«جاده انتقام، هیچ وقت بیش از حد دراز نیست»
پس از این که ارنستو چه گوارا را به قتل رساندند، به دستور سرهنگ روبرتو کواینتانییا (۱) دو دست او را بریدند.
این توهین وحشتناکی بود که او در روز ۹ اکتبر ۱۹۶۹ انجام داد و با این عمل خود، تبدیل به نفرتانگیزترین مرد نزد تمام چپگراها در دنیا گشت.(*)
دو سال پس از آن، کواینتانییا با ضربههای ته تفنگ ستون فقرات یک زندانی بهنام گوئیدو اینتی پاردو (۲) را خُرد کرد و سپس او را کشت. اینتی رهبر چریکها و یکی از پنج چریک باقیمانده از جنبش چریکی «چه» در بولیوی بود.
از ترس انتقام چریکها، دولت وقت بولیوی، به کواینتانییا مقام کنسولی را در هامبورگ اعطا کرد.
روز اول آوریل ۱۹۷۱، در نیمه روز، او در زیر ضربات سه گلوله زن شیکپوشی که کلاهگیسی به رنگ بور بر سر و عینکی دودی بر چشمانش داشت، جان سپرد. این چریک تحت عنوان یک جهانگرد استرالیایی که در پی اطلاعات جهانگردی بود موفق شده بود قرار ملاقات بگیرد. کواینتانییا در دفترش منتظر او بود. چریک زن پس از این که با کواینتانییا درگیر شد، دفتر را مخفیانه ترک کرد بدون این که اثری از خود بر جای بگذارد. ولی پیش از خروج، کلاهگیس، هفتتیر وکیفش را از خود دور کرد. در کیف او، تکه کاغذی یافتند که بر روی آن نوشته شده بود: «پیروزی یا مرگ، ارتش آزادیبخش ملی»
خبر این رویداد دور دنیا گشت و خیلی از افراد برای آن جشن گرفتند. زنی در جایی اظهار داشت: «جاده انتقام، هیچوقت بیش از حد دراز نیست.»
آن زنی که انتقام کشیده بود، در سال ۱۹۵۳ به بولیوی رفته بود. در آن هنگام او ۱۵سال بیش نداشت. بههمراه مادر و دو خواهرش به پدرشان که در بولیوی بود پیوسته بودند که از سه سال پیش از آن در منطقه چیکوایتانیا در صد کیلومتری سانتا کروز مستقر شده بود. آنجا بر روی فلاتهای تقریباً دست نخورده، در مرز برزیل، آنها خود را همانند نخستین فاتحان اسپانیولی احساس میکردند.
در واقع، هانس بهویژه، آنجا پنهان شده بود. او فراری بود. طی جنگ جهانی دوم بهعنوان عکاس، یکی از تبلیغاتچیهای بزرگ نازیسم بود. او که مدتها در خدمت مارشال رومل، یکی از قدرتمندترین افراد رایش سوم بود، به عنوان «عکاس رومل» شناخته شده بود.
هنگامی که روز ۲ ماه مه ۱۹۴۵ ارتش سرخ وارد برلین شد و نازیها را به فرار واداشت، هانس در پرتو کمکهای سرویسهای نظامی ایالات متحده و واتیکان موفق به فرار شد. در عوض، اطلاعاتی را که در اختیار داشت، به سرویسهای نامبرده تحویل داد.
ما نمیدانیم او چگونه سه هزار هکتار زمین را بهدست آورده بود، چون هنگامی که به بولیوی رسید تنها ثروت وی کُتی بود که بر تن داشت. همان کُتی که نظیرش را افسران نازی بر تن داشتند و اکنون توسط مارک مشهور هوگو بوس تولید میشود.
بدینسان مونیکا کودکیاش را در قلب جوش و خروش نازیسم گذراند. حالا دیگر در بولیوی، نوجوانیش در دنیایی کاملاً متفاوت میگذشت. ولی از لحاظ اجتماعی فرق زیادی نکرده بود چون خانهاش محل رفتوآمد بیپایان نازیهای فراری شده بود، حتی اگر آنها از سوی ایالات متحده پشتیبانی میشدند.
مونیکا در سال ۱۹۵۸ با یک آلمانی ازدواج کرد و بههمراه همسرش برای زندگی به شمال شیلی در نزدیکی محل اقامت کارگران معادن مس رفتند. برای مدتی قریب ده سال، او زندگی زن خانهدار را تحمل کرد. شاهد درد و رنج معدنچیها بودن، نگرش او را به زندگی و افراد بشر دگرگون ساخت. او به لاپاز رفت و برای یتیمان کانونی برپا ساخت. او که در میان نژادپرستان زندگی کرده بود، اکنون در جمعی میزیست که پُر از سرخپوست بود.
در همین زمانها بود که نخستین تماسهایش با محافل چپگرای بولیوی آغاز شد. او که بهخاطر جمعآوری پول برای پروژهاش به کشورهای مختلف سفر میکرد، روابط نزدکی با چپگراهای اروپا و بهویژه با چپگراهای آلمانی پیدا کرد. براساس گفتههای خواهرش بئاتریکس، مونیکا «زنی صاعقهدار با مقادیر بسیاری آدرنالین و دارای شمار زیادی دوست بود.»
به گفته خواهرش، به باور مونیکا چه گوارا «یک خداگونه بوده است». مرگ او مونیکا را کاملاً دگرگون و آکنده از درد و رنج کرده بود.
بنابراین، پیوستن او به ارتش آزادیبخش ملی، کاملاً طبیعی بود. این جنگ چریکی «چه» بود. در واقع، بیشتر از یک چریک، او یک شبه نظامی مسئول پشتیبانی لجیستیکی بود. این مسئولیت دارای خطر بیشتری از رفتن به کوهها میبود.نام مستعار وی «ایمییا» (۳) بود که در گویش محلی (آیمارا) به معنای «دخترک سرخپوست» است.
خواهرش میگفت که او تصمیم داشت «دنیا را تغییر دهد».
از همان ابتدا، موضعگیریهای سیاسی او موجب اختلاف با پدرش شد. با وجود این، پدرش به او اجازه داد که از خانه بزرگش در پایتخت استفاده کند. منطقاً او از خانه برای پنهان کردن اسلحه و پناه دادن به چریکها استفاده میکرد. اما روزی که او به خانه پدری بازگشت تا از پدرش اجازه برپا ساختن یک اردوگاه برای تمرینات نظامی چریکها را بگیرد، پدرش به او دستور داد که خانه را برای همیشه ترک کند. در چهار سالی که او به زندگی مخفیانه روی آورده بود، فقط سالی یکبار به خانوادهاش نامه مینوشت. هر بار مینوشت که همه چیز خوب پیش میرود. در سال ۱۹۶۹ برای آخرین بار در نامهای به خانوادهاش نوشت: «بدرود. من میروم و شما دیگر هرگز مرا نخواهید دید.» و او اینگونه
عزیمت کرد.
خانه لاپاز بدین ترتیب یک مخفیگاه برای اینتی پاردو بود. آن خانه همچنین شاهد عشق شورانگیز و بیآلایشی شد که مونیکا و اینتی را به یکدیگر وابسته کرد. اینتی به عشق بزرگ او تبدیل شد.
از هنگام اعدام کوایتانییا، مونیکا وقت بیشتری را در خارج از بولیوی میگذراند. عمدتاً در کوبا و فرانسه. او یک گذرنامه جعلی آرژانتینی در اختیار داشت. با وجود این که چندین سرویس اطلاعاتی از جمله اطلاعات آلمان و سی. آی. ای رد او را پی گرفته بودند، او به راحتی جابهجا میشد.
وزارت کشور بولیوی برای دستگیری مونیکا جایزهای تعیین کرده بود که از جایزه تعیینشده برای چه گوارا بیشتر بود. روزی، پدرش اعلانی را دید که بر روی آن عکسی از «تروریستها»یی وجود داشت که در میان آنها عکس دخترش بود و جایزهای که برای دستگیری آنها داده میشد. گفته میشود که پدرش از این بابت بسیار شرمگین شده بود.
یک مرد وجود داشت که او را بسیار خوب میشناخت. نام او «عمو کلاوس» بود. حداقل پدرش به او یاد داده بود که او را اینگونه خطاب کند. او میگفت بازرگان است و نامش آلتمن است. مونیکا خیلی سال بعد فهمید که نام حقیقی وی کلاوس باربی است و «جنایتکار جنگی» محسوب میشد. در سال ۱۹۴۳، طی جنگ جهانی دوم، او رئیس سازمان مخوف گشتاپو در شهر فرانسوی لیون بوده است. او شکنجه کرده، به قتل رسانده و ۴۰۰۰ نفر را به اردوگاههای مرگ فرستاده بود. به او بهعلت خشونت زیادش، لقب «قصاب لیون» را داده بودند. در پایان جنگ، سرویسهای اطلاعاتی فرانسوی میخواستند او را دستگیر کنند ولی او ناپدید شده بود. باید افزود که او از پشتیبانی یک حامی نیرومند، یعنی سرویس ضدجاسوسی ایالات متحده، برخوردار بود. این جنایتکار بهعلت اطلاعاتی که از سرویس جاسوسی شوروی و مقاومتی که حزب کمونیست فرانسه سازمان داده بود در اختیار داشت، فردی بسیار گرانبها بود. سرویس ضدجاسوسی ایالات متحده برای توجیه خود جنایات باربی را «اعمال جنگی» خوانده بود.
کلاوس باربی در سال ۱۹۵۱، به کمک واتیکان به آرژانتین فرستاده شد که بعد، از آنجا به بولیوی رفت. در آنجا پس از بهدست آوردن ملیت بولیوی، دست راست سی. آی. ای. و مشاور دیکتاتورهای کشور شد. آری، او همانگونه که به مونیکا گفته شده بود بازرگان بود، ولی در بخش کوکائین و تسلیحات.
خواهر مونیکا، بئاتریکس میگفت: «باربی در جریان تمام جابهجاییهای مونیکا بود. آنها را خوب بررسی کرده بود.» این مطلب با تماسهایی که داشت، کاملاً طبیعی بود. گفته میشود که با پلیس مخفی آلمان نیز همکاری میکرده است. از همان روزی که مونیکا برای آخرین بار آلمان را به مقصد بولیوی ترک گفته بود، مورد تعقیب بود.
بهنظر میرسد که باربی رد او را برای چند روز گم کرده بود تا این که پلیس جنایی رد او را دوباره در مرکز شهر بازیافت. او مانند یک هیپی یا یک کولی لباس پوشیده بود. باربی او را از رانهای ظریف و زیبایش و همچنین لالههای کشیده گوشهایاش بازشناخت. او فوراً با وزارت کشور تماس گرفت تا به بقیه کارها برسند. آنها نیز «نگروس»ها را، یعنی کسانی که کارهای پست و کثیف را انجام میدادند، صدا کردند تا کار را به پایان برسانند.
مونیکا بههمراه یک آرژانتینی بود. هنگامی که نزدیک خانه پدری رسیدند، یک خانم فروشنده آنها را از خطر آگاه کرد: محل تحت اشغال بود و نظامیان منطقه را محاصره کرده بودند.
سه روز پس از آن در محله آلتو چسبیده به پایتخت، آنها را مییابند. آن روز ۱۲ ماه مه ۱۹۷۳ بود. ظاهراً یک خانه امن بوده که بهعنوان مخفیگاه بهکار میرفت. ولی بهرغم آن، پلیس آنها را یافته بود. چریک و همراهش تا آخرین فشنگشان مقاومت کردند. پلیس اظهار داشت که آنها طی درگیری کشته شدند. ولی سالها بعد، پدر مونیکا گفت که دخترش پیش از آن که به قتل برسد تحت شکنجه قرار گرفته بوده است.
خانواده مونیکا خبر کشته شدن او را در روزنامهها خواندند، زیرا بازتاب ماجرا در همه روزنامهها و همه رادیوها بود. خواهرانش با سفارت آلمان تماس گرفتند و جسد مونیکا را طلب کردند. مقامات آلمانی به زحمت واکنش نشان دادند. آنها به دادن پاسخ وزارت کشور بسنده کردند: «او را با سنت مسیحیت به خاک سپردند.» پدرش حتی انگشت کوچک خود را نیز بلند نکرد.
بدن او هرگز پیدا نشد. تنها به ورودی یکی از گورستانهای لاپاز لوحی آویزان است: «در اینجا مونیکا ارتل آرمیده است.» (۴)
بئاتریس تعریف میکند که یک روز کلوس باربی را در خیابان میبیند. «او با ادب به من سلام کرد و به من گفت «چه حیف شد آنچه بر سر خواهرت آمد، من از این بابت متاسفم.» من نسبت به او کینه و بغضی احساس نکردم. ما فقط میخواستیم جسد خواهرمان را پس بگیریم. من هیچوقت نتوانستم بفهمم که آیا او مسبب قتلش بوده است یا نه.»
در سال ۱۹۸۳ باربی را سرانجام به فرانسه مسترد کردند. او در زندان در روز ۲۵ سپتامبر ۱۹۹۱ درگذشت.
مونیکا از قاتل این دو رهبر بزرگ انقلابی یعنی «چه» و «اینتی»، که قهرمانهای او نیز بودند، انتقام گرفت. و اما دادستان هامبورگ مونیکا را متهم کرد، ولی پرونده ماجرا را بیآنکه آن را به سرانجام برساند، بسته اعلام نمود.
هنگامیکه مبارز را به قتل میرساندند، هوگو بانزر رهبر کشور بود.اتفاق عجیب این که او همسایه مزرعه ارتل بود. پدر مونیکا جسد دخترش را، که بیشتر از فرزندان دیگرش دوست میداشت، هرگز از بانزر مطالبه نکرد. هنگامی که نمیتوانست از موضوع دخترش طفره برود، فقط میگفت: «اگر او دستور قتلش را صادر کرده، حتماً دلایل خود را داشته است.»
(*) چه گوارا به دستور دو ژنرال: «بارینتوس» و «رودریگز» و بهدست سربازی بهنام «ماریو تران» در دهکده هیگوئرا به قتل رسید. (مترجم)
(Colonel Roberto Quintanilla (۱
(Guido Inti Paredo (۲
(Imilla (۳
(Monika Ertl (۴