مرگ پیروزمند با چشمهای باز
ششم اسفند ماه، ۳۱ـمین سالروز شهادت رفقا ناخدا بهرام افضلی، سرهنگ هوشنگ عطاریان، سرهنگ بیژن کبیری، سرهنگ حسن آذرفر و کادرهای سازمان «نوید»، رفقا شاهرخ جهانگیری، عضو مشاور کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ایران و فرزاد جهاد، رضا خاضعی، محمد بهرامینژاد، ابوالفضل بهرامینژاد و خسرو لطفی از راه میرسد. بدین مناسبت دو نوشتار از سایت «ناخدا دکتر مهندس بهرام افضلی» را جهت بازانتشار برگزیدهایم.
مرگ پیروزمند با چشمهای باز
یکی از روزهای بهاری سال ۱۳۵۰ بود. ناخدا بهرام افضلی و یکی از دوستان نظامیاش در اسکله پایگاه دریایی بوشهر در حال قدم زدن بودند.
هنگام عبور از کنار دو ناو فرسوده و از رده خارج شده به نامهای ببر و پلنگ که به اسکله بسته شده بودند، ناخدا افضلی گفت:
«توی این ناوها چه سکوت مرگزایی حکمفرماست. بازنشستگی چه شکل غمانگیزی به آنها داده است. اینها خاطرات زیادی دارند. نه تنها خاطرات دریانوردی، بلکه یادآور خاطرات سیاسی برجستهای هستند.»
سکوت کوتاهی حکمفرما شد. سپس دوست نظامیاش گفت:
«بله، خاطرات انسانهایی که اعدامشان کردند.»
«تو آنها را می شناسی؟»
«بله، البته نه آنطور که معرفیشان میکنند یا میخواهند معرفیشان کنند.»
ناخدا افضلی مکث کوتاهی کرد و با هیجان پرسید:
«راستی اسم این انسانها را چی میشه گذاشت؟»
یک واژه با مفهوم مشخص و ماندنی: قهرمان.
و افضلی افزود: مرگ پیروزمند با چشمهای باز. این عنوانی است که در تاریخ مردم ثبت خواهد شد.
بعد از پیروزی انقلاب و در جریان جنگ، روز هفتم آذرماه، بهمناسبت شهادت ناخدا همتی و گروهی دیگر از پرسنل نیروی دریایی، روز نیروی دریایی نامگذاری شد. در مراسمی که در مسجد سپهسالار تهران برگزار شد یکی از روحانیون در پایان سخنرانی مذهبی خود شعر ناوی از موج نمیترسد، او شیفته توفان است را از آغاز تا پایان خواند، بی آنکه بداند این شعر به چه مناسبتی و برای چه شخصیتی سروده شده است.
ناخدا افضلی که در مقام فرمانده نیروی دریایی در ردیف جلو نشسته بود به همکار نظامیاش گفت:
«یادت هست؟»
«چی؟»
«نه سال پیش، جلوی اسکله بوشهر.»
«آره، یادمه، مرگ پیروزمند با چشمهای باز. ای کاش همه بدانند که مضمون این سروده برای کیست؟»
افضلی گفت: مهم این است که قهرمانانی مثل انوشه همیشه زندهاند. آن روز که مردم بدانند دیر نیست.
آخرین دیدار
اوایل اسفند ماه ۱۳۶۲ بود. غروب دلگیر یک روز زمستانی در زندان اوین. بند «آموزشگاه»، سالن ۳، شماره اتاقش باشد برای وقتی دیگر. باشد برای «روزی که خلق بداند». پاسدار سالن در را باز کرد و مسئول اتاق را خواست: «امشب میروید به حسینیه».
این کمی نامعمول بود. آن شب با شبهای دیگری که ما را به اجبار برای تماشای نمایشهای تواببازی و توابسازی در «حسینیه زندان» میبردند تفاوت داشت. اگر چه رفتن به حسینیه اجباری بود، اما در عینحال ما از رفتن خودداری نمیکردیم و گاه بسته به شرایط خوشحال هم میشدیم زیرا برای ما امکان نوعی خبرگیری و تماس با سایر اتاقها را فراهم میکرد.
این بار وقتی با چشمبند به حسینیه وارد شدیم و چشمبندها را کمی بالاتر بردیم صحنه کاملاً تفاوت داشت: صدای کرکننده توابها که شعار میدادند: «جماران گلباران، تودهای تیرباران». زندانیان تواب را در سطح حسینیه در صفوف فاصلهدار چیده بودند بهطوریکه در فاصله بین آنها بتوانند زندانیان اتاقهای «سرموضعی» را بنشانند. با وارد شدن هر اتاق از «سرموضعی»ها شعارها شدت میگرفت و مشت و لگد، توهین و تحقیر از جانب توابها نثار ما میشد. پاسدارها با سکوتشان از کار توابها پشتیبانی میکردند. ضربات سنگین مشت و لگد و دمپایی از هر دو طرف وارد میشد.
یک دیواره طولی برزنتی قسمت زنان را از مردان جدا میکرد. در آنجا هم وضع بههمین منوال بود.
اسدلله لاجوردی و نوچهاش مجید قدوسی، آماده کارگردانی، در پایین صحنه، نزدیک به بخش زنان نشسته بودند. ساعتهای حدود ۱۰-۹ بود که ناخدا افضلی را بههمراه ۹ نفر دیگر با شعار: «جماران گلباران، تودهای تیرباران» بهروی صحنه آوردند. لاجوردی پس از تکرار مطالب کلیشهای همیشگی که موضوع آن ثابت بود و بههیچ مورد مشخصی بستگی نداشت، با خوشحالی وغرور جنونآمیزش حکم اعدام متهمین را از سوی ری شهری خواند و از متهمین و در رأس آنها ناخدا افضلی خواست که اگر حرفی دارند، قبل از اجرای حکم که تا ساعاتی دیگر خواهد بود بزنند.
هیچیک از آنها سخنی خارج از چارچوب کلیشههای ندامت نکردند که گواه بر اظهار پشیمانی واقعی و قبول اتهام خیانت و جاسوسی باشد. آنها و بهویژه افضلی تأکید داشتند که قصدشان همواره خدمت به مردم و میهن بوده است. افضلی تأکید داشت که تخصصاش میتوانست مفید واقع شود. این اشاره او بود به «دادگاهش» که درآنجا گفته بود من میتوانم بسیاری از مطالب رشتههای مهندسی دانشکده فنی را تدریس کنم.
در این میان، از جمله، شاهرخ جهانگیری کلام خود را، با حافظ چنین آغاز کرد که خود گویای بسی ناگفتههاست:
«در نظربازی ما بیخبران حیرانند من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند»
وقتی که در حدود ساعت ۱۱ گروه را از صحنه میبردند، فرزاد جهاد با سری بلند و چهرهای خندان دستش را به نشانه پیروزی بهسوی ما بالا برد.
ما را با غم و حسرتی نازدودنی در دل و تنهای کوفته در عبور از تونل کتک، به اتاقهایمان بازگرداندند.
آنها را در سحرگاه روز بعد یعنی چند ساعت پس از آخرین دیدار به جوخه سپردند.
بعدها با خود اندیشیدم که این غمنامهٔ بیداد همان تکرار حکایت سهراب است و کمتر به حماسهٔ آرش میماند.
«بسیار قصهها که به پایان رسید و باز غمگین کلاغ پیر ره آشیان نجست اما هنوز در تک این شام میپرد پرسان و پی کننده هر قصه از نخست» (مهرهٔ سرخ سیاوش کسرایی)