زخمی ژرف و همیشگی
زن جوان چهل سالهای است. بهتازگی از همسر معتاد به «شیشه»اش که بارها دچار توهم شده و قصد جاناش را کرده بود جدا شده است. کارشناس ارشد یکی از دانشگاههای معتبر ایران است. ده سالی میشود که در دبیرستانهای تهران به تدریس ریاضیات مشغول است. در تمام این سالها احساس عدم امنیت شغلی سبب شده شرایط ناعادلانه کار از سوی مدیران مدارس را بپذیرد. اداره گزینش مانند شمشیر داموکلس بالای سرش بوده است. از سال گذشته که بهدلیل فشارهای زندگی خانوادگی ناگزیر شد همه چیز را بگذارد و خود و دختر کوچکاش را از آن گرداب وحشت رها سازد و در یک پانسیون شلوغ که همه جور آدم درماندهای را در خود جای داده صاحب تخت کوچکی در گوشه اتاقی شود و با دخترش زندگی کند، تیزی این شمشیر را بیشتر بر گردناش احساس کرد.
مانند هر سال این بار هم خبرش کردند و فرم اداره گزینش را در برابرش قرار دادند تا مثل همه معلمهای حقالتدریسی در سراسر ایران، از دورافتادهترین روستاها تا شهرهای بزرگ، آن را پر کند و همراه سایر مدارک از جمله فتو کپی همه صفحههای شناسنامه و کارت ملی و دو قطعه عکس به دفتر مدرسه تحویل دهد.
فرمهای گزینش را دیگر همه ایرانیها میشناسند، کسانی که جویای کار بودهاند ولو بهعنوان آبدارچی در یک اداره کوچک تا استادان دانشگاه و دانشجویان. این فرمها دارای پرسشهایی در مورد فرد و همه اعضای خانواده ویاند. فرمهای تفتیش عقایدی که دیگر سالیان زیادیست که در ایران مورد استفادهاند و کسی حق ندارد بگوید اینها برخلاف اصل قانون اساسی است که تفتیش عقاید را منع میکند. معرفی دبیرستانها و دانشگاههای محل تحصیل، آدرسهای محل سکونت و شماره تلفنهای آنها، آدرس و رسم کروکی محل سکونت کنونی فرد. پرسش در مورد فعالیت و سابقه سیاسی فرد و اعضای خانوادهاش، و همچنین هر قوم و خویش سببی و نسبی. و سرانجام تعهد به اینکه چنانچه خلاف نوشتهها ثابت شود اداره گزینش حق دارد در هر مقطع تحصیلی یا هر پایه شغلی تصمیم مقتضی ـ اخراج از کار و محرومیت از تحصیل ـ را اتخاذ کند. امضاء و اثر انگشت و تاریخ پر کردن فرم.
از انعقاد قرارداد کار خبری نیست تا پاسخ گزینش برسد. نیمی از سال میگذرد و دیگر به کجای قرارداد میتوان متعرض شد؟ طی کردن این روند رنجآور آنقدر اهمیت دارد که همین که بمانی و کار کنی راضیات میکند.
همان ماههال اول یک روز زنگ تلفنات به صدا درمیآید. صدایی خشک و جدی هویتات را احراز میکند و به اطلاع میرساند که روز بعد اول وقت هشت صبح در محل اداره گزینش برای انجام مصاحبه حاضر شوی. آدرسی میپرسی و چشمی میگویی. آنگاه هر که باشی ـ فعالیت سیاسی داشته باشی یا نداشته باشی، مذهبی معمولی باشی یا دو آتشه، رساله را حفظ باشی یا حفظ نباشی ـ هر که باشی اضطراب و دلشوره تمام وجودت را لبریز میکند. بدخلق میشوی، احساس میکنی مورد توهین و تحقیر واقع شدهای، در حقیقت از همان وقتی که مجبورت میکنند ورقه پرسشهای اداره گزینش را پر کنی این احساس مشمئزکننده را داری، مگر اینکه یکی از وابستگان خودشان باشی، یکی از افراد وقیحی که به راحتی با کار، تحصیل و زندگی مردم بازی میکنند. هیچ انسان مذهبی معمولی هم حس خوبی از رفتن به اداره گزینش و مواجه شدن با کارمندان آنجا پیدا نمیکند.
از همان روز اول مهر رساله قطور احکام دست به دست میشود، باتجربهها در مورد حفظ کردن مطالب آن به تازهواردها توصیههایی دارند. شب قبل از مصاحبه احساس قربانیای را داری که قرار است فردا صبح به مسلخ برده شود.
صبح موعود با چشمان پف کرده از خواب بر میخیزی و مستعد جروبحث با هر کسی هستی که دم دستت باشد. تپشهای قلبت را با آرامبخشها تسکین میدهی، زبان خشک شدهات را با جرعههای پیدرپی آب تر میکنی. اگر خانم باشی مقنعهات را تا روی ابروها پایین میکشی. و اگر آقا باشی چارهای نداری که لااقل یک شبانهروز دست به تیغ اصلاح نبری، پیراهن آستین بلند بپوشی و دکمه یقهات را تا آخر ببندی. در خیابان و در اتوبوس یا تاکسی نگاههای عجیب مردم را تحمل کنی ـ دیگر چنین ریخت و قیافهای هنجار محسوب نمیشود. کسی خبر ندارد که قربانیای هستی که با پاهای خود به مسلخ میرود. شاید هم همین حدس را بزنند ـ این را از بعضی نگاههای ترحمآمیز میتوان فهمید.
همان نزدیکیهای آدرسی هستی که در تلفن گفته شده و تو نرفتهای قلم و خودکار بیاوری تا یادداشتاش کنی، آنقدر که شتاب داشتی مکالمه تلفنی هراسانگیزت هر چه زودتر پایان یابد. از هر کسی در آن حوالی سراغ اداره گزینش را میگیری اظهار بیاطلاعی میکند. در شگفت میشوی وقتی دو قدم آنسوتر چشمت به تابلوی بزرگی میافتد که با وقاحت بر سر در ساختمانی نصب شده است. اداره کل گزینش آموزش و پرورش.
گامهایت سست میشوند، زبان در کامت تلخ، و حس حقارت و بیزاری درهم میآمیزند. زنگ مسلخ را فشار میدهی، خودت را معرفی میکنی و اینکه دیروز احضار شدهای. در باز میشود. پلهها را یکی یکی طی میکنی. مردی که پشت میز نشسته و مثل همه کارکنان این اداره سیمایی خشک و مسخ شده دارد با محاسنی که بهندرت اصلاح میشود هدایتات میکند که بنشینی و منتظر بمانی تا حاج آقا صدایت کند.
مرد بهظاهر متشرع دیگری که نگاههای زشتی دارد ـ یا لااقل بهنظر تو چنین مینماید ـ با ایما و اشاره آستینهای مانتوات را نشان میدهد که پایینتر بکشی. آستینهایی که تا روی مچ آمدهاند! وانمود میکند با تو حس همدردی دارد و دلش میخواهد از این خوان وحشت عبور کنی. لحظات به کندی میگذرند، ثانیهها کش میآیند. دلت میخواهد هر چه زودتر این فرایند تمام شود و بگریزی و دور شوی، دور، دور، دور ….
اینبار همان مرد کذایی به یکی دو تار مویت که گویا از زیر مقنعه بیرون زده است اشاره و پچپچه میکند بکش پایینتر. این بر احساس خفتی که از بودن در آنجا بر تو غالب شده است میافزاید. فضای طالبانی را احساس میکنی، انگار گلویت را گرفتهاند و میفشارند. مانند همان شبی که شوهر «شیشه»ایات گلویت را گرفته بود و میفشرد .…
سرانجام صدایت میکنند. وارد اتاق حاج آقا میشوی. اتاقی است نسبتاً متوسط، با میز بزرگی که چند پرونده بر روی آن قرار دارند و حاج آقا پشت آن نشسته. روبروی آن یکی دو صندلی راحتی برای قربانی و میز مستطیل شکل شیشهای قرار دارند. دعوت به نشستن میشوی. لحظهای بعد آقای آبدارچی با دو فنجان چای وارد میشود. به احتراماش از جا برمیخیزی. یک فنجان چای روی میز حاج آقا و یکی هم روی میز شیشهای مقابل قربانی قرار داده میشوند.
ورقهای را که چندی پیش پرکردهای در دستان حاج آقا میبینی. صحت پاسخها را با پرسشهای شفاهی میآزماید. چند سوال سیاسی میکند و با بیاعتنایی و ناباوری به پاسخها گوش میدهد. آخر تقریباً تمام مصاحبهشوندگان اظهار میدارند که به سیاست علاقهای ندارند و سرشان به کار و زندگی خودشان گرم است. هیچ سواد سیاسی هم ندارند و از بام تا شام در پی کسب درآمد هستند و خسته به خانه میرسند و حتی کنار کیوسک روزنامهفروشی هم توقف نمیکنند تا نگاهی به تیتر روزنامهها بیندازند!
در پاسخ به شرکت در مراسم ۲۲ بهمن و نماز جمعه غالباً گفته میشود: در روزهای تعطیل آنقدر خستهام که نمیتوانم از جا برخیزم و ترجیح میدهم به نظافت و کارهای خانواده رسیدگی کنم و فکر میکنم این کار واجبتر است. گاهی که کسی به این سئوالها پاسخ مثبت میدهد، مصاحبهگر بهاصطلاح آنقدر او را میپیچاند تا مچاش را بگیرد و او اعتراف کند که دروغ گفته و وقت نماز جمعه رفتن را ندارد.
پس از پایان پرسشهای سیاسی حاج آقا به طبقه بالا برای مصاحبه با حاج خانم فرستاده میشوی.
حاج خانم سی و چند سالهای پشت میز بزرگاش نشسته و ظاهراً مشغول مطالعه و بررسی پروندهای است. بهمحض ورود شما سرش را از روی پرونده بلند میکند و چشمان سرمه کشیده و ابروان تتو کردهاش تعجب شما را برمیانگیزد ولی چیزی بروز نمیدهید.
میگوید: چقدر رنگ پریدهای! همیشه همینطور هستی؟ بچهها از دیدن صورت رنگ پریدهات وحشت نمیکنند؟
پاسخ میدهی: کم خوابیدهام. زیاد کار میکنم. مادرم بیماری خاص دارد و تهیه داروهایاش بهعهده من است. پدرم فوت کرده است، باید خرج دو خانه را درآورم.
میگوید: از محل کارت گزارش رسیده که آرایش میکنی و مقنعهات بالاست و زیر آن کلاه نمیگذاری.
میگویی: خودتان که میبینید چقدر رنگ پریدهام. ناچارم بهخاطر روحیه بچهها کمی کرم پودر به صورتم بزنم تا مریض به چشم نیایم.
با تتوی ابروی حاج خانم نسبتاً جوان وسوسه میشوید بگویید شما که خودتان آرایش دائمی دارید و محل کارتان پر از مردان جوراجور است.
به عاقبت گفتهتان میاندیشید. باید بر خشم و بیزاری غلبه کرد. به نسخه گرانبهای داروی مادر میاندیشید. به کرایه خانه که هر سال بر مبلغ آن افزوده میشود. به مخارج کلاس زبان فرزندتان و … زبان در کام میگیرید و هیچ نمیگویید ….
و بعد سیل پرسشهای مچگیر آغاز میشوند: نماز جمعه، نماز میت، تظاهرات ۲۲ بهمن، تظاهرات ۹ دی، ولایت فقیه و بیشمار پرسشهایی از این دست و ناگهان: ذکر قنوت را بگو.
احساس میکنی جریان خون از سرت به اندامهای پایینی سرازیر میشود، اینهمه خودت را آماده کرده بودی، واژه «قنوت» چقدر عجیب بهنظرت میرسد. هیچ بهخاطرت نمیآید. رنگ پریدهات پریدهتر میشود. قلبت انگار از تپیدن باز میایستد، داروهای مادرت، ذکر قنوت، داروهای مادر، ذکر قنوت، کرایه خانه، ذکر قنوت، کلاس دخترت، ذکر قنوت ….
حاج خانم با لبخندی به کمکات میآید: این چیزها برای ما طبیعی است. پیش پای شما یک خانم معلم دینی اینجا بود. او هم مثل شما نتوانست ذکر قنوت را بگوید. تازه دختر شهید هم بود. عیبی ندارد. هول شدی.
و بعد با تمسخر و نیش و کنایه: خوب شاگردهای شما هم همینطور هول میشوند و نمیتوانند مسألههای ریاضی را حل کنند چرا تجدیدشان میکنید؟
در دلت لعنت میفرستی برای راه آمده ولی دیگر گریزی نیست. شکیبایی میکنی و هیچ نمیگویی.
سرانجام این فرایند دشوار و نفرتانگیز پایان پیدا میکند. اتاق را ترک میکنی. از راهرو میگذری. در را پشت سر خود میبندی. چند قدم که دور میشوی، هوای تازه که صورتت را مینوازد، آدمها را که میبینی که هر یک با شتاب از کنارت میگذرند ـ آدمهایی که احساس میکنی حالا بیش از همیشه دوستشان داری ـ ناگهان بغضی که از صبح گلویت را میفشرد، میترکد. اشکهای گرم گوله گوله بر گونههایت جاری میشوند … هیچکس چیزی نمیپرسد. در تاکسی هم. بایدبه خانه بروی. باید سر و رویت را بشویی. آرامبخش بخوری و مدهوش به خواب روی. خواب، خواب، خواب درمانگر پریشانحالیهایت.
یکی دو ماه میگذرد. بخت اگر یارت باشد پاسخ مثبت به محل کارت میرسد. مدیر مدرسه لبخند بر لب صدایت میکند. میگوید شیرینی بیاور که قبول شدی.
خودت میدانی و دیگران هم یادآوری میکنند که این قبولی مال امسال است و سال بعد باز روز از نو و روزی از نو.
امسال اما از آن سالها بود که از لبخند خانم مدیر و پاسخهای مثبت خبری نبود. پذیرفته شدگان سالیان قبل فراخوانده شدند، حقالتدریسها قطع شدند تا زمانی که پاسخ مثبت اداره گزینش برسد. دو سه ماه بدون حقالتدریس ناچیز در روزگاری که کمتر فریادرسی یافت میشود بسیار دشوار است.
رد صلاحیتشدگان را بار دیگر فرا میخوانند تا رأی منفی هیأت گزینش را به آنها ابلاغ کنند. ورقه اعتراض را هم در مقابلات میگذارند تا امضاء کنی و اگر حرفی داری بنویسی.
این بار که صدای حاج آقا را میشنوی که ترا به مرکز دیگری برای رسیدگی به اعتراضات دعوت میکند، پرتو کمرنگ امید بر دلت میتابد. روز موعود فرا میرسد. دفتر مرکز اسناد در محل دیگری قرار دارد. پرسان پرسان پیدایاش میکنی.
فضا و حال و هوای اینجا هم مانند همان اداره قبلی است. به اتاقی که خانم مصاحبهگر نهایی در آن قرار دارد وارد میشوی. با مهربانی به نشستن و نوشیدن چای دعوتات میکند. انگار به مهمانی آمدهای. میگوید میدانی برای چه به اینجا دعوت شدهای؟
میگویی برای رسیدگی به اعتراضام به رد صلاحیت شدن از سوی اداره مرکزی گزینش. میگوید نه، برای توجیه دلیل رد صلاحیتات که فکر نکنی بیهوده رد شدهای.
در دل به خودم لعنت میفرستم که به امید رسیدگی به اعتراض به اینجا آمدم. اما تصمیم میگیرم حرف دلم را بازگو کنم: من معلم دلسوزی هستم. با سیاست هم هیچگاه کاری نداشتهام. فکر میکنم رسیدگی به مادر بیمار و دختر کوچکم در روزهای جمعه و تعطیل بیش از شرکت در نماز جمعه و غفلت از این دو عزیز که به من نیاز دارند ثواب دارد. در کلاس درس هم همواره دانشآموزان را به آرامش دعوت میکنم چون اصولاً اهل گفتگو و مدارا هستم. همکارانتان گفتند آرایش نکنم قبول کردم. کلاه هم زیر مقنعهام میگذارم و در گرما و سرما یک تارمویم هم بیرون نمیافتد. در نماز جماعت مدرسه هم شرکت میکنم. حقوق ناچیزی هم دریافت میکنم که به لطف شما دو سه ماهی است قطع شده است و فکر میکنم با دشواری زندگی شرافتمندانهای را میگذرانم که در پیشگاه خداوند روسپیدم. ارزشیابیهایام از سوی دانشآموزان همیشه عالی بوده است. مسئولان مدرسه از نحوه کارم کاملاً رضایت دارند. دیگر چکار باید بکنم؟
حاج خانم با بی تفاوتی میگوید: اینها که میگویی درست است. از مدرسه تحقیق کردهایم. اگر مسئولان از کارت رضایت نداشتند و سفارش ویژه نمیکردند که اصلاً صدایت نمیکردیم که توجیهات کنیم تا بدانی که ما حق داریم رد صلاحیتات کنیم. یک نامه میدادیم به آدرس منزلات با حکم صادره. اما بر اساس تحقیقات ما حجاب شما در خارج از مدرسه همیشه حجاب کاملی نیست. بهعلاوه، چون وظیفه ملی خودت را که شرکت در راهپیماییهای ۲۲ بهمن و روز قدس و نماز جمعه است انجام نمیدهی لایق کار نیستی!
برمیخیزی و اتاق را ترک میکنی و حاج خانم را با وجدان ناآگاهاش تنها میگذاری. معلم جوان دیگری به امید رسیدگی به اعتراضاش بیرون در منتظر نشسته است.
آنجا را که ترک میکنی یکی از کارمنداناش جلو میآید و نصیحتکنان آهسته میگوید: خواهر مگر چقدر حقوق میگیری که میخواهی بمانی؟ اگر حقوقات کم است دنبال قضیه را نگیر، به زحمتاش نمیارزد. آنقدر میبرند و میآورندت که اعصابت را خورد میکنند. رها کن برو دنبال تدریس خصوصی!! من خیر ترا میخواهم!
کسی هم در این میان یافت میشود که خیر رد صلاحیتشدگان را بخواهد؟
بیرون میزنی. دیگر به چیزی نمیاندیشی. دغدغه چیزی را نداری. تنها دلتنگ دانشآموزانات هستی. سخت دلتنگ. سخت دلتنگ … بلورهای گرم اشکهایت بر گونههایت میلغزند. پایبندی به اصول انسانی و غرورت را نگهداشتی. به خودت میبالی. اما از بارش اشکهایت گریزی نیست. کنده شدن از کلاس درس و دوری از دانشآموزان زخمی ژرف بر قلبات باقی میگذارد، زخمی ژرف و همیشگی ….