مقدمهای بر «پری کوچک دریایی» اثر جاودان هانس کریستین آندرسن (۱)
قصههای هانس کریستین آندرسن را همه میشناسند. ولی کمتر کسی به جزییات زندگی او و این که چگونه این رماننویس به قصهگویی روی آورده، آگاه است. مثلاً با وجودی که قصه «پری کوچک دریایی» ظاهراً برای کودکان نوشته شده است، ولی پس از بررسی زیستنگاری او، میتوان پی برد که او از این وسیله فراگیر برای بیان اندیشههایی بهره جسته است که بیشتر به همه ما مربوط میشود تا تنها به کودکان.
از آن جایی که زندگینامه این نویسنده بزرگ دانمارکی تاکنون در برگردانها ارائه نشده است، مولف با استفاده از چندین نوشته بلند و کوتاه به زبانهای اروپایی و فارسی، بر آن شد که جستاری هرچند کوتاه درباره زندگینامه او تهیه کرده و آن را به تنها زبانی که میشناسد، یعنی زبان بزرگسالان، در اختیار خوانندگان قرار دهد.
فرزند پینهدوز
جستاری درباره زندگینامه هانس کریستین آندرسن، نویسنده دانمارکی
در نخستین دهه سده نوزدهم، دانمارک در جستوجوی هویت گمشده خود بود. شکستهای دوگانهای که انگلستان در سالهای ١٨٠١ و ١٨٠٧ به دانمارک وارد کرده بود، منشاء نوعی سرگشتگی شده بود. اقتصاد نابسامان کشور در تمام ارکان زندگی تأثیر گذاشته بود. عصر رمانتیسم ملیگرا در دانمارک با آزاد کردن خود از تأثیر ادبیات فرانسه و روی آوردن به شاعران آلمانی مانند «گوته» (۲) و شیلر (۳) و فیلسوفان آن کشور مانند امانوئل کانت (۴) و شلینگ (۵) و همچنین الهام گرفتن از فیلسوف نروژی هنریک استفنز (۶) آغاز شده بود. ادبیات دانمارک در راه آن بود که با آثار نابغه جوانی بهنام آدام اهلنشلگر (۷) که بعدها بهنام سرور تمام شاعران اسکاندیناوی شهرت یافت، در عصر طلایی خود زندگی کند. در این دوران، بانفوذترین شخصیت ادبی دانمارک، نیکلایی فردریک سورین گرونتویگ (۸) بود که با مزامیر خود آکنده از اسطورههایی که در آنها آمیزهای از احساسات مذهبی و رنگآمیزی محلی وجود داشت، بر زندگی فرهنگی دانمارک تأثیری پایا بر جای گذاشت. این دو نویسنده اخیر میکوشیدند تا با جستوجو در گنجینه نظم و نثر گذشتگان، ترانههای بومی، منظومههای حماسی و گوشههایی از تاریخ ساکسها و ژرمنها، به روح سرگردان دانمارکیها جان تازهای ببخشند و به شخصیت بدیع آنان سمتگیری نوینی دهند. در این میان، تأثیر لودویگ هایبرگ (۹) که در زمره نویسندگان جوانتر بهشمار میرفت نیز نباید فراموش شود. او که تحت تأثیر هگل (۱۰) و فلسفهاش بود، با ظرافت تمام، با شیوهای عقلایی و در عینحال انتقادی، کوشید تا با نوشتن نمایشنامههایی موزیکال و عامهپسند جنبه سادهدلی و مهربان خلق دانمارک را تشدید کند.
ولی افتخار شناساندن زوایای روح دانمارکی با تمام ویژگیهایش به هانس کریستین آندرسن، این فرزند خلق برمیگردد که نه تئوری آموخته و نه از مکتب ویژهای پیروی کرده بود. او با طنز ویژه و هجو شاعرانهاش در داستانهایی بهظاهر کودکانه که بخش عمدهای از ظرافت کلامی خود را در برگردان به زبانهای دیگر از دست میدهد، نام خود و کشورش را جاودانه کرد.
* * * * *
روز دوم آوریل سال ١٨٠۵ در شهر اودنسه (۱۱) دانمارک کودکی چشم به جهان گشود که بعدها آوازه شهرتش سراسر گیتی را پیمود. این کودک هانس کریستین آندرسن نام گرفت. پدر بزرگش مجنون بود و مادر بزرگش دچار مالیخولیایی حاد که فقط میتوانست نوهاش را لوس کند. پدرهانس کریستین کوچک، پینهدوز تنگدستی بود که اغلب دچار رویاهای ضد کاتولیکی خود میشد و اطمینان داشت که برای «چیزی برتر» به دنیا آمده است. همین باور وی موجب شد که گول سراب کارزار بزرگ ناپلئون را بخورد و خود را به استخدام ارتش او درآورد. او در سال ١٨١٦ از این کارزار بزرگ بازگشت و اندکی بعد در گذشت. مادر هانس کریستین که از پدر او بزرگتر بود، زنی معمولی، بسیار خرافاتی و تقریباً بیسواد بود. پس از مرگ شوهرش، برای گذران زندگی به رختشویی میپرداخت، میگساری میکرد و پس از ازدواج مجدد، پسرش را برای کارآموزی نزد کفاش، نجار و صاحبان حرفههای دیگر فرستاد. روح حساس و سلامت کودک نحیف از این امر زیان دید ولی بهرغم چنین حال و روزی، کودک دوران کودکی خوبی را گذراند، فرصت یافت نزد خانم همسایهای خواندن و نوشتن را بیاموزد و حتی بهگونهای نامرتب به مدرسهای خصوصی برود. او شعرهای زیادی سرود و خیلی زود به فکر کسب افتخارات ادبی افتاد.
* * * * *
هانس کریستین در سال ١٨١٩، یعنی هنگامی که ١۴ سال بیش نداشت، تصمیم گرفت زادگاه خود را ترک گوید و به کپنهاک برود تا شاید بتواند به رویاهای خود درباره کسب شهرت ادبی جامه عمل بپوشاند. آن روزها، نمایش در دانمارک رواج فراوان داشت. از اینرو، او موفقیت خود را در نمایشنامهنویسی دید و چون صدایش هم بد نبود، امید داشت که خواننده اپرا گردد. یا حتی بهعنوان ستاره رقص شهره عالم شود. و با وجودی که توانسته بود با تکیه بر پیشینه خدماتی پدرش در ارتش بزرگ چندین پشتیبان بانفوذ برای خود دستوپا کند، در هیچیک از این عرصهها موفق نشد. اندام بیقوارهاش را مدیران تماشاخانههایی که برای یافتن کار به آنها مراجعه میکرد، به سخره میگرفتند ولی شیوه بیان پُرطمطراق این جوان ١۴ ساله آنها را حیرتزده میکرد. سرانجام، در حالیکه از گرسنگی در شرف مرگ بود بهعنوان خواننده در یک اپرا استخدام شد. ولی دیری نپایید که بهعلت دورگه شدن صدایش از کار اخراجش کردند. با وجودی که چند نمایشنامه کمدی و تراژدی نوشت و به مدیر تماشاخانهای نشان داد که در گروه خوانندگان آن استخدام شده بود، هیچیک پذیرفته نشد و با افزودن جمله «غیرقابل بازی» آنها را به او بازپس دادند. هیچ ناشری تلاش شاعرانهاش را جدی نگرفت و شعرهایش را چاپ نکرد. در مجموع، سالهای نخست اقامت او در کپنهاک همراه با بدبختی، گرسنگی و گاهی ناامیدی سپری شد.
پس از سه سال رنج و سرگشتگی، سرانجام بخت با او یار شد و در سال ١٨٢٢ با جوناس کولین (۱۲) که مدیر تئاتر و مردی هنردوست بود، آشنایی یافت. کولین در این جوان سرسخت و پیگیر، بارقههایی از استعدادهای نهفته دید و موفق شد برایش کمک هزینه تحصیلی در شهر اسلاگلسه (۱۳) دستوپا کند. به این ترتیب، او وارد دبیرستان شد و با جدیت به کتاب خواندن پرداخت. دوران تحصیل در دبیرستان برایش دوران سختی بود زیرا به علت بیدست و پاییش، نه تنها از طرف مدیر دبیرستان مورد سخره قرار میگرفت بلکه همکلاسیهایش نیز او را دست میانداختند.
این شکنجههای روحی روانی که بهمدت سه سال ادامه داشت و بعداز آن هم دست از سرش بر نداشت، در قصههایش آشکار است (مثلاً در قصه «جوجه اردک زشت»). در سال ١٨۲٧ موفق شد دیپلم خود را بگیرد و در سال ١۸٢٨ به دانشگاه راه یافت و رشته معارف و فلسفه را به پایان رساند. ولی این سالهای پر مشقت بیهوده نگذشت. طی آنها دانش بسیار اندوخت و بسیار نوشت: شعر، نمایشنامه و کتابی بهنام «جستاری درباره جوانان» که در سال ١۸٣۵تحت نام سهگانه ویلیام کریستین والتر منتشر کرد. مطلب قابلتوجه در گزیدن این نام مستعار این بود که بهنام خود (کریستین) دو نام دیگر، یکی ویلیام، که به شکسپیر و دیگری والتر، که به اسکات (۱۴) تعلق داشت، افزوده بود و این نشان از شهرتطلبی و سلیقههای اوست. در سال ١٨٢۷، اشعارش را زیر عنوان «کودک میرنده» (۱۵) منتشر کرد که اشک به چشم هر خواننده آن میآورد. ولی فقط در سال ١۸٢٩ بود که خوانندگان دانمارکی با نام او از طریق نثری شعرگونه بهنام «مسافرتی پیاده از کانال هولمن (۱۶) تا انتهای جزیره آماگر (۱۷) آشنا شدند که در آن درباره گردشی آکنده از موجودات تخیلی از میان شهر کپنهاک سخن میرود.
* * * * *
سال ١۸٣٠، سر آغاز سفرهای متعدد آندرسن و عشقهای ناکام اوست. بر اساس شیوههای مرسوم در آن زمان، کمک هزینهای برای سفر به آلمان و سوییس دریافت کرد. در این سفرها، آندرسن در جستوجوی انسان و ماجراست و از این لحظه به بعد، هرگاه از عدم درک منتقدین نسبت به آثار خود یا در اثر عشقی ناکام رنج میبرد، به سفر میرفت .ارمغان این دوران کتابی بود بهنام: «تصاویر یک سفر بههارتزن (۱۸) و سوییس ساکسون در تابستان ١٨٣١». آندرسن در این کتاب استعداد خود را بهعنوان مشاهدهگر، عشق بیپایان خود را به دوران باستان و افسانههای باستانی، چیرهدستی خود را در ترسیم منظرهها و توصیف شخصیتهای باستانی و سرانجام علاقه ذاتی خویش را به مردم عادی به نمایش گذاشته است. در همین دوران عاشق دختر مدیر سابق خود، لوییز کولین شد. ولی لوییز او را بسیار کممایه یافت و چهره بسیار لاغر و ضد و نقیضگوییهای او نتوانست در لوییز تأثیر لازم را بگذارد. بعدها نیز به یک خواننده زیبای اپرا بهنام ینی لیند (۱۹) که به بلبل شمال معروف بود، دل بست. ولی ینی به ابراز احساسات عاشقانه او پاسخی نداد. شاید به این دلیل که او بیش از اندازه میکوشید تصویر خوبی از خود بنمایاند. تا آنجا که نمیتوانست خود را آنگونه که هست نشان دهد.
در سال ١٨٣٢، دو کتاب دیگر او بهنامهای: «خطابههایی به شعرای دانمارکی» و «دوازده ماه سال» منتشر شد. یک سال بعد، بار دیگر هزینهای برای سفر به فرانسه و ایتالیا بهدست آورد. سفر به این دو کشور در واقع روح او را به وجد درآورد بهویژه شهر رم که زیبایی آن او را مسحور کرد. در آنجا بود که در میان نورهای طلایی جنوب، شکوه زندگیای را که در مههای غلیظ شمال بهدست فراموشی سپرده بود، بازیافت. در پاریس بود که نخستین منظومه دراماتیک خود را بهنام «آگنس و تریتون» (۲۰) آماده کرد و آن را در شهر لوکل (۲۱) سوییس به پایان رساند. در شهر رم، نخستین رمان او بهنام «بدیههگو» که به حق نخستین شاهکار آندرسن نامیده شده است، به چاپ رسید (١٨٣۵) و با استقبال بینظیر خوانندگان روبهرو گردید. این رمان بلافاصله به زبانهای آلمانی و ایتالیایی برگردانده شد. «بدیههگو» که حتی امروز نیز میتوان آن را با علاقه خواند، در واقع زندگینامه آندرسن است که او را به شهرت رساند. هر یک از این سفرها، کلیدی برای آفرینش اثری نوین است یا موقعیتی برای بازگویی یادماندهای. کتابهای «تصویر بدون تصویر» (١۸۴۰)، «بازار یک شاعر» (١٨۴۲) یا «در کشور سوئد» (١٨۴٣) نمونههایی از این دست نوشتهها هستند.
* * * * *
تا این لحظه از قصه خبری نیست. عجیب این است که آندرسن با وجودی که بسیار تشنه معروفیت است، به نوشتن قصه فکر نمیکند. او خود را شاعر، نمایشنامهنویس و نویسنده رمان میداند. پس چگونه جنبه نهفته قصهگویی را مییابد و کدامین رویداد او را بهسمت قصهگویی سوق میدهد؟ سه عنصر در این سمتگیری نقش عمدهای را ایفا کردند. نخستین عنصر را باید در رمان «بدیههگو» جستوجو کرد. به اعتراف خود او و به گواه هم عصرانش، آندرسن این توانایی را داشت که بهگونه شگفتانگیزی قصهها را نقل کند یا نوشتهای را بخواند. او استاد بدیههسازی در مورد یک موضوع بود. سهولت بیان، حرارت، تحرک و احساس، یعنی تمام عناصر لازم را برای یک نقال در اختیار داشت. این هنر که صرفاً شفاهی بود، حضور شنوندگان آن را شکوفاتر میکرد. علاقه او به مردم عادی و به کودکان بهخاطر دنیای سرشار از تصویری که در اختیار دارند، بسیار معروف بود. سرانجام، منشاء خانوادگی او و همچنین رمانتیسمی که در آن زمان وجود داشت او را بهسوی داستانهای مردمی، افسانههایی که سینه به سینه نقل میشد، بهسمت آنچه که بهنام فولکلور معروف است، سوق داد. محتمل است که در اثر احساس به آفرینش یک اثر فانتزی یا برای سرگرمی بود که در سال ١۸٣۵ نخستین قصههایش را بهنام «قصههایی برای کودکان» نوشت. کتابی که فوراً به موفقیت شگفتانگیزی دست یافت. با وجودی که مردم ادبیات دانمارک را به خوبی نمیشناسند و حتی آثار آندرسن نیز در دنیا به خوبی شناخته شده نیست، قصههای او صد بار دور دنیا چرخیده، به هشتاد زبان مختلف و حتی چندین بار به یک زبان برگردانده شده است. چاپهای بیشمار و برگردانهای دوباره، چاپهای با تصویر، فیلمهای سینمایی، نوارهای ویدئویی یا نوارهای کاست از آثار او پیوسته عرضه میشود. هیچیک از قصههای قدیمی، هیچیک از آثار باستانی، حتی هزار و یک شب، محبوبیت و وجهه قصههای آندرسن را ندارد. قصههای آندرسن این شایستگی را دارند که مستقیماً و مستقل از فرهنگ و ملیت خواننده فهمیده میشوند. قصههای او اثری به حد کمال جهانشمولاند.
پس از موفقیت شورانگیز نخستین قصهها، آندرسن دیگر بخشی از احساس خود را به یاری این قصهها بیان میکرد. بازتاب آنها در مردم همواره شگفتانگیز بود. خود آندرسن بین قصههایی که مداخله یک عنصر ماوراءطبیعه، شگفتانگیز، افسانهای، مربوط به خدایان باستانی یا مسیحیت که آنها را داستان پریان (۲۲) مینامید و قصههایی که از این عنصرها جدا هستند و او آنها را داستان (۲۳) مینامید، فرق میگذاشت. او در مجموع ۱۶۸ قصه نوشته است که هیچ فردی قادر نیست بیاعتنا از کنار آنها بگذرد. افزون بر آن باید توجه کرد که هیچیک از آنها شوم و مخوف یا دارای جنبه وحشتناک نیست و حتی هنگامی که عنصر تخیلی وارد ماجرا میشود، این عنصر دستآموز است، موجب شگفتی و تحسین، کنجکاوی و سرور میشود ولی هرگز ترسآور یا وحشتانگیز نیست. هیچیک از قصههای او تهاجمی، جنایی یا آمیخته به امور جنسی نیست. واقعیت این است که در این قصهها، کودکان مورد خطاب او هستند.
نخستین سرچشمه قصههای آندرسن را باید در تخیل شگفتانگیز و قدرت رنگآمیزی خارقالعاده نویسنده جستوجو کرد که بخش عمده آن از عناصر مربوط به زندگی او ناشی میشود. در این جا باید افزود که مجموعه آثار آندرسن در واقع دنباله بیان یک زندگینامه پیوسته است که به کمک نمادگرایی شفافی در اختیار خواننده قرار میگیرد. در «جوجه اردک زشت»، «پری کوچک دریایی» یا «درخت صنوبر» تحسینبرانگیز، تصویرهایی ازهانس کریستین آندرسن ناسازگار و شناخته نشدهای ارائه داده شده که در آرزوی دنیایی است که بتواند در آن در میان همنوعان خود آزادانه جولان دهد. افسانههای مردمی او، بهویژه آنهایی که آمیخته به عناصری از دوران کودکیاش در شهر اودنسه هستند در قصههایی مانند «فندک»، «کلاوس بزرگ» و «کلاوس کوچک» بازتاب یافته است. در برخی دیگر از قصههای او، از عناصر فولکلوریک که توسط هم عصرانش، مانند گرونتویگ، بازسازی شدهاند، الهام گرفته شده است. این مطلب بهویژه در «تپه عریان» یا «پری کوچک هوایی فریبنده» صدق میکند. سرانجام، برخی دیگر مانند «لباس نو برای امپراتور» که زمینهای اسپانیایی دارد، دارای سرچشمهای صرفاً ادبی هستند. بسیاری دیگر نیز فقط به استعداد شگرف آندرسن بهعنوان مشاهدهگر مربوط میشوند. در برخی از این قصهها، مردم عادی دانمارک مورد توجه قرار میگیرند. مشهورترین این قصهها «دخترک کبریت فروش» است. به هر آینه، مسائل مطرح شده در این قصهها جهانشمول است و روحی که در آنها حکمفرماست، کاملاً دانمارکی و سبک نثر آنها به آندرسن تعلق دارد. هرگونه تلاش برای ترسیم خط رابطی میان سبک آندرسن و سبکهای موجود در آن زمان، یا جستوجوی تأثیرگیری مستقیم از این یا پیروی از مکتبی ویژه، بیهوده خواهد بود.
* * * * *
در دنیای قصههای آندرسن، جنبههای انسانی آنها بهقدری مورد توجه قرار گرفته است که هر کسی نقش خود را در آنها میبیند. درون مایه این قصهها بر حسب مفهوم رمانتیک، سرنوشتی است که هر یک از ما در نهان خود پنهان داریم: بدبختی موجودات ناسازگار یعنی آنچه که همه ما کم یا بیش چنان هستیم یا ناتوانی هر یک از ما در لذت بردن بهطور کامل از آن لحظههای خوشبختی که به ما ارزانی شده است، لحظههایی که چون از دست بروند دیگر هرگز باز نمیگردند. در آنها، آرزوهای برآورده نشده ما در برابر واقعیت بیرحم مورد توجه قرار میگیرد و در نهان به سرنوشت ما، سرنوشتی مایه تأسف که ما را بهسوی بدبختی یا مرگ میکشاند، نظر دارد. «دخترک کبریت فروش»، داستان یکایک ما افراد بشر است که برای فراموش کردن واقعیتی که سرانجام ما را بهسوی مرگ رهنمون خواهد شد، زندگیمان را در اخگر رویاهای کودکیمان میسوزانیم. در تحلیل نهایی، نبوغ آندرسن در بدبین بودن اوست که در برخی از قصههای او، مانند قصه «سایه» به میزان ژرفی از ناامیدی میرسد. با وجود این، باید تأکید ورزید که ساده بودن قصههای آندرسن، بهمعنای بد این واژه یا کج سلیقگی از خطوط مشخصههای قصههای آندرسن نیست. برعکس، خطوط مشخصه این قصهها را باید در برتری نیکی جستوجو کرد آن هم نه بهصورت کورکورانه. آندرسن باور ندارد که انسان فطرتاً «بد» یا از حیث اخلاقی به انحطاط گراییده است. در قصه «سفید برفی» باور او به پیروزی نهایی نیکی، زیبایی و هماهنگی منتهی میشود. از این دیدگاه و فقط از این دیدگاه میتوان درباره سادگی آندرسن سخن گفت. از این جهت که او تازگی و لطافت نگاه کودکانه خود را حفظ کرده است و آماده است تا با تخیل کودکانه خود، کوچکترین شی را زنده کند یا در برابر آن احساس شگفتی کند یا حتی تلخترین ماجراها را دگرگون سازد. قصه «سرباز بیباک» او که در جوی آب افتاده است از عشق ناکامش به خواننده اپرا ینی لیند سرچشمه گرفته یا داستان «جوجه اردک زشت» او که سرانجام به قویی زیبا تبدیل میگردد در واقع زندگینامه خود اوست: یعنی کسی که میتواند بدون عینک به طبیعت و رویدادهای آن بنگرد و همواره سرشار از تخیل در برابر شکوه و جلالی باشد که زندگی به او ارزانی داشته است. او برای کودکان نمینویسد بلکه با داشتن کودکی ابدی در درون خود، برای بیان رویدادهای پیچیده و غیرواقعی یا گوشهای از هستی پر رمز و راز پیرامون ما، ناچار به آفرینش چنان فضایی است که آن رویدادها یا آن گوشهها واقعی و امکانپذیر آیند. خواننده نیز بهعلت زنده بودن یادماندههای دوران کودکیاش، به همراه او به سفری شگفتانگیز در دنیای درون قصه میرود، سفری که پایان آن ناپیداست ولی ما را به وحدت عقل و قلب و احساس، یعنی به غایت زیبایی میرساند. آن چیزی که آندرسن را دوست داشتنی میسازد عشق او به موجود انسانی، تأثر و هیجانی است که او در برابر طبیعت و در برابر همه آن چیزهایی که وجود دارند، ابراز مینماید. بههمین دلیل در قصههای او، مرز بین متحرک و ساکن مخدوش است و شخصیتی که به اشیاء و حیوانات داده میشود بهگونهای طبیعی و خودبهخودی شگفتانگیز جلوه میکند. گویی تمام آفرینش به آسانی و سادگی به زبان دانمارکی آندرسن سخن میگوید و روح طبیعت یک مجموعه واحد را تشکیل میدهد. و اتفاقاً همین تعادل است که بالاترین شایستگی را در قصههای آندرسن بهوجود میآورد. بهویژه که این تعادل را میتوان در سایر آثار او مانند داستانها، نمایشنامهها یا اشعارش ملاحظه کرد. این قصهها، همانگونه که گفته شد، بههیچوجه جنبه خشن و تهاجمی به خود نمیگیرد بلکه مدافع عشق و حرمت به زندگی هستند. البته آندرسن این امر را همانند یک واعظ یا اخلاقگرا انجام نمیدهد. اگر به خوبها همواره پاداش داده میشود بهخاطر پیروی از خوبیهایی است که در طبیعت آنهاست و نه برای دفاع از یک نظام فلسفی یا مذهبی. و اگر بدجنسها مجازات نمیشوند و فقط گاهی تنبیه میشوند به این دلیل است که او مرگ را بهخودی خود به اندازه کافی بیرحم میداند. ترجیح میدهد چونان صحنهپردازی باشد که با جا به جا کردن نور پروژکتور، این بازیکنان بدجنس را در سایه افکند، آنها را بهدست فراموشی سپرد. انسان احساس میکند که سرانجام این جهانبینی ضعف است. این برداشت در صورتی میتواند درست باشد که چیرهدستی او را که در لحظه لازم هجو را با طنزی که بهگونه شگفتانگیزی لطیف است و میتواند پستی و دنائت را دگرگون سازد یا فرشتگان رویاها را به یاد خواننده آورد، در نظر نگیریم. داستان «خوک چران و شاهزاده خانم» یا «بلبل»، سرنوشت کسانی است که قصد دارند پایشان را از گلیم خود درازتر کنند. در واقع، تمام حسن و ارزش آندرسن در هنر او برای قبول طبیعت است؛ هنری که با ادغام شعر و فلسفهاش درباره ترحم، با پیروز کردن افتادگان و شکیبایان در نبرد زندگی، روح بشر و قلب او را نشانه کرده است. بهعبارت دیگر، در آندرسن تواضع زیاد درونی و بهگونهای متضاد غرور بیش از اندازه بودن، یعنی تمام انسانیت، همزمان وجود دارد. او بهعنوان قصهگویی توانا، وظیفه یک هنرمند را که بخشیدن رمز و راز به زندگی است، به نحو احسن انجام میدهد. آندرسن با داشتن چنین صفاتی توانسته است به جاودانگی دست یابد.
سبک او بهگونه تحسینبرانگیزی در خدمت باورهای اوست. او خردمندی و اعتدال را با یکدیگر بهکار میگیرد. اغلب فراموش میکنند نوآوریهای او را در عصر خودش به یاد آورند. آندرسن از زبان مورد پسند محافل ادبی دوری میگزیند تا به جای آن زبانی با ساختاری برگرفته از زبان مردم کوچه و بازار بنشاند. بهعبارت دیگر، او به زبان مبالغه پشت میکند تا آن را با زبان عریان مردم عادی که انسان را با نیرو و دقتش تحت تأثیر قرار میدهد، جایگزین نماید.
* * * * *
آندرسن پس از اطمینان از وضع مالی خود، بهکاری که بیش از همه دوست داشت، یعنی مسافرت، پرداخت. او سراسر اروپا را درنوردید و مانند کشتیای که همواره به بندر خود باز میگردد، به ایتالیا بازگشت. او چهار بار به این کشور سفر کرد که سه بار آن به شهر رم بود. با مردان نامی زمان خود نشست و برخاست میکرد. بهویژه با چارلز دیکنز، این برادر قلبی او که از لحاظ استخراج مطالب شگفتانگیز از رویدادهای عادی روزانه، به او شباهت عجیبی داشت. دیکنز، آندرسن را پنج هفته در منزل خود پذیرا شد. تمام کسانی که آندرسن را در آن زمان از نزدیک دیده بودند تصویری یکسان از او ارائه میدادند: مردی لطیف و خجالتی و بینهایت حساس نسبت به تمجید و انتقاد. در عینحال خود پسند و متواضع. خود پسند، زیرا آشکارا از موقعیت خود مغرور است. آیا نگفته بود: «زندگی من قصهای زیباست»؟ متواضع، زیرا همواره نگران است و به خود اطمینان ندارد. با وجود این که ذهن تیزی دارد، فقط هنگامی میتواند تواناییهای خود را نشان دهد که در حضور جمعی از شنوندگان باشد. در واقع، آندرسن دارای قلبی نسبتاً زنانه بود و همواره این آمادگی را داشت تا چیزی پرشور را نقل کند، خود را توجیه نماید یا از زندگی خود بگوید.
زیرا همانگونه که گفته شد، رمانهای او در واقع، ادامه زندگینامه اوست و موضوع جالب توجه نیز در همین است. گرچه رمانهایی مانند «فقط یک ویلون زن کم بها»(١٨٣۰)، «کتاب تصویر بدون تصویر» (١۸۴٠)، «دو خانم بارون» (١۸۴۸)، یا «پی یر خوش شانس» چیزی به افتخارات او نمیافزایند ولی به ما اجازه میدهند او را تا سر حد جزییات اخلاقی، بهتر بشناسیم. با پیروی از مد روز، او حتی جستاری سادهلوحانه برای معرفی خود بهعنوان شاعر و فیلسوف اخلاقگرا بهنام «بودن یا نبودن» نوشت که مطلب جدیدی در بر نداشت. آندرسن نویسنده خستگیناپذیری بود. مشاهدات سفرهایش را که بهصورت یادداشتهای روزانه تهیه میکرد، به چاپ میرساند. ولی آنها همه دارای ارزش یکسانی نیستند. «بازار یک شاعر» (١٨۴۲)، «در اسپانیا» (١۸۵١)، «سفری به کشور پرتغال» (١٨٦٦) از آن جملهاند. از دیگر سو، چون خون نمایشنامهنویسی در رگهای او جاری بود، شمار زیادی نمایشنامه نوشته است که هیچیک از آنها، سربلند بیرون نیامد. «اتاق جدید زائو»، یا کمدیهایی از قبیل «دسته گل بخت»، «بیش از مروارید و طلا»، «اوله ماسه فروش»، «هیلدمور» نمایشنامههایی هستند که آندرسن آنها را به کودکان و اذهان آنها مربوط میداند. دو نمایشنامه دیگر بهنامهای «مرد دو رگه» و «زن مائوری» و سرانجام یک کتاب اپرا بهنام «کریستین کوچک» نتوانستند موفقیتی بهدست آورند.
به جز قصههای آندرسن و رمان «بدیههگو»، بهترین اثر آندرسن که گویی خود زاده پریان است، شاید زندگینامه او تحت عنوان «کتاب زندگی من» (١۸٣۲) باشد که بار دیگر در سال (١٩٢٦) پس از بازنگریهای لازم به چاپ رسید. این کتاب نیز چیز بیشتری به افتخارات او نیفزود. افتخاراتی که آنقدر زیاد شدند که او را به تهیه کلکسیونی از مدالهای رسیده از چهار گوشه جهان واداشتند. شهر اودنسه او را بهعنوان شهروند افتخاری برگزید و تندیس و مجسمه او را در کپنهاک بر پا کردند.
با بررسی مجموعه آثارهانس کریستین آندرسن و بهویژه «کتاب زندگی من» میتوان به راز زندگی این نویسنده بزرگ دانمارکی با قلب و نگاهی کودکانه، بهتر پی برد. نویسندهای که بهنظر میآید عشقی را که نتوانسته بود در زندگیش بشناسد، در کتابهایش گنجانده است. نامههای زیادی از او باقی مانده که میتواند ما را باز هم بیشتر با دیگر جنبههای زندگی او آشنا کند. تاکنون بیش از ده جلد از آنها انتشار یافته است.
هانس کریستین آندرسن روز ۴ اوت ١٨۷۵ در کپنهاک درگذشت.
۱ـ Hans Christian Andersen
۲ـ Goethe
۳ـ Schiller
۴ـ Kant
۵ـ Schelling
۶ـ Steffens
۷ـ Oehlenschleger
۸ـ Grundtvig
۹ـ Heiberg
۱۰ـ Hegel
۱۱ـ Odense
۱۲ـ Colin
۱۳ـ Slagelse
۱۴ـ Walter Scott
۱۵ـ Det Deoende Bam
۱۶ـ Holmen
۱۷ـ Amager
۱۸ـ Harzen
۱۹ـ Jenny Lind
۲۰ـ Agnès et le triton
۲۱ـ Locle
۲۲ـ Eventyr
۲۳ـ Historier