ایران، ای سرای امید / دیدهها و شنیدههای من در روز انتخابات
روز به نیمه نرسیده است که جوانان امروز در کنار جوانان انقلاب بهمن و سالخوردگان، صف بلندی را در مقابل حوزههای رأیگیری تشکیل میهند.
ساعت به ساعت بر شوری که در روزهای پیش به چشم نمیآمد، افزوده میشود. ساعت به ساعت، زمان رأیگیری تمدید میشود.
سیلی بنیانبرانداز بهراه افتاده است. سیل مردمی متحد، دانا و بیادعا.
با اضطراب غریبی به بستر رفتم. روزی که از پی میآمد، روز برگزاری انتخابات بود.
در محل کار با تنی چند از همکارانم که مسلمانان معتقدی هستند، پیرامون انتخابات گفتوگو کرده بودیم. تصمیم داشتند که به «لیست امید» رأی بدهند.
اما در عینحال با افسوس چنین میگفتند: «موفق نشدیم که آشنایان جوان خود را برای شرکت در انتخابات اقناع کنیم.»
یکی از همکارانم نیز میگفت که مسئولین اداره در هفته پیش از برگزاری انتخابات، دعوتنامهای برای تعدادی از همکاران فرستاده بودند.
از افرادی که در سالهای گذشته، فرمهای بسیج را پر کرده بودند، دعوت شده بود که در یک جلسه سخنرانی شرکت کنند.
در جلسه مورد اشاره، وظیفه خطیر حاضران به آنان گوشزد میشود و لزوم شرکت در انتخابات مجلس خبرگان بهطور اخص مورد تأکید قرار میگیرد.
سخنران هشدار میدهد:
«آقا، امام حاضر را، تنها نگذارید! اجازه ندهید که اصلاحطلبان وارد مجلس شوند، بهویژه مجلس خبرگان».
بر خلاف دورههای پیشین انتخابات، مردم علاقهای به بحث نشان نمیدادند و در تاکسیها و اتوبوسها هم سکوت برقرار بود.
در محل کار هم برخی بهطور آشکار میگفتند که در انتخابات شرکت نخواهند کرد.
احساس تنهایی و یأس به همه وجودم رخنه کرده بود.
دیر بود، دیر بود. وقت کمی برای اقناع کردن باقی مانده بود.
برای رفقا هم روز برگزاری انتخابات (۷ اسفند)، یادآور همان روز شومی بود که افضلی و یارانش در سال ۶۲ به جوخه اعدام سپرده شدند.
با درد و رنج میدیدیم که نام حاکم شرع بیدادگاه یاران ما نیز در «لیست امید» آمده است.
چه شوخی تلخی دارد با ما این روزگار.
برخی از رفقای قدیمی، همانها که سالهای زیادی را در زندان های جمهوری اسلامی گذرانده بودند، همانها که در کنار هم در «روزگار تلخ و تار»، روزگاری که «بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره» بود، شعله امید را در دلهایشان فروزان نگه داشته بودند، به برخی نامها در «لیست امید» اشاره میکردند.
همانانی که در سیاهی آن روزها سهم داشتند.
رفقا میگفتند که شاید از نوشتن این نامها پرهیز کنند. اما به دیگران چنین توصیهای نخواهند کرد.
من نیز در نوشتن برخی نامها تردید داشتم.
گمان میکنم بسیاری از ما در روز انتخابات بر تردید جانکاهمان غلبه کردیم.
بسیاری از ما در حالیکه در چنبره زندگی روزمره اسیر هستیم، با استدلالهای مشابه، یا کمابیش مشابه در کنار یکدیگر قرار گرفتیم.
دیر وقت شب بود که هشدار داده شد: « تعدادی روستایی را بسیج کردهاند تا در روز انتخابات در حوزههای تهران حضور پیدا کنند و به کاندیداهای اصولگرا رأی دهند. شاید هنگام غروب با کمبود تعرفه مواجه شویم.»
میدانستیم که آنان دست روی دست نگذاشتهاند و اتاق فکرشان در تدارک یافتن راهکارهای جدید است.
از این سوی نیز آنانی که قصد شرکت در انتخابات را داشتند، به یکدیگر یادآوری میکردند که هر چه زودتر در حوزههای رأی حاضر شوند.
همچنین تذکر داده میشد که میباید لیست کتبی را بههمراه داشت؛ چرا که این احتمال درنظر گرفته میشد که در حوزههای رأیگیری اجازه ندهند که از تلفن همراه استفاده شود.
ساعت هشت و نیم صبح بود که راهی شدم. خیابان خلوت بود. وارد حیاط مسجد شدم.
در آنجا صفی تشکیل شده بود. دیدن این صف، به من قوت قلب داد.
چهره رأیدهندگان را از زیر نظر گذراندم. بهطور عمده هم سنوسال من بودند. جوانان انقلاب بهمن ۱۳۵۷.
اما جوانان امروز کجا هستند؟ ناامیدی و یأس همکارم را بهیاد آوردم که موفق به اقناع جوانان آشنای خود نشده بود.
با خود گفتم: جوانها در روزهای تعطیل، انتقامشان را از «خواب» میگیرند. به حتم در ساعات بعدازظهر، پیدایشان خواهد شد.
به چهره جوانان انقلاب که آرام و صبور در صف تغییر ایستاده بودند، نگاه میکردم.
لبخندی محو بر لب داشتند. لبخندی و نگاهی آشنا.
با وقار و مطمئن ایستاده بودند. ابایی نداشتند از نشان دادن لیستهایشان.
چند دختر و پسر جوان هم در کنار مادران و پدران میانسال خود ایستادهاند.
وارد محوطه مسجد میشوم.
نگاهم با هر نگاهی که تلاقی میکند، لبخندی روشن بر لبانمان مینشیند.
جوانان نسل انقلاب که فریاد «مرگ بر شاه»شان سقف فلک را میشکافت، این بار با موهای خاکستری آمدهاند تا تأثیرگذار باشند.
«لیست امید» را بهروی دسته صندلیها میگذاریم و از روی آنها مینویسیم. برخی نامها ناآشنا هستند.
معدودی، لیستی بهمراه ندارند و از روی لیستی که به دیوار مسجد نصب شده است، مینویسند.
زنی میانسال، بیگدار به آب میزند و میگوید: «لیست امید» میخواهید بدهم؟»
یکی از همان جوانان نسل انقلاب به او هشدار میدهد: «خانم محترم! بهانه بهدست اینها ندهیم. این بار، هر رأی بزحمت بهدست آمده. نباید هیچ صندوقی باطل شود.»
زن میپذیرد. همه از آرای خود صیانت میکنند.
نفسی به راحتی میکشم و از مسجد خارج میشوم.
نگاهم به صف بلندی میافتد. از ظاهر آنانی که در صف ایستادهاند پیداست که از جوانان «کوچه امید» هستند. آرام و متین ایستادهاند.
از آنانی که به لیستهای دیگر رأی میدهند هنوز خبری نیست. گویا تا به آنجا خیالشان آسوده است که در خانه ماندهاند تا پس از صرف چاشت روز تعطیل و سر فرصت برای رأی دادن بیایند.
هنوز ظهر نشده که آشنایی زنگ میزند و تبریک میگوید. شگفتزده میشوم.
میگوید: «در حوزهای که بودم، همه آشکارا به «لیست امید» رأی میدادند و تنها یکی دو نفر از روی لیست دیوار».
هنوز روز به نیمه نرسیده است که خبرهای دلگرمکننده، حفرههای خالی قلبمان را پر میکند:
ـ تصویر «سایه» عزیز را، نشسته بر صندلی، در حال نوشتن «لیست امید» میبینیم.
در زیر تصویر آمده است:
حضور بی سابقه!
شاعر منتقد، هوشنگ ابتهاج (سایه)، شاعر ترانه ماندگار «ایران، ای سرای امید»، در اقدامی بیسابقه در انتخابات شرکت کرد.
ـ تصویر بانوی سربلند و رنج کشیده، پروین فهیمی، مادر سهراب اعرابی، گل پرپر شده سال ۸۸ را میبینیم.
پروین خانم، «لیست امید»، همراه با تصویر سهراب و میرحسین موسوی را در پیشِ رو دارد.
ـ کلیپی از استقبال مردم از محمد خاتمی را در یکی از حوزههای رأیگیری میبینیم و از سوی دیگر کلیپی از «استقبال» مردم از کوچکزاده، نماینده فحاش مجلس کنونی.
مردم با فریاد «ته صف، ته صف» از او «استقبال» میکنند.
ـ تصویر کارگر رفتگری را در کنار مرد جوانی میبینیم. در زیر عکس چنین آمده است:
«از من خواست اون لیستی را بنویسم که جنتی توش نیست. همون لیستی که خاتمی گفت به همهش رأی بدین».
روز به نیمه نرسیده است که جوانان امروز در کنار جوانان انقلاب بهمن و سالخوردگان، صف بلندی را در مقابل حوزههای رأیگیری تشکیل میدهند.
ساعت به ساعت بر شوری که در روزهای پیش به چشم نمیآمد، افزوده میشود. ساعت به ساعت، زمان رأیگیری تمدید میشود.
سیلی بنیانبرانداز بهراه افتاده است. سیل مردمی متحد، دانا و بیادعا.
شب هنگام، هوا سردتر میشود. از برابر هر مسجدی که عبور میکنیم، صف بلندی تشکیل شده است. اکنون بخش اعظم صفها را جوانان تشکیل میدهند.
چیزی به نیمه شب نمانده است. جوانان در سرمای شب، هنوز در صفها ایستادهاند. رهگذران بهسوی آنها دست تکان میدهند.
اغذیهفروشیهای جنب مساجد باز هستند. اول، رأی، سپس پناه بردن به گرمای اغذیهفروشی.
دیگر اضطراب از دلهایمان پر کشیده است. آنچه در این روز تاریخی رخ داد، تا بدانجا اهمیت دارد که نتایج بعدی را نیز تحتالشعاع قرار میدهد.
شب هنگام که با هیجانی متفاوت از شب گذشته به بستر میروم، درسهایی را بهیاد میآورم که در دانشکدهای بزرگ، در هر بزنگاهی از مردم میآموزیم.