در ورشو
با رفیق منوچهر بهزادی تماس گرفتم و ماجرا را شرح دادم. او نظرش این بود که نمیبایست با رفیق مهماندار و نماینده حزب کمونیست لهستان تند برخورد میکردم.
من البته با او موافق نبودم. به گمانم درست عمل کرده بودم. و حق با من بود.…
ادامهٔ مطلببا رفیق منوچهر بهزادی تماس گرفتم و ماجرا را شرح دادم. او نظرش این بود که نمیبایست با رفیق مهماندار و نماینده حزب کمونیست لهستان تند برخورد میکردم.
من البته با او موافق نبودم. به گمانم درست عمل کرده بودم. و حق با من بود.…
ادامهٔ مطلبهنگامی که پیروزی اکتبر صحت پیشبینیهای او را تأیید کرد، اینسا فکر نکرد که وظیفهاش به پایان رسیده است؛ به خودش وقت استراحت نداد. قابلیتهای رهبری و سازماندهیاش، او را لایق بالاترین مقامها مینمود.…
ادامهٔ مطلبانقلاب روسیه، قهرمانان و دههاهزار شهید بر جای گذاشت. آنها را از فروغ جمعیشان بیرون آوریم و به آنها، هر بار که امکانپذیر است، صدا و چهره ویژهشان را برگردانیم. نگذاریم که این همه شور و اشتیاق سوزان که همانند گدازه آتشفشان بیعدالتیهای دنیای کهنه را پوشانید، از بین برود.…
ادامهٔ مطلبسالها پس از این نخستین دیدار، هنگامی که بهعنوان مسئول حزب در بلژیک برگزیده شده بودم و با وجود ۸ ساعت کار بهعنوان مهندس در شرکتهای مهندسی بلژیکی، تمام وقت باقیماندهام را صرف فعالیتهای حزبی میکردم، متوجه شدم که سخنان آن زمان رفیق کیانوری تا چه اندازه درست بوده است.
هنوز ۱۸ سالم نشده بود.…
ادامهٔ مطلبمهین اسکندری در سال ۱۳۰۲ در تهران به دنیا آمد. وی در دامان خانوادهای مبارز و میهندوست پرورش یافت و در ۱۷ سالگی با محسن زاهدی، از بانیان گروه فرهنگی «هدف»، پیوند زناشویی بست.
ثمره این پیوند، چهار فرزند (۲ دختر و ۲ پسر) بود که ۳ تن از آنان در قید حیات هستند. …
ادامهٔ مطلباین قانون دلپذیر انسانهاست
که از انگور شراب میگیرند
از ذغال آتش می افروزند
و از بوسهها انسان میسازند
این قانون خشن انسانهاست
که با وجود جنگ و بدبختی
با وجود خطرات مرگ
خود را سالم نگه دارند
این قانون پرشور انسانهاست
آب را به روشنایی تبدیل کردن
رویا را به واقعیت
و دشمنان را به برادران
قانونی کهنه و نوین
که از ژرفای قلب کودک
تا خرد برتر
بهسوی تکامل می رود…
رمان «گذرنامههای کاذب» (٣) شامل ٨ داستان کمابیش کوتاه است که بیشتر الهام گرفته شده از رویدادهای زندگی شخصی اوست: بهعبارت دیگر، شخصیتهایی (مانند دیتکا) که با آنها، هر یک بهنحوی، در مسیر مبارزهاش رابطه داشته است. در داستانهایش، شخصیتهای پویا هستند، مبارزه میکنند، شکنجه میشوند و میمیرند. این رمان در سال ١۹۳۷ موفق به دریافت جایزه ادبی گنکور شد.…
ادامهٔ مطلبتقدیم به روان پاکتر از گلبرگ پری آیتی و همه پریانی که جان خود را در راه عشق به تودهها گذاشتند.
در آن دور دستهای دریا، آب به رنگ گلهای بنفشه آبی است یا مانند شفافترین شیشهها زلال است و آن چنان ژرف که نمیتوان در آن لنگر انداخت. باید شمار بسیار زیادی برج کلیسا را روی هم گذاشت تا بتوان ژرفای آن را اندازه گرفت.…
ادامهٔ مطلبقصههای هانس کریستین آندرسن را همه میشناسند. ولی کمتر کسی به جزییات زندگی او و این که چگونه این رماننویس به قصهگویی روی آورده، آگاه است. مثلاً با وجودی که قصه «پری کوچک دریایی» ظاهراً برای کودکان نوشته شده است، ولی پس از بررسی زیستنگاری او، میتوان پی برد که او از این وسیله فراگیر برای بیان اندیشههایی بهره جسته است که بیشتر به همه ما مربوط میشود تا تنها به کودکان.…
ادامهٔ مطلبنگهبانان تمام باجهها را بسته بودند. ولی ما صدای یکی از محکومین را پیش از این که او را ببندند شنیدیم که فریاد زد: «زنده باد الجزیره!» و یکصدا، بیشک هنگامی که نخستین محکوم را به دارمیکشیدند، از زندان زنان، ترانه مبارزان الجزیرهای برخاست
نزدیکیهای نیمه پس از نیمروز، مرا به نخستین سلولم در ساختمان دیگر بردند ولی مدت زیادی در آنجا نماندم.…
ادامهٔ مطلباز خودم میپرسیدم که آیا در حال دیوانه شدن نبودم. اگر مرا معتاد میکردند، آیا باز هم میتوانستم مانند بار نخست مقاومت کنم؟ ااگر پنتهوتال مرا مجبور میکرد آنچه را که نمیخواستم بگویم، بر زبان آورم، بههیچ دردی نخورده بود که در برابر شکنجهها مقاومت کرده بودم.
در انتهای راهرو، در سمت چپ، مرا به داخل یک سلول انداختند که در واقع حمامی بود که بهسازی آن هنوز به پایان نرسیده بود.…
ادامهٔ مطلبایر… نخستین فردی بود که وارد اتاق شد و در حالیکه یک لگد حوالهام میکرد، گفت: «بشین!» من ازجایم تکان نخوردم. ایر… مرا محکم در دستهایش گرفت و به یک گوشه دیوار چسباند. لحظهای بعد، تحت اثر جریان برق دوباره به خود میپیچیدم. احساس میکردم که مقاومت من، آنها را بیش از پیش عصبی و خشن میکرد.…
ادامهٔ مطلبانگشتانم را تکان نمیدادم ولی سه بار این احتضار تحملناپذیر را احساس کردم. در آخرین لحظات، آنها با مجبور کردن من به بالا آوردن آب، اجازه میدادند تنفسم را از سر بگیرم.
در واپسین گذر، دیگر بیهوش شدم.
ناگهان ایر… مرا از جایم بلند کرد. بسیار خشمناک بود. بیش از حد طول کشیده بود.…
ادامهٔ مطلبناگهان حس کردم که گویی حیوانی وحشی با گاز گرفتن من، گوشتم را تکه تکه از بدنم جدا میکند.
شا… در حالیکه بهطرف من چرخیده بود، گفت: «ما یک شانس به شما میدهیم. این کاغذ و این هم مداد. شما به ما بگویید خانهتان کجاست و از هنگامیکه مخفی شده بودید چه کسی به شما پناه داده است؛ با چه کسی ملاقات کردهاید و فعالیتهای شما در چه زمینهای بوده است.»…
ادامهٔ مطلبپیشگفتار ناشران
«شکنجه» هانری آلگ روز ۱۷ فوریه ۱۹۵۸ در پاریس منتشر شد.
گزیدههایی از کتاب نامبرده که در نشریات آن زمان به چاپ رسید، تحلیل ژان پل سارتر درباره آن به نام «یک پیروزی» در هفتهنامهای که آن را منتشر کرد و سپس چاپخانهای که قرار بود تحلیل نامبرده را بهصورت جزوه به چاپ برساند، همه توقیف شدند. …
ادامهٔ مطلب