جان نازآیین آن آیینه رنگ
داستان اندوهناک و واقعگرای “درویش کمالالدین” اثر احسان طبری با این جملههای هولناک پایان مییابد: “درویش را که آوردند، به میدان پر جمعیت و آسمان کبود سیه فام که هنوز تک ستارهای در آن میسوخت، نظر افکند. همه تاریخ خونآلود انسانی در این نگاه خلاصه بود. گفتند، نعش یک هفته از قاپوق آویخته خواهد ماند. بدین سان زندگی درویش کمالالدین، عاشق ساده و مظلوم انسان و جهان به پاداش سزاوار خود رسید.”
از این پایان به آسانی میتوان دریافت که داستان درویش کمالالدین، تنها داستان درویشی پاک و بیآلایش، مهربان و راستاندیش در سده نوزدهم تاریخ ایران نیست – گرچه آن هم هست – بلکه این داستان سرگذشت عاشقان ساده و مظلوم انسان و جهان است در ایران و جهان که آزادی و راستی و عدالت را پاس داشتند و تاکنون تاریخ با رنجهای هولناک و غیرقابل باور روبرو شدند. اگر دانش نشانهشناسی را در مد نظر قرار دهیم، میتوانیم دریابیم که احسان طبری با نشانههایی که به کار برده ، نه تنها گذشته، بلکه و بهویژه حال و آینده را در نظر داشته است. نویسنده با کاربرد ساختار دستوری کهن و استفاده گسترده از واژگان عربی و منسوخ، زمانه داستان را به خوبی آشکار و با کاربست فراوان واژگان آئین درویشی، شخصیت درویش کمالالدین و درویش عین علیشاه را کاملا باورپذیر کرده است. این داستان بهگونهای شگفتآور، رویدادهای آینده را پیشبینی کرده و خواننده را برای درک حوادث آینده، آماده کرده است. این تکرار دهشتناک تاریخ ، اگر با خردمندی و بینش علمی نگریسته نشود، چه بسا که درخت امید را نابود کند و آدمی را در مغاک تیرهگون یاس و بیهودگی سرنگون سازد.
“درویش کمالالدین، مردی بود بلندبالا، گندمگون، با گیسوانی شبق رنگ و پرپشت. او در دوران سلطنت محمد شاه قاجار در تهران متولد شد و اکنون در اواخر سلطنت ناصرالدین شاه قاجار از مرز پنجاه سالگی میگذشت. چهرهای مطبوع، جسمی سالم و روحی به حد کودکانه لطیف و ترد داشت.” (ص ۶۶)
نشانههای پایان تراژیک داستان، از همان آغاز خود را نشان میدهند: زیستنن در زمانهای که دایناسورهای سیاسی از نوع ناصرالدین شاه و محمد شاه، در آن قادر مطلقند با روحی به حد کودکانه لطیف و ترد. خلقت او خود خطا بود از نخست / شیشه کی ماند به سنگستان درست. / جان نازآیین آن آیینه رنگ / چون کند با سیلی این سیل سنگ./ شیشه و آیینه رنگی، همان روحی است به حد کودکانه لطیف و ترد و سنگستان و سیلی سنگ، همان زمانه ستمگران بیوجدانی است از نوع ناصرالدین شاه و محمد شاه.
درویش کمالالدین در زمانهای میزیست که آیین درویشی انحطاط یافته بود و همچون آیین سیاست پیشگی امروز، جنبه تجاوزگری، مدهشی، دغلبازی، الدنگی، قلندری، گدایی، گربزی و بنگیگری یافته بود. ولی از آنجا که در هر جا وجود استثنا، خود قانون است، این درویش کمالالدین چون انقلابیون آزادیخواه، تحولطلب و انسانگرای امروز، صفاتی بحق درویشانه و عارفانه، انسانی و بزرگوارانه داشت یعنی “سرمایهای که افسوس، بهره رنج آن، بسی فراوانتر از گنج است.” (ص ۶۸)
صفاتی چون درویشی، عارفی، انسانگرایی و بزرگواری کمالالدین – هم چون تحولطلبی و رزمندگی و فداکاری انقلابی امروز – تنها ناشی از خمیره و گوهر ذاتی او نبود، بلکه نتیجه “تربیتها و تلقینات و به برکت انفاس قدسی درویش عابدین، استادش بود {همانند اندیشه و سازمان علمی و پیشروی امروز} که خود از عارفان پرسه زن روزگار، و هفت پرگنه هند را به قدم سیاحت گشته و محضر جوکیان و برهمنان آن خطه را درک کرده و مسلک و مرامی را که برگزیده بود، از صمیم دل دوست داشت.” (ص۶۸) / اگر پرسان شود از من جوانی، / که در راه شگرف زندگانی، / که را از بهر خود سرمشق سازم، / بدون مکث میگویم ارانی./
او که غرق در اندیشههای اندیشمندان و روشنگران تاریخ ایران، چون فردوسی و مولانا و حافظ و عراقی و خواجوی کرمانی بود، “با آن آوای مغناطیسی و تحریر گرم و تلفظ قوالان زبردست، غزلهای عراقی یا مولوی و مسمطات پرطنین شاعران استاد، ولی گمنام زمان را میخواند و از زیر سقف بازار بزرگ تهران میگذشت.” (ص ۶۸)
احسان طبری، خاستگاه طبقاتی و اجتماعی کمالالدین – عنوانی پر معنا برای سرآمدان اندیشههای هر روزگار – را رازگشایی میکند تا حاصلخیزی تبار کار و زحمت و اندیشه مترقی را به تصویر بکشد. “درویش کماالدین در اصل که بود؟ مگر شجره این خانه بدوشان بر کسی روشن است؟ گویا کودکی بود سر راهی. سپس زنی گدا او را به پسرخواندگی برداشت. مدتی همراه آن زن بر در مساجد و اماکن مقدس مینشست تا گذرندهای فیضی بر سفره کهنه و چرکینشان بیفکند. روزگار طفلیاش در مسکنت گذشت، ولی طفل را هراس هستی ملموس نیست. چون از گدایی بیزار و کششی بهسوی استقلال و تماشای جهان خداوند داشت، نوچگی درویش عابدین را پذیرفت. از بخت مساعد، گیر استادی کاردان و معرکهگیری ماهر افتاد که خود از مفاسد حرفهاش بری بود و نوچه را نیز معجزهآسا از آن معایب بری نگاه داشت.” (ص ۶۸)
تاکید نویسنده، بر بخت مساعد کودک بسیار مهم است . انسان نه در سده نوزده که حتی در سده بیست و یکم بهطور عمده همچنان در عصر تصادفها و شانسها، زندگی میکند که میتواند مساعد یا دهشتناک باشد و البته برای اکثر تودههای زحمتکش و فرزندان آنها گزینه دوم محتمل است. هنوز انسان با زیستن بر اساس برنامهریزی، سازماندهی و پیشبینی و زیستن در جامعهای مبتنی بر شعار دورانساز “یکی برای همه ، همه برای یکی”، به خاطر حاکمیت نظام سرمایهسالار، فاصله بسیار دارد. چه بسیار استعدادهای شعلهور که بیرحمانه به خاکستر سرد تبدیل میشوند./ دانه داند آن عبور دردناک، / ره گشودن از میان سنگ و خاک. / ای بسا دانه که او بی نور شد، / عاقبت گهواره او گور شد./ ماند در دل آرزوی زادنش، / مرد با او حسرت گل دادانش./
وقتی استاد درگذشت، کمالالدین دیگر درویشی مجرب بود و نقال قهوهخانه پاتهطار و معرکهگیر صحن مسجد شاه و “چنان در کف کوبیدن و در نگاه حاضران خیره شدن و بانگ رسا را با نجوایی خف درآمیختن و دیگر آداب نقالی چیره بود که تماشاگران ساعتها با دهان نیم گشاده مجذوب میماندند.” (ص۶۹) روشن است، تا زمانی که درویش، در جامعه طبقاتی زندگی خود را میکرد و نواله خود را لیس میزد و هنوز نظام هرمی را نمیشناخت، یا در کژتابی آن ایرادی نمیدید، “در عرصه حیاتش نه تنها گردبادی، که حتی نسیمی ناموافق نمیوزید و روزگارش بیآشوب میگذشت و او در شیره حیاتی درون و برون، نضج مییافت و از زیستن خود لذت میبرد. زندگیش نه خاموش بود، نه آشفته، بلکه همراه جوشی ملایم از عشق عرفانی میگذشت.” (ص۶۹) او به برومندی رسیده بود و صاحبان قدرت و ثروت در وجود او مردی را میدیدند که میتواند به خدمت درآید و پاسدار ثروت و قدرت ولی نعمتان خویش باشد. “امام جمعه تهران که به این درویش بهسبب مدیحهخوانیهای فاضلانهاش در مجالس روضهخانه خود، لطفی و ارادتی داشت، دستور داد در مسجد به او حجرهای دلباز و مفروش بدهند.” (ص۶۹)
اما درویش کمالالدین “بیانی رنگین داشت و آهسته در جوف قصهها، متلکی سوزان بار اشقیا زمان از شاه تا فراش میکرد و با شوخطبعی ذاتی، مشتریان را میخنداند.” (ص۷۰) … “نیازی را که در کشکول درویش میافکندند، غالبا نیاز مستحقان و عیالواران آبرومند میساخت و خود آبروی فقر و قناعت نمیبرد و دعوت احدی را نمیپذیرفت.” (ص ۷۰) …”از تریاک و دوغ وحدت و دیگر مخدرات که دراویش آن را وسیلهای برای سیر در عالم هپروت یا رهایی از اضطراب معاش و حیات میشمردند، نفرت داشت. حتی از چپق و قلیان که علما را هم بدان رغبت بود، بیزاری میجست و پرهیز نشان میداد. تنها به نوشیدن استکانی کمرتنگ از چای شیرین آلبالو رنگ با تکهای نان دو الکه یا روغنی، به هنگام نهار و شام بسنده میکرد … هیجانی از غضب یا حسد در درونش وسوسه نمیکرد. از شهرت بیگانه میزیست چنان که میگفتند درویش نفسش را کشته و به مقام معصومان رسیده است و این سکینه درونی، او را از این بازمیداشت که سبکسری کند و زبانهای بدگو را بر خود گشوده سازد تا او را به غلامبارگی منسوب دارند.” (ص۷۰) … و این استغنا او را مهیب و تصرفناپذیر میکرد.” (ص۷۰) / حاجت از نامردمان جستن، خطاست،/ کارساز حاجت ما، دست ماست./
