سوزانترین اشکهایم را برای زیباترین لبخندهایت میفشانم
ای مهربان من
«… تا دوست داریم
تا دوست دارمت
تا اشک ما به گونه هم میچکد زِ مهر
تا در زمانه هست یکی جانِ دوستدار
کی مرگ میتواند نام مرا بروبد از یاد روزگار؟ …»
(سیاوش کسرایی)
بر روی تکه پارچهای سپید، بخشی همیشه تازه از شعر لطیف «باور» از زندهیاد رفیق سیاوش کسرایی را با خطی زیبا گلدوزی کرده بود. همان گلدوزی که دیری است در قابی بر دیوار خانه، مقابل چشمانام قرار دارد. همچون تصویر سیمای خنداناش که از درون قاب رخ مینماید و گویی بر آنچه باورمان بوده است ـ بهروزی تودهها و پایان درد و رنج مردم ـ تأکید میکند.
۲۷ سال میگذرد. ۲۷ سال از گردبادی که به ناگاه درگرفت و ساقههای ترد و جوانمان را به یغما برد و درختان کهن را نیز.
تازه همه چیز روال عادی یافته بود. زندگی میکردیم، با همه مشقتها و با همه محدودیتهایاش . گردبادهای سهمگین یکی پس از دیگری آمده و رفته بودند. هر بار گلی و گاه گلهایی پرپر شده بودند. و این همه، شادیهای کوچکمان را خدشهدار میکرد. دلخوش بودیم به جشنهای سادهای که زیر چتر سالروز تولد کودکانمان برگزار میکردیم. هدیههای دستدوزی که برای هم تهیه میکردیم و دامنهای چیت گلداری که میپوشیدیم و بند زندان، یکسره رنگ زیبای سرخ و سبز و سپید به خود میگرفت. شعرهایی که میخواندیم و نمایشهای کوتاه و طنزی که اجرا میکردیم. در کنار هم همچون اعضای خانوادهای صمیمی و یک رنگ، روزها را سپری میکردیم.
گمان میرفت روزهای تیرهای که قلب گروه ـ گروه زندانیان جوان و نوجوان را نشانه میرفتند به پایان رسیده است. قدیمیها از رویدادهای حیرتانگیز و باورنکردنی دوران قرون وسطایی حاج رحمان قزلحصار و مجتبی حلوایی اوین، قبرهای کوچک و شکنجههای طاقتفرسا و آپارتمانهایی که در آنها زندانیان جیره شلاق داشتند داستانها میگفتند، به احتیاط.
ناگهان همه چیز دگرگون شد. تلویزیونها را از بندها و اتاقها بیرون بردند. ملیکشها به بندهای دربسته منتقل شدند. تدابیر امنیتی تشدید شد. هواخوری قطع. فضای سنگینی بر همه جا سایه گسترد. ملاقاتها یکسره لغو شدند. اینها را دیگر تقریباً خیلیها میدانند. داستان کهنهای است. کهنه چون افسانه رستم و سهراب که هر بار شنونده، سادهدلانه آرزو میکند در لحظه سرنوشتساز، پیش از آنکه شمشیر رستم، سهراب جوان را از پای درآورد، و در پی آن تیرهروزی و اندوه ابدی نصیب بینوا رستم شود، پردهها برافتند، رستم آگه شود، و سهراب را زنده در آغوش گیرد، و تراژدی، سیمایی انسانی بیابد.
۲۷ سال میگذرد از روزی که «حلوایی» بار دیگر به بند آمد، با چهرهای پیروزمند، اعوان و انصارش همراهاش بودند. مثل صاعقه فرود آمدند، و بی آنکه «مجال درودی و بدرودی باشد» غنچههامان را گرفتند و بردند و پرپرشان کردند.
۲۷ سال میگذرد از روزهایی که در گوشهای میایستادیم و آهسته دو نفر، سه نفر، سرود انترناسیونال میخواندیم و برای سفری بیبازگشت آماده میشدیم.
با ناباوری، هر شب ساک کوچکمان را مرتب میکردیم، و برخی عکسها و نامهها را در گوشهای از ساک که گمان میکردیم امن است پنهان میکردیم تا پس از مرگمان شاید روزی کسانمان آنها را بیابند.
۲۷ سال میگذرد و هنوز مرداد و شهریور، ایام تازه شدن یادهای همیشه جواناند.
۲۷ سال میگذرد و هنوز صدای گامهای مردانی به گوش میرسد که نیمهشبان در سلولهای انفرادی راه میرفتند و راه میرفتند. مردانی که میدانستند سپیده را نخواهند دید. پاسداری در ساعات پایانی شب، آنان را از واپسین آزمون آگاه کرده بود: گزینههای دهشتناک و مرگزا ـ کشته شدن روح و روان یا از بین رفتن جسم. هر دو مرگیهایی خوفناک بودند. چه آزمون بیرحمانه و غیرانسانیای!
۲۷ سال میگذرد و هنوز مرداد که از راه میرسد شبها گاه بهوضوح صدای خشک باز شدن در سلول بالای سرم را میشنوم. و صدای مردی را که ساعتها راه میرفت در سلول کوچکاش. راه میرفت و به پاسخی که باید آماده میکرد میاندیشید. پاسخی که مرگ و زندگیاش را تعیین میکرد.
انگار صدا از جایی دور و متروک میآید.
گفتگویی هراسانگیز:
خوب فکرهایت را کردی؟
ـ آری.
صدا از اعماق میآید. من هم مانند مرد جوان نخفتهام. تمام ساعاتی را که قدم میزد، همراه او در سلول پایینی قدم زدهام. بی آنکه بداند. دستانم میلرزند، لرزشی که همواره با من خواهد بود.
پاسدار میگوید: خوب، مصاحبه میکنی؟
ـ نه!
پس آماده شو.
۲۷ سال میگذرد. صدای قدمهای مرد جوان را میشنوم. در سلول بسته میشود. سپیده دارد سر میزند اما خواب از چشمانم میگریزد. صدای همهمه مانندی میشنوم. هراسان خود را از لوله شوفاژ که کنار پنجره سلول قرار دارد بالا میکشم. از روزنه پنجره نگاه میکنم. چشمان نیمهباز مردان جوان بر آسمان دوخته شده است. واپسین سپیده بر سیمای مهتابیشان میتابد.
۲۷ سال میگذرد و یاد آن «جانهای شیفته»، سوزانترین اشکها را بر گونههایم مینشاند.