انقلاب اکتبر و تأثیر ماندگار آن بر جهان

Print Friendly, PDF & Email

این برای من افتخار بزرگی است که دعوت شده‌ام تا در مراسم سالانه یادبود جیمز کونولی صحبت کنم. ایثار کونولی برای استقلال ایرلند و تعهد و پایبندی‌اش برای رهایی کارگران، تحسین و دلبستگی انسان‌های راستین را در همه جهان به خود جلب کرد. ما، -در ایالات متحده آمریکا – به خاطر سال‌ها فداکاری و پایبندی جیمز کونولی در حمایت از جنبش طبقه کارگر در کشور خودمان، برای او احترام ویژه‌ای قائل هستیم. او در مبارزات عصر خود، چهره‌ای برجسته و رهبری واقعاً تأثیرگذار با خالصانه‌ترین و عمیق‌ترین احساسات ملی و بین‌المللی بود.
 
 از من خواسته شده درباره انقلاب روسیه و تأثیر ماندگار آن بر جهان صحبت کنم.
 امسال صدمین سالگرد انقلاب ۱۹۱۷ و از همه جهت مناسب این نشست است تا از حادثه‌ای صحبت کنیم که جهان را تکان داد و رهبران و سرمایه‌داران خودخواه و گستاخ قدرت های بزرگ را پریشان کرد. هر انسان متفکری باید بپذیرد که تصرف قدرت بلشویکی ثابت کرد که می‌تواند برجسته‌ترین و تأثیرگذارترین رویداد قرن بیستم باشد. علیرغم سقوط اتحاد شوروی در زمان ما، انقلاب و میراث آن، همچنان چراغ راه و منبع الهام برای تمام آنهایی است که بی‌عدالتی، حکومت خشن و ظلم و بیداد برآمده از سرمایه‌دارای و سردمداران آن را تجربه می‌کنند.

 من از این فرصت برای بازبینی آن بازه زمانی خوشحالم، و می‌کوشم درس‌هایی از ظهور اولین کسب قدرت واقعی و دیرپای توسط زحمتکشان را از آن استخراج کنم. در ادامه، یاد خواهم کرد از وحشت، نفرت و بی‌زاری که انقلاب اکتبر در ستمگران و استثمارگران در هر کشوری به وجود آورد.

 من می‌خواهم بر معنی، معنی یگانه‌ی انقلاب در متن مبارزه طولانی بشریت برای رهایی از دست اربابان ناخواسته تأکید کنم. من اینجا، ولادیمیر لنین بسیار انسانی را تصویر خواهم کرد، که بیش از هر چیز، وفاداری سرسختانه و انعطاف‌ناپذیر به اصول را نشان داد.

 من بر برخی از دستاوردهای دولت‌های نوپای کارگری علیه چالش‌های بی‌سابقه و هراس‌انگیز [امروز] تأکیدی خواهم داشت.

 من به دوران‌های بشدت حساس شوروی، به ویژه دوران‌های در رابطه با شعار مد روز «سوسیالیسم قرن بیست و یکم»، نگاهی خواهم کرد.

 و در پایان، قصد دارم تأکید کنم، [هنوز] چیزهای بسیار، بسیار زیادی در انقلاب بلشویکی وجود دارد که حتی بعد از صد سال، ما می‌توانیم آنها را برای هدایت مبارزه امروزمان به کار گیریم. گرچه، هم‌زمان با ورود به قرن بیست و یکم،شماری از این ایده‌ها می‌توانند برخی از آرا و نظرات دگم خود ما درباره مسیر سوسیالیسم را به چالش بکشند.
 
تلاش برای سرکوب خاطرات گذشته*

 بعد از گذشت سال‌ها، راحت می‌شود فراموش کرد که چطور دشمنان سرمایه‌دار ما مصمم هستند تا هر خاطره‌ای از انقلاب بلشویکی ۱۹۱۷ را سرکوب کنند. انقلابی که روسیه، سومین کشور بزرگ جهان، یا روشن‌تر، امپراتوری روسیه را دگرگون کرد. پیش از آغاز جنگ جهانی اول،نزدیک به یک دوازدهم جمعیت جهان در درون مرزهای این امپراتوری زندگی می‌کرد.

 اخیراً مصاحبه «وارن بیتی»، هنرپیشه و کارگران مشهور آمریکایی، به یادم آورد که اراده سرسختانه‌ای برای به خاک سپردن مجموعه خاطرات ما در کار است. شاید به خاطر داشته باشید، که «بیتی»، موتور اصلی پشت فیلم «سرخ‌ها» در ۱۹۸۱بود. این فیلم بر اساس زندگی جان رید، روزنامه‌نگار آمریکایی، روزشمار انقلاب روسیه است. تصور کنید «بیتی»، یکی از موفق‌ترین هنرپیشه‌های سینما، تصمیم می‌گیرد این نمایش استثنایی از رویدادی زلزله‌آسا را، درست در زمان یکی از وحشتناک‌ترین دوران‌های «شکار سرخ‌ها»، زمان صعود رونالد ریگان به ریاست جمهوری، صادقانه بازسازی کند.

 «بیتی» نقشه خود را با یکی از کله‌گنده‌های استودیو پارامونت که بعدها بخشی از یک مجموعه غول‌پیکر جهانی شد، در میان گذاشت. طرف، به خاطر شهرت و موقعیت «بیتی»، با حوصله به نقشه بیتی و بودجه مورد نظرش گوش داد. آنطور که «بیتی» بعدها تعریف می‌کند: طرف بعد از مکثی، (نقل به مضمون) جواب می‌دهد: « چرا ما سی میلیون دلاری که تو میگی لازم داری، ندیم؟ بگیرش، با آدم‌ات برو مکزیک یک جای تفریحی، و یک میلیونش را هر جور دلت می‌خواد خرج کن. بعدش، بعد از یک ماه برگرد و به ما بگو که نمیشه این فیلمو ساخت. بقیه پول هم مال خودت!»

 حالا، خفه کردن خاطره کودک بلشویک در گهواره‌، به استعاره شبیه آنی است که وینستون چرچیل، دشمن مشهور و معاصر سوسیالیسم انجام داد.

 خوشبختانه، «بیتی» سی میلیون را گرفت و فیلم را ساخت، تصویری صادقانه که هنوز می‌تواند به آن افتخار کند. و ما هم می‌توانیم با خوشحالی [از دیدن آن] لذت ببریم.
 
مبارزه علیه استثمار و زمینه‌های تاریخی انقلاب اکتبر

 برای درک انقلاب، ابتدا باید قرن‌ها استثمار نیروی کارِ پیش از آن را بفهمیم. من بر استثمار، و نه دیگر ملزومات متداول سلطه مانند بحران، سرکوب، ظلم و ستم، عمداً تأکید دارم. آنها برخلاف استثمار نیروی کار، کاملاًَ مفهوم اساسی وابستگی جدایی‌ناپذیر در روابط اجتماعی و اقتصادی جامعه، و کسانی که در این روابط فرودست هستند، و کسانی که زندگی‌شان به ژرف‌ترین شکلی متأثر از آنهاست را نمی‌رسانند. بسیاری از انقلاب‌های پیشین، برای مثال انقلاب فرانسه و انقلاب آمریکا، نظم سیاسی را به نفع یک گروه یا دیگری جابجا کردند. اما انقلاب روسیه طبقه‌بندی اقتصادی و اجتماعی را دگرگون کرد. و، این [دگرگونی] به نفع اکثریت مردم انجام شد.

 بنابراین ما باید، تقسیم جامعه به طبقات اجتماعی را در راستای خط بین حاکم و محکوم، استثمارگر و رنجبر درک کنیم.

 ما باید بفهمیم که چطور آنهایی که ثروت را تولید می‌کنند از همان ابتدا در برابر استثمار مقاومت کرده‌اند – و، در بسیاری از موارد، کوشیدند یوغ استثمارگر را یک بار و برای همه از دوش نیروی کار بردارند.

 جنگ میان استثمارگر و استثمارشونده در روسیه قرن بیستم شروع نشد. ما می‌توانیم تاریخ مقاومت علیه استثمار را به زمان باستان رجوع دهیم. ما قیام مشهور برده‌ها در رم، توسط اسپارتاکوسِ برده و حامیانش، و شکست فوری آنها از سپاهیان امپراتوری را به خاطر داریم. در همان زمان، ظهور این مقاومت را دوباره در ادامه قیام‌های یهودیان و دیگر مردمان در اطراف امپراتوری رم پیدا می‌کنیم. برخی، حتی ریشه‌های مسیحیت را در این مقاومت‌ها می‌بینند. همین اشتیاق برای تعیین سرنوشت خود، جنبش‌های رهایی‌بخش ملی عصر جدید، از جمله قرن‌ها مبارزه مردم ایرلند برای استقلال را در پی داشته است.

 ما تصادم طبقاتی در قیام‌های دهقانی قرن چهارده را می‌بینیم، که تقریباً ادامه همان‌ها، برای ژاکوبن‌ها در فرانسه، و جان بال، جک استراو، وات تیلر و پیروان آنها در انگلستان پیروزی به بار آورد.

 و دوباره آن را در آلمان و بوهِمیا۲ با شورش‌های هوسیت‌های۳ رادیکال، تبوریت‌ها۴، و دیگر پیروان توماس مونتسر۵ می‌بینیم. در یک محدوده زمانی کمتر از صد سال، قیام‌های دهقانی به اوج می‌رسند. شعله‌های جنگ‌های دهقانی علیه استثمارگران و همدستان روحانی‌شان اروپا را در برمی‌گیرد. بسیار قابل توجه جالب است که بدانیم، انقلابیون دهقانی، الهام ایدئولوژی انقلابی‌شان را از خواندن دقیق انجیل و درک راستین خود از آموزه‌های مسیح به دست می‌آوردند. به یک معنی، آنها مسیحیان «بنیادگرا» و در عین حال سوسیال‌دمکرات‌های اولیه بودند. البته تاریخ‌نگاری نیروی‌های حاکم، با تنها داستان به یادماندنی از مارتین لوتر، اصلاح‌طلب میانه‌رو، بر این دوره‌ی درخشان مبارزات دهقانی سایه می‌افکند.

 مبارزه علیه استثمار بار دیگر در قلب حوادث قرن نوزده قرار می‌گیرد. به ویژه کمون پاریس سال ۱۸۷۱، به مثابه آزمایشگاهی در خدمت انقلابیون بعدی، از جمله مارکسیست‌های روسی، که در کمتر از نیم قرن بعداز آن برای کسب قدرت دولتی رزمیدند، قرار گرفت. فرانسه‌ی ۱۸۷۱ شباهت‌های قابل‌توجهی با روسیه‌ی ۱۹۱۷ داشت. هر دو کشور، با دادن قربانیان عظیم و تحمیل فشارهای سنگین بر زحمتکشان، با شکست تحقیرآمیز نظامی روبرو بودند. هر دو کشور توسط طبقه حاکم فاسد رو به انحطاطی اداره می‌شد که نمی‌خواست رنج و عذاب جنگ خونینی را متوقف کند، که به تحریکِ خود آنها آغاز شده بود.

 رزمندگانی که با دفاع جانانه‌شان از پاریس،رهبری کمون را به دست آوردند، برنامه‌ای‌ کاملاً دمکراتیک و دوراندیشانه‌، برنامه‌ای هم‌ارز اولین قدم‌های انقلاب سوسیالیستی را طراحی کردند. کمون پیش از آن که به شکل خونینی سرکوب شود، کمتر از دو ماه دوام آورد. اما شکست کمون درس‌های بسیاری برای انقلابیون به همراه داشت. ویرانی کمون، ابتدا و از همه مهم‌تر، درستی درس‌های اولین انقلاب‌های ۱۸۴۸ اروپا را بشدت تأیید کرد. از جمله این درس‌ها اینکه سرمایه‌دارها در هیچ شرایطی، واگذاری قدرت به طبقه کارگر را نخواهند پذیرفت. مارکس تصمیم بورژوازی برای دفاع از نظم موجود اجتماعی را «دیکتاتوری بورژوازی» نامید.

 وقتی سرمایه‌داری، با دولت سازمان‌یافته کارگرانی روبرو شد که مصمم به ادامه مبارزه علیه ارتش آلمان است، در حالی که نیروهای آلمانی در موضع خود سرسختانه ایستاده بودند،ارتش فرانسه را [از جبهه] برای محاصره پاریس علیه کارگران فرانسوی فراخواند. بورژوازی فرانسه حاضر بود، برای حفظ حاکمیت خود بر مردم فرانسه و حفظ قدرت برای اندوختن ثروت ‌بدون هیچ مانعی، در جنگ تسلیم شود.

 کمون پاریس، برای مارکس هم، علیرغم سوءتعبیر گذشته‌اش درسی به همراه داشت. او تقریباً همیشه در گذشته مفهوم «دیکتاتوری پرولتاریا» را مورد نکوهش قرار می‌داد. اما کمون ضرورت دفاع از انقلاب سوسیالیستی را، با همان اراده سرسخت و تزلزل‌ناپذیری که بورژوازی فرانسه از خود نشان داد، ثابت کرد. زندگی به انقلابیون آموخت که دو مفهوم «دیکتاتوری» به طور دیالکتیکی در تقابل هم، یکی‌هستند. تنها یا پرولتاریا و یا بورژوازی می‌تواند حکومت کند، هیچ تقسیم قدرت پایداری نمی‌تواند وجود داشته باشد. بعدها، انقلابیون روسیه هم مانند ولادیمیر لنین این آموزه را درک کردند.

 افسانه‌سرایی عوام‌پسند، تصویری از انقلاب بلشویکی ارائه می‌دهد که انگار پیروزی انقلاب در نتیجه هم‌زمانی اتفاقی خستگی ناشی از جنگ، بی‌عرضگی تزار در رهبری، و جسارت و بی‌باکی بلشویک‌ها بوده است. البته، واقعیت‌هایی هم در این تصویر وجود دارد. اما بسیاری چیزهای دیگر هم در آن نیست. شرایط برای انقلاب از بسیار سال پیش آهسته آهسته در حال به جوش آمدن بود. این شرایط، در واقع، پیش‌تر از آن که انقلاب ۱۹۰۵ اتفاق افتد، از نقطه جوش گذشت. تسریع رشد سرمایه‌داری در سال‌های اخیر و گسترش یک طبقه کارگر قابل توجه در روسیه، استثمار سرمایه‌داری را به نمایش گذاشت. در اولین ماه انقلاب ۱۹۰۵،چهارصدوچهل هزار کارگر در مراکز صنعتی روسیه دست به اعتصاب زدند، کارگران در دهه‌های پیش‌تر، بیشتر از این در فعالیت‌ها شرکت می‌کردند!

 گرچه انقلاب ۱۹۰۵نهایتاً شکست خورد، [اما] برای لنین و دیگر انقلابیون یک مدرسه حرفه‌ای بود. او می‌نویسد:

 «… حزب انقلابی روسیه از گروه کوچکی از مردم تشکیل شد، و اصلاح‌طلبان آن روزها (درست مثل اصلاح‌طلبان امروز) به استهزا ما را «فرقه» می‌خواندند. وضع احزاب انقلابی در روسیه، و به ویژه حزب سوسیال دمکرات، پیش از ۲۲ژانویه ۱۹۰۵این طور بود: چندصد سازمانده انقلابی، چندین هزار عضو سازمان‌های محلی، نیم دوجین روزنامه انقلابی که نه کمتر از یک بار در ماه در خارج چاپ و با دشواری‌های باورنکردنی و به قیمت فداکاری‌های بسیار قاچاقی به روسیه فرستاده می‌شد. این واقعیات به اصلاح‌طلبان کوته‌نظر و پرمدعا،امکان توجیه این ادعا را می‌داد که، هنوز مردم انقلابی در روسیه وجود ندارند.»

 بی‌هیچ پرسشی، بلشویک‌ها و دیگر سوسیالیست‌ها، اقلیت نسبتاً کوچکی بودند، که در میدان حرکت وسیع توده‌های مردم به چشم نمی‌آمدند. اما براحتی می‌شود نیروهای بسیج شده برای یک تغییر بنیادی را به حساب نیاورد.

 گرچه در عرض چند ماه، این تصویر بکلی تغییر کرد. صدها انقلابی سوسیال دمکرات ناگهان به هزارها رسیدند؛ این هزارها رهبر حدود دو تا سه میلیون پرولتاریا شدند. مبارزه پرولتاریا جوش و خروش گسترده‌ای به وجود آورد؛ جنبش دهقانی بازتاب‌های خود را در ارتش داشت [که] به قیام های سربازی، [و] تصادم نظامی بین بخشی از ارتش علیه بخش دیگر منجر شد. بدین ترتیب یک کشور عظیم، با جمعیتی معادل ۱۳۰میلیون نفر، وارد انقلاب شد؛ در این مسیر، کشور بخواب رفته‌ی روسیه، به یک روسیه انقلابی پرولتری و یک [کشور] انقلابی مردمی تبدیل شد.

 لنین معتقد است که رزمندگی طبقه کارگر روسیه، الهام‌بخش قیام‌های دهقانی، و مشوق شورش‌های سربازان و ملوانان گردید. الگویی که دوازده سال بعد تکرار شد. در کوره قیام ۱۹۰۵ بود که انقلابیون روسیه، ایده‌های یک حزب پیشاهنگ منضبط و تاکتیک قدرت دوگانه، یا جایگزین – شوروی، را صیقل دادند. انقلاب آموخت که یک نیروی انقلابی بغایت سازمان‌یافته، یک سازمان مستحکم از نظر ایدئولوژی پیشرفته و انقلابیون به حد اعلا آماده، می‌توانند توده‌های عظیم مردم را، فراتر از تعداد عددی خود، رهبری کنند.

 انقلاب ۱۹۰۵، علیرغم شکست در بیرون آوردن قدرت از دست تزار، دربار و بورژوازی رو به رشد، درس‌های مهمی برای کمونیست‌های روسی، برای رسیدن به موفقیت فراهم آورد. به گفته لنین: «بدون «تمرین نمایش» ۱۹۰۵، پیروزی انقلاب اکتبر در ۱۹۱۷امکان‌پذیر نبود.»
 
پایبندی به اصول

 در رابطه با لنین، براحتی می‌شود در تله «مرد کبیر» افتاد، و او را تا حد یک ابرانسان، و شخصیت منحصر بفرد استثنایی بالا برد. امروز، اغلب شنیده می‌شود که انقلابیون از نداشتن یک لنین در جنبش‌های خود آه و ناله می‌کنند. البته که او انسانی باهوش، با شخصیتی خاص و ویژگی‌هایی منحصر بفرد، اراده‌ای سرسخت، افکار درخشان، صداقتی راستین، و بسیاری چیزهای دیگر بود. اما از همه مهم‌تر، آن، یک ویژگی است که در دسترس همه قرار دارد: پایبندی اکید به اصول. او هرگز از چیزی که به درستی آن ایمان داشت، برنگشت؛ او هرگز روی منافع موقت یا سهل‌الوصول در برابر هدف غایی انقلاب سوسیالیستی معامله نکرد؛ او هرگز در پی پاسخ‌های آسان یا سازش‌های عوام‌فریبانه نبود؛ او ترسی از تک افتادن نیز نداشت.
 وقتی هیستری (هیجان) شروع جنگ اول جهانی به بالاترین حد خود رسید، لنین علیه فراخوان‌های تب‌آلود برای غرور ملی و میهن‌پرستی کورکورانه، ثابت‌قدم ماند. برخلاف رهبران شرمسار احزاب توده‌ای «سوسیالیست» اروپایی که به دسته کُر نظامی پیوستند، او و یک گروه برجسته از انترناسیونالیست‌ها،علیه تمام جنگ‌ها که زحتمکشان را در مقابل زحمتکشان قرار می‌داد، ایستادگی‌کردند. او، حتی، در طول کشتار بی‌وقفه جنگ، مصمم‌تر و قاطع‌تر نیز گردید. وقتی در سپتامبر ۱۹۱۵ سوسیالیست‌های مخالف جنگ در کنفرانس «سیمروالد» گردهم آمدند، لنین قدم قاطع دیگری، بسیار فراتر از مخالفت با جنگ برداشت، قدمی که حتی برای سوسیالیست‌های چپی که آنجا بودند، بیش از حد متهورانه آمد.

 بنا بر نظر او، جنگ امپریالیستی راه را برای دوران انقلاب سوسیالیستی فراهم می‌کرد. تمام شرایط عینی دوران اخیر، مبارزه انقلابی زحتمکشان را در دستور روز قرار داده بود. این وظیفه سوسیالیست‌ها بود که، درعین استفاده از تمام امکانات قانونی مبارزه طبقه کارگر، برای انجام این عاجل‌ترین و مهم‌ترین وظیفه، هر و همه وسایل را به خدمت بگیرند؛ آگاهی کارگران را ارتقا بخشند؛ آنها را با مبارزه انقلابی بین‌المللی همراه سازند؛ هر عمل انقلابی را تشویق و ترویج نمایند؛ و هر چیزی را که ممکن است انجام دهند تا جنگ امپریالیستی بین مردم کشورهای مختلف را، به یک جنگ داخلی طبقات تحت ستم علیه ستمگران‌شان تبدیل کنند، جنگی برای سلب مالکیت از طبقات سرمایه‌دار، برای کسب قدرت سیاسی توسط پرولتاریا، و واقعیت بخشیدن به سوسیالیسم.

 بیش از همه ویژگی‌های برجسته شخصی، این استواری عقیده و هدف روشن و یگانه بود که لنین را به یک رهبر انقلابی بزرگ تبدیل کرد، ویژگی‌هایی که به اعتقاد من، می‌تواند برای همه ما به دست‌آوردنی باشد.
 
بدبینی و ناامیدی ناشی از شکست

 گرچه به نظر خیلی از ما این‌طور می‌آید، اما بدبینی درباره چشم‌انداز انقلاب، چیز تازه‌ای نیست و این بدبینی و ناامیدی، همچنین، چیزی غیرمعمول در مبارزه علیه سرمایه‌داری نیست. سال‌ها بعد، بعد از انقلاب، لنین به دورانی که در ادامه سرکوب انقلاب ۱۹۰۵ پیش آمد، بازمی‌گردد، زمانی که نیروی های مردمی سرکوب یا به عقب رانده شده بودند، زمانی که آینده جنبش انقلابی مأیوس‌کننده بود. او یادآور می‌شود:

 تمام احزاب مخالف و انقلابی شکست خورده بودند. افسردگی، دلسردی، انشعاب‌ها، اختلاف‌نظر، تخریب و تحریک احساسات عمومی جای فعالیت سیاسی را گرفته بودند. حتی یک گرایش از همیشه بزرگ‌تر به سمت فلسفه ایده‌آلیستی وجود داشت؛ عرفان بالاپوش احساسات ضدانقلابی شد. هرچند در همان زمان، این شکست بزرگ، به احزاب انقلابی و طبقه انقلابی یک درس واقعی و کارآمد داد،درسی در دیالکتیک تاریخی، درسی در درک مبارزه سیاسی، و در هنر ودانش پیشبرد مبارزه. این در لحظات نیاز است که انسان می‌فهمد دوستانش چه کسانی هستند. ارتش‌های شکست‌خورده درس‌های خود را می‌آموزند.

 در زمان ما، و بدون هیچ ابرو بالا انداختنی، می‌توان این عبارت را از کمونیسم جناح چپ ذخیره و باراندازی کرد، «یک بی‌نظمی کودکانه»، و آن را بر رویکرد امروزی جنبش انقلابی بعد از سقوط اتحاد‌شوروی جای داد. آدم می‌تواند سال‌های غم‌انگیز بعد از خیانت به سوسیالیسم و دوباره جان گرفتن «افسردگی، دلسردی، انشعاب و اختلاف نظر» را به خاطر بیاورد. می‌شود «ایده‌الیسم فلسفی» در گفته لنین را با «پسا مدرنیسم» یا «پیروزمندی سرمایه‌داری» یا دسته دیگری از حباب‌های «ایسم» جابجا کنیم. «رفقا»ی سابق سرهم‌بندی را با پروژه تغییر انقلابی معاوضه کردند؛ آنها امنیتِ یک هویتِ شخصی بی‌دردسر را با مبارزه برای رهایی انسان – رهایی همه- معاوضه کردند؛ و آنها ایده بزرگ‌ترین نقش طبقه کارگر برای پیشرفت بشریت، ایده سوسیالیسم را، از درون تهی کردند.

 اگر بخواهیم از رهبر انقلاب بلشویکی، درسی برای امروز داشته باشیم، این حتماً باید شامل درس‌های او درباره «شناختن دوستان»، آموختن از عقب‌نشینی‌ها و از موانع باشد، که راه پیش روی ما را روشن کنند.

 ما می‌توانیم از نظریات او که در آستانه انقلاب ۱۹۱۷ ابراز شد، نیز درس‌هایی استخراج کنیم. لنین در صحبت با گروهی از انقلابیون جوان در ژانویه ۱۹۱۷، هم زمان با تلفات سنگین جنگ، ریاضت‌های فلج کننده، و چشم‌انداز یأس‌آور، ارزیابی متفاوتی از لحظه را ارائه داد. او برای آنها به نوعی یک «سخنرانی نیروبخش» انقلابی کرد:

 ما نباید فریب آرامش گورستانی حاکم بر اروپا را بخوریم. اروپا آبستن انقلاب است. وحشت غول‌آسای جنگ امپریالیستی، رنج ناشی از هزینه‌های بالای انسانی در همه جا، یک حال و هوای انقلابی به وجود آورده است؛ و طبقات حاکم، بورژوازی، خادمان آن، و دولت‌ها در حال فرو رفتن بیشتر و بیشتر درون بن‌بستی هستند که هرگز از این تحولات عظیم گریزی نخواهند داشت.

 این جنگ غارتگر، در سال‌های‌آتی در اروپا،به قیام‌های مردمی تحت رهبری پرولتاریا علیه قدرت سرمایه مالی، علیه بانک‌های بزرگ، و علیه سرمایه‌داری منجر خواهد شد؛ و این شورش‌ها، بدون سلب قدرت از بورژوازی و پیروزی سوسیالیسم، نمی‌توانند پایان یابند.
 این پیش‌گویی‌ها درست از آب درآمد. در عرض چند ماه، بلشویک‌ها قدرت دولتی را در دست داشتند. این حرف‌ها یک گمانه‌زنی گزاف نبود، بلکه نتیجه مطالعه دقیق تحولات در کشورهای امپریالیستی، و آشنایی عمیق او با اصول علم مارکسیسم بود.

 ما هم می‌توانیم مانند لنین با بررسی دقیق، از شرایط عینی که در آن قرار داریم، استفاده کنیم. امروز جهان با جنگ روبرو است، – نه جنگ جهانی، بلکه درگیری‌های سرد و گرم در هر قاره‌، و هر منطقه‌ای. رقابت‌های ملی، درگیری‌ها، و خصومت‌های امروز، به بزرگی هر زمانی بجز جنگ‌های جهانی است. این تنش‌ها که فقط همواره در حال شدت یافتن‌اند، چشم‌انداز خوف‌انگیزی ترسیم کرده‌اند. اخیراً اعلام شد که قدرت اقتصاد جهانی، زیر تأثیر شوکی حتی فراتر از «بحران بزرگ»، قرار گرفته است. از ده سال پیش به این سو، هیچ بهبودی حاصل نشده و علایم خطر بیشتری بطور فزاینده ظاهر می‌شوند.

 هریک از کشورهای عمده امپریالیستی گرفتار مشکلات عمیق اقتصادی، اعتراض‌های اجتماعی، و سقوط بی‌سابقه اعتماد به نهادها[ی قدرت] هستند. لنین می‌توانست در یک چنین لحظه‌ای امکان بالقوه انقلابی را ببیند. آیا این می‌تواند آن «شورش‌های مردمی تحت رهبری پرولتاریا»، پیش روی ما باشد؟

 گرچه جنبش کمونیستی هنوز از خیانت به سوسیالیسم و از دست دادن جامعه سوسیالیستی اروپایی کمر راست نکرده است، اما بعد از صد سال از انقلاب روسیه، ما [امروز] دلایل زیادی برای دیدن این ظرفیت انقلابی داریم. ما باید به خود یادآور شویم که حتی لنین -تئوریسین انقلاب، وقتی یأس و بدبینی بر رفقایش غالب بود – لحظات پیش از قیام را دست‌کم گرفت. او دقیقاً هفته‌ها قبل از بیداری بزرگ توده‌ها در ۱۹۱۷، در سخنرانی‌اش تأکید کرد: «ما از نسل قدیم‌تر ممکن است زنده نباشیم تا نبرد نهایی این انقلابِ در راه را ببینیم. اما من می‌دانم، باور دارم، امید قاطعی دارم، در انقلاب پرولتری در راه، جوانانی که چنین با شکوه در کار جنبش سوسیالیستی هستند…. به اندازه کافی شانس ‌آن را خواهند داشت که نه تنها در نبرد نهایی حضور داشته باشند، بلکه همچنین، پیروزی را هم ببینند.»

 بنابراین لنین بزرگ هم، درست مانند بسیاری از ما، همان لحظات انسانی تردید را داشت.
 
انقلاب و دفاع از انقلاب
 اما در این مورد، او اشتباه کرد. در مارس ۱۹۱۷، انقلاب شروع شده بود و تزار استعفا داده بود. دولت موقت با به دست گرفتن قدرت در روسیه در مارس ۱۹۱۷، سازمان‌های مردمی – شوراها- را از دولت کنار گذاشت. به دولت موقت زمان داده شد تا خواسته‌های فوری مردم، صلح، زمین و نان را برآورد.

 اما لنین در باز گشت به روسیه در آوریل، هر دو خصوصیت دولت موقت، عدم قاطعیت و فاصله آن از مردم، و عطش تغییر درمیان مردم را تشخیص داد. درجا زدن روش او نبود. روش او این نبود که فروکش کردن طوفان انقلاب را بی‌تفاوت به تماشا بنشیند. در عوض، او در کنگره حزب، تزهای خود در مخالفت با هر تسلیم، و هر وقت‌کشی با دولت موقت را به بحث گذاشت، و از آنها دفاع کرد.

 او بر روی خواسته‌ها برای صلح، برای انتقال همه قدرت به شوراها، برای مصادره اموال دولتی، و دادن کنترل بانک‌ها، تولید، و توزیع به دست شوراها تأکید کرد…. لنین اصرار داشت که بلشویک‌ها باید به پیش بروند.

 با این وجود در اواخر ژوئن ۱۹۱۷، بلشویک‌ها فقط ۱۰۲ نماینده از ۸۲۲ نماینده در کنگره سراسری شوراهای روسیه را به خود اختصاص دادند. گفتن جزئیات داستان اینکه چگونه بلشویک‌ها، نهایتاً در چند ماه، بر رهبری توده‌های مردم پیروز شدند، و کارگران و دهقانان را برای خارج کردن قدرت از دست دولت موقت رهبری کردند، در اینجا لازم نیست. این به بهترین شکلی در کتاب جاودانی و دراماتیک جان رید، «ده روزی که دنیا را لرزاند» و یا فیلم استادانه سرگی ایزنشتاین، «اکتبر» بیان شده است. این فصلی کوتاه، اما بی‌نظیر در تاریخ طولانی و با شکوه رهایی انسان است، داستانی جذاب.

 اما برای نشان دادن ماهیت آن ماه‌های حساس، شاید بتوانیم از بیان شیوای رزا لوکزامبورگ، منتقد تند بلشویک‌ها، بهره بگیریم:

 …همه قدرت منحصراً در دستان توده‌های کارگری و دهقانی، در دست شوراها! این در واقع تنها راه خروج از دشواری به سمت آنچه انقلاب به دست آورد…. حزب لنین تنها حزبی در روسیه بود که ثمره واقعی انقلاب را، در اولین مرحله، از آن خود کرد. این همان اهرمی بود که انقلاب را به پیش راند، و، بدین ترتیب تنها حزبی بود که واقعاً یک خط‌مشی سوسیالیستی را به اجرا گذاشت.

 این آن چیزی است که همچنین روشن می‌کند، چرا این بلشویک‌ها بودند که، از همان ابتدای انقلاب، علیرغم اینکه از همه طرف اقلیتی زیر حمله آزار و اذیت، توهین، و شکار بودند، در کوتاه‌ترین زمان در رأس انقلاب قرار گرفتند و توانستند تمام توده‌های واقعی مردم را به زیر پرچم خود بیاورند…. وضعیت عینی که انقلاب روسیه خود را در آن یافت، در چند ماه به یک جایگزین ختم شد: پیروزی ضدانقلاب یا دیکتاتوری پرولتاریا… وضعیت عینی این طور بود….

 بی‌حرکت ایستادن، علامت زدن زمان در یک نقطه (تعیین روز و ساعت برای انقلاب، مترجم)، قناعت کردن به اولین هدفی که می‌توان رسید، هرگز در انقلاب ممکن نیست. سال‌های بعد از تصاحب قدرت، سال‌های دشواری بودند. انقلاب نه یک رویدادِ صرف، بلکه یک روند است. این روند شامل ایجاد نهادهای جدید و مسیرهای نو به سوی هدفی است که هرگز پیش‌تر به دست نیآمده بود. باید یادآور شد که هیچ برنامه‌ای برای سوسیالیسم وجود نداشت، [مگر] اندکی بیشتر از برخی مشاهدات حساس از موانعی که کمون پاریس ۱۸۷۱ با آن روبرو شد، همچنین برخی استنتاجات از بحث‌های سیاسی مارکس با رقیبان. بلشویک‌ها بر لوح واقعاً نانوشته‌ای کار را آغاز ‌کردند. این همان وظیفه‌ای بود که حزب و رهبری‌اش برای انجام آن تلاش می‌کردند.

 بلشویک‌ها، در همان زمان، با جنگ داخلی که از طرف آنتانت۶ و همچنین [دیگر] مراکز قدرت جهانی تشویق و از نظر نظامی حمایت می‌شد، روبرو گردیدند. گفته می‌شود که به تعداد چهارده کشور در عرض این زمان به روسیه سوسیالیستی حمله کردند.

 وقتی که در سال ۱۹۲۱ جنگ داخلی به پایان رسید، روسیه کشوری بود ویران با اقتصادی در حال فروپاشی، که فقط یک هفتم محصولات پیش از جنگ [اول جهانی] خود را تولید می‌کرد. تعداد مرگ و میر در این شش ساله‌ ۱۴میلیون و ۵۰۰ هزار نفر بود. پیروزی نشان داد، با وجود اینکه مردم روسیه بشدت خسته بودند، اما آنها به طور یکپارچه پشتیبان دولت مردمی خود و پروژه بنای سوسیالیسم بودند. هرچیزی کمتر از تعهد [به آرمان]، می‌توانست پیروزی را به آنانی تحویل دهد که با بی‌قراری در پی احیای سرمایه‌داری بودند.

 و هنوز مردم اتحاد شوروی نوبنیاد، باید بیست سال بعدتر،با چالش حیاتی دیگری برای ساختمان سوسیالیسم در یک تجاوز فاشیستی تازه مواجه می‌شدند. رهبران شوروی، با پشتوانه تجربه جنگ داخلی،می‌فهمیدند که امپریالیسم هرگز حیات یک دولت پایدار و مستقل کارگری را تحمل نخواهد کرد. رهبران می‌فهمیدند که تلاش برای احیای سرمایه‌داری یک اولویت بی‌وقفه حاکمان در برلین، در لندن، در پاریس، در واشنگتن، و در دیگر مراکز قدرت [سرمایه‌داری] است. بر این اساس، شوروی با به کار گرفتن تمام منابع، در طول این بیست سال برای ساختن قدرت صنعتی و نظامی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی به طور خستگی‌ناپذیر کار کرد.

 این دورانِ یک رشد بی‌نظیر بود. با به کار گرفتن خلاقیت، انضباط، و شور و شوق مردم شوروی، تولید صنعتی در سال ۱۹۴۰، ۷۵۰ (هفتصد و پنجاه. تأکید از مترجم)درصدِ آن در سال ۱۹۱۳ بود! (به خاطر بیاوریم، که تولید صنعتی در اثر جنگ داخلی به یک هفتم آن در سال ۱۹۱۳ رسیده بود.) تا سال ۱۹۳۷، تولید برق به هجده‌برابر ۱۹۱۳، تولید نفت تقریباً سه برابر، ذغال سنگ و فولاد به بیش از چهاربرابر افزایش یافتند. اتحاد شوروی به یک قدرت صنعتی تبدیل شد.
 
نادیده گرفتن دستاوردها و بزرگ‌نمایی اشتباهات 
 دشمنان سوسیالیسم از شما می‌خواهند باور کنید که دستاوردهای بین دو جنگ با روشی مستبدانه و با فشار امکان‌پذیر شد، و باز از شما می‌خواهند باور کنید، همان مردمی که استبداد را سرنگون کردند و برای تأمین آینده‌ سوسیالیسم جان برکف جنگیدند، منفعلانه استبداد دیگری برپا کردند.

 انقلاب روسیه، انقلاب سوسیالیستی را به حرکت درآورد. هدف فوری انقلاب سوسیالیستی دو سو داشت: استقرار قدرت کارگری و پایان دادن به استثمار کارگران و دهقانان روسیه. قدرت‌بخشیدن به طبقه کارگر، مسأله‌ای پیچیده در گرو گسترش سریع طبقه کارگر (از نظر جمعیت. مترجم)، پایان دادن به بیکاری، محو بیسوادی، توسعه سیستم آموزشی و برقراری آموزش اجباری، تضمین سرپناه برای همه، افزایش مواد غذایی، ایجاد نهادهای نوین برای خودمختاری، ترمیم هویت آسیب‌دیده ملی…. و بطور خلاصه، ایجاد شرایط مادی ضرور برای حکومت پرولتاریا برخود بود. هم‌زمان، حزب کمونیست باید از قدرت کارگران در برابر دشمنان داخلی و خارجی محافظت می‌کرد. یعنی انجام وظیفه‌ای سنگین، همراه با موفقیت‌های بسیار، و نیز اشتباهات.

 رسانه‌های سرمایه‌داری به طور سیستماتیک در حالی که موفقیت‌ها را نادیده می‌گرفتند، بازارِ شیطانی برای بزرگ‌نمایی این اشتباهات را به راه انداختند. کافی است گفته شود که اسناد آرشیوهای شوروی نشان می‌دهند که در تشکیلات بدنام «گولاگ» (اردوهای کار زمان استالین، مترجم) در بیشترین زمان خود، حداقل نیم‌میلیون نفر کمتر از تعداد زندانیانی بود که ایالات متحده آمریکا در هر یک از سال‌های گذشته داشت. ایالات متحده بیش از هر کشور دیگری در جهان زندانی دارد، با این وجود، رسانه‌های ایالات متحده سرمایه‌داری هنوز در پی کشف سولژنیتسین‌های خود هستند.

 برای از میان برداشتن استثمار، کمونیست‌های شوروی روابط سرمایه‌داری حاکم بر تولید را از میان برداشتند. در آغازِ اولین برنامه پنج‌ساله در ۱۹۲۸، بخش خصوصی ۲۵درصد تجارتِ خرد و ۱۷درصد تولید صنعتی را به خود اختصاص می‌داد. چهار سال و سه ماه بعد از آن برنامه به طور کامل اجرا شده و آخرین اثرات دستمزد خصوصی از آن بخش‌ها پاک شده بود.
 برای تکمیل دگرسازی سوسیالیستی، باید مناسبات استثمارگرانه در اطراف کشور از بین برده می‌شد. علیرغم اینکه تمام زمین‌ها به دولت تعلق داشت، نابرابری موجود در دارایی‌ها، عدم کارایی، و عقب‌ماندگی دهقانان، خرید و فروش نیروی کار در کشاورزی را بازتولید کرد. دهقانان ثروتمندتر -کولاک‌ها- می‌توانستند پس‌انداز کنند، کارگر استخدام نمایند و بازهم بیشتر بیاندوزند.

 در دومین برنامه پنج ساله، آن روابط استثماری بخوبی درهم شکسته شد. کشاورزی در مزرعه‌های اشتراکی و مزرعه‌های دولتی سازمان یافت. واحدهای اقتصادی انباشت خصوصی را رد کردند. کار دسته‌جمعی بسیاری از موانع، از جمله فاجعه‌های طبیعی، عقب‌ماندگی و مقاومت دهقانی، بی‌نظمی، و خطاهای اداری را از پیش رو برداشت. در حالی که سازماندهی نوین اقتصادی، افزایش بازدهی در همه اقلام برنامه پنج‌ساله را شاهد بود، بازدهی کشاورزی فقط به اندازه یک سوم دوران قبل از جنگ تا ۱۹۳۷ بود.

 از زمانی که کشاورزی شوروی در دوران بعد از اولین جنگ جهانی رایج شد، هرگز سطح رشد بالایی را که رهبران شوروی انتظار داشتند نشان نداد. در واقع، کشاورزی سوسیالیستی بیشتر در دیگر کشورهای سوسیالیستی اروپایی بعد از جنگ جهانی دوم به موفقیت دست یافت. زیرا آنها کشاورزی سرمایه‌داری را مصادره و از نو سازمان دادند.

 ما می‌توانیم بگوییم که از انقلاب روسیه که با قیام ۱۹۱۷ شروع شد، تا پایان دهه ۱۹۳۰سوسیالیزه‌ کردن نیروهای تولیدی و محو سیستماتیک اسثتمار کامل شد. در نتیجه، [شوروی] توانست یک قدرت نیرومند صنعتی با وسایل لازم برای جلوگیری از تجاوزهای امپریالیستی شود. چنانچه می‌دانیم، شوروی بسیار زود برای انجام چنین چیزی، علیه بزرگ‌ترین نیروی متشکل برای حمله به کشور دیگری تا آن روز، فراخوانده شد.

 زمانی که قدرت اقتصادی و نظامی حاصل شد، مردم شوروی پیشرفت‌های بی‌نظیری در استانداردهای زندگی، در بهتر شدن مراقبت‌های درمانی، آموزش و پرورش، مسکن، تغذیه، و امنیت داشتند، که [تماماً] به طور رایگان در دسترس همه مردم بود.

 چنانچه میخاییل کالینین، رئیس هیأت نمایندگی شورای عالی اتحاد شوروی در اول ماه می‌۱۹۳۸ گفت: ما سرزمینی نیستیم که در آن شیر و عسل جاری است. ما دولتی کارگری هستیم . دولت ما از یک هستی فلاکت‌بار آغاز کرد. شاید ما اشتباهات زیادی می‌کنیم. این ممکن است. شاید، بعضی اوقات، ما کاری را که باید بکنیم، نمی‌کنیم؛ این هم ممکن است. اما دلم می‌خواهد یک چیز به شما بگویم: ما داریم دنیای پرولتری می‌سازیم.»

 امروز، هستند بسیاری که می‌خواهند دستاوردهای اتحاد شوروی را ناچیز بشمرند. آنها طی زمان حقیقت دورانی که توسط انقلاب سوسیالیستی رهبری شد را تخریب می‌کنند.

 آنها نمی‌خواهند زحمتکشان تصور کند که دنیای بدون استثمار سرمایه‌داری امکان‌پذیراست.

 آنها نمی‌خواهند زحمتکشان باور کنند که می‌توانند بدون تکیه به حاکمان کشورهای خود حکومت کنند.

 آنها نمی‌خواهند به این اندیشه اعتبار بخشند که مالکیت عمومی می‌تواند منطقی و کارآمد باشد و خلاقیت و تلاش زحمتکشان را برانگیزد.

 آنها نمی‌خواهند این واقعیت را مطرح کنند که اقتصاد برنامه‌ریزی شده می‌تواند بی‌قانونی‌ها، اسراف، نابرابری‌ها و عدم توازنِ هرج و مرج سرمایه‌داری را از میان بردارد.

 آنها کمک‌های برادرانه‌را که اتحاد شوروی به سازمان‌های کارگری و احزاب در سراسر جهان می‌کرد را بی‌ارزش جلوه می‌دهند.

 آنها از توجه به دکترین عدم مداخله شوروی در امور دیگران، یا احترام به حق تعیین سرنوشت که لنین مطرح کرده بود، سرباز می‌زنند.

 آنها از مثال انترناسیونالیسم شوروی – تعهدی پایدار در برابر مردمِ در مبارزه، از جمهوری اسپانیا تا جنبش ضدنژادپرستی آفریقای جنوبی، می‌هراسند.
 آنها می‌خواهند نقش تعیین‌کننده‌ اتحاد شوروی در شکست فاشیسم را، ناچیز جلوه دهند.

 آنها رهایی اروپای شرقی و مرکزی از چنگال فاشیسم و پاکسازی حیات سیاسی این کشورها از فاشیسم را خوار می‌شمارند.

 آنها سرسختانه از به رسمیت شناختن نقش تعیین‌کننده اولین کشور سوسیالیستی در نابودی استعمار در جهان، و اصولی که برپایه آن علیه تجسم مدرن آن یعنی نواستعمار جنگید، امتناع می‌ورزند.

 آنها ابتکارات صلحی که توسط اتحاد شوروی در آغاز جنگ سرد شروع شد، را انکار می‌کنند.

 آنها کمک‌های فداکارانه وسیع توسط اتحاد شوروی به کشورهای در حال توسعه را انکار می‌کنند.

 خلاصه آنها، هم دستاورهای عظیم قدرت شوروی، و هم فدارکاری‌های بی‌شمار مردم شوروی که قرن بیستم را شکل داد، را ناچیز جلوه می‌دهند.

 کسانی از ما در چپ، به ویژه آنهایی از ما که خود را مارکسیست می‌دانیم، باید با قاطعیت از میراث انقلاب بلشویکی و قدرت شوروی دفاع کنیم. ما باید در برابر فرصت‌طلبی راحت آنهایی که معتقدند، می‌توانند حرمت و مشروعیت را، بر سر میزی با ناچیز شمردن دستاوردهای انقلاب، یا با پیوستن به دسته کُر ضدکمونیستی معامله کنند، مقاومت کنیم. سوسیالیسم با مصالحه برسر حقیقت، یا تسلیم شدن به مد روشنفکری پیروز نشد.

 همچنین،راه به سوی سوسیالیسم باید از میان یک رویکرد صریح و بی‌محابا با تجربه شوروی، همچنین درس‌های انقلاب بلشویکی بگذرد. برای چنین رویکردی ضروری است، تا از میان دروغ‌ها و تحریف‌های سرمایه‌داری و روشنفکران نوکرصفت و جیره‌خوار‌شان درباره استالین و سرکوب‌های دهه ۱۹۳۰، سره را از ناسره معین کرد. لازم است تفاوت اقدامات خشن ضروری و اشتباهات غیرضروری را تشخیص داد. اشتباهاتی که به طور اجتناب‌ناپذیری در هر روند انقلابی وجود دارد.
 
پروژه «سوسیالیسم قرن بیست و یکم»
 به همین دلیل است که تصویر «سوسیالیسم قرن بیست و یکم» این قدر مأیوس‌کننده است. این پروژه چنان ارائه شده که انگار یک رویکرد تازه برای جایگزینی سرمایه‌داری، و راهی نو به سوی سوسیالیسم است که گفته می‌شود ربطی به اشتباهات اتحاد شوروی ندارد. تئوری سوسیالیسم قرن بیست و یکم، در دهه سرخوردگی و گیجی بعد از سقوط اتحاد شوروی پا به حیات گذاشت. نکته مرکزی تفکر ایدئولوگ‌های سوسیالیسم قرن بیست و یکم این است که سوسیالیسم شوروی یک شکست شرم‌آور و حرکتی اشتباه بود که نه تنها به سوسیالیسم نرسید، بلکه در واقع از آن دور شد.

 برای آنهایی که بر این نظرند، شکست سخت تجربه قرن بیستم ساختمان سوسیالیسم، اولین قدم به سمت سوسیالیسم واقعی است. دکترین سوسیالیسم قرن بیست و یکم، تا حدودی، میان دوستان ما، به خصوص در آمریکای لاتین برای خود جای پایی یافته است. بی‌شک خیانت به سوسیالیسم شوروی، در را به روی چنین دکترینی و دیگر پروژه‌های «بازبینی» مارکسیسم باز کرد.

 بدون تردید، تلاش‌هایی برای برنامه سوسیالیسم وجود دارد که از نتیجه عملی این تلاش‌ها، راه تازه‌ای برای رسیدن به سوسیالیسم پیدا خواهد شد. اما این نهایت حماقت است که از نزدیک شدن به موفقیت‌های کمونیست‌های شوروی پرهیز کرد، یا در راه ایجاد سوسیالیسم، از گنجینه عظیم تجربیات به دست آمده توسط کارگران و فداکاری‌های اولین ملتی که موفق به رهایی از سرمایه‌داری گردید، امتناع ورزید.

تئوری انقلابی در مفهوم تاریخی انقلاب روسیه و ارتباط آن با امروز
 در بحثِ تجربه مشترک جنبش طبقه کارگر که اتحاد شوروی از آن زاده شد، سوسیالیست‌های قرن ‌بیست ‌ویکم بر مبنای انواع شهروندی انتزاعی، به مفهوم مبهم و آرمانی «دمکراسی مشارکتی» برمی‌گردند. آنها تصور می‌کنند که کسب قدرت [سیاسی] نه از راه شکستن روابط اجتماعی استثماری و درگیر شدن با قدرت سیاسی، بلکه از راه ایجاد روابط همکاری‌های اقتصادی هم‌زمان با برقراری هماهنگی‌های مشترک، به دست می‌آید. با وام گرفتن از کلمات مارکس، برنامه آنها، یکی از «تصاویر خیالی برای آینده جامعه»، از «آزمایش‌های کوچک»، [و] از «قلعه‌ها در هوا» است. آنها بجای انقلاب، مهندسی لیبرالی جامعه، «دمکراسی» سالن‌های شهر، و خودیاری بَدَوی را پیشنهاد می‌کنند. مارکس، در مانیفست کمونیستی، این حلقه‌ی «سوسیالیست‌ها» را به عنوان ظهور «باور تعصب‌آمیز خرافی تحت تأثیر معجزه‌آسای علوم اجتماعی خود» تعریف می‌کند.

 ما جوهره لنینسم انقلابی در عمل را بحث کرده‌ایم. ما تئوری انقلابی لنین در مفهوم تاریخی انقلاب روسیه را مطالعه کرده‌ایم. اما ارتباط آنها با امروز چیست؟

 البته اغلب با لنینیسم توسط بسیاری مخالفت شده، و هنوز همچنان مورد بحث و جدل‌ است.
 در بیشتر طول زندگی من – و من جوان نیستم – بسیاری در اروپا و آمریکای شمالی، راه به سوی سوسیالیسم را به عنوان یک روند صلح‌آمیزِ پارلمانی، [که] اغلب به وسیله ائتلاف‌ها و در مراحل ناپیوسته پیش می‌رود، تصور کرده‌اند. البته احزاب کمونیستی و کارگری تشخیص می‌دادند که طبقات حاکم به هرحال بی‌رحمانه مقاومت می‌کنند، اما بسیاری [نیز] یک ائتلاف وسیع ضدانحصارات یا جبهه مردمی را به عنوان سنگری علیه واکنش‌های خشن ارزیابی می‌کردند. آنها وسعت آن (این ائتلاف یا جبهه مردمی – مترجم) را تضمینی علیه شکست (به عبارتی ضمانتی برای پیروزی) می‌دیدند.

 متأسفانه، تاریخ سایه بلند خود را بر این دیدگاه افکند. هیچ روند تدریجی و پارلمانی به سوسیالیسم تبدیل نشده است. اما امروز، جنگ‌ها و بحران‌های سیاسی و اقتصادی زمینه مستعدی برای یک حزب انقلابی برای رهبری توده‌ها با هدف کسب قدرت سیاسی فراهم کرده است. به نظر می‌آید،این‌ها شرایط لازم برای یک تحول کیفی باشند. هرچند از بسیاری جنبه‌ها باهم متفاوت‌اند، انقلاب‌های ضدسرمایه‌داری عمدتاً شبیه الگوی «لباس نمایش» ۱۹۰۵ و انقلاب بلشویکی ۱۹۱۷ شده‌اند. این واقعیتی است که به سادگی بیان می‌شود.

 چرا بسیاری از مبارزان چپ امروز از نمونه بلشویکی روی گردانده‌اند؟ آیا دوران ما چنان تغییر چشمگیری کرده است که این نمونه با امروز تناسبی ندارد؟

 به باور من، پاسخ، بعضاً، در ویژگی خاص دوران بین جنگ اول و دوم جهانی، بخصوص در اروپا، قرار دارد. اگر چیزی ویژگی آن دوران باشد، همان ظهور فاشیسم و تهدید فاشیسم در میانه یک بحران اقتصادی جدی جهانی است. در بسیاری از موارد، همچنین این بحران‌ها، رشد نفوذ توده‌ای احزاب انقلابی کارگری و سوسیالیستی را تسریع کردند. فاشیسم، به عنوان یک پدیده تاریخی، دقیقاً به عنوان پاسخی به تهدیدهای ظاهراً مهارنشدنی که حکومت بورژوازی با آن مواجه است، سر برمی‌آورد. وقتی این تهدیدها به نقطه بحرانی خود می‌رسند، طبقات حاکم پرده‌ها را کنار می‌زنند، و ضمن دمیدن محتاطانه در توهم دمکراسی، راه یک سلطه دیکتاتوری عریان را برمی‌گزینند.

 جنبش چپ در پاسخ، یک رویکرد تاکتیکی انتخاب کرد، رویکرد یک جبهه مردمی یا جبهه خلق علیه فاشیسم. احزاب کارگری و کمونیستی کوشیدند تا همه نیروهای سالم، همه بخش‌های مردمی جامعه عاری از آلودگی ایدئولوژی فاشیستی را، علیه فاشیسم، با اعلام هدف کنار زدن فاشیسم یا شکست آن، متحد کنند.

 این تاکتیک به معنای پاسخی موقت به یک لحظه استثنایی قریب‌الوقوع تاریخی بود، زمانی که واکنش خشونت‌بار ضدکمونیستی، تهدیدی برای تسلط بر بسیاری از کشورها و تضعیف اولین و تنها دولت کارگری گردید. اگر کسی به دنبال سندی برای دستور کار فاشیستی است، می‌تواند آن را در «معاهده ضدکمینترن» که در نوامبر ۱۹۳۶ توسط همه کشورهای فاشیست امضا شد، پیدا کند.

 در مرکز جبهه مردمی و به پیشنهاد رهبری آن، انقلابیون اتحادهایی را با دیگر سازمان‌ها و احزاب کارگری شکل دادند -جبهه‌های متحد علیه فاشیسم. وقتی این تاکتیک، به عقب نشاندن قاطع فاشیسم و دفع جنگ جهانی انجامید، بسیاری را به جنبش ضدفاشیستی، و به احزاب کمونیستی یا حلقه‌های اطراف آنها جلب کرد. چپ مارکسیست لینیست با ادامه تاکتیک‌های جبهه متحد در [جنبش] مقاومت علیه جنگ دوم، و پشتیبانی آن تلاش‌ها، با از خودگذشتگی، جانفشانی، و پایبندی صادقانه‌شان به شکست فاشیسم، میلیون‌ها نفر را بدرستی تحت تأثیر قرار داد. احزاب کمونیستی و کارگری با افزایش قابل توجه اعضا و پیروان‌شان در طول جنگ و بعد از آن، پاداش خود را دریافت کردند.

 اما برخلاف تصمیم بلشویک‌ها و دیگر سوسیالیست‌های جناح چپ در آخرین روزهای جنگ جهانی اول و بعد از آن، بیشتر احزاب کمونیست انتخاب کردند که «جنگ را به جنگ داخلی طبقات ستمدیده علیه ستمگران خود» تبدیل نکنند؛ آنها انتخاب کردند آب‌های انقلابی را، آنطور که لنین در ۱۹۱۵ اصرار داشت، آزمایش نکنند. آنها انتخاب کردند که حمایت توده‌ای فزاینده خود را در یک چالش مستقیم علیه سرمایه‌داری به خطر نیاندازند. در عوض، انتخاب کردند که تاکتیک جبهه متحد را همچنان در یک شکل پارلمانی ادامه دهند. آنها ادعا می‌کردند، می‌شود با ائتلاف‌ها یا اتحادهای پارلمانی، چندحزبی،و گاهاً چندطبقه‌ای (کارگران و سرمایه‌داران باهم، مترجم.)، با قدم‌های ناپیوسته پیشرفت و تحکیم، پیشرفت و تحکیم، به سوسیالیسم رسید.

 گرچه این تاکتیک در دهه‌های اول بعد از جنگ موفق به بُردهای قابل توجه انتخاباتی گردید،در دهه ۱۹۷۰ ناکارآمدی خود را نشان داد. احزاب به سازمان‌هایی کمتر برای طبقه کارگر و بیشتر هوادار فوری اصلاحات تبدیل شدند.۷ سازش و همکاری، کلمات کلیدی شدند. تحکیم ادامه یافت، اما نه با پیشرفت. امروز،بسیاری از احزاب سابقاً توده‌ای کمونیستی بسیار ضعیف‌تر و حتی بی‌تناسب [با نام‌شان] هستند. علاوه بر این، شکاف بین احزاب و ظهور خشم وسیع طبقات زحمتکش رو به رشد است.

 برخی ممکن است بگویند که شرایط بعد از جنگ برای تکرار انقلاب بلشویکی آماده نبود. برخی دیگر ممکن است بگویند کارگران متحد نبودند. یا که، کارگران از جنگ فرسوده شده بودند. شاید این دلایل کمی درست باشد. اما واقعیت ساده این است که ادامه جبهه مردمی یا جبهه متحد علیه فاشیسم، به عنوان مسیری استراتژیک به سوسیالیسم، شکست خورده است.

 البته هرجا کمونیست‌ها در ادارات منطقه‌ای و محلی پیروز شدند – کمربند سرخ ایتالیا، بسیاری از شهرهای فرانسه و دیگر مراکز اروپایی – آنها به عنوان خدمتگزاران نمونه، عاری از فساد، پاسخگو به شهروندان، و متعهد به پیشرفت‌های مدنی خدمت کردند. آنها از این جنبه‌ها از سیاستمداران بورژوازی فاصله داشتند. احزاب کمونیست جنبش‌های کارگری را تقویت کردند و میلیون‌ها نفر را علیه امپریالیسم گردآوردند. اما نه سوسیالیسم به دست آمد و نه از طریق استراتژی جبهه مردمی، در اروپا و آمریکای شمالی به آن نزدیک‌تر شد.

 واقعیت تلخ پیشروی ناچیز به سوی هدف سوسیالیسم، باید سبب تفکر عمیق مارکسیست‌ها و دوستان‌شان درباره راهِ پیشِ رو‌ گردد.

 چند سال پیش، اثر توماس پایکتی۸ فضایی روشن و گفتگویی نو درباره عدالت اقتصادی به وجود آورد. البته، یافته‌های بشدت هیجان‌انگیز او بحث‌های گسترده و حادی را دامن زد. اما مهمترین جنبه مطالعه پایکتی توسط بسیاری نادیده گرفته شد: گرایش تاریخی نابرابری سرمایه‌داری حاوی یک انحراف است.

 پایکتی مانند مارکس، یک مقطع طولانی، یک مقطع بسیار طولانی را مطالعه کرد که نشان می‌دهد دوران بین‌جنگی، جنگ جهانی دوم و تقریباً دوره سی‌ساله بعد از آن، یک دوره انحرافی در مسیر نابرابری به نمایش می‌گذارد. دوران بعد از جنگ، بخصوص،زمانی از برابری نسبی را نشان می‌دهد، زمانی که سرمایه‌داری دو روی گرم‌تر و خشن‌تر را [هم‌زمان] نشان داد. جامعه‌شناسان دیگری نیز همین نظر را دارند، اما هیچکدام، آن را به اندازه پایکتی قانع‌کننده بیان نکرده‌اند. اروپاییان این دوره را «سی‌ساله باشکوه» نامیده‌اند.

 نظر خود من این است که، این دوره از یک سرمایه‌داری نرم‌تر، نشان‌دهنده نوعی پرداخت حق بیمه طبقات حاکمِ نگرانِ ظهور کمونیسم – نوعی معامله بر سر صلح برای همکاری‌های دوران جنگ سرد -بود. اما این بحث ما را از گفتارمان دور می‌کند.

 نکته مهم این است که این دورانِ از نظر تاریخی انحرافی، با پذیرش استراتژی جبهه مردمی به عنوان راه به سوی سوسیالیسم مصادف است. فروکش کردن مبارزه طبقاتی‌ به واسطه دولت‌های رفاه و رفتار متعدل سرمایه‌داری،پیشرفت، [حضور] چند حزبی (multi-party)، رویکرد درهم طبقاتی (multi-class approach) – احتمالاً – [همه این‌ها] در طول آن دوره شاید به نظر بسیاری، از جمله کمونیست‌های اروپایی و آمریکایی جذاب بیاید.

 اما به هر تقدیر آن دوران به سر آمده است.
 سرمایه‌داری از دهه ۱۹۷۰، با تحت فشار قرار دادن طبقه کارگر جهان برای هر قطره‌ای از ارزش اضافی، روش سبعانه خود را از سر گرفته است. نرخ استثمارِ نیروی کار افزایش یافته و با جابجایی سرمایه به بازارهای تازه و ارزان‌تر نیروی کار، این نرخ همچنان به طور چشمگیری در حال بالا رفتن است. پیامدهای این جابجایی‌های سرمایه‌داری، سقوط استانداردهای زندگی، فقر و فلاکت است. برخی ظهور مجدد سرمایه‌داری غارتگر و افسارگسیخته را تولد عصری تازه – دوران «نو لیبرالیسم» می‌نامند. اما این به نوعی منحرف کردن موضوع است. مطالعه ژرف پایکتی نشان می‌دهد که سرمایه‌داری غارتگر و افسارگسیخته، در واقع چهره عادی (طبیعی) سرمایه‌‌داری، و روش معمول انباشت سرمایه است.

 امروز، سرمایه‌داری به راه خود بازگشته است. کارگران را در تمام قاره‌ها به فلاکت می‌کشاند، دره‌عمیقی بین زندگی بورژوازی و زحمتکشان به وجود می‌آورد، و هر امیدی برای آینده بهتر در توده‌ها را خفه می‌کند. رقابت، استانداردهای زندگی را به پایین رانده، همچنان که بازارها، برای هزینه‌های کمتر با مقاومت کمتر، از محلی به محل دیگر می‌روند، شهرها و شهرک‌ها به تمامی ویران و به آتش کشیده می‌شوند. فعالیت‌های دولتی یا از بین رفته و یا خصوصی شده‌اند. و فرهنگ، اساس و بنیان خود را از دست داده است. «ریاضت» آه و ناله‌ای است که تمام شبکه‌های امنیتی دولتی را توجیه می‌کند.

 جنگ‌ها بی‌وقفه ادامه دارد و در هر جا مانند چوب خشک ناگهان شعله‌ور می‌شود. تغییر متحدین، روابط بین‌المللی را بی‌ثبات‌تر می‌کند. جنگ برای تصاحب بازارها شدت گرفته، و شدت گرفتن آن درگیری‌های بیشتری را نوید می‌دهد. شیاطینِ هراس‌آفرین خواهان سرعت بخشیدن به مسابقه تسلیحاتی هستند. نهادهای سرمایه‌داری در بحران عمیقی فرورفته‌اند؛نظرخواهی‌ها نشان می‌دهند که اعتماد و اطمینان به آنها بشدت کاسته یا اصلاً وجود ندارند. مشارکت در نهادهای سیاسی در حال کم شدن و احزاب حاکم اعتبار خود از دست می‌دهند. رأی دهندگان با استیصال به «نو» رأی می‌دهند به امید آنکه تغییری ظهور کند.

 ارگان‌های امنیتی بشدت سرکوبگر و نژادپرست هستند. دادگاه‌ها فاسد و مستبدانه است. دستگاه جلب رضایت – رسانه‌های سرمایه‌داری، نهادهای آموزشی، و صنایع تفریحی – رسوا شده‌اند. مردم به اخبار و متخصصان کمتر و کمتر اعتماد می‌کنند. مردم به رسانه‌های جایگزین بیشتر و بیشتر روی می‌آورند.

 و اقتصاد جهانی در بدترین بحران از زمان «بحران بزرگ» (دهه ۱۹۳۰. مترجم) قرار دارد.دوره‌های رکود با لرزهای شدیدتری دنبال می‌شوند که سرمایه‌داری را به دام نابودی می‌رانند.

 در متن این بحران چندسویه‌ی در حال تعمیق، تاکتیک دوران بعد از جنگ به نظر بیشتر و بیشتر ناکارا می‌آید. ادامه ناکارآمدی سرمایه‌داری، ایده سوسیالیسم را هرچه بیشتر مطرح می‌کند. خشم و یأسی که به طور فزاینده در توده‌های مردم دیده می‌شود، قطعاً نشانه یک ناراضیتی عمیق نسبت به نظام جاری است. اگر مشت‌ها هنوز بالا نیامده، شاید بشود تصور کرد که بسیاری از مردم دارند به آن می‌اندیشند. آنها بیشتر نیازمند یک حزب انقلابی برای سوسیالیسم هستند.

 من با تکرار این فراز تاریخی علمی که، ما راه اثبات‌شده‌ای به سوسیالیسم داریم، سخنم را به پایان می‌برم. توده‌های خشمگین و ناراضی به سوی انقلاب سوسیالیستی پیش می‌روند. ما با لنینیسم، ابزار آموزش و تهییج صبورانه و پایدار زحمتکشان را در اختیار داریم تا آنها را برای چنان مبارزه‌ای تجهیز کنیم. ما برای لحظه‌ای آمادگی داریم که شرایط فراهم، و فقط نیاز به یک تکان از طرف حزب انقلابی‌ست تا همه چشم‌اندازهای انقلاب باز شود.

 زمانی که لنین از مبارزه پارلمانی پشتیبانی کرد، از آن به عنوان عرصه‌ای برای برانگیختن اندیشه‌های انقلابی، و بی‌اعتبار کردن سرمایه‌داری، دفاع کرد. او دائماً از هر وسیله‌ای که توسط بورژازی در دسترس قرار می‌گرفت، استفاده می‌کرد، اما فقط برای پیش‌روی به سوی درهم شکستن دستگاه سرمایه‌داری و ساختن سوسیالیسم.

 من اعتقاد دارم، این درس‌های لنین است که ما باید بعد از صدسال از انقلاب بلشویکی، به آنها بازگردیم.

 
* زیرعنوان‌ها از مترجم است.

توضیحات مترجم:
۱. جیمز کونولی (James Connolly)، انقلابی و رهبر جنبش کارگری ایرلند در ۱۸۶۸ متولد شد. کونولی که خود از یک خانواده زحمتکش و زاده فقر بود با مطالعه آثار عملی مارکسیسم، بسیار زود در عرصه مبارزات اجتماعی قرار گرفت و نقش درخشانی در رهبری جنبش استقلال ایرلند ایفا کرد و عاقبت در ۱۲ ماه می ۱۹۱۶ اعدام شد.

۲ و ۳ و ۴. بوهِمیا، هوسیت‌ها و تبوریت‌ها:
  منطقه بوهم که امروز به نام چک شناخته می‌شود در اواسط قرن چهاردهