوام آورد. پاسخ من به این خردهگیریها این است: مردم، برخلاف آنچه برخی تصور میکنند حاضر نیستند بهراحتی قالبهای کهنِ خویش را بهدور افکنند. مردم را بهسختی میتوان وادار به پذیرشِ خطاهای نظامی کرد که با آن بزرگ شدهاند و به آن خو گرفتهاند و اگر نظام موجود دارای نقایص محدودی باشد و یا بخشهایی از نظام به مرور نقایص خود را آشکار سازد، نمیتوان آنها را مجاب به ایجاد تغییر بنیادین کرد.»
«انقلابها تنها بهدلیل سوء مدیریتهای کوچک در رابطه با امور مردم رخ نمیدهند … اگر زنجیرهای از دروغها و نیرنگهای حکومت مردم را به توطئهها آگاه کند در چنین شرایطی جای تعجب نیست که آنها قیام خواهند کرد و حکومت را بهدست کسانی خواهند سپرد که بتوانند اهدافی که برای تأمین آنها حکومت بنا شده است را برای آنها تأمین کنند.»
لاک در پاسخ به کسانی که سخنان او را بسترساز شورش مداوم مردم علیه حاکمانشان میداند میگوید:
«حتی اگر مردم حکمرانانشان را مانند پسران ژوپیتر تقدیس کنند و آنها را الهی و مقدس بپندارند و برای آنها نقشی آسمانی نیز قائل شوند، باز هم زمانی که بهراستی درمانده شوند و خود را در معرض ظلم و ستمِ قدرتی خودکامه ببینند آمادهاند تا در هر زمان که مناسب دیدند این باری که بر دوششان سنگینی میکند را به زمین بگذارند. مردم در چنین حالتی در آرزوی فرصتی هستند تا در روند رخدادها یا در اثر ضعیفشدن حکومت و یا با کمک دیگر انسانها، ارادهی خود را به اجرا درآورند.»
لاک در ادامه میگوید وقتی حکومتی خودکامه میشود و حقوق مردم را پایمال میکند چنانچه مردم علیه این حکومت قیام کنند نمیتوان آن مردم را «شورشی» خواند بلکه «شورشی» نه مردم بلکه «حاکمانی هستند که برخلاف اعتمادی که به آنها شده است رفتار کردهاند … کسانی که با استفاده از زور راه خویش را هموار کردهاند و به مدد زور تجاوزات خودشان به حقوق ملت را توجیه میکنند. بنابراین آنها بهدرستی و بهمعنای واقعی کلمه شورشیاند.»
لاک میگوید: «وقتی حاکمانتان کوششهایی غیرقانونی علیه آزادیها و مالکیت شما انجام میدهند، شما از قید تبعیت از آن حکومت رها میشوید و یا اینکه زمانی که حامیانتان برخلاف اعتمادی که به آنها شده به حقوق شما تجاوز کردند میتوانید در مقابل این اعمالِ زورِ غیرقانونی ایستادگی کنید.» و در ادامه میگوید که اگر در نتیجه قیام علیه چنین حکومتی حتی بینظمی و اتفاقات ناگوار روی دهد «مسئولیت آن با کسی نیست که در صدد دفاع از حق خویش است بلکه مسئولیت آن متوجه کسی است که به حریمِ همنوع خود تجاوز کرده است.»
لاک کسانی که حق مردم برای انقلاب و برانداختن حکومت نامشروع را زیر سئوال میبرند و بهانه آنها حفظ صلح و آرامش در جهان است چنین خطاب میکند: «اگر قرار باشد یک انسان صادق و شرافتمند، بهخاطر حفظ صلح و آرامش هر آنچه دارد را در سکوت به کسی بسپرد که دست متجاوزش را بهسوی او دراز کرده است مایلم بدانم که چه نوع صلحی در جهان وجود خواهد داشت؟ صلحی مبتنی بر سکوت در برابر خشونت و چپاول؟ صلحی که حفظ آن صرفا به سود دزدان و متجاوزان است؟ چه کسی میتواند چنین صلحی را صلحی تحسینبرانگیز میان زورمندان و ضعفا بداند هنگامی که برهای بیهیچ مقاومتی گلوی خویش را به چنگال گرگی مغرور سپرده است؟»
در ادامه لاک به کسانی که مردم را برای قیام علیه حکومت نامشروع و متجاوز شماتت میکنند چنین میگوید: «آیا باید مردم را ملامت کرد که صاحب خرد و منطقاند و امور را چنان درک میکنند که میبینند و احساس میکنند؟ آیا مقصر کسانی نیستند که کار را به جایی رساندهاند که از درک مردم از رویدادها پرهیز دارند؟ … من این را برعهده تاریخ میگذارم تا روشن سازد که آیا شرارتهای سبکسرانه مردم و تمایل آنها برای از میان برداشتنِ مشروعیت قانونیِ حاکمانشان منجر به [انقلاب] شده و یا گستاخی و وقاحت حاکمان برای کسب قدرتی خودکامه و اعمالِ آن بر مردم خویش و سرکوب آنها و نهایتا سرپیچی مردم از تبعیت از این زورگویی؟»
نفی حق تودهها به نفع چه کسی است؟
آنچه در بالا بیان شد چکیده نظر فیلسوفی است که نوشتههای او مبانی نظری لیبرال دموکراسی غربی است. تقریبا همه افرادی که در چهل سالگی انقلاب اینچنین دستودلبازانه به حقوق مردم برای تغییر بنیادین در حکومتهایشان تعرض میکنند و مردم ایران را برای انتخاب مسیر انقلاب برای رویارویی با حکومت سرکوبگر و نامشروع پهلوی شماتت میکنند گرچه پشت کلمات زیبا پنهان میشوند و خود را صاحب دغدغه برای مردم قلمداد میکنند ولی بهمانند همان کسی هستند که بهزعم جان لاک بهدنبال اصلاحطلبی در وضعیت دریده شدن گلوی بره از سوی گرگاند. این نفی حق مقاومت و انقلاب برای تودههای تحت ستم بهدلیل آنکه نتایج این مقاومت نامشخص و مبهم است نه نظرگاهی حتی لیبرالی که دیدگاهی بهشدت محافظهکارانه است.
تودهها قطعا بیدلیل و از سر تفریح دست به انقلاب نمیزنند و شماتت مردم برای انقلاب بهمثابه توجیه تمام عملکردی است که حکومت شاه در سرکوب حقوق مردم انجام داده است. البته نمیتوان فراموش کرد که حاکمیت جمهوری اسلامی در تضییع حقوق مردم و سرکوب آنها در همان مسیری گام برداشته که حکومت پهلوی در سال ۱۳۵۷ به انتهای آن رسید ولی چگونه این افراد در مواجهه با کارنامه این استبداد جدید به نفی انقلاب میرسند؟ چنانچه در مواجهه با خباثتها و جنایات حاکمیت جمهوری اسلامی به جای اتحاد با مردم برای مبارزه علیه این حکومت به نفی حق مردم برای انقلاب برسیم بهمانند آن است که حق اساسی تودهها در برابر هر متجاوزی را نفی کردهایم و این متجاوز الزاما همیشه خودی نیست. چنانچه حق مقاومت مردم در برابر حاکمان خودکامه نفی شد، ایستادگی در برابر امپریالیسم و نقشههای آن نیز با همین مدل تحلیلی نفی میشود. نفعبرنده اصلی در این مدل تحلیلی قطعا تودههای بیدفاع و درمانده نیستند.
اما فارغ از نتایج بمباران رسانهای این طیف از افراد برای زیر سئوال بردن حق تودهها برای انقلاب آنچه مهم است درخواست از این افراد برای مشخص کردن جایگاه خود است. این افراد گرچه خود را لیبرال میخوانند ولی چنانچه نشان داده شد اینها در بهترین حالت منادیان دستچندم اندیشه محافظهکارانه مبتنی بر حفظ منافع الیت سیاسی و اقتصادیاند. تجربه تاریخی به ما نشان داده است که توسعه تفکرات محافظهکارانه در ساختار دولتها و بیدفاع شدن تودهها در نتیجه آن، همیشه با جنگ و استعمار و تسلط استبداد همراه بوده است.
این افراد باید روشن کنند که جایگاه سیاسیشان کجا است و فارغ از لفاظیهای سیاسی از منافع چه کسانی در برابر چهکسانی دفاع میکنند؟ حفظ وضع موجود یا به تسلیم کشیدن مردم واجد چه خیر و منفعتی است؟
افرادی مانند «فرخ نگهدار» چنانچه در گفتوگوی مشترک بیبیسی فارسی با او و عبدالکریم سروش مشاهده شد، نمونه افرادی است که بهدرستی جایگاه خود را مشخص نکردهاند. فرخ نگهدار میتواند و آزاد است که از همه گذشته خودش پشیمان باشد ولی چنانچه به ادعای خودش لیبرال شده و بعد بهصراحت محافظهکارانهترین ترمهای سیاسی را به اسم لیبرالیسم برچسب میزند و سپس خود را طرفدار «سوسیال دموکراسی» میخواند و بهدنبال تأثیرگذاری در حزب چپ است در بهترین حالت، نمایشی از یک انسان سردرگم و بدون دانش سیاسی را اجرا میکند. پشت کردن به حقوق اساسی تودهها برای تغییر و تعیین سرنوشتشان به دستان خودشان نمیتواند از مبانی سیاسی کسانی باشد که ذرهای به دنبال تحقق عدالت اجتماعی در جامعه هستند.
«یوونال» شاعر رومی که راوی ناراستیهای جامعه روم باستان بود آزادی مطلوب فرخ نگهدار و دیگر افرادی که حق مردم برای انقلاب را نادیده میگیرند چنین توصیف میکند:
«آزادی انسان بدبخت و حقیر چنین است:
هنگامی که دهانش زیر ضربات مشت و لگد، له و لورده شده
التماس میکند که اجازه دهند با تنها دندانی که در دهانش باقی مانده به خانه بازگردد.»