یادماندهای از بند زنانِ زندان اوین ـــ شهریور ۱۳۶۷
ــ میترا تهامی ــ
روز ۲۰ شهریور سال ۶۷ بود. بلندگوی بند بهصدا در آمد. نفسها در سینهها حبس شد. پاسدار بند اعلام کرد: «اسامی افرادی که خوانده میشود، جهت بازجویی آماده شوند!» اسامی سه تودهای و دو نفر از سازمان اکثریت اعلام شد. شنیده بودیم که در طی چند هفته گذشته چند نفر را از بند آزادیها [۱] به دادگاه بردهاند و به آنها حکم ارتداد دادهاند، و به کسانی که بهعنوان «مرتد» محکوم شدهاند شلاق میزنند. شلاق ارتداد را «حد ارتداد» مینامیدند.
در جمع خودمان تصمیم گرفته بودیم که چنانچه چنین حکمی برای ما نیز صادر شد، بهعنوان اعتراض اعتصاب غذای خشک اعلام کنیم. در جوّی سرشار از اضطراب حاکم بر بند، از پلهها پایین رفتیم. در راهروی بند پایین، سه نفر دیگر را دیدیم که آنها را نیز از بند «آزادیها» برای بازجویی خواسته بودند. از زیر چشمبند آنها را شناسایی کردیم. دو نفر تودهای و یک نفر از سازمان اکثریت بودند. در مجموع ۸ نفر بودیم. ما را بهصف به سوی ساختمان دادگاه بردند. بهسوی سرنوشت نامعلومی پیش میرفتیم.
در ساختمان دادگاه، در اطراف اتاق محل تشکیل دادگاه، در حالی که همگی چشم بند بر چشم داشتیم رو بهدیوار ایستاده بودیم. بالاخره نوبت من شد. در اتاق موسوم به دادگاه، مردی با لحن آمرانهای گفت: چشمبندت را بردار! از میان افرادی که در اتاق بودند «نیّری» و «حلوایی» را میشناختم. حجتالاسلام نیّری چند سال پیش بهعنوان حاکم شرع حکم ۱۵ ساله مرا صادر کرده بود. مجتبی حلوایی دادیار جلاد اوین بود و در تمامی اقدامات تنبیهی و ضرب و شتمها نقش ویژهای را ایفا میکرد.
نیّری نامم را پرسید. سپس از چگونگی وابستگی سیاسیام سؤال کرد. گفتم: تودهای هستم. گفت: هنوز حزب توده را قبول داری؟ گفتم: بله. گفت: پدرت هم تودهای بوده است؟ گفتم: نه. پرسید: نماز میخوانی؟ گفتم: نه. نیّری گفت : چون پدرت مسلمان بوده است، خودت مرتد محسوب میشوی و حکم زن مرتد شلاق تا مرگ است. سپس حلوایی را مورد خطاب قرار داد و گفت: او را میبرید و در هر وعده نماز (۵ بار در روز) هر نوبت ۵ ضربه شلاق میزنید تا زمانی که متنبه شود و بهصورت کتبی تعهد بدهد که نماز خواهد خواند.
از اطاق بیرون آمدم و همراه دیگران که دادگاه مشابهی را گذرانده بودند در میان فحاشی و رجزخوانی نگهبانان از ساختمان دادگاه خارج شدیم. از زیر چشمبند تا حدودی قادر به شناسایی مسیر بودم. در نهایت حیرت متوجه شدم که بهسوی بند عمومی پیش میرویم. آری اشتباه نکرده بودم، ما را دوباره به بند عمومی بازگرداندند. برگرداندن ما به بند عمومی ناشی از اشتباه نگهبان نبود. هدف آنها این بود که ما خبر صدور حکم ارتداد را به همبندیهایمان بدهیم. در واقع هدف آن ها ایجاد جوّ رعب و وحشت بود. پس از گذشت حدود ده دقیقه، دوباره اسامی ما را جهت رفتن به بازجویی از بلندگوی بند اعلام کردند. ما را بهسوی ساختمانی موسوم به آسایشگاه (بند انفرادی) بردند. در ابتدای بند تخت شلاق را آماده کرده بودند. صدای اذان ظهر در فضا طنینافکن شد. مرد پاسدار شلاقبدستی سؤال کرد: نماز میخوانی؟ گفتم: نه! گفت پس روی تخت دراز بکش! بعد از زدن شلاق یا بهاصطلاح «اجرای حد شرعی»، ما را به سلولهای انفرادی منتقل کردند. هنگامی که پاسدار زن در سلول را پشت سرم بست، شروع به دست زدن و آواز خواندن کردم. دلیل شادیام این بود که حدس زدم که برای مدت طولانی میشود درد شلاق را تحمل کرد، زیرا شلاق حد را به ناحیهٔ کتف و کمر میزدند و از جهت دردی که ایجاد میکرد قابل مقایسه با شلاق زدن بر کف پا نبود.
بهعادت معمول زندانیان، به کندوکاو سلول پرداختم. هنگامی که لبهٔ موکت کثیف سلول را بالا زدم، در زیر موکت دو تیغ تراش پیدا کردم .تیغ تراش در سلول انفرادی پدیده عجیبی بود. آیا نوعی تحریک و تهییج جهت خودکشی بود؟ آیا امکان داشت که آنها سلول را بازرسی نکرده باشند و وجود این دو تیغ از چشم آنها دور مانده باشد؟ باید تکلیف خودم را با این دو تیغ روشن میکردم. فکر کردم که بههر دلیلی که باشد باید این دو تیغ را برای روز مبادا از دست ندهم.
پاسدار زن در سلول را برای دادن ناهار باز کرد. طبق قراری که با دوستان دیگر داشتیم، غذا را نگرفتم و شروع اعتصاب غذای خشک را اعلام کردم. یک اسفنج و مقداری مایع ظرفشویی از زندانی قبلی بهیادگار مانده بود. بهسرعت شروع به نظافت سلول کردم. احتمال میدادم که در روزهای آینده با توجه به اعتصاب غذای خشک توان این کار را نداشته باشم. زمانی که ساعت شلاق بعدی رسید، سلول را کاملاً تمیز کرده بودم.
در چند روز اول، پاسداران مرد شلاق می زدند. یک بار حلوایی، دادیار جلاد اوین، برای شلاق زدن آمد و دوباره همان سؤالهای نیّری در دادگاه را تکرار کرد: گروهت را هنوز قبول داری؟ از گروهت انزجار میدهی؟ نماز میخوانی؟ مرد تنومندی بود و در شلاق زدن و درندهخویی استاد دیگران. آنچنان با بیرحمی و قساوت میکوبید که بدنت را بر تخت شلاق میخکوب میکرد. احساس میکردی که بدنت با تخت شلاق یکی میشود. بعد از چند روز، پاسداران و نگهبانان زن مسئول زدن شلاق شدند. سه نفر از آنان به نامهای «اکبری» و «سبحانی» و «طالقانی» از دیگران خشنتر بودند و شدیدتر شلاق میزدند. چهره «طالقانی» را هنوز کاملاً بهیاد دارم. در اکثر روزها او مسئول زدن شلاق نوبت نماز سحر بود. در سلول را باز میکرد و میگفت: بلند شو! ماشاالله! بیا بیرون! آستینهایش را نیز برای گرفتن وضو بالا زده بود.
پاسداران بند به تذکر مداوم من که در اعتصاب غذا هستم توجهی نمیکردند و ظرف غذا را در سلول میگذاشتند، در سلول را میبستند و میرفتند. هوا گرم بود و من مجبور بودم که هر بار با دشواری فراوان به انتهای بند بروم و ظرف غذا را در سطل زباله خالی کنم. روز بهروز این کار برایم سختتر میشد وانرژی زیادی از من میگرفت.
هرچه زمان بیشتر میگذشت، سقف سلول از من دورتر و دورتر میشد. گویا همهچیز در مه غلیظی فرو میرفت. احساس میکردم که چهره پاسدارها را پردهای از دود پوشانده است. دیگر احساسی بهنام گرسنگی را نمیشناختم. اما تشنگی سخت آزاردهنده بود. احساس میکردم که در سینهام آتشی روشن کردهاند. زمانی که از شدت عطش بیتاب میشدم، سینهام را به دیوار سرد سلول میچسباندم. برخی از شبها فوارهای را که در حیاط هواخوری بود باز میکردند. طنین ریزش آب زیباترین آهنگی بود که در تمام عمرم شنیده بودم. یک رویای شیرین، همدم بسیاری از شبهای من بود. در خواب میدیدم که از یالهای آخر توچال بالا میروم. همهجا از برف پوشیده شده است. از روی زمین برف بر میدارم و در دهانم میگذارم. رویای بس شیرینی بود و عطش کشنده مرا تا حدی فرو مینشاند.
فاصله زمانی مابین شلاق نوبت نماز عشاء تا نماز سحر آرام ترین ساعات بود. فاصله بین این دو نوبت در مقایسه با نوبتهای دیگر شلاق طولانیتر بود. همهجا را سکوت فرا میگرفت و میتوانستی برای ساعاتی به خواب پناه ببری. با بلند شدن صدای اذان سحر نوبت شلاق زدن شروع میشد. در سلولها بهنوبت باز و بسته میشد. صفیر شلاق را میشنیدی تا نوبت به خود تو برسد. در گذشتههای دور، شنیدن صدای اذان یادآور خاطرات شیرینی برای من بود. دوران کودکی را بهیاد میآورد که در کنار سجاده مادربزرگ بهخواب میرفتم و نوازش دستهای گرم و نوازشگر او را بهروی موهایم حس میکردم. اما اکنون شنیدن صدای اذان درد و سوزش کتفم را بهیاد میآورد و دشنامها و توهینهای پاسدار را، و آماده شدن برای نوبت شلاق. در آن زمان نمیدانستم که شنیدن صدای اذان برای همیشه برای من یادآور صفیر تازیانه خواهد بود.
پیمودن مسیر حدفاصل مابین سلول تا سر بند، که تخت شلاق در آن قرار داشت، روز بهروز دشوارتر میشد. در روزهای آخر، رو به دیوار میایستادم، دو دستم را به دیوار تکیه میدادم و با استفاده از دیوار و با گامهای بینهایت آهسته خودم را تا سلول میکشاندم. در یکی از نوبتهای شلاق، اکبری، مسئول بند، سؤالهای همیشگی را تکرار کرد و پس از شنیدن جواب «نه»، دیوانهوار شروع به زدن شلاق کرد. هنگامی که از تخت شلاق برخاستم و طبق معمول دستهایم را به دیوار تکیه دادم تا بتوانم با استفاده از دیوار راه بروم، اکبری با لگد محکمی مرا از دیوار جدا کرد. تعادلم را از دست دادم، اما با دشواری فراوان دوباره به دیوار تکیه دادم تا جلوی او به زمین نیافتم. یک روسری به گردنم بود. اکبری سر روسری را به پاسدارزن دیگری به نام «امیری» داد و به او گفت: سر روسری را بگیر و او را مثل خر تا در سلولش بکش! میخواست تا به این ترتیب مرا خوار و زبون کند. اما نمیدانست که خشم و عصبانیت او به من نیرو و انرژِی میدهد.
در روزهای نخست، زمانی که بعد از هر نوبت شلاق به سلول بر میگشتم، در سلول شروع به قدم زدن میکردم. اما دیگر توان این کار را نداشتم و بهمجرد برگشتن، روی پتوی سربازی دراز میکشیدم. اما دراز کشیدن مداوم هم طاقتفرسا بود. تماس استخوانهای بدنم با زمین دردآور بود. اما آنچه بیش از هرچیز آزاردهنده بود، وحشت دائمی از جهت از دست دادن قدرت ادراک و تمرکزم در اثر طولانی شدن اعتصاب غذا بود. نمیبایستی تعادل فکریام را از دست میدادم. نمیبایستی که تمرکزم را از دست میدادم. نمیبایستی که کار ناخواستهای انجام میدادم. کابوس همیشگیام این بود که بهحالت اغماء بروم و ناخواسته به من سرم وصل کنند. باید فکرم را روی مورد مشخصی متمرکز میکردم. رمانهایی که در گذشته خوانده بودم و یا اشعاری را که حفظ کرده بودم ، مرور میکردم. مسیرکوههایی را که رفته بودم، از دامنه تا قله، بهیاد میآوردم. در کوچه پسکوچههای شهرها و روستاهایی که سفر کرده بودم، قدم میزدم. قدرت تکلم را تا حدود بسیار زیادی از دست داده بودم. تلاش میکردم که صدای خودم را بشنوم. ادای جملات طولانی برایم دشوار بود. مدام باخودم تکرار میکردم: نماز نه! انزجار نه! صدای شلاقها کمتر شده بود. افراد کمتری شلاق میخورند؟ شرایط را پذیرفتهاند؟ نه! شاید آنها را به بند دیگری منتقل کردهاند. جواب دیگری به خودم نمیدادم.
یک روز در فاصله نوبتهای شلاق، پاسداری مرا به سر بند برد و روی یک صندلی نشاند و کاغذ و خودکاری روبرویم گذاشت. مردی در کنارم از من میخواست که به سؤالها جواب بدهم. لحن آرامی داشت. خطوط کج و معوجی روی کاغذ میدیدم. سرم را بهروی کاغذ کاملاً خم کردم تا توانستم چند جملهای بخوانم. سؤالاتی در مورد نحوه شلاق خوردن مطرح شده بود. بعد از چند لحظه پاسداری مرا بلند کرد و به طرف سلول برد. متوجه شد که اگر تصمیم به نوشتن هم داشته باشم، توان نوشتن را ندارم. بعدها متوجه شدم که افرادی از سوی آیتالله منتظری به زندان آمده بودند.
بیش از بیست روز از آمدن ما به سلول میگذشت. در روز بیست و سوم سکوت عجیبی بند را فرا گرفته بود. شلاق نوبت سحر را خورده بودم. صدای اذان ظهر بلند شد. عجیب بود! در سلول را باز نکردند. صدایی بهگوش نمیرسید. آیا دیگر شلاق نخواهند زد؟ نه، نه! چنین افکاری را نباید بهسرم راه بدهم. نباید دچار خوشخیالی و خیالپردازی شوم. نه، نه! حتماً برنامه خاصی داشتهاند و ساعت زدن شلاق بهتعویق افتاده است. ساعت دانشگاه ملی، ساعت ۳ بعد از ظهر را اعلام کرد. نگهبان زن در سلول را باز کرد و گفت: میخواهی به بهداری بروی؟ سؤال بسیار عجیب و مضحکی بود. و از آن عجیبتر، لحن و برخورد آرام او. چه اتفاقی افتاده است؟ ادای هر کلمه عذاب فراوانی بههمراه داشت. اما تمام نیرویم را جمع کردم و گفتم: شلاق میزنید، بهداری هم میبرید؟ نه! من کاری با بهداری ندارم.
دقایقی بعد دوباره نگهبان زن در سلول را باز کرد و گفت: بلند شو و بنشین و حجاب داشته باش! بعد از چند لحظه دو هیولا به درون سلول خزیدند. هر دو پوتین سربازی بهپا داشتند. به زحمت سرم را بالا کردم تا صورت آنها را ببینم. احساس میکردم که سر این دو هیولا به سقف سلول چسبیده است. هردو انیفورم پاسداری بهتن داشتند. احساس می کردم که پوتینهای آنها تا نیمههای سلول را پوشانده است.
یکی از آن دو شروع به صحبت کرد و گفت: من «فروتن» رئیس جدید زندان هستم. به گوشه سلول که ظرف غذای ظهر در آنجا بود اشاره کرد و گفت: چرا غذایتان را نخوردهاید؟ بهدشواری و بریده بریده گفتم: خودتان بهتر میدانید. تا زمانی که شلاق بزنید نمیخورم. گفت: غذایتان را بخورید، قول میدهم که دیگر کسی شلاق نخواهد خورد. فروتن به مرد دیگری که در کنارش ایستاده بود گفت: برادر مجتبی، دیگر کسی حق ندارد که شلاق بزند!
تازه متوجه شدم که این هیولای دوم، همان مجتبی حلوایی جلاد است. حرف فروتن را باور نداشتم و آن را بازی و شگرد تازهای میدانستم. حلوایی بهمن خیره شده بود. حالا که شلاق در دست نداشت، با نگاهش مرا شلاق میزد. ساکت بود. مانند همیشه عربده نمیکشید. مانند حیوان زخمخوردهای خشمگین بهنظر میرسید. احساس بسیار شیرینی بود.
صدای اذان مغرب و عشاء هم بلند شد. سکوت بند همچنان ادامه داشت. پاسدار زن در سلول را باز کرد و گفت: چرا غذایت را نمیخوری؟ دیگر شلاق نمیزنند. اعتمادی به گفتههایشان نداشتم. دو روز بعد هم اعتصابم را ادامه دادم. اما بهراستی زدن شلاق قطع شده بود. بعد از گذشت ۲۵ روز قادر به خوردن غذا نبودم. در بهداری بند، پاسداری که ادعا میکرد که دانشجوی پزشکی است بیهوده سعی در تزریق سرم داشت، اما عاقبت نتوانست که سوزن سرم را به دستم وصل کند. در آخرگفت که رگهایت خشک شده است و نمیتوانم که رگی برای تزریق سرم پیدا بکنم. به سلول برگشتم.
طالقانی که مسئول فروشگاه بند هم بود در سلول را باز کرد و گفت: چیزی نمیخواهی بخری؟ یک مسواک و یک خمیردندان از او خریدم. در خمیردندان را باز کردم و برای چند دقیقه آن را بو کردم. بوی زندگی میداد. احساس میکردم که دوباره به دنیای زندگان برگشتهام. در حال تلاش برای مسواک زدن دندانهایم بودم که «رحیمی»، مسئول بند عمومی زنان، در سلول را باز کرد. دهانم پر از خون شده بود. با ریاکاری همیشگیاش حالت متأثری بهخود گرفت و گفت: ببینید با خودتان چه کردهاید! حالا که از این راه توفیق نماز خواندن را پیدا نکردید، انشاءالله در آینده خودتان از راه مطالعه به این سعادت برسید.
آمدن رحیمی میتوانست نشانه ای از برگشتن به بند عمومی باشد. پیراهنی بهتن داشتم که هدیه «سهیلا» [۲] بود. نمیدانستم که او دیگر در میان ما نیست. نمیدانستم که صدای خندههای پرشور او را دیگر هرگز نخواهم شنید. در یکی از نوبتهای شلاق، اکبری گوشهای از پیراهن را به تن من پاره کرده بود. احتمال میدادم که به بند عمومی برگردم. نمیخواستم که با پیراهن پاره و ظاهر ناآراسته به بند برگردم. تصمیم گرفتم که پیراهن را بدوزم. اما تلاشی بیهوده بود. دستم توان نداشت. دید کامل چشمانم را هنوز بهدست نیاورده بودم. هنوز همهجا در مه فرو رفته بود. بعد از سپری شدن یک هفته از قطع شلاقها، با اعلام این که حکم شلاق ارتداد بهحالت تعلیق در آمده است و در هر زمانی میتواند که دوباره اجرا گردد، ما را به بند عمومی باز گرداندند. آغوش گرم رفقایمان بهترین مرهم دردهایمان بود.
ــــــــــــــــــــــــ
۱ـ «بند آزادیها» از زندانیانی تشکیل میشد که دوره محکومیتشان بهپایان رسیده بود و یا اساساً حکمی نگرفته بودند و صرفاً بهدلیل ننوشتن انزجارنامه و یا عدم پذیرش مصاحبه از زندان آزاد نمیشدند.
۲ـ «سهیلا درویشکهن» دختر جوانی بود که در ارتباط با سازمان اکثریت دستگیر شده بود و در بند آزادیها بود. او در روز ۲۰ شهریور ماه ۶۷ حکم ارتداد گرفت. او هرگز به بند بازنگشت. مسئولین زندان به خانوادهاش اعلام کردند که در سلول خودش را با چادر حلقآویز کرده است.