چراغ جان شیفته «مه لقا نوذری» هم خاموش شد!
هنگامی که رفت پیکرش را با خشونت به اعماق خاک سرازیر کردند و تکانش دادند و صدایی با او صحبت کرد که نمیشناخت. او با صدای گنجشکها آموخته بود. خوش بود که با امیر همخانه شده است. به زودی آن صداهایی که آزارش میداد رفتند و سکوت شد و انبوهی درخت بسیار بلند سرو و زبان گنجشک جلوی باد و سرما را گرفتند که وقتی امیر رفت برای او کاشته بود. میدانست که به زودی بهار و تابستان میرسد و انبوه گنجشگان میآیند. گفته بودم که نگاهش به زندگی همیشه متفاوت بود.
او پیش از آنکه بمیرد، رُسته بود و انبوه شده بود.
همچون سایه، لطیف و اثیری و سبک بود. محبت که زمخت نمیشود، مهربانی که در کالبد جا نمیگیرد و عشق که وزن ندارد. همچون نسیم آمد و دستی به سر دوستانش در این محنتکده کشید و رفت. از جنس همین مردم بود، دردشان را میفهمید و خود هم همچون آنها درد میکشید و بلد بود چگونه با محبت مرهمی بر درد اطرافیانش باشد.
پدر و مادرش هنرمند بودند. به او و خواهرانش یاد دادند که جور دیگری به اشیاء نگاه کنند. به او یاد دادند که با رنگ حرف بزند، تکهها و چیزهای معمولی را در چنان ترتیب و پیوندی با یکدیگر قرار دهد که وقتی به آن نگاه میکنی، لذت ببری، آرام بشوی، اوج بگیری. تار و پود نگاهش عناصر فرهنگ و هنر ایرانی بود. عناصری که از اعماق تاریخ بیرون آمده بودند و مردم بیآنکه بدانند یا بفهمند با آنها زندگی میکردند و آنها را تداوم میدادند و از آنها انرژی میگرفتند. «مه لقا» بلد بود این انرژی را از درون چیزهای پیشپا افتاده بیرون بکشد و به مردمش تزریق کند.
بهنوعی همان کاری را میکرد که سیاوش کسرایی شوهر خواهرش مهری، با کلمات عادی زبان مردم میکرد و از آنها کلامی شورانگیز میساخت و شعر را به نیروی مادی تبدیل میکرد. آن روزها همه به نیروی انقلاب در کار آفرینش بودند.
با «مه لقا» که بودی یک فنجان چای یک کار هنری بود. یک غذای ساده یک لذت تازه بود. یک تکه پارچه مستعمل و ساده به یک عنصر الهامبخش تبدیل میشد. «مه لقا» جور دیگری به آنها نگاه میکرد و آنها نگاه او را بهخود میگرفتند و جور دیگری میشدند. در واقع این نگاه «مه لقا» بود که به چیزی هنری و لذتبخش تبدیل میشد، ابزارها و اشیاء و محیط منفعل همیشه در مقابل او رام و آماده به خدمت بودند. به کهنه فروشیها سر میزد و از درون خرت و پرتهایی که بههیچ میفروختند، چیزهایی برمیداشت و به خانه میآورد و اکسیر نگاهش را به روی آنها میریخت که به ترکیبی پرمعنا و زیبا تبدیل میشدند.
انقلاب که شد، «مه لقا» نگاه هنریاش را در اختیار مردم و به ویژه زنان قرار داد تا این نگاه با آنها به جبهههای جنگ هم برود. تشکیلات زنان با «مه لقا» شأن بیشتری داشت. خنده بیریا و محبت بیدریغ «مه لقا» که روز و شب نمیشناخت یکی از شاخصههای تشکیلات زنان بود. «مه لقا» هم بی تشکیلات زنان نگاه خود را نداشت. اما این لطافت و محبت و عشق هر روز با خشونت و جهل و تحقیر برخورد میکرد. «مه لقا» از برخورد با این خشونت پا پس نکشید، پس لاجرم پایش به زندان کشیده شد.
در زندان که چیزی وجود نداشت. همه چیز بوی خشونت و له شدن میداد. آدمها له میشدند، هویتها له میشدند، پیوندها و محبتها له میشدند. اما همان اشیایی که از مقابل نگاه سختگیر و بیرحمانه زندانبان گذشته و افسرده شده بودند، در مقابل دیدگان «مه لقا» به شوق میآمدند و زنده میشدند.
تکه پارچه را برمیداشت و به آن مینگریست. دست خودش نبود. اینطور آموخته شده بود. از داخل آن چند نخ بیرون میکشید و گاه چند گره به نخها میزد. پارچه جان میگرفت. نمادی میشد که هزار مفهوم تاریخی و فرهنگی در خود داشت. پرچم میشد. از درون آن شبکهای بیرون میآمد که به آن آدمها که میخواستند هویتشان را لگدمال کنند، هویت میداد. پنجرهای میشد به تاریخ و فرهنگ. به ضد خود تبدیل میشد. شبیه به چشمبندی که به بچهها داده بودند تا تحقیرشان کنند و بیخبر از محیط و آدمهایی که هزاران توهین به آنها میکردند، نگهشان دارند. اما آنها نخی را از میان چشمبند بیرون میکشیدند و آنگاه این بازجوها و نگهبانها بودند که چشمبند به چشم داشتند، زیرا تصور میکردند که چشمبند وظیفه خود را انجام میدهد، حال آنکه هیچ چیز پنهان از صاحب چشمبند نداشتند.
تمامی کسانی که حتی مدتی کوتاه با «مه لقا» بودند، از او یادگارهای فراوان دارند. طرز طبخ غذایی ساده، اما لذتبخش، طرز آراستن گل، انتخاب پارچه، طراحی مبلمان و صندلی، رومیزی، ژور زدن پارچه، تکثیر گلهای خانگی، تبدیل یک مجموعه گلدان کوچک به جلوه باغی بزرگ و … اگر در این کشور، محبت و درک نیازهای دیگران آدم سیاسی میخواهد، «مه لقا» جزو سیاسیترین آدمهای این مملکت بود.
هنگامیکه «مه لقا» از زندان بیرون آمد، زندگی خیلی چیزها کم داشت. خیلی زیباییها که نگاه او بیآنها قوتْ نمیگرفتند یا صیقل نمیخوردند، یا در آنجا مانده بودند یا دیگر نیامدند. بهترین انسانها، دیگر بیرون نیامدند. سیاوش دق کرد. پردهای چرکین بر روی زندگی کشیده بودند. مردم افسرده بودند. «مه لقا» همچنان نگاه خود را داشت، اما دیگر انگیزههای خود را نداشت. پیوند با مردم گسسته بود و شرافتهای بزرگ مردم در خاک خفته بودند. تکاپو کرد. فکرش نزد مهری و بچههای سیاوش بود. میرفت و میآمد و میرفت و میآمد و سرانجام در به روی خود بست. دیگر خندهاش طنین روزهای بزرگ را نداشت. صدایش که آهسته بود، آهستهتر شد. از همسرش میگفت که عاشقش بود و خلبان بود و هواپیمایش سقوط کرد. هواپیمای زندگی خودش هم دیگر رمق اوج گرفتن نداشت.
هنگامی که رفت پیکرش را با خشونت به اعماق خاک سرازیر کردند و تکانش دادند و صدایی با او صحبت کرد که نمیشناخت. او با صدای گنجشکها آموخته بود. خوش بود که با امیر همخانه شده است. به زودی آن صداهایی که آزارش میداد رفتند و سکوت شد و انبوهی درخت بسیار بلند سرو و زبان گنجشک جلوی باد و سرما را گرفتند که وقتی امیر رفت برای او کاشته بود. میدانست که به زودی بهار و تابستان میرسد و انبوه گنجشگان میآیند. گفته بودم که نگاهش به زندگی همیشه متفاوت بود.
او پیش از آنکه بمیرد، رُسته بود و انبوه شده بود.
این دلنوشته، را از دوست نازنین و فروتنم «ناهید ریبندان» بهعاریت گرفتهام.
ای مرغ سحر، چو این شب تار/
ای مرغ سحر، چو این شب تار/ بگذاشت ز سر سیاهکاری / وز نفحه ی روحبخش اسحار / رفت از سر خفتگان خماری / بگشود گره ز زلف زر تار / محبوبه ی نیلگون عماری / یزدان به کمال شد پدیدار/
و اهریمنِ زشتخو حصاری،/ یادآر ز شمعِ مرده! یادآر!