به یادِ سیمین

در تاریخ ۱۴ اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۲، دادستانی انقلاب طی اطلاعیه‌ای از طریق رسانه‌های عمومی به کادرها و اعضای حزب توده ایران اخطار داد تا خود را به مراجع انتظامی معرفی کنند. در این اطلاعیه، مهلت یک ماهه‌ای نیز در نظر گرفته شده بود. امّا پیش از انتشار این اطلاعیه، از تاریخ ۶ اردی‌بهشت ماه سال ۱۳۶۲، سازمان مخفی حزب مورد یورش مأموران سپاه و دادستانی قرار گرفت.

افراد دستگیر شده را ابتدا به کمیته مشترک (کمیته سابق مشترک ساواک و شهربانی) می‌بردند. این دوزخ به ارث مانده از «آریامهر» را «بند ۳۰۰۰» و یا «زندان توحید» می‌نامیدند. زمانی‌که ماشین حامل افراد دستگیر شده وارد محوطه کمیته می‌شد، از شیبی تند می‌گذشت. بازجوهای کمیته، این شیب را «سرازیری توبه» می‌نامیدند و ادعا می‌کردند که هر کس که از این سرازیری بگذرد و وارد این «دانشگاه آدم‌سازی» شود، راهی جز توبه در پیش‌رو ندارد.

تمامی سلول‌ها و راهروهای مابین سلول‌ها، انباشته از افراد دستگیر شده بود. پاسداران و بازجوها همراه با پخش شیرینی به یکدیگر تبریک می‌گفتند و ضربه به حزب را بزرگ‌ترین پیروزی خود به‌شمار می‌آوردند. صدای خنده‌ها و نعره‌های پاسداران و بازجویان، همزمان با فریادها و ناله‌های افراد زیر شکنجه به گوش می‌رسید.

بند ۳ کمیته مشترک، بند اختصاصی زنان بود. اگر در فرصت مناسبی، از زیر چشم‌بند، زندانیانی را که در راهروها خوابیده یا نشسته بودند را از زیر نظر می‌گذراندی، پاهای باندپیچی شده ومتورّم آن‌ها را می‌دیدی. در بین آنان، رفیق فاطمه مدرسی تهرانی (سیمین) چهره بارزی بود. با پاهای باندپیچی شده، با دشواری و به کندی راهرو را طی می‌کرد. مجال بهبود و ترمیم پاهای وی را به او نمی‌دادند و پاهای باندپیچی شده و مجروح او را به زیر ضرب شلاق می‌گرفتند.

سیمین پس از شکنجه شدن و انتقال به سلول می‌بایستی که درد و زخم خود را فراموش کند و به مراقبت از طفل خود بپردازد. «نازلی» تازه به‌راه افتاده بود و سیمین، با آن پاهای زخمی و مجروح و بدن درهم تکیده می‌کوشید تا آن‌چنان رفتار کند تا تأثیر منفی و مخرب این شرایط جهنمی را بر روح و روان آن موجود کوچک کاهش دهد. در حالی که درد تمامی سلول‌های بدنش را درهم می‌پیچد، ناله‌ای نکند، بخندد و با طفلش بازی کند.

سیمین ماه‌ها زیر شکنجه بود. از او پوست و استخوانی بر جای مانده بود. از بیماری کلیوی و ریوی رنج می‌برد. او را به‌اصطلاح برای معاینه از کمیته مشترک به بهداری اوین فرستادند. پیش از رفتن به بهداری، بازجوی اوین از او بازجویی کرد و سیمین را به‌جای بهداری به زیرزمین بند ۲۰۹ فرستاد و او را دستبند قپانی زدند.

سیمین از اعضای مرکزیت سازمان مخفی و عضو مشاور کمیته مرکزی حزب بود. هیچ‌یک از قرارهای تشکیلاتی از طریق وی فاش نشد و از بدو دستگیری تا زمان اعدام، سرسختانه از مواضع و آرمان‌های حزب توده ایران دفاع کرد. یکی از شیوه‌هایی که جهت تحت فشار گذاشتن و تضعیف روحیه زندانیان توده‌ای اعمال می‌شد، مواجهه حضوری با مهدی پرتوی «خسرو» بود. مهدی پرتوی به‌عنوان مسؤول سازمان مخفی حزب، رفقای سابق خود را «ارشاد» می‌کرد و لزوم برخورد «صادقانه» و بیهوده بودن مقاومت را به آنان گوشزد می‌کرد. امّا تماس سیمین با دیگر زندانیان حزبی، برای مسؤولین زندان یک تابو بود. چرا که در هرکجا که سیمین بود، ایستادگی، مقاومت و ایمان به آرمان‌های حزب، هویت یک توده‌ای را رقم می‌زد.

پس از خاتمه بازجویی‌ها و انتقال به بند، روزی در مورد چگدنگی شیوه برخورد گالیله و برونو بحث می‌کردیم. سیمین گفت: «گالیله گفته بود، خب آقایان! هرچه شما می‌گویید. زمین ثابت است و آن‌ها دست از سر او برداشتند. اما او باز هم برای شاگردانش ثابت کرد که زمین ثابت نیست و به‌دور خورشید می‌چرخد. امّا این آقایان از دادگاه‌های انگیزیسیون هم بدترند. اول می‌خواهند بگویی: آقایان! واقعیت دیگر واقعیت نیست. این می‌شود علامت ضعف و ترس. بعد یک قدم دیگر جلو می‌آیند و می‌گویند: حالا خودت را نفی کن. اندیشه‌ات را، هستی‌ات را … و همین‌طور باید قدم به قدم عقب بروی و آن‌ها جلوبیایند. آن‌ها خواهان حذف کامل تک‌تک ما به‌عنوان یک انسان سیاسی مبارز هستند. پس باید در همان قدم اول محکم ایستاد.»

در جریان رأی‌گیری‌ها برای اعلام اعتصاب غذا و یا تحریم ملاقات و … سیمین هیچگاه نظرش را در ابتدا اعلام نمی‌کرد. همواره توان جمع را در نظر می‌گرفت و پس از شنیدن نظرات دیگران، او آخرین نفری بود که با جمع‌بندی و ارزیابی از توان و پتانسیل جمع، نظر مثبت یا منفی خود را برای شروع یک حرکت اعتراضی اعلام می‌کرد.

روزی با او در مورد یکی از رفقای هم‌بندمان که به‌شدت عصبی بود، صحبت می‌کردم. سیمین گفت: «تو مبارزان شهید زمان شاه را می‌شناسی؟» گفتم: «از طریق نوشته‌ها و یادنامه‌هایی که در مورد آن‌ها نوشته شده است». او گفت: «فکر می‌کنی یک انسان سیاسی مبارز نباید هیچ نقصی داشته باشد؟ مبارزان از جان گذشته‌‌ای که زندگی‌شان را دادند و یا حالا محکم ایستاده‌اند، انسان هستند. با انسانی‌ترین ویژگی‌ها، با فرهنگی از همین خاک و آب و با تمام خوبی‌ها و بدی‌هایشان. اگر به‌دنبال این باشی که مبارزان بدون هیچ عیب و نقصی پیدا کنی، دچار یأس می‌شوی. مهم این است که همین رفیقی که خصوصیاتش تو را دچارسؤال کرده است، سال‌های سال مبارزه کرده و الان هم تمام شرایط زندان را تحمل می‌کند….»

سمین حکم نگرفته بود و «زندانی زیر حکم» بود. این اصطلاح در مورد زندانیانی به‌کار برده می‌شد که حکم اعدام دیر یا زود در مورد آنان به اجرا در می‌آمد. در مرداد ماه سال ۶۷ تعدادی از زنان توده‌ای، و نیز از سازمان اکثریت، در دادگاه‌های تفتیش عقاید حکم ارتداد گرفتند. مجازات «زن مرتد» ۲۵ ضربه شلاق در روز بود. سیمین زمانی‌که رفقایش را از بند می‌بردند، آنان را با مهر و محبت فراوانی در آغوش می‌گرفت و به آنان می‌گفت که «می‌ترسم که شما را بکشند و من زنده بمانم».

نوروز ۶۸، نوروز غم‌انگیزی بود. بسیاری، همسر، برادر، و یا رفیق عزیزی را از دست داده بودند. همانند سالیان گذشته، جنب و جوشی در بند به چشم نمی‌آمد. به‌نظر می‌آمد که بهار نو و سال نو راهی به‌درون بند ندارند. اما سیمین به‌سرعت دست به‌کار شد و سفره هفت‌سین زیبایی را تدارک دید. در تلاش بود تا غبار ماتم و غم را از دل‌ها بروبد و شور و زندگی را به بند بازگرداند.

اما دیری نپایید که نوروز ما به خزانی غم‌انگیز تبدیل شد. در روز ۸ فروردین، حدود ساعت یک بعدازظهر، سیمین را از بند بردند. این گوهر یگانه را نیز از ما ربودند.

چند سالی پیش از این، سیمین در نوشته‌ای، رفیقی را در سوگ رفیق رحمان هاتفی، «حیدر مهرگان»، این‌چنین تسلی داده بود:
دانه را
چه راه درازی است
تا شکوفه شدن
و چه کوتاه
تا به خاک افتادن.
بهار، امّا،
در این شکفتن و افتادن
جاودانه است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *