رفیق قزلجی وچشمان مهربان او *

برخوردش بی‌تکلف بود و بسیار خودمانی. چون جویباری آرام و بهاری آرامبخش روح و جان اطرافیانش را می‌نواخت. در غمگین‌ترین لحظه زندگی هم اگر با او روبرو می‌شدی او تو را چون برکه‌ای آرام و نوازشگر به خود می‌خواند و در آغوش چشمان آرام و مهربانش، کدورت و خستگی را از تن و جانت می‌زدود. آرامش، روح لطیف، عشق و دوستی، این آن چیزهایی بود که او می‌توانست به‌وفور ارزانی آن‌هایی سازد که به دیدارش می‌رفتند. 

 

باید از دوستان برگزار‌کننده این مراسم، صمیمانه سپاسگذار باشیم که با همت بلند خود، این مراسم باشکوه را تدارک دیده‌اند. مراسمِ گرامیداشتِ طلوعِ صدمین سالِ ستاره عمرِ یک انسان والا، بی‌ادعا، فروتن و نازنین، یعنی رفیق ماموستا حسن قزلجی، فرزند فداکار و فراموش‌نشدنی مردم شریف کرد، مبارز نستوه و خستگی‌ناپذیر راه استقلال، آزادی وعدالت اجتماعی در ایران. 

هرکس برای خوشبختی، تعریفی دارد. یکی خوشبختی را در ثروت و مال و منال و افزوده شدن بر تعداد صفرهای حساب بانکی‌اش می‌داند، یکی در نام و شهرت و معروفیت، و آن دیگری در داشتن یک زندگی آرام و بی‌دغدغه و … نمی‌دانم نظر شما چیست.  

اما راستش من خودم خوشبختی را در آشنایی، دوستی، رفاقت، زندگی، وکار و پیکار در کنار انسان‌های شریف، فداکار، بی‌ادعا و ازجان‌گذشته‌ای می‌دانم، که سایه سنگین و نگاه مهربان‌شان همیشه و همواره ما را همراهی می‌کند، رزق روح‌مان می‌شود، روشن‌مان می‌دارد، و وامی‌داردمان تا اگر لازم شد، برای گرم و فروزان نگهداشتن اجاق زندگی، از هیمه جان‌مان مایه بگذاریم.  

و این‌گونه است که یاد و خاطره نیک و گرمابخش چنین کسانی می‌شود جزیی از وجودمان و بسان سایه‌ای نامریی، ما را تا واپسین دم حیات‌مان همراهی می‌کند. 

من خودم را آدم بسیار خوشبختی می‌دانم، زیرا در دوره‌های مختلفی از زندگیِ سخت و دشوارِ ۶۰ و اندی ساله‌ام، با آدم‌های بسیار شریفی آشنا شده‌ام که نه تنها تا آخر عمر فراموش‌شان نخواهم کرد، بلکه با گرمای زندگی‌بخش یاد و نام این عزیزان، خواهم توانست تا زمهریر جان‌سوز زمستان زندگی را به‌هیچ بگیرم. 

یکی از این جان‌های شیفته‌ای که اشاره کردم رفیق حسن قزلجی است.  

دوستان و رفقای عزیز من در اینجا، هرکدام به‌نوبه خود، درباره سیر و سرگذشت، خصوصات، و ویژگی‌های شخصیتی رفیق  حسن قزلجی سخن گفتند و باز هم سخن خواهند گفت. 

من سعی می‌کنم خیلی کوتاه و مختصر از آشنایی و شناخت خودم از رفیق قزلجی بگویم و اینکه چرا، هیچ‌وقت نتوانسته‌ام و هرگز هم نخواهم توانست  یاد او را از ذهن و جان خودم بزدایم. 

 

شیپور انفلاب بهمن ۱۳۵۷ ایران  که به صدا درآمد، رفیق قزلجی هم همراه و مانند بسیاری از مبارزان و پیکارگران دلباخته میهن، که به اجبار تن به زندگی استخوان‌سوز مهاجرت داده بودند، با کوله‌باری از تجربه و رنج به میهن بازگشت. 

او با دلی شاد و پرامید به ایران بازگشت تا بتواند صدایش را در هلهله صدای پیروزی مردمش گره بزند. تا بتواند در جشن و سرور مردمش و برافروختن مشعل آتش جاودانه برادری، برابری و مهربانی بر فراز کوه‌های سربلند کردستان سهم داشته باشد. 

او جوانه‌های این امید را درسال‌های طولانی دوری از میهن، در دل و جان خویش، کِشته و آبیاری کرده بود. امیدِ بهروزی مردم‌اش، زادگاه‌اش، میهن‌اش. 

او که تمام عمر در راه خوشبختی، بهروزی و آزادی مردم رزمیده و همه جوانی‌اش را در این راه گذاشته بود، اکنون نمی‌توانست به آنچه در وطن می‌گذرد بی‌تفاوت باشد. او جنگیده بود. زندان کشیده بود. درد و غمِ دربدری و آوارگی را به جان خریده بود. به شادی مردم شاد و در غم‌شان سرود غم سرداده بود. آرزو کرده بود … آرزوی سعادت و سربلندی مردم‌اش را … درخواب و بیداری و بر بال رویاهایش، سرود سربلندی و خوشبختی مردم‌اش را ترنم کرده بود. 

نوشته بود … نوشته بود … و نوشته بود. خوانده بود و خوانده بود. عمرش را چراغی کرده بود فراراه آزادی مردم‌اش. به کردی نوشته بود، به زبان مادری، تا مردم کرد حقوق خود را بشناسد، برای گرفتن حق و آزادی پایمال شده خود استوارتر و با چشمانی بازتر به پا خیزد. درد و محرومیت خود را در کنار محرومیت همه مردم سرزمین ایران ببیند و دوشادوش آن‌ها، با ظلم و بی‌عدالتی و استبداد بجنگد. 

او باور داشت که سوسیالیزم یگانه اندیشه است که امکان زندگی همه خلق‌هارا فارغ از بی‌عدالتی و ظلم و استبداد میسر می‌سازد. او به‌مثابه آنسانی آگاه و مبارز تمامی‌ عمر برای آگاهی دادن به مردم این دیار تلاش کرده بود. 

او به اندازه همه ستاره‌های آسمان زادگاهش کردستان، از کوه و کمرهای آن بالا و پائین رفته بود تا خواب غفلت را از چشمان مردمش برباید. تا خطر را به مردم یادآوری کند. خطری که خود از آن به‌خوبی آگاه بود. خطری که پیش از آن بسیاری از دوستان و رفقایش را به خاک انداخته بود. او یک عمر در میان مردم‌اش آموخته و تجربه کرده بود و شده بود ماموستای مردم‌اش. ماموستای دوست‌داشتنی مردم کردستان. ماموستای من غیر‌کردی که دردها و زخم‌های مشترکی داشتیم و راه و آرمان‌مان یکی بود. 

انقلاب هنوز در جوش و خروش بود که دفتر مرکزی حزب توده ایران در خیابان شانزده آذر تهران گشایش یافت. به‌جز یکی دو تن ازرفقای قدیمی ‌و چند تن از افسران سازمان نظامی ‌حزب و یاران روزبه که پس از گذراندن بیش از ۲۵ سال زندان آزاد شده بودند، بقیه ساکنین دفتر را ما جوان‌های آن روزگار تشکیل می‌دادیم که بیشتر، با رویاهایمان زندگی می‌کردیم تا کوله‌بار خاطرات و تجربیات گرانقدر گذشته. 

به‌مرور، بسیاری ازرفقای قدیمی‌ مهاجرت کرده آمدند. بسیاری از کسانی که دیدارشان برای ما آرزویی دست‌نیافتنی می‌نمود. احسان طبری، کیانوری، بهزادی، جوانشیر، حاتمی، گلاویژ، امیر نیک آئین . حسن قزلجی و بسیاران دیگر. من خیلی‌ها را حداقل به اسم می‌شناختم . اما نام رفیق «حسن قزلجی»، را اولین بار بود که می‌شنیدم. 

اولین بارکه در دفتر حزب دیدمش به‌نظرم رسید که سال‌هاست می‌شناسمش. مردی بود با نگاهی مهربان و نسیم لبخند ملایمی ‌که بر لبانش حک شده بود. 

برخوردش بی‌تکلف بود و بسیار خودمانی. چون جویباری آرام و بهاری آرامبخش روح و جان اطرافیانش را می‌نواخت. در غمگین‌ترین لحظه زندگی هم اگر با او روبرو می‌شدی او تو را چون برکه‌ای آرام و نوازشگر به خود می‌خواند و در آغوش چشمان آرام و مهربانش، کدورت و خستگی را از تن و جانت می‌زدود. آرامش، روح لطیف، عشق و دوستی، این آن چیزهایی بود که او می‌توانست به‌وفور ارزانی آن‌هایی سازد که به دیدارش می‌رفتند. 

سادگی‌اش شبیه پدرم بود شبیه عموهایم، شبیه همه آن‌هایی که شب و روزم را با آن‌ها گذرانده بودم. بی‌ادعا، بی‌تکلف، ساده و خودمانی، قدی نسبتاً کوتاه داشت و صورتی گرد. دست خشن یک زندگی پر از درد و رنج چهره‌اش را نواخته بود. با هیچ روتوشی نمی‌شد آثار این رنج و حرمان را از سیمایش زدود. موهای سرش کم‌پشت شده بود و برای پوشاندن بخش خلوت سرش، از موهای طرف دیگر قرض می‌گرفت. 

یادگارِ ماندگارِ زندانِ بغداد، اگزما و حساسیتی بود که در دستانش ایجاد شده و تا پایان عمر با او ماند. 

روی هر دو دستش پر از جوش‌های کوچکی بود که مدام می‌خارید. اوائل، وقتی می‌خواست با آدم حرف بزند، خجالت می‌کشید و برای اینکه دستانش را نخاراند، پشت  دست راستش را می‌گذاشت کف دست چپش و سعی میکرد روی دستانش را کسی نبیند. اما بعد‌ها دستکش مخصوصی به‌دست می‌کرد که فقط، کف و پشت دستش را می‌پوشاند و انگشتانش بیرون می‌ماند. 

سیگاری قهاری بود. طوری که وقتی وارد اطاق کارش می‌شدی از دود سیگار چشم چشم را نمی‌دید. از وقتی مسئول روزنامه مردم به زبان کردی شده بود، یک اطاق تکی داشت که، هم اطاق کارش بود و هم، دوستان و رفقایی که از کردستان و یا جاهای دیگر به دیدارش می‌آمدند را می‌دید. 

از وقتی که اسلحه کمری خبرنگار فلسطینی که برای مصاحبه با رفیق کیانوری آمده بود را از جاسازی کیف خبرنگاریش بیرون آورده بودم و رفیق قزلجی برای ترجمه حرف‌های او به کمکم آمده بود، بیشتر باهم رفیق شده بودیم. مثل رفاقتی بین پدر و پسر. 

هروقت فرصت می‌کردم سری به اطاقش می‌زدم. می‌پرسیدم آیا چیزی لازم دارد یا نه؟ و معمولاً جوابش «نه» بود. 

می‌دانستم که چای دوست دارد و برای تنها کسی که چای می‌بردم او بود. چای را که روی میزش می‌گذاشتم، با چشمان مهربان و شرمگین‌اش نگاهم می‌کرد، دستانش را که درهم گره شده بود زیر میز کارش پنهان می‌کرد و با لهجه قشنگ کردی می‌گفت: 

ـ «رَفیق بَهروز خَیلی مَمنون. زوراسپاس» و من عاشق شنیدن این «زوراسپاس» گفتن او به لهجه قشنگ کردی بودم. 

 

هنوز چند صباحی از به شکوفه نشستن درخت پرشکوه انفلاب نگذشته بود که نودولتان خائن به انقلاب، سوار بر بال نادانی و زودباوری مردم، دشنه بر تهیگاه انقلاب فروبردند و سلاخی قناری‌های خوش‌خوان آغاز گشت. این‌بار، دیگر یارای به کوه و کمر زدن نبود. نه برای او و نه برای دیگر پرستوهای مهاجر زخمین بالی، که می‌خواستند تا شمع وجودشان تا آخرین دم، خانه میهن را روشن سازد. 

قداره‌بندان اهریمن‌خو برای خاموش ساختن شمع زندگی ماموستا قزلجی و یارانش توفان به‌راه انداختند. اما خیال‌خام‌اشان ره به خطا برد. جان این پیران روشن‌اندیش، برای شعله‌ور ساختن کوره زندگی آماده بود. شعله‌های فروزانی که هیچ طوفانی قادر به خاموش کردن آن نبود. نیست و نخواهد بود. 

یاد رفیق ماموستا قزلجی و یارانش همیشه، همیشه گرامی ‌خواهد بود. 

از توجه‌تان سپاسگذارم. زوراسپاس! 

 

 

* این نوشته در مراسمی‌ که روز شنبه ۲۶ نوامبر ۲۰۱۶ به‌مناسبت گرامیداشت ۱۰۰‌مین سالگرد رفیق حسن قزلجی در شهر کلن آلمان برگزار شد، خوانده شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *