نخستین زندان
نمیدانم رنگم پریده است یا نه، اما دلم تاپ تاپ میزند و دهانم خشك شده است. پدرم جلویم ایستاده وماموران زندان شناسنامهاش را كنترل میكنند. «چه خوب كه نفهمید.» پاسبان دیگری بازرسی بدنیش میكند. از جیبش چند كلید و مقداری پول در میآورد و روی میز میریزد. پاسبان، هیکل درشتی دارد و پدرم ریز اندام است. به پدرم میگوید: «كفشاتو در بیار؛ جوراباتم در بیار.» پدرم همین كار را میكند. كفشهای پدرم را به طرف زمین برمیگرداند و تكان میدهد و میگوید: «خیل خب برو.» انگار كارشان تمام شده است. اما یكباره داد میزند: «وایسا بینم! اون كتت رو بده بینم.» پدرم كتش را در آورده و در دستش گرفته بود. هوا خیلی گرم بود و ما چند ساعت بود كه زیر تابش تند آفتاب كنار دیوار زندان ایستاده بودیم. پدرم كتش را به او داد. پاسبان دستش را توی جیبهای پدرم كرد. «این چاقو چیه؟ هان؟» یك لحظه رنگ پدرم پرید اما زود به خود آمد: «برا میوه س سركار.» پاسبان نگاهی به چاقو انداخت و گفت: «خیل خب برو. وقتی در اومدی میگیریش.» من همیشه پدرم را دوست داشتم. اما آن لحظه فکر کردم که چقدر بیشتر دوستش دارم. امروز پیراهن آبیش را پوشیده است؛ یا آبی میپوشد یا سفید. موهای سرش یكدست سفید است. موهای دستهایش هم سفید سفید است. حالا كه فكر میكنم میبینم آن وقتها پنجاه سالش هم نمیشد. اما از وقتی یادم میآید همه موهایش سفید بود.
پدرم كه رد شد پاسبان با انگشت به من اشاره كرد و گفت: «بیا بینم.» شناسنامهام را كنترل كرد. هنوز عكس نداشت. جیبهای مرا هم گشت. چیزی نداشتم. گفت: «برو.» خودم را به پدرم رساندم و دستش را گرفتم. دستم را فشار داد و من معنی این كار را فهمیدم. از دروازههای زندان كه وارد شدیم، آمدیم توی دالانی که تاریک بود و با روشنایی لامب کم سویی روشن میشد و میانههای دالان بود كه پاسبانها ایستاده بودند. دالان سقف قوسی بلندی داشت و دیوارهای آجری نمدار كهنه. پنكههای سفید رنگ سقفی، دالان را خنك میكردند. بوی نم میآمد و اینجا و آنجا تارهای عنكبوت دیده میشد.
وقتی دالان تمام شد، نور آفتاب چشممان را زد. از چند پله قدیمی آجری پایین آمدیم و وارد فضای بازی شدیم كه درختهای بلندی داشت اما در باغچههایش چمن یا گلی نبود. «اِ، آقا جان، اوناها صدیق اونجاست.» صدیقه هم ما را دید. شانزده سال بیشتر نداشت، مثل من. پوست گندمگون تیرهای داشت با موهای فرفری سیاه. درست مثل جنوبیها. اما جنوبی نبود، قزوینی بود. دماغ كوچك و قد متوسطی داشت. دامن سورمه ای و پیراهن چهارخانه آبی رنگی به تن داشت با جورابهای سفید و كفشهای بی پاشنهی قهوهای. خیلی با نمك بود، این را همهی فامیل میگفتند. تا ما را دید مثل همیشه خندید. ما هم لبخند زدیم. همانطور كه میخندید، با چشمانش گفت: «كلكمان گرفت.» بعد رو به پدرم گفت: «علی آقا از اینجا» او بود كه بلد بود. تقریباً ماهی یكبار میآمد.
همین یك ماه پیش بود كه یك روز پدرم همانطور كه دستم را فشار میداد، گفت: «ببم باید بریم ملاقات اصغرآقا.» این بود كه پدرم شناسنامه پدر اصغرآقا و من شناسنامه برادر اصغرآقا را برداشتیم و با صدیقه خواهر كوچكتر اصغرآقا راه افتادیم طرف تهران. «ببین آقاجان! من با راه و روش مبارزه اصغرآقا موافق نیستم اما با مبارزهش موافقم.» توی اتوبوس كه میآمدیم، پدرم حرفی نمیزد و فقط جلو را نگاه میكرد. اما من همهاش از خودم میپرسیدم: «اگه بفهمن چی …؟» یك بار هم وقتی از مغازه برمیگشتیم، دستم را فشار داد و گفت: «لنین مخالف راه چریكی اَس پسرم. مِگَد مردم باید انقلاب كنن. كار ما فقط روشن كردن مردم اَس.»
از محوطه بزرگ حیاط زندان گذشتیم. فقط ما نبودیم. خیلیها بودند. جلو ی ما خانم و آقای پیری بودند. مرد، قامت بلندی داشت و موهای سفید پرپشت. عصای خوش دست و خوش آب و رنگی به دست داشت و لنگ لنگان جلوتر از زن كه همسرش به نظر میآمد، راه میرفت. زن عصایی نداشت و با پشت خمیده بیشتر زمین را میدید تا آسمان را. ما از آنها پیش افتادیم و به دروازه بزرگی رسیدیم كه آهنی بود. در باز شد و ما وارد محوطه سرپوشیدهای شدیم. پاسبان جوانی كه مؤدب به نظر میرسید؛ صندلیهای كنار دیوار را نشان داد. صدیقه آشنا بود. به طرف صندلیها رفت، ما هم دنبالش. آن زن و مرد كهنسال هم آمدند و كنار ما نشستند. پدرم به طرف آنها سری تكان داد. آنها هم با لبخند پاسخ دادند. من و صدیقه هم با خجالت زیر لب سلام كردیم.
اصغرآقا دو سال میشد كه زندان بود. چهره و قامتش به صورت محوی در ذهنم بود. ما، یعنی همه خانواده ما او را دوست داشتیم. آنقدر كه به خاطر میآورم قد كوتاهی داشت مثل پدرش مَشدعلی، چشمان ریزی داشت مثل مَشدعلی و موهای فر سیاهی داشت مثل صدیقه و مَشدعلی. دانشجوی برق دانشگاه آریامهر بود كه دستگیر شد. چیز زیادی از اندیشهها و باورهایش نمیدانستم اما چون با افكار پدرم آشنا بودم و پدرم باورهای او را قبول داشت و هر وقت هر جا مهمان بودیم پیش پدرم مینشست و آرام و زیر لب با هم حرف میزدند، دوستش داشتم و دلم میخواست مثل او باشم. كوهنورد بود. من با او كوه نرفته بودم، یعنی هیچ جا نرفته بودم اما عكسی از او داشتم كه او را در كوه نشان میداد. عكس از پشت سر گرفته شده بود و چهره او را نشان نمیداد اما قامت او را نمایان میكرد با لباسی ساده و موهای كوتاه فرفری. كوله كوهنوردی بزرگی بر پشت داشت و قمقمهی آبی به كمرش آویزان بود. در برابرش كوه بلندی، شاید دماوند، خودنمایی میكرد كه او و دوستانش به سوی آن میرفتند. اصغرآقا برادر زن داییم بود و این عكس را زن داییم به من داده بود. او در حالی كه اشكهایش را از چهره جوانش پاك میكرد به من گفت: «این مال تو باشد. مواظبش باش!«
با صدای بلندگوی زندان بود كه به خود آمدم. «اصغر سلطانآبادی باجه ۳، اصغر سلطانآبادی باجه ۳، خانوادهی سلطانآبادی باجه ۳» صدیقه ایستاده بود اما من و پدرم نشسته بودیم. با این نام فامیلی آشنا نبودیم. بعد یكباره پدرم گفت: «بری مان، مار ِه مِگد.» ما دستهای پدرم را گرفته بودیم و به طرف راهرویی میرفتیم كه خانوادههای دیگر هم به طرف آن میرفتند. دو طرف راهرو را میلههای آهنی سیاهی پوشانده بود و پاسبانها در دو طرف میلهها، ما را زیر نظر داشتند. راهرو پایانناپذیر به نظر میآمد. دلم شور میزد و دهنم تلخ بود. اما احساس غرور میكردم. به صدیقه نگاه كردم. لبخند میزد.
وارد سالن بزرگی شدیم كه در سمت راست آن دو ردیف میلههای آهنی بود كه با یك فضای یك متر و نیمی از هم جدا میشدند. در این فضا پاسبانها قدم میزدند. به طرف میلهها رفتیم. آن طرف میلهها هنوز كسی نبود. پدرم حرفی نمیزد، صدیقه لبخند میزد و من دلم پیچ میزد. یك دفعه، از آن طرف، از میان تاریكی چند نفر پشت سر هم وارد سالن شدند. پیراهن و شلوار راه راه به تن داشتند و موهایشان كوتاه كوتاه بود. نگاه میكردم ولی اصغرآقا را نمیدیدم. افراد تك تك از صف جدا میشدند و به طرف یكی از باجهها حركت میكردند. بعد یكی از آنها كه كوتاه بود و قامت ورزشكارانه ای داشت به طرف باجه ۳ آمد. لحظهای تردید كرد، چشمانش از فروغ افتاد و چیزی زیر پلك راستش تكان خورد. به پدرم نگاه كردم، هنوز صف را جستجو میكرد. فقط صدیقه بود كه لبخند میزد. یكباره چشمان اصغرآقا برقی زد و لبهایش چیزی مانند سلام را زمزمه كرد و بعد انفجار خنده و شادی و اشك. دستها از لای میلهها به طرف هم كشیده شدند اما فقط انگشتها بودند كه همدیگر را لمس كردند.
همهمه عجیبی بود، همه با هم حرف میزدند، میخندیدند و گریه میكردند. من از حرفهای پدرم و اصغرآقا چیزی نمیشنیدم. فقط یكبار كه سرم را بلند كردم و به صورتش نگاه كردم شنیدم كه میگفت: «… اصغر جان كارگرای شهر صنعتی …» اما آن هم با صدای پاسبان توی راهرو قطع شد: «… حرف سیاسی نزنید…» دست پدرم را فشار دادم. او هم دست مرا فشار داد. سرم را بلند كردم و باز هم به صورتش نگاه كردم. بغض كرده بود. همیشه از مهربانی و ستم بغض میكرد و هر وقت بغض میكرد؛ چشمانش تر میشد. بعد پدرم مرا كه خجالت میكشیدم به اصغرآقا نشان داد و گفت: «خسرو اَست اصغرجان!» او برگشت و بلند گفت: «چطوری عمو جان؟» من چیزی نگفتم. به صدیقه نگاه كردم، لبخند میزد.
باز هم صدای بلندگو ما را به خود آورد. «ساعت ملاقات تمام شده، سالن را ترك كنید. ساعت ملاقات تمام شده، سالن را ترك كنید.» به دور و بر نگاه كردم. دستها به طرف هم دراز شده بودند اما فقط انگشتها، آن هم به سختی همدیگر را لمس میكردند. پاها میل رفتن نداشتند اما پاسبانها مرتب هشدار میدادند. ما عقب عقب برگشتیم و اصغرآقا عقب عقب برگشت و بعد در تیرگی راهرویی كه از آن آمده بود، محو شد. پیر مرد عصا به دست و پیرزن خمیده، چند قدمی جلوتر از ما از راهروی میلهای میگذشتند. از حیاط زندان گذشتیم، چقدر زمان كوتاه بود و چقدر زود گذشت؛ مثل ابری در آسمان در یك روز آفتابی صاف.
صدیقه دست پدرم را رها كرد و به طرف دالان دیگر رفت. من و پدرم هم از دالانی كه آمده بودیم، گذشتیم و بیرون ِ در زندان به هم رسیدیم. پدرم دستم را فشار داد. صدیقه هم آمد. «آخ آقاجان یادمان رفت چاقو ر ِه بگیریمان.» من و پدرم خندیدیم. صدیقه زودتر از ما خندیده بود.