حکایت همچنان باقی است!
سی ویک سال از اعدام جنایتکارانه و نابخشودنی ناخدا بهرام افضلی و ۹ تن از یاران قهرمان او توسط جمهوری اسلامی ایران در روزهای آغازین اسفند ماه ۱۳۶۲ گذشت.
اعدام ناخدا افضلی و یارانش نقطه عطف و آغازی بود برای فاجعه ملی قتل عام زندانیان سیاسی ایران در سال ۱۳۶۷. نگاهی گذرا به چرایی و پیشزمینههای این جنایت نابخردانه خالی از فایده نیست.
هنوز، آتشفشان انقلاب بهمن ۱۳۵۷ در جوش وخروش بود. انقلاب پرشکوه مردم ایران، در اولین گام خود توانسته بود با سرنگونی نظام وابسته و تا مغز استوان فاسد دودمان پهلوی، ضربات خردکننده و نه قطعی و غیرقابل بازگشت، بر ماشین دولتی استبداد در ایران وارد آورد. محافل و نیروهای مدافع حکومت ضد مردمی پهلوی که طی دهههای متمادی با توهین و تحقیر و چپاول مردم، باد کاشته بودند، اکنون در حال درو کردن طوفان بودند.
انقلاب بهمن در کار انهدام قطعی لانههای فساد، درهم کوبیدن پایههای استبداد دوهزار و پانصد ساله شاهنشاهی و به زنجیر کشیدن غول استبداد بود، و میرفت تا دروازههای آزادی، سربلندی و سرافرازی را به روی مردم ایران بگشاید.
مردم انقلابی ایران که در نبردی پرشور و خستگیناپذیر، با فدا کاری و از جان گذشتگی ایثارگرانه توانسته بودند دیو استبداد را از خانه بیرون برانند، اکنون در انتظار فرشتهای بودند که قرار بود آزادی، برابری و برادری را برایشان به ارمغان بیاورد.
مردم ایران ازشادی برافراشته شدن شدن بیرق آزادی و برقراری حکومتی ملی و مردمی سرازپا نمیشناختند.
فرزند نوباوه انقلاب در کشاکش نبرد سهمگینی که میان مدافعین و مخالفین آن جریان داشت، دست و پا میزد. پویایی یا ایستایی انقلاب و رشد و بالندگی آن، دقیقاً منوط به این بود که در میدان این پیکار سرنوشتساز کدام نیرو دست بالا را داشته باشد و بهاصطلاح «که بر که» پیروز شود.
اکنون دو بهار نیم نفس از «بهار آزادی» گذشته بود، و هنوز نفسهای گرم آفتاب انقلاب، یخهای استبداد دیرپای سلطنتی را بهطور کامل ذوب نکرده بود که استبداد مذهبی سوار بر توسن خرافات و ناآگاهی و بیتجربگی تودههای مردم وعوامفریبی روحانیت قشری و مرتجع، در سیمای قدارهبندان نوکیسه تمامیتخواه تازه به قدرت رسیده، به نام «الله» به جان مردم افتادند.
نیروهای ارتجاعی واپسمانده مذهبی با سوءاستفاده از باورهای مذهبی مردم، دست در دست دشمن زخم خوردهای که توانسته بود بخشی از نیروهای خود را در لابلای پیچ و مهره ماشین دولتی تازه به قدرت رسیده رسوخ دهد، چنگ بر گلوی انقلاب زدند.
سرکوب نیروهای انقلابی دگراندیش در دستور کار ارتجاع مذهبی حاکم و ضد انقلاب قرار گرفت. ضد انقلاب زخم خورده با بکار بستن ترفندی جدید، در سیمای «دفاع» از انقلاب به میدان آمد و به قلع و قمع همه آن نیروهایی پرداخت که سودایی جز خوشبختی و نیکروزی مردم و پیشرفت جامعه و انقلاب نداشتند.
ضد انقلاب و جبهه متحد نیروهای ارتجاعی، در ادامه و تداوم سرکوب بربرمنشانه و تارومار کردن سازمانها و گروههای کوچک دگراندیش، و برای رسیدن پیروزی در به انحراف کشاندن قطعی انقلاب از مسیر اصلی آن، میبایستی پیگیرترین و آگاهترین نیروی مدافع آن را از سر راه خود بردارند و اصلیترین سنگر مدافع آن را تسخیر کنند. و این سنگر حزب توده ایران.
در واقع با صراحت میتوان گفت که حزب توده ایران چشم بینا و آگاه انقلاب بود،
این حزب که از همان فردای انقلاب و سرنگونی رژیم پهلوی، علیرغم فعالیت علنی و قانونی به گستردهترین و شدیدترین وجهی مورد تعقیب و مراقبت نیروهای ضد انقلابی و تازه به قدرت رسیدگان قرار داشت، تنها نیرویی بود که با دلسوزی و احساس مسئولیتی عمیق نسبت به سرنوشت مردم و انقلابشان، دقیقترین و واقعبینانهترین تحلیلها را از جامعه و مسایل جاری آن ارائه میداد و برای حفظ و تدوام انقلاب نیروهای انقلابی جامعه را به ایجاد جبهه متحد خلق فرامیخواند.
و این همه از نظر ضد انقلاب و نیروهای ارتجاعی، گناهی نابخشونی بود. پس، هر طور شده میبایستی چارهای میاندیشیدند، زیرا با حضور و فعالیت علنی و آزادانه این حزب در جامعه، آنها بههیچوجه قادر به منحرف ساختن انقلاب از مسیر اصلی و به شکست کشاندن آن نبودند.
سازمانهای جاسوسی کشورهای امپریالیستی، از جمله سازمان «سیا»ی ایالات متحده آمریکا، «اینتلیجنس سرویس» انگلستان، «موساد» اسرائیل و سازمان اطلاعاتی پاکستان در همکاری و هماهنگی تنگاتنگ با سربازان گمنام خود و «امام زمان» درایران، نقشه اهریمنی یورش سراسری به حزب توده ایران و نابودی قطعی آن را پی ریختند. سرکوب و غیرقانونی کردن حزب توده ایران در واقع تسخیر آخرین خاکریز انقلاب بود.
اجرای سناریوی از پیش نوشته شده با پناهنده شدن یکی از کارمندان سفارت شوروی به نام «کوزیچکین» به انگلستان، یا آنگونه که گفته میشود، دزدیده شدن او توسط نیروهای انگلیسی، کلید خورد.
آنها ابتدا دو تن ازعوامل کهنهکار و سرسپرده خود بنام «عسگراولادی» رهبر و پدرخوانده هیأت موتلفه اسلامی و نیز «جواد مادرشاهی» از مهرههای اصلی سازمان مافیایی حجتیه را به پاکستان فراخواندند تا به اصطلاح پرونده «جاسوسی» رهبران حزب توده ایران را در اختیار آنان و از طریق آنها در اختیار سران حاکمیت ارتجاعی و ضد کمونیست ایران قرار دهند. در ادامه این سناریو خائنانه بود که همه زندانها را آب و جارو کردند تا بتوانند تودهایهای هرچه بیشتری را در آن جای دهند.
از ۱۷ بهمن ماه ۱۳۶۱ یورش سراسری به حزب توده ایران آغاز گشت و بخش وسیعی از رهبران، کادرها و اعضا و هواداران حزب دستگیر و مستقیماً به شکنجهگاههای از پیش تعین شده منتقل شدند.
داغ و درفش و شکنجه بکار افتاد. بازجوییهای توأم با فشارهای روانی شبانهروزی در شرایط جهنمی غیرقابل تحمل، زیر نظر متخصصین حرفهای سیا و ساواک و با هدایت مستقیم تیم تحت نظارت تیمسار فردوست شروع شد.
خدمتگزاران جهنم اسلام برای به زانو درآوردن و شکستن زندانیان اسیر و بیدفاع به وحشیانهترین و غیرانسانیترین شیوهها متوسل میشدند. برای نگهبانان جهنم اسلامی هر ترفندی مجاز بود. آنها برایشان فرقی نمیکرد چه بلایی بر سر زندانی میآید. چه بسیار زندانیانی که زیر شکنجههای طاقتفرسا جان باختند. بسیاری برای رهایی از عذاب جگرسوز شکنجههای بیپایان دست به خود کشی زدند. برای جلادان جهنم اسلامی تنها یک چیز مهم بود، پذیرش و تأیید بیچون وچرای همه دروغها و یاوههایی که آنها خود سرهمبندی کرده بودند.
اگر آنها میگفتند بگو «من جاسوسم»، باید میپذیرفتی که جاسوسی. اگر آنها برای تکمیل کردن پرونده توطئهگرانه افسانه کودتا، از تو میخواستند که بگویی ما میخواستیم علیه جمهوری اسلامی «کودتا» کنیم، تو باید آن را میپذیرفتی. اگر آنها از تو میخواستند که نماز بخوانی باید میخواندی و اگرنه، میبایستی بابت هر وعده نماز شلاق بخوری و شکنجه شوی که نام اسلامی ناب محمدیاش «تعزیر» بود.
نگاهی به خاطرات، نامهها و مصاحبههای زندانیانی که خوشبختانه توانستهاند از اردوگاههای جهنم اسلامی نجات یابند، نقاب از چهره خائنین به انقلاب و دروغگویان و دروغبافان شکنجهگر برمیدارد.
آری. و چنین بود که شوهای تلویزیونی سخیف و سراپا دروغ، با شرکت زندانیان بهشدت شکنجه شده و مسخ گردیدهای که خود نیز نمیدانستند چه میگویند شکل گرفت و به سریالهای ارزانی تبدیل شد که برای تحمیق تودهها و پاشیدن خاک بر چشم حقیقت، شبانهروز از سیمای کریه جمهوری اسلامی به نمایش گذاشته میشد.
بیدادگاههای حاکمان رسوای شرع در زندانها آغاز بکار کرد. خائنین و پشت کردگان به انقلاب در محاکمههایی چند دقیقهای و با انواع دروغ و تهمت و ریا، و نیز با توسل به غیراخلاقیترین و غیرانسانیترین شیوهها و نیز با به کار بستن ماکیاولیسم ناب اسلامی، هزاران تن از شریفترین فرزندان مردم ما را به دیار نیستی فرستاده و در گورهای جمعی گمنام مدفون ساختهاند.
حکم اعدام ناخدا بهرام افضلی فرمانده نیروی دریایی ایران که یکی از شریفترین وپاکترین نظامیان ایران بود بههمراه ۹ نه تن از یاران از جان گذشتهاش:
سرهنگ هوشنگ عطاریان، مشا ور وزیر دفاع و فرمانده قرارگاه عملیاتی ارتش در غرب کشور
سرهنگ بیژن کبیری، فرمانده نیروهای هوابرد
سرهنگ حسن آذرفر، استاد دانشکده افسری و معاون پرسنلی نیروی زمینی
غیرنظامی شاهرخ جهانگیری، عضو مشاور کمیته مرکزی حزب توده ایران
غیرنظامی محمد بهرامینژاد، از کادرهای برجسته حزب توده ایران
غیرنظامی ابوالفضل بهرامینژاد، از کادرهای برجسته حزب توده ایران
غیرنظامی رضاخاضعی، از کادرهای برجسته حزب توده ایران
غیرنظامی فرزاد جهاد، از کادرهای برجسته حزب توده ایران
غیرنظامی خسرو لطفی، از کادرهای برجسته حزب توده ایران
نیز در یکی ازهمین بیدادگاههای اسلامی توسط جلاد آبروباختهای به نام محمدی ریشهری صادر شد و در ۶ اسفند ۱۳۶۲ به اجرا درآمد.
ناخدا بهرام افضلی و یاران قهرمانش، قافلهسالاران کاروان بزرگی بودند که رهروان سربدارش «جان خویش را جام فتح مردم خویش کردند تا سرودی جاودان سازند». *
جنایت نابخشودنی اعدام ناخد افضلی و رفقای نهگانهاش بهمثابه لکه ننگی ابدی بر پیشانی حاکمان دروغگو و خائن جمهوری اسلامی خواهد درخشید. تاریخ میهن ما، تاریخ رنجبار مردم ما، تاریخ ملیونها زحمتکش ایرانی از چشمه چنین رزم خونآلودی سیراب گشته است. بیگمان، روزی فرا خواهد رسید که در پرتو آفتاب حقیقت، رمز و راز حماسه خونباری که این قهرمانان به خون طپیده آفریدند بر همگان عیان شود. یاد و نام ناخدا بهرام افضلی و یاران شهیدش، تا ابد چون ستارهای درخشا ن بر تارک تاریخ مبارزاتی مردم ما خواهد درخشید.
تاریخ، آنانی را که به امید و آرزوهای نیک مردم خیانت کنند و ویرانههای یک شکست تلخ را بر سرشان آوار کنند هرگز نمیبخشد!
تاریخ هیچگاه خیانتکاران و خائنین به آرمانها و ایدهآلهای مردم را فراموش نمیکند!
شکست همانقدر که تلخ است، درسآموز نیز هست. شکست فرزند حرامزادهای است که در دامن حقیقت متولد میشود، در آغوش نفرت رشد مییابد و از چشمه انتقام سیراب میشود.
* بخشی از یک شعر رفیق کارگر «حسن حسینپور تبریزی» که در خرداد ماه ۱۳۶۲ در زندان جمهوری اسلامی و زیر شکنجه به شهادت رسید.