فیدل: چگونه کمونیست شدم

این متن، رونوشت یک جلسه پرسش و پاسخ بین فیدل کاسترو و دانشجویان در دانشگاه کونسپسیون  شیلی در تاریخ ۱۸ نوامبر ۱۹۷۱ است. 

من پسر یک زمیندار بودم، این دلیل اول برای این که یک مرتجع شوم. من در مدارس مذهبی در کنار پسران اغنیا تربیت شدم، دلیلی دیگر برای مرتجع شدن. من در کوبا زندگی می‌کردم، که در آن تمام فیلم‌ها، نشریات و رسانه‌های جمعی، «ساخت آمریکا» بود، دلیل سومی ‌برای این که مرتجع شوم. 

من در دانشگاهی با بیش از ۱۵‌هزار دانشجو تحصیل کردم که تنها ۳۰ نفرشان ضدامپریالیست بودند، و سرآخر من یکی از آن ۳۰ نفر بودم. وقتی که وارد دانشگاه شدم، به‌عنوان پسر یک زمیندار، و بدتر، به‌عنوان یک بی‌سواد سیاسی! … و بگویم که، نه عضو حزبی، نه کمونیستی، نه سوسیالیستی یا افراطی‌ای بود که دست مرا بگیرد و تعلیمم دهد. هیچ. به من کتاب درسی بزرگ و سنگین، جهنمی‌، غیرقابل خواندن، غیرقابل تحمل داده شد  که زور می‌زد تا اقتصاد سیاسی از دیدگاه بورژوایی را توضیح دهد، که آن‌ها آن را اقتصاد سیاسی می‌نامیدند! 

و این کتاب غیرقابل تحمل، بحران‌های اضافه تولید و دیگر معضلات این‌چنینی را طبیعی‌ترین چیزها در جهان معرفی می‌کرد. آن کتاب شرح می‌داد که چگونه در بریتانیا، زمانی که فراوانی زغال‌سنگ وجود داشت، کارگرانی وجود داشتند که چیزی نداشتند، چون  طبق قوانین طبیعی و تغییرناپذیر تاریخ، جامعه و طبیعت، بحران‌های مازاد تولید به ناچار رخ می‌دهند، و هنگامی ‌که پدید می‌آیند، بیکاری و گرسنگی را با خود می‌آورند. زمانی که زغال‌سنگ بیش از حدی وجود داشته باشد، کارگران سرمازده و گرسنه خواهند شد! 

بنابراین آن پسر زمیندار، که توسط مدارس بورژوایی و تبلیغات یانکی تعلیم یافته بود، شروع کرد به فکر کردن، فکر به این که آن سیستم اشکال دارد، این که معقولانه نیست …. 

به‌عنوان پسر یک مرد فقیر که بعداً زمیندار بزرگی شد، من حداقل از مزیت زندگی در حومه شهر، با دهقانان، با فقرا، که همه دوستان من بودند برخوردار بودم. اگر نوه یک زمیندار بزرگ بودم، امکان داشت پدرم مرا به پایتخت، به یک محله فوق اشرافی بفرستد و در آن‌صورت دیگر آن عوامل مثبت دیگر نمی‌توانستند به‌عنوان عوامل مؤثر محیطی وجود داشته باشند. ممکن بود خودخواهی و دیگر صفات منفی نوع بشری ما غلبه کنند. 

خوشبختانه، مدارسی که من در آن‌ها درس خواندم برخی از عوامل مثبت را پدید آوردند. نوعی عقلانیت ایدآلیستی؛ نوعی مفهوم خوب و بد، عادلانه و ناعادلانه؛ و تاحدودی روحیه  تمرد در برابر تحمیل‌ها و ظلم و ستم، مرابه یک تجزیه و تحلیل از جامعه انسانی رهنمون شد، و مرا به چیزی که بعداً پی بردم، کمونیستی تخیلی بود، تبدیل کرد. 

در آن زمان، من هنوز هم آن‌قدر به اندازه کافی خوش‌شانس نبودم تا با یک کمونیست ملاقات کنم و یا سندی کمونیستی بخوانم. تا این که روزی یک کپی از مانیفست کمونیست ـ مانیفست کمونیست معروف! ـ به‌دستم رسید و من چیزهایی را خواندم که هرگز فراموش نخواهم کرد … چه عبارت‌هایی، چه حقیقت‌هایی! و با آن حقیقت‌ها هر روز مواجه بودیم! 

من حس حیوان کوچکی را داشتم که در جنگلی بزرگ متولد شده بود که از آن سردرنمی‌آورد. سپس، ناگهان، وی نقشه‌ای از آن جنگل ـ توضیحات، جغرافیای آن جنگل و همه چیز آن را پیدا می‌کند. آن‌گاه بود که من موقعیت و جهت خود را یافتم. حال نظر کنید و  ببینید که اگر افکار دادگرانه، درست، و الهام‌بخش مارکس نبود چه می‌شد. اگر ما مبارزه خود را بر آن‌ها مبتنی نکرده بودیم، حالا در اینجا نبودیم! در اینجا نبودیم! 

در چنان صورتی، حالا من یک کمونیست بودم؟ نه. من آن‌قدر مرد خوش‌بختی بودم که یک تئوری سیاسی را کشف کرده بودم، مردی که خیلی قبل از تبدیل شدن به یک کمونیست کامل، درگیر گرداب بحران سیاسی کوبا می‌شد…. 

من به توسعه ادامه دادم. پس از آن، این فرصت را داشتم که امپریالیسم را به‌طور مشخص‌تری از آنچه از طریق کتاب لنین آموخته بودم بشناسم. من به شناخت از امپریالیسم ـ بدترین و تهاجمی‌ترین چیز ـ رسیدم … و معتقدم که زندگی به من درک بهتری از واقعیت داده است. این مرا انقلابی‌تر، سوسیالیست‌تر، و کمونیست‌تر کرده است…. 

 

* منبع اصلی: در دفاع از کمونیسم، ۲ دسامبر ۲۰۱۶ 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *