سیر تکاملی تشکل حزبی طبقه کارگر

Print Friendly, PDF & Email

بههمین سیاق حزب هم یک ضرورت عینی است که در مرحله خاصی از رشد اجتماعی طبقه کارگر مطرح گردید. اگر زمانی در تشکلهای سیاسی، کارگران که از نظر مرحله تکاملی تا حد زیادی متفاوت بودند و ضرورتاً در اشکال تئوریک بسیار متنوع، فلذا مارکسیستها، پرودونیستها،لاسالیستها، تریدیونیونیستها و باکونیستها میتوانستند یکجا گرد هم آیند، این امر مربوط به اغماض و یا مربوط به دمکراتمنشی مارکس و انگلس نبود

چرا بعد از کمون پاریس ضرورت تشکیل احزاب مستقل کارگری پیش کشیده شد؟ چرا احزاب انترناسیونال دوم فاسد شدند؟ چرا تشکیل احزاب لنینی به ضرورت عینی بدل شدند؟ آیا این بهخاطر آن بود که لنین از محیط خشن و عقب مانده روسیه بلند شده بود؟ دیکتاتور بود؟ و یا چون گروندریسه نخوانده بود؟ 

 

(از پارگراف پایانی بخش نخست مقاله «مفهوم دوران»:… برای توضیح اختلاف شرایط عینی و ماهوی نیروها و طبقات در دوران‌های چهارگانه سرمایه‌داری می‌توان و باید به نکات دیگری اشاره نمود ولی به‌علت ماهیت نوشته‌ای که در دست دارم … از بسط و توضیح آن پرهیز می‌کنم و توجه خوانندگان محترم را به چندین مورد از انتقادات آقای دکتر مرتضی محیط از مسائل مختلف جلب می‌کنم.) 

قبل از پرداختن به این موارد تأکید بر این موضوع شاید خالی از لطف نباشد که متأسفانه این انتقادات نه تازه‌اند، نه بدیع بلکه تکرار تاریخ است. این انتقادات که توسط دشمنان قسم‌خورده مارکسیسم به روشنفکران با روکش شکلاتی فرو بلعانده می‌شوند هر کدام به نیتی و به درجاتی، یکی برای اظهار فضل، یکی برای اینکه خود را بالاتر از مارکس نشان دهد، یکی برای آنکه نشان دهد چیزی نو یافته است و یا آنکه نشان دهد مارکسیسم دگم نیست و می‌توان آنرا به نقد کشید به حفره دهان بالا آورده و در سطح محافل روشنفکری نشخوار می‌شوند. 

حال چند نمونه: 

الف ـ انتقاد از تحزب 

ب ـ انتقاد از مانیفست 

پ ـ یک لطیفه 

ت ـ انتقاد از دفاع مارکس از برده داری 

 

الف ـ انتقاد از تحزب 

دکتر مرتضی محیط که تمامی ‌عملکردهای مارکس و انگلس را بدون درنظر گرفتن تفاوت اساسی دوران‌ها عین‌به‌عین با شرایط کنونی پیوند می‌زند در برنامه‌های خود استدلال می‌نماید که مارکس نه به‌عنوان بانی بلکه به‌عنوان مدعو در  تشکل‌های حزبی و کارگری حضور پیدا می‌کرد و لذا معتقد است که امر تشکل کارگران را باید به‌خود کارگران محول نمود و بودن احزاب کمونیست لنینی را در رأس مبارزات کارگران نکوهش می‌کند. وی که علاقه وافری به گردان‌های تک نفره دارد همواره با استدلالات فوق‌الذکر، روشنفکران، کارگران و زحمتکشان را از تشکل و پیوستن به احزاب کارگری برحذر می‌دارد. 

سوای اینکه دعوت شدن و سپس اقدام به رهبری این تشکل‌ها، با بنیان‌گذاری و تشکیل احزاب، چه تفاوت ماهوی می‌تواند داشته باشد، ذکر شرایط تحزب در دوران مارکس و انگلس را که در درک تفاوت دوران‌ها نقش اساسی دارد ضروری می‌دانیم. 

چنانچه می‌دانیم سوسیالیسم نمی‌تواند جوانه‌های خود را با واسطه و به‌صورت خود‌به‌خودی، در دل سرمایه‌داری بپرورد و شکوفا نماید. از این‌رو سوسیالیسم با نفی سرمایه‌داری و از طریق انقلابات کارگری و استقرار دیکتاتوری پرولتاریا و تصرف قدرت سیاسی قابل حصول است. پرولتاریا حتی به‌صورت متشکل، اگر مسلح به ایدئولوژی طبقاتی خود نباشند، هرگز نخواهند توانست به قدرت سیاسی دست یابند. در این عرصه، یعنی عرصه تصرف قدرت سیاسی، آگاهی طبقاتی (که کمونیست‌ها و احزاب کارگری حاملین آن در بین پرولتاریا هستند) باید به نیروی مادی بدل شود. 

غرض از تبدیل نیروی معنوی به نیروی مادی عبارت است از تشکل آگاهانه پرولتاریا به قصد و عزم برانداختن تسلط بورژوازی و تصرف قدرت سیاسی است. این هم، یعنی آگاهی علمی ‌طبقاتی، نباید با تجربه و عمل خود‌به‌خودی کارگران یکی انگاشته شود. از این‌رو رسوخ دادن آگاهی علمی ‌طبقاتی وظیفه مبرم کمونیست‌هاست. 

مارکس در سال ۱۸۴۷ در «فقر فلسفه» می‌نویسد: «همان‌طور که اقتصادیون نمایندگان علمی‌ طبقه بورژوا می‌باشند، همان‌طور هم سوسیالیست‌ها و کمونیست‌ها، تئوریسین‌های طبقه پرولتاریا هستند.» 

پیشتر مارکس در کتاب «نقد فلسفه حق هگل» به سال ۱۸۴۳ نوشته بود: «سلاح انتقاد به هر روی نمی‌تواند جايگزين انتقاد سلاح شود. قهر مادی بايد با قهر مادی برانداخته شود. اما تئوری زمانی که در توده‌ها نفوذ کند به قهر مادی تبدیل می‌شود … و … به محض آنکه جرقه اندیشه در … بنیاد خلق درگیرد رهایی … تحقق خواهد یافت». تا تحقق این امر هنوز راه درازی در پیش بود. 

در آن سالیان هنوز توده‌های پرولتری مسلح به سلاح معنوی خود و در نتیجه از طبقه‌ای در خود به طبقه‌ای برای خود تبدیل نشده بودند. 

کتاب «فقر فلسفه» یکی از مهم‌ترین آثار مارکس و همچنین یکی از اولین مجادلات تئوریک وی با محتوی اقتصادی ـ فلسفی است که به ضرورت نیاز عینی جامعه یعنی نیاز پرولتاریا برای مسلح شدن به سلاح معنوی خود، انتشار یافت. مارکس در این کتاب با برملا کردن تئوری‌های سراسر متناقض، اما رایجی که توسط «پرودون» به‌مثابه ایدئولوگ و نظریه‌پرداز خرده‌بورژوازی تبلیغ می‌گردید، به رواج جدی نظریات سوسیالیسم علمی‌ همت گماشت. وی در این کتاب علاوه بر رد نظریات پرودون، مطروحه در کتاب خودش به‌نام «فلسفه فقر» به شرح و بسط تاکتیک‌های مبارزاتی پرولتاریا پرداخت و بدین‌وسیله مبارزات تئوریک را (فلسفه و اقتصاد را) با مبارزات سیاسی طبقه کارگر پیوند داد. مارکس در اثر خودش، به وضوح نشان داد که مبارزات اقتصادی طبقه کارگر در تداوم خود به‌علت ضرورت‌های عینی پیشرفت، و گسترش نیروهای تولیدی به مبارزات سیاسی طبقاتی فراخواهد روئید. وی اعلام کرد، در اثر توسعه نیروهای مولده ـ که بزرگترین نیروی مولده، خود طبقه انقلابی است ـ مناسبات تولیدی نیز تغییر خواهند یافت. بدین ترتیب مارکس ضرورت تاریخی گذار جوامع بشری از مناسبات سرمایه‌داری به سوسیالیسم و جامعهِ بدونِ طبقه، یعنی کمونیسم را به اثبات رساند. 

یکی دیگر از نکات برجسته این کتاب آن است که وی آشکار ساخت که «ایده‌ها» محصول مناسبات اجتماعی‌اند و نه برعکس، که با گسترش و پیشرفت مناسبات اجتماعی، «ایده‌ها» نیز دچار تغییر و تحول خواهند شد. مارکس می‌نویسد «… همین انسان‌ها ـ آن‌هایی که مناسبات اجتماعی را برحسب شیوه تولید برقرار می‌سازند ـ اصول، ایده‌ها و مقولات را نیز برحسب مناسبات اجتماعی‌شان برقرار می‌سازند. بدین‌گونه این ایده‌ها، این مقولات که تجلی آن‌هاست جاودانی نمی‌باشند. آن‌ها محصولات موقتی و فناپذیر تاریخی میباشند.»‌ بدین ترتیب وی با رد هرگونه دگماتیسمی‌ادامه می‌دهد «تا زمانی که پرولتاریا هنوز به اندازه کافی تکامل نیافته است تا خود را به‌عنوان طبقه تنظیم کند ـ و به این جهت مبارزه پرولتاریا علیه بورژوازی هنوز خصلت سیاسی را ندارد ـ تا زمانی که نیروهای مولده در دامن خودِ بورژوازی هنوز به اندازه کافی تکامل نیافته اند ـ تا آن شرایط مادی را که برای رهایی پرولتاریا و تشکل یک طبقه جدید ضروری می‌باشند ـ متجلی سازند، تا آن‌وقت این تئوریسین‌ها فقط خیالبافانی هستند که به‌خاطر آن‌که جوابگوی نیازمندی‌های طبقات تحت ستم باشند، سیستم‌هایی می‌آفرینند و به‌دنبال یک علم تجدید رشد‌ یابنده می‌گردند. اما در مقیاسی که تاریخ به‌پیش می‌رود و به‌همراه آن مبارزه پرولتاریا آشکارتر مشخص می‌شود، دیگر احتیاج به آن ندارند که علم را در مغزهای خود جستجو کنند. آن‌ها باید فقط به آنچه در مقابل دیدگان‌شان صورت می‌گیرد، توجه نمایند و خود را ارگان آن سازند. تا زمانی که آن‌ها به‌دنبال علم می‌گردند و سیستم می‌سازند، تا زمانی که آنها در آغاز مبارزه قرار دارند، (تأکید از من است) در فقر فقط فقر را خواهند دید ـ بدون آن که به جنبه انقلابی و واژگون‌سازنده آن ـ یعنی چیزی که جامعه کهنه را از میان برخواهد داشت ـ توجه کرده باشند. از این لحظه به بعد، علم فرآورده آگاهانه حرکت تاریخ بوده ودیکر دکترینی،  نیست و انقلابی شده است.» (تأکید از من است) 

تدوین «نقد فلسفه» راه را برای آفرینش «مانیفست حزب کمونیست» هموار ساخت. اتحادیه کمونیست‌ها در ماه نوامبر سال ۱۸۴۷ به مارکس و انگلس مأموریت داد تا آن‌ها برنامه مشروح تئوریک و عملی حزب را تهیه کنند. این اثر شگرف نخستین برنامه حزبیِ یک حزب کارگری است که بر اساس اصول سوسیالیسم علمی‌ تدوین گردیده است. 

«مانیفست» نقش جهانی کمونیست‌ها [تئوریسین‌های طبقه پرولتاریا] را با پرهیز از الگوسازی، برای پرولتاریا، این‌گونه توضیح می‌دهد: 

«وجه تمایز کمونیست‌ها با احزاب پرولتری تنها در آن است که از یک‌سو در مبارزات پرولترهای ملت‌های گوناگون منافع مشترک مجموعه پرولتاریا را که منافع مستقل از ملیت است، برجسته می‌کنند و برای آن ارزش قائلند و از سوی دیگر در مراحل گوناگون گسترش مبارزه میان پرولتاریا و بورژوازی همیشه بیانگر منافع جنبش در مجموع آن هستند. بنابراین کمونیست‌ها در عرصه عمل قاطع‌ترین بخش احزاب کارگری تمام کشور‌ها هستند که احزاب کارگری دیگر را به پیشروی برمی‌انگیزند و در عرصه تئوریک برتری آنان بر بقیه توده پرولتاریا در آن است که شرایط و چگونگی سیر جنبش پرولتری و پی‌آمدهای کلی آن را به روشنی در می‌یابند.» 

«مانیفست» با این عبارات پُرطنین خاتمه می‌یابد که «کمونیست‌ها پنهان نگاهداشتن نظریات و نیات خویش را، ننگ می‌دانند و آشکارا اعلام می‌دارند که تحقق هدف‌های آن‌ها تنها از طریق سرنگونی قهرآمیز تمام نظام اجتماعی موجود، میسر خواهد بود. بگذار طبقات فرمانروا در پیشگاه انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند. پرولترها در این انقلاب چیزی جز زنجیرهای خود از کف نخواهند داد. ولی جهانی به چنگ می‌آورند. پرولترهای همۀ کشورهای جهان متحد شوید!» 

لنین انقلابی سترگ، انقلابی دوران‌ساز، رهرو راستین کمونیسم علمی، با توجه به اهمیت اثرگذار و تاریخی آفرینش «مانیفست حزب کمونیست»، تحولات جهانی را به سه دوره تقسیم نمود. (به قول ما ایرانی‌ها قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری) 

انگلس در پیشگفتار چاپ انگلیسی مانیفست در سال ۱۸۸۸ می‌نویسد: «وقتی که طبقه کارگر اروپا بار دیگر برای دست زدن به تعرض تازه علیه طبقات حاکمه به اندازه کافی نیرو گرفت، «جمعیت بین‌الملل کارگران»  پدید آمد. ولی جمعیت که با هدف معین متحد کردن پرولتاریای رزمنده اروپا و آمریکا پدید آمده بود، نمیتوانست بلافاصله به اعلام اصول مصرحه در «مانیفست» بپردازد. (تأکید از من است) 

برنامه این انترناسیونال می‌بایست به حد کافی گسترده باشد تا هم تریدیونیونهای انگلیسی، هم برای پیروان پرودون در فرانسه، بلژیک، ایتالیا، و اسپانیا و هم برای پیروان لاسال در آلمان پذیرفتنی باشد. مارکس که این برنامه را طوری نگاشته بود که تا برای همه احزاب رضایت‌بخش باشد، به رشد فکری طبقه کارگر، رشدی که در پرتو وحدت عمل و تبادل نظر، ناگزیر می‌بایست پدید آید، اعتماد کامل داشت. رویدادها و فراز و نشیب‌های مبارزه علیه سرمایه ـ و ضمناً شکست‌ها بیش از پیروزی‌ها ـ حتماً می‌بایست کارگران را به بی‌پایگی انواع نظریاتی که به‌عنوان اکسیری برای همه دردها بدان دلبسته بودند، آگاه سازد و راه را برای درک عمیق‌تر شرایط واقعی رهایی طبقه کارگر بگشاید. حق به‌جانب مارکس بود. در سال ۱۸۷۴ که انترناسیونال منحل شد، کارگران با سال ۱۸۶۴ یعنی سال بنیادگذاری انترناسیونال به‌کلی تفاوت داشت. پرودونیسم در فرانسه و لاسالیسم در آلمان نفس واپسین خود را می‌کشیدند و حتی تریدیونیون‌های محافظه‌کار انگلیسی که اکثرشان مدت‌ها پیش با انترناسیونال پیوند گسسته بودند، اندک اندک به موضعی نزدیک می‌شدند که رئیس کنگره سال پیش آن‌ها که در سوئونسی برگزار شد، توانست از جانب آن‌ها اعلام دارد که «سوسیالیسم قاره دیگر برای ما وحشت‌زا نیست.» به راستی هم اصول «مانیفست» میان کارگران تمام کشورها رواج بسیار یافته است. بدینسان خود «مانیفست» نیز بار دیگر به پیش صحنه گام نهاد.» (تأکید از من است) 

اجازه می‌خواهم تا شرح ماوقع یعنی تنظیم فوری برنامه سیاسی و آئین‌نامه تشکیلاتی «جمعیت بین‌الملل کارگران» را از زبان خود مارکس نقل نمایم چرا که بدین ترتیب بهتر و سریع‌تر خواهم توانست حق مطلب را ادعا نمایم. 

مارکس عضو برجسته کمیته منتخب اجلاس افتتاحیه انجمن بینالملل کارگران، طی نامه‌ای به همرزم خود انگلس به تاریخ ۴ نوامبر ۱۸۶۴ می‌نویسد: «من در اولین نشست کمیته حضور یافتم. یک‌ سوءکمیسیون که من نیز عضو آن هستم، تعیین گردید تا اعلامیه اصول و آئین‌نامه موقت را تنظیم کند. بیماری من مانع از آن گردید که بتوانم در نشست سوءکمیته و نیز نشست کمیته عمومی‌ که در پی آن تشکیل گردید، شرکت کنم.»  

مارکس سپس توضیح می‌دهد که در غیاب وی، میجر ولف، آئین‌نامه انجمن کارگران ایتالیایی را برای انجمن جدید ارائه داده بود که آشکارا دست‌پخت مازینی بود. به‌علاوه، وستون، یک اوئنیست قدیمی، برنامه‌ای پُرطول و تفصیل و سرشار از اغتشاش تنظیم کرده بود. لذا کمیته عمومی ‌در جلسه بعدی خود به سوء‌کمیته دستور می‌دهد که برنامه وستون و آئین‌نامه ولف را مورد تجدید‌نظر و اصلاح قرار دهد. مارکس می‌افزاید که در این جلسه سوء‌کمیته نیز نتوانست حضور یابد. در این نشست سوء‌کمیته، یک «بیانیه اصول» و طرح ویرایش شده آئین‌نامه ولف توسط لوپز ارئه می‌شود که برای ارائه به کمیته عمومی‌ تصویب می‌شود. مارکس ادامه می‌دهد که در جلسه ۱۷ اکتبر کمیته عمومی، از دیدن این اسناد مضطرب شدم. خامی‌ مطلب و بدی نگارش در مقدمه اعلامیه، اصولی که در همه جای آن رد پای مازینی دیده می‌شد و با تکه‌پاره‌های مبهمی ‌از سوسیالیسم فرانسوی پوشانده شده بود، و بالاخره آئین‌نامه‌ای که گذشته از نقایص دیگر هدف خود را چیزی کاملاً ناممکن، «نوعی حکومت مرکزی طبقات کارگر اروپایی» (تأکید از من است) قرار داده بود. 

در پی مخالفت مارکس و بحث‌های موافق و مخالف، اکاریوس (یکی از رابطین آلمان) پیشنهاد می‌کند که اسناد برای ویرایش نهایی به سوء‌کمیته برگردانده شود که مورد موافقت قرار می‌گیرد و در جلسه سوء‌کمیته این ویرایش نهایی به مارکس واگذار می‌گردد. مارکس می‌افزاید که امکان‌پذیر نبود از آن اسناد چیزی درآورد. در عین‌حال در این ویرایش می‌بایستی «احساسات» کسانی که به آن‌ها رأی داده بودند درنظر گرفته شود. لذا «خطابیه به طبقه کارگر» نوشته شد که در طرح اصلی نبود. 

مارکس در نامه خود ادامه می‌دهد «با این توجیه که تمام مواد واقعی در این خطابیه گنجانده شده است و ما نباید یک مسئله را چند بار تکرار کنیم، تمام مقدمه را تغییر دادم. اعلامیه اصول را به دور انداختم و سرانجام یک آئین‌نامه ۱۰ ماده‌ای به جای آئین‌نامه چهل ماده‌ای قرار دادم … پیشنهادات من تماماً توسط سوء‌کمیته پذیرفته شد. اما من ناگزیر بودم دو عبارت را در مورد «وظیفه» و «حق» در مقدمه آئین‌نامه و نیز «حقیقت، اخلاق و عدالت» را بگنجانم. اما به‌نحوی مطرح شده‌اند که آسیبی وارد نیاوردند. در اجلاس کمیته مرکزی، خطابیه و غیره من با شور و احساس زایدالوصفی (بالاتفاق) به تصویب رسیدند.»              

ذکر این نقل قول‌های نسبتاً طولانی از آن‌رو ضروری می‌نمود تا برای ما مشخص گردد که بر سر راه تشکل‌های کارگری در مراحل نخست چه مشکلات و موانع عظیمی‌ قرار داشت. دورانی که هنوز مارکسیسم مقبولیت عمومی ‌نیافته بود و بانی آن مجبور بود با ترفندهایی افکار خود را در تشکل‌های کارگری مطرح نماید. دورانی که پیشروان طبقه کارگر به بی‌پایگی انواع نظریاتی که به‌عنوان اکسیری برای همه دردها بدان دلبسته بودند، واقف نبودند. 

اگر مارکس در خطابیه و آئین‌نامه انجمن بین‌المللی کارگران، مسئله الغای مالکیت فردی و دیکتاتوری پرولتاریا را به‌شکلی صریح و مستقیم مطرح نکرد، اگر اساسنامه هنوز حاوی نقایصی بود و اگر صراحت «مانیفست حزب کمونیست» در آن وجود نداشت علت را باید در شرایط مشخص آن دوران و سطح رشد جنبش کارگری به‌طور اعم و سطح رشد پیشروان، پیشقراولان و رهبران آن به‌طور اخص جستجو نمود. 

آیا سزاوار است ملاحظات اولیه مارکس را در مورد خیالبافی‌های خیالبافانی همچون تریدیونیون‌های انگلیسی، پیروان پرودون در فرانسه، بلژیک، ایتالیا، و اسپانیا و پیروان لاسال در آلمان را به احزاب لنینی تعمیم دهیم؟ آیا می‌توان ملاحظات مارکس را بدون نظرداشت اختلافات دوران‌ها که ریشه در تغییرات عوامل عینی دارند عین‌به‌عین الگو قرار داد؟ آیا این است روح ماتریالیسم دیالکتیک؟ 

پرسیدنی است که موافقت مارکس با ورود باکونین آنارشیست ـ که هنوز هم شنیدن نام وی لرزه و رعشه بر تن آدمی‌ می‌افکند ـ به صفوف انترناسیونال اول، هر چند به شرط انحلال رسمی ‌تشکیلات‌اش برای چه بود؟ 

میخائیل باکونین آنارشیست پس از فرار از روسیه و مسافرت به چندین کشور اروپایی بالاخره در سال ۱۸۶۴ در ایتالیا مستقر شد. در آن زمان نفوذ مازونی در جنبش کارگری ایتالیا رو به نقصان بود. باکونین که آنارکو ـ سندیکالیست بود، با توجه به تبلیغات شدید ضدمذهبی و ضددولتی که ریشه در اندیشه‌های آنارشیستی وی داشت در زمانی بسیار اندک نفوذ گسترده‌ای در جنبش کارگری  کشورها و مناطقی که سرمایه‌داری در آن‌ها کمتر توسعه‌یافته محسوب می‌شدند فلذا اقتدار مذهبی هنوز در دست ارتجاعیون به‌عنوان سلاحی برّا باقی مانده بود، به‌دست آورد. حوزه نفوذ باکونین شامل ایتالیا، اسپانیا، روسیه، جنوب فرانسه و مناطق فرانسوی‌نشین آنقدر وسیع بود که وی تشکیلاتی به نام «اتحاد بین‌المللی دمکراسی سوسیالیستی» درست کرد. باکونین شدیداً فردگرا، آنارشیست و مرکز‌گریز بود. مارکس برنامه باکونین را ملغمه‌ای از چپ و راست می‌دانست که درهم جوشیده بودند. برنامه وی عبارت بودند از: «برابری طبقات! الغاء حق ارث به‌عنوان آغاز جنبش اجتماعی (مهملات سن سیمونیست) آتئیسم به‌عنوان دگمی ‌که به اعضا دیکته می‌شود و غیره و به‌عنوان دگم عمده (پرودونیست)، پرهیز از عمل سیاسی»  پذیرش باکونین از طرف مارکس نه از روی عدم شناخت، بلکه آگاهانه و تعمدی بود. 

بگذارید داستان را خود مارکس بگوید. وی در همین رابطه یعنی علت موافقت خود با ورود باکونین به صفوف انترناسیونال را در نامه‌ای به هم‌رزمش انگلس به تاریخ ۵ مارس ۱۸۶۹ این‌گونه شرح می‌دهد: «چون بخش‌های مختلف کارگران در یک کشور و طبقه کارگر در کشورهای مختلف از نظر مرحله تکاملی که به آن رسیده‌اند تا حد زیادی متفاوتاند، لذا جنبش واقعی ضرورتاً خود را در اشکال تئوریک بسیار متنوع متجلی می‌سازد» و از آنجا نتیجه می‌گیرد که «با توجه به برنامه اتحاد، لازم نیست، شورای عمومی‌ آن را در معرض یک بررسی انتقادی قرار دهد. شورا نباید این مسئله را بررسی کند که آیا این برنامه بیان کاملاً علمیِ جنبش طبقه کارگر است یا نه!» مارکس فقط خواستار تغییر بند برنامه باکونیست‌ها از «برابری سیاسی، اقتصادی و اجتماعی طبقات» به «الغاء» طبقات می‌شود. شورای عمومی ‌نظر مارکس را تأئید می‌کند و به اطلاع آن‌ها می‌رساند. آنان نیز با تغییر بند ۲، برنامه خود را در آوریل سال ۱۸۶۹ عوض می‌کنند و با انحلال رسمی‌ سازمان خود، به صفوف انترناسیونال اول ملحق می‌شوند. (تأکید از من است) 

بیایید اوضاع نیروهای سیاسی را در بزرگترین واقعه نیمه دوم سده نوزدهم یعنی عظیم‌ترین نبرد طبقاتی کارگران فرانسه را که منجر به اولین انقلاب کارگری تاریخ بشریت گردید بررسی کنیم. 

لنین در مقاله‌ای به‌مناسبت چهلمین سالگشت کمون پاریس به ‌نام «یادبود کمون» می‌نویسد: «کمون دفعتاً به ‌طور ناخودآگاه به‌‌وجود آمد، هیچکس آنرا آگاهانه و از روی نقشه مهیا نکرده بود … در آغاز این جنبش فوق‌العاده درهم و نامعین بود …» وی سپس در ادامه می‌نویسد: «برای انقلاب اجتماعی پیروز لااقل وجود دو شرط ضروری است، رشد عالی نیروهای مولده و مهیا بودن پرولتاریا. اما در سال ۱۸۷۱ هیچ‌یک از این دو شرط وجود نداشت، سرمایه‌داری فرانسه هنوز کم رشد یافته و فرانسه در آن زمان بیشتر کشوری خرده‌‌بورژوایی (پیشه‌وران، روستاییان، کسبه و غیره) بود. از سوی دیگر، حزب کارگری وجود نداشت، تدارک و آموزش کافی طبقه کارگر وجود نداشت ـ طبقه کارگری که در توده خود هنوز وظائف خویش و وسیله انجام این وظیفه را به‌‌روشنی تصور نمی‌کرد. نه سازمان سیاسی جدی پرولتاریا، نه اتحادیه‌های کارگری گسترده، نه انجمن‌های تعاونی، آن‌ها هیچکدام وجود نداشت.» 

انگلس به‌مناسبت بیستمین سالروز کمون پاریس می‌نویسد: «اعضای کمون پاریس عبارت بودند از یک اکثریت بلانکیست که در کمیته بین‌المللی کارگران [انترناسیونال اول] که اغلب از هواداران مکتب سوسیالیستی پرودون بودند. در آن زمان بلانکیست‌ها در مجموع صرفاً از لحاظ غریزه انقلابی و پرولتری سوسیالیست بودند و فقط عده معدودی از آنان به برکت وجود ویان ـ که به سوسیالیسم علمی ‌آلمان آشنا بود ـ به آگاهی بیشتر در اصول نایل شده بودند. بدین ترتیب می‌دانیم که از نظر اقتصادی در بسیاری از کارها که مطابق درک امروزیمان، کمون می‌بایست انجام می‌داد … غفلت شده بود. 

پرودون ـ سوسیالیست دهقانان کوچک و پیشه‌وران ـ از اتحادیه [کارگران] بسیار متنفر بود و می‌گفت که شر اتحادیه بیش از خیر آن آست. بنابراین ماهیتاً بی‌ثمر و حتی زیانبخش است زیرا که مانع آزادی کارگر می‌شود و معتقد بود که اتحادیه یک دگم خالص بیهوده و مزاحم است و همانقدر متناقض آزادی کارگر است، با صرفه‌جویی در کار نیز مغایرت دارد و مضار آن سریع‌تر از مزایایش افزایش می‌یابند و در مقایسه با آن، رقابت، تقسیم کار و مالکیت خصوصی، نیروهای اقتصادی به‌شمار می‌آیند. به‌گفته پرودون، تنها در موارد استثنایی صنایع بزرگ و موسسات عظیم ـ مثلاً راه آهن ـ است که اتحادیه کارگران لازم می‌باشد. 

وضع بلانکیست‌ها هم بهتر از این نبود. آن‌ها که در مکتب توطئه تربیت شده بودند و از طریق انضباط شدیدی ـ که خاص این مکاتب است ـ با هم ارتباط داشتند و از این نقطه‌نظر حرکت می‌کردند که گروه نسبتاً کوچکی از انسان‌های مصمم و جدی و متشکل قادرند که در یک لحظه مناسب نه تنها عنان دولت را در دست بگیرند بلکه با صرف انرژی زیاد و بدون توجه به همه چیزهای دیگر می‌توانند آنقدر آنرا حفظ کنند تا بتوانند توده مردم را به انقلاب بکشانند و آنان را به‌دور گروه کوچک رهبری، متشکل سازند. این کار قبل از هر چیز مستلزم شدیدترین تمرکز مستبدانه تمام قدرت در دست حکومت انقلابی جدید بود.» 

چنانچه ملاحظه می‌شود تفکر غالب بر رهبران کمون اصلاً اندیشه‌های مارکسیستی نبود. با این وجود، مارکس و انگلس آنچنان پُرشور در حوادث پاریس ظاهر شدند که حتی باعث نگرانی خانواده‌های خود گردیدند.      

انگلس در نامه‌ای به مادرش می‌نویسد: «مادر عزیز؛ اگر مدت مدیدی است که برایت نامه ننوشته‌ام از آن جهت بود که آرزو می‌کردم راجع به آخرین تذکراتی که در مورد فعالیت‌های سیاسیم داده بودی، به‌نحوی جواب دهم که ترا جریحه‌دار نکند … اینکه در نظریاتم ـ که تقریباً از سی سال پیش تاکنون دارم ـ تغییر نداده‌ام، این را می‌دانستی و نباید برای تو غیرمنتظره باشد که من به مجرد آنکه جریانات ایجاب کنند نه تنها از آن‌ها دفاع خواهم کرد بلکه دین خود را نیز انجام خواهم داد. اگر من چنین نمی‌کردم تو می‌بایستی خجالت می‌کشیدی. اگر مارکس در اینجا نبود و یا اگر اصلاً [مارکسی] وجود نداشت باز هم هیچ تغییری در قضیه داده نمی‌شد. بنابراین بسیار غیرعادلانه است که موضوع به گردن او انداخته شود. بدیهی است که من به‌خاطر دارم که سابقاً، بستگان مارکس ادعا می‌کردند که من او را فاسد کرده ام.» و خطاب به امیل بلانک شوهر خواهرش که هیزم بر آتش خشم و تنفر مادرش (از فعالیت سیاسی فرزندش) می‌افزود پیغام می‌فرستد که: «به امیل بلانک می‌توانی بگویی که مارکس به پول من احتیاج ندارد. ولی اگر من می‌خواستم امیل بلانک را در مورد پول‌هایی که خرج می‌کند نصیحت نمایم میل داشتم قیافه همین امیل بلانک را تماشا کنم.» 

بررسی‌ها، نتیجه گیری‌ها و اندیشه‌های مارکس و انگلس بعد از کمون پاریس روح  تازه‌ای در کالبد نیروهای آگاه طبقه کارگر دمید. پیروزی گام به گام اندیشه‌های سوسیالیسم علمی‌ در عرصه‌های گوناگون تئوریک و پراتیک توانست طبقه کارگر را منسجم‌تر سازد و به الگوی حرکت نیروهای اجتماعی مترقی جهان بدل نماید. در این دوران اندیشه‌های مارکس آرمان‌های پیشرو بشری را نمایندگی می‌کرد. پرولتاریا با عبور از آزمون‌های مختلف نبرد طبقاتی با الهام از آموزه‌های مارکسیسم در حال تدارک قوای خود در احزاب مستقل خود بودند. اتحاد عمل کارگران درعرصه‌های مختلف اجتماعی آن‌ها را به نیروی موثرتری بدل نموده بود. در چنین شرایطی احزاب مستقل طبقاتی طبقه کارگر به ضرورت عینی مبارزات طبقاتی بدل گشته بودند و از خواست‌های آرمانخواهانه روشنفکران فراتر رفته بودند. احزاب مستقل پرولتری نشانگر غربال اندیشه‌های غیرپرولتری و نامنسجمی‌ بود که پیش از آن کارگران به لحاظ تاریخی و اجتماعی قادر به پالایش آن نبودند.  

مبارزات نظری مارکس و انگلس برای زدودن تئوری‌های انحرافی، گام به گام در پرتو رشد و تحول کمی‌ و کیفی پرولتاریا راه را برای شکل‌گیری احزاب طراز نوین گشود و طبقه نوين ـ دموكراسی امروزين ـ را که در حال تدارك و جمع‌آوری تدريجی نيروهای خويش بود، به رشد فکری، رشدی که در پرتو وحدت عمل و تبادل‌نظر، ناگزیر می‌بایست پدید آید به‌وجود آوردند. عصاره و جوهر واقعی آگاهی طبقه کارگر بالاخره در احزاب کارگری عینیت و تجلی یافت. مقایسه احزاب کارگری در زمان حیات مارکس که به پرودونیسم، لاسالیسم و تریدیونیونیسم آلوده بودند و مارکسیسم هنوز بر آن‌ها فائق نگشته بود و نمی‌توانستند بلافاصله اصول مصرحه در «مانیفست» را بپذیرند با احزابی که تنها و تنها با الهام از نظریات مارکس شکل گرفته بودند قیاسی است مع‌الفارق و همچنین مقایسه مبارزات طبقاتی کارگرانی که در سایه رهبری احزاب کمونیست مسلح به ایدئولوژی مارکسیستی با مبارزات کارگرانی که بدون داشتن احزاب واقعی خود و به ناچار بدون اتحاد در عمل و بدون داشتن تاکتیک‌های مشخص مرحله‌ای، پای در میدان مبارزه گذاشته بودند ما را به بی‌پایگی نظریات افرادی که می‌خواهند ما را مجاب نمایند که می‌توان مسائل امروز را به سیاق دیروز حل نمود مطمئن‌تر می‌سازد. 

تلالوی اندیشه‌های مارکس و انگلس در کنگره پنجم ـ لاهه ـ انترناسیونال اول در سال ۱۸۷۲، خود را با وضوح بیشتری آشکار نمود. کنگره لاهه اولین کنگره‌ای بود که مارکس و انگلس در آن شرکت می‌نمودند. در کنگره لاهه آمده است: «طبقه کارگر در مبارزه خود علیه قدرت متشکل طبقات مالک نمیتواند بهعنوان یک طبقه عمل کند، مگر آن که خود را بهصورت یک حزب سیاسی متمایز از تمام احزاب طبقات مالک و در مخالفت با آن‌ها سازمان دهد. این تشکل طبقه کارگر به‌صورت یک حزب سیاسی برای تأمین امر پیروزی انقلاب اجتماعی و هدف نهایی آن ـ الغاء تمام طبقات ـ ضروری است. 

اتحاد نیروهای طبقه کارگر که از طریق مبارزه اقتصادی به‌دست آمده است، باید در عین‌حال به‌عنوان اهرمی ‌در خدمت مبارزه این طبقه علیه قدرت سیاسی استثمارگران مورد استفاده قرار گیرد. 

ملاکین و سرمایه‌داران همیشه از امتیازات سیاسی خود به‌منظور دفاع و جاودانه کردن انحصار اقتصادی خویش و در انقیاد نگه داشتن کار بهره گرفته‌اند. لذا کسب قدرت سیاسی وظیفه بزرگ پرولتاریا می‌شود.» (تأکید از من است) 

کنگره لاهه باکونین را اخراج کرد و به‌دنبال آن گروه کثیری از آنارشیست‌ها خودشان استعفاء دادند. 

انگلس در نامه خود به ببل در ۲۰ ژوئن ۱۸۷۳ می‌نویسد: «مثلاً انترناسیونال را در نظر بگیر. پس از کمون، موفقیتی چشمگیر داشت. بورژواها که با مانعی بزرگ روبرو شده بودند آن را صاحب هر قدرتی دانستند … همه ته‌مانده‌های خودشان را به آن چسباندند. تفرقه‌افکنان، از درون رشد کردند و به این امید که می‌توانند به پست‌ترین و احمقانه‌ترین کارها دست بزنند از انترناسیونال سوء‌استفاده کردند. ما جلوی این کارها را گرفتیم … حباب در لاهه ترکید … ما اکنون در اثر کوشش‌های پیگیر خودمان از شر عناصر پوسیده خلاص شده ایم.» (تأکید از من است)  

باید تشکل‌های کارگری اعم از صنفی و سیاسی به‌عنوان مقولات اجتماعی به‌طور عینی و در بستر زمان مورد بررسی قرار گیرند و نه صرفاً در قالب ایده‌ها. آن‌چنان که مارکس و انگلس می‌کردند. 

مفهوم پرولتاریا نیز به‌عنوان یک مقوله اجتماعی این‌چنین است. تشکل‌های کارگری صرفاً مخلوق ذهن پرولتاریا نیستند بلکه این ضرورت‌های عینی هستند که لزوم آن را به آنان دیکته می‌کند. زمانی که طبقه کارگر در پشت سر طبقه سرمایه‌دار، به تعبیر مارکس علیه دشمنان دشمن خود یعنی علیه فئودالیسم و مناسبات ماقبل آن می‌جنگید تصوری از تشکل‌های سیاسی مستقل خود نداشت چرا که هیچ مطالبه سیاسی مستقلی از سرمایه‌دار نداشت و نمی‌توانست داشته باشد. زمانی که طبقه کارگر در کارخانجات عظیم سرمایه‌داران متشکل نشده بود نیازی به تشکل‌های صنفی خود احساس نمی‌کرد و قس علیهذا. 

به‌همین سیاق حزب هم یک ضرورت عینی است که در مرحله خاصی از رشد اجتماعی طبقه کارگر مطرح گردید. اگر زمانی در تشکل‌های سیاسی، کارگران که از نظر مرحله تکاملی تا حد زیادی متفاوت بودند و ضرورتاً در اشکال تئوریک بسیار متنوع، فلذا مارکسیست‌ها، پرودونیست‌ها،لاسالیست‌ها، تریدیونیونیست‌ها و باکونیست‌ها می‌توانستند یکجا گرد هم آیند، این امر مربوط به اغماض و یا مربوط به دمکرات‌منشی مارکس و انگلس نبود. 

چرا بعد از کمون پاریس ضرورت تشکیل احزاب مستقل کارگری پیش کشیده شد؟ چرا احزاب انترناسیونال دوم فاسد شدند؟ چرا تشکیل احزاب لنینی به ضرورت عینی بدل شدند؟ آیا این به‌خاطر آن بود که لنین از محیط خشن و عقب مانده روسیه بلند شده بود؟ دیکتاتور بود؟ و یا چون گروندریسه نخوانده بود؟ 

امیدوارم آقای مرتضی محیط‌ها با پی بردن به اختلاف دوران‌ها که تقسیم‌بندی‌هایش پایه عینی دارند و نه ذهنی، به این امر از صمیم قلب واقف گردد که احزاب لنینی ادامه منطقی تاریخ رشد سیاسی طبقه کارگر است و نه توطئه این و آن. 

پرودون که فلسفه هگل را وارونه فهمیده بود و یا اصلاً نفهمیده بود جواب پرسش‌ها را به آری و نه تنزل داده بود. 

مارکس می‌گوید: «اگر ما بی پروایی آقای پرودون را در موضوعات هگلی داشتیم، در این صورت می‌گفتیم: این موضوع فی‌نفسه با خود اختلاف دارد. این به معنی چیست؟ از آنجا که عقل غیرشخصی در خارج از وجود، نه زمینه‌ای دارد که بتواند خود را بر روی آن مربوط سازد، و نه ابژکتیوی دارد که خورا در مقابل آن قرار دهد و نه سوبژکتیوی که بتواند خود را با آن مربوط سازد، مجبور است پشتک‌وارو بزند، باخود مخالفت کند و خود را ترکیب نماید، موضع، مخالفت، ترکیب و اگر بخواهیم به زبان یونانی سخن گفته باشیم یعنی: تز، آنتی تز، سنتز. 

برای آنها که به شیوه بیان هگل آشنا نیستند، فرمول این غسل تعمید را در زیر می‌آوریم: 

تأیید، نفی، انکار نفی (نفی در نفی)» 

و در جای دیگر به طعنه و کنایه و البته استهزا می‌گوید: «هیچکس منکر این نیست که یک حرکت به جلو و یک حرکت به عقب نیز یک حرکت سنتزی است. (یعنی در جا زدن هم یک حرکت سنتزی است. توضیح از من است.) 

بعد از فلسفه، تاریخ، (یعنی نوبت تاریخ می‌رسد. توضیح از من است.) اما نه توصیفی و نه دیالکتیکی بلکه تاریخ قیاسی. آقای پرودون کارگر امروز را با کارگر چاپخانه قرون وسطی، کارگر کارخانه عظیم کروسوت را با نعل‌بند روستا، نویسنده عصر ما را با نویسنده قرون وسطی مقایسه می‌کند و کفه ترازو را به‌نفع کسانی که کمتر یا بیشتر به تقسیم کار وابستگی دارند، سنگین‌تر می‌کند، تقسیم کاری که قرون وسطی را به‌وجود آورده و به ما منتقل ساخته است. او تقسیم کار یک دوران تاریخی را در مقابل دوران تاریخی دیگری قرار می‌دهد.» (تأکید از من است) 

آقای دکتر مرتضی محیط، هم درست مانند پرودون با توسل به تاریخ قیاسی، حکم خود را در مورد احزاب، با منطق قیاس صادر می‌کند. او احزاب دوران ما، احزاب لنینی را با احزاب دوران اول و دوم مقایسه می‌کند و به سنتز جدیدی می‌رسد. اگر ما هم بی‌پروایی آقای دکتر مرتضی محیط را داشتیم، می‌گفتیم اول کارگران حزب نداشتند (تز)، بعداً صاحب حزب شدند (آنتی تز) احزاب امتحان خود را پس دادند و به یقین فهمیدیم که به درد جرز لای دیوار هم نمی‌خورند. آن از انترناسیونال اول که در ادامه شد انترناسیونال دوم و با امپریالیسم سازش کرد، این‌هم از احزاب لنینی (مانند حزب توده ایران) و انترناسیونال سوم، که شدیم بازیچه دست افرادی همانند استالین‌ها (به‌قول بنی صدر، نه انترناسیونال بلکه «اَنترناسیونال». ما شدیم بخش «اَنترش»، آن‌ها شدند بخش «ناسیونالش»). پس نتیجه می‌گیریم، نه آن و نه ایشون لعنت به هر دوتاشون. ما خودمان را یک پله بالاتر می‌کشیم و می‌آییم کادر‌های منفرد شاخک‌دارِ چشم عقابی می‌سازیم که «برای محک زدن به دیدگاه افراد، سازمان‌ها، گروه‌ها و برنامه‌های رادیویی، تلویزیونی، (ملاحظه می‌فرمایید، آخر ما خیلی پیشرفت کرده‌ایم، رادیو داریم، تلویزیون داریم، تبلت داریم، لپ‌تاپ داریم، کامپیوتر داریم، کلی خرت و پرت و بند و بساط دیگر هم داریم و من با اجازه آقای دکتر محیط، اینترنت و ماهواره را هم اضافه می‌کنم تا مو لای درزش نرود) مقالات و نوشته‌ها معیارهایی دارد که دقیق و علمی‌اند و فریب روشنفکران سست بنیاد فرصت‌طلب و متظاهر را نمی‌خورند ـ به نقل از برنامه ماهواره‌ای پیام افغان مورخه ۲۰/۱۲/۲۰۱۵) (سنتز) 

آقای محیط یک گام به عقب می‌رود و یک گام به جلو و آنقدر در‌جا می‌زند که زیر پایش را خالی می‌کند و به درون چاه می‌افتد.

(ادامه دارد …) 

 

مفهوم دوران ـ بخش نخست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *