آمریکای لاتین: موج صورتی، دستاوردها و چالشها
مقدمه
همهروزه شاهد دگرگونیهای بسیار امیدوار کنندهای در آمریکای لاتین هستیم. در کشورهای مختلف جنبشهای عظیم اجتماعی با رهبری نیروهای چپگرا شکل گرفته و برخی از آنها هم بهقدرت رسیدهاند. هرچند اغلب رهبران این جنبشها که به «موج صورتی» معروف شدهاند خود را سوسیالیست میخوانند، اما بعد از انقلاب سوسیالیستی در کوبا، شاهد انقلابی بهرهبری طبقۀ کارگر در اتئلاف با متحدان خود ـــ بهخصوص با دهقانان ـــ و حاکمیت حزب پیشتاز طبقۀ کارگر در کل نیمکرۀ غربی نبودهایم. عدم حضور احزاب مارکسیست ـ لنینیست در سرکردگی این دگرگونیها نباید ما را در ارزیابی بادهای تغییری که در آمریکای لاتین میوزد و پیامدهای بینالمللی آن دچار اشتباه نماید. تنها جهل یا معیارهای جزمی و فرقهگرایانه میتواند موجب چنین اشتباهی شود. در عین این که نادیده گرفتن محدودیتها و تناقضات این جنبشها نیز خطا خواهد بود.
بهرحال، فرآیندهای انقلابی که در کشورهایی مانند نیکاراگوئه، ونزوئلا، بولیوی، و یا برزیل اتفاق میافتد، با وجود داشتن عمق و ویژگیهای متفاوت، ماهیت دموکراتیک، مردمی، مترقی و ضدامپریالیستی مشترکی با هم دارند. این جنبشها نشان میدهند که با بسیج تودههای مردمی، میتوان بر سرمایههای کلان و امپریالیسم غلبه کرد، منابع ملی را برای پیشرفت اجتماعی بهکار گرفت، در جهت ریشهکنی فقر و آشکارترین بیعدالتیها و نابرابریهای اجتماعی گام برداشت و در رفع اساسی آنها کوشش کرد، و در نهایت، آرزوهایی مانند کار با حقوق عادلانه و دسترسی به مراقبتهای بهداشتی، تامین اجتماعی، آموزش و پرورش، و فرهنگ را محقق ساخت.
حتی در کشورهایی که قدرت اقتصادی سرمایهٔ بزرگ و مناسبات تولید سرمایهداری عمدتاً دستنخورده مانده است، فرایندهای در حال وقوع، گرچه متناقض، ماهیت دموکراتیک نیرومندی داشته و منجر به تأکید مجدد بر حاکمیت و پیشرفت اجتماعی میشوند. مثال بارز آن را در برزیل، پس از اولین پیروزی انتخاباتی لولا در سال ۲۰۰۲ شاهد بودیم. این فرایندها با فرایندهای انقلابی همگرا میشوند. بنابراین اگر هیچ جنبۀ با اهمیتی را در آنها نبینیم، حداقل بهدلیل سهم مثبت آنها در روند پیچیدهٔ صفبندیهای جدید نیروها در صحنهٔ جهانی، و حرکت بهسوی جهانی چند قطبی، باید به آنها ارج نهاد.
در واقع، اهمیت تحولات و روندهای مثبت در آمریکای لاتین و دریای کارائیب را باید در کاهش مشهود نفوذ ایالات متحده در قارهای که همیشه بهعنوان «حیاط خلوت» آن کشور تلقی میشد، مشاهده کرد. شکست برخی از طرحهای امپریالیستی در منطقه بهویژه برای مرتجعترین و تهاجمیترین بخشهای حاکمیت در واشنگتن نگران کننده است. از جمله شکستهای اخیر آنها میتوان به تلاش نافرجام برای منزوی کردن هرچه بیشتر کوبا، روی کار آمدن دوبارۀ لولا، و نقش برآب شدن رشتهای از عملیات کودتاگرانه توسط ایالات متحده برای بیثبات کردن و سرنگونی دولتهای قانونی مانند ونزوئلا، بولیوی و اکوادور اشاره کرد. در همۀ این موارد تودههای مردمی نقش تعیینکنندهای داشتهاند.
فرآیندهای در حال وقوع نیاز به تثبیت و تقویت دارند. با انجام اقدامات ساختاری است که موازنۀ میان نیروها، که هنوز بهنفع سرمایه بزرگ و امپریالیسم بهویژه در اقتصاد و رسانههاست، بهشدت تغییر خواهد کرد.
دوران جنگ سرد
برای شناخت بهتر موج صورتی و داشتن قضاوت درست دربارۀ دولتهای مترقی نوپا در آمریکای لاتین، باید به چند سال عقبتر و به دوران جنگ سرد برگردیم. در سالهایی که رژیمهای خودکامه و بناپارتیستی با حمایت عظیم ایالات متحده جوامع را به زنجیر کشیده و با تمام قدرت از تکرار آنچه در کوبا به وقوع پیوست، جلوگیری کردند. دیکتاتورهایی همچون سوموزا در نیکاراگوئه، و ریوس مونت در گواتمالا برای سالها با پشتیبانی قشری از سردمداران نظامی سفیدپوستی که ثروت و موقعیت خود را از دوران استعمار اسپانیا به ارث برده بودند، حکومت کردند. این نیروهای تا مغز استخوان ضدکمونیست، مردم بومی را وحشیانی مادون انسان میشمردند، اما همزمان بسیار ناسیونالیست بودند و با «توزیع منافع» میان قشر طرفدار خود میتوانستند به حکومت ادامه دهند.
این رژیمها، با حمایت ایالات متحده، سازماندهی کمونیستها در میان پرولتاریای شهری را ناممکن ساخته بودند. فعالان دانشجویی و مبلغان کارگری منظماً توسط این رژیمها «ناپدید» میشدند. در نتیجه، کمونیستها در سرتاسر آمریکای مرکزی و جنوبی به مبارزۀ چریکی در کوهها و روستاها روی آوردند. دولت کوبا در این میان مرکزی شد برای سازماندهی گروههای مختلف مسلح که در سالهای ۱۹۷۰ ـ ۱۹۶۰ بر ضد رژیمهای دیکتاتوری میجنگیدند. هدف کنفرانس سه قاره، که توسط چهگوارا پایهگذاری شده بود، کمک به گروههای چریکی طرفدار نظریات چهگوارا و یا چریکهای مائوییست بود. انقلاب کوبا با همین شیوه در ۱۹۵۹ به پیروزی دست یافت. دو دهه بعد در نیکاراگوئه، ساندینیستهای با استفاده از همین تاکتیکها توانستند که به پیروزی دست یابند. اما با فروپاشی اتحاد شوروی و قطع کمکهای مادی و معنوی آن، و همزمان سیل کمکهای نظامی و اطلاعاتی ایالات متحده، از پیروزی جنبشهای مشابه در کشورهای دیگر جلوگیری شد.
تنها در دهههای بعد است که وسعت و عمق دهشت ناشی از جنایات کنتراها و نیروهای مختلف شبهنظامی، مسلح کردن کارتلهای قاچاقچی مواد مخدر و عملیات متعدد ضدشورش، که منجر به کشتارهای عام مردم بومی شد، در منطقه آشکار میشود. هنوز اثرات سیل ارسال اسلحه برای بیرحمترین نیروهای ضدمردمی در منطقه از میان نرفته است. نتیجۀ مستقیم این سیاستها را در سیل مهاجران آمریکای لاتین به ایالات متحده میبینیم. میزان قربانیان این سیاستها در آمریکای مرکزی و لاتین، اگر کشتار مردم بومی آنها که توسط کارتلهای موادمخدر و نیروهای شبه نظامی کشته شدند را به مرگ و میر ناشی از فقر و فاقۀ تحمیلی بیفزایم، بالغ بر میلیونها و شاید دهها میلیون نفر شود.
تجربۀ کوبا و نیکاراگوئه نشان داد که پس از پیروزی نظامی، تازه مشکلات انقلاب شروع میشود. هر دو حکومت گرفتار محاصرۀ اقتصادی و سیاسی ایالات متحده شدند. تنها به مدد اتحاد شوروی برای تأمین نفت و دیگر کالاهای ضروری بود که این دو کشور توانستند محاصره را تاب آورند. حکومتهای رادیکال بولیوی (۱۹۵۶ ـ ۱۹۵۲) و شیلی (۱۹۷۳ ـ ۱۹۷۰)، که پشتیبانی بلوک شرق را نداشتند، بزودی سقوط کرده و یا بهناگزیر در مقابل ترکیبی از فشارهای ایالات متحده و نخبگان نظامی ـ اقتصادی محلی تسلیم شدند. بعد از فروپاشی اتحاد شوروی، دیگر امکان چنین کمکی وجود نداشت.
حاکمیت نئولیبرالیسم و تغییر رویکرد ایالات متحده
با آغاز دوران ریاست جمهوری جیمی کارتر، که در حقیقت با آغاز عصر اعمال سیاستهای نئولیبرال در آمریکا همراه بود، ایالات متحده پس از شکست سیاست عریان مبارزه با کمونیسم در دوران جنگ ویتنام، با سیاست تغییر چهرۀ جهانی خود بهعنوان کشور طرفدار صلح و حقوق بشر، بهصورتی پوشیده به جنگ سرد ادامه داد. افول اتحاد شوروی و کمرنگ شدن خطر انقلاب کمونیستی در آمریکای لاتین موجب شد که ایالات متحده حمایت خود را از بسیاری متحدان سابق خود برگرداند. کمونیستهایی که برای پایان بخشیدن به حکومتهای نظامی و آزادیهای مدنی مبارزه میکردند بناگاه در کنار خود فعالان «حقوق بشری» را یافتند که با حمایتهای مالی سازمان سیا و بنیاد «جامعۀ باز» جرج سوروس، بهدنبال انقلابهای رنگین بودند و پایان حاکمیت نظامیان و استقرار جامعهای بر اساس «انتخابات آزاد» را در بسیاری از کشورها رقم زدند. تغییر رژیمهای دیکتاتوری شرایط مناسبتری هم برای زندگی و رشد اقشار بورژوازی این کشورها بهوجود آورد.
جدا از ضربات سیاسی که حکومتهای نظامی در آمریکای لاتین بهدلیل نقض حقوق بشر و دموکراسی دیدند، ضربات اقتصادی نیز بر آنها وارد آمد. در زیر فشار صندوق بینالمللی پول و بانک جهانی برای حذف مخارج دولت، بودجۀ نظامی و سیاسی این دولتها نیز بهناچار کاهش یافت. مخارج سرانۀ نظامی در آن منطقه در فاصلهٔ سالهای ۱۹۸۵ تا ۱۹۹۴ نصف شد و از آن به بعد برای سالها بهطور متوسط با میزان تقریبی ۳/۱ درصد از تولید ناخالص ملی ثابت ماند. این تغییرات با هدف حاکم نمودن سیاستهای نئولیبرال و پاسخگویی به مقتضیات جدید والاستریت انجامگرفت. دولتی ضعیف که دائماً در معرض ورشکستگی است و با استیصال بهدنبال دریوزگی وام بیشتر از صندوق بینالمللی پول است بسیار آسانتر سیاستهای ریاضتی مورد نظر نظم نئولیبرال را میپذیرد. در زیر نظارت اقتصاددان آمریکایی جفری ساکس دولت «دموکرات» بولیوی داراییهای دولتی را بهفروش رسانده و صنایع داخلی خود را نابودکرد. در اکوادور نیز روند مشابهی انجام شد. اما تشدید وضع بد اقتصادی مردم، بحرانهای اقتصادی ناشی از مقرراتزدایی، و غارت ثروتهای طبیعی و داراییهای عمومی موجب شکل گرفتن مبارزات اقشار زحمتکش و تشکیل سازمانهای رزمندۀ مردمی برای مبارزه با این نظم نئولیبرال گردید.
در دهۀ ۱۹۹۰، کوبا و احزاب کمونیست دیگر در آمریکای لاتین استراتژی مبارزاتی خود را تغییر دادند. اکنون آنها در چارچوب به اصطلاح «جامعۀ باز» میتوانستند به سازماندهی علنی پرداخته و دوباره در مراکز شهری فعال شوند. کوبا کنفرانسی بینالمللی پیرامون نئولیبرالیسم برگزار کرد و کمونیستهای آمریکا لاتین را به تغییر استراتژی جنگهای چریکی و مبارزه در راه تشکیل جبهۀ متحدی علیه تضییقات اقتصادی دعوت نمود. استراتژی تشکیل یک ائتلاف وسیع علیه نئولیبرالیسم، و تجهیز بخشهای بزرگی از مردم برای شراکت در سیاست، تاکتیک جدیدی بود که در پاسخ به شرایط جدید اتخاذ گردید.
شورشیان «فارک» در کلمبیا، بعد از آنکه شاخۀ سیاسی آنها، حزب کمونیست، به سهیم شدن در دولت رأی داد، با بهزمین گذاردن اسلحه مخالفت کردند. در نتیجه کوبا روابط خود را با فارک قطع و فیدل کاسترو گروه را دلیل برخوردی بتپرستانه با مبارزۀ مسلحانه و عدم تغییر تاکتیک تقبیح کرد. کاسترو در تشریح دلایل قطع رابطه با فارک چنین نوشت: «حزب کمونیست کلمبیا هرگز دراندیشۀ قبضۀ قدرت از طریق مبارزۀ مسلحانه نبود. همانطور که تجربۀ کوبا هم نشان داد، چریکها جبههای از مقاومت بودند و نه ابزار اصلی برای کسب قدرت…. رهبر فارک، مانوئل مارولندا، معتقد به مبارزهای طولانی و مستمر است. و من با این نظر مخالفم. اما هرگز فرصت مذاکره با او را نداشته ام…. من نظرات خود را بهروشنی بیان کردهام، موضع ما طرفداری از صلح در کلمبیاست، اما در عین حال مخالف مداخلۀ نظامی خارجی و همچنین سیاست قهرآمیزی هستیم که ایالات متحده بر مردم زحمتکش و رنج دیدۀ [کلمبیا] تحمیل میکند…. من قویاً و صادقانه منتقد روشهای آشکارا بیرحمانۀ آدمربایی و نگهداری زندانیان در جنگل هستم.»
آغاز جنبشهای موج صورتی
آغاز تأثیر این تغییر تاکتیک را باید در بهروی کارآمدن دولت مترقی در ونزوئلا و تولد موج صورتی تازهای در نیمکرۀ غربی دید. در ۱۹۸۹، در کاراکاس پایتخت ونزوئلا، مردم در عکسالعمل به افزایش سرسامآور هزینۀ حمل و نقل عمومی طغیان کردند. این خیزش، معروف به «کاراکازو»، عاملی شد برای کودتایی توسط یک رهبر نظامی بهنام هوگو چاوز در ۱۹۹۲. این کودتا شکست خورد و چاوز به زندان افتاد. اما بعداً به دلیل همدلی بسیاری از برگزیدگان ونزوئلایی، که خواستار توقف تخریب اقتصاد کشور بهدلیل اعمال سیاستهای اقتصاد دانان نئولیبرالی و مؤسسات بینالمللی زیر نظر ایالات متحده بودند، از زندان آزاد شد.
پیروزی هوگو چاوز در انتخابات ۱۹۹۸ نتیجۀ ائتلاف بزرگی بود که در حمایت از جنبش «جمهوری پنجم» شکل گرفت. چاوز خود را با الهام از سیمون بولیوار، قهرمان ضداستعماری آمریکای لاتین، «بولیواری» مینامید. او ابتدا میگفت که به سرمایهداری و یا سوسیالیسم اعتقادی ندارد، و معتقد است که بهترین روش برای ونزوئلا راه سومی است که بتواند به سیاستهای نئولیبرالی که موجب تضعیف ملت ونزوئلا شده بود، خاتمه دهد . پس از انتخاب، او برای کمک بهمردمی که از رانش زمین و بارانهای سخت لطمه دیده بودند، از ارتش و نیروهای مردمی کمک گرفت. چاوز برای ترویج جوّ همبستگی و برادری در میان مردم، در برنامههای تلویزیونی حضور یافت و از هواداران خود خواست که با تشکیل «کانونهای بولیواری» در مجامع خود، برای امداد رسانی به آسیبدیدگان بسیج شوند. در میان موجی که از میهندوستی و شور و هیجانی که بهدلیل خدمات مردمی بهپا شده بود، او موفق شد قانون اساسی جدیدی را تدوین نماید.
در سال ۲۰۰۲، کودتایی علیه چاوز سازمان داده شد، اما او توانست به کمک قیام نیروهای ارتش به قدرت بازگردد. در سال بعد، چاوز روابط کشور را با کوبا تحکیم کرد و اعلام نمود که در پی ساختمان «سوسیالیسمِ قرن بیست و یکم» در ونزوئلا است. پزشکان کوبایی برای مداوای مردم فقیر بههمراه داوطلبان سوادآموزی برای ریشهکنکردن بیسوادی، به ونزوئلا اعزام شدند. مردم بومی کشور، که همیشه خارج از روندهای سیاسی نگاه داشته شده بودند، بهناگاه در نقش سربازان چاوز علیه قدرتمندان وارد میدان شدند. درآمد حاصل از شرکت ملی نفت هزینۀ این تحولات را پرداخت کرده و سرمایهگذاری چینیها توسعۀ اقتصاد ونزوئلا را تسهیل کرد.
در بولیوی، روند مشابهی توسط ایوو مورالس انجام گرفت، مردی برخاسته از سنت کهن بومیان که با پشتیبانی از اعتصاب معدنچیان و مبارزه علیه خصوصیسازی آب مورد نیاز مردم، به رهبری جنبش زحمتکشان رسید. مورالس بعد از رسیدن به مقام ریاست جمهوری، با کوبا و چین متحد شده و روند گذار بولیوی به «سوسیالیسم قرن بیست و یکم» را آغاز کرد. در همین زمان، ساندینیستها نیز در سال ۲۰۰۶ در نیکاراگوئه به قدرت بازگشتند.
ماهیت جنبشهای موج صورتی
یکی از بزرگترین جریانهای اجتماعی قرن بیست و یکم در صحنۀ بینالمللی، جنبش بولیواری در آمریکای لاتین است. سزاوار است که نحوۀ به قدرت رسیدن این جنبش عظیم تودهای سوسیالیستی و ضدامپریالیستی را، که توانسته است در بسیاری از کشورهای در نیمکرۀ غربی به قدرت برسد، بررسی کنیم. جنبشهایی که با وجود کوششهای عظیم برای مقاومت در مقابلشان، و علیرغم شکستهای موقتی، روز بهروز قدرت بیشتری میگیرند.
جنبش سوسیالیسم بولیواری که با وجود تحمل حملات شدید و رشتهای از شکستها در برخی جبههها توانست در ونزوئلا، بولیوی و نیکاراگوئه پا بگیرد، انعکاسی از گرایشهای متفاوتی است که مهمترینشان نمایندگی سیاسی اکثریت رنگینپوستانی است که قبلاً از سیاست برکنار بودند، و همچنین طرد اقتصاد نئولیبرالی طراحی شده توسط ایالات متحده در سالهای ۱۹۹۰ برای محو کامل صنایع بومی کشورها است. بولیواریسم برای ماندن در قدرت به دو عامل خارجی وابسته بود: اول، قیمت شدیداً بالای نفت که توسط دولت جرج دبلیو بوش و حملهٔ آمریکا به عراق ایجاد شد، و دوم، جریان سرمایهگذاریها و احداث زیرساختها که تحت نظارت چینیها انجام گرفت.
در چند کشور خاص، انقلابیون توانستند با مانورهایی تاکتیکی راه رشد غیرسرمایهداری و گذار به سوسیالیسم را امکانپذیر نمایند. این مهم تنها به قیمت تغییر اساسی تاکتیکهای آنها در زمانی که نوعی «طوفان تمامعیار» و بحران سرتاسر جامعه را فرا گرفته بود، ممکن گردید.
روشن است که مشی سیاسی سوسیالیسمِ بولیواری، نوع سنتی مارکسیسم ـ لنینیسم نیست. این مشی آمیزهای است از مارکسیسم، پوپولیسم اقتصادی، ناسیونالیسم، الهیات رهاییبخش، سنتهای بومی، رسوم روحانی، و بسیاری مؤلفههای دیگر. بولیوارگرایی کم و بیش صدایی است برآمده از مجموعهای از گرایشهای متفاوت در درون جامعۀ آمریکای لاتین و سنتهایی که از قبل در میان مردم این قاره رواج داشته است.
این روشِ عملِ جنبشهای سیاسی واقعی است. بولیوارگرایی را میتوان از جهتی با «سوسیالیسم با خصوصیات چینی»، که بهعنوان ثمرۀ انقلاب چین بهرهبری مائو شکل گرفت، مشابه دانست. در آن انقلاب نیز مائو به جوانب مختلف فرهنگ و رسوم چین امکان شکوفایی بخشید. او توانست با مهار و رهبری نیرویی که در جنبش دهقانی چین موجود بود، به قدرت سیاسی دست یابد. او در مقالهای که در ۱۹۲۷، نوشت، قویاً از حزب کمونیست چین خواست تا برای بهرهگیری از نیروی قیامهای دهقانی، در تاکتیکهای خود تغییری اساسی دهد. او نوشت: «در زمانی بسیار کوتاه، در استانهای شمالی، جنوبی و مرکزی، صدها میلیون دهقان چون توفانی عظیم بهپا خواهند خاست. توفان آنچنان قدرتمند و خشن است که هیچ نیرویی هرقدر هم بزرگ یارای مقاومت در مقابل آن را ندارد…. آنها تمام زنجیرهایی که دست و پایشان را بسته است خواهند گسست و در شاهراه آزادی بهپیش خواهند شتافت. آنها تمام امپریالیستها، دیکتاتورهای نظامی، مأمورین فاسد و مختلس، مستبدین محلی و متنفذین شریر را بهگور خواهند سپرد. دهقانان، تمام احزاب انقلابی، تمام رفقای انقلابی را در بوته آزمایش قرار خواهند داد تا آنها را قبول و یا طرد نمایند. آیا باید در پیشاپیش دهقانان حرکت کرد و آنها را رهبری نمود؟ یا این که از آنها عقب ماند، در عمل و نظر از آنها انتقاد کرد، یا در برابر آنان ایستاد و با آنها مخالفت نمود؟»
انقلابیون واقعی در مبارزه برای کسب قدرت، به بیثباتی و تفرقه دامن نمیزنند. آنها در مقابل، از نیروی پدید آمده از بیثباتی و تفرقه که بهدلیل شرایط مادی ایجاد شده، بهره میگیرند. آنها در میان جمع وسیعتر نیروهای اجتماعی مانور داده، استراتژی خود را بهنحوی تعیین میکنند که به جریانهای بسیار وسیعتر و عظیمتر اجتماعی فرصت ابراز وجود دهد. این درک علمی از نحوۀ وقوع انقلابها و نحوۀ دگرگونی جوامع باید توسط همۀ انقلابیونی که بهدنبال تغییرات اساسی در جامعۀ خویش هستند، درک شود.
سیر تطور موج صورتی در دو دهۀ اول قرن بیست و یکم
ما شاهد جزر و مد این موج صورتی در آمریکای لاتین هستیم. همانطور که در نمودار پیوست میتوان دید، موج صورتی در دهۀ اول قرن بیست و یکم قدرت زیادی میگیرد. این سالها مقارن است با زمانی که ایالات متحده بهطور کامل با تهاجم به عراق و اقغانستان در خاورمیانه درگیر شده، و تمام نیروی اطلاعاتی و نظامی خود را در آن ناحیه متمرکز نموده است. این درگیری به کشورهای واقع در «حیاط خلوت» آمریکا فرصت تنفس میدهد.
در میانۀ سالهای دهۀ دوم قرن بیست و یکم، وزارت امورخارجۀ آمریکا تا حدی از درگیریهای آن کشور در خاورمیانه رها میشود و تمرکز خود را دوباره بر مبارزه با موج صورتی میگذارد. تلاش عظیم برای سرنگونی مادورو بعد از مرگ ناگهانی هوگو چاوز، اجرای کودتایی در هندوراس که به سرنگونی رهبر قانونی کشور مانوئل زلایا منجرشد (۲۰۰۹)، بهقدرت رسیدن دولتهای دستراستی موریسیو ماکری در آرژانتین و جیمی مورالس در گواتمالا ( ۲۰۱۵)، و از همه مهمتر، برکناری دیلما روسف (جانشین لولا داسیلوا) از طریق استیضاح او بر اساس اتهامات بیاساس، همگی نشانهای از ضدحملۀ امپریالیسم و ارتجاع علیه موج صورتی بود.
بعضی از محققین در هر دو سوی طیف سیاسی بعد از این حملات، مدعی شدند که مبارزه علیه امپریالیسم در آمریکای لاتین فروکش کرده و شاهد پایان «چرخۀ مبارزۀ ضدامپریالیستی» و مرگ «موج صورتی» خواهیم بود. اما پیروزی آندرس مانوئل لوپز اوبرادور (مشهور به آملو) در ژوئیه ۲۰۱۸، شروع موج جدیدی از جنبشهای صورتی در آمریکا لاتین را رقم زد. آملو با پیگیری و مبارزهای خستگیناپذیر توانست پس از دو تلاش ناموفق در انتخابات ریاست جمهوری مکزیک ـــ که بهادعای بسیاری ناشی از تقلب وسیع درانتخابات بود ـــ توانست رئیس جمهور مکزیک شود. بهقدرت رسیدن رئیس جمهوری چپگرا پس از دههها حکومت محافظهکاران در دومین اقتصاد آمریکای لاتین، یازدهمین اقتصاد جهان، و دومین شریک تجاری بزرگ ایالات متحده، واقعۀ پیشافتادهای نبود. آملو از همان شروع دوران ریاست جمهوریش در مقابل سیاستهای دیکته شده توسط واشنگتن مقاومت کرده است. حتی پس از آنکه بایدن یک هیأت ویژه را به مکزیکوسیتی فرستاد تا ظاهراً سرنوشت افرادی چون قذافی، نوریهگا و صدام حسین را به او یاد آورشوند، آملو سفری رسمی به کوبا داشت، و آشکارا از مادورو رئیس جمهور ونزوئلا بهعنوان مهمان افتخاری استقبال کرد. امسال آخرین سال دوران ریاست جمهوری آملو است که از همان ابتدا با مشکلات بسیار روبرو بوده است. علاوه بر فشار و دخالت همسایۀ شمالی، کارتلهای مواد مخدر و نیرویهای دستراستی داخلی جبهۀ مخالفان او را تشکیل میدهند. اما با وجود همۀ این مشکلات، حضور او کمک بزرگی به دولتهای موج صورتی بود. عدم یقینی که در مورد ادامۀ خط مشی مترقی آملو بعد از او وجود دارد، مشابه با سرنوشت بسیاری از دولتهای مترقی قاره است که اصلاحات در آنها در حضور شخصیتی کاریزماتیک انجام میگیرد. یکی از عوامل مشکلات داخلی که برای دولت مادورو بعد از درگذشت چاوز بهوجود آمد را باید ناشی از همین گرایش دانست.
نمودار تغییر ماهیت حکومتهای آمریکای لاتین در پنجاه سال گذشته ( در سه مرحلهٔ ۱۹۷۷ ـ ۲۰۰۸ و ۲۰۱۸ ).
نمودار زیر آخرین پیشرفتهای موج صورتی را با به قدرت رسیدن لولا داسیلوا در برزیل، و ریاست جمهوری پترو در کلمبیا، در ابتدای سال ۲۰۲۳ نشان میدهد.