مارکسيسم غربی
«مارکسيسم غربی» بيشتر با «مارکسيسم نو» شناخته میشود ـ اين اصطلاح نشاندهنده آن شاخهای از مارکسيسم است که بههرحال خود را در برابر«مارکسيسم شرقی» يا مارکسيسم ـ لنينيسم قرار میدهد. مارکسيستهای غربی همزمان ضمن مخالفت با سرمايهداری و مدل سوسياليسم شوروی، غالباً بيرون از جنبش کمونيستی و کارگری قرار داشتند و تئوری مارکسيستی و بهويژه فلسفه را مستقلاً و به تشخيص خود تدوين کردند. بنيانگذاران مارکسيسم غربی را معمولاً آ. گرامشی، د. لوکاچ و ک. کرش مینامند که در سالهای بيست با ايدههای خود برآمد کردند.
اما در واقع اين شاخه مارکسيسم پس از جنگ دوم جهانی شکل گرفته بود که توسط تمامی طرفداران نظريات مختلف آغاز میشد. همزمان با برخی متفکران کموبيش برجسته، تعدادی مکاتب که نه تنها با مارکسيسم ـ لنينيسم بلکه با يکديگر در جدل بودند، بهوجود آمدند. چيزی که هست، درون خود مارکسيسم غربی دو جريان اصلی، اساساً جدا از هم شکل گرفتند. جريانِ نخست انسان را بهمثابه عين (برون ذهن ـ مترجم) و ذهن ( درون ذهن ـ مترجم) و جريان دوم انسان را در جامعه و پژوهش ساختار مشخص ـ علمی و تکامل آن درنظر میگرفت. جريان نخست به تدوين ماترياليسم تاريخی بهمثابه فلسفه و جريان دوم بهمثابه علم مشخص تمايل داشت.
چنين انشعابی بر حسب اتفاق بهوجود نيامد. بر خود ک. مارکس نيز در آغاز سلطه فلسفی برتری داشت و سپس برداشت کنکرت ـ علمی نسبت به تجزيه و تحليل انسان و جامعه در ارتباط با آنچه جريان اول اغلب به مارکس «نخستين» و جريان دوم به مارکس «متأخر» پناه میبرد. در فلسفه مارکسيستی ـ لنينيستی در سالهای دهه شصت همچنين دو جريان مشابه که بين خود بحث میکردند وجود داشت.
ضمناً در فلسفه غيرمارکسيستی سده بيست همچنين دو سمتگيری مختلف پديد آمد: سمتگيری به انسان (انسانشناسی فلسفی، پرسوناليسم، اگزيستانسياليسم و بقيه) و سمتگيری بهسوی علم (نئوپوزيتيويسم، فلسفه تحليلی، ساختارگرايی و بقيه)، که مناسبات بين آنها دور از روابط دوستانه بود. اما علاوه بر تفاوت عموم فلسفی مربوط به مسئله مضمون و روش فلسفی نزد غربیها و مارکسيستهای شوروی مبانی و دلايل ديگری برای تدوين فلسفه خود در دو جهت مختلف وجود داشتند. در دوران پس از جنگ در برابر مارکسيسم دو مسئله عمده پديد آمد.
نخست ـ مسئله هستی انسان و ضرورت نوسازی هومانيستی مارکسيسم است که بهويژه پس از کنگره بيست حزب کمونيست شوروی بروز کرد ؛ دوم ـ مسئله کاهش و تقليل کارايی مارکسيسم بهمثابه تئوری علمی و بيشتر قابل لمس تا حد تبديل آن به ايدئولوژی جامد است.
مارکسيستهای غربی برخلاف همکاران شوروی خود به اصول عقايد رسمی مقيد نشدند و بهشدت به آنها واکنش نشان دادند و بهمنظور حل اين مسائل پارهای نظريات و مفاهيم اصلی و مانند آنرا درسمتوسوی ديگری ارائه دادند. نخست جريان انسانگرايانه است که مرکزی برای بحث مسائل بشری ترتيب داد و با استفاده از مقولات فلسفی مانند ماهيت و هستی انسان، ذهن و عين (درون ذهن و برون ذهن ـ مترجم)، پراتيک، ازخود بيگانگی و غلبه بر ازخود بيگانگی و مسائل ديگر، به انتقاد از جامعه معاصر بهمثابه دشمن انسان، جامعه غيرانسانی و نااميدکننده و بدون چشمانداز مبادرت ورزيد.
درحالیکه برخی فيلسوفان، ضمن دور شدن از مارکسيسم، نظرات و مفاهيم خاص خود را مطرح میکردند ـ مثل نمايندگان مکتب فرانکفورت و همچنين اِ. بلوخ که «فلسفه اميد» را توسعه داد، ديگران به جمعبست احکام معين مارکسيسم با ايده جريانهای غيرمارکسيستی تلاش کردند، امثال فرويد ـ مارکسيسم (۱) (ويلهلم رايش، تا اندازهای هربرت مارکوزه و اريک فروم)، مارکسيسم اگزيستانسياليستی (در اواخر ژان پل سارتر، آنری لوفور، کارل کوسيک، جان لوئيس و ديگران)، مارکسيسم پديده شناختی (اِ. پاچی و پيروان او)؛ گروه سوم ادامهدهندگان ايدههای مارکسيستهای برجستهای مانند د.ل. کاچ و آ. گرامشی بودند ـ امثال نمايندگان مکتب بوداپست (آ.هللر، ف. فهر، د. مارکوش، م. وايدا)، نمايندگان ايتاليايی تاريخگرايی مارکسيستی (ن. بادالونی، ل.گروپی، اِ.سِرِنی و ديگران)؛ سر آخرگروه «پراکسيس» که بههمين نام پيرامون مجله يوگسلاوی گردهم آمده بودند (گ.پتروويچ، پ.ورانيتسکی، م.مارکويچ، س. استويانويچ و ديگران) ايدههای مارکس نخستين، لوکاچ، گرامشی و سارتر را که برپايه مفهوم تجارب تا اندازهای تئوریهای اصلی ايجاد شده بود، بهکارگرفتند.
دوم جريان علمی (يا «پيروی از روش علمی، آنطورکه مخالفان آنرا مینامند) است که در برابر خود وظيفه ارتقاء سطح علميت مارکسيسم را قرار دادند، که در سه جريان ارائه شد: «روششناسی» گ. دلا و لپ و شاگردان او در ايتاليا؛ « مارکسيسم ساختارگرايی» ل. آلتوسر و پيروان او در فرانسه و ديگر کشورها؛ مارکسيسم تحليلی (ل.ج.کوهن، ج. رومر، ج. الستر، اِ.اُ. رايت و ديگران)، که در انگلستان و ايالات متحده آمريکا شايع شد و به اصلاح و تجديدنظر در تئوری مارکسيستی با کمک روشهای دقيق علم معاصر (مدلسازی، تئوری انتخاب عقلانی، تئوری و نظريهبازی، منطق موجهات و غيره) کوشيدند.
گذشته از دو جريان اصلی در مارکسيسم غربی محققان برجسته مسائل «جهان سوم» (کشورهای در حال رشد) و سرمايهداری بهمثابه يک سيستم جهانی (س.امين، آ.گ. فرانک، امانوئل والرشتاين)؛ سازندگان نظريات و مفاهيم اصلی تاريخ ( ب.ريزی، ج. پرستيپينو، ژ. بيده)؛ نمايندگان جامعهشناسی انتقادی؛ نمايندگان فمينيسم مارکسيستی؛ نمايندگان مارکسيست حفظ محيط زيست و ديگران مشخص میشوند.
مارکسيست ايتاليايی آنتونيو گرامشی (۱۹۳۷ ـ ۱۸۹۱) شخصيتی افسانهای است. رهبر کمونيستهای ايتاليا و مبارزه با فاشيسم است، که يازده سال آخر عمر خود را در زندان فاشيسم بهسر برد. او بهمثابه يک نظريهپرداز پس از مرگ در سالهای ۵۱ـ۱۹۴۸ و انتشار اثر اصلیاش ـ «دفترهای زندان» شهرت وسيعی کسب کرد. همراه با مسائل تاريخ، سياست، فرهنگ، هنر، آموزش و تربيت مسائل فلسفه در«دفترهای زندان» جای کمی را اشغال میکنند. گرامشی بهطور جدی تجديدنظر در فلسفه مارکسيستی را با توجه به غلبه راديکال جبر (دترمينيسم) اقتصادی يکجانبه، بر موضعی که برپايه آن در تمام دوران مارکسيستهای نه تنها انترناسيونال دوم، بلکه انترناسيونال سوم گمراه شدند، طرح میکند.
برای اين، او معتقد بر ضرورت بازسازی سنتز سه جزء مارکسيسم در سطح نوين است و آن سنتز عناصر ماترياليسم و ايدهآليسمی را دربر دارد، که با آن در«تزهايی درباره فويرباخ» فلسفه مارکس آغاز میشد. گرامشی با انتقاد از«تئوری ماترياليسم تاريخی» ن.ای. بوخارين، با آن ردهبندیای که در کل فلسفه شوروی تثبيت شده بود، مخالفت میکند. از ديدگاه وی نمیتوان فلسفه مارکسيسم را به ماترياليسم ديالکتيک و تاريخی تقسيم کرد: اين فلسفه از آنجا که مدعی حقيقت مطلق عمومی نيست کاملاً اجتماعی و موافق تاريخ است. فلسفه ـ مانند هر نوع فلسفهای ـ خود را بخشی از جامعه، و بهطور دقيقتر، بخشی از روبنا در مرحله معين تکامل آن میداند.
چنين شناخت فلسفی گرامشی معنی هم «تاريخگرايی» و هم «همسانی فلسفه و تاريخ» را دارد. ديالکتيک عمومی، در انزوا از جامعه، مطابق گرامشی به اسکولاستيک و گونهای منطق صوری تبديل میشود. جمعبندی قوانین عام دیالکتیک در پدیدههای معين از بخشهای بسيارمختلف واقعیات (بهعنوان مثال، تبديل آب به بخار و انقلاب اجتماعی بهعنوان نمونههای عمل قانون تبديل کميت به کيفيت) نه تنها برای پژوهش و پراتيک چيزی بهدست نمیدهد بلکه حتی میتواند آنها را بهدليل همگرايی نادرست پروسههای طبيعی و اجتماعی گمراه کند.
ديالکتيک بهمثابه تئوری شناخت و بهمثابه روششناسی، مطابق گرامشی بايد آنچه که علوم جداگانه و بخشهای جداگانه مارکسيسم را ازهم جدا میکنند ـ اقتصاد، سياست، فرهنگ، ايدئولوژی و بهطور کلی مادی و ايدهآل، عينی و ذهنی، بههم پيوند دهد. همينها را فلسفه بايد نشان دهد که تکامل جامعه تنها براساس اين يا آن سطح جداگانه غيرممکن است، حتی اگر آن بهعنوان سطح اقتصادی بسيار مهم هم باشد. آنها را تنها با قبول در وحدت و در همکاری مشترک، میتوان تکامل اجتماعی را توضيح داد و شرکت مؤثر در آنرا بهعنوان نيروی اجتماعی واقعی پذيرفت.
تنها به اين صورت آگاهی و اراده انسان بهمثابه عناصر ترکيبی ضرور پروسه اجتماعی «بازسازی میشوند». تنها به اين صورت دترمينيسم اقتصادی يکجانبه (يا آنگونه که آنرا اغلب گرامشی «اکونوميسم» مینامد) فايق و فلسفه مارکسيستی بهعنوان «فلسفه عمل» که در ابتدا تصور شده بود نمايان میشود. تا آنجا که به طبيعت مربوط است اين مسئله توسط علوم طبيعی مطالعه میشود و وظيفه فلسفه نشان میدهد که در اينجا ما نه صرفاً با دادههای عينی، بلکه با وحدت عينی و ذهنی سروکار داريم، چون حقايق علمی نسبی هستند، و خود علم در اين يا آن حد قطعی و مشخص است.
با اين حال «فلسفه عمل» تنها رهنمود روششناختی برای شناخت و اقدام عملی نيست. اين فلسفه بايد خود بهطور مستقيم بر آگاهی و شعور معمولی و هرروزه تودههای وسيع مردم، ضمن دگرگون کردن« فلسفه خودانگيخته» آنان تأثير کند و برای بيرون آوردن تودهها ازحالت غيرفعال و انقياد و ارتقاء آنها تا سطح شخصيتهای آگاه تاريخی ياری رساند.
در اينجا فلسفه در سياست سرريز و تزريق میشود (گرامشی از« همانندی فلسفه و سياست» صحبت میکند) که برای تبديل و دگرگونی طبقه کارگر از طبقه تابع به طبقه سرکرده سمتگيری شده و ديگر طبقات و سپس کل جامعه را که در نهايت بايد به برچيدن نه تنها طبقات، بلکه تقسيم ديرين مردم به فرماندهان و اجراکنندگان بيانجامد، رهبری میکند.
درارتباط با اين گرامشی از«تزهايی درباره فويرباخ» مارکس دور شده است و نظريه و مفهوم پويايی انسان را تدوين میکند. «… سؤال میشود که: انسان چيست، وی مینويسد، ما میخواهيم بحث کنيم: انسان چه میتواند باشد، يعنی، انسان آيا میتواند آقای سرنوشت خود باشد، آيا او میتواند بهخودی خود «عمل کند» و زندگی شخصی خود را بسازد؟ بنابراين ما میگويم که انسان ـ اين پروسه ـ بهطور دقيقتر ـ روند رفتار و اعمال او است» [گرامشی.آ، دفترهای زندان، ۱۹۹۱، ص ۵۱]
چنانچه، آنطورکه مارکس میگويد، سرشت انسان مجموع همه مناسبات اجتماعی باشد، پس همه اين مناسبات بايد بهمثابه مناسبات فعال و کارآمد درک شوند و در عينحال مرکز اين فعاليتها، آگاهی انسان فردی است. در نتيجه اين «هرکس خود را درآن حدی تغيير و بازسازی میکند که در آن وی همه مجموعه مناسبات متقابلی را که در آن او در حکم گرهی است و همه رشتهها را بههم پيوند میدهد، تغيير و بازسازی کند، [همانجا، ص، ۵۲].
گئورک لوکاچ (۱۹۷۱ـ۱۸۸۵) و کارل کرش (۱۹۶۱ـ۱۸۸۶) همراه با آنتونيو گرامشی بنيانگذاران مارکسيسم غربی بهشمار میآيند. آنها کوشش کردند در تقابل با جبر اقتصادی نقش فعال عامل تاريخی را اثبات کنند و براين اساس فلسفه مارکس را بهعنوان فلسفه عمل تجربی فعال، که بهطور ارگانيک دربرگيرنده فاکتور شعور، تفکر، نظريهپردازی درخود است، طرحريزی کردند.
لوکاچ فيلسوف از طريق ديلتای [۲] و هگل به مارکس رسيد. او با شور و شوق از انقلاب اکتبر در روسيه استقبال کرد و بهدنبال آن در انقلاب مجارستان شرکت داشت، کميسر فرهنگ و آموزش در دولت جمهوری شوروی مجارستان شد.
کتاب «تاريخ و آگاهی طبقاتی» او که درسال ۱۹۲۳ چاپ شد موجب شهرت وسيع وی گرديد و بحثهای داغی را بين مارکسيستها برانگيخت. پس از محکوميت نظرات وی توسط کمينترن، لوکاچ برای درک و پذيرفتن مارکسيسم «مرسوم» تلاش کرد. چندين سال در اتحاد شوروی زندگی کرد و به مسايل تاريخ فلسفه و استهتيک پرداخت [ نگاه: لوکاچ. گ، خودويژگی زيبايیشناسی، ۸۶ـ۱۹۸۵، ج.۱- ۴]. لوکاچ در سال ۱۹۴۵ به مجارستان بازگشت. درسال ۱۹۵۶ وی مخالف ورود نيروهای شوروی به مجارستان در حمايت از تحولات دمکراتيک بود.
لوکاچ در سالهای آخر زندگی خود روايت و تعبير خویش از درک ماترياليستی از تاريخ را، که اُنتولوژی هستی اجتماعی ناميده شد، تدوين کرد. عقيده بيان شده لوکاچ در کتاب «تاريخ و آگاهی طبقاتی» را میتوان به اين ترتيب خلاصه کرد. برای آنکه جامعه را درک و دگرگون کرد، لازم است پيش از هر چيز آنرا بهعنوان يک کل يکپارچه [کليت] درک کرد. حقايق و پروسههای جداگانه و پراکنده بهخودیخود قابل شناخت نيستند. آنها تنها از ديدگاه کل تحت شناخت قرار میگيرند. از اينرو کل بهعنوان مبداء تصور میشود. اما چگونه میشود فهميد که کل درون آن مستقراست؟
بهگفته لوکاچ اين امر در هر کسی وجود نداشت. اين امر در بورژوازی و شعوری که در اسارت تجريد حاکم بر جهان سرمايهداری است (ارزش مبادله، پول، کار مجرد و غيره) موجود نبود. اما اين مسئله در پرولتاريا بهدليل وضعيت خودويژه و نقش خاص در درون کليت اجتماعی وجود داشت. مخصوصاً در پرولتاريا وحدت ذهن و عين مجسم میشود و همانا پرولتاريا در تغييرات انقلابی در جامعه بهعنوان يک کل ذينفع است. از اينرو آگاهی طبقاتی پرولتاريا مهمترين فاکتور و عامل تاريخ معاصر است.
در حقيقت آگاهی طبقاتی برابر در ابتدا در پرولتاريا وجود نداشت. در آغاز اين تنها قدرت بالقوه است، تبديل آن به حقيقت مانع نه تنها بورژوازی حاکم بلکه روند «شيیشدگی» مناسبات انسانی که مارکس در کتاب «سرمايه» بهمثابه «بتوارگی کالا» انتقاد کرد، است. بنابراين تئوری که نشان دهد در پس مناسبات اشياء مناسبات انسانی پنهان و ناپديد میشوند ضرورت است.اما از اينجا است لازمه انتقاد به تفسيرهای تئوری مارکسيستی در روح جبر اقتصادی که عینیت يافتند و مناسبات اشياء را بیغلوغش، ضمن تابع کردن بدين ترتيب افراد اشياء، بهعنوان اساس جامعه می پذيرد.
برخورد به جامعه از ديدگاه يکپارچگی آن و پروسه همکاریهای مشترک در حال وقوع در درون آن و گذار متقابل تضادهای عمده ـ ذهنی، انسانی و عينی، مادی ـ اين بهگفته لوکاچ، ديالکتيکی هست که در حکم روش تفکر درباره جهان و شيوه مشارکت در تحول آن است. چنين ديالکتيکی، بنابر تشخيص، در طبيعت وجود ندارد، و سپس لوکاچ ديالکتيک طبيعت انگلس را رد میکند، بهويژه اينکه سمتيابی به قانونمندیهای واحد ديالکتيکی در جامعه و طبيعت در واقع سمتگيری به همگونی جامعه نسبت به طبيعت هست، يعنی همان دترمينيسم (جبرگرايی) عينی است که لوکاچ با تمام نيرو تلاش میکند از آن بگريزد.
در همين حال نمايندگان خط مشی «مرسوم» در مارکسيسم نه تنها چيزی مذموم در همگونی قانونمندیهای اجتماعی نسبت به طبيعت نديدند، که طبيعی است، بلکه حتی اين را مزيت و برتری مارکسيسم میدانستند. آنها تصور میکردند که امتناع از چنين همگونی بهمعنی امتناع از بهرسميت شناختن تکامل قانونمندانه، طبيعی ـ ضروری جامعه، و بنابراين امتناع از بهرسميت شناختن گذار قانونمندانه ـ ضروری به سوسياليسم است.
به اين امر انتقاد شديد میشود و بعد نکوهش و تقبيح نظرات لوکاچ و کرش در اواسط سالهای دهه بيست. نظريات کرش که در کتاب او بهنام «مارکسيسم و فلسفه» (۱۹۲۳) تشريح شدهاند، به نظريات لوکاچ نزديک است، اما با اين تفاوت که کرش معتقد بود درک و شناخت ماترياليستی از جامعه فلسفه نيست، بلکه علم است. کرش با تکيه بر برخی گفتههای مارکس و انگلس، اعلام کرد که فلسفه بهعنوان يک تفکر انتزاعی از جهان در شعور و عمل پرولتاريا «صورت میگيرد»، که بهمعنی گذار از موضع «فلسفی ـ انتقادی» به موضع «عملی ـ انتقادی» است. در واقع چنين گذاری مستلزم زمان است و فعلاً به پايان نرسيده است، فلسفه در مارکسيسم ضروری میشود، بهويژه اينکه فلسفه ناگزير به ستيز با فلسفه متخاصم و ايدهآليستی است.
کرش همانند لوکاچ، ضمن تأکيد بر ارتباط ارگانيک ذهنی و عينی، آگاهی و واقعيت، مدعی است که مناسبات توليدی مادی دورانها به آن است که آنها تنها بههمراه آن اشکال آگاهی، که در آنها بازتاب میآبند وجود دارند و از آنها مجزا نيستند. اما برخلاف لوکاچ، کرش امتيازی به منتقدان خود نداد، اما با جنبش کمونيستی قطع رابطه کرد و از عضويت حزب کمونيست آلمان بيرون آمد. کرش بعدها با موضع انتقاد از استالينيسم به آنارکو ـ سنديکاليسم نزديک شد.
مکتب فرانکفورت
مکتب فرانکفورت که ماکس هورکهايمر (۱۹۷۳ـ۱۸۹۵)، تئودور آدورنو (۱۹۶۹ـ۱۹۰۳)، هربرت مارکوزه (۱۹۷۹ـ۱۸۹۸)، اريک فرم (۱۹۸۰ـ۱۹۰۰) در آغاز فعاليت خود و ديگران به آن تعلق دارند ـ يکی از جريانات بانفوذ شاخه ديالکتيکی ـ هومانيستی مارکسيسم غربی (يا نئومارکسيسم) است.
اين سازمان در سالهای بيست پيرامون موسسه تحقيقات اجتماعی در شهر فرانکفورت آلمان تشکيل شد. اين مکتب دامنه فعاليت خود را پس از جنگ دوم جهانی، زمانیکه آثاری مانند «ديالکتيک روشنگری» هورکهايمر و آدورنو، «انسان تک ساحتی» مارکوزه، «ديالکتيک منفی» آدورنو، مجموعه دوجلدی «تئوری انتقادی» (۱۹۶۸) و ديگران منتشر شدند، گسترش داد. هورکهايمر و آدورنو مینويسند، «ما در واقع قصد کرديم نه بيشتر و نه کمتر پاسخ مسئله را بدهيم، اينکه چرا بشريت بهجای آنکه به وضع واقعاً انسانی برسد، در گرداب نوع جديد بربريت و توحش فرومیرود»[هورکهايمر، آدورنو، ديالکتيک روشنگری، قطعات فلسفی، ۱۹۹۷، ص ۸].
سخن درباره دو جنگ جهانی و فاشيسم، و همچنين درباره انحطاط و تباهی فرهنگ و خود انسان در بهاصطلاح جامعه تودهای سرمايهداری متأخر صنعتی است. چرا روشنگری ذاتی دارای گرايش به عقل و ادراک، آزادی و انسانيت در سده بيست به ضد خود انجاميد؟ در جستجوی پاسخ به اين پرسش هورکهايمر و آدورنو هم مفاهيم مارکسيستی و هم غيرمارکسيستی (بهويژه مفاهيم روانکاوی) را بهکار میبرند.
در اين ميان برخلاف مارکسيسم کلاسيک آنها مرکز ثقل انتقادهای خود را از مسئله استثمار به مسئله سلطه در درکی بسيار گسترده منتقل میکنند. اصل موضوع آن است، که آنها معتقدند به اينکه روشنگری، جريانی بورژوازی و از همان ابتدا بهطور پُردردسر کوشش آن برای سلطه کشنده و هلاکتبار بود ـ برای سلطه بر طبيعت و تسلط بر ديگران.
اين دو نوع سلطه، از ديدگاه آنها، بههم مربوط هستند و همانا آنهايی که خود را درخدمت خرد گذاشتند، آنرا به بیخردی و آزادی را – به اسارت تبديل کردند. در نهايت آنها به ايدئولوژی و عمل ضدانسانی فاشيسم، که برای برقراری سلطه مطلق، توتاليتر درچهره پيشوا و «نژاد برتر» کوشيدند، منجر شد. با درنظر گرفتن فاسيشم بهعنوان پايان منطقی گرايشات معين تکامل تمدن بورژوازی، که بهويژه با گذار از رقابت آزاد به انحصارات (مونوپلها) مرتبط هستند، نمايندگان مکتب فرانکفورت با اين حال راههای مخالفت با اين گرايشات توتاليتری را میجويند.
در اصل آنها به دگرگونیهای راديکال ضروری جامعه موجود معتقد هستند. اما وظيفه مستقيم خود را در نقد فلسفی آن میبينند، چرا که «تئوری انتقادی» خود را با مهمترين بخش آن ـ «ديالکتيک منفی» تدوين میکنند. «تئوری انتقادی» که عليه پوزيتيويسم، تکنوکراتيسم و علمگرايی (که نقش تکنيک و علم را مطلق میکنند) سمتگيری شده بود، ضمن ارزيابی آنها از ديدگاه کارکرد اجتماعی خود، به ستايش بيش از حد چنين جامعهای مبدل شد، که در آن انسان بيگانه شده تابع اشياء و مناسبات مادی است.
بهنوبه خود اين تئوری «شبه طبيعی» سيمای واقعيت اجتماعی را بهعنوان نوعی واقعيت، ضمن نشان دادن کاراکتر مشتق آن و تضاد خاص آن با عقلانيت فرد، آزادی و هدف آگاهی فاش میسازد. در اين امر فرانکفورتیها خط مشی و روش انتقاد مورد نظر لوکاچ را ادامه میدهند، هرچند برخلاف لوکاچ آنها به آگاهی طبقاتی و رسالت پرولتاريا اميدوار نيستند.
علاوه بر آن هربرت مارکوزه ضمن انتقاد در کتاب خود بهنام «انسان تک ساحتی» اصرار دارد که پرولتاريا بهطور کامل در جامعه سرمايهداری همگرايی پيدا کرده است و هماکنون میتواند تنها به «غيرخودیها» ـ به بيکاران، اقليت های ملی تحت ستم، روشنفکران چپ اميدوار باشد. از نقطهنظر فلسفی توجه ويژهای به نظريه «ديالکتيک منفی» که توسط آدورنو تدوين و به مهار گرايشات توتاليتری در جامعه معطوف شده، دارد. آدورنو اين نظر را با همه فلسفههای پيشين، با احتساب اينکه کوشش او به ذات مطلق، به همانندی و به سيستمی درست با چنين گرايشی مساعدت میکند، رودررو قرار میدهد.
برای او ديالکتيک هگلی با جنبش و حرکت سهگانه آن از تز به آنتی تز و سنتز غيرقابل قبول بود. سنتز بهعنوان نفی نفی ـ تنها فرم دقيقتر توجيه موجود است. فلسفه بايد نقادانه باشد و در نتيجه، روح نفی مداوم را مجسم کند. فلسفه بايد ضداستبداد، ضداقتدارگرا و ضدتوتاليتر باشد، و در نتيجه هر گرايشی را نسبت به پيوستن به سيستم، نسبت به «ماديت بخشيدن» [يا:جسميت دادن ـ مترجم]، کرختی و بیحرکتی، نسبت به اطاعت و فريبکاری، نسبت به سلطه انسان بر انسان نفی کند.
چنين است «ديالکتيک منفی» ـ هشداری ابدی عليه دعاوی جهانشمولی ـ توتاليتری هرگونه نموداری و تکنولوژی. در خاتمه يادآور میشويم که تکامل نظرات چنين متفکران مکتب فرانکفورت، مانند اريک فروم و هربرت مارکوزه آنها را به فرويد ـ مارکسيسم [مارکسيسم فرويدی ـ مترجم] رساند و يورگن هابرماس نماينده نسل دوم فرانکفورتیها، با فاصله گرفتن از بنيانگذاران مکتب، به يکی از فيلسوفان برجسته معاصر تبديل شد.
«مارکسيسم ساختارگرايی» (ل. آلتوسر)
مارکسيست فرانسوی لويی آلتوسر (۹۰ـ۱۹۱۸) شهرت زيادی در نتيجه سخنرانی خود در آغاز سالهای دهه شصت عليه گرايش و شور و شوق همهگير مارکسيستها به مسائل بشری ـ هومانيستی، مرتبط با بازگشت به مارکس «اوليه» و اخذ برخی ايدهها و نظريات غيرمارکسيستی کسب کرد.
ضمن طرفداری از دقت علمی مارکسيسم، وی پيشنهاد حرکت بیدرنگ در جهت مخالف را میکند: نه تنها جايی برای بازگشت و چيزی برای اقتباس نيست، بلکه برعکس، پاکسازی مارکسيسم از بقايای فلسفه هگل و فويرباخ و همچنين از امپيريسيسم (تجربهگرايی) و ايدئولوژی (که از ديدگاه او هومانيسم است)، بهمنظور بسط و توسعه ماترياليسم تاريخی نه بهعنوان فلسفه بلکه بهعنوان يک علم مشخص.
تا آنجا که به ماترياليسم ديالکتيک مربوط است آلتوسر در دوره نخست فعاليت خود (۶۷(۱۹۶۰) آنرا بهعنوان فلسفه، جهت ساختن علم دقيق پيشنهاد کرد، و ديرتر با تکيه به لنين، وی علم و فلسفه را مرزبندی میکند: نخست آگاهی میدهد، دوم ارتباط بين دانش علمی و ايدئولوژی طبقاتی را (اين درنهايت امر «مبارزه طبقاتی در تئوری» است) تحقق میبخشد. از ديدگاه آلتوسر «دستنوشتههای اقتصادی ـ فلسفی سال ۱۸۴۴» مارکس، بههيچوجه مارکسيسم نيست.
برعکس، برای مارکس «قطع و فاصله گرفتن» از درک هومانيستی موجود در آنها برای آنکه ماترياليسم تاريخی، دقيقتر و علم تاريخ با مفهوم کاملاً نوين آنرا (نيروهای مولده، مناسبات توليدی، زيربنا، روبنا وغيره) ايجاد کند لازم بود. در دوران کنونی هومانيسم نوعی ايدئولوژی است که دارای ارزش خود است، اما نمی تواند مدعی وضع تئوری منسجم، مانند اخلاق، هنر و غيره باشد.
هومانيسم همانند هر ايدئولوژی ديگر، بيان منافع، خواستهها و اميدها است، اما نه بيشتر. بههرحال همانا ايدئولوژی، موافق آلتوسر، انسان را بهعنوان يک موضوع و فاعل پرورش میدهد که خود را آزاد به حساب میآورد، بدون اينکه در واقع و يا در عمل چنين بوده باشد. موافق آلتوسر تاريخ ، «پروسه بدون موضوع و هدف است». در آن قانونمندیهای ديالکتيکی عمل میکنند، اما کاملاً نه مانند آنچه نزد هگل است، که ديالکتيک غايتشناختی است.
آلتوسر معتقد است که ديالکتيک مارکسيستی با ديالکتيک هگلی نه فقط با «وارونگی» ماترياليستی (که تنها غايتشناسی را با دترمينيسم اقتصادی جبری جايگزين میکند) است، بلکه با ساختار آن و پيش از هر چيز با شناخت و فهم متفاوتی از کليت و مناسبات درونی آن تفاوت دارد. جامعه در اصل واحد «ساختارمند» پيچيدهای است که میتواند تنها در نتيجه تعامل و همکاری مشترک همه حوزههای آن رشد کند.
اقتصاد که در تحليل نهايی تعيينکننده (مشخصکننده) ديگر حوزههای جامعه است، خود آن «مافوق قطعی» میشود. تنها تحت شرايط چنين «مافوق قطعی بودن» پيش از هر چيز از جانب سياست و ايدئولوژی، میتواند تضادهای اصلی اقتصادی حل شوند. تنها آن تضادی که مهم نيست، نمیتواند نيروی محرکه تکامل بشود.آن فقط خود بازتوليد میشود. نيروی محرکه، مجموعهای از تضادها با پيوندهای درونی درحال تغيير است (انطباق، تراکم، اختلاط وغيره).
آلتوسر به اين دليل توضيح میدهد که، انقلاب نه آنجايی که تضاد اقتصادی بسيار رشد يافته است، بلکه آنجا که ديگر تضادها بر آن قرار میگيرند، روی میدهد [روسيه، چين، کوبا]. آلتوسر ضمن مخالفت با امپيريسيسم (تجربهگرايی) بهمثابه چيزی زيانآور به علم معاصر، مفهوم شناخت علمی را بهعنوان اصلاح ترکيبی دانش پيشين، بهمثابه گذار از «بد» انتزاعی به «خوب» مطرح میکند (در اين امر او به تاريخنگاران علوم و معرفتشناسان فرانسوی ـ آلکساندر کويره، گاستون باشلار، ژوژ کانگويم متکی میشود).
آلتوسر توجه ويژهای را به انقلابهای علمی مبذول داشت: ايجاد رياضيات يونان قديم، شکلگيری فيزيک کلاسيک در سده های هفده ـ هيجده، فراهم آمدن علوم درباره جامعه موردنظر مارکس، ضمن توضيح آنها بهعنوان گذار جهشی به «مجموعه مسائل» نوين که تحت نام ساختارمندی عرصه مسائل درک میشوند، خود امکان اجرای آنها را مشروط میکنند.
آلتوسر طبق اين امر در اثر دو جلدی خود بهنام «مطالعه کاپيتال» (۱۹۶۵)، که بههمراه شاگردان خود نوشته بود، انقلاب علمی مارکس را بهعنوان گذار از مسائل تجربی يک بعدی دانش ماقبل علمی به مسائل چند سطحی و ساختارمند علم واقعی تعبير کرد. آلتوسر تفسير «ضدهگلی» « کاپيتال» مارکس را ارائه داد و به ميل خود موضوع نقش فلسفه در شناخت علمی و غيره را تدوين کرد.
بسياری از شاگردان آلتوسر در فرانسه و ديگر کشورها (اِتين، باليبار، دومينيک لکورت، پ.ريمون و ديگران) به بسط و توسعه ايدههای او که اغلب بهعنوان «مارکسيسم ساختارگرايی» توصيف میشوند، ادامه میدهند. خود آلتوسر اما با چنين تعريف و ارزيابی موافقت نکرد.
۱ـ ترکيب آموزههای فرويد و مارکس ـ مارکسيسم فرويدی (مترجم)
۲ـ ويلهلم ديلتای، مورخ، جامعهشناس، روانشناس و فیلسوف آلمانی (مترجم)
ترجمه نامناسب
با تشکر از دوستان بابت زحمت ترجمه و انتشار این مقاله خوب اما ترجمه اصلاً روان نیست و فهم مطلب را دشوار میکند. ممنون