یادماندههایی چند از سالیان خاموشی
۱- زندان کمیته مشترک: خرداد ۶۲
چند هفتهای میشد که در راهروی بند ٢ زندان کمیته مشترک در چند قدمی دستشوئیها روی پتوئی که در سطح زمین قرار گرفته بود و با چشمبندی که ۲۴ ساعته بر چشمانم بسته بودند، رو به انتهای راهرو دراز کشیده بودم.
من آخرین نفر بودم و درک درستی از آنچه در پشت سرم میگذشت، نداشتم. دیگر زندانیان در پشت سر من، هریک به فاصله ۵ یا ۶ متری در دو سوی راهرو قرار داده شده بودند. پاسداران که در ابتدای راهرو بودند، ما را دائماً زیر نظر داشتند. ما که در بیرون از این شکنجهگاه بسیار فعال بودیم، اکنون تنها کارمان نشستن یا دراز کشیدن روی پتویمان بود. من اما، هر روز صبح پس از کسب اجازه از پاسداران، درجا، رو به دیوار و با همان چشمبند کذائی آغاز به دویدن میکردم. و برای اینکه بدانم چه مدت میدوم، به آهستگی تا دو هزار میشمردم و سپس به دستشوئی میرفتم و خود را کمی میشستم. این حالت روزها، هفتهها و ماهها در انتظاری که چشمانداز آن نمیتوانست جز شکنجه یا اعدام باشد، ادامه مییافت. سکوتی که در تمام روز بر بند حکمفرما بود تنها با صدای ضربههای شلاقی که بر بدنهای زندانیان زیر شکنجه فرود میآمد و اغلب با صدای فریاد آنان درهم میآمیخت، شکسته میشد. من بهویژه فریادهای زنی را به یاد دارم که چند روز تمام او را میزدند و این آقایان برای اینکه فریادهایش را بپوشانند، صدای ضبط صوت خود را که «ابوالفضل با وفا، علمدار لشگرم» را پخش میکرد، تا آخر بلند میکردند. هنوز هم پس از گذشت بیش از دو دهه، با شنیدن این آهنگ، دچار بدترین فشارهای روحی میشوم. بلی، این آقایان میزدند و با پیگیری هم میزدند. پزشکانی که با میل خود یا به هر دلیل دیگری با این آقایان همکاری میکردند، پس از پایان شکنجه، زندانی بی پناه را میبردند و مواظبتهای لازم را از قبیل شستوشو یا باندپیچی پاها، انجام میدادند و زندانی را به حال خود رها میکردند. این اقایان اما، پس از چند ساعت استراحت، کار کثیف خود را از سر میگرفتند و آنقدر زندانی بینوا را میزدند و باز هم میزدند تا آنچه را که میخواستند، بر زبان آورد یا تلف شود. آنها کوچکترین احساس مسئولیتی در برابر زندگی افرادی که در اختیارشان بود از خود نشان نمیدادند. در صورت مرگ یک زندانی زیر شکنجه، با گفتن «به درک واصل شد» موضوع را پایان یافته تلقی میکردند. و هیچ نیرو یا نهادی نیزدر بیرون از زندان وجود نداشت که از آنها در این نوع موارد بازخواست کند. در آن آوردگاه، امکان مقاومت و زنده ماندن وجود نداشت. و ما، صدها و هزاران دیگر، لخت و عریان در برابر حیوانی سبع و درنده بهنام جمهوری اسلامی ایران قرار گرفته بودیم. اینطور بهنظر میرسد که این صدها و هزاران قربانی و هزاران دیگر میبایست داده شود تا شاید راه سوسیالیسم هموار گردد.
اصغر محبوب، این انسان پرشور، که شاید ٢۰ متری بالاتر از من بهسمت ابتدای بند در شرایط مشابهی قرار داشت، بعدها در زندان قزلحصار میگفت که هر روز از زیر چشمبند مرا میدیده است که میدویدم و به خود میگفته است که این زندانی خود را بهخوبی برای مقاومت آماده میکند. وی از پرشورترین رفقای حزبی در زندان بود و موفق شده بود چندین رفیق دیگر، از جمله عباس بستاره را به دور خود گرد آورد. هم او وهم عباس بستاره جزو قربانیان کشتار ۶۷ بودند. یادشان گرامی باد.
روزی پاسداران ما را برای مدت کوتاهی تنها گذاشتند. ما هم از فرصت استفاده کردیم و پس از چندین ماه از سکوت صومعهگونهای که در آن قرار داده شده بودیم، بیرون آمدیم. با کمی بالا زدن چشمبندم از کسی که چند متر بالاتر از من نشسته بود نام و دلیل دستگیری او را پرسیدم. او بهمن قنبری، سرهنگ تودهای بود که سهبار در جبهه زخمی شده و هر بار به درخواست خودش به جبهه بازگشته بود. از یکدیگر در باره آیندهای که برایمان در نظر گرفته بودند نظر خواهی کردیم. هر دو گفتیم که احتمالاً پس از مدتی بازجوئی ما را آزاد خواهند کرد! سه سال بعد، هنگامیکه یکدیگر را در گوهردشت باز یافتیم و آن یادمانده را زنده کردیم، هر دو گفتیم که آن روز فقط برای بالا بردن روحیه یکدیگر چنین واکنشی نشان داده بودیم! او نیز از قربانیان کشتار ۶۷ شد. بهمن قنبری از صفا و یکرنگی ویژهای برخوردار بود که انسان را بلافاصله بهسوی خود جذب میکرد. یادش بسیار گرامی باد.
من درست پنج ماه در این حالت بودم. چند هفته پیش از پایان این دوران، دیگر کمی از دویدن خسته شده بودم. چند روزی بود که نمیدویدم. دشمن هم گوئی در انتظار چنین فرصتی بود. یک روز پاسداری نزدم آمد و با لحنی که بیهوده میکوشید آن را بسیار دلسوزانه جلوه دهد، پرسید که چرا دیگر نمیدوم. پاسخ دادم که کمی سرما خوردهام ولی درواقع از لحاظ روحی و از این بیکاری خسته شده بودم. فردای آن روز مرا برای بازجوئی صدا کردند. مرا در حیاط نشاندند ویک بازجو در کنارم نشست. اول کمی با چشمبندم بازی کرد و وقتی مطمئن شد که از لابلای آن چیزی نمیبینم، پرسوجو را آغاز کرد. پس از چند پرسش اولیه خواست بداند در چه تاریخی و چگونه به حزب توده ایران پیوستهام. پاسخ دادم که در سن ١٧ سالگی در نمایشگاه کتابی روزنامه «مردم» را دیدم و از طریق نشانی ذکر شده در آن، با حزب تماس گرفتم و از آن تاریخ به بعد خود را عضو آن میدانم. نام آن کسی که روزنامه را به من فروخته بود پرسید و چون نمیدانستم، زدن سیلیها آغاز شد. از همه طرف میبارید. با هر ضربه، گوئی مغزم تکان میخورد. ولی من پس از هر ضربه اعتراض میکردم که قانون اساسی شکنجه کردن را ممنوع کرده است. این اعتراضها باعث میشد که بیشتر سیلی بخورم. در تمام مدتی که کتک میخوردم به یاد داستان کوتاهی به نام «بند کفش» از عزیز نسین، نویسنده ترک، بودم که در آن شکنجهگر تازهکاری از زندانی بیپناهی در سلولش میخواهد که به او علتی برای شکنجه کردنش بدهد! و چون زندانی با او با مهربانی رفتار میکند و علت خواسته شده را به او نمیدهد، شکنجهگر دست از پا درازتر قصد ترک سلول را میکند. ناگهان متوجه میشود که بند کفشش باز است. چون به هنگام بستن آن، بند کفش گره میخورد، شکنجهگر عصبانی میشود و به جان زندانی میافتد.
فردای آن روز، کاغذی با ٢٠ پرسش در برابرم نهادند. بهویژه مسئولیتم را در حزب و نام مسئولم و کسانی که با آنها کار میکردم میخواستند. من که چند روز پیش از دستگیریم ژیلا سیاسی،مسئول مستقیمم را در خانه اسحاق حاجملکی دیده بودم و میدانستم که دیگر در خانه شمیرانش نیست، با آب و تاب نشانی خانه شمیرانش را دادم با این امید که مساله مانند آنچه که در داستان «دیوار» ژان پل سارتررخ داده بود، پایان نپذیرد. او کسی بود که در صورت دستگیری از نخستین افرادی میبود که حکم اعدام در بارهاش اجرا میشد. در پاسخ به پرسشهای بیستگانه، نام هیچیک از رفقائی که در حزب با یکدیگر کار میکردیم ننوشتم. تنها چند نام کوچک را برای خالی نبودن عریضه به دشمن دادم.
من که سه روز پس از دستگیری سران حزب به اروپا رفته بودم، با دستور حزبی، که از طریق ژیلا سیاسی و با صلاحدید جوانشیر به من ابلاغ شده بود، به ایران بازگشتم. سالها پس از آزادی از زندان، ژیلا را در آلمان دیدم. او کمی دچار عذاب وجدان شده بود چون مرا، که به قول رفیق دیگرمان حسین نظری، «پیشمرگ» دیگران شده بودم، به ایران کشانده بود. ولی به او خالصانه گفتم که او را به هیچوجه مسئول از دست رفتن ۶ سال از زندگیم نمیدانم، که نبرد در سطح دیگری درجریان است و من خودم را از مدتها پیش از دستگیری برای آن آماده کرده بودم.
چند روز پس از آن، بار دیگر مرا نزد بازجو فرا خواندند. مرا روی تختی نشاندند که از آن بوی خون، عرق و استفراغ زندانیانی که در آن مکان شلاق خورده بودند، میآمد. کمی آنسویتر، کهنههائی قرار داشت که در برخی از موارد، برای آنکه صدای زندانی به بیرون از اتاق شکنجه درز نکند، در حلق او میچپاندند. پس از مدتی نسبتاً طولانی، که احتمالاً برای چشمزهر گرفتن از زندانی و در هم شکستن آخرین سنگرهای او، بازجو یا بهتر بگویم شکنجهگر دیگری، وارد اتاق شد. تهدید کرد که اگر همه چیزها را نگویم خودم میدانم چه در انتظارم است. در آن لحظه، حجم اطلاعات دشمن در باره حزب بینهایت ازدانستههای من بیشتر بود. با وجود این، میکوشیدند بازهم بیشتر بدانند. گفتم که چیز بیشتری نمیدانم و حزب را به درخت سترگی تشبیه کردم که دارای شاخههای زیادی بود ومن فقط به یکی از این شاخهها آویزان بودم و مسئولیت مهمی در حزب نداشتم. زیاد اصرار نکرد. فقط پرسید که چرا کیانوری به من اعتماد کرده و مرا به عنوان مترجم رسمی خود برگزیده است. پاسخ دادم که این پرسش را باید از خود کیانوری بکنید. ولی باز گقت که همه حزب جاسوسی کرده است. پرسیدم:
ـــ همه حزب؟
ـــ حداقل ده نفر در کمیته مرکزی حزب جاسوسی کردهاند.
ـــ پس شما چرا ١٠٠٠ نفر را دستگیر کردهاید؟
ـــ از کجا میدانی که ما هزار نفر را گرفتهایم؟
ـــ خوب، اگر ١٠ نفر متهم به جرمی هستند، شما چرا نفر یازدهم را گرفتهاید؟
سیلی جانانه دیگری خوردم و پس از چند تهدید و تحقیر دیگر، مرا به راهرو باز گرداندند.
چند سال پس از آن، هنگامی که گزارش ریشهری را در باره حزب میخواندم، دریافتم که درمجموع ١٠٠٠ نفر از رفقای حزبی دستگیر شده بودند! از این موضوع بسیار خندیدم زیرا من عدد ١٠٠٠ را که در آن لحظه بازجوئی از مغزم گذشته بود، بدون هیچ دانسته دیگری گفته بودم.
باید بیافزایم که ریش چند ماهه من که در کمیته مشترک بلند شده بود باعث درد سرمیشد. بارها، به علت این که در حالت نشسته و غرق در افکارم آن را نوازش میکردم، از پاسداران سیلی خوردم. زیرا که در قاموس این آقایان، ریش «مقدس» است و بنابراین، نوازش کردن آن ممنوع! آن روز که مرا برای بار سوم به نزد بازجو برده بودند، خواستم به دستشوئی بروم. آینهای در آنجا بود. نگاهی به آینه افکندم. کاملاً جا خوردم. خودم را نشناختم! بیهویت شده بودم! این کیست که از درون آینه به من مینگرد؟ شاید بیش از ده دقیقه خود را نگاه کردم تا توانستم اندکی ازآن کسی که پیش از دستگیری بودم، باز یابم!
٢ـ اوین: تابستان ۶۵
پس از تحمل سیزده ماه زندان انفرادی در اوین و گوهردشت که دراتاقهای آن نه حق ورزش داشتیم ونه کتابی که بتوانیم به مطالعه بپردازیم، ما را بار دیگر به اوین باز گرداندند. باید بگویم که با کمی دقت درعادات زندانبان به هنگام پخش غذا، توانسته بودم از کمابیش ده دقیقه فرصتی که پیش ازرسیدن نوبت اتاق من بهدست میآمد استفاده کنم وبه ورزش بپردازم و در ضمن خشم زندانبان را نیز بر نیانگیزم. درست به یاد ندارم که ما را به «آموزشگاه» زندان اوین بردند یا به «آسایشگاه» یا به ساختمان دیگری. تنها به یاد دارم که ابعاد اتاقی که ما را به آنجا هدایت کردند تقریبا ۶ در ۶ بود. در این اتاق مرتب زندانیان جدیدی را میآوردند. در بدترین حالت، تا ۳۵ نفر نیز در آن «میخوابیدیم». خواب که چه بگویم، چون در نبود جا، مجبور بودیم همچون ماهیهای ساردین در یک قوطی کنسرو، تقریباً در آغوش یکدیگر با پاهائی که یکی در میان در پاهای طرف مقابل دراز شده بود، به استراحت بپردازیم. وضع تغذیه هم که بسیار بد بود. بدون این که متوجه شویم همگی هر روز از روز پیش لاغرتر میشدیم. با این شمار زندانی و تعداد اندک دستشوئیها و بهویژه وقت کمی که برای هر اتاق در نظر گرفته شده بود، به سختی میتوانستیم کار خود را انجام دهیم. مشکلی بود که راه حلی برای آن دیده نمیشد. میدیدم که مجاهدین، که در اتاق اکثریت را داشتند، پسرجوانی را به نام «علی خلبان» صدا میکنند. هرچه او را بیشتر نگاه میکردم، کمتر درک میکردم که چگونه پسری به سن و سال او با علم به اینکه حد اقل از سه سال پیش از آن نیز در زندان بوده است، میتواند خلبان بوده باشد. و هربار که به خودم اجازه میدادم پرسشی در اینباره مطرح کنم، با لبخند مجاهدین روبهرو میشدم. سرانجام فهمیدم که بهعلت همان وقت کم داده شده برای دستشوئی، برای اینکه کسی بیش از وقت تقسیم شده در مستراح نماند، مجاهدین یکی از زندانیان را مسئول بیرون کشیدن آنان از آن محل گذاشته بودند و به همین خاطر، او را «علی خلابان» مینامیدند!
این مشکل همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز در اتاق باز شد و یک معمم و چند مسئول دیگر زندان وارد اتاق شدند. این معمم که احتمال دارد – البته بههیچوجه مطمئن نیستم – برادر محمد خاتمی میبوده است، در حالیکه به صدای بلند شگفتی خود را از شمار زیاد زندانی در اتاق اعلام کرد، فوراً گامی به عقب گذاشت. او برای بازدید از زندانها و آشنا شدن با مشکلات زندانیان آمده بود. وقت داده شده نیز بسیار کم بود: شاید ده یا پانزده دقیقه. مجاهدین بدون توجه به مسأله وقت، با جزئیات بسیار به شمردن مسائل خود پرداختند. من که میدانستم آمدن وی دردی را درمان نخواهد کرد، منتظر فرصت کوتاهی بودم تا مساله مهم اتاق را مطرح کنم. ثانیهای سکوت فرصت مطلوب بود که از آن استفاده کردم و گفتم که میدانم بازدید شما مسأله عمدهای را حل نخواهد کرد ولی اقلاً بگوئید به ما اجازه دهند مدت بیشتری از دستشوئیها استفاده کنیم. باید اذعان کنم که پس از پایان بازدید این فرد، میتوانستیم تا روزی ٧ بار از دستشوئی استفاده کنیم در حالی که قبلاً تنها ٣ بار حق رفتن به آن مکان را داشتیم. تازه وقت بیشتری نیز در اختیارمان بود.
٣- قزلحصار: پائیز ۶۵
در اتوبوسی که ما را از اوین به قزلحصار میبرد، توجهم نخست به نوجوانی جلب شد که گوئی تمام غم دنیا در چشمانش گرد آمده بود. در نخستین فرصت، سن او و علت دستگیریش را پرسیدم. مجاهد بود و ١٧ سال بیشتر نداشت. بیش ازپنج سال بود که در زندانهای جمهوری اسلامی بهسر میبرد. به عبارت دیگر، او را در سن ١٢ سالگی دستگیر کرده بودند. در انتظار حکم اعدام بود. پس از دادن این اطلاعات، دو باره در سکوت غمآلود خود فرو رفت. کمی پس از آن، از فرصت دیگری استفاده کردم و از جوانی که به هنگام سوار شدن در اتوبوس با چوب زیر بغل بهسختی راه میرفت و بخش پائینی پاهای او، یعنی انگشتان، کف پا و روی آن همانند هندوانههائی باد کرده بود، دلیل دستگیریش را پرسیدم. اکثریتی بود. او را به مدت ٢٩ روز با آویزان کردن از سقف سر پا نگهداشته بودند به گونهای که میتوانست تنها نوک پاهایش را به زمین بگذارد. پاهایش باد کرده بود و این آقایان روی همین پاهای باد کرده شلاق بسیار زده بودند تا شاید محل «مخفی کردن سلاحها را» بگوید. روحیه او بسیار خوب بهنظر میرسید. میگفت احتمالا او را اعدام خواهند کرد.
ما ١٧ تودهای و اکثریتی بودیم که آن شب به قزلحصار رسیدیم. پس از بازرسی وسائلمان، میخواستند ما را در بندهای مختلف پخش کنند. ولی ما میخواستیم با هم بمانیم. این است که روی زمین نشستیم و گفتیم: «یا همه با هم، یا از جایمان تکان نمیخوریم!» باید اضافه کنم که در جوی که در آن سالها در زندانهای جمهوری اسلامی حکمفرما بود، هنوز میتوانستیم از این نوع حرکات از خودمان نشان بدهیم. بعدها جو تغییر یافت و هرگونه اعتراض گروهی یا فردی، با واکنش بسیار خشن زندانبان روبهرو میشد. بههرحال، مدتی طول کشید تا تصمیم خود را گرفتند. سرانجام، ما را به بند سلطنتطلبها بردند. مرا با علیاکبر محجوبیان و اسحاق حاجملکی در اتاقی قرار دادند که در اصل برای یک نفر در نظر گرفته شده بود ولی حالا دیگر در ورودی آنرا برداشته بودند و سه زندانی را در آن جای میدادند. این بند واقعاً «سلطنتی» بود. یک «فروشگاه شرافتی» داشت که در آن انواع و اقسام نوشابه و شیرینیجات با قیمتهای نهچندان ارزان در اختیار همگان قرارگرفته بود. هرکس هرچه بر میداشت در دفترچهای که آنجا گذاشته بودند در جلوی نام خود مینوشت و هر هفته یا هر پانزده روزی یک بار حسابها را تسویه میکردند. سلطنتطلبان برای خرید یک دستگاه کامل دندانپزشکی و تلویزیونهای رنگی، مقادیر زیادی پول در اختیار مقامات زندان گذاشته بودند. رفتار زندانبان با آنها، رفتار زیر دست با اربابش بود.
مسئول بند ما شخصی بود بهنام محمد کشاورز، از ضداطلاعات ساواک. مقامات زندان مرتب به دیدن او میآمدند و با او ساعتها مشورت میکردند. یا او را به همراه خود به بیرون از زندان میبردند تا احتمالاً ساواما را در شناسائی افراد یا خانهها و مکانهای گوناگون یاری دهد.
شبی ما را به سالن بزرگ زندان بردند، زیرا قرار بود کسانی در مورد جمهوری اسلامی سخنرانی کنند. سه نفر از ساواما آمده بودند تا به دیگران تفهیم کنند که زندانهای جمهوری اسلامی واقعا دانشگاه هستند و زندانیان در آنها برای جامعه فردا تربیت میشوند! علیاکبر محجوبیان در سمت چپ من نشسته بود و عباس امیرانتظام در سمت راستم. هر دو اجازه صحبت خواستند. محجوبیان خیلی مختصر و مفید پرسید که آیا در قانون اساسی جمهوری اسلامی که با رأی اکثریت قاطع مردم به تصویب رسیده است، شکنجه مجاز است یا نه. یکی از آن سه نفر رشته سخن را در دست گرفت و با بافتن آسمان و ریسمان به هم، میکوشید از دادن پاسخ صریح به پرسش مطرح شده طفره رود و به اصطلاح موضوع را لوث کند. من دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. بدون اجازه و با صدای بلند گفتم که ایشان از شما یک پرسش دقیق و مشخص کرد. پاسخ آن یا آری است یا نه و نیازی به این همه مقدمهچینی نیست! آن سه نفر به یکدیگر نگاه کردند و سرانجام، آن که از همه مسنتر بهنظر میرسید، پاسخ منفی داد. بار دیگر محجوبیان از جای برخاست و گفت که در آن صورت، چه مجازاتی برای شکنجهگران و بهویژه کسانی که او را شکنجه کرده بودند در نظر گرفته شده است. امیرانتظام نیز بهدنبال محجوبیان از جای برخاست با شجاعت تمام شرح شکنجههائی را که به او داده و به ویژه ضربههائی که به زانوهای او وارد آورده بودند، بیان کرد. «جنگ» مغلوبه شد. این آقایان که آشکارا برای ایراد سخنرانیهای از پیش تهیه شده و انجام یک فرمالیته در آنجا حضور یافته بودند، با اعلام واقعیتهائی روبهرو شدند که به هیچوجه انتظارشان را نداشتند و در معادلههای آنها نمیگنجید. این است که «فرار را بر قرار ترجیح دادند»، یعنی بلافاصله پس از سخنان امیرانتظام، سالن را ترک کردند.
فردای آن روز، صبح زود، محجوبیان را به بیرون فرا خواندند و ما را نگران و چشم انتظار بر جای گذاشتند. نمیدانستیم چه کنیم و چه رفتاری در پیش گیریم. پس از بحث و تبادلنظر، تصمیم گرفتیم اگر محجوبیان را برنگردانند دست به اعتصاب غذا بزنیم. خوشبختانه او را پس از سه ساعت به بند بازگرداندند. در تمام این مدت، او را که در آن زمان بیش از ٧٠ سال داشت، سر پا نگه داشته بودند و بدترین توهینها، تحقیرها و ناسزاها را نثارش کرده بودند. رفیقمان محجوبیان که دانش گستردهای داشت، از هر فرصتی استفاده میکرد تا دیگران و بهویژه جوانان را آموزش دهد. ساعتها با شور و هیجانی که مسری بود، درس میداد. از من که با او در یک اتاق بودم خواسته بود برای ساعتهای تدریس او برنامهریزی کنم. من بهجز این کار، در برخی از کلاسهای درسی او نیزشرکت میکردم. او بسیار شوخ و تیزبین بود. میگفت اگر عضو حزب توده ایران نشده بود، از آن افسرهای لات، عرقخور و خانمباز میشد. باز میگفت در دامن حزب بود که اعماق جامعه را آنگونه که هست شناخته است. اوهر روز همان ورزش را که عبارت بود از راه رفتن بسیار سریع در راهروی بند و پرتاب مشتهای گرهکردهاش بهسمت بالا، تکرار میکرد. او یک دقیقه از مطالعه باز نمیایستاد. همه روزنامهها را با دقت میخواند، زیر مطالبی که به نظرش مهم میآمد خط میکشید و از آنها برای غنی کردن محتوای درسهایش استفاده میکرد. کوچکترین خبر را بهدرستی تفسیر میکرد. چند ماه پیش از کشتار مخوف زندانیان در سال ۶۷، که در واقع اوج کشتاری بود که در سال ۶۰ آغاز شده بود، بهدرستی درک کرده بود که اعدامها در راه است و به دیگران نیز گفته بود که «ما زدنی هستیم». جمهوری اسلامی که بهخوبی میدانست چه کسانی را از بین ببرد او را سرانجام در سال ۶۷ اعدام کرد. یادش گرامی باد.
امیرانتظام که به زندان ابد محکوم شده بود، چند روز پس از ماجرای سخنرانی که در بالا به آن اشاره کردم، در حالی که با من در حیاط قدم میزد، گفت: «من به شما تودهایها احترام بسیار میگذارم ولی اگر حکومت در دست ما باشد، شما و ایدههایتان را شدیدا سرکوب میکنم.» میخواستم بگویم نیازی به مداخله شما نیست. جمهوری اسلامی به خوبی از عهده این خواسته امپریالیسم بر میآید! ولی ترجیح دادم در اینباره سکوت کنم.
یک روز عصر، از ما خواستند به جاروکردن راهروی بزرگ زندان که شاید ١٠٠ متر طول و ١٠ متر عرض داشت، بپردازیم. همه قبول کردند به جز من و تودهای دیگری به نام علیزاده. اول از در «ارشاد» در آمدند که ببین، همه رفقا و همفکرانت قبول کردهاند، چرا تو قبول نمیکنی. پاسخ دادم که من با اعمال شاقه محکوم نشدهام و این جزو وظایف من نیست که به جز اتاقم محل دیگری را تمیز کنم! بنابراین، ما دو نفر را به انتهای راهرو بردند و تا صبح سر پا نگه داشتند. نزدیکیهای ساعت ۶ صبح، در حالی که خنکای سحرگاهی مرا به لرزه درآورده بود، پاسداری آمد و خواست بار دیگر ما را«ارشاد» کند. او که به نظر شخص صادقی میآمد و بعدها فهمیدیم که او و سایر پاسداران صادق را به جبهه فرستاده بودند تا «شهید» شوند، نتوانست در برابر منطق ما تاب بیاورد و ما را به بند باز گرداند. باید بگویم که پس از این برخورد، دیگر از ما نخواستند جائی را تمیز کنیم. این کار را توابها ودیگران برعهده داشتند.
۴ـ گوهردشت: تابستان ۶۶
در حیاط را که بعدازظهرها باز میکردند، ما همگی از پلهها پائین میرفتیم و در حیاط به ورزش میپرداختیم. هرکس به فراخور حال خود و براساس آنچه در زندان عرضه شده بود. مجاهدین اغلب به ورزشهائی میپرداختند که میتوانستی آشکارا آنها را به رفتار چریکی تعبیر کنی. برای نمونه، در حالی که دستهایشان را در پشت سرشان به گونهای قفل میکردند که گوئی با دستبند بسته شده بود، میدویدند یا به همان شکل خود را به زمین میانداختند و باز به سرعت بلند میشدند و به دویدن ادامه میدادند. یا با یکدیگر به ورزشهای رزمی، مانند کاراته، کونگ فو و شبیه آن میپرداختند. ولی عدهای نیز بودند (گروه منشعبین؟؟!) که در صفی طولانی پشت سر هم میدویدند. ما تودهایها هم اغلب به والیبال و ورزشهای گروهی دیگر مشغول میشدیم. گروهی اغلب ١٢ نفره هم در پشت سر هوشنگ قرباننژاد با سرعتی بسیار کم به دویدن سرگرم میشدند. من با وجود علاقهای که به ورزش دو داشتم، نمیتوانستم ازدویدن با آن سرعت کم، که از سرعت راه رفتن نیز کمتر بود، لذتی ببرم و بنابراین، هر روز به تنهائی ۶۰ دور گرد حیاط میدویدم.
یک روز بعدازظهر، برروی بام زندان، «لشگری»، سرپرست زندان بههمراه چند معمم و پاسدار پدیدار شدند. «لشگری» مرتب زندانیان و بهویژه مجاهدین را به معممها نشان میداد و چیزهائی به آنها میگفت که ما بهعلت بعد مسافت چیزی نمیفهمیدیم. چند روز پس از این رویداد، بین راهرو و حیاط زندان که تا آن لحظه ارتباطی وجود نداشت، مشغول تعبیه کردن دری شدند. تا فردای آن روز در نصب شد و ماجرا پایانیافته به نظر میرسید. ولی نفرت این آقایان را پایانی نبود. چند روز پس از آن، در بعدازظهری مانند بعدازظهرهای دیگر، در حالی که زندانیان مشغول فعالیتهای ورزشی خود بودند، در ِتازه تعبیه شده ناگهان باز شد و پاسداران به حیاط ریختند و هر کسی را که ورزش میکرد گرفتند و به آن سوی دیوار بردند. من که آن روز کمی زودتر به حیاط رفته و فقط ٣٢ بار گرد حیاط دویده بودم کاملاً بی خبر از توفانی که بر پا شده بود مشغول شستوشوی خود بودم که خبر مثل بمب ترکید و وضع بند غیرعادی شد. زندانیان را با سر و روی خونین، یکی پس از دیگری به بند باز میگرداندند. به زودی مشخص شد که بهمحض بستن در راهروی پائین به روی زندانیان، همه را به باد کتک گرفته بودند. پیش از همه، «لشگری» و در پی او، سایر پاسداران در حالی که فحش میدادند و تحقیر میکردند، با مشت و لگد و چوب و لوله و شلنگ و حتی ابزار فلزی، تمام «دق دلی» خود را بر سر زندانیان بیپناه خالی کرده بودند و از زندانیان خواسته بودند بگویند ورزش دستجمعی نمیکنند. درحالی که والیبال و فوتبال که با اجازه زندانبان بازی میشد، از ورزشهای دست جمعی بود. طی این مجازات، هوشنگ قرباننژاد را بهعلت اینکه پیشاپیش دیگران میدوید و بنابراین بهتصور آنها «رهبر» محسوب میشد، آنقدر زده بودند و گلوی او را به قصد خفه کردنش آنقدر فشرده بودند که تا چندین ماه صدایش به زحمت شنیده میشد و نمیتوانست بهراحتی چیزی بخورد. دکتر سلیمانی نیز که بهسختی ضربه خورده بود، تا شش ماه پس از ماجرا قدم به حیاط نگذاشت. قرباننژاد که جزو اعدام شدگان ۶۷ بود، با شهامت تمام شرح ماجرا را طی نامهای به دادستانی انقلاب اسلامی نوشت و شکایتی نیز به همراه تقاضای رسیدگی و پیگیری سریع ضمیمه آن کرد. این نامه که رونوشت آن برای رئیس مجلس، وزارت کشور و سازمان سرپرستی زندانها نیز فرستاده شد و توسط حزب توده ایران در کتاب «شهیدان تودهای» بهچاپ رسیده است، نشان از پیکار شجاعانه این کمونیست پرتجربه درسختترین لحظات دارد. او ضمن افشای رژیم در نامهاش مینویسد: «… باید اضافه کنم در زندانهای دوران ستمشاهی که تقریباً سیزده سال را در آنها به سر بردم، هرگز مشابه با چنین صحنههائی برخورد نکرده ام.» دکتر سلیمانی نیز نامهای در همین زمینه آماده کرد و به مقامات زندان داد. بدین ترتیب، جو زندان تا مدتها و شاید هم دیگر هرگز، مانند پیش از این ماجرا، نشد. احتمال دارد که قصد مقامات زندان گوهردشت نیز غیر از این نبود. زیرا پس از آنکه مجاهدین در بند ١، طی بهاصطلاح «فاز رودرروئی»شان، به پاسدارانی که برای کنترل روزانه به بندها میآمدند، حمله کرده وآنها را کتک زده بودند، مقامات زندان خواستند به نوعی از همه زندانیان انتقام بگیرند. و شاید هم این یکی از بهانههائی شد که نقشه اعدام زندانیان را که از مدتها پیش از آن کشیده بودند، سرانجام در تابستان ۶۷ بهمرحله اجرا گذاردند.
زندان گوهردشت، بند ۲۰، سال ۱۳۶۷
بیش از پنج سال است که در زندان های رژیم ضد بشری جمهوری اسلامی ایران به سر می برم . رفته رفته به زندگی در زندان خوگرفته ام . به ویژه از هنگامی که طی یک جا به جائی مهم، ما توده ائی ها و فدائی ها را با هم در یک جا بند حبس کرده بودند . البته هیچ یک از ما نمی توانست حدس بزند که این تصمیم اخیر، از آماده کردن زمینه برای کشتار زندانیان سرچشمه می گرفت. جلاد فقط در انتظار موقعیتی مناسب بود که کشتار زندانیان را آغاز کند و توجیهی نیز برای آن در دست داشته باشد : توجیه آن ” فاز رو در روئی” مجاهدین در زندان بود که طی آن پاسداران را درون زندان مورد تهاجم قرار دادند و موجب اعمال خشونت بی سابقه آنان در زندان شدند و موقعیت نیز با حمله مجاهدین به غرب ایران ( فروغ جاویدان یا مرصاد) به دست جلادان افتاد .
آدینه ۷ مرداد ۱۳۶۷ . بند به کارهای روزمره خود مشغول بود . بند ما آخرین بند واقع در راهروی عریض زندان بود . نخست ۵۲ نفر بودیم که پس از بردن چند نفر از رفقا و آوردن دیگران سرانجام شمارمان به ۴۸ نفر رسید که در ۱۷ سلول انفرادی ما را تقسیم کرده بودند . سلول هائی که بنا بر تعریف برای یک نفر در نظر گرفته شده بودند . هر یک از آن ها ۳ متر طول و ۱٫۸۰ متر عرض داشت . پنجره ای رو به روی در ورودی آن رو به حیاط زندان باز می شد . یا قرار بود باز شود . چون پشت هر یک از پنجره ها ورق های فلزی به عرض تقریباً ۲۰سانتی متر هر ۲۵ سانتی متر جوش داده شده بود . این ورق ها دارای شیبی با زاویه ائی تقریباً ۳۰ درجه به سمت بالا بودند که به این ترتیب مانع دیدن پائین یا رو به رو می شدند . برعکس همواره می توانستی آسمان را از لابه لای دو ورق آهنی بنگری . دستشوئی ها و حمام در انتهای بند قرار داشتند . بچه های ما، با کارائی ویژه خود موفق شده بودند یکی دو ورق واپسین پنجره حمام را کمی بلند کنند . به گونه ائی که می توانستی از آن محل حیاط و کمی نیز افق را ببینی .
ساعت۱ بعد از ظهر. از رادیوی بند که به صدا و سیمای سراسری وصل بود به نماز جمعه آن روز را گوش می دادیم . ناگهان دریافتیم که مجاهدین حمله مهمی را از غرب ایران آغاز کرده اند . رفسنجانی ضمن دادن این خبر افزود که این موقعیتی استثنائی برای قلع و قمع مجاهدین است .
ساعت ۲ بعد از ظهر . چند پاسدار وارد بند شدند و بدون کوچک ترین توضیحی، تلویزیون را به همراه خود برند . اعتراض ما نیز به جائی نرسید . بحث و حدسیات ما نیز بی نتیجه ماند . عصر که شد، پاسدارها ی همیشگی جیره غذائی ما را نیاوردند، این کار برعهده پاسداری افغانی که از دور توسط پاسداران ایرانی کنترل می شد صورت گرفت . کوچک ترین تماسی با فرد مذکور امکان پذیر نبود . جیره را دادند و رفتند و ما را با هزاران سئوال در ذهن، باقی گذاشتند؛ چه می گذرد ؟ باز چه خوابی برای ما دیده اند ؟ آشکار است که پاسخی برای پرسش های خود نمی یافتیم .
شنبه صبح هنوز نمی دانستیم ماجرا از چه قرار است، با قطع هواخوری متوجه شدیم که موضوع جدی تر از این هاست . ولی باز هیچ نمی دانستیم . دیگر از پاسدارها نیز نمی توانستیم چیزی بیرون بکشیم . نگرانی سراسر بند را فرا گرفته بود . ناگهان صدائی از طبقه بالا به گوش رسید . سکوت موجود در بند مطلق شد . چند نفر به گوش نشستند . به زودی مشخص شد که دستگاه اعدام جانیان به راه افتاده است . نخستین قربانیان این فاجعه مجاهدین بودند . آن ها را یکی پس از دیگری می آوردند .
– عضو چه گروهکی هستی ؟مجاهدم .
اعدام .
اگر زندانی بعدی مطابق میل جلادان پاسخ می داد ” منافقم” بهانه دیگری در پیش بود : ” آیا حاضری طناب دار را به گردن دوستت بیاندازی ؟ ” . پاسخ منفی به این پرسش اعدام را در پی داشت و پاسخ مثبت هم این پیامد را:
” ولی ما دیدیم که تو سرود دست جمعی می خواندی” .
اعدام .
به این ترتیب یکی پس از دیگری اعضای سازمان مجاهدین را به سوی قتلگاه می فرستادند . ما البته نمی دانستیم آنان را کجا اعدام می کنند . ولی همه سخنانی را که رد و بدل می شد می شنیدیم . از جمله شنیدیم که یکی به دیگری می گفت : ” حاج آقا، ده دقیقه پس از حلق آویز کردن، این دختر هنوز تکان می خورد . آیا امکان ندارد راه دیگری برایش پیدا کنیم ؟ ” می توان جو ایجاد شده را در بند به این ترتیب تجسم کرد .
یکشنبه شب از همان انتهای حمام دیدیم کامیون یخچال داری را که معمولاً برای حمل گوشت استفاده می شود به حیاط زندان آوردند . نمی دانستیم برای چه . ناگهان یکی گفت برای حمل اجساد است، که درست هم بود . بعد ما توانستیم هر بار صدای افتادن ۲۰ تا ۲۵ جسد را در کامیون بشماریم . و این موضوع سه یا چهار بار در روز تکرار می شد . فردای آن روز، پس فردا و روزهای دیگر…..
و ما کماکان بدون هواخوری و بدون هیچ گونه تماسی با خارج از زندان بودیم .
چند روز بعد، هنگام دادن جیره غذایمان، یکی از بچه ها از پاسدار خواست که نزدیک بیاید و به او پیشنهاد برگزاری نمایشگاه کتاب را داد ! پاسدار نگاه غریبی به او کرد و آهسته، نجوا کنان به او گفت بهتر است مواظب سر خود باشد تا در جست و جوی کتاب .
محمد رضا دلیلی، که به همراه برادرش احمد رضا دلیلی در بند ما بودند، ترشی سیری را که خود انداخته بود و می خواست پس از ۷ سال بخورد باز کرد و گفت با این اوضاع معلوم نیست که بعداً بتوانم از ان استفاده کنم . حدسش درست بود . چون او نیز جزو قربانیان فاجعه شد . ما تقریباً هر روز سر نهار با یکدیگر درباره برخی از مسائل از قبیل فیزیک و کهکشان ها، نور و حرکت در سرعت های نزدیک به آن بحث می کردیم . به گونه ای که برادرش احمد رضا به ستوه آمده بود و می گفت آیا موضوع بحث دیگری ندارید که من هم بتوانم در آن شرکت کنم . یادش گرامی باد .
سه هفته بعد، سیراب از خون های ریخته شده، حیوان درنده، گوئی از این همه جنایت صورت گرفته راضی شده بود .
اوضاع دوباره مانند سابق شد . درها باز شده و پاسدارهای سابق باز گشتند . ولی ما با آن همه جنایتی که شاهدانشان بودیم، دیگر مانند سابق نمی توانستیم زندگی کنیم . بعدها فهمیدیم که تنها بندی بودیم که در جریان کشتار۶۷قرار داشت .
۵ شهریور ۱۳۶۷ . صبح رفیق گرانمایه مان مرتضی کمپانی را که از درد دندان رنج می کشید به درمانگاه بردند . ما که در سرلوحه مبارزه مان می نوشتیم که برای انسان تراز نوین فعالیت می کنیم، آن روز چنین انسانی را پیش رو داشتیم .مرتضی کمپانی یکی از بهترین نمونه های انسان تراز نوین بود . زندان جائی است که افراد در تمام طول روز و شب تحت نظر دیگران هستند . امکان ندارد فردی بتواند خلق و خوی خود یا نقاط ضعفش را به مدت زیادی پنهان کند . هیچ یک از ما در این مدت نتوانسته بودیم کوچکترین نقطه ضعفی در این رفیق بیابیم . همواره روشن و با درایت بود . صفای ویژه او حکایت از شفافیت درون او داشت . ذهن بیدار او همواره در جست و جو بود . هر چه می دانست به دیگران می آموخت . بیش از ۳۰ ساعت درس در هفته داشت . تازه هنگامی که وقتی برای او باقی می ماند، آن را برای روشن کردن ذهن دیگران می گذاشت . او را به سختی زده بودند . یکی از دست های او بیش از ۹۰ درجه بالا نمی آمد . برایم می گفت که رفیق مسئول او را شکنجه کرده و به مرتضی گفته بودند که او همه چیز را گفته و تو بیهوده خود را آزار می دهی . در حالی که چنین نبود . مرتضی اظهار می دارد که اگر راست می گوئید مرا با او رو به رو کنید . همین کار را می کنند . ولی مرتضی کمپانی به محض ورود به اتاق و دیدن رفیقش پیش از اینکه بازجوها بتوانند مانع او شوند به سرعت می گوید من چیزی نگفته ام . تا رفیقش بداند که او شکنجه ها را تحمل کرده ولی کسی یا چیزی را لو نداده است . این موضوع با خشم بازجوها رو به رو می شود که بسیار او را می زنند و او را ناقص می کنند .
آن روز صبح، در حالی که دست خود را برای آرام کردن درد دندانش به صورت گذاشته بود وارد بند شد . هنوز چند لحظه نگذشته بود که توفان آغاز شد . در ورودی بند با خشونتی غیر عادی باز شد و رئیس زندان عربده کشان – واقعاً عربده کشان – ما را به صف کرد و به بیرون از بند برد و در راهروهای زندان – مانند همیشه با چشم بند – روی زمین نشاند . دوازده نفر در سمت راست من قرار داشتند که بعداً فهمیدم، به هر صورت جزو کسانی بودند که دژخیم قصد جانشان را کرده بود . سپس کسانی قرار داشتند که سرنوشت شان با علامت سئوالی همراه بود و بستگی به پاسخ ها و رفتارشان در” دادگاه ” داشت .
بدین سان ما را به نزدیکی اتاقی بردند که حکام شرع در آن بودند . شاید بیش از یک ساعت به همان صورت نشستم تا نوبت من شود . سرانجام کسی بازوی مرا گرفت و به اتاق کذائی هدایت کرد . چشم بند را از سرم برداشتند . نیری، اشراقی و دادستان کرج در جلوی من روی صندلی های خود نشسته بودند و در پشت سرم نیز کسانی بودند که آنها را نمی دیدم ولی حضورشان را حس می کردم . علامت هائی می دادند که فکر می کنم مانند زمان گلادیاتورها در روم باستان می توانست سرنوشت هر یک را رقم زند .
پرسش ها کوتاه بودند نام . نام خانوادگی، سال و محل تولد . شغل ؟ در چه رشته ای ؟ که گفتم .. . پس از این پاسخ، اشراقی نگاهی کرد که معنی آن را نفهمیدم . نیری با پرسش های خود – مانند آن کاری را که با دیگران کرده بود – می کوشید برایم دام بگسترد : آیا نماز می خوانی ؟ نه . چرا ؟ بلد نیستم . اشراقی وارد میدان شد : آیا مسلمانی ؟ اگر تا آن لحظه طی این چند سال در برابر این پرسش همواره نوشته بودم اصل ۲۳ قانون اساسی هرگونه تفتیش عقاید را ممنوع می کند، یا به خودم مربوط است یا مانند آن، در آن جا نمی دانم تحت تاثیر جّو قرار گرفته بودم یا به علت در جریان کشتارها بودن یا به هر دلیل دیگری این طور شد که به هر حال پاسخ مثبت دادم . تیر رها شده بود . در برابر حداقل سه شاهد “عاقل” و بالغ به مسلمان بودن خود اعتراف کرده بودم و دیگر نمی توانستند مرا به دلیل کافر بودن اعدام کنند . پرونده ام نیز چیزی نداشت که کفه ترازو را به جهت میل دژخیم خم کند . ( گرچه با همین پرونده سبک، پس از دو سال و دو ماه مرا به ۷ سال زندان محکوم کرده بودند ) . نیری مانند کسی که شکار خود را از دست داده باشد و شیئی نجس را از خود دور کند با حرکت دادن دستش گفت : ” برود، برود، نماز بخواند، روزه بگیرد” . مرا بیرون بردند و روی صندلی دسته داری مانند صندلی های مدارس نشاندند . پس از چند لحظه کاغذی جلوی رویم قرار دادند که باید آن را امضا می کردم : قبول می کردم که من دیگر مارکسیست نیستم، دین، امامت و معاد را قبول دارم و غیره . امضا نکردم و به انتظار نشستم . در حالی که گلویم خشک شده بود و شقیقه هایم محکم می زد . ناگهان سر و کله حاج آقا پیدا شد . ” امضا کردی ؟ ” –” نه من این کاغذ را امضا نمی کنم ” . آن را از جلویم محکم کشید و رفت . چند لحظه بعد برگشت و گفت ” امضا کن . حاج آقا گفته که اگر امضا نکنی می دانی که چه در انتظارت است !” . گلویم هر لحظه خشک تر می شد . آیا باید امضا کنم ؟ آیا اصلاً امضای من در چنین شرایطی ارزش دارد یا نه؟ سرانجام به این نتیجه رسیدم که امضای من در این شرایط فاقد ارزش است . امضا کردم . آمدند و مرا به گوشه ائی بردند . از زیر چشم بند نگاه کردم شماری از رفقای بند ۲۰ را دیدم که در یک صف در وسط راهرو ایستاده اند .این واپسین دیدار ما بود . مسئول زندان خطاب به یکی از پاسداران گفت :” این ها را ببر بالا ” . این در واقع رمزی بود بین او و پاسدار : که آنها باید به دار آویخته شوند . فکر می کردم باقی را نیز به همین ترتیب از بین خواهند برد . از خودم بدم آمده بود که چرا آن کاغذ را امضا کرده بودم . می پنداشتم که اگر این کار را نکرده بودم در کنار دیگر رفقا بودم . حالم هر لحظه بدتر می شد . احتمال می دادم که تنها بازمانده بند ۲۰ هستم و از این اندیشه به خود می لرزیدم . خود را کاملاً باخته بودم . ناگهان صدائی آشنا از آن سوتر بلند شد و اجازه رفتن به دستشوئی خواست . این شاید یکی از زیباترین جملاتی بود که شنیده بودم . پس من تنها نبودم . دیگرانی نیز بودند که کشتار دژخیم شامل حال آنان نشده بود ….
اما کسی هنوز ابعاد فاجعه را نمی دانست.
ما را به بندی در طبقه اول بردند . از دیگر بندها نیز آمده بودند . به جز ما کسی در جریان کشتار نبود . تا آنجا که می توانستیم دیگران را آگاه کردیم . یکی از بچه ها که در برابر رفیق مان اصغر محبوب نشسته بود، وقتی به او می گوید اعدام می کنند، او با لبخندی به کمک دست راست خود علامت پیروزی را نشان می دهد .
شب را چگونه به صبح رساندیم، بماند . از فردای آن روز بازماندگان را در چند سلول گذاشتند . از اوایل صبح، صدای فریاد مردی را که با شلاق می زدند به گوش می رسید . او در حین فریاد زدن می گفت ” وای ددم، وای ددم ” که حکایت از آذری بودن او داشت . معلوم نبود از او چه می خواهند و او چه پاسخ می دهد . تا عصر این امر چند بار تکرار شد . فردای آن روز پاسدار بند با زهر خندی گفت که فرد مزبور ” به درک واصل شد ” . روز بعد از طریق مورس دریافتیم که او جلیل بود که نتوانسته بود شلاق ها را تحمل کند و با شیشه ای شکسته شکمش را پاره کرده بود . او و دوست و هم رزمش سعدالله زارع ( که آزاد شد )، از همان اوایل انقلاب دستگیر شده بودند و در زندان به مواضع اکثریت پیوسته بودند . در واقع آنان بیشتر توده ای بودند تا اکثریتی . رفتارشان با ما بدون خدشه و در نهایت دوستی بود . یادش گرامی باد . او را واقعاً دوست می داشتیم .
طی شلاق هائی که به جلیل در پشت در سلول ما وارد می آمد، دل پیچه ام شروع شد . با فریاد های او این مسئله تشدید می یافت . هر چه به در می زدم که به من اجازه رفتن به دستشوئی را بدهند بی فایده بود . سرانجام یکی از بچه ها دبه بزرگی را تهیه کرد دیگران به من پشت کردند تا من بتوانم کارم را انجام بدهم . پس از اتمام کار سرپوشی روی دبه گذاشتند تا بتوانم آن را بعداً در دست شوئی خالی کنم .
صبح روز بعد، در ناگهان باز شد و رئیس زندان با یک پاسدار به درون پرید . همه را دور سلول نشاند و پرسش خود را آغاز کرد . آیا حاضرید علیه حزب ( یا اگر اکثریتی بودند علیه سازمان ) اعلام جرم کنید ؟ یکی یکی پاسخ های آری داده می شد . به من که رسید گفتم هنوز در این باره فکر نکرده ام . گفت بلند شو . دو نفر دیگر نیز مانند من به بیرون کشانده شدند . ما را همراه پانزده نفر دیگر که از سایر سلول ها آورده بودند به کنار تختی بردند و شلاق زدن را آغاز کردند .
هنگامی که ده یازده سال بیشتر نداشتم، داستانی درباره ” خواجه نصیرالدین شهر آشوب ” خوانده بودم که در آن امیر بلخ آهنگری را که در جهت منافع زحمت کشان شهر گام برداشته بود به شلاق خوردن محکوم کرده بود . به هنگام شلاق خوردن کوچک ترین شکوه ای از او شنیده نشده بود . من نیز چنین تصمیم گرفتم که درد را تحمل کنم ولی دادی نزنم که موجب خوشحالی شکنجه گر شود ! بدین سان با اولین ضربه فقط آهی از دهانم بیرون آمد . ولی از ضربه دوم مانند دیگران و شاید هم بیش از دیگران فریاد می زدم ! ضربان قلبم شدیدتر شده بود . نمی دانستم قلبم طرف راست است یا طرف چپ . می دانستم طرف چپ است ولی پس چرا ضربان آن را در طرف راست خود احساس می کنم ؟! نمی دانم چند ضربه خوردم . شاید پانزده شاید هم بیشتر . فقط به یاد دارم که طی تمام این مدت کوتاه می خواستم جلاد را مسخره کنم و به او بخندم . باید اعتراف کنم که بر عکس تخت های شکنجه معمولی که زندانی را بر روی آن می خواباندند، به گونه ای که پاهای او کمی از انتهای تخت بیرون بود و به این ترتیب اثر ضربه های شلاق در اثر حرکت پاها به سمت پائین کمتراحساس می شد، این جا پاها را روی میله ای آهنی قرار می دادند که در چهل یا پنجاه سانتی متری سطح تخت نصب شده بود . بدین سان ضربه های وارده بسیار دردناک تر از ضربه های معمولی بود . شاید هم تحمل ما همگی کمتر شده بود . نمی دانم.
مرا به همراه پاسداری به سلول قبلی بازگرداندند و خواستند وسائلم را که شامل مسواک و یکی دو رخت و چند دفترچه بود جمع کنم . بعدها به من گفتند که رفقا فکر می کردند مرا نیز برای اعدام می برند . ولی در واقع به سلول دیگری بردند که در آنجا همه کسانی که شلاق نوش جان کرده بودند قرار داشتند . با پاهای ورم کرده مشغول راه رفتن بودیم تا از شدت درد بکاهیم و خون درون رگ های پا جریان بیابد تا از عوارض بعدی کاسته شود.
شب را به صبح رساندیم . ما را به بند دیگری بردند . در آن بند، جان به در بردگان یکدیگر را یافتیم، بوسیدیم، گریستیم و خندیدیم . از سرنوشت دیگران پرسیدیم . کسانی که دیگر با ما نبودند .
به احمد رضا دلیلی، که هنوز از سرنوشت برادرش بی خبر بودیم دلداری دادیم و حتی یکی از بچه ها به دروغ به او گفت که برادرش را در بند دیگری دیده است . ما را به بند ۲۰ باز گرداندند تا وسائل کسانی که با ما نبودند – و می گفتند آن ها به بند دیگری منتقل شده اند – جمع کنیم و می خواستند برایشان پول بگذاریم . ما نیز هر آنچه می توانستیم برایشان گذاشتیم . بعد ها فهمیدیم که پاسداران این وسائل و پول ها را به عنوان غرامت جنگی، علیه کفار بین خود تقسیم کرده بودند .
به مدت سه تا چهار روز همه فعالین دیگر گروه های چپ که با ما درآن بند بودند با ما سلام و علیک می کردند . امری که قبلاً از آن پرهیز می کردند . زیرا با ما توده ائی ها اختلاف شدید سیاسی داشتند …. ولی پس از چند روز، دوباره همان آش شد و همان کاسه !
با جمع آوری اطلاعات دیگر رفقا به این نتیجه رسیدیم که نزدیک سی صد نفر از رفقا را اعدام کرده بودند . فقط از بند ما بیست و چهار نفر را کشته بودند .
ما را در بند گرد آوردند و گفتند باید نماز بخوانید . گفتیم ما هنوز به این نتیجه نرسیده ایم که نماز بخوانیم . گفتند یا نماز یا …. خود دانید . اما گرفتن وضو برای این همه زندانی با آن تعداد شیر آب امکان پذیر نبود . این است که اغلب بدون گرفتن وضو به نماز می ایستادیم . کسی هم درست نماز خواندن بلد نبود . برایمان بچه آخوندی که هنوز پشت لبش سبز نشده بود و معلوم نبود از کدام دهات آمده است، آوردند . نخستین سئوالی که کرد این بود : آقایان سواد دارند ؟ ما هیچ نگفتیم . پاسدار بند گفت آقایان همه دکتر و مهندس هستند . کمی خود را جمع و جور کرد و سپس آموزش نماز را آغاز نمود . ولی فردای آن روز بخشی از آنچه را که روز پیش یاد داده بود فراموش کرد . به هنگام رکوع، با تکرار بسم الله از ته حلق تصور می کرد که صواب بیشتری می کند . پس از چهار یا پنج روز پاسدار بند که به نظرعمیقاً معتقد می آمد جای او را گرفت . من که تا آن لحظه در عمرم نماز نخوانده بودم می کوشیدم یاد بگیرم . ولی باید اذعان داشته باشم که در این مورد کوچک ترین استعدادی نداشتم .اگر حواسم به دولا راست شدن می رفت، آن چه را خوانده بودم فراموش می کردم و اگر فکرم را به آنچه می بایست می گفتم متمرکز می کردم فراموش می کردم چه موقع باید خم شد یا چه هنگام باید دست را جلو گرفت . دیگران نیز بهتر از من نبودند . در صف آخر که معرکه ای بود . مهرها را روی هم می گذاشتند و ایستاده به رکوع می رفتند . یا به محض این که در صف ماقبل آخر کسی به رکوع می رفت مهرها را در جیب او خالی می کردند یا دیگر شوخی ها . پاسداران نیز پس از هر چند روز متوجه شدند که از این جماعت نماز خوان پدید نمی آید و برنامه را تعطیل کردند .
پس از سه روز که از اعدام رفقا می گذشت گوئی تازه متوجه مطلب شده باشم، در آن روز صبح هر کاری می کردم جلوی ریزش اشک های خود را بگیرم نتوانستم . شاید بیش از یک ساعت گریستم . هنگامی که به یکی از رفقا گفتم دیگران را اعدام کردند، بدون هیچ واکنشی به گوشه ای رفت . یک ساعت بعد او را دیدیم که کمرش دیگر راست نمی شد و دچار لکنت زبان شدیدی شده بود . فقط صداهای نا مفهومی از دهانش بیرون می آمد . او چندین روز به همین صورت باقی ماند . ولی آهسته آهسته رو به بهبودی گذاشت .
سرانجام ما را به اوین بردند . یک شب که مشغول گوش کردن به اخبار بودیم ناگهان از سالن بغلی فریاد شادی کسانی را که سرگرم گوش کردن اخبار به زبان انگلیسی بودند شنیدیم . دلیل شادی آنان این بود که طی اخبار گفته بودند زندانی های سیاسی آزاد خواهند شد .
چند روز بعد دوباره ما را به صف کردند . آیا حاضرید تظاهرات کنید ؟ یکدیگر را نگریستیم . همه مردد ایستاده بودند . جو اعدام ها را دوباره با رفتارشان به وجود آورده بودند . سرانجام یکی از رفقا از صف جدا شد و آمادگی خود را برای شرکت در تظاهرات اعلام کرد . آهسته آهسته شمار افراد بیشتر شد . ما چند نفر بیشتر نمانده بودیم . گفتم تظاهرات درباره چیست و چگونه صورت می گیرد ؟ گفتند باید جلوی مقر سازمان ملل راه پیمائی کنید . من هم سرانجام به دیگران پیوستم .
روز ۱۴ اسفند ۶۷ در برابر مقر سازمان ملل راه پیمائی کردیم . از ما فیلمبرداری کردند . به مجرد اینکه متوجه این امر شدم دستم را جلوی صورتم بردم . پس از چند ساعتی بازگشتیم . اتوبوس ها با خانواده هائی که برای آزادی عزیزان خود شیرینی پخش می کردند در انتظارمان بودند . ما را جلوی ساختمان مجلس ( اگر اشتباه نکرده باشم ) بردند .
و سپس آزادی در پیش رو . هفت سال ممنوع الخروج بودن و دیگر مسائل از جمله این که خانواده رفقائی که هم بند ما بودند نمی خواستند قبول کنند که ما را آزاد کرده و عزیزان شان را اعدام کرده باشند . ما را تا حدی مسئول می دانستند ! مدت ها به کار توضیحی برای بازماندگان مشغول بودیم . پیدا کردن کار برای گذران زندگی با داشتن پرونده ای نزد دادستانی انقلاب نیز مشکل دیگری بود که به این آسانی حل نشد .
و سر انجام پس از ۶ سال زندان و ۸ سال زندگی پس از آن موفق شدم گذرنامه بگیرم و به همراه خانواده کشور را ترک کنم .
مرداد ۱۳۸۳
هم مسیر بودیم
با درود آقای زاهدی
از ابتدا تا انتهای راه مقابل ساختمان مجلس سنای شاه هم مسیر بودیم تنها یک مورد را در یادمانده شما نیافتم مراسم تالار وحدت که پایان بخش آن جنتی بود. در این یادمانده ها وقتی ازدهات پیش نماز یاد میکنید تحقیر نسبت به زادگاهش احساس می شود. اگر دهاتی است نظام حاکم باید تحقیر شود.اگر ناآگاه است نظام سرمایه داری(چه در زمان شاه وچه پس از انقلاب) برای آگاهی او کم مایه گذاشته است.آنچه در این سال ها برزندانی گذشت سوئ استفاده از این ناآگاهی بود.به نظر من تحقیر باید متوجه نظامی باشد که در جهت دهی اندیشه ی امثال حتی لشکری ها مسئول است.اگر او پس شنیدن دانش دارندگان مدارک دانشگاهی خودش جمع وجور می کند پس اگر درمحیط مناسب وآموزش درست وفراهم بودن شرایط تربیت می شد کنار ما در زندان نشسته بود.از هویدا از مسبب اوضاع پرسیدند گفت سیستم مقصر است.ما به اینجا رسیده ایم که بگوئیم نظام استثماری مسئولیتی در آگاهی بخشی ندارد ودر جهن عکس آگاهی حرکت می کند تحقیرمحل تولد وتحقیر به دلیل دهاتی بودن در قاموس یک زندانی سیاسی نیست.زندانبان سبع است.وقتی میگوئیم ارتجاع در مقابل اندیشه ی مترقی مقاومت میکند یعنی اینکه سال ها فرزندان خود ما را از بودن ما در کنارشان محروم میکند.شاید می توانستیم برای آموختن آنچه مترقی می دانیم کمکشان باشیم.دوری ما از فرزندان ما از هم محله ای ها ازهمشهری ها ازهم میهنانمان یعنی همان دور بودن آن دهاتی از مرکز تمدن که برای ادای فریضه واجب به پیش نمازی ما انتخابش کردند.امیدوارم برداشت من از لحن کلام اشتباه باشد واحساس تحقیر برای کسانی که خودشان هم قربانی شرایط هستند نادرست.
غلط گیری
درجهت عکس آگاهی
درست است
پاسخ به پاسخ
رفیق زاهدی!
در همانجا گفته شد، امیدوارم برداشتم ازتحقیراشتباه باشد.اما برگزیدن یک واژه وتعمیم به سراسر یاد مانده.در جای دیگر وبا یاد آوری تکراری واژه ی دشمن یعنی رد نظر رفیق فقید کیانوری که برآیند نظر کمیته ی مرکزی حزب توده ی ایران وکل حزب بود که دشمن، امپریالیسم معرفی شده بود.وبجز سرمایه داری وابسته ی دربار وانحصارات جهانی شرکت کنندگان در انقلاب را دشمن نمی دانستیم.همین یک واژه تحلیل حزب را تحت الشعاع قرار نمی دهد؟
اشتباه درزمان انتقال به قزل حصار
در خرداد ماه سال هزارو سیصدوشصت و پنج کوچ جمعی از قزل حصار به گوهر دشت(رجائی شهر)بعدی اتفاق افتاد.زندان قزل حصار به شهربانی(نیروی انتظامی)بعدی سپرده شد.مانندزمان پیش از دستگیری.یکی از افسران شهربانی به نام زادنور خودش ازعوامل آنجا بود.زندانیان گروه های دیگر می گفتند:وقتی زاد نور می آمد داخل می گفتیم صل علی محمد نور خمینی آمد، حالاچه بگوئیم.به نظرم زندان قزل حصاردر پائیز شصت وپنج زندانی سیاسی نداشت چه زمانی تحویل داده شد یادم نیست.
یاد مانده یا حسرت وگلایه
ما سرکوب دست کم دوحزب کمونیست در خاورمیانه وشمال آفریقا بدست مدعیان انقلابی وملی مثل ناصر در مصر وحزب بعث در عراق را دیدیم یاشنیدیم .مذهبی نبودند. ازبخش حاکمان سلطنتی هم نبودند.خواهان حاکمیت قانون وانتخابات ومجلس ومردم بودند.پس می توان دموکرات نامیدشان.میخواستند دگرگونی درکشور ایجاد شود. پس انقلابی بودند.اما حزب کمونیست را بشدت سرکوب کردند.مذهب سرکوب نکرد، منافع طبقاتی آنها را به این کار واداشت.
چرا به ایران که می رسیم این سرکوب رنگ طبقاتی خود را از دست می دهد، ورنگ مذهبی به خود می گیرد.طبقه محروم واستثمار شده، مدتهای مدیدی است برای رهائی از استثمار مبارزه میکند.منتی هم سر کسی نمی گذارد.شش سال از زندگی هدر رفته وبا بزرگواری از مسببش شاکی نیستید.شما یاد مانده نوشته ای یاگله گذاری توام باگذشت کرده ای.زندگی اززمان پیدایش طبقات همیشه با مبارزه همراه بوده است برخی هم در تیررس بوده اند واز جان گذشته اند.
زندگی زیباست ای زیبا پسند
آنچنان زیباست این بی بازگشت
کز برایش می توان از جان گذشت.
برخی به آن عمل کردند برخی به هر دلیلی تا آخر نرفتند.شرایطش نبود ویا……
اما انقلاب شده بود.حاکمیت پس از انقلاب بنا به باور های اسلامی اکثریت داشت.ما آنها را دشمن نمیدیدیم. از آزادی شرمنده نبودیم تا صورتمان را بپوشانیم در پنهان کاری بکنیم درمیان مردم شرمنده.نشناسند ما را.حتی اگر با این پس زمینه که حزب با حرکت مابد نام نشود.حزب ما از انقلاب پشتیبانی کرده بود.امپریالیسم دوران بسیار درازی در فکر تشکیل جبهه ای از مذهبی های مرتجع برای مقابله با اتحاد شوروی بود.هر انقلابی با محتوای ملی یعنی ضد امپریالیستی.دموکراتیک یعنی خواهان اجرای قانون وانتخابات وتشکیل مجلس، بالقوه یار اردوگاه سوسیالیسم بود.پس باید تقویت میشد.یاد مانده های بالا را در آن زمان جزئی از اردوگاه مقابل امپریالیسم نمی توان ارزیابی کرد.دست بالا یادداشتی کینه جویانه بدون افزودن هیچ تحلیلی از شرایط آن زمان .مارکسیم لنینیسم یااوروکمونیسم؟توده ای؟ چنین نمی اندیشد.
غلط گیری
اگر او پس از شنیدن دانش دارندگان مدارک دانشگاهی خودش را جمع وجور میکند
پاسخ به آقای حسینزاده
با درود،
هیچ کدام از دوستانی که این “یاد مانده ها” را خوانده بودند، چنین برداشتی نکرده بودند!
قصد من نیز تحقیر این یا آن فرد نبود. آیا اگر به جای آن چه این دوست “تحقیر” می نامد مثلا واژه دیگری که از آن بوی “تحقیر” به مشام نمی رسد، به کار رفته بود چیزی تغییر می کرد؟
فکر نمی کنم.
ولی این جا دو موضوع توجه مرا به خود جلب نمود :
نخست این که از چند برگ یاد مانده، فقط یک کلمه را پیدا کرده
و در باره اش به کل مطلب ایراد گرفته بودند…
دوم این که همیشه نباید در باره هر رویدادی تفسیر و تعبیر کرد!! افزون بر آن باید دید که آیا فرد مورد نظر قادر به تفسیر چنین رویداد مهمی بوده است یا نه. می توانم بگویم که چنین توانائی هائی در خودم نمی بینم. خودتان می بینید که شش سال زندگی را فقط در چند برگ خلاصه کرده ام وبیش از این نیز از عهده ام بر نمی آید…!
بتز هم می گویم که هرگز قصد تحقیر کسی را نداشته و نخواهم داشت.
با درود آقای زاهدی آیا می
با درود آقای زاهدی آیا می توان نوشته های شما را در یکی از شبکه های مجازی دنبال کرد؟