خاطراتی از زندان ـــ با رفقای نظامی
رفیق شهید سرهنگ حسن آذرفر شروع به صحبت کرد. دستاش را بالا آورده بود و حالتی شبیه سخنرانی داشت، گویی خسرو روزبه دارد حرف میزند: «رفقا! من در دادگاه دفاع سیاسی کردم. من از سوسیالیزم دفاع کردم. گفتم که به این راه ایمان دارم. ما فقط یکبار به دنیا میآییم. باید مرد بود». سکوتی کرد. میدانست که وقت رفتن است.
۲۳ ساله بودم و عضو سازمان جوانان حزب، خود را معرفی نکرده و بر اثر حادثهای در مرداد ۶۲ دستگیر شده بودم. یک ماهی را در راهرو بند یک، زیر بازجویی بهسر میبردم. زندگی سخت و هولبرانگیزی با چشمبند و بازجویی و زندگی رو به دیوار با چشمبند لعنتی. روی یک پتوی سربازی معروف به پتو سیاه دولا به عرض نیم متر و طول یک متر همراه با کسان دیگری با فاصلهای به اندازۀ در سلولهای انفرادی از همدیگر در راهرو بند یک کمیتهٔ مشترک که اسمش را زندان توحید گذاشته بودند.
اما چه شانسی داشتم که از ابتدا به بند یک افتادم. در این یک ماه، برخی از رفقای عضو رهبری حزب را هنگامیکه آنها را تک به تک یا دو به دو سه به سه از سلولهای انفرادی در میآوردند و به دستشویی در انتهای راهرو میبردند از زیر چشمبند و در حالت درازکش دیده بودم. با آنکه برخی از اعضای رهبری را قبل از دستگیری دیده بودم ولی شناسایی آنها با چشمبند و ریشهای انبوه و لباس زندان برایم چند روزی طول کشید. اما شناختن رفیق مریم فیروز که بهتنهایی در یک سلول بود با شالی که بر سر میانداخت با آن موهای یکدست سفید، کار مشکلی نبود. همچنین شناسایی رفیق بهآذین (محمود اعتمادزاده). اما دیدن رفیق کیانوری تأثیر دیگری در من داشت. باورم نمیشد که کسی که با پاهایی باندپیچی شده تا مچ پا، لنگ لنگان از کنارم میگذرد خود او باشد، رفیق کیا، شیر دلاور ما. اما خودش بود. هربار که رد میشد فقط به پاهایش نگاه میکردم که زخم بود و باندپیچی شده، آنهم بعد از ۵ ماه که از دستگیریاش میگذشت.
نگهبانی گفت که وسایلات را بردار. چیزی نداشتم جز لیوان و قاشق و حوله و مسواکی که نگهبانها داده بودند. مرا به طبقهٔ بالا برد، دری را باز کرد و مرا به داخل فرستاد و در را پشت سرم بست. احساس کردم کسانی در آنجا هستند و کسی با خنده به من گفت که چشمبندت را بردار. برداشتم. حدود ۱۲ ـ ۱۰ نفری بودند. همه لباس زندان داشتند با سنین مختلف. جوانترینشان من نبودم. یک نفر هم بود که بهنظر میرسید از من جوانتر باشد. حس عجیبی داشتم. با ورود به این اتاق که از برداشتن سه سلول انفرادی به سلول جمعی تبدیل شده بود، و نظایر آن در این بند زیاد بود، حس کردم که به این زودیها آزاد نخواهم شد.
جایی به من دادند. تعجب کردم که این همه آدم چگونه در این اتاق کوچک جا شده بودند. در راهرو جای بیشتری داشتم. آشنایی با زندانیان زیاد طول نکشید. اما حیرتآوربود. نمیدانم چرا به این سرعت بههم اطمینان کردیم. اول من بودم که اسمم این است و در رابطه با حزب دستگیر شدهام. اکثر آنها خندۀ آشنایی کردند و یکی از آنها به شوخی گفت به خانهات خوش آمدی. بهزودی فهمیدم که اکثر آنها هم تودهای بودند.
وقتی آنها خود را معرفی کردند، باورم نمیشدکه سرهنگ و سروان و درجهدار تودهای باشند. ناباورانه نگاهشان میکردم که نکند کلکی در کار باشد. تازه یاد حرفهای رفیق کیانوری در تلویزیون افتادم که در مصاحبههای اجباری اردیبهشت ۶۲ از وجود تشکیلات نظامی و مخفی سخن گفته بود. آن موقع باور نکرده بودم و همهٔ این حرفها را محصول فشار میدانستم. اما حالا با چشم خودم میدیدم. ساعتی طول کشید تا باور کنم که درست بود. اما چیزی از حیرت من کم نمیکرد. حیرت اولم برای وجود تشکیلات مخفی و نظامی بود. بعد از آن بهتدریج احساس تأسفی شدید و عمیق با آن آمیخته شد. یعنی جریان سازمان افسران حزب مثل سال ۳۳ تکرار شده و دوباره ضربه خورده بود؟ باورکردنی نبود ولی واقعیت داشت. این همه افسر و درجهدار در بند گرفتار شده بودند. بهویژه وقتی شنیدم که دریادار بهرام افضلی و سرهنگ عطاریان که آنها را در سالهای جنگ در تلویزیون دیده بودم، حیرتم سر به آسمان زد.
چند نفر از رفقای تشکیلات مخفی هم در آنجا بودند از جمله ساسان قندی با آن چهرۀ دوست داشتنیاش که خیلی جوان بود. من با آنها مثل کودکی برخورد میکردم که تازه دهان باز کرده باشد. ما کجا بودیم و آنها کجا؟ تازه میفهمیدم که تک تک آنها با جانشان بازی کرده بودند. گویی تازه میفهمیدم که ایمان به حزب و سوسیالیسم یعنی چه، چرا روزبه علیه اطاعت کورکورانه کتاب نوشته بود. میدیدم که تودهایها از جانشان مایه گذاشته بودند.
روزهای دلکش زندگی با رفقای عزیزی شروع شده بود که هر یک نمونهای بودند از شهامت و ایمان مبارزه در میدانهای جنگ با عراقیهای مهاجم و حالا مقاومت در زندان بهعنوان نظامیانی که از فرمان خمینی سرپیچی کرده بودند که وارد دنیای سیاست نشوند. علیرغم اینکه متهمان غیرتودهای دیگری از اعضای کومله، چریک فدایی اقلیت و سهند و افراد ی با اتهامات مبهم هم وجود داشتند که مصاحبت تک تک آنها هم بسیار دلکش بود اما من تشنه صحبتهای رفقای تودهای بودم.
باورکردنی نبود که من با رفقایی چون سرهنگ دکتر مهداوی، پزشک متخصص قلب از فرانسه و رئیس بیمارستان ارتش، سروان محمدرضا سعادتمندی، خلبان هواپیمای جت استار و فرمانده آموزش خلبانی، سروان سیفالله غیاثوند، پزشک میدانهای جنگ با نشانهای افتخار، سروان کاظمی و سروان زاده نور از افسران شهربانی دوره شاه، استوار علی اکبر فرمانده تانک و رفقایی از تشکیلات مخفی و علنی حزب همبند بودم. تازه متوجه شدم که تعداد ما ۱۵ نفر بود و جایمان خیلی تنگ. روزهای تلخ بازجویی فروکش کرده بود و بازگویی خاطرات توسط رفقا شروع شده بود.
از استوار علی اکبر که میگفت وقتی تانکاش را زدند و آتش گرفت، بیرون پریده و گریه کرده بود، تا دکتر مهداوی که میگفت چگونه با خواندن روزنامهٔ مردم تودهای شده بود. تا سروان کاظمی که قبل از انقلاب افسر زندان قصر بود تا سروان سعادتمندی که هواپیمای مخصوص شاه زیر پایش بود.
کهکشانی از خاطرات رفقا روزهایمان را سرشار از رفاقت میکرد. ورزش میکردیم و حرف میزدیم و یاد میگرفتیم.
اما خاطرات رفیق سیفالله عیاثوند چیز دیگری بود و هربار که دهان باز میکرد ما را مست و مدهوش میکرد. هم خوش صحبت بود و هم پرماجرا و هم عاشق سوسیالیزم و هم عاشق همسر و فرزند و هم عاشق مردم. هر وقت که او حرف میزد همه ما با علاقه تمام به صحبتهایش گوش میکردیم. همچون سایر رفقا، الماسی بود که در مکتب زندگی زحمتکشان صیقل خورده بود و از هر سو میدرخشید. از ابتکاراتاش در بیمارستانهای صحرایی با جراحیهای فراوان زخمیها تا زخمی شدناش در جنگ و شکستن استخوانهایاش تا خواندن بولتن داخلی حزب با زحمت فراوان در پشت خط جبههها تا سخنرانی در سمینارهای پزشکی بهخاطر تجربیات گرانقدرش بهعنوان پزشک جنگی.
گذران روزها را حس نمیکردیم. آنقدر از یافتن همدیگر راضی بودیم که اصلاً سایهٔ مرگ و اعدام را حس نمیکردیم. تازه از شهریور و مهرماه بود که کمکم صحبتها فروکش کرد و آن سرخوشی اولیه جای خود را به تفکر و توجه به محیط داد. اینجا زندان کمیته مشترک بود و همهٔ ما توسط سپاه دستگیر شده بودیم. برخی از رفقا شدیداً شکنجه شده بودند. ولی کسی نمیتوانست بهدرستی نظر دهد که چرا هم تشکیلات نظامی و هم مخفی ضربه خورده بودند. اطلاعات همهٔ ما روی هم نمیتوانست ما را به این ضربهها قانع کند.
ولی این ماجراها، بهخصوص بعد از شنیدن مصاحبههای جمعی از رادیو که در تابستان از بلندگوی زندان پخش شد، هرچند به گرفتن مصاحبهها زیر فشار شکی نداشتیم، ما را متوجه توطئهٔ عظیمی کرد که علیه حزب سازمان داده شده بود. دیگر کسی به آینده خوشبین نبود. میدانستیم که دادگاههاشان پوچاند و تصمیمها از پیش گرفته میشوند و فورمالیته است ولی باز به فکر دفاع از خود بودیم. کار دیگری هم از دستمان بر نمیآمد.
مسنترین ما و باتجربهترین ما اوستا کریم بود. مردی ۵۵ ساله با وزن زیاد و ابروانی پرپشت که کمی بدناش به چپ خمیده بود و کمی کج راه میرفت. بسیار ساکت و تودار بود و هیچ حرفی نمیزد. هروقت سؤال میکردیم اوس کریم بالاخره چرا دستگیر شدی؟ میگفت که اشتباه شده من هیچکاره بودم. تا یک روز، بعد از همهٔ ما که رفت بازجویی خیلی پکر برگشت. بازجو گفته بود که بالاخره پروندهات آمد. از آنجا به بعد سکوتش را شکست و کمکم فهمیدیم که از تودهایهای قدیمی بود که زمان شاه بارها زندان افتاده و ۹ سال زندان کشیده بود. در جوانی از اعضای فرقه بود و بعد تودهای شده بود. در جمهوری اسلامی سندیکالیست بود و از گردانندگان سندیکای کفاشان تهران. کم کم شروع به تعریف خاطراتش از زمان شاه کرد. معلوم شد که محمود دولتآبادی یکی از داستانهایش را، که در مورد یک مرد مست بود، از او مایه گرفته بود. خیلی دوست داشتنی بود و هرجا احساس میکرد لازم است به همسلولیها روحیه میداد. همیشه میگفت صبر کنید در قضاوت عجله نکنید. بهقدری مرد ساده و بیشیله پیلهای بود که یک روز از یکی از رفقای مخفی پرسید، فلانی خواهرت هم مثل خودت خوشگل ـ مشگل است؟ رفیقمان با خنده گفت، چطور مگر؟ گفت که میخواهد برای پسرش خواستگاری کند. شنیدم که در سال ۶۴ از زندان آزاد شده و خیلی زود فوت کرده بود. یادش بخیر.
کم کم تغییراتی در ترکیب ما بهوجود آمد. سروان غیاثوند و دکتر مهداوی و خلبان سعادتمندی را از پیش ما بردند. طولی نکشید که متهمانی از سایر گروهها به جمع ما اضافه شد. مجید خوشدل که با دو برادرش دستگیر شده بود و بهرام اشکی (؟) که از بچههای خیابان ژاله بود (هر دو از هواداران سازمان فدائیان اقلیت) به ما اضافه شدند. قبل از ما علی اشرف سلطانی از اعضای مرکزیت کومله و از زندانیان سیاسی دوران شاه و یک جوان خط پنجی هم در سلول بودند. این آخری، بریده بود و مشکوک به خبرچینی. علی اشرف فردی پخته و خوش برخورد بود و با خانماش که در زندان وضع حمل کرده بود، هر دو اعدام تعلیقی بودند. با تودهایها دوست بود و هنگام خداحافظی که برای اجرای حکماش به اوین میبردند، همگی اشک ریختیم. علی اشرف بعد از چندماه انتقال به اوین، اعدام شد. مجید خوشدل بعد از چند سال، بابرادراناش آزاد شد. اشکی که بسیار جوان بود و چهرهٔ کودکانهای هم داشت و ترانههای ترکی میخواند در اوین اعدام شد. همگیشان بسیار دوست داشتنی بودند.
در مهرماه چهرههای جدیدی به ما اضافه شدند. اول از همه کیوان مهشید آمد با ریشی انبوه و مسلط با انواع فنون زندان کشیدن. مهشید حدود ۴۵ سال داشت. او بود که میگفت باید زندان کشیدن را یاد گرفت. نباید تمام انرژی خود را یکباره از دست داد. شکنجه شده بود. در زمان شاه بهدلیل عضویت در حزب ملل اسلامی دستگیر و تا زمان انقلاب ۱۲ سال زندان کشیده بود. در زندان شاه با تودهایها آشنا شده و به سوسیالیزم گرویده بود. بهدلیل عضویت در تشکیلات مخفی دستگیر شده بود. دو دختر داشت. تیپی بسیار دوست داشتنی و احترام برانگیز بود. یک دنیا تجربه بود. بهدلیل احاطه به موضوعات مختلف، از هرجهت مرجع جمع بود. بهقول خودش، تیم لاجوردی به خوناش تشنه بود. مشخص نبود که چه زمانی تودهای شده است ولی نه یاران ملل اسلامی و نه مذهبیهای قشری دیگری هم چون لاجوردی که در زمان شاه همبندش بودند تودهای شدناش را تاب نیاوردند. روزی هم که لاجوردی در اردیبهشت ۶۳ به سلول ما آمد تا بازدیدی کرده باشد و خبر دهد که ما را به زندان اوین میبرند تا محاکمه کنند، مهشید پشت در ایستاد و خود را به لاجوردی نشان نداد. بعد از رفتناش گفت که لاجوردی بهدنبال اوست. این اولین بار بود که چهرۀ خونآشام لاجوردی را با آن نگاه سرد و بیاحساس از نزدیک میدیدم. پرسید چیزی لازم ندارید؟ گفتیم اول هواخوری بعد کتاب. در کمال خونسردی گفت تشریف بیاورید اوین در خدمتتان خواهیم بود. من تنام لرزید، اضافه کرد که دیگر دوران کتابخوانی و باسواد شدن شما گذشت. دانشگاه و درس مال حزبالهیها است و تودهایها از این بهبعد باید بروند در کنار خیابان پرتقال بفروشند. قرار نیست حزبالهیها حزبالهی بمانند و تودهایها دکتر و مهندس شوند.
رفیق مهشید متین و موقر و کم حرف بود، چشمان بسیار نافذ و عمیقی داشت. امکان نداشت جواب هیچ سؤالی را ندهد. هرگز از چیزی شکوه نمیکرد. در آرامش بود. با آمدناش به سلول ما در بند ۴ جنبش فنی و هنری شروع شد. او بود که طرز ساختن چراغ موشی با شیشه اکسپکتورانت را برای سوزاندن هستهٔ خرما به ما یاد داد. او بود که ساختن گوشواره و گردنبند با هستهٔ خرما را به ما یاد داد. ما هروقت کم میآوردیم میرفتیم سراغ او که معدن جوشان روحیه و اطلاعات بود. با چند جمله هر کسی را آرام میکرد. انگلیسی را خیلی خوب و عربی هم میدانست. شروع کرد به آموزش زبان انگلیسی از روی کتابهای اسناد جاسوسی که در زندان بود. دکتر مهداوی هم درس فرانسه را از خیلی وقت پیش شروع کرده بود و چند شاگرد داشت که یکیشان ساسان قندی بود. رفیق دیگری که از تشکیلات مخفی بود زبان ترکی درس میداد.
در سالهای ۶۵ و ۶۶ مهشید، بعد از آنکه ۱۰ سال حکم گرفت و در بند یک گوهردشت بهسر میبرد، سرحدیزاده که دوستاش بود و مدتی هم وزیر کار جمهوری اسلامی بود سعی کرده بود او را از زندان برهاند. حتی ترتیبی داده بود تا شبی به خانهاش برود تا امکان نرم کردناش فراهم شود. اما سرحدیزاده گفته بود که دادن انزجارنامه، شرط هرگونه تخفیف است که مهشید قبول نکرده بود. بهجز یک سالی که در بند یک گوهردشت بود، همیشه در انفرادیها بود و در سال ۶۷ هم بهقصد انتقامگیری بهخاطر تغییر عقیدهاش، اعداماش کردند. یادش گرامی.
یک روز دیگر در آبانماه در باز شد و زندانی مسنی با کلاهی بر سر و با لباس زندان و کیسهای در دست وارد شد. گفتم که این دیگر شبیه تودهایها نیست. تیپاش به ما نمیخورد. اما خیلی زود فهمیدیم که رفیق ناخدا سیروس حکیمی بود، با لبخندی همیشگی بر لب از سلول انفرادی میآمد و ناخدای کشتی بود که دستگیر شده بود. خیلی زود با مهشید عیاق شد. دوران بازجوییاش تمام شده بود. راحت خاطرات کاریاش را با لطف و شیرینی تعریف میکرد. فوقالعاده باروحیه بود. از او انتظار داشتیم که از رفیق افضلی و سایر رفقای نیروی دریایی بگوید ولی چیزی نمیگفت. تحصیل کردهٔ ایتالیا بود. از همسر دوماش، خانم لیلی، یک پسر داشت. همسن و سال اوس کریم بود و دنیا دیده و جا افتاده. اصلاً به زندان و زندانبان اعتنا نمیکرد و با بازجوها مثل بچهها رفتار میکرد. ناخدا حکیمی اولین کسی بود که بهمحض رفتن شاه از ایران در سال ۵۷، دستور داده بود مجسمهاش را از محوطه پادگان نیروی دریایی در بندرعباس بردارند. به گمانم ۷ سال حکم گرفت و مزد خدماتاش به انقلاب را با اعدام وی درکشتار سال ۶۷ دادند.
رفیق گلعلی آتیک را هم در مهر ۶۲ پیش ما آوردند. ترکزبان بهشهری بود. با یک دستگاه چاپ استنسیل، که از خارج آورده بود تا فعالیت کند، دستگیر شده بود. گلعلی یک چشماش را در جبهه جنگ از دست داده و نشان لیاقت جنگی داشت. وقتی از ماجراهای جبههاش تعریف کرد تازه فهمیدیم که تا بهحال بیش از ده بار باید کشته میشد ولی زنده مانده بود. جزو نیروهای شناسایی ارتش بود که سپاه با اصرار او را از ارتش به خدمت گرفته بود. بهتنهایی پشت خط جبههٔ عراقیها برای شناسایی میرفت. بهشوخی به او میگفتیم آتامان ماخنو، شخصیت آنارشیست رمان «گذر از رنجها». وقتی رفقای نظامی و مخفی را دید اصلا باورش نمیشد. وقتی باور کرد میخواست از خوشحالی پر دربیاورد. با تحسین گفت هزار بار درود بر حزب. گلعلی مثل بقیهٔ رفقا در کمال ناجوانمردی، به ۷ سال زندان محکوم شد. سال ۶۵ یک بار او را به دفتر زندان گوهردشت بردند. آخوندی آمده بود و به اوگفته بود که در مورد تو اشتباه شده و تو نباید اصلاً به زندان میافتادی و حکم میگرفتی. تو باید حتماً آزاد شوی. گلعلی گفته بود خوب باشد همین الان آزادم کنید. آخوند گفته بود اینها یک دستخط میخواهند خودت که میدانی باید نشان بدهی دیگر فعالیت نخواهی کرد. گلعلی که منظور آخوند را فهمیده بود که طبق مقررات زندان باید حداقل انزجار خود را اعلام کند، پوزخندی زده و گفته بود که مگر نمیگویید اشتباه شده پس این درخواستها چیست؟ آن آخوند اصرار کرده بود، ولی فایدهای نداشت. گلعلی به زندان برگشت. این رفیق قهرمان، مزد رشادتهایش در جنگ را در سال ۶۷ در کشتار جمعی زندانیان در گوهردشت با طناب دار اهدایی رژیم ولی فقیه گرفت.
برگردم به زندان کمیتهٔ مشترک سال ۶۲. باز یک روز در باز شد و مردی راست قامت، مثل بقیه با لباس زندان و کیسهای در دست و با چشمبند وارد شد. تهریشی داشت. چشمبندش را که برداشت ما به او خوشآمد گفتیم. سبزهرو بود با چشمانی نافذ. وسایلاش را بهرسم میزبانی گرفتیم. حدس زدم که نظامی باشد. گفت من آذرفر هستم، حسن آذرفر. هیبت تیمسارها را داشت ولی سرهنگ بود. استاد دانشکدهٔ افسری بود و یکی از مقامات ستاد ارتش. تا زمان بردن به دادگاهاش تا آذرماه دیگر مثل بقیه با رفقا راحت بود و از خاطراتاش هم میگفت. از دست مسؤول سازمانیاش در حزب بسیار ناراحت بود و آن را ابراز میکرد. رفیق آذرفر، راستقامت بود و پرغرور. تحصیل کردهٔ رشتهٔ حقوق بود. مردی خودساخته از بروجرد. دارای دو فرزند خردسال با همسری که نگراناش بود. خوب میدانست که از چه راهی آمده است، همان راهی که سیامکها و روزبهها آمده بودند. از اصغر منوچهرآبادی، همسلول قبلیاش که در سال ۶۷ در فاجعهٔ ملی اعدام شد، تعریف میکرد. پاسدار کمسن و سال و لمپنی در میان نگهبانهای بند ۴ بود بهنام زنده دل که به بهانههای مختلف از جمله بالا رفتن چشمبند در زمان رفتن به حمام یا دستشویی به او یکی دوبار سیلی زده بود. سرهنگ خیلی از این حرکت ناراحت میشد. در داخل سلول مثل شیر میغرید که چرا با وی چنین کاری میکنند و کاری از دستاش ساخته نیست. ساعتها حرص میخورد و میغرید و با زحمت بسیار او را آرام میکردیم. سرهنگ میگفت، مناین اتابکی ـــ یکی از مقامات دادستانی ارتش ـــ را میشناسم که چه مرد کینهتوزی است، با او کارکردهام و خیلی خوب میشناسماش. از اینکه سروکارم با چنین آدمی افتاده است ناراحتم.
در آذرماه، نظامیهای سلول را پشت سر هم به بازجوییهای کوتاه مدت میبردند. خبرهایی بود و بوی دادگاه میآمد. دیگر بیش از گذشته به فکر فرو میرفتیم. فکر میکردیم خود ما هم باید به دادگاه برویم و چه باید کرد با این بیدادگاهها. تصورمان این بود که مثل دادگاههای صحرایی نظامی، همه را در عرض چند دقیقه محاکمه کنند و میدانستیم با سناریوهایی که تنظیم کردهاند، حتماً حکمهای ناعادلانه و اعدام زیاد خواهد بود. ساسان قندی بهشوخی به سر یکی از رفقای سازمان مخفی دست میزد و میگفت، خوشحال باش چون قرار است تاریخ در کاسه سرت شراب بنوشد. ساسان به ۱۵ سال حبس محکوم شد و همراه یاران دیریناش، محمد رجالی فرد، در سال ۶۷ به دار کشیده شد. آن رفیق مخفی هم گویا حبس طولانی گرفت ولی از سرنوشتاش خبری ندارم.
خواب سرهنگ بههم خورده بود. شبها با یکی دو نفر دیگر از نظامیها بیدار میماندند و آهسته با هم حرف میزدند. یک پایاش در خواب تکان میخورد گویی که بیدار است. روزهای آخر بیش از همیشه در خودش بود، مثل همهٔ ما. از جریان دادگاهها جز مزخرفاتی که از بلندگوی سلول پخش میشد خبری نداشتیم.
محاکمهٔ ما همگی ما تودهایها امری مضحک ولی دردناک بود. مگر ما، چه نظامی و چه غیرنظامی، چه کرده بودیم که باید به دادگاه میرفتیم و محاکمه میشدیم؟
جرم تشکیلات مخفی چه بود؟ جرم نظامیها چه بود جز سرپیچی از فرمان خمینی که گفته بود نظامیها نباید وارد سیاست شوند؟ همین. این یک تخلف اداری بیش نبود. پس این دشمنان حزب دنبال چه بودند؟ آیا جز ریشهکن کردن حزب تودهٔ ایران بهعنوان آگاهترین و انقلابیترین حزب ایران؟ نه، هیچکس شک نداشت. همهٔ ما روحیهای اعتراضی داشتیم. مصاحبهها و میزگردها را هم ذرهای قبول نداشتیم چون میدانستیم که تحت شکنجه و بهزور گرفته شدهاند. دیگر چه میماند جز دسیسه و توطئه علیه حزب؟ اما این را هم میدانستیم که عوامل اطلاعاتی رژیم با داستانهایی که سرهم کرده و «اعترافاتی» که بهزور از رهبران حزب گرفته بودند به این راحتیها دست از سر حزب و رفقا برنخواهند داشت. ماجراهای تلخی در پیش بود.
یک روز ناگهان اولین رفیق نظامی را قبل از ساعت ۸ صبح صدا زدند و رفت. تا ظهر برنگشت. بعدازظهر پاسداری آمد و وسایلاش را برد. بعدازظهر از بلندگوی سلول، اخبار ساعت ۲ بعدازظهر پخش شد و خبردار شدیم که دادگاهها شروع شده و کمابیش بههمان شکل و شمایلی که حدس میزدیم ولی در جایی دیگر. ولی اخبار پرت و پلایی که از دادگاهها بهصورت گزینشی پخش میشد هولبرانگیز بود و بوی خون و آدمکشی از آن میآمد. ظرف یک ماه همهٔ رفقای نظامی را بردند. در این یک ماه، ما که باقی مانده بودیم با هم صحبت میکردیم و حدس و گمانهایی میزدیم. با شروع اخبار دادگاهها جو سنگینی بر کمیتهٔ مشترک حاکم شد که بیشترین زندانیاناش تودهای بودند. رفقای تشکیلات مخفی هم گمان میکردند که بعد از نظامیها به دادگاه خواهند رفت. اطلاع نداشتیم که رفقا را بعد از دادگاه به کجا میبرند. بدون اینکه بر زبان بیاوریم گمان میکردیم که فردای روز دادگاه آنها را اعدام میکنند.
آخرین نفر از نظامیهای سلول ما را که بردند به گمانم سرهنگ بود. ریش انبوهی بههم زده بودیم. او هم. او را بردند و طبق معمول ما به فکر و خیال فرو رفتیم.
ظهر شد. سر سفره بودیم. این روزها کسی میل به غذا نداشت. وسط ناهار در سلول باز شد و سرهنگ وارد شد با چشمبند ولی با لباس شخصی. پاسداری پشت سرش در میان در نیمه باز ایستاده بود که او را هدایت میکرد. از پاسدارهای سن و سال دار و خوشبرخورد کمیته بود. سرهنگ را آورده بود تا وسایلاش را بردارد و با خود ببرد. آهسته به سرهنگ اشاره کرد که بنشیند و غذا بخورد. سرهنگ آراسته بود. ریشاش را اصلاح کرده بود. گفت که در دادستانی به او تیغ داده بودند تا ریشاش را در دستشویی اصلاح کند. نفهمیدیم حاکم شرع که بود. سرحال بود و گویی از مهمانی میآمد. نفس ما در سینه حبس شده بود. نمیتوانستیم غذا بخوریم. میخواستیم با او حرف بزنیم ولی پاسدار دم در سلول ایستاده بود و نمیخواستیم کاری کنیم که به ضرر سرهنگ باشد. اولین رفیقی بود که از دادگاه نظامی برمیگشت و اخبار واقعی با خود داشت. چند دقیقه بیشتر پیش ما نماند. سر سفره نشست ولی اشتهایی به غذا نداشت. هیجانزده بود. کوتاه و بریده حرف میزد. یکی از رفقا کنارش نشسته بود و سعی میکرد از او سؤالاتی بکند. به سؤالها چندان توجهی نمیکرد. گویی پیامی داشت که میخواست هرچه زودتر آن را به صاحباناش برساند. پاسدار به او اشاره کرد که زیاد طولاش ندهد. خیلی به سرهنگ احترام میگذاشت.
سرهنگ شروع به صحبت کرد. دستاش را بالا آورده بود و حالتی شبیه سخنرانی داشت، گویی خسرو روزبه دارد حرف میزند: «رفقا! من در دادگاه دفاع سیاسی کردم. من از سوسیالیزم دفاع کردم. گفتم که به این راه ایمان دارم. ما فقط یکبار به دنیا میآییم. باید مرد بود». سکوتی کرد. میدانست که وقت رفتن است. از جا بلند شد ما هم همینطور. نمیتوانستیم چشم از او بر داریم. قبل از رفتن بهرسم وداع با بغضی در گلو بوسیدیماش. بعد از وداع با آخرین نفر که من بودم و از همه کوچکتر، یکبار دیگر به ما نگاه کرد و بهعنوان خداحافظی در حالیکه با دست خود داشت با صدایاش همنوایی میکرد خواند «ایران، ای سرای امید …» آهنگ معروف شجریان بود که آن را خیلی دوست داشت. نتوانست بقیه را ادامه دهد. از در بیرون رفت و در آهنی با صدای شدیدی پشت سرش بسته شد. حس کردیم که این آخرین دیدار ما بود با فرزند برومند خلق، با فرزند روزبه و سیامک و انوشه. ما ماندیم با چشمان گریان.
رفیق حسن آذرفر بههمراه سایر فرزندان تودهای خلق ایران، رفقای جاودان یاد، بهرام افضلی، فرمانده نیروی دریایی، بیژن کبیری، فرمانده نیروهای هوابرد، هوشنگ عطاریان، مشاور وزیر دفاع، شاهرخ جهانگیری، عضو مشاور کمیتهٔ مرکزی، ابوالفضل بهرامینژاد، محمد بهرامینژاد، فرزاد جهاد، غلامرضا خاضعی و خسرو لطفی از مسؤولان و کادرهای حزب در ۶ اسفند ۱۳۶۲ به جرم عشق به تودهها و ایمان به سوسیالیزم به جوخهٔ اعدام سپرده شدند.
ای یاران روزبه، سیامک، انوشه
ای رویتان سرخ، سینهتان گلگون
یادتان پاینده باد