مردمیکه در عوامیت و عقبماندگی نگه داشته شده بودند، او را نیکشگون و برکتبخش و نظر کرده خضر نبی و از اولیاء الله میدانستند و میگفتند که با رجالالغیب دیدار میکند و کراماتی دارد که ماذون به افشای آنها نیست، ولی احدی از خود درویش چنین شطحیات و طامات نشنیده بود و او خود را بندهای خاکسار و دلشکسته از بندگان خدا میدانست … هرگز تعصب یا غلوی نداشت و تسامحی عرفانی در او بود، چنان که در میان یهودیان و مجوسان و ترسایان نیز دوستانی داشت و حافظوار تنها “آزردن انسانها” را بزرگترین گناه میدانست و مظلومیت، او را دگرگون میساخت و ستم، او را به خشم میآورد … حجرهاش با حصیر و نمد مفروش بود و پوست تختی و لحافی کرباسی و شمعدانی و چند کتاب و دوات و قلم و کوزهای و کاسهای برای آب نوشیدن داشت … و مصاحبانش در مهتابی حجره، کبوترانی بودند که آنها را با مهر تمام دانه میداد و نوازش میکرد. از درویش نور محبت میتراوید و جاذبهاش آسان در دلها مینشست. اگر درویشی میبایست بود، الحق که میبایست چنین بود. (ص۷۲)
/ پای اگر فرسودم و جان کاستم، / آنچنان رفتم که خود میخواستم. / هر چه گفتم جملگی از عشق خاست، / جز حدیث عشق گفتن دل نخواست. / حشمت این عشق از فرزانگی است، / عشق بی فرزانگی، دیوانگی است. / دل چو با عشق و خرد همره شود، / دست نومیدی ازو کوته شود./ گر در این راه طلب دستم تهی است، / عشق من پیش خرد شرمنده نیست. / روی اگر با خون دل آراستم، / رونق بازار او میخواستم. / ره سپردم در نشیب و در فراز، / پای هشتم بر سر آز و نیاز. / سر به سودایی نیاوردم فرود، / گرچه دست آرزو کوته نبود. / آن قدر از خواهش دل سوختم، / تا چنین بیخواهشی آموختم. /
داستان “درویش کمالالدین” که در ۱۴ مهر ۱۳۶۰ به نگارش درآمده و در مجموعه “پنجابه”، به چاپ رسیده است، زمانی به اوج خود میرسد، که خبیرخان اجلالالدوله صاحب شصت آبادی و دو هزار سر رعیت از برزگر و شبان، به واسطه پسر جوانش امیر حسین خان کرد قوچانی، از کمالالدین میخواهد که برای درمان همسر بیمارش به خانه ارباب بیاید و برای او دعایی بنویسد. درویش رو به جوان میگوید: “ای جوان! من درویش رمال و دعانویس نیستم ولی به اجابت خواهش شما به دیده منت برای عیادت بیمار میآیم.” (ص۷۳) این سخنان، در جامعهای آکنده از فقر و بیچارگی و مملو از اندیشههای قرون وسطایی و خرافی، سرانجامی جز تراژدی ندارد.
توصیفی که نویسنده از خانه و موقعیت اجلالالدوله میدهد، جایگاه طبقاتی و ویژگیهای روحی ارباب را به نمایش میگذارد: “کمالالدین را از هشتی عبور دادند و وارد حیاط بیرونی شد. حیاط فراخ با چنارها و کاجها و باغچههای شمعدانی و گل لاله عباسی و حوضی سرشار از آب زلال. سپس از پلکان بالا رفت و وارد پنجدری با روح و وسیعی شد، مفروش از قالیها و قالیچههای ابریشمین و طاقچهها و نقلدانها و رفها پر از لالههای گوناگون و کاسههای چینی و شمایل شاه و صدراعظم، در همه سو مخدههای ترمه و متکاهای اطلس و در وسط پنجدری، منقلی برنجی با دو قوری گل نشان بزرگ چای و آب جوش که در خاکستر گرم جای داشت و سفرهای منقش از قلمکار، پر از استکانها و قندانها و ظروف پایهدار شیرینی و نقل و نبات و مربا و تنگهای افشره و چند سینی نقره، کود شده از خرما و گلابی و انجیر و آجیل شیرین و میوههای خشک، در ظروف دیگر سوهان و گز و پشمک و جوزقند و مسقطی و دیگر حلویات.” (ص۷۴)
گفتگوی اجلالالدوله و درویش کمالالدین، جانمایه داستان را آشکار میکند:
اجلالالدوله: “مدتهاست تبی مرموز بر جان همسرم افتاده و او را زار و نزار و چون کوره آتش، سوزان و بیتاب ساخته و آن همه جوشاندهها و دم کردهها و پرهیزانهها و معجونها و حبهای طبیبان مدعی، دردش را به نساخته و اینک بنا به توصیه همسایگان تهرانی دست به دامن شما شده ایم که میگویند نفستان حق است و دعایتان ردخور ندارد و گامتان برکت و شفا میآورد. بفرمایید بالای این مخده تا نوکرها آب زعفران و کاغذ خانبالغ و قلم نی بیاورند و شما دعای معجزهآسا بنویسید، شاید بیمار از این بلیه نجات یابد.”
پس از نظر لطف! امام جمعه تهران، این دومین موقعیتی بود که درویش کمالالدین میتوانست از نردبان آن بالا برود و با خدمت به صاحبان قدرت و ثروت، مورد احترام درگاه قرار گیرد و در این هرم هولناک نظام پولسالار جایگاه امنی دست و پا کند اما درویش کمالالدین را با ناراستی و دروغ پیوندی نبود.
–: حضرت اجلال! این فقیر جز درویشی مدیحهخوان و نقال نیست و حتی صداع مختصری از خویشتن را رفع نتواند کرد تا چه رسد رنجی که شما میفرمایید عاجزکن حکیمان تهران بوده و آن هم در خاتونی بدان پایه و مقام. از “اجی مجی لاترجی” نگاشتن کج و کوله بر خانبالغ با زعفران که خدعه شیادان است چه سود؟ بیماری را یا طبیب به میکند یا خداوند شفا میبخشد و من بندهای جاهلم و عاجز. حتی خداوند در حق رسولش میفرماید که بشری است چون دیگران که دفع سوء از خود نتواند کرد تا چه رسد به من تیرهروز که پیری هستم بیمایه از امت آن رسول … الامان از غلو و جهالت عوام و الحذر از شیادی قلندران از خدا بیخبر، که با سوءاستفاده از ایمان سادهلوحان آنها را یغما میکنند و اینان نیز به طیب خاطر به این طراران میدان میدهند …”
— شما به هر جهت از نوشتن دو سه خط مزعفر که ضرری نمیکنید. من هم ارادتی به گل مولایمان ندارم … درویش! کار خدا را چه دیدی، مگر داستان بوالعجبیها و سببسازیها و سببسوزیهای او را نشنیدهای؟ شاید این گره بلا به دست شما گشوده شود و بدانید من از نثار نیاز فراوان دریغ ندارم و برای من بازار گرمی لازم نیست؟
— محال است که من در کار خدا و خلق خدا خدعه کنم و خود را اهل کرامت یا استدراج نشان دهم … و درویشی را بههمین سبب برگزیدهام که خاک پای دیگران باشم. هرگز تن به شرم شیادی نداده و نمیدهم و نیازی هم به نیاز شما ندارم. اگر دعای من گدا، خاتون را از بلا نجات تواند داد، من دعای صمیم خود را نثار وی و همه بیماران و رنجوران میکنم و دست بهسوی آسمان میگویم: خداوندا! آدمیان را که چنین ناتوان آفریدهای در این زندگی کوتاه از بیماری و داغ و بیم و ستم مصون دار. آخر شما چه میپندارید؟ این نیایش که دل اشکبار و خونینم میسراید، مگر از نقش زعفران در درگاه ایزد منان بیبهاتر است؟
ارباب متفرعن سخت غضبناک شد و گفت: تو مردی متمرد و خودخواه و بخیل و بیادبی. چایت را بنوش و راهت را بکش و برو.
درویش گیج و سینهاش از مرارتی وصفناپذیر و خفقانآور پُر بود و نمیدانست چه کند و نزد خود میگفت: “ای وای از جهالت عوام و تفرعن اعیان و ناسازگاری زمان! این چه رسم بد روزگار است که پاسخ راستگویی و فروتنی را با بیزاری و خصومت میدهند؟!” / کجروان با راستان در کینهاند، / زشترویان دشمن آیینهاند. /
درویش از خانه اجلال بازگشت. اما نیمهشبی ملیحه خاتون، همسر اجلال، در سی و هشت سالگی چانه انداخت و جوانمرگ شد. اجلالالدوله تصمیم گرفت تا از درویش انتقام بگیرد. به نوکرها سپرد مواظب باشند و اگر درویش را اذان مغرب به هنگام بازگشت از قهوهخانه، تنها یافتند، بی این که هویت خود را لو بدهند، بر سرش بریزند و تا میخورد بزنندش.
نبرد راستی رنجور تاریخ با ناراستی قدرتمند، که این بار در نبرد نابربر اجلالالدوله و درویش کمالالدین تجلی یافته، آغاز میشود. تنها در صد سال اخیر است که این نبرد در سیمای نبرد احزاب، سندیکاها و جنبشهای اجتماعی سازمان یافته، با امکانات مالی، تبلیغاتی و تشکیلاتی جهنمی سرمایه نمود پیدا کرده است. در تمام تاریخ طولانی مدت قرون وسطایی انسان ایرانی، این نبرد در سیمای شخصیتها بروز یافته است: مزدک بامدادان و خسرو انوشیروان، بابک خرمدین و خلیفه معتصم عباسی، منصور حلاج و مقتدر خلیفه عباسی و …
نوکرها دستور را موبهمو اجرا کردند و درویش غافل بیچاره را به باد چوب گرفتند و سر و گردن و دست و پا شکسته، خونین و مالین بر غبار کوچهای انداختند و رفتند … فردا شهرت یافت که درویش کمالالدین را به تهمت بابیگری، قزاقان سیلاخوری به قصد کشت زدهاند و اینک در سکرات مرگ است … برخی او را به سید جمالالدین و برخی به ملکم خان میبستند ... کسانی که آسان سخنان مدیحهآمیز در حقش میگفتند، به همان آسانی شایعات ناباب را دربارهاش گستردند و این شایعات بیپایه کویها را در نوشت. مغضوبان قدرت یاران اندکی دارند …” با خود میگفت آنکه نسیمی از تهمت میدمد، آیا میداند که سرانجام نسیمش طوفان خانهبرانداز میشود؟ آیا او که بیاحساس مسئولیت یا درد، لجنی را بهسوی کسی میافکند، نمیاندیشد که در درون این جسم روحی است، درون این نام آبرویی است؟ چه باید کرد با این خلایق؟ اعتراف میکنی که مردی نادان و ناچیزی، میگویند معاذالله علامهای صاحب کراماتی. میگویی عجبا! مگر مرا که چنین والا و بزرگوار میشمرید حتی در خورد آن نمیدانید که راستگو باشم.” (ص۷۹)
در سراسر تاریخ جامعههای مبتنی بر طبقات، انسانهای مبارز تحولخواه و راستاندیش را نه تنها شکنجه کردند و کشتند، بلکه با تمام نیروی جهنمی تبلیغاتی خود کوشیدند تا نام نیک آنان را نیز با لجن اندیشههای خویش بیالایند. هنوز بسیار و بسیار نامهای نیک است که از زیر این لجن دهشتناک رهایی نیافتهاند و هنوز زمان بسیار لازم است تا مردم، آنانی را که در غم فردای فرزندان آنها، نابود شدند و شرفشان را لکهدار کردند، باز شناسند. / روزگارا قصد ایمانم مکن، / زآنچه میگویم پشیمانم مکن. / کبریای خوبی از خوبان مگیر، / فضل محبوبی ز محبوبان مگیر. / کژ مکن از راه پیشاهنگ را، / دور دار از نام مردان ننگ را. / گر بدی گیرد جهان را سربسر، / از دلم امید خوبی را مبر. / چون ترازویم به سنجش آوری، / سنگ سودم را منه در داوری. / چونکه هنگام نثار آید مرا، / حب ذاتم را مکن فرمانروا. / گر دروغی بر من آرد کاستی، / کج مکن راه مرا از راستی. /
اما کم کمک گیاه عنود زندگی بار دیگر در درون درویش کمالالدین پر گشود و او خود را امیدوارتر یافت. بر آن شد تا تهران را ترک کند و به قم برود، اما این سفر خطا بود زیرا در آن ایام ملا محمد باقر ساوجی از ملایان به نام شهر به علت اختلافی که با سلطان علیشاه گنابادی بههم زده بود، درویشان را تکفیر کرد و ملحد خواند. در بازگشت از قم و در راه تهران، کمالالدین با درویش عین علیشاه فراهانی، یک نارفیق، یک شبلی، آشنا شد، از آنها که در درویشی و مبارزهجویی، منافع و مقاصد خود را دنبال میکنند، نه منافع مردم و آیین راستین درویشی و دگرخواهی را. عین علیشاه رو به کمالالدین گفت: “باکت مباد! من خود از آن الدنگان قلندرم که مانند گرگی هر بدخواهی را میدرم … زیستن، زیستن کرکس و قرقی است نه کبوتر و کبک … من گستاخ و بیآزرمم و میطلبم و نمیدهم و ضربت میزنم و نمیخورم و آزرده میکنم و آزرده نمیشوم. ترجیح میدهم بیحق باشم و فاتح تا ذیحق باشم و مغلوب. از واژه مظلوم متنفرم و با خوی پلنگان بار آمدهام … اگر خورنده نباشی، مطمئن باش که خورده میشوی. کمالالدین با وحشت کسانی به این سخنان عجیب گوش میکرد که در صحت آنها متاسفانه تردید نداشت. اندیشهاش در این جا میایستاد که پس جای این گوسفند پیر که اوست در این دشت گرگان خونآشام کجاست؟ زیرا هرگز این امکان را نداشت که از پوستین میش به جلد گرگ در آید و خیالش را هم نمیکرد. از خدای درون خود میپرسید که این لاشه هرزه به چه کارش میآید و چرا او را در این تنگ گردنهگیران و قاطعان طریق معطل نگاه داشته است؟ و نیز در عجب بود که مردی چون عین علیشاه چرا درویشی را گزیده است نه میر غضبی را. (ص۸۰)
اما همچنان که رسم نارفیقان و عهدشکنان است، عین علیشاه در کاروانسرا سنگی، خان جوان مالداری را که به زیارت مشهد میرفت، زهر داد و کشت و کیسه بزرگ مالامال از اشرفیش را از آن زائر امام غریب ربود. در عین شگفتی درویش کمالالدین، عین علیشاه در حالی که طناب سیاه و خشن قره سوران را به گردن داشت، رو به ماموران گفت: “سرکارها، به همان گنبد پاک رضوی قسم که این درویش زهر کشنده را به جای بنگ به من داده و درست است که من قصد دزدی و سیاهبندی داشتم ولی در خیال آدمکشی نبودم … گناه مرگ خانزاده با این درویش تهرانی است. گرچه من دزدم ولی او قاتل است.” (ص ۸۴) / پرسشی کان هست همچون دشنه تیز، / پاسخی دارد همه خونابه ریز. / آن همه فریاد آزادی زدید، / فرصتی افتاد و زندانبان شدید. / راه میجستید و در خود گم شدید، / مردمید اما چه نامردم شدید. / کجروان با راستان در کینهاند، / زشترویان دشمن آیینهاند. / “درویش کمالالدین با چشمانی فراخ، این دروغهای شاخدار را شنید و از آن جا که خود را پیوسته در آستانه معشوق ازلی خود میدید، دستها را مانند دو شاخه خشکیده به آسمان افراخت و گفت: خداوندا! حکمت بالغهات را شکر! هر چه به مهرت امید میبندم، رنجی بزرگتر را میفرستی! آیا سزای من که در این جهان از سبزه پژمردهای بیآزارتر زیستهام، چنین است؟” (ص۸۴)
یکی از قره سوران که فکر میکرد درویش کمالالدین دروغ میبافد، از سالوسی این درویش قاتل به خشم آمد، قاه قاه خندید و سپس با قنوت ضخیمش چنان بر فرق درویش کمالالدین بیچاره کوبید که تاج درویشیاش پرتاب شد و پیشانی پرچینش شکاف برداشت و خون ارغوانی بر شاربش دوید. او را به زندان بردند و در اتاقی تاریک و نمور در زیرزمین محبوسش کردند. زندانیان در آن جا زنجیر به گردن و پا در غل میزیستند و بوی گند و حشره و کنه و شپش و کک و غذای بد و بددهنی ضمیمه بقیه عذابها بود. / ناله از کنج قفس شادی کش است، / مرغ را پرواز آزادی خوش است. /
در زندان ، درویش کمالالدین، با دو تن هم زنجیر بود. یکی دزدی محلی و دیگری مردی از هواداران آزادیخواهی نوپدید که مطالبی غریب میگفت و مرتضی بگ نام داشت. سلحشوری و شجاعت مرتضی بیگ در زندان، تاثیری عظیم بر روح و روان کمالالدین باقی گذاشت.: آه اگر همه مردم چنین میاندیشیدند! چه اندکند چنین وفاداران تا آخر خط و چه آرایشی هستند این مردان برای جهان. (ص۸۷) / وه چه کوکبها که شبها سوختند، / تا چراغ صبحدم افروختند. /
در اتاق استنطاق، بیگناهی درویش بر یوزباشی هشیار و جوان، که قلیخان نام داشت، خیلی زود آشکار شد. پس از شش ماه و سه هفته که در سیاهچال مرطوب و تاریک بود، در نیمروز سوزان مرداد ماه، او را از زندان بیرون آوردند و در کوچهای گردآلود رهایش کردند. نیمه افلیج بود. چشمانش در نور روز خیره میشد و تصور وجود جهانی از هر سو گشاده با درختان و گنجشکان و عابران و جوی زمزمهگر و باد وزنده برایش دشوار بود.
بار دیگر و این بار زنی از میان توده کار و زحمت به یاری درویش زخم دیده میشتابد: “از قضای مساعد در آن کوچه کلفتی سیاه پیدا شد که دید درویشی پیر و افلیج که میدانست مدتی بیگناه زندانی بوده، در گوشه دیواری افتاده است. گویا حس غمخواری و پرستاری در آن کنیز مهربان نیرومند بود. تا یک ماه روزی دو بار انواع غذاها و حلویات و افشرهها و میوههای مطبخ اعیانی ارباب خود را برای درویش میآورد و با لهجه سیاهان، خواهروار او را دلداری میداد … بارها دست آن فرشته رهابخش را بوسید و گفت فرستادگان آسمان و بندگان ویژه خداوند در همه جامعهها هستند، تا عمر دارم بندگی و اخلاص و نیایش من همراه تو باد! ولی کنیز سیاه، محبت خود را چنان رویداد پیش پا افتاده میدانست که از آن همه سپاسگزاری درویش متحیر شد و از گره گوشه چار قد خود یک پنج قروشی نقره نیز نثار درویش کرد و رفت.” (ص۸۸) / دست رنج است این که هر دم بر زمین، / میفشاند گنجها از آستین. / دست رنج است این که چرخ زندگی، / دارد از نیروی او گردندگی. / دست رنج است این که بر لوح زمی، مینویسد سرنوشت آدمی. / آشکارا را چرا دارم نهان، / دسترنج دست رنج است این جهان. /
بار دیگر زندگی به درویش کمال لبخند زد و نویسنده، شکوه این لبخند را در توصیفی زیبا به تصویر میکشد: “پویش در بیابانها که بر آن شقایق وحشی و خاربنهایی با گلهای ستارهگون رنگارنگ از بنفش و کبود و گلی و سفید میروئید و از سراسر زمین عطری مستیآور برمیخاست، او را به نشاط میآورد. گاه بارانهای درشت دانه، بوی آفرینشگونه خاک را به هوا برمیداشت و گیسوانش را خیس میکرد و بینی و گونهاش را نوازش میداد. پرش کلاغان و درناها و پرستوها در حریر نیلی آسمان زیبا بود و نیز دوش مارمولکها و وزغهای درختان، و ملخهای رنگینپر و پروانههای فراخبال بر دشت رستنیهایی که به گندم میمانست، ناگاه به جویی زلال میرسید که مانند قیطانی از سیم در پهنای زمین به دوردستها میرفت. کوهها در گردش خورشید، حربا صفت رنگ نو میگرفتند، از شنگرفی و آبی سیر و سبز مغز پستهای و هزاران رنگ بینام دیگر. (ص۸۹) / زندگی زیباست ای زیباپسند،/ زندهاندیشان به زیبایی رسند، / آنچنان زیباست این بیبازگشت، / کز برایش میتوان از جان گذشت./
درویش کمالالدین رو به سوی نیشابور گذاشت و کارش در این شهر که گرد ملال در آن نشسته بود، دوباره سخت گرفت. اما درویش در کار خویش از راستی و پاکی درنگذشت: “روزها مشتریان فراوان میخواستند او را به سر کتاب دیدن و دعا نوشتن و فال گرفتن و امثال این امور مشغول دارند ولی مانند همیشه به سختی تن میزد و به پارهدوزی و گیوهکشی و جوراببافی مشغول بود و گاه از کتابی نسخهبرداری میکرد زیرا در فن جلدسازی و شیرازهبندی و تذهیب صفحات و مهرهکشی استاد بود.” (ص۹۱)
اما مگر در جهانی که ناراستان سوداگر چرخ حاکمیت آن را میگردانند، برای راستان مردماندیش، آرام و قراری هست؟ / جان شیرین میفروشد آن دغل، / در بهای وعده شیر و عسل./ عشقبازی نیست این، سوداگریست، عاشق از سود و زیان خود بریست. /
ناگهان از گرد راه تهران – مشهد، طنین چهار نعل قره سوران آفتاب سوخته که کپلهای عرقآلود مرکبهای خود را با قمچیهای چند زبانه میکوبیدند، به گوش رسید. یکی از قره سوران گفت: “تو در دستاق دامغان حبسی یوزباشی قلیخان بودی پس این سمتها چه میکنی؟ … مردک دروغگو با سوهان زنجیر را میبری، مامور را غافل میسازی، میگریزی، آن وقت مدعی هستی حبست تمام شد. حبست صحرای قیامت تمام میشود. کسی که قاتل امیرحسین خان قوچانی فرزند ارباب شاهشناسی مانند اجلالالدوله است مگر به این آسانیها رها میشود؟ مگر مملکت شهر هرت است؟ … به خانم ارباب هم تو بودی که زهر خوراندی …(ص۹۲)
چه اندازه تناقض، تهمت، دشنام، زورگویی و ستم در این گفتارها و رفتارها بود که در حساب نمیگنجید … او خونی پسر اجلالالدوله بود؟ او قاتل ملیحه خاتون کرد قوچانی است؟ دشمنش یک خان شاهشناس است! قره سوران یک مملکت دنبالش میگردند! زنجیر زندان را با سوهان گسسته و گریخته! ناگهان دستها را از روی چهرهاش پس کشید و دیوانهوار نعره زد: ای بندگان خدا! چرا آنقدر بیرحمانه دروغ میگویید و بیپروا بهتان میزنید؟
“دستهای درویش را با طناب نازک از پشت محکم بستند، چنان که انگشتهایش کبود شد. طنابی کلفتتر و خشنتر کمندوار به گردنش افکندند و او را کشان کشان از کوچهها و معبرها و بازارهای نیشابور با خفت و خواری بسیار عبور دادند. خلق بیکاره برای تماشا ریخته بود. میگفتند درویش بابی، بچه خورده است و محمد نامها را کباب میکند و میخورد و توی همین نیشابور سه بچه را سربریده و در جل بندیش پنجاه الماس صد قیراطی یافتهاند. دیگری میگفت این رضا قلی دوس کرمانی، گردنهبگیر معروف است که لباس درویشان پوشیده از راه قنات گریخته ولی اینجا گیر افتاده است. از قدرتی خدا یک تن، سخن خیری در حق این پیر معصوم بر زبان نمیراند زیرا اسیری نکبتزده بود. قره سوران با افتخار او را از پی میکشیدند و به طعمه خود میبالیدند. آنها هم نوعی فاتح بودند. هر کس شاکر بود که جای درویش نیست و اکنون به حریم خانه خود باز میگردد و آش و کشک و نان و لواش خود را با یک گل پیاز بیدردسر میخورد و از نعمت امنیت برخوردار است. هرکس شاکر بود که عجالتا دشنهای گردنش را بر شانههایش تهدید نمیکند و خلافی در کار اطاعت از زورمندان روزگار نکرده است.” (ص۹۳) / کجروان با راستان در کینهاند، / زشترویان دشمن آیینهاند. / آی آدمها صدای قرن ماست، / این صدا از وحشت غرق شماست. / دیده بر گرداب کی وامیکنید، / وه که غرق خود تماشا میکنید. /
درویش در پاسخ به قره سورانی که او را از جزع و فزع پرهیز میداد، گفت: “همشهری! از مرگ باک نیست! از بهتان باک است! از بیانصافی روزگار باک است! از مرگ اندوهی نیست، از سادهدلیها و پندارهای باطل مردم اندوه است!” (ص۹۵) این همه خون در دل ما میکنی، / بشکنی ای دست خونی! بشکنی!
قره سوران رمز این سخنان را نفهمید. طنابش را کشید و او را از سربالایی صخرهناکی بهسوی فراز برد. کلاغی از نزدیکی نعل سوار قارقار کنان پرید و در آزادی بیبند خود بهسوی دره رفت./ پیش روی ما گذشت این ماجرا، / این کری تا چند و این کوری چرا./ ناجوانمردا که بر اندام مرد، / زخمها را دید و فریادی نکرد. / پیر دانا از پس هفتاد سال، از چه افسونش چنین افتاد حال. / سینه میبینید و زخم خونفشان، / چون نمیجویید از خنجر نشان. / بنگرید ای خامجوشان بنگرید، / این چنین چون خوابگردان مگذرید. / آه اگر این خواب افسون بگسلد، / از ندامت خارها در جان خلد. / چشمهاتان باز خواهد شد زِ خواب، / سر فروافکنده از شرم جواب. / آن چه بود آن دوست دشمن داشتن، / سینهها از کینهها انباشتن؟ / آن چه بود آن کین و آن خون ریختن، / آن زدن آن کشتن، آن آویختن. / پرسشی کان هست همچون دشنه تیز، / پاسخی دارد همه خونابه ریز. /
در دادگاه مشهد، مینباشی حیدر که اجلالالدوله، پیشتر دم او را دیده بود، شخصا چند سوال سرسری از درویش کرد و دستور داد که درویش کمالالدین را به دار بیاویزند. مینباشی در قبال این حکم یک کیسه اشرفی گرفت. قره سورانها یک کیسه پنج هزاری نقره … جارچیان روزی را که درویش باید به دار آویخته میشد، اعلام داشتند. کنجکاوان فراوانی از نیمهشب با قبل منقل در میدان قاپوق حضور یافتند تا مردن یک انسان را تماشا کنند. “سراسر قرون وسطی از عطش این تماشا در شرق و غرب پر بود.” (ص۹۵)
درویش را که آوردند، به میدان پرجمعیت و آسمان کبود سیهفام که هنوز تک ستارهای در آن میسوخت، نظر افکند. “همه تاریخ خونآلود انسانی در این نگاه خلاصه بود.” (ص۹۶) مردم چندان ماندند که آخرین رعشههای مرگ پیکر درویش خاتمه یافت. / زندگانی چیست؟ پر بالا و پست،/ راست همچون سرگذشت یوسف است. / از دو پیراهن بلا آمد پدید، / راحت از پیراهن سوم رسید. / گر چنین خون میرود از گردهام، / دشنه دشنام دشمن خوردهام. / سالها شد تا بر آمد نام مرد، / سفله آن کو نام خوبان زشت کرد. / سرو بالایی که میبالید راست،/ روزگار کجرواش خم کرد و کاست. / وه چه سروی! با چه زیبی و فری، / سروی از نازکدلی نیلوفری. / آتشی مرد و سرا پر دود شد،/ ما زیان دیدیم و او نابود شد. / آتشی خاموش شد در محبسی، / درد آتش را چه میداند کسی. / او جهانی بود اندر خود نهان، / چند و چون خویش به داند جهان. / بس که نقش آرزو در جان گرفت، / خود جهان آرزو گشت آن شگفت. / آن جهان خوبی و خیر بشر،/ آن جهان خالی از آزار و شر. / خلقت او خود خطا بود از نخست،/ شیشه کی ماند به سنگستان درست. / جان ناز آیین آن آیینه رنگ، / چون کند با سیلی این سیل سنگ. / از شکست او که خواهد طرف بست، / تنگی دست جهان است این شکست. /
گفتند نعش یک هفته از قاپوق آویخته خواهد ماند. بدینسان زندگی درویش کمالالدین، عاشق ساده و مظلوم انسان و جهان به پاداش سزاوار خود رسید. / ناله را دم میدهم هر دم از آن، / کان نهان در ناله بگشاید زبان. / بی لب و دندان آن دانای راز، / نشنوی از نی نوای دلنواز. / از نوازشهای آن نوش آفرین،/ میشود این ناله نی دلنشین. / دلنشینتر میشود وقتی که او،/ مینشیند با دلت در گفتگو./ سر به گوشت میگذارد گوش کن، / نغمههای نغز او را گوش کن. / او نشان عاشقان دارد ببین، / عاشقی صد داغ عشقش بر جبین. / عاشقان چون زندگی زایندهاند،/ عاشقان در عاشقان پایندهاند. / عشق از جانی به جانی میرود،/ داستان از جاودانی میرود. / جاودان است آن نو دیرینه سال، / رفته از جامی به جامی این زلال. / مردن عاشق نمیمیراندش،/ در چراغی تازه میگیراندش. / سرنوشت اوست این خود سوختن، / شعله گرداندن چراغ افروختن./