شماره ۲۸۷ ــ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۱
گزارش مراسم یادبود زندهیاد دکتر رحیم احمدی
از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت
عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی
در غروب روز شنبه ۱۲ سپتامبر سال ۲۰۱۵، به کوشش پر از مهر و دوستی تعدادی از رفقای زندهیاد دکتر رحیم احمدی که در ماه مه همین سال قلب مهربان و پر از عاطفه و عشقش، از جوش و خروش همیشگی بازماند و برای همیشه آرمید، مراسمی در بزرگداشت یاد و راهش در شهر اسن آلمان، برگزار گردید.
برگزارکنندگان و دستاندرکاران این مراسم، لحظه لحظههای این یادواره را آنچنان با عشق و محبت برنامهریزی کرده و اجرا نمودند که به جرأت میتوان گفت تمامی شرکتکنندگان در آن را شدیداً تحت تاثیر عاطفی شخصیت والای او قرار دادند. درست آنچه که درخور و سزاوار انسانی شریف، پُر مهر و نجیب همچون دکتر رحیم احمدی است.
اجرای برنامه را، بهروز مطلبزاده بهعهده داشت. رفیق و دوستی پابرجا که در طول سالهای مهاجرت و اقامتش در شهر اسن آلمان، یار نزدیک و همراه روزهای تلخ و شیرین دکتر احمدی بود. در آغاز برنامه، بهروز بهروی صحنه رفت و با سخنانی کوتاه و عاشقانه با نام و یاد زندهیاد دکتر احمدی، فرزند ارشد او، دکتر امید احمدی را بهروی صحنه خواست تا با سخنانی چند، مراسم را افتتاح کند. امید که به زبان آلمانی سخن میگفت، برایمان از عشق پدر به همه انسانها و تأکید همیشگیاش به انسان بودن و انسان ماندن، از عشقش به مردم ایران و سرزمنیش و از همینرو و در همین رابطه، پیگیری همیشگی حوادث و رویدادهای داخلی و بینالمللی و دلنگرانیهایش گفت. او در صحبتهای کوتاهی که داشت، با زبانی ساده و بسیار جالب تابلویی زنده و گویا از شخصیت پدر ترسیم کرد.
و اما سخنران اصلی این بزرگداشت، برادرزاده او شروین احمدی بود. شروین که خیلی خوب عمو را میشناسد و بهخصوص در این سالهای آخر و دشوار مریضی او، تلاش میکرد تا علیرغم همه گرفتاریها و مشکلات روزانه خود را از فرانسه به آلمان برساند تا کمی در کنارش بماند و ضمن کاستن از اوقات تنهاییاش، آنرا هرچه مطبوعتر کرده و پُر کند، علاوه بر رابطه استاد و شاگردی، رابطه عاطفی و روحی عمیقی با وی داشت و دارد. من در هر فرصتی که دکتر را میدیدم و یا تلفنی جویای احوالش میشدم، از شروین و از استواری و مهربانیهایش میگفت و خوشحال بود که او هست و مرتب به دیدارش میآید. شروین از نخستین برخوردهایش با عمو و از همآنجا که اولین ارتباطهای عاطفی را با او برقرار کرده بود، یعنی از کودکی خود، شروع کرد که من ترجیح میدهم بهجای مختصر کردن سخنانش، توجه شما را به متن کامل آن که در زیر میآید جلب کنم. (۱)
براداران شعاعی، کاوه و کیوان از دیگر یاران صمیمی و نزدیک او، و نیز خورشید شعاعی که از کودکی تحت تأثیر شخصیت بسیار مهربانش قرار گرفته بود، هرکدام بهسهم خود در سازماندهی و اجرای این برنامه نقش ارزندهای بهعهده گرفته بودند. کاوه که با شروین و بهروز باهم از بانیان این برنامه بودند، در گرفتن سالن مناسب برای این مراسم، تدارکات و برگزاری هرچه بهتر آن و نیز همآهنگیهای کلی با خانواده دکتر، از هیچ کوششی دریغ نورزیده بود؛ و کیوان که تقریباً همه امور فنی را بهعهده داشت، با تنظیم بسیار جذاب «اسلاید شوی» نقاشیهایِ جالبِ توجهِ دکتر احمدی همراه با موزیکی فوقالعاده مناسب و درخور، و همچنین نمایش فیلمی کوتاه و تأثیرگذار در صحبت با وی، عطر دلانگیزی از یاد و خاطره زندهیاد دکتر احمدی در فضای آن شب پراکند.
سخنان از دل برآمده و بسیار عاطفی خورشید خانم جوان که گوشههایی از خاطراتش را در رابطه با دکتر نقل میکرد، گرمای ویژهای به سالن بخشید. هرچند که او با بغضی در گلو و به زبان آلمانی صحبت میکرد و در چند جا اشک امانش نداد و مجبور به سکوت شد، ولی حرفهایش همانطور که از دل برمیآمد، بر دلها مینشست و چشمان بسیاری را تر کرده بود.
سخنران پایانی مراسم، خود بهروز بود. این بار اما بهروز که سرشار از مهر و عاطفه است و در غم از دست دادن رفیقی چنین عزیز هنوز هم آرامش درونی خود را باز نیافته است، با صدایی متین که چشم و دل را بهسوی خود میکشید، ضمن واگو کردن احساسات و برداشتهای خود درباره زندهیاد دکتر رحیم احمدی، شرح حالی هم از وی بیان کرد. جا دارد تا سخنان بهروز را هم که در زیر میآورم، بهطور کامل خوانده شود. (۲)
برابر سنت و رسمی ناننوشته همواره در برگزاری چنین مراسمی، هستند کسانی که بینام و نشان گوشههایی از کار را در برگزاری هرچه بهتر آن، بهعهده میگیرند. طبیعی است که این گردهمآیی هم استثنا نبود. دیده میشدند کسانی که مرتب در حرکت و فعالیت بودند. و این هم از کسی پوشیده نیست که همیشه بیشترین نقش را در این زمینه خانمها بهعهده دارند.
با کمال تأسف، همسر دکتر احمدی علیرغم علاقه وافرش برای شرکت در این برنامه، بهعلت عمل جراحی نتوانست در این یادواره شرکت کند و در جمع رفقا و دوستان همسرش حضور یابد؛ همچنان که تعدادی از دوستداران دکتر احمدی بهخصوص از شهرهای نزدیک، نتوانستند در این مراسم شرکت جویند. شاید هم بهموقع خبر این بزرگداشت را دریافت نکرده بودند و یا مشکلات دیگر مانع حضورشان شده بود که در هر صورت جایشان خالی مینمود.
جا دارد تا از یکایک دستاندرکاران یادواره و بزرگداشت زندهیاد دکتر رحیم احمدی، تقدیر و تشکر کنیم. چرا که همه آنان داوطلبانه و با ابتکار خود، و نیز در نهایت صفا و صمیمیت کاری کردند که آنرا لازم و شایسته چنین شخصیتی میدیدند.
*** از نکات جالب این شب که هرگز از یادم نخواهد رفت، یکی هم آن بود که هر بار دخترش، دکتر شهربانو احمدی، را دیدم چشمانش پر اشک بود. نمیتوانم بگویم که این اشکها تنها در غم از دست دادن پدر و نتیجه احساس کمبود وجود نازنیش بود؛ البته که بخش بزرگش همین است، ولی دیدن این همه عشق و علاقهای که از هر سو نسبت به پدر ابراز میشد، و این همه حرمت و عاطفهای که نسبت به این انسان پاک، شریف و بیآلایش در فضای آن شب موج میزد، در آمیزشی خلسهآور با عطر دلانگیز یادها و خاطرهها، معنای دیگری هم به این اشکها میداد. شاید آرامش.
گرامی باد یاد و خاطره دکتر رحیم احمدی که برایمان همیشه زنده خواهد بود.
بُن ـ محمد حقیقت
۱۳ سپتامبر ۲۰۱۵
۱ـ صحبتهای شروین احمدی
عمو رحیم نماد مهربانی و ...
وقتی پس از بیست سال دوری از وطن و خانواده، در سال ۱۳۵۴ رحیم احمدی (عمو رحیم برای عدهای و دایی رحیم برای یک عده دیگر) به ایران برگشت، بسیاری از بچههای فامیل برای اولین بار او را میدیدند. آن سالها ارتباطات مثل امروز نبود، نه فیسبوکی بود و نه وایبری. تنها وسیله ارتباطی با خارج کشور نامه بود که گاهی یک عکس هم آنرا همراهی میکرد.
بسیاری از ما پس از رفتن او بدنیا آمده بودیم و تنها بهواسطه عکسها صورت او را میشناختیم. البته او هرگز خانههای ما را ترک نکرده بود و حضوری دائمی و پُررنگ داشت. همیشه حاضر بود. بهمحض اینکه حرف او میشد در صداها نوعی شوق و محبت موج میزد و مهرش در چشمها میپیچید و نگاهها به نقطهای دور ثابت میماند. انگار که خاطره کارهایش مثل یک فیلم به نمایش در آمده باشد.
ما بچهها از روی رفتار بزرگترها یاد گرفته بودیم که او را دوست داشته باشیم. مثل نوعی وظیفه. اما وقتی به ایران برگشت، هرچند مدت سفرش کوتاه بود، ما تازه فهمیدیم ماجرا چیست. او مثل عموها و دائیهای دیگر نبود و این را بلافاصله همه متوجه میشدند. رفتارش با بچهها مثل بزرگترها بود و به ماها مثل یک آدم بزرگ احترام میگذاشت و به حرفهامان گوش میکرد. خیلی سریع میفهمیدی که این رفتاری سطحی نیست و ادا در نمیآورد. واقعاً ما برایش مهم بودیم. نه فقط ماها، کسان دیگری که کسی نه هرگز سراغشان را میگرفت و نه باهاشان حرف میزد. مثل سپور محله ما، آقا اسماعیل که همان فردای آمدنش در زد و آنچنان همدیگر را محکم بغل کردند که انگار با هم برادرند. یا مشت ابوالقاسم که سرکوچه ما یک بساط کفاشی داشت و خیلی بداخلاق بود. اما در مدت مسافرت عمو، انگار از اینرو به آنرو شده بود و با همه سلام علیک و شوخی میکرد. عمو هر روز میرفت سراغش و با هم گپ میزدند.
رابطه من اما با عمو بهدلایل دیگری ویژه شد. یک سال پس از سفر او من بهشدت بیمار شدم. شانس زیادی برای درمانم در ایران نبود و بههمین دلیل راهی خارج شدیم. من و پدرم چند ماهی مهمان او و همسر گرامیاش خانم انگرید بودیم. در تمام مدتی که من در بیمارستان بستری بودم او هر شب با دو فلاکس برای من غذای گرم ایرانی میآورد. میگفت غذای بیمارستان غیرقابل خوردن است اما این بهانه بود. راستش این بود که او در تمام زندگیاش دنبال یک بهانه بود برای محبت کردن به دیگری. من در بیمارستان اِسِن کلینیکوم بستری بودم و او آنزمان در بخش اورولوژی در گلادبک کار میکرد. کارش هم سنگین بود. اما حتی یک شب نشد که او این مسافت را طی نکند و برای من غذای گرم نیاورد. این کار لازم نبود. من از گشنگی نمیمردم. اما وقتی امروز به آن سالها فکر میکنم و سنی هم از خودم گذشته تازه میفهمم که این جور کارهای نالازم را برای دیگران انجام دادن چه دل پُرمحبتی میطلبد. چه جاپای عمیقی در خاطره افراد باقی میگذارد.
بعد نوبت همدلی سیاسی رسید. وقتی من بیمار شدم مثل بسیاری از جوانها هوادار سازمان چریکها بودم. در سازمان آن موقع یک جو ضدتودهای شدید حاکم بود. نوعی مغزشویی مذهبی بر ضد حزب توده ایران. رهنمود آن بود که اصل بر این است که تودهایها پلیس هستند مگر اینکه خلاف آن ثابت شود، خلاف آنرا هم باید رژیم ثابت کند نه شما. خلاصه فقط تودهایهای زندانی پلیس نبودند. برای تودهایهای زندانی هم چیزهای دیگر در میآوردند مثل سازشکار ....
با چنین پیش زمینهای من از وارد شدن به بحث با عمو طفره میرفتم. اما او یک دنیا حوصله داشت تا بالاخره سر حرف و بحث باز شد. گاه تا نیمههای شب با هم بحث میکردیم. او صبح زود میبایست بیدار شود و برود سرکار. اما این برایش مهم نبود. بیدار میماند و به بحث ادامه میداد و خیلی محترمانه و بدون اینکه به غرور من بربخورد مچم را میگرفت و مرا رودرروی بیسوادیام قرار میداد. بعد رفت و برای من کلی کتاب از انبارش بیرون کشید. کار من درآمده بود. اول میخواندم تا بتوانم منهم بهنوبه خودم مچ حزب توده را بگیرم. اما هر چه بیشتر میخواندم بیشتر به ناآگاهی خودم پی میبردم.
خلاصه آنکه پس از سه ماه اقامت در منزل عمو من از بیماری سرطان نجات یافتم و به مرض علاجناپذیر دیگری دچارشدم ... بیماریای که فکر میکنم هنوز برای آن علاجی کشف نشده باشد. یکبار که گرفتار آن شدی برای همه عمر همراه تست. این بیماری یادگار عمویم است و امیدوارم هرگز ....
عمو رحیم بعدازظهر یکشنبه ۳۱ ماه مه ۲۰۱۵ برابر با ۱۰ خرداد ۱۳۹۴، پس از نبردی سه ساله با بیماری سرطان چشم بر جهان فروبست. او ٨٦ سال زندگی کرد. و سه سال آخر زندگیاش با نبردی روزمره برای شکست و عقب راندن بیماری همراه بود. هرگز بخاطر ندارم که ناله کرده باشد. از درد به خود میپیچید و یکساعت بعد انگار اتفاقی نیفتاده با شما خوشوبش می کرد. تنها گلهاش از پیری بود و عمر زیاد. در ادامه این مطلب شعری از لویی اراگون را میخوانم که بهیاد عمو رحیم ترجمه کردهام. آراگون در این شعر پیری را به مهاجرت به سرزمینی ناشناخته تشبیه کرده است.
هرچند عمو رحیم با ما نیست اما یادش همیشه همراه من است. او از جمله آموزگارهای من در زندگی بوده است. استاد مهربانی و احترام به دیگری.
یادش گرامی باد
«به جایی میروم که در آن بیگانهام»
چیزی به شکنندگی زندگی نیست
چیزی به ناپایداری هستی
همچو آب شدن یخ ژاله سحری
و یا سبکبالی باد
به جایی میروم که در آن بیگانهام
یکروز از این مرز میگذری
از کجا میآیی؟ به کجا رهسپاری؟
دیگر نه فردایی هست و نه دیروزی
بیرحم چون سرزمینی بیشعر
همدمی با خارگلها، قلبت را دگرگون میکند
انگشت را بر روی شقیقهات بگذار
کودکی چشمانت را به یاد آر
نور چراغ را کم کن
تاریکی اینک به ما آراستهتر است
روشنایی روز است که پیرتر مینمایدمان
هر چند درخت در پاییز زیباتر است اما
خود را مینگرم و متحیر میشوم
پس آن کودک چه شد
و این مسافر ناشناس کیست
با این چهره شگفتآور و این پاهای برهنه
این چنین است که آرام آرام به سکوت پناه میبری
اما نه آنچنان شتابان
که تفاوت را احساس نکنی
با من دیروزیات که
گرد و غبار زمان بر وی نشسته
چه طولانی است پیر شدن
شنی است که ناگزیر از میان انگشتان میگریزد
و آب یخی که آرام بالا میآید
با خفتی که هر روز افزون میشود
مشقت چرم در زیر چرخ دندههای دباغی
چه طولانی است انسان شدن، کسی بودن
چه طولانی است چشمپوشی از همه چیز
آیا این دگردیسی را درون هریک از ما احساس میکنی
که زانوانمان را آهسته خم میکند
آه ای دریا تلخ، ای دریای عمیق
امواج بلندت کی سر میرسند
چند سال میباید تا انسان
همه چیز را رها و طرد کند
آه، این همه هیاهوی باطل برای چه
چیزی به شکنندگی زندگی نیست
چیزی به ناپایداری هستی
همچو آب شدن یخ ژاله سحری
و یا سبکبالی باد
به جایی میروم که در آن بیگانهام
۲ـ صحبتهای بهروز مطلبزاده
مردی با کولهباری از مهربانی و نجابت!
هرکدام از ما در طول زندگی پر فراز و نشیب خود، با آدمهای زیادی برخورد میکنیم، آدمهایی که بعضی از آنها در سیر و سرگذشت زندگی آینده ما تأثیرات مختلفی را بهجای میگذارند.
ما از بعضی از این آدمها میآموزیم، با بعضیهایشان پیوند عمیق دوستی و رفاقت برقرار میکنیم و بعضیها را هم، انگار که هیچگاه ندیدهایم و بود و نبودشان برایمان اهمیتی ندارد. بهگفته خیام نیشابوری انگار«آمد مگسی پدید و ناپیدا شد».
در این میان یاد و نام بعضی از این آدمها و یا بهقول شاعر گرانقدرمان نیمایوشیج، بعضی «نفرات»، همواره در سختیها و ناملایمات زندگی، سایه به سایه دنبالمان میکنند، «قوتمان میبخشد»، «روشنمان میدارند» و در یک کلام تا عمر داریم «میشوند رزق روحمان» و «اجاق کهن سرد سرایمان»، «از گرمی عالی دمشان»، «گرم میآید».
آری، و اینگونه است که تا عمر داریم سایه خجستهشان را بر سرمان حس میکنیم و هیچگاه نمیتوانیم یاد نیکشان را ازیاد ببریم و فراموششان کنیم.
بزرگی، نیکی، نجابت و انساندوستی چنین آدمهایی را اصلاً نمیشود با کلمات توصیف کرد. باور کنید. آیا کسی میتواند «مهربانی»، «نجابت»، «عطوفت» و «دوست داشتن» را با کلمات توضیح بدهد؟ آیا کسی قادر هست لطافتِ عطرِ گل را نقاشی کند؟ آیا میشود شکل سایه آفتاب را با کلمات بیان کرد؟
به گمانم اگر هم این کار ممکن باشد، حداقل بسیار بسیار سخت و دشوار است.
رفیق بزرگوارمان، زندهیاد دکتر رحیم احمدی نیز که ما اکنون در اینجا گرد آمدهایم تا یاد و نام نیکاش را گرامی بداریم از زمره همین کسان پیشگفته بود.
دکتر رحیم احمدی در سال ۱۳۰۸ خورشیدی در شهر ساری مازندران در خانوادهای صاحب مکنت و تاجرپیشه به دنیا آمد. او در همان شهر تحصیلات ابتدایی و متوسطه را به پایان برد و در سال ۱۳۲۷ و در کوران مبارزه دمکراتیک و ضداستعماری مردم ایران به عضویت سازمان جوانان حزب توده ایران درآمد.
در سال ۱۹۵۶ برای ادامه تحصیل به اتریش آمد و در شهر وین ساکن شد. در آنجا با یار مهربان و همسر وفادار آینده خود خانم اینگرید آشنا شد. در این زمان او در شکلگیری اولین سازمان دانشجویی ایرانیان در وین فعالانه شرکت کرد و از آنجا که این مسائل مصادف با سفر شاه ایران به اتریش بود، دولت اتریش او را به کشور آلمان تبعید کرد.
او پس از تبعید به آلمان بههمراه عشق همه زندگیش «اینگرید» در شهر «اِرلانگن» اقامت گزید و همزمان با تحصیل در رشته پزشکی و در کنار کارهای حزبی و سیاسی خود، در کنفدراسیون جهانی دانشجویان ایران نیز به فعالیت پرداخت. او چند سال پس از پایان تحصیلات دانشگاهی در شهر اِسِن از ایالت نورد راین وستفالن مطب خود را دایر کرد و در سالهای ۶۸ـ۱۹۶۷ بههمراه زندهیاد دکتر احمد دانش سازمان پزشکان ایران در آلمان را تشکیل داد.
دکتر احمدی در تمام سالهای پُرتلاطم منتهی به انقلاب ۱۳۵۷ از معدود کسانی در خارج از کشور بود که بیهیچ ادعایی در ایجاد امکانات و یاری رساندن به حزب توده ایران برای چاپ ریز و مینیاتوری روزنامهها، کتابها و جزوههای آموزشی و انتقال آنها به ایران دریغ نمیکرد. در همینجا و در میان شما هستند کسانی که نه تنها خود شاهد زنده این حکایتاند، بلکه خود نیز از عاملان و دستاندرکاران فداکار این تاریخ قصهگونه و افسانهای هستند.
البته این را هم باید بیفزائیم که دکتر احمدی با همه عشق و علاقه و وابستگی که به حزب توده ایران داشت و تا آخرین دم حیات نیز به آرمانهای شریف و انسانی آن باور داشت، با این همه بیش از ۱۵ ـ ۱۰ سال بود که بهدلیل برخوردهای ناروا و غیراصولی و غیررفیقانه مسئولین و سردمداران آن، هیچگونه رابطه ارگانیک و سازمانی با حزب نداشت و با غم و اندوهی پنهان نظارهگر مسائلی بود که بر حزبش میگذشت. در باور و منش دکتر احمدی، بیپرنسیپی، اتهامزنی، دشمنیهای کور، باندبازی و برخوردهای ناصواب با دوستان و حتی دشمنان، محلی از اعراب نداشت و مواجه با چنین پدیدههایی او را بهشدت به خشم میآورد. نوشتن دو نامه اعتراضی توسط او در آخرین سال حیاتاش در ارتباط با مسائل جاری در حزب، نشانگر روحیه و خصلتهای شریف و انسانی او در برخورد اصولی با حزب و مسائل حزبی بود.
دکتر احمدی بهگفته خودش، دو سال بعد از انقلاب بهمن بههمراه یک گروه پزشکی، با مقدار زیادی دارو و تجهیزات پزشکی به ایران سفر کرد. اما این گروه از سوی مسئولین و دستاندرکاران تازه به قدرت رسیده با برخوردهای ناصواب و غیردوستانهای مواجه شده و بیآنکه نتیجه معینی از سفر عایدش شود به آلمان مراجعت کرد.
دکتر احمدی قریب به شصت سال دور از میهن زیست، اما به قطعیت میتوان گفت که حتی یک لحظه هم که شده، میهن و مردماش را از یاد نبرد. شعله فروزان شوق و عطش برای آزادی، عدالت و سربلندی مردم زحمتکش و شریف ایران همواره در وجود او فروزان بود.
مطب او در شهر اِسِن پذیرای بسیاری از ایرانیان پناهندهای بود که به جریانات مختلف فکری تعلق داشتند. دکتر احمدی با اینکه خود از نظر فکری و سیاسی یک تودهای معتقد و مؤمن بود اما، فارغ از هرگونه حسابگری و دگمهای کلیشهای آدمهای خشکاندیش، قلب مهربان بزرگی داشت که میتوانست مِهرِ همه اطرافیانش را بیهیچ استثنایی و با هر اندیشه مخالفی در خود جای دهد. برای او خودی و غریبه معنایی نداشت. او همه انسانها را اعضاء یک پیکر میدانست و از درد و غم و حرمان هر یک از این اعضاء، دلش به درد میآمد و بیقرار میشد.
همیشه میگفت «همه آنهایی که پیش من میآیند فرزندان منند و من وظیفهام رسیدگی به وضع آنهاست».
جابجایی، اقامت، رسیدگی به درمان و مسائل پزشکی، مرحم نهادن بر زخمهای پیدا و نهان پناهندگان ایرانی و حتی گاهی پرداخت داروهای مورد نیاز آنان از داروخانه شخصی خود و بهطور کلی کمک به التیام دردهای جسمی و روحی آنها را از وظایف درجه اول و تخطیناپذیر خود میدانست.
او همواره میگفت: «من هم بهعنوان یک پزشک، هم بهعنوان هموطن و هم بهعنوان یک انسان، باید به وظیفهام عمل کنم. اینکه آنها چگونه میاندیشند و به کدام سازمان و حزب و گروهی وابستهاند برای من فرقی نمیکند،»
ناگفته نباید گذاشت که دکتر احمدی این منش را در رابطه با همفکران و همرزمان سیاسی خود نیز بکار میبست. او با بیعدالتی، دروغ و بیحرمتی نسبت به انسانهای دیگر سر ناسازگاری داشت. در حقیقت انساندوستی و عدالتطلبی با خون او عجین بود. یادش بخیر. سرانجام او نیز از میان ما رفت. آری و سرانجام چشم او نیز بخواب شد.
خوابی که هیچ چشمی را از آن گزیر نیست. اما چه غم، درون باغ، همواره عطر یاد او در هوا پر است!
افزودن دیدگاه جدید