شبح مارکس ـ بخش پایانی
«مانیفست» با ترسیم سیمای فلاکتبار نظام سرمایه، از طرح این پیام رهاییبخش درنمیگذرد که چنانچه پرولتاریا به بهرهکشی از بهرهکش نایل آید، شرایط عینی تولید را اجتماعی کند و شرایط کار ارزش اضافه آفرین را برای همیشه براندازد، و همچنین بر شرایط بازتولید خود و تولید دیگر کالاها توان نظارت بیابد، دراین صورت زندگی را برای بشریت، انسانی و انسانیتر خواهد ساخت.
۹
«دستگاه فئودالی صنعت که در سایه آن تولید صنعتی در انحصار صنفهای دربسته بود، دیگر تقاضاهای روزافزون بازارهای جدید را برطرف نمیکرد. سیستم کارگاهی جای سیستم قبلی را گرفت … بازارها به رشد خود ادامه دادند … بخار و ماشین، تولید صنعتی را دگرگون کرد. جای کار کارگاهی را صنعت غولپیکر جدید و جای طبقه متوسط صنعتی را میلیونرهای صنعتی گرفتند و به این طریق بورژوازی تمامی مناسبات را به مناسبات پولی تقلیل داد.» (۲۰)
چنین تحول و انتقالی در مرحله معینی از مالکیت ابزار، بهنحو اجتنابناپذیری از لحاظ کیفی نوع جدیدی از مالکیت را موجب شد که بهصورت تنها منشا و تنها معیار همه انواع مالکیت درآمد و آن چیزی جز «سرمایه صنعتی» نبود. با تحقق چنین شرایطی، همه اشکال روابط انسانی و سلسله مراتب پیچیده وابستگیهای شخصی به پایان آمد. اگرچه انقلاب صنعتی از لحاظ سیاسی و حقوقی، فرد را از حاکمیت قدرت شخصی انسان دیگر آزاد ساخت، با وجود این بیشتر بشریت را زیر انقیاد قدرت یا سرشت «شیشدگی» درآورد. تا آن زمان، زمین شکل اصلی مالکیت بود، اما زمین در عینحال عامل بسیار جدیای در میان نیروهای تولید نیز بود. بنابراین بهعنوان یک نیروی پیونددهنده، وحدت طبیعی مالکیت و کار را تأمین میکرد. درست است که صاحب زمین از نوعی کار بیگانه شده سود میبرد، اما خود او تولیدکننده نیز بود و کار او خود مایه اساسیای برای روند تولید بهشمار میآمد و شخص او بهعنوان مولد، بخشی از نیروهای گسترده تولید بود.
درست خلاف چنین شرایطی، در شهر صنعتی شده، وحدت مالکیت و کار بهتدریج به تجزیه گرایید و بهنحو حادی از هم جدا شد و به این ترتیب دارنده سرمایه و مالک صنعتی بدون آن که کمترین نقشی در جریان کار داشته باشد در یک سوی و کارگر بهعنوان صرف کارگر مزدی و مخلوع از همه امکانات برخورداری از هر نوع مالکیت یا سرمایهای در سوی دیگر، دو قطب مشخص جامعه جدید را تشکیل دادند.
«آیا کار مزدوری برای کارگر، مالکیتی ایجاد میکند؟ نه حتا ذرهای. کارگر مزدگیر، سرمایه ایجاد میکند، یعنی نوعی مالکیت که کار مزدگیر را استثمار میکند و نمیتواند افزایش یابد، جز به شرط ایجاد ذخیره جدیدی از کار مزدوری برای استثمار تازهتر، مالکیت در شکل کنونیاش مبتنی بر تخاصم سرمایه و کار مزدگیر است.» (۲۱) «آنچه که ما میخواهیم لغو کنیم جنبه فلاکتبار این مالکیت است که طبق آن کارگر زندگی میکند تا فقط بر مقدار سرمایه بیافزاید و فقط تا آن جا که منافع طبقه حاکم اقتضا میکند اجازه زندگی مییابد.» (۲۲)
در این فرصت تصریح یک وجه تغییر ماهیتی در دوران انتقال از فئودالیسم به سرمایهداری، در ارتباط با آموزه «مانیفست» ضروری است. در دوران بردگی و غالب ایام فئودالیسم، اعضای طبقات زیر ستم به اقتضای قهر انگیزههای درونی سیستم اجتماعی ـ اقتصادی، به خدمت اربابان خود درنمیآمدند و حاکمیت صاحبان ابزار تولید به طبقات فاقد آن ابزار، از خارج نظم اقتصادی موجود و از طریق اعمال وسایل قانونی که در اختیار دستگاه قدرت سیاسی طبقه حاکم قرار داشت اعمال میشد. توضیح این که در چارچوب سیستم قانونی، بردهداران و اشراف فئودال، قانونسازان و هم مجریان قانون و در این موارد بلامنازع بهشمار میآمدند و طبقههایی که در معرض چنین قوانین و احکام آن قرار داشتند، فاقد هرگونه حق تصمیمگیری بودند. زیرا که در قلمرو زیست آنان، تنها صاحبان مالکیت بودند که مرجع هرگونه تصمیمگیری میشدند.
خلاف چنین شرایطی در دوران غلبه سرمایهداری، سیستم اعمال قهر بر فاقدان ابزار تولید از«درون» مکانیسم اجتماعی و اقتصادی سرچشمه میگرفت. چنین قهری نه ناظر بر احکام حقوقی یا قانونی، بلکه به اقتضای جبر نیاز و مطالبات ناشی از «گرسنگی» انجام میشد، امری که کارگران را وامیداشت تا اطاعت «از» و وابستگی «به» سرمایه پولی را بپذیرند و بر آن گردن گذارند و کار خود را در قبال ایجاد سود برای سرمایه به سرمایهدار بفروشند.
«بههمان نسبتی که بورژوازی، یعنی سرمایه گسترش مییابد، پرولتاریا، یعنی طبقه کارگر جدید گسترش مییابد و طبقهای ازکارگران بهوجود میآید که فقط تا موقعی زندهاند که کار پیدا کنند و کار فقط موقعی پیدا میکنند که کارشان سرمایه را افزایش میدهد.» (۲۳)
مارکس با روشنی درخشانی به این جنبه نهایی و نشان ظهوری سرمایهداری در جریان انتقال از فئودالیسم به سرمایهداری اشاره میکند و تحقق فاجعهآسای کار مزدوری و انقیاد آن به حاکمیت «شیبودن» سرمایه را که خود کار مزدوری آفریننده آن است توضیح میدهد.
«بهای» متوسط کار مزدگیر عبارت است از حداقل دستمزد، یعنی مقدار وسیله معاشی که برای زندگی بخور و نمیر کارگر بهعنوان یک کارگر ضرورت دارد. بههمین دلیل آنچه کارگر دستمزدبگیر از طریق کار خود بهدست میآورد، فقط کافی است که تا او به زندگی بخور و نمیر خود ادامه داده، همان زندگی را دوباره بهوجود آورد.» (۲۴)
آنچه اینک میتوان پرسید این که «مانیفست» جنبههای عمده کار و مالکیت را در شرایط اولیه روابط اجتماعی سیاسی سرمایهداری در جوامع بورژوازی چگونه توجیه میکند؟ توضیح مارکس در اینباره چون همه موارد مطرح در «مانیفست» صریح و روشن است. بنابراین تصریح مارکس ـ انگلس، نسبت فروپاشی وحدت کار و مالکیت در دوران اولیه سرمایهداری بهنحو قریبی با تحول نیروهای تولید منطبق بود و با تقسیم روزافزون کار بستگی داشت. اما بدانگونه که «مانیفست» توضیح میدهد، تقسیم کار انسانی توسط تصادف تاریخی بهوقوع نپیوست، بلکه تنوع پیوسته تولید کارگاهی یا ماشینی کار انسان را بهصورت تخصصها و حرفههای گوناگون متحقق میساخت. مقدم بر آن و مشروطکننده آن بود. واقعیت این که نیروهای جدید تولید و مناسبات تولیدی از هیچ بهوجود نمیآیند، از آسمان، ایدهها بهخودی خود هم نمیافتند، بلکه از درون مناسبات تولیدی موجود و در تضاد با روابط ریشهدار سنتی مالکیت پدید میآیند.
جدایی کار و مالکیت اگرچه برای کارگران بهعنوان موجودات انسانی فاجعه بود، اما بهطور کلی امکاناتی را فراروی بشریت قرار داد که حتی در تخیل آن نیز تصورپذیر نبود، امکاناتی که در نهایت به بسط غولآسای نیروهای تولیدی انجامید و طی چند دهه تحولی حیرتآور را در اقتصاد موجب شد که در تمامی طول تاریخ سابقه نداشت.
«بورژوازی درعرض کمتر ازصد سال سیادت خود، توانست نیروهای تولیدی عظیمتر و هیولاییتر از حاصل جمع همه نیروهای تولیدی نسلهای گذشته بهوجود آورد.» (۲۵)
همگام با از میان رفتن وابستگی انسان به زمین دریافت اجتماعی او نیز دگرگون شد و به تبع آن ادراک او از جامعه بسط یافت و به این ترتیب نوع تلقیای که از وابستگی خود به شهر داشت گستردهتر شد. همچنان که شهرهای کوچک بهصورت شهرهای صنعتی درمیآمدند و تولید کالایی و مبادلهای عنصر حیات شهری میشد، اقتصاد شهرها، ایالتهای کشورها و حتا قارهها بهتدریج در ارتباط متقابل با یکدیگر درآمدند. بههمین دلیل احساس انسان از وابستگیاش به شهرک به وابستگی به شهر، از شهر به ایالت و از ایالت به کشور و از کشور به قاره و حتا به عرصههای جهانی متحول شد. با وجود چنین تحولی در ارتباط با روابط انسانی، هر قدر که گردهمآیی افراد در جامعهای که با پیروزی سرمایهداری فراهم میآمد، تنگاتنگتر میشد، روابط فردی بهنحو فاجعهآمیزی ناچیزتر و بیمایهتر میشد. «مانیفست» بهنحو روشنی نشان میدهد که چگونه در آن شرایط اجتماع انسانی هر قدر بیشتر رشد مییافت و گستردهتر میشد، محیط واقعی انسانی رنگ میباخت و تنگتر میشد. هرچه افراد به مراوده فردی بیشتری نایل میآمدند تعداد مردمی را که میشناختند کمتر و مقدار آشنایی آنها نازلتر میشد. جهانی شدن تولید کالایی جامعه اقتصادی اجتماعی جهانی را موجب شد که بر محور کالای فلاکتآوری متمرکز بود: پول بهعنوان سرمایه بر انسان و بر همه شرایط زیستش حاکم گردید و روابط اجتماعی «شخصی» و فردی او بهنحو بازگشتناپذیری تابع عوارض و تبعات پول شد.
بورژوازی همه سرمایه جهان را به قیمت مرگ و نیستی مجبور میکند طریقه بورژوازی تولید را پیش گیرند … در یک کلام بورژوازی جهانی میسازد به تقلید از تصویری که خود از جهان دارد.
«بورژوازی روستا را در تسلط شهرها درآورده است. توانسته است شهرهای عظیم به پا کند، جمعیت شهری را به نسبت به جمعیت روستا افزایش دهد، بدین ترتیب بخش زیادی ازجمعیت را از بلاهت زندگی روستایی نجات بخشیده است. بههمان گونه که روستا را تابع شهرها کرده، کشورهای عقبافتاده و نیمه عقبافتاده را تابع کشورهای متمدن، ملل روستایی را تابع ملل بورژوایی، شرق را تابع غرب کرده است …. ایالتهای مستقل و یا ایالتهای به سستی به یکدیگر پیوسته، با علایق، قوانین، حکومتها و ضوابط مالیاتی جداگانه، بههم آمیخته، در داخل ملت واحد، حکومت واحد، قانون واحد منافع طبقاتی ملی واحد، مرزهای واحد و تعرفههای گمرکی واحد اجتماع کرده اند.» (۲۶)
«مانیفست» در تبیین شرایط عمومی جامعه سرمایهداری که پس ازفروپاشی سیستم اجتماعی ـ اقتصادی فئودالی بهتدریج جایگزین آن میشود، واقعیت مالکیت خصوصی را بهعنوان یکی از اهرمیترین عناصر در معرض تغییر مورد تحلیل قرار میدهد. بنابر آنچه که از مفاد «مانیفست» در اینباره برمیآید، با این که یکی از شرایط اصلی تولید کالایی وجود مالکیت خصوصی است، با این همه هر قدر تولید کالایی گستردهتر و ریشهدارتر میشود، مالکیت خصوصی نه تنها خود را بازتولید نمیکند، بلکه با خلع ید مستمر و فزاینده از صاحبان وسایل تولید، پیوسته بر حجم سپاه کار افزوده میشود. بدینسان در جامعه سرمایهداری با سلب مالکیت بیوقفه از تولیدکنندگان خردهپا و لایههای متوسط و پایین، دو طبقه اصلی و سرنوشتساز جامعه، یعنی سرمایهداران و کارگران در برابر یکدیگر قرار میگیرند.
از آنچه بدینگونه توضیح داده شد بهخوبی میتوان دریافت که ورای تطابق کار و مالکیت، مجموعه تمامی نیروهای تولید نیز معروض روابط از لحاظ تاریخی ضروری قرار میگیرند. بنابراین کار نه تنها کالا را تولید میکند، بلکه خود نیز بهمثابه یک کالا و همچنین خود جامعه و نظم اجتماعی را نیز تولید میکند. به عبارت دیگر کار نه تنها روابط ویژه تولید، بلکه خود جامعه و ارزشهایش را نیز که بهصورت روابط حقوقی و سیاسی، جوهر جهان مادی در وجوه مختلف تولید را بازتاب میکنند تولید میکند.
بنابراین جامعه بدانگونه که از «مانیفست» برمیآید نماد و بازتاب اجتماع معینی است که درگیر تولید کالا بهوجه ویژهای است. علاوه بر این، جامعه در عینحال چهارچوب افکار و عقایدی است که شکلبندیهای ثانوی جامعه [شامل سیستمی از نهادهای سیاسی برای اداره آن ساختارهای اجتماعی که بهنحو اجتنابناپذیری در نتیجه وجه حاکم تولید توسعه مییابند] را قالببندی میکند. نهادهای سیاسی که بدینگونه موجودیت مییابند نمادهای همگون اجتماعی فراهم آمده از عناصر برابر نیستند، بلکه مظاهری از قطعه قطعگی جامعه به سلسله مراتب طبقاتی از لحاظ اقتصادی نابرابر هستند. «مانیفست» تصریح میکند که از آن جا که جوهر نابرابری طبقات و افراد در معرض تغییر اجتنابناپذیر تاریخی قرار دارد، لذا به تبع آن موسساتی که بهمنظور حفظ و سامانبخشی نظم اقتصادی معینی بهوجود آمدهاند نیز چه از لحاظ شکل و چه از لحاظ محتوا معروض تغییرات تاریخیای منطبق با تغییر نابرابری طبقاتی قرار دارند.
«تاریخ عقاید، چه چیزی را جز این ثابت میکند که تولید فکری بههمان نسبتی که تولید مادی تغییر پیدا کرده دگرگون میشود.» (۲۷)
چنین بیانی در حقیقت روایت دیگری از داعیه «مانیفستی» حاکی از این نکته است که تاریخ بشریت تاریخ مبارزات طبقاتی است و این امر که موسسات سیاسی که بهمنظور حفظ نابرابریهای طبقاتی بهوجود آمده اند، تنها وسایلی هستند در دست طبقه حاکم علیه طبقات زیر ستم.
«قوه اجراییه دولت جدید، چیزی نیست جز مجلسی برای اداره امور جمعی کل بورژوازی.» (۲۸)
با ابتنا بر آنچه گذشت نشانههای سرمایهداری بلوغ یافته را میتوان چنین مشخص کرد:
۱ـ سلطه مالکیت پولی صنعتی، یعنی سرمایه بر مالکیت زمین
۲ـ فروپاشی وحدت کار و مالکیت
۳ـ تسریع در فروپاشی اجتماعات محلی و توسعه روزافزون روابط اجتماعی جهانی.
در مقام اتمام وظیفهای که در تبیین روح «مانیفست» در ارتباط با مقوله مالکیت و اصول دیالکتیک بهعهده گرفتهام اشاره به تبعات و نکات توضیحی بیشتری را ضروری میدانم.
۱۰
در آغاز این مهم را توضیح دهم «مانیفست» تصریح میکند که در مرحله متکامل سرمایهداری، تولید برای نخستین بار در تاریخ از وابستگی به شرایط طبیعت رها گردید و صنعت خود را از محدودیتهای محیط طبیعی آزاد ساخت بههمین معنی زمانی که صنعت بهصورت اشتغال اولیه بشریت درآمد، تولیدکنندگان مستقیم کالا، یعنی کارگران نه تنها از وابستگیهای مشخص بر اشراف یا مالکیت زمین رها شدند و بهصورت عوامل آزادی برای معامله با سرمایهداران درآمدند، بلکه خود مالکیت زمین نیز معروض مالکیت پولی، یعنی سرمایه قرار گرفت.
قید و اطاعت ماقبل سرمایهداری مولد بهمثابه تشخص به ارباب خود بهمثابه انسانی دیگر، جای خود را به قیادت نسبت به سرمایه، یا به زبان روشنتر به بندگی نسبت به «شی» داد. بدین منوال صنعت یا وجه سرمایهداری روابط تولید و وجه بورژوایی مبادله به همه عرصههای تلاش و زندگی انسانی، ازجمله کشاورزی، ادبیات و هنرها نفوذ کرد و حاکمیت سرمایه بهصورت عامل تعیینکننده، قطعی و برتر درآمد. اجمال آن که به تأکید «مانیفست»، سرمایهداری متکامل تولید صنعتی مبتنی بر مالکیت پولی صنعتی است. در حالی که پول در شرایط فئودالیسم تنها میزان مالکیت بر زمین بود، در شرایط سرمایهداری بهعنوان سرمایه صنعتی مطلوبترین و نافذترین نوع مالکیت است. بدین طریق بهمعنای واقعی کلمه در این شرایط پول بهصورت میزان «خود» که «برای خود» و «توسط خود» وجود دارد درآمد. لذا پول نه تنها بهمثابه سرمایه بهصورت میزانی برای خود درآمد، بلکه به منشاء و پیششرط همه مالکیتهای دیگر نیز مبدل شد. سرمایه مقام عنصر حاکم تمامی روند حیاتی انسان را یافت و وابستگی انسانها به یکدیگر، مرد نسبت به زن، پیر نسبت به جوان و شهرنشینان نسبت به اهالی روستا و بهطور کلی وابستگی انسانها به یکدیگر از میان رفت.
«بورژوازی با شقاوت بین انسان و انسانی دیگر، هیچ پیوند دیگری جز پیوند منافع شخصی صرف و پرداختهای نقدی بیرحمانه باقی نگذاشته است» (۲۹)
«مانیفست» تصریح میکند و مارکس همان را در«گروندریسه» بهنحو درخشانی بسط داده است که جوهر سرمایه صنعتی آن مالکیت خصوصی است که بهصورت کار بیگانه شده تجسم یافته است، چیزی که زمانی که به میزان کافی و برای زمان معینی متراکم شد، از این که فقط انتزاعی اقتصادی باشد منتفی میشود و وجودی عینی مییابد و بهمثابه وسیلهای که کار را بیش از پیش بیگانه میسازد عمل میکند. چنین مدعایی ناظر بر این واقعیت است که حاکمیت سرمایه به کارگر، حاکمیت اشیاء بر انسان است، کار مرده بر کار زنده، محصول کار بر تولیدکننده، چیزی که ما در این جا با آن روبهرو هستیم «بیگانگی» انسان از کار و حاصل کارش است. در حالی که منافع سرمایهدار از روند از خود بیگانگی کارگر تأمین میشود، کارگر بردگیاش را در آن رابطه میبیند و خود را قربانی آن میداند. رابطهای که بر حاکمیت سرمایه بر کارگر که همان حاکمیت شرایط کار بر کارگر است بنا شده است. در مرحله نخست، ارزش پولی که بهکار انداخته میشود حتا پس از تبدیل آن به عوامل روند کار، سرمایههای فیالنفسهاند، تنها هنگامی که کار زنده در شکلهای عینی موجود سرمایه ادغام میشود. ارزش اضافی از فراگرد تولید بیرون کشیده شده، کار به سرمایه و سرمایه بالقوه به سرمایه واقعی تبدیل میشود. طی این روند کارگر حق برخورداری از نیروی کارش را در ازای وسایل ضروری معاشش میفروشد. آنچه از نظر وی روی میدهد باز تولید نیروی کارش است. اما آنچه در واقع از او جدا شده است، فعالیتی است که ارزش را خلق کرده، حفظ کرده و افزایش داده است و آن، چیزی جز «کار» او نیست. همه این دعاوی متضمن پیام جاندار و همیشه صادقی است و آن این که در سرمایهداری افتراق کار و مالکیت به گسستگی نیروهای تولید و بهخصوص به شکاف فاجعهآمیز بین بقای کارگر و کارگر، بهمثابه مالکیت بیگانه شده میانجامد و بنا به تأکید«مانیفست» این خود جزو عنصر ذاتی سرمایه صنعتی است.
درست بههمان نحو افتراق و گسست کار و مالکیت، تقسیم شرایط ذهنی و عینی تولید را موجب شد. تقسیم شرایط ذهنی و عینی تولید نیز جدایی در عرصه اجتماعی را که ستیزهگری بین کارگر و سرمایهدار مشخصه بارز آن است و بهصورت مناقشه کار مزدوری و سرمایه متظاهر میشود، بهوجود آورد.
چنانچه به تأکید«مانیفست» از زاویه دیگری بنگریم، این استنتاج عاید میشود که هنگامی که در شرایط سرمایهداری وحدت کار و مالکیت، بهعنوان کل جامعهای از نیروهای تولیدی درهم ریخت، همزمان با آن همنوایی آرام بین شرایط ذهنی و عینی تولید، یعنی یک پیششرط ضروری هر روند تولیدی معمول نیز دچار درهمپاشی گسست شد. در نتیجه چنین واقعهای کار و مالکیت تنها از یکدیگر جدا نمیشدند، بلکه بهمثابه دو نیروی متخاصم و بیگانه با یکدیگر به مبارزه درآمدند.
مارکس در ادامه و قصد اتمام بازیافتهای دوران سازش در «مانیفست» با بهرهگیری از دانش مبتنی بر شواهد تجربی با دقت تمام میان عینیتیافتگی کار بهطور کلی و بیگانگی ذهن و عین در شکل سرمایهدارانهای کار مرز کشیده و به یاری این تمایز معادله نادرست هگل درباب یکسانی انسان و خودآگاهی را افشا کرد و به تصریح نوشت:
«ذات بیگانگی و آنچه باید از میان برداشته شود، این نیست که انسان خود را بهگونهای غیرانسانی در تقابل با خود عینیت میبخشد، بلکه این است که او خود را در تمایز و در تقابل با اندیشه انتزاعی عینیت میبخشید.» (۳۰)
اندیشه بیگانگی بهمثابه یکی از اهرمیترین مقولههای مارکسی، عناصر تحلیلی، دریافتی و تبیینی خود را در «مانیفست» ابراز کرد و در تداوم و متکامل ساختن دریافتهای طرح شده در«مانیفست» بود که بعدها بهصورت چهارچوب نظری حذفناپذیری از تحلیل مارکسی سرمایهداری درآمد.
«مانیفست» با ترسیم سیمای فلاکتبار نظام سرمایه، بدانگونه که خطوط کلی آن گذشت، از طرح این پیام رهاییبخش درنمیگذرد که چنانچه پرولتاریا به بهرهکشی از بهرهکش نایل آید، شرایط عینی تولید را اجتماعی کند و شرایط کار ارزش اضافه آفرین را برای همیشه براندازد، و همچنین بر شرایط بازتولید خود و تولید دیگر کالاها توان نظارت بیابد، دراین صورت زندگی را برای بشریت، انسانی و انسانیتر خواهد ساخت.
۲۰ـ مانیفست، صفحه ۲۹ـ۲۷
۲۱ـ مانیفست، صفحه ۴۵
۲۲ـ مانیفست، صفحه ۴۶
۲۳ـ مانیفست، صفحه ۳۵
۲۴ـ مانیفست، صفحه ۴۶
۲۵ـ مانیفست، صفحه ۴۶
۲۶ـ مانیفست، صفحه ۳۲ـ۳۱
۲۷ـ مانیفست، صفحه ۵۲
۲۸ـ مانیفست، صفحه ۲۸
۲۹ـ مانیفست، صفحه ۲۹
۳۰ـ کارل مارکس، دستنوشتههای اقتصادی ـ فلسفی ۱۸۴۸، صفحه ۱۷۵، به نقل از گئورگ لوکاچ، هگل جوان، برگردان محسن حکیمی، صفحه ۶۷۵
ایراد در ترجمه
نویسنده مقاله متاسفانه یکی از مفاهیم مرکزی مارکس در «سرمایه» را که
expropriation der expropriateurs یعنی سلب مالکیت از سلب مالکیتکنندگان است به اشتباه بهرهکشی ترجمه کرده که نه فقط در ترجمه خطا است، بلکه بیمعنا است.