آبجی خانم هدایت

Print Friendly, PDF & Email

برای منیر جباری

آبجی خانم (۱) یکی از داستان‌های اندیشه‌برانگیز صادق هدایت است: دختری بیست و دو ساله که در داستان نامی‌ ندارد و دیگران او را آبجی خانم صدا می‌زنند؛ همراه خواهرش، ماهرخ، که چند سالی از او کوچک‌تر است، با مادر و پدری که کارش بنایی است، شخصیت‌های اصلی داستان را تشکیل می‌دهند. این شخصیت‌ها همراه با شخصیت‌هایی چون ننه حسن، کلب حسین شاگرد نجار، ننه عباس و خانم ماهرخ (خانمی‌که ماهرخ در خانه او خدمتکار است) ساختار داستان را شکل می‌دهند.

داستان با توصیف شکل ظاهری آبجی خانم آغاز می‌شود: «آبجی خانم بلند بالا، لاغر و گندمگون {بود} و لب‌های کلفت و موهای مشکی داشت ». پس تا این جای داستان آبجی خانم بیست و دو سال دارد لب‌های کلفت و موهای مشکی دارد و بلند بالا، گندمگون و لاغر است. این توصیف، تصویری است از بخش بسیار زیادی از دختران جامعه ایران. اما جمله بعدی هدایت چون پتکی بر سر خواننده فرود می‌آید: «و روی‌هم رفته زشت بود.» چرا نویسنده او را زشت می‌انگارد؟ برای پاسخ به این پرسش مهم، بهتر است که نخست توصیف نویسنده از خواهر آبجی خانم یعنی ماهرخ را هم بخوانیم: «در صورتی‌که ماهرخ، کوتاه و سفید {بود} و بینی کوچک، موهای خرمایی و چشم‌های گیرنده {داشت} و هر وقت می‌خندید روی لپ‌های او چال می‌افتاد.»

در واقع تراژدی هولناک پایان داستان از این توصیف آغازین مایه می‌گیرد. با چه معیاری آبجی خانم زشت است و ماهرخ زیبا؟ چرا بلند بالا زشت است و کوتاه زیبا؟ چرا موهای مشکی زشت است و موهای خرمایی زیبا؟ چرا گندمگون زشت است و سفید زیبا؟ چرا لب‌های کلفت زشت است؟ گیرندگی یا گیرایی چشم‌ها را از کجا در می‌یابیم؟ و چرا تصور می‌کنیم که چال‌های روی گونه هنگامی ‌که می‌خندیم زیباست؟ و آیا از خود پرسیده‌ایم که چرا مثلاً گروهی از جوانان ایران، بینی کوچک را می‌پسندند در حالی که جوانان کره جنوبی یا ژاپن آنقدر از بینی‌های بلند و کشیده ایرانی خوششان می‌آید که از جراحی‌های بینی جوانان ایران حیرت زده می‌شوند؟ (ر. ک. ۲، ص ۱۱۰ـ۱۰۸) چرا در گذشته‌ها از جمله در عکس‌های دوران قاجار، زنان چاق، با غرور در مقابل دوربین ایستاده‌اند اما امروز بخشی از زنان حتی با پوشیدن لباس‌های تیره می‌کوشند خود را لاغر نشان دهند؟ در واقع پرسش مهم این است که آیا برای زیبایی تعریف دقیق و روشنی وجود دارد؟ اگر وجود دارد آن تعریف چیست و اگر پاسخ منفی است پس گروه‌هایی از مردم با چه معیاری، دیگری یا دیگران را زشت یا زیبا توصیف می‌کنند؟

حقیقت آن است که برای سنجش زیبایی، واقعاً معیاری حقیقی وجود ندارد و بسیاری از مردم بخش زیادی از «معیارهای» خود را از طبقات حاکم بر جامعه و جهان، به‌واسطه صدها و هزارها کانال تلویزیونی، رسانه‌های بیشمار دیداری و شنیداری، سالن‌های پر زرق و برق مد، تبلیغات حیرت‌آور استادیوم‌های ورزشی، هزاران آرتیست و ورزشکاری که بر فرش‌های قرمز رژه می‌روند و ده‌ها امکان دیگر به‌دست می‌آورند که منافع بورژوازی حاکم بر جهان را تبلیغ، ترویج و تأمین می‌کنند. ممکن است این نکته مطرح شود که در دوران این داستان هدایت، خبری از این رسانه‌ها و فرش‌های قرمز و … نبود. ظاهر این سخن درست است اما در واقع هر دوره‌ای به فراخور شرایط، رسانه و فرش قرمز و انواع تبلیغات خود را دارد. آنچه این یکسانی را ایجاب می‌کند همانا وجود جامعه طبقاتی است.
اما هدایت تنها به توصیف ظاهر شخصیت‌ها بسنده نمی‌کند و به رفتار‌های آن‌ها هم می‌پردازد: «از حیث رفتار و روش هم آن‌ها خیلی با هم فرق داشتند. آبجی خانم از بچگی ایرادی و جنگره {بود} و با مردم نمی‌ساخت، حتی با مادرش دو ماه، سه ماه قهر می‌کرد، بر عکس خواهرش که مردم‌دار، تودل برو، خوش‌خو و خندهرو بود.»

نخستین کسی که با معیارهای خود ـ که در واقع معیارهایی است که از بیرون به او تحمیل شده ـ به داوری درباره این دو خواهر می‌پردازد؛ ننه حسن است. «ننه حسن همسایه‌شان اسم او را ـ ماهرخ را ـ خانم سوگلی گذاشته بود.»  وقتی ننه حسن ماهرخ را سوگلی می‌نامد آیا به‌طور تلویحی آبجی خانم را زشت نمی‌انگارد؟ در واقع ننه حسن ـ که در این داستان نماد افکار عمومی‌است ـ با این سخن بسیار ساده، زمینه‌های تراژدی پایان داستان را فراهم می‌آورد.

اما چرا آبجی خانم از بچگی ایرادی و جنگره {بود} و با مردم نمی‌ساخت، حتی با مادرش دو ماه سه ماه قهر می‌کرد؟ صادق هدایت، هشیارانه داستان را پیش می‌برد: «مادر و پدرش هم بیش‌تر ماهرخ را دوست داشتند که ته تغاری و عزیز نازنین بود. از همان بچگی آبجی خانم را مادرش می‌زد و به او می‌پیچید ولی ظاهراً رو‌به‌روی همسایه‌ها برای او غصه‌خوری می‌کرد، دست روی دستش می‌زد و می‌گفت: این بدبختی را چه بکنم ‌هان؟ دختر به این زشتی را کی می‌گیرد؟ می‌ترسم آخرش بیخ گیسم بماند! یک دختری که نه مال دارد، نه جمال دارد و نه کمال، کدام بیچاره است که او را بگیرد؟» یعنی آبجی خانم را از همان کودکی ـ در جای دیگری از داستان می‌گوید از پنج سالگی ـ مادر و پدرش ـ که در جوامع طبقاتی بزرگترین و گاه حتی تنها حامی ‌کودکان هستند ـ بیش از خواهرش دوست داشتند و مادرش او را می‌زد و می‌گفت با بدبختی داشتن این دختر چه کند و چه کسی او را ـ توجه کنید که این سخنان خطاب به کودکی پنج ساله گفته می‌شود ـ در آینده خواهد گرفت و می‌ترسد که او بیخ گیسش بماند. مادر سرانجام نه به‌عنوان مادر آبجی خانم بلکه به‌عنوان مدعی‌العموم اعلام می‌کند کدام بیچاره است که او را بگیرد؟ زیرا او نه مال دارد نه جمال و نه کمال.

مال را ـ که در جوامع طبقاتی نقش تعیین‌کننده را در تعریف جمال و کمال ایفا می‌کند ـ حداقل در ظاهر باید پدر و مادر فراهم کنند ـ هرچند که امکانات مالی خانواده به‌طور مستقیم به شرایط اقتصادی کشور و نحوه توزیع ثروت در جامعه ارتباط دارد ـ کمال را هم باید نظام آموزش کشور و پدر و مادری باسواد تأمین کنند. می‌ماند جمال که جز در محدوده معین زیباشناختی عام بشری، تعریف ثابتی ندارد و عملاً طبقات فرادست ـ به بیان دقیق‌تر طبقات غارتگر ـ جهان و جامعه آن را تعریف و به شیوه‌ای نرم از طریق هزاران رسانه دیداری و شنیداری به مردم تحمیل می‌کنند. ویلیام شکسپیر نمایشنامه نویس شهیر می‌گوید: «لباس را قبل از ما، مد کهنه و بی‌ارزش می‌کند.» پس نقش کودک در این رابطه چیست؟ پدر و مادر که قادر به درک و حل این مسئله نیستند؛ تمام گناه را بر شانه‌های نحیف کودک می‌گذارند. واکنش انسانی که با این شرایط غیرمنصفانه بزرگ می‌شود چه می‌تواند باشد؟ هدایت پاسخ می‌دهد: «از بس که از این جور حرف‌ها، جلوی آبجی خانم زده بودند او هم به کلی ناامید شده بود و از شوهر کردن چشم پوشیده بود … اصلاً قید شوهر را زده بود، یعنی شوهر هم برایش پیدا نشده بود. یک دفعه هم که خواستند او را بدهند به کلب حسین شاگرد نجار، کلب حسین او را نخواست.»

آبجی خانم که تنها بیست دو سال دارد و از مال و کمال و نیز جمال بی‌بهره است و تمام آوار جامعه طبقاتی نادان و فرومایه بر سر او فرود آمده است، به ناچار تنها دو واکنش می‌تواند نشان دهد؛ یکی تظاهر به این که این چیز‌ها برایش مهم نیست «آبجی خانم هر جا می‌نشست می‌گفت: شوهر برایم پیدا شد ولی خودم نخواستم، پوه، شوهر‌های امروزه همه عرق‌خور و هرزه برای لای جرز خوبند! من هیچ‌وقت شوهر نخواهم کرد.» در حالیکه «ظاهراً از این حرف‌ها می‌زد، ولی پیدا بود که در ته دل کلب حسین را دوست داشت و خیلی مایل بود که شوهر بکند. اما چون از پنج سالگی شنیده بود که زشت است و کسی او را نمی‌گیرد» به واکنش طبیعی دوم دست می‌زند: پناه بردن به خوانش معینی از دین: «از آنجایی که از خوشی‌های این دنیا خودش را بی‌بهره می‌دانست؛ می‌خواست به زور نماز و اطاعت، اقلاً مال دنیای دیگر را دریابد. از این‌رو برای خودش دلداری پیدا کرده بود. آری این دنیای دو روزه چه افسوسی دارد اگر از خوشی‌های آن برخوردار نشود؟ دنیای جاودانی و همیشگی مال او خواهد بود، همه مردمان خوشگل، همچنین خواهرش و همه، آرزوی او را خواهند کرد. وقتی ماه محرم و صفر می‌آمد هنگام جولان و خودنمایی آبجی خانم می‌رسید، در هیچ روضه‌خوانی نبود که او در بالای مجلس نباشد. در تعزیه‌ها از یک ساعت پیش از ظهر برای خودش جا می‌گرفت، همه روضه‌خوان‌ها او را می‌شناختند و خیلی مایل بودند که آبجی خانم پای منبر آن‌ها بوده باشد تا مجلس را از گریه، ناله و شیون خودش گرم بکند. بیش‌تر روضه‌ها را از بر شده بود، حتی از بس که پای وعظ نشسته بود و مسئله می‌دانست اغلب همسایه‌ها می‌آمدند از او سهویات خودشان را می‌پرسیدند. سفیده صبح، او بود که اهل خانه را بیدار می‌کرد، اول می‌رفت سر رختخواب خواهرش، به او لگد می‌زد و می‌گفت: لنگه ظهر است، پس کی پا می‌شوی نمازت را به کمرت بزنی؟ آن بیچاره هم بلند می‌شد، خواب‌آلود وضو می‌گرفت و می‌ایستاد به نماز کردن. از اذان صبح، بانگ خروس، نسیم سحر، زمزمه نماز، یک حالت مخصوصی، یک حالت روحانی به آبجی خانم دست می‌داد و پیش وجدان خودش سرافراز بود. با خودش می‌گفت: اگر خدا من را نبرد به بهشت پس کی را خواهد برد؟ باقی روز را هم پس از رسیدگی جزیی به کارهای خانه و ایراد گرفتن به این و آن، یک تسبیح دراز که رنگ سیاه آن از بس که گردانیده بودند، زرد شده بود در دستش می‌گرفت و صلوات می‌فرستاد. حالا همه آرزویش این بود که هر طوری شده یک سفر به کربلا برود و در آن جا مجاور بشود.»

درک روانشناختی اجتماعی هدایت تحسین‌برانگیز است. این‌جا آشکار می‌شود که چرا نام داستان، آبجی خانم است. دلیلی ندارد که خواهر کوچک‌تر اسم داشته باشد اما خواهر بزرگ‌تر که تنها چند سال از او بزرگ‌تر است نامی‌ نداشته باشد و دیگران او را آبجی خانم صدا بزنند. در عرف جامعه، مردم کسی را که عمری از او گذشته و اکنون دیگر نگاهش بیشتر به آخرت است تا به زندگی، آبجی خانم یا حاج آقا می‌نامند. این خواهر نگون‌بخت را دیگران آبجی خانم صدا می‌زنند وچه بسا خودش هم پذیرفته؛ زیرا در سنی که فراخورش نیست به آخرت روی آورده است و در جاهایی می‌نشیند و از مسائلی حرف می‌زند که ویژه مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌هاست. به گزاره‌های دقیق هدایت توجه کنید: آری این دنیای دو روزه چه افسوسی دارد … در هیچ روضه‌خوانی نبود که او در بالای مجلس نباشد … تا مجلس را از گریه، ناله و شیون خودش گرم بکند … اغلب همسایه‌ها از او سهویات خودشان را می‌پرسیدند …اگر خدا من را نبرد به بهشت پس کی را خواهد برد … یک تسبیح دراز که رنگ سیاه آن از بس که گردانیده بودند زرد شده بود، در دستش می‌گرفت و صلوات می‌فرستاد … حالا همه آرزویش این بود که هر طوری شده یک سفر به کربلا برود و در آنجا مجاور بشود … این شیوه اندیشیدن و زندگی کردن را آبجی خانم خودش برای خودش انتخاب نکرده بود؛ این شیوه‌ها را دیگران که جهان را بر اساس ارزش‌هایی چون مال و جمال و کمال تبیین می‌کنند برای او رقم زده بودند. تازه مگر برای ماهرخ که جمال ـ به‌زعم دیگران ـ داشت اما از کمال و از همه مهم‌تر مال، بهره‌ای نداشت چه آینده‌ای را رقم زده بودند؟ «بعد هم که ماهرخ به سن پانزده سالگی رسید رفت به خدمتکاری … پانزده روز یک مرتبه هم که ماهرخ برای دیدن خویشانش به خانه می‌آمد…»
بیایید این درک روانشناختی اجتماعی هدایت را کمی ‌ارتقا بدهیم. آیا آبجی خانم نماد ستمدیده‌ترین طبقات و اقشار جامعه ما نیست؟ آیا آبجی خانم نماد ستمدیده‌ترین ستمدیدگان جامعه ما یعنی زنان فرودست نیست؟ آیا بخش عمده سرنوشت  فرودستان، از کودکی بر آن‌ها تحمیل نمی‌شود؟ آیا بخش‌هایی از ستمدیدگان به‌جای تأمل درباره موقعیت خود در جامعه طبقاتی و چگونگی تغییر آن، حتی با تحقیر هم‌طبقه‌های خویش، با پوشیدن لباس‌های ژنریک طبقات اشراف و بورژوا و گاه حتی ابراز بی‌نیازی صوفی‌منشانه تظاهر نمی‌کنند که  ستمدیده نیستند یا از داشتن این موقعیت غمی‌ به دل راه نمی‌دهند؟ آیا گرایش ستمدیدگان به خوانش معینی از دین که تحمیق توده‌ها را سرلوحه کار خوش می‌داند؛ انتخاب واقعی آن‌هاست یا واکنش اجتناب‌ناپذیر آن‌هاست در برابر جامعه‌ای که کودکی آن‌ها را زیر چرخ‌های هولناک معیارهای خودساخته‌ای چون مال و جمال و کمال خرد کرده است؟ این است که در این داستان بسیار کوتاه حیرت‌آور نه فقط آبجی خانم اسم ندارد «ننه حسن» هم اسم ندارد، ننه عباس هم اسم ندارد، مادرش هم اسم ندارد، پدرش هم اسم ندارد، کلب حسین هم اسم ندارد، آن‌ها را تنها با کارهایشان می‌شناسیم. «سرشب که پدرش با کلاه تخم مرغی که دوغ آب گچ رویش شتک زده بود از بنایی برگشت …» «کلب حسین شاگرد نجار» آیا واقعاً مردم زحمتکش در جوامع موجود طبقاتی اسمی‌ دارند؟ منظور این است که آیا این جوامع برای آن‌ها تشخصی قائل هستند یا آن‌ها تا زمانی لازمند که کار می‌کنند؟ این است که در جامعه ما به‌عنوان نمونه، آن‌ها را هی پسر، هی خانم، رقیه، اکرم، رضا، حسین یا حداکثر عمو غلام و اوس اصغر صدا می‌زنند.

هدایت با ادامه منطقی داستان، خواننده را به‌سمت نقطه اوج داستان پیش می‌برد. «سر شب که پدرش با کلاه تخم مرغی که دوغ آب گچ رویش شتک زده بود از بنایی برگشت و رختش را درآورد و کیسه توتون و چپقش را برداشت و رفت بالای پشت بام، آبجی خانم هم کارهایش را کرده نکرده گذاشت، با مادرش سماور حلبی، دیزی، بادیه مسی، ترشی و پیاز را برداشتند و رفتند روی گلیم، دور هم نشستند، مادرش پیش‌درآمد کرد که عباس، نوکر همان خانه که ماهرخ در آنجا خدمتکار است، خیال دارد او را به زنی بگیرد. امروز صبح هم که خانه خلوت بود ننه عباس آمده بود خواستگاری.»

واکنش طبیعی این تحقیر هولناک در چارچوب یک فرهنگ قرون وسطایی چه می‌تواند باشد؟ «آبجی خانم خون خونش را می‌خورد، همین که مطلب را دانست، دیگر نتوانست باقی بله‌بری‌هایی را که شده، گوش بدهد به‌بهانه نماز بی‌اختیار بلند شد رفت پایین در اتاق پنج دری، خودش را در آینه کوچکی که داشت نگاه کرد «چه دید؟» به‌نظر خودش پیر و شکسته آمد، مثل این که این چند دقیقه او را چندین سال پیر کرده بود. چین میان ابروهای خودش را برانداز کرد. در میان زلف‌هایش یک موی سفید پیدا کرد با دو انگشت آن را کند، مدتی جلو چراغ به آن خیره شد، جایش که سوخت هیچ حس نکرد.»

رنجی که این دختر بیست و دو ساله که نتوانسته کالای قابل قبولی در این جهنم پول‌سالار باشد؛ تحمل می‌کند؛ هولناک است، اما هیچکس رنج او را درک نمی‌کند. در میان شخصیت‌های این داستان هدایت، هیچکس نیست که بخواهد جهان را تغییر دهد؛ در واقع به‌طور کلی، در میان شخصیت‌های داستان‌های او زنی که بجنگد و به‌جای تسلیم شدن در مقابل سرنوشت، مقاومت کند و مثل هزاران زنی که به کلفتی و خیاطی و رختشویی و … روی می‌آورند واگر نه خود را، که کودکان خود را می‌کوشند تا نجات بدهند؛ کم‌تر دیده می‌شود. هدایت استاد توصیف خردشدگان است و نه مقاومت‌کنندگان و این البته از ارزش‌های ویژه او حتی اندکی نمی‌کاهد. او رنج‌ها را می‌بیند و این البته لازم است اما قادر به دیدن مقاومت کُندپوی اما پوینده و ساینده فرودستان نیست.

 
همه در فکر خرید تنگ‌دستانه و شادی رنگ‌باخته مراسم ازدواجند؛ «مادرش چون خیلی حسرت داشت هر چه خرده‌ریز و ته‌خانه به‌دستش می‌آمد برای جهاز ماهرخ کنار می‌گذاشت. حتی توجه کنید «جانماز ترمه‌ای را که آبجی خانم چند بار از مادرش خواسته بود و به او نداده بود، برای ماهرخ گذاشت» در یکی از دیالوگ‌های فوق‌العاده داستان، مادر که از حسادت! آبجی خانم به خشم آمده است تمام آواری را که نظام سودمحور بر سر او فرود آورده به ناچار بر سر آبجی خانم فرو می‌ریزد «الهی لال بشوی، مرده‌شور ترکیبت را ببرد، داغت به دلم بماند. دختره بی‌شرم، برو گم شو، … تو بمیری که با این ریخت و هیکل، کسی تو را نمی‌گیرد.» و سپس در یک خشم توفانی ناشی از تحقیر آوار شده بر سرش، به تمام هستی آبجی خانم، ویرانه‌ای که از وحشت جامعه به آن پناه برده، یورش می‌برد و آجر به آجر و بند به بند آن را ازهم می‌گسلد، آن هم در کمال بی‌رحمی. «خدا رحم کرده که تو خوشگل نیستی و گرنه دم به ساعت به بهانه وعظ از خانه بیرون می‌روی، بیش‌تر می‌شود بالای تو حرف درآورد. برو برو، همه این نماز و روزه‌هایت به لعنت شیطان نمی‌ارزد، مردم گول‌زنی بوده!»

وای و فریاد که دیگر همه چیز در وجود نحیف آبجی خانم فرو ریخته است؛ جامعه ، به‌نام مال و کمال و جمال او را از خود رانده است. پدر که از شرم ناداری خود را پنهان کرده است و آخرین پناه یعنی مادر نه تنها او را تنها گذاشته بلکه آخرین تکیه‌گاه او را ـ عقب‌مانده‌ترین خوانش دینی که از سر ناچاری و جهل به آن پناه برده بود ـ به آتش کشیده است. دیگر برای آبجی خانم همه چیز تمام شده است. «نصف شب بود، همه به یاد شب عروسی خودشان خوابیده بودند و خواب‌های خوش می‌دیدند. ناگهان مثل این که کسی در آب دست و پا می‌زد، صدای شلپ شلپ همه اهل خانه را سراسیمه از خواب بیدار کرد. اول به خیالشان گربه یا بچه در حوض افتاده، سر و پا برهنه چراغ را روشن کردند، همه جا را گشتند چیز فوق‌العاده‌ای رخ نداده بود، وقتی برگشتند بروند بخوابند ننه حسن دید کفش دمپایی آبجی خانم نزدیک دریچه آب انبار افتاده. چراغ را جلو بردند. دیدند نعش آبجی خانم آمده بود روی آب. هدایت در یک جمله نمادین علت مرگ او را اعلام می‌کند. «موهای بافته سیاه او مانند مار به دور گردنش پیچیده شده بود.» یعنی جمال به‌زعم دیگران نداشته‌اش او را کشته بود. شگفت‌آور نیست که  ننه حسن که در این داستان باور یا افکار عمومی ‌جامعه را ـ که در واقع ارزش‌های جامعه سودمحوری است که در منظر آن همه چیز کالاست ـ یدک می‌کشد؛ و در آغاز داستان سوگلی بودن ماهرخ را اعلام کرده بود؛ نخستین کسی هم هست که خودکشی و مرگ آبجی خانم را اعلام می‌کند. اما آیا آبجی خانم خودکشی کرده بود یا افکار عمومی ‌جامعه او را کشته بود؟

آیا صادق هدایت، این نویسنده ژرف‌اندیش، خودش را کشت یا جامعه‌ای که بلندگویش ـ هر که می‌خواهد باشد ـ خواسته‌های طبقات قدرتمند و ستمگر اما پوسیده و فاقد آینده را به صورت استبداد و سرکوب؛ اعلام می‌کند؛ او را به قتل رساند؟ آیا نویسنده آگاه و پرامید سال‌های آغازین دهه بیست را شکست دردناک جنبش دموکراتیک اجتماعی توسط استبداد خشن و بی‌رحم سرمایه محور که استعمار آن را حمایت می‌کرد به نویسنده دردآشنا اما مأیوس سال‌های پایانی دهه بیست تبدیل نکرد؟ آبجی خانم به گروه خردشدگان و مظلومان تعلق داشت و افکار عمومی ‌او را به‌دست خودش کشت. پس، آبجی خانم خودش را نکشت؛ او را با دست خودش کشتند. همچنان که در مقیاسی بزرگ‌تر، دیکتاتوری، روزبه و فاطمی ‌را که به گروه مقاومت‌کنندگان تعلق داشتند، خود به قتل رساند اما هدایت را که هنرمندی بود با نبوغی حیرت‌آور و رنج‌دیدگان را عمیقاً درک می‌کرد اما فاقد بینش پیکارگر و توان مبارزه بود، به‌دست خودش به قتل رساند. هدایت نماد خودکشی نیست؛ او نماد قتل‌های سفید است. استبداد و استعمار مسئول قتل نویسنده بزرگ ما هستند.  

 

۱. آبجی خانم، صادق هدایت، از «زنی که مردش گم شده»، گزیده داستان‌های کوتاه صادق هدایت، ویرایش محمد عزیزی، نشر روزگار، چاپ ششم، ۱۳۸۱، تهران، ص ۵۵ تا ص ۶۵

۲. دکتر سارا قربانی، زنان امروز، سال اول، شماره ۳، مرداد ۹۳، ص ۱۰۸

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *