مگه نگفتم ترکی حرف نزن؟

بارش برف از دیشب شروع شده. همین‌طور دارد می‌بارد و کف حیاط زندان را به‌ارتفاع یک وجب پوشانده است. پا روی برف‌ها که می‌گذاری، خِش و خِش ملایم درهم فشرده شدن آن، صدای راه رفتن روی برگ‌های پاییزی را تداعی می‌کند.

«روشن»، بیش از یک ساعت است که در حیاط قدم می‌زند. گاهی سرش را رو به آسمان می‌گیرد تا دانه‌های ریز برف روی صورتش بنشیند. با این کار احساس آرامش می‌کند. عطش دارد و بی‌حوصله است. خودش هم نمی‌داند چه مرگش است. از صبح کلهٔ سحرکه از خواب بیدارشده، دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشد. انگار درونش را پر از جیوه کرده باشند. نگران است، اما خودش هم نمی‌داند از چی و چرا. بارها دورحیاط چرخیده است.

تعدادی از زندانی‌ها درحیاط پراکنده‌اند. «حسین کَلَک» در گوشه‌ای از حیاط رو به دیوار ایستاده است، با خودش حرف می‌زند و گاهی هم در تأیید گفته‌های خود سری می‌جنباند. «حاجی پیاده»، کاسه‌ای در دست دارد و چیزهایی زیر لب می‌گوید و به‌طرف بند می‌رود.

«پرویز نویدی» و «ابراهیم انزابی» قدم‌زنان گرم بحث‌اند. «لهراسب صلواتی»، در فاصلهٔ دو سه متری «حسین کَلَک»، دولا و راست می‌شود، ادای ورزش کردن را در می‌آورد و سپس به‌آرامی چیزی درگوش «هئبت معینی» می‌گوید و با صدایی بلند می‌خندد. «اصغر فتاحی» مثل قرقی در پی «عبدالله مهری» می‌دود و وقتی او را به چنگ می‌آورد، به‌عادت همیشگی سعی می‌کند تا با دندان‌های برآمده‌اش سر او را گاز بگیرد. هردو می‌خندند و صدای جیغ ویغ‌شان توجه همه را به‌خود جلب می‌کند. «عباس سورکی» و «عزیز سرمدی» در جهت خلاف مسیر «روشن» راه می‌روند، حسابی گرم بحث‌اند. عزیز با قد بلند و هیکل درشت خود انگار عجله دارد. با حرکت دست و سر و پا حرف می‌زند. بالاتنه‌اش کمی متمایل به جلو است و حالت تهاجمی دارد، اگر کسی او را نشناسد گمان می‌برد که می‌خواهد حمله کند. «عباس آقا» با موهای کوتاهِ جوگندمی، قد متوسط و چهره آفتاب‌سوخته، قدم‌هایش را شمرده برمی‌دارد. آهسته حرف می‌زند و با دقت گوش می‌دهد. او وقتی در کنار «عزیز» راه می‌رود حالت پدر بزرگ جوانی را دارد که به‌سختی بشود تفاوت سنی‌شان را تشخیص داد. کلماتی که از دهان «عزیز» بیرون می‌ریزند، تند و سریع و بلاانقطاع‌اند و به‌همراه بخار نفس او در هوا پخش می‌شوند. «عزیز» هر بارکه از کنار «روشن» رد می‌شود، نسیم ملایمی از لبخند برلب‌هایش می‌نشیند و چشمانش می‌درخشند. در یکی از همین دفعات است که «عزیز» پا سست می‌کند، بازوی «روشن» را می‌گیرد و به مهربانی می‌پرسد:

ـــ «أ ده، ده گوروم سنه نه اولوب بوگون؟ نیه ئوزونده سن؟»
ـــ («پسرتو امروز چته؟ چی شده؟ چرا تو خودتی؟»)

روشن سر را به‌علامت این‌که «چیزی نیست» تکان می‌دهد و بی هیچ کلامی از کنارشان رد می‌شود. کمی که از آن‌ها فاصله می‌گیرد، آسمان را نگاه می‌کند.

از حیاط زندان به آسمان که نگاه می‌کنی،انگار تکه‌ای از آسمان بغض کردهٔ خاکستری را با چهاردیوار حیاط زندان قاب گرفته‌اند. کلاغِ سیاهِ چاق‌ و چله‌ای که روی هرِۀ دیوار قسمت شمال حیاط نشسته، چپ و راست  خود را می‌پاید، بعد گردن می‌کشد و وسط حیاط را نگاه می‌کند، و با بلند شدن صدای گوشخراش بلندگوی زندان، قارقارکنان به‌پرواز در می‌آید و خود را به دستۀ کلاغ‌هایی که وسط تصویر آسمان در پروازند می‌رساند.

با شنیدن صدای بلندگو، زندانی‌ها گوش تیز می‌کنند. از بلندگو اسامی کسانی که ملاقاتی دارند را می‌خوانند. ظاهراً نام «روشن» هم خوانده شده، اما او نشنیده است.

«عزیز» از «عباس آقا» جدا می‌شود و با گام‌های شتاب‌زده به سوی «روشن» می‌رود. در کنار هم راه می‌روند. «عزیز» دستش را  روی شانهٔ او قرار می‌دهد و می‌گوید:

ـــ «شنیدی؟ ملاقاتی داری! زودباش برو حاضر شو، چیزی به وقت ملاقات نمونده. یالا زود باش، من هم  باید برم حاضر بشم.»

سپس با انگشتان دراز و استخوانی‌اش فشاری بر شانهٔ «روشن» می‌دهد و به طرف بند چهار راه می‌افتد. او قبل از این‌که از چهارچوب دربند تو برود، دوباره برمی‌گردد و با صدای بلند، خطاب به «روشن» می‌گوید:

ـــ «گئده تئز اول، بس نیه دایانیب سان؟»
ـــ («پسر زود باش، پس چرا وایستادی؟»)

«روشن» از این‌که پدر و مادرش را خواهد دید، دلش غنج می‌رود. او در این چندماهی که به‌همراه عده‌ای از رفقایش از زندان اصفهان به زندان قصرتهران منتقل شده، از حال و روز آنها بی‌خبر است. می‌کوشد شادی‌اش را بروز ندهد، اما انگار روی پایش بند نیست. از تصور دیدار دوبارهٔ پدر و مادرش مست از شادی است. به‌سرعت به قدم‌هایش می‌افزاید و با خود می‌اندیشد «حتمن ” لیلا خالا” را هم خواهم دید!» مادر «عزیز سرمدی» را همه  «لیلا خالا» صدا می‌زنند.

***

پاسبان «ستار مرادی» با قد دراز و دیلاق خود، جلو ورودی اطاق ملاقات ایستاده و کسانی که از بندهای مختلف برای ملاقات می‌آیند را زیر نظردارد. ظاهراً اوقاتش تلخ است. انگار به‌دنبال بهانه‌ای می‌گردد تا زهر خودش را بریزد. وقتی «روشن» از کنار او رد می‌شود چپ چپ نگاهش می‌کند و زیرلبی می‌غرد. سفیدی چشم‌هایش به خون نشسته و خسته به‌نظر می‌رسد. همین یکی دو روز پیش بود که به‌خاطر گزارش او، «روشن» و «یدالله علی‌زاده» را زیر هشت بردند و حسابی «تنبیه» کردند. «روشن» بی‌اعتنا به او خودش را به پشت میله‌های اطاق ملاقات، که برای جلوگیری از تماس زندانیان و ملاقات‌کننده ها با توری فلزی استتار شده، می‌رساند.

بین دو دیوارهٔ توری که زندانی‌ها را از خانواده‌هایشان جدا می‌کند، به‌اندازهٔ یک مترفاصله هست تا ملاقات‌کننده نتواند با زندانی چیزی رد و بدل کند. «پاسبان نظری» بین آخورک دیوارهای میله‌ای در حرکت است. مرتب بالا و پایین می‌رود و چشم و گوشش به ملاقات‌کننده‌ها است.

«روشن» از پشت سر زندانیانی که خودشان را به میله‌ها چسبانده‌اند و با صدای بلند مشغول گفتگو با کسان خود هستند سرک می‌کشد. در گوشهٔ سمت چپِ آن طرفِ میله‌ها  «لیلا خالا» را می‌بیند. تنها نیست، «مریم» هم با اوست. برایشان دست تکان می‌دهد، «لیلا خالا» او را می‌بیند و با حرکت سر جوابش را می‌دهد و با چشمانی که همیشه می‌خندند، به‌دنبال «عزیز» می‌گردد.

«عزیز» که تازه خودش را به اطاق ملاقات رسانده، با قد بلندش از فراز سردیگران سرک می‌کشد و با صدایی شبیه فریاد خطاب به مادرش به‌زبان ترکی آذری می‌گوید:

ـــ « ننه من بوردیام، سنه قوربان ننه، آی قیز نئجه سن؟»
ـــ («مادر من اینجام، فدات بشم ننه، آی دختر چطوری؟»)

و هردو خودشان را می‌کشند نزدیک دیوارِ انتهای میله‌ها و مثل دو عاشق دلباخته شروع می‌کنند به قربان و صدقه همدیگر رفتن. «مریم»، دستش را گذاشته روی شانهٔ مادر و با چشمانی مملو از حسرت و غم، برادرش را نگاه می‌کند. «روشن» بار دیگر روی انگشت پا بلند می‌شود و می‌کوشد تا در میان آدم‌های آن‌سوی میله ها پدر و مادرش را پیدا کند….

***

ـــ «ترکی حرف نزن!»

«پاسبان نظری» است که از پشت میله‌ها پرخاش‌کنان «روشن» را مخاطب قرار می‌دهد و از او می‌خواهد که ترکی حرف نزند. «روشن» خودش را به نشنیدن می‌زند و صحبت با پدرش را پی می‌گیرد. پدر، توضیح می‌دهد که از صبح زود در جلو زندان منتظر بوده‌اند. خسته است. رنگش پریده و به‌زور سر پا ایستاده است. مادر با ایما و اشاره به «روشن» می‌فهماند که حال پدرش خوب نیست. «روشن» از پدرش می‌پرسد:

ـــ «دده نئجه سن؟ ائله بیل حالون یاخشی دئیل، یورقون سان؟»
ـــ «یوخ بالا، بیرشئی دئیل، بیرآزیورقونام، دوزه لر»
ـــ («پدر چطوری؟ انگارحالت خوش نیست، خسته‌ای؟»)
ـــ («نه پسرم، چیزی نیست. کمی خسته ام، درست میشه.»)

صدای نعرهٔ «پاسبان نظری» بار دیگر اطاق ملاقات را پرمی‌کند:

ـــ «چند دفعه بگم، مگه نگفتم ترکی حرف نزن، قدغنه، فقط باید فارسی حرف بزنید، اگرنه ملاقات بی‌ملاقات!»

مادر که قطره‌های فرو نچکیدهٔ اشک پشت پلک‌های خسته‌اش به‌موج نشسته است، با اشاره چشم و ابرو، ملتمسانه «روشن» را دعوت می‌کند تا خونسرد باشد. «روشن» دندان غروچه‌ای می‌رود وسعی می‌کند خونسردی خود را حفظ کند، با این حال رو به پدرش، به ترکی می‌گوید:

ـــ « پدر تو کارت نباشه، ترکی حرف بزن».

پدر که انگار حرف  او را نشنیده است رو به «پاسبان نظری» می‌کند و با حالتی آشتی‌جویانه می‌گوید:

ـــ «سرکار، اگر شوما فارسی نَمیدونوم، اوندا چی میشی؟»
ـــ «به ما ربطی نداره، دستوره ….»
ـــ «اوندا پَسَریم فارسی میگی، من تورکی جاواب میدیم، خوبی؟»
ـــ «همین که گفتم، نمیشه ترکی حرف بزنین، این یه دستوره ….»
ـــ «پِ ی ی ی، عجب حرفی‌ها، یانی چی؟»
ـــ « یعنی چی چیه؟ مگه حالیت نیست چی دارم میگم؟»

پدرکه از خستگی و ناراحتی رنگش پریده است، سعی می‌کند به اعصاب خود مسلط باشد، با این‌همه با صدایی که آشکارا می‌لرزد می‌گوید:

ـــ «شوما عجب آدامی‌ها، هی میگی نَمیشی … نَمیشی….»

«پاسبان نظری» به‌سوی پدر برمی‌گردد و با درآوردن ادای او، برسرش فریاد می‌کشد:

ـــ «همین که گفتم. اگه ادامه بدین ملاقاتِتونو قطع می‌کنم….»
ـــ « هِی ی ی ی ی … چه خبرته داد میزنی؟ با پدر من درست حرف بزن!، مگه …»
ـــ «چی؟ به من میگی چیکار کنم؟ حالا نِشونت میدم» و صدایش را بلندتر می‌کند.

با بلند شدن صدای «پاسبان نظری»، «پاسبان ستار مرادی» سرکی به داخل سالن ملاقات می‌کشد و غیب‌اش می‌زند. لحظاتی می‌گذرد و «سروان ژیان‌پناه» به‌همراه دو پاسبان دیگر سر می‌رسند. «ژیان‌پناه» بازوی «روشن» را می‌گیرد و او را به جلو هل می‌دهد.

ـــ «یالا راه بیفت جلو، انگار خیلی روت زیاد شده. تنت می‌خاره؟»

«روشن» بی آن‌که مقاومتی بکند راه می‌افتد، و قبل از این‌که از در اطاق ملاقات خارج شود، به سمتی که «عزیز» و «لیلا خالا» مشغول گفتگو هستند برمی‌گردد. یک آن، نگاهش با نگاه «مریم» تلاقی می‌کند. «مریم» سرخ می‌شود و سرش را پایین می‌اندازد. «سروان ژیان‌پناه» بار دیگر او را از پشت هل می‌دهد و با لحن تحقیر‌آمیزی می‌گوید:

ـــ «خوب، حالا دیگه ِانقدر روت زیاد شده که به پاسبون زندان توهین می‌کنی؟ حتمن تن‌ات می‌خاره.»
ـــ « تن من نمی‌خاره، این پاسبون شماست که نمی‌دونه با مردم چطور حرف بزنه.»
ـــ «بلبل زبونی هم که می‌کنی؟»
ـــ «من کاری نکردم. وقتی پدر من فارسی بلد نیست، چطور می‌تونم با او فارسی حرف بزنم؟»
ـــ « خوب حالا یاد می‌گیری ….»

«روشن» می‌خواست چیزی بگوید که ضربهٔ محکمی به پشت گردنش خورد، چند قدمی سکندری خورد، اما توانست تعادلش را حفظ کند. هنوز از گیجی ضربه‌ای که خورده بود بیرون نیامده بودکه خود را در مقابل «سرهنگ زمانی» رئیس زندان و چند پاسبان دیگر دید. «زمانی»، مثل خرس تیرخورده، گامی به جلو برداشت و درحالی که چشم در چشم او دوخته بود با توپ و تشرغرید:

ـــ «پسر تو که همین چند روز پیش زیرهشت بودی، از رو نمیری؟ مثل این‌که تنت می‌خاره، نه؟»

روشن جوابی نداد. چشمان نگران مادر و بیماری و کسالت پدر همهٔ ذهنش را اشغال کرده بود. سعی کرد با ملایمت توضیح بدهد:

ـــ «آخه … من … »

ضربهٔ کشیدهٔ ناگهانی «سرهنگ زمانی»، سمت راست صورتش را سوزاند. دست چپ «زمانی» را که برای فرود آوردن سیلی بلند کرده بود، روی هوا گرفت:

ـــ دیوس … چرا… میز … نی؟»

هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که پاسبان‌ها مثل سگ هار به‌جانش افتادند. «روشن» بر زمین افتاده بود و در زیر ضربات باطوم پاسبان‌ها و مشت و لگد پیاپی «سروان ژیان‌پناه» که بر پشت و تهی‌گاهش فرود می‌آمد نعره می‌زد و دشنام می‌داد.

پاسبان‌ها خیس عرق شده بودند. «روشن» دیگر فریاد نمی‌زد، تنها صدای نالهٔ ضعیفی از ته گلویش بیرون می‌زد که بیشتر نشان درد بود تا فریاد.

***

روشن، وقتی چشم بازکرد، در تاریکی سلول نتوانست جایی را ببیند. گیج و منگ بود و نمی‌دانست در کجاست. هرچه ذهنش را کاوید، چیزی به یاد نیاورد. به‌مرور که چشمش به تاریکی عادت کرد، فهمید که برکف سیمانی سلول دراز کشیده است. تکانی به خود داد و خواست از جایش بلند شود، اما درد امانش نداد. بدنش کوفته بود و درد تا مغز استخوانش نفوذ می‌کرد، انگار هزاران سوزن برتنش و جانش فروکرده بودند. به هر جان‌کندنی بود تلاش کرد خود را به کنار دیوار سلول بکشاند. همهٔ نیرویش را جمع کرد. دندان‌هایش را روی هم فشرد و به‌زحمت خود را روی زمین کشید تا به کناردیوار رسید. به دیوار تکیه داد و نفس عمیقی کشید و چشمان به نم نشسته‌اش را با دل انگشت پاک کرد.

وقتی سرش را به‌دیوار سلول چسباند، نوای زمزمهٔ آهسته‌ای که در پشت دیوار سلول جاری بود پردهٔ گوشش را نوازش داد. صدایی گنگ و زخم‌دار که انگار از فاصله‌ای بسیار دور بیاید. «روشن»، که کنجکاو شده بود، گوشش را به دیوار سلول چسباند. اکنون می‌توانست صدا را با وضوح بیشتری بشنود. در پشت دیوار، کسی داشت ترانه‌ای را زمزمه می‌کرد، ترانه‌ای که روشن آن را بسیار دوست داشت و همیشه با شنیدن نوای شورانگیز آن، تار و پود  جانش به ارتعاش درمی‌آمد.

روشن، درد را از یاد برده بود و با ولعی وصف‌ناپذیر، کلمات سحرانگیز ترانهٔ آشنای آن‌سوی دیوار را به‌جان دل می‌شنید. ناگهان صدا اوج گرفت و چون هاله‌ای از گردباد ون ور، به این‌سوی دیوار سرریز کرد:

«مرا ببوس … مرا ببوس … برای آخرین بار … خدا تو را … نگهدار!» *

روشن دهانش خشک بود، احساس تشنگی کرد:

«بهار ما گذشته … گذشته‌ها گذشته … منم به‌جستجوی … سرنوشت…‍!»
«بین … که من از این پس … دل در راه دیگر دارم … به راه دیگر … شوری دیگر در سر دارم ….»

«روشن» خود را جابه‌جا کرد، آب دهانش را به‌سختی قورت داد و زیر لب، طوری که فقط خودش می‌توانست بشنود، زمزمه کرد:

«آچیل سحر … اویان گونش!»*
«آچیل بو سون نفسده … بو قارانلیق قفسده … سن ایله من …تاپیم یئنی حیات…!»

و بعد با نوک انگشتان دست چپ، لب‌های خشکیده‌اش را لمس کرد. لب پایین‌اش شکافته و خون روی زخم خشکیده بود، چشمانش را بست و به صدا گوش سپرد:

«در … میان طوفان … هم‌پیمان با قایقران‌ها … گذشته از جان … باید بگذشت از طوفان‌ها …!»

«روشن» کاملن به هیجان آمده بود. دست‌هایش را ستون بدن کرد، کمی جابه‌جا شد. به دیوارتکیه داد و صدا در صدای زندانی سلول پشت دیوار انداخت:

« من … صبح آچیلارکن … گئچمه لیم … بویولاردان…!»
«ال اؤزؤب … جاندان، بویولاردان … انسان لاردان … آه…!»

و بعد، کمی از دیوارفاصله گرفت:

«به نیمه‌شب‌ها … دارم با یارم پیمان‌ها…، که برفروزم … آتش‌ها در کوهستان‌ها…!»

لختی سکوت کرد، با پشت دست چشمان خسته  و به نم نشسته‌اش را مالید و بار دیگر غرید:

«چیچک لرین … آچیلسین…! شفق لرین … ساچیلسین!»
«باغیشلاسین … بو ائل لره … حیات…!»

 لذتی گنگ و سکرآور همهٔ وجود روشن را تسخیر کرد. انگار به‌پرواز درآمده باشد. در آسمان‌ها سیر می‌کرد. بدنش داغ داغ بود. پاهایش را دراز کرد و بار دیگر پشتش را به دیوارتکیه داد. سینه‌اش را صاف کرد و این‌بار، صدای بغض‌کرده و زخم‌دارش چون سیل در فضای تنگ و تاریک سلول جاری شد و با صدائی که از سلول دیگر می‌آمد در هم تنید:

«آچیل سحر … مرا ببوس … اویان گونش … مراببوس … آچیل بو سون نفسده … که میروم به‌سوی سرنوشت … بو قارانلیق قفسده … باید بگذشت از طوفان‌ها … سن ایله من … تاپیم یئنی حیات … به نیمه‌شب‌ها …  دارم با یارم پیمان‌ها …!»

صدای غم‌آلود و زخم‌دار هردو زندانی، در هم گره خورده وچون فریادی پرخروش، فضای تنگ تاریک سلول را پرکرده بود.

در بیرون از زندان، شب، چون بختکی شوم خود را بر روی شهر افکنده بود.

ـــــــــــــــــــــــ
توضیحات:

* شعر ترانهٔ بسیار زیبا و شناخته شده «مرا ببوس» از حیدر رقابی است که برای اولین بار با صدای حسن گلنراقی اجرا شده است. خوانندگان گرامی برای کسب اطلاعات بیشتر می‌توانند به لینک زیر مراجعه کنند.
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D8%B1%D8%A7_%D8%A8%D8%A8%D9%88%D8%B3

** شعر زیبای «آچیل سحر» در سال‌های دههٔ پنجاه توسط نویسند و شاعر گرانقدر آذربایجان، آقای کریم مشروطه‌چی «سؤونمز» و بر اساس آهنگ و شعرترانهٔ «مرا ببوس» سروده شده که از همان دوران همواره ورد زبان مبارزان راه آزادی و میهن بوده و در زندان‌ها و محافل مختلف، از جمله توسط کوهنوردان، به‌صورت جمعی خوانده می‌شود. لازم به یادآوری است که متأسفانه این شعر سال‌های متمادی در افکار عمومی به‌غلط به زنده‌یاد علیرضا نابدل، از چهره‌های ماندگار و فراموش نشدنی جنبش چریکی ایران نسبت داده شد است.
 
در زیر متن آذری «آچیل سحر»، از صفحهٔ ۲۳۲ کتاب «قارانقوش یازی گؤزل» آقای کریم مشروطه‌چی «سؤنمز» که با مقدمه‌ای از بختیار وهاب‌زاده درسال ۱۹۸۹ توسط بنگاه انتشاراتی یازیچی باکو به چاپ رسیده نقل می‌شود و در پایان نیز متن ترجمه به فارسی آن را که توسط نویسندهٔ این سطور انجام گرفته می‌خوانید:

آچیل سحر!*

 

آچیل سحر، اویان گونش!
آچیل بو سون نفسده،
بو قارانلیق قفسده،
سنیله من تاپیم یئنی حیات.
چیچکلرین آچیلسین،
شفقلرین ساچیلسین،
باغیشلاسین بو ائللره نجات.
من ….
صبح آچیلارکن،
کئچمه لییم طوفانلاردان،
اَل اوزوب جاندان،
بو ائللردن، انسانلاردان،
«من یانماسام گر،
سن یانماسان،
بیز یانماساق،
هانسی آلوولار ایشیق سالار بو یوللارا؟»*
آه …
گونش دوغار، گولر حیات،
چیچک له نر بو کاینات.
آغلاما ای گوٍزه لیم!
آغلاماقدان بیر کس،
تاپمامیشدیر چاره.
سیل گوٍزون یاشین!
گول ائللرله بیرلیکده،
آزاد اول بو دیرلیکده،
شادلیق یاغدیر غمگین ائلیمه‏!
سیل گوٍزون یاشین،
گول بو شن باهار گولسون،
هر بیر لاله زار گولسون،
حیات وئرسین سؤلموش گولومه.
آچیل سحر!
اویان گؤنش!

* این چند مصرع، ازیکی از شعرهای  ناظم حکمت اقتباس شده است.

 

بشکف ای سحر!*

بشکف ای صبح!
برآ، ای آفتاب!
بشکف در این آخرین نفس،
بشکن درِ این آهنین قفس،
تا با تو من،
یابم دوباره جان،
بگذار بشکفند غنچه‌هایت،
بگذار پرتو افشان شوند شراره‌هایت،
تا بگسلند بندهای بندگی خلق‌های ما.
آن دم که صبح دیده واکند،
باید که من،
دل برکنم زین جهان و انسان‌ها،
باید که من،
بگرفته جان به کف،
در راه خلق
گذر کنم ز طوفان‌ها.
گر من نسوزم،
گر تو نسوزی،     
و اگر مانسوزیم،
پس کدامین شعله خواهد ساخت
«این ره تاریک را روشن؟»*
آه … 
آفتاب دوباره طلوع خواهد کرد
و این جهان پر از شکوفه خواهد شد.
زیبای من!
پاک کن اشکت را!
که گریه چاره نجات نیست
خنده زن، به روی این جهان
تا ز غم، رها شوند مردمان
پاک کن اشکت را
چون بهار پرشکوه، خنده زن،
بگذار بهار بخندد
هر لاله‌زار بخندد،
تا شادی ببارد در این غم‌سرای خلق
بشکف ای صبح!
برآ، ای آفتاب!

* این چند مصرع، ازیکی از شعرهای ناظم حکمت اقتباس شده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *