غروب ده ستارۀ پرفروغ
«ما، در ره عشق خویش، سر باختهایم
در خرمن عمر، آتش انداختهایم
از شعلهٔ خون خویش بر تارک خلق
دیهیم درخشان ظفر ساختهایم»
هفتم اسفند ۱۳۶۲ روز وقوع جنایتی نابخشودنی است که هیچگاه نباید فراموش شود.
از آن سحرگاه خونین و شومی که جلادان حکومت اسلامی، در یک جنایت نابخشودنی در قتلگاه اوین، قلب پرطپش ده میهنپرست بزرگ، ده عاشق شوریده خلق، ده ستاره پرفروغ ظلمتکدۀ میهن و ده سردار جان برکف تودهای، رفقا ناخدا بهرام افضلی، فرمانده نیروی دریایی و فاتح عملیات پیروزمند خلیج فارس؛ سرهنگ بیژن کبیری، فرمانده نیروی هوابرد و فرمانده عملیاتی که منجر به شکستن محاصرهٔ شهر آبادان شد؛ سرهنگ هوشنگ عطاریان، مشاور وزیر دفاع و فرمانده قرارگاه عملیاتی ارتش در غرب کشور؛ سرهنگ حسن آذرفر، استاد دانشکدهٔ افسری و معاون پرسنلی نیروی زمینی؛ ابوالفضل بهرامینژاد، از کادرهای برجستهٔ سازمان نوید؛ محمد بهرامینژاد، از کادرهای فعال و پرسابقهٔ حزب؛ شاهرخ جهانگیری، از مسؤولان برجستهٔ سازمان نوید و عضو مشاور کمیتهٔ مرکزی حزب؛ فرزاد جهاد، غلامرضا خاضعی و خسرو لطفی، از اعضای قدیمی سازمان نوید و از کادرهای برجستهٔ حزب تودهٔ ایران را به رگبار گلوله بستند، سی سال میگذرد.
***
زمان چه زود میگذرد. انگار همین دیروز بود. بهمن انقلاب که بهراه افتاد، ایران یکپارچه شور و شعور و شعار شد. جانهای شعلهور مردم ایران درحسرت بهار آزادی میسوخت. حکومتگران تا دندان مسلح، که ایران را گورستان خاموشان میخواستند، با ناباوری، شاهد خشم و خروش مردمی بودند که هیچ نیرویی قادر به مهار پیشروی آنان نبود. شعلههای آتش هستیسوز انقلاب شکوهمند مردم قهرمان ایران و انفجار پرطنین و خشمآلود فریاد «مرگ بر شاه» و «جلاد ننگت باد» تودههای جان بهلب رسیده، میرفت تا کاخ بیداد ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی را درهم بکوبد و ریشههای ظلم و ستم و خودکامگی را برای همیشه از بن برکند. و چنین بود که سرانجام، با نیروی یکپارچه و فناناپذیر مردم، حکومت دیرپای ستمشاهی که در خیال باطل بسیاری از ناباوران به نیروی تودهها شکستناپذیر مینمود، از هم پاشید و طوفان انقلاب فرونشست.
***
گل امید و آرزوهای دیرین مردم در دلها جوانه زد، آفتاب از پشت ابرهای سیاه آسمان غمزدهٔ ایران سر برآورد، زمستان شکست و بهار آزادی از راه رسید. اشک شوق رهایی بر گونهها جاری شد.
اما … اما هنوز گل آرزویهای دیرین مردم ایران کاملاً نشکفته بود، و هنوز عطر و بوی جاننواز انقلاب، دلهای آرزومند مردم بپاخاسته را سیراب نساخته بود که بار دیگر ابرهای تیرهٔ بیداد، آسمان ایرانزمین را درنوردید. خورشید انقلاب در تکاپوی طلوعی پرشکوه بر تشت خون نشست، درهای زندانها، که به همت فرزندان انقلابی از جان گذشتهٔ میهن گشوده شده بود، بار دیگر به قفل نشست. نو قدرتانی که سوار بر امواج انقلاب، بر شانههای مردم به حکومت رسیده بودند به آن پشت کردند و بهنام «اسلام» و «حکومت الله» خاک ایران را با نفرت شیار زده و تخم کین و بدخواهی در آن کاشتند. دروغ و ریا و تزویر لباس حکومت بر تن کرد و عشق و اندیشه و آزادی ممنوع گشت. دشمنان قسم خوردهٔ انقلاب، بهنام مردم و انقلاب، و سوار بر توسن ناآگاهی تودهها، دهانها را بوئیدند، تا مبادا کسی از دوست داشتن سخن گفته باشد. ارتجاع جلوس کرده بر اورنگ انقلاب، با دست یازیدن به بیشرمانهترین ترفندها، با بهبند کشیدن و شکنجه و کشتار مردان، زنان و جوانان بیگناه، قتلعام هزاران زندانی در بند، و بالاخره با سرکوب خشن و بیرحمانهٔ همهٔ نیروهای دگراندیش و غیرخودی، کوشید تا برای یکدست کردن قدرتی که مفت به چنگش افتاده بود، فرزند نوباوهٔ انقلاب را زنده بهگور سازد.
بار دیگر گورستانها گستردهتر شد. انحصارطلبان پشت کرده به مردم، برای آنکه بتوانند آخرین میخ را بر تابوت انقلاب مردم بکوبند، میبایستی اصلیترین و پیگیرترین نیروی مدافع انقلاب، یعنی حزب تودهٔ ایران را از سر راه خود بردارند. آنها برای رسیدن به این هدف، به انواع دروغ و نیرنگ و پروندهسازی بیشرمانه متوسل شدند، و با همیاری و مساعدت سازمانهای جاسوسی امپریالیستی، مانند سازمان سیای آمریکا و بهویژه سازمان اینتلیجنس سرویس انگلستان و عوامل و سرسپردگان داخلی آن، توطئهٔ سرکوب و غیرقانونی کردن حزب تودهٔ ایران را تدارک دیدند. در پی اجرای این سناریوی از پیشنوشته شده بود که سربازان بهاصطلاح گمنام امام زمان، در یورشی سراسری به حزب تودهٔ ایران، بسیاری از رهبران، کادرها، اعضاء و هواداران آن را بازداشت و روانهٔ شکنجهگاههای قرون وسطایی خود کردند.
تاریخ بار دیگر تکرار شد. زبان گویای زحمتکشان ایران، چشم بینای مردم ایران، حزب تودهٔ ایران باید سرکوب و منهدم میشد. این بار نیز همچون گذشته، همان اتهامات سخیف و بیپایهای چون «خائن» و «جاسوس» و «عوامل اجنبی»، که از فرط استعمال بهکلی نخنما شده بود، بهکار گرفته شد و برای به کرسی نشاندن دروغهای «گوبلزی» کهنهپرستان، بار دیگر داغ و درفش و شکنجه بهکار افتاد. شکنجهگران، همه نیروی اهریمنی خود را بهکار گرفتند تا با استفاده از همه امکانات، زندانیان مظلوم و بیدفاع را برای اعتراف به آنچه که خود دیکته میکردند، وادارند. صدها نفر از مبارزین آزاداندیش در زیر شکنجههای طاقتسوز دژخیمان جان باختند و بسیاری از زنان و مردان اسیر و در بند، برای رهایی از فشار طاقتفرسای زجر و شکنجه شبانهروزی، به حیات خود پایان دادند.
مضحکهٔ شوهای تلویزیونی شکنجهشدگان، حاصل و دستاورد این روشهای غیرانسانی و بهغایت جنایتکارانهٔ شکنجهگران بود. تنهای در هم شکسته و فروکوفتهٔ شکنجهشدگان را با چهرههایی مسخ شده، در شوهای تلویزیونی بهنمایش گذاشتند و در پی آن، با احکام فرمایشی بیدادگاههای نمایشی خود، شریفترین و پاکترین فرزندان میهن را به جوخههای اعدام سپردند.
ناخدا بهرام افضلی و یارانش اولین گروه از اعضای حزب تودهٔ ایران بودند که سرود زندگی بر لب با مرگ همآغوش شدند تا مهر ننگ ابدی خیانت به امید و انقلاب مردم، بر پیشانی حاکمان پشت کرده به انقلاب تودهها حک شود.
تنها گناه نابخشودنی ده تودهای گردنفرازی که پس ازشکنجههای قرون وسطایی در سیاهچالهای جمهوری اسلامی، در هفتم اسفند ماه ۱۳۶۲، به جوخهٔ اعدام سپرده شدند، عضویت در حزب تودهٔ ایران، پیکار بیامان در راه حقیقت، تلاش شبانهروزی برای حفظ و حراست از انقلاب مردم، و کشف و افشای توطئههای امپریایستی بود. این جنایت نابخردانه هرگز نباید فراموش شود. باید یاد و نام این سربداران سلحشور را همواره گرامی داشت.