گفتوگو یا بازجویی
مرز بسیار ظریفی، گفتوگو و بازجویی را از یکدیگر متمایز میکند و یک گفتوگو با اندک بیدقتی، مسامحه یا کاربست برخی ترفندها به بازجویی تبدیل میشود. در یک گفتوگوی صمیمانه، مصاحبهکننده زمینه یا زمینههایی را فراهم میکند که مصاحبهشونده بتواند آنچه را مایل است؛ بر زبان بیاورد اما در بازجویی، بازجو زمینه یا زمینههایی ایجاد میکند که متهم را وادار کند آنچه را مایل نیست؛ در پیشگاه بازجو آشکار کند. گاه مصاحبهکنندگان رسانهای، آگاه یا ناآگاه از مرز مهرانگیز گفتوگو عبور میکنند و وارد دنیای خوفناک بازجویی میشوند. در این صورت، سیمای تابناک نویسنده، پژوهنده یا روزنامهنگار به سیمای مخدوش، مبهم و خوفناک بازجو تقلیل مییابد. در سالهای اخیر این نوع بازجوییها که در چارچوب گفتوگو صورت میپذیرند؛ متداول شده و بهویژه چهرههای سرشناس کهنسال را که از حرمت اجتماعی یا سیاسی ویژهای برخوردارند؛ مورد هدف قرار دادهاند.
مجله وزین بخارا در شماره ۱۰۶ (خرداد و تیر ۱۳۹۴) خود، جشنواره بانوی فرهیخته کتابداری ایران، خانم پوری سلطانی، را منتشر کرده که شایسته تحسین فراوان است. در این جشنواره، در کنار چندین مقاله ارزشمند، آقای میلاد عظیمی استادیار زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران با بانو پوری سلطانی گفتوگویی کرده است که عنوان زیبا و پُرمعنای «عشق سربلند» را بر پیشانی خود دارد. این مصاحبه که با گفتوگویی صمیمانه آغاز میشود؛ در اثر بیدقتی، کنجکاوی غیرلازم و کاربست برخی ترفندهای آگاهانه یا ناآگاهانه دکتر عظیمی ـ بهویژه زمانی که اندیشههای مرتضی کیوان مطرح میشود ـ به یک بازجویی لرزاننده تبدیل میشود.
از آنجا که هدف این نوشته کوتاه، آگاهیبخشی به مصاحبهکننده و خوانندگان ارجمند درباره نکته یاد شده است؛ از بخشهای گفتوگوی صمیمانه، که آگاهیبخش و شورانگیز است میگذریم و به بخشهای آخر مصاحبه میپردازیم که جنبه بازجویی پیدا میکند.
پرسشگر با این سئوال، بخش آخر گفتوگو را آغاز میکند: استاد! امیدوارم این سئوال منو جسارت تلقی نکنید. آیا ارزش داشت آدمی مثل مرتضی کیوان با این ویژگیها که شما و دوستانش تعریف میکنند، به خاطر این مسائل تیرباران بشه؟ (دقت بفرمایید که آقای عظیمی خودش هم میفهمد که دارد از مرز گفتوگو عبور میکند و بههمین دلیل از عبارت «امیدوارم این سئوال منو جسارت تلقی نکنید» استفاده میکند.)
پاسخ: بلافاصله و قاطع میگوید: اون ناچار بود. تو آخرین نامهاش نوشته که ببین عمو تیغ تیغی تو راه خودشو تا آخر رفت؛ یعنی او ناگزیر بود راه خودشو بره … شب آخر مادر و خواهر من رفتند به ملاقات مرتضی. مرتضی به خواهر من گفت که ازش جای خسرو روزبه رو میخوان و مرتضی هم خوب میدونست که روزبه کجاست …
پاسخ خانم پوری سلطانی کاملاً روشن است و او به آنچه باور داشته و مایل به بیان آن بوده؛ به قدر کافی پرداخته است. اما پرسشکننده به آنچه مایل است دست یابد هنوز نرسیده است؛ بنابراین بار دیگر سئوال خود را به شیوه دیگری مطرح میکند.
پرسش: ببینید استاد! حرف من اصلاً راجع به لو دادن خسرو روزبه و دیگران نیست. این یه بحث دیگه است … اما خیلیها معتقدند که اگه کیوان هم مثل خیلیهای دیگه اون تنفرنامه کذایی رو امضا میکرد، میاومد بیرون …( آقای عظیمی برای آن که کار خودش را پیش ببرد دو بار از واژه فاقد معنا و فاقد مرجع «خیلیها» استفاده میکند.)
پاسخ: خیلی قاطع حرفم را قطع میکند: نه … اون هرگز این کارو نمیکرد.
پاسخ دیگر کاملاً روشن و صریح است و مصاحبهکننده باید به پرسش دیگری بپردازد. اما این منطق درباره یک گفتوگوی صمیمانه رسانهای موثر است نه برای یک مصاحبه هدفدار. او هنوز موفق نشده آنچه را مصاحبهشونده مایل نیست بر زبان بیاورد؛ از دهان او بیرون بکشد. بنابراین بازهم همان پرسش را به زبان دیگر و این بار صریحتر تکرار میکند.
پرسش: بسیار خوب کمااینکه این کارو نکرد و هزینهش رو هم داد. اما من صرفاً میخوام داوری شمارو بدونم. آیا نمیارزید کیوان مثل خیلیهای دیگه بگه که من از حزب توده برگشتم ولی عوضش حالا زنده بود و شاید تأثیر فرهنگی ...(پرسشگر حالا آگاهانه یا ناآگاهانه در مقام یک بازجوی تمام عیار به اصل موضوع میپردازد: «اما من صرفاً میخوام داوری شمارو بدونم. آیا نمیارزید کیوان مثل خیلیهای دیگه بگه که من از حزب توده برگشتم ولی عوضش حالا زنده بود و شاید تأثیر فرهنگی …)
پاسخ: باز حرفم را قطع میکند و محکم و قاطع میگوید: اصلاً یه چیز دیگهای میشد مرتضی … از بس تمام زندگیشو فدای حزب توده کرده بود … حیف! حیف شد بهنظر من. همچنین که من این حرفو درباره احسان طبری هم میگم که حیف … کیوان میتونست یکی از نویسندگان بزرگ ایران بشه ولی هر چی فرصت داشت برای اینا {حزب توده} مینوشت و بدون امضا حتی. تو تمام این روزنامهها؛ روزنامه شهباز، روزنامه کارگر، به سوی آینده، اینور و اونور بدون امضا مینوشت …. آدمی با این روحیه لطیف … حیف! همهاش هدر رفت دیگه، متاسفانه … بله … بله … این شد .. .بههر حال راهی بود که انتخاب کرده بود و میدونست هم چی کار میکنه … کیوان گفت که من فکر نمیکنم که این دفعه آزادی تو کار باشه … خودش میدونست. (مصاحبهکننده با شنیدن عبارتهایی چون «حیف شد» و «همهاش هدر رفت» و «من این حرفو درباره احسان طبری هم میگم که حیف» درمییابد که سد مصاحبهشونده ترک برداشته و روزنهای گشوده شده است زیرا موفق شده مصاحبهشونده را به اظهاراتی وادار کند که در آغاز تمایلی به آنها نداشت. اگر به این گفتوگو مراجعه کنید میبینید که پیش از این پرسشهای هدفدار خانم سلطانی با چه قاطعیتی میگوید: «مرگ کیوان روحیه منو نه تنها نشکست بلکه برعکس به من و به همه، یه نوع توانایی داد … من با خوندن آخرین نامه کیوان فکر کردم که باید راهی را که اون میخواد ادامه بدم …»).
ترک برداشتن سد مصاحبهشونده، «مصاحبهکننده» را جسورتر میکند.
پرسش: استاد منو ببخشید! شما موقعیت کیوانو توضیح دادید اما من میخوام نظر شخص خودتونو بدونم. ممکنه اذیت بشید ازین سئوالم … من میخوام بدونم، خانم پوری سلطانی بهعنوان همسر مرتضی کیوان از آقای کیوان گله ندارید که چرا تنفرنامهرو امضا نکرد و آزاد نشد …؟
جالب است که «پرسشگر» میداند چه میکند: «نمیدانم آیا کار خوبی کردم که پافشاری کردم و این سئوال را پرسیدم و یا به قول دوستی بیرحمی کردم. اما به چشم دیدم که بانوی نازنین و فروتن کتابداری ایران دستپاچه شد؛ انگار بر دو راهی عشق و شرف ایستاده است …» (پافشاری و بیرحمی کلیدواژههای یک گفتوگوی صمیمانهاند یا یک بازجویی تکاندهنده؟ این نکته را از واکنش خانم ساطانی به پرسش مصاحبهکننده میتوان دریافت.» آرام آرام میگرید، اشکش با لبخندی نجیب و زنده و شاید دردمند و پُردریغ درآمیخته و به سیمای مهربان و برافروختهاش جلوه دیگری داده است …» گریستن، دردمندی و برافروختگی چه احساساتی را بیان میکنند؟)
خانم سلطانی تمام نیرویش را جمع میکند و میکوشد روزنه ایجاد شده را کنترل و از شرافت خود و یارانش دفاع کند: نه … نه … چه گلهای؟ کیوان نمیتوانست تنفرنامهرو امضا کنه. این شرف ما بود. اون موقع یه خط قرمزهایی وجود داشت که همه ما بهش پایبند بودیم. همان طوری که من هم امضا نکردم. توی دادگاه هم گفتم من در برابر کسی که شوهرمو کشته سرمو خم نمیکنم.
ظاهراً دیگر باید پرسشگر قانع شده باشد و دست بردارد. اما او با لجاجت بهکار خود ادامه میدهد.
پرسش: استاد! شما حالا اعتقادات گذشتهتون تغییر کرده؟
پاسخ: بله … خیلی تغییر کرده. من توی زندان که بودم با خودم فکر کردم که اگه بیام بیرون دیگه گرد سیاست نمیگردم … به این نتیجه رسیدم که من اصلاً این کاره نیستم و برای این کار خلق نشدم. به این نتیجه رسیدم که مشکل در ناآگاهی مردمه و اگه من کاری بخوام در زمینه اهداف واقعی حزب توده بکنم؛ اهداف واقعی که ما بهش اعتقاد داشتیم ـ نه اون چیزی که واقعاً اتفاق افتاده بود ـ منظورم اهدافیه مثل آزادی، رفاه، عدالت؛ با خودم گفتم من اگه بخوام به این هدفها برسم از راه سیاست نمیشه.
«پرسشگر» از دو عبارت «بله … خیلی تغییر کرده» (که معلوم نیست چرا؟ آیا کار کتابداری و معلمی آگاهانه، تضادی با کار سیاسی شرافتمندانه دارد؟ یا برعکس، مکمل آن است. روشن است که پس از کودتای جنایتکارانه ۲۸ مرداد امکان فعالیت سیاسی از همه نیروهای شرافتمند چپ و ملی گرفته شده بود و چنین امکانی نه تنها برای خانم سلطانی بلکه برای همه نیروهای ترقیخواه، وجود نداشت.) و «نه اون چیزی که واقعاً اتفاق افتاده بود» درمییابد که هنوز روزنههایی وجود دارد که میتوان وارد شد. این است که پرسش دیگری را با همان هدفها به میان میآورد.
پرسش: با شناختی که شما از کیوان دارید بهنظر شما اگه کیوان فرصت زندگی پیدا میکرد و حالا بود، عقایدش تغییر کرده بود؟
پاسخ: هیچکس حاضر نیست اینو قبول کنه ولی من فکر میکنم بله تغییر میکرد. به یک دلیل، کیوان امروز این نبود که سایه اینا فکر میکنند.
«پرسشگر» که احساس میکند به آنچه خانم سلطانی نمیخواسته بگوید اما او میخواسته از خانم سلطانی بیرون بکشد؛ نزدیک شده است؛ با اصراری حیرتآور میپرسد:
پرسش: به چه دلیل؟
پاسخ: حالا بماند. (با لبخند)
پرسش: تو رو خدا استاد بگین! اون یه دلیل چیه؟
پاسخ: بذارید این دلیل پیش من بمونه دیگه …(با لبخند) حالا سایه اینا هستند و محاله که سایه حرف منو قبول کنه … ممکنه من هم اشتباه بکنم … چون کیوان خودش که وجود نداره که بله یا نه؛ بنابراین من اگه حرفی دارم اعتقادات خودمه. دلیلی نداره که منعکس بشه.
دوباره سد ترک برداشته و «پرسشگر» میفهمد که خانم سلطانی میخواهد چیزی بگوید اما نگران واکنش «سایه» و «سایه اینا»ست؛ این است که «پرسش» هدفدارتری را طرح میکند.
پرسش: مرتضی کیوان تلقیاش درباره استبدادی که در شوروی بود، چی بود؟
پاسخ: ببینید این چیزها مرتضی رو به فکر میانداخت. چیزی نمیگفت خیلی، ولی به فکر میافتاد. شاید در جاهای بزرگتر این چیزها رو با آدمهای بالاتر مطرح میکرد ولی من میدونم که همیشه اونجور که خیلیها از جمله حزب توده از شوروی طرفداری میکردن، کیوان طرفداری نمیکرد و همیشه مردد بود و برایش علامت سئوال بود که چرا باید اینطور باشه.
با ژرفتر شدن ترک سد، «مصاحبهکننده» فرصت پیدا میکند که آنچه را در سینهاش پنهان نگهداشته بود؛ بر زبان بیاورد تا به هدفش در گفتوگو دست یابد: خانم سلطانی میخوام تلقی خودمو از کیوان بهتون بگم و اون اینه که مرتضی کیوان آدمی بوده پاک نیت و پُراحساس و انساندوست که تجلی آرمانها و آرزوهای خودش رو تو شعارهای حزب توده دیده بوده و خیال میکرده که تشکیلات حزب توده این آرمانها رو محقق میکنه؛ اما اگه فرصت بیشتری پیدا میکرد، اگه یه مقدار سنی ازش میگذشت و یه مقدار از احساسات فاصله میگرفت، احتمال داشت که در آینده، طور دیگهای فکر کنه … اما حیف که فرصت زندگی و تجربه پیدا نکرد.
دکتر عظیمی میخواهد به خانم سلطانی و بیش از ایشان خوانندگان مصاحبه القا کند که مرتضی کیوان و نه تنها او بلکه دهها مبارز شرافتمند که پس از کودتای ننگین آمریکایی ـ انگلیسی شاه با شعار زنده باد حزب توده ایران و زنده باد حکومت ملی دکتر محمد مصدق به خاک افتادند؛ خیال میکردند که تشکیلات حزب توده ایران این آرمانها را محقق میکند و اگر فرصت بیشتری پیدا میکردند ـ که بهزعم ایشان این فرصت را هم نه کودتای ۲۸ مرداد بلکه حزب توده ایران از آنها گرفت ـ و اگر یک مقدار سنی از آنها میگذشت و یک مقدار هم از احساسات فاصله میگرفتند؛ احتمال داشت که در آینده طور دیگری فکر کنند ـ یعنی بههمین شیوه آقای عظیمی فکر کنند ـ اما حیف! که فرصت زندگی و تجربه پیدا نکردند.
خانم سلطانی که تازه متوجه مسئله شدهاند به فوریت در مقام پاسخ میگویند: «بله البته … اما هیچکس هم نمیتونه با قاطعیت این حرفو بزنه …» اما پرسشگر با قاطعیت و اندکی هم آمریت میپرسد: «من نظر شخص شما رو میپرسم استاد!» و خانم سلطانی که در مقام مصاحبهشونده قافیه را باخته است و آنچه را مصاحبهکننده خواسته بر زبان آورده است؛ شرمسارانه پاسخ میدهد: «بهنظر من خیلی امکانش هست. خیلی امکانش بود در واقع، که چنین حادثهای اتفاق بیفته چون بههر حال زودتر از ماها مسائل رو میفهمید. ممکن بود زودتر از ما سره رو از ناسره تشخیص بده».
حالا دیگر وقت آن است که مصاحبهکننده آخرین ضربه را وارد کند.
پرسش: بههر حال برای کسی که انسان رو، آزادی رو واقعاً دوست داره، استبداد، استبداده دیگه، جنایت، جنایته دیگه … حالا چه میخواد آمریکا این ظلم و جنایتو انجام بده، چه میخواد شوروی.
پاسخ: بله … چه فرقی داره؟ … ببینید سخته گفتنش؛ الان چون خود کیوان وجود نداره و ما حق نداریم از طرف او قضاوت کنیم … اما بهنظر من امکانش بود؛ چون کیوان آدم پیشروتری بود، آدم باهوشتری بود و این چیزها رو خوب میفهمید. گو اینکه آرمانهایی که اون موقع بود نه فقط برای کیوان که برای همه جوونها کشش داشت. اصلاً کی بود که توی این حزب نیومده باشه؛ هر کی روشنفکر بود حداقل اومده بود توی حزب حالا ممکنه بعداً رفته باشه یا انشعاب کرده باشه ولی از اینجا شروع کرده بود … واقعاً هم حزب توده در روشن کردن افکار مردم خیلی نقش داشت. در تشویق کردن مردم به خوندن؛ هر نوع خوندنی واقعاً. درسته که یک کتابهایی رو میگفت حتماً بخونید ولی اصولاً آدمها رو به خوندن تشویق میکرد. حالا بالاها چه مسائلی داشتند، بدنه حزب که خبر نداشت.
از پاسخ خانم سلطانی دو عبارت اول و آخر برای مصاحبهکننده، کافی ست و او را به مقصود میرساند: «بله … چه فرقی داره؟» و «حالا بالاها چه مسائلی داشتند، بدنه حزب که خبر نداشت.»
در این پاسخ ، خانم سلطانی که چنین اعتقادی ندارد و خیلی خوب میداند که مرتضی کیوان و یارانش هم چنین اعتقادی نداشتهاند و او بهتدریج در اثر ترفندهای رسانهای مصاحبهگر به این نقطه رسیده است؛ میخواهد سخنانش را اصلاح کند: «ببینید سخته گفتنش؛ الان چون خود کیوان وجود نداره و ما حق نداریم از طرف او قضاوت کنیم … اما بهنظر من امکانش بود؛ چون کیوان آدم پیشروتری بود، آدم باهوشتری بود و این چیزها رو خوب میفهمید. گو اینکه آرمانهایی که اون موقع بود نه فقط برای کیوان که برای همه جوونها کشش داشت. اصلاً کی بود که توی این حزب نیومده باشه؛ هر کی روشنفکر بود حداقل اومده بود توی حزب حالا ممکنه بعداً رفته باشه یا انشعاب کرده باشه ولی از اینجا شروع کرده بود … واقعاً هم حزب توده در روشن کردن افکار مردم خیلی نقش داشت. در تشویق کردن مردم به خوندن؛ هر نوع خوندنی واقعاً. درسته که یک کتابهایی رو میگفت حتماً بخونید ولی اصولاً آدمها رو به خوندن تشویق میکرد.
اما دیگر دیر شده است و او به جای یک گفتوگوی صمیمانه، یک بازجویی پس داده است.