به یاد رفیق هوشنگ تیزابی
«… در چهره حزب، چهرهٴ قهرمان خلقهای خود را شناختیم. هر برگ از این شناسنامه انقلابی، هر عضو از این سپاه بیشمار شهدا و قهرمانان و آرشهای زنده و بیدار، برای اثبات فعالیت یک حزب رزمجو کافی بودند ….»
تولد: ۱۳۲۲
شهادت: ۷ تیر ۱۳۵۳
هوشنگ تیزابی در سال ۱۳۲۲ در شهر تهران چشم به جهان گشود. پس از پایان دوران دبیرستان، در سن ۱۹ سالگی وارد دانشکده پزشکی دانشگاه تهران شد. در آنجا بود که در پشت سنگر رزم نسل جوان، دشمن اصلی تودههای زحمتکش را شناخت و با یگانه قلب عاشقش راه پرتلاطم مبارزه را برگزید.
هوشنگ در اولین گامها به دام خصم پلید گرفتار آمد. او معتقد بود که مرزی بین زندگی و مبارزه نیست. زندگی خود مبارزه ای بس طولانی است.
بعد از رهایی، تیزابی دگرباره پیگیرتر و پویندهتر فعالیت سیاسی را دنبال گرفت. اما از آنجا که این جوان پُرشور، بیمحابا با تمام حیات گرانقدرش برای رسیدن به سرزمین پُرنور آزادی گام برمیداشت، بار دیگر در سال ۱۳۴۲ غل و زنجیر گزمهها بر پایش افتاد. اما در سینهٴ او چشمهای میجوشید که به دریا راه داشت. چشمهای روشنتر از هر آفتاب.
در زیر شکنجههای وحشیانهٴ کرکسان لاشهخوار لب از لب نگشود و دلاورانه چون کوهی استوار ایستاد.
بعد از شکنجههای فراوان، دژخیمان او را به بیدادگاه نظامی روانه ساختند. او در آنجا علیه تجاوزات رژیم به حقوق پایمال شده تودههای مردم، لب به سخن گشود و طغیان کرد. هنگامی که رئیس بیدادگاه با لحن دلسوزانهای ازاو خواست که برای خودش هم که شده این جملات را بیان نکند، با فریادی رعدآسا این چنین گفت:
«من شرافت اخلاقی و ایدئولوژیکی ام را به هیچ نفروخته و نخواهم فروخت. میثاق من با تودههای زحمتکش عالیترین و عمیقترین پیوندها است.»
در بیدادگاه نظامی او را به ده سال زندان محکوم کردند، اما بهعلت کمی سن، این مدت به پنج سال کاهش یافت.
هوشنگ تیزابی جان شوریدهای بود که در زیر دامن شب، بدان هنگام که تازه بال میگشود، به بند کشیده شد. در زندان افکار منحرف و انقلابینمایان را افشاء میکرد. هوشنگ مرتدینی چون «پرویز نیکخواه»ها را بیدریغ رسوا میکرد. او در رد نظریات چپنمایانهٴ مائوئیستها که میگفتند: «ما جنگلهای شمال را بهدقت مورد بررسی قرار دادیم، تا مکان مناسبی برای شروع انقلاب بیابیم.» میگفت:
«انقلاب کار من و شما نیست، انقلاب محصول تجربهٴ طبقه و توده است. همان طبقهٴ کارگر که درمورد آنها لنین بزرگ میگوید: بدون آنها تمام بمبهای عالم فاقد قدرتند.»
درسال ۱۳۴۹ تیزابی از بند رها گشت، اما هنوز زنجیر اسارت بر پای مردم میهنش به سختی گره خورده بود.
او بهرغم تمام زجرها، بهرغم بیشهٴ پُربیم خفاشان، در وادی این رزم دیرپا به فتح سرزمین رهایی میشتافت. او در راه دشوار مبارزه، حزب تودهٴ ایران را یافت. او میگفت:
«من از نفرت شروع کردم و به ایمان رسیدم. نفرت از حزب توده میراث پدرم بود، اما ایمان به این حزب، نبرد و شهادت و سوسیالیسم را، خودم یافتم. کینهام کور بود، اما ایمانم چراغ در دست داشت. هیچ دستی بالاتر از دست حقیقت نیست.»
در شرایطی که ترور و اختناق و سانسور، افسارگسیخته در همه جا حکم میراند، هوشنگ تیزابی، دست به انتشار نشریهای مخفی و سیاسی بهنام «بسوی حزب» زد، که در آن زمان چو خنجری الماسنشان سینهٴ ظلمت را درید. او «بسوی حزب» را دروازهای به شاهراه حزب تودهٴ ایران میخواست، تا جوانترها تجربههای تلخ او را در یافتن راه از بیراه تکرار نکنند. او این تجربه را همواره با افسوس به یاد میآورد:
«کلاه گشادی سر ما گذاشته بودند. به ما تزریق کرده بودند که حزب توده یک دکان سیاسی است. یک دکان سیاسی که با اشارهٴ انگشت کوچک استالین بهوجود آمده. سرگذشت چند تا رهبر عاجز و زبون و یک مشت سیاهی لشکر بیبو و خاصیت را به جای شناسنامهٴ تمام عیار یک حزب کبیر، حزب شهدا و قهرمانها، به ما قالب کرده بودند. بیشرفها چه تردستاند! ما از این منظره احساس تهوع میکردیم، اما وقتی خودمان را از دست رسوبات تبلیغاتی، که ذهن جامعهٴ روشنفکری را پُر کرده بود، رهاندیم، روزبه و سیامک و وارطان و شوشتری و آرسن را یافتیم، مبشری و وکیلی و محققزاده و هزاران قهرمان گمنام را کشف کردیم. میراث جاودانی از تعالیم مارکسیسم ــ لنینیسم را، که با تاروپود میهن ما آمیخته و هزاران هزار آتش زیر خاکستر بهجا گذاشته، بازیافتیم و در چهره حزب، چهرهٴ قهرمان خلقهای خود را شناختیم. هر برگ از این شناسنامه انقلابی، هر عضو از این سپاه بیشمار شهدا و قهرمانان و آرشهای زنده و بیدار، برای اثبات فعالیت یک حزب رزمجو کافی بودند. آنگاه از قضاوت خود شرمسار شدیم…».
او بعد از چند سال بار دیگر خود را در شکنجهگاه یافت، آنجایی که او حماسه شد. در شکنجهگاه ــ سهمناکترین آزمایشگاه ایمان ــ دشمن میخواست راز او، راز خلق، راز حزب تودهها را بداند. رفقای حزبی در «بسوی حزب» که در ادامهٴ راه هوشنگ همچنان منتشر میشد، پایان درخشان حیات این قهرمان تودهای را چنین تصویر کردهاند:
«دژخیم گفت: ـ کله پوک!
هوشنگ گفت: دلم برایت میسوزد فلک زده.
دژخیم دندان قروچه رفت و از فرط خشم و نومیدی عربده کشید. هوشنگ گفت:
ــ مرا بکش و خودت را خلاص کن.
دژخیم گفت: مطمئن باش این کار را میکنم.
هوشنگ در نگاه دیوانهٴ او این تصمیم را خواند. دژخیم داشت سوزن نازکی را مرتب در زیر ناخنهای او فرومیبرد. با هر فشاری یک تکه کوچک یاقوت روی انگشتهای هوشنگ میدرخشید. تمام عضلات هوشنگ در حال تشنج بود.
دژخیم گفت: زیرِ دستهای من عاقبت نرم خواهی شد.
هوشنگ صدای رژهٴ یک سپاه پرولتاریایی را در ضمیر خود میشنید: ولی اگر نتوانی زبانم را باز کنی؟
ـ باز میکنم.
صفوف کارگری تمام مغزش را پُرکرده بود. پرچم سرخی در باد تکان میخورد. چشمش رو به خاموشی میرفت، اما جانش تازهنفس بود. دژخیم آماده میشد تا آخرین قطرههای زندگی اورا به خاک بریزد.
او محراب شیفتگان آزادی را بازیافت و با مرگ پُرافتخار خود پیامآور راه آزادی گشت.
هوشنگ تیزابی از شقایقزار خلق بردمید و در قلب تاریخ فسانه شد.»
آن روز ۷ تیر ۱۳۵۳ بود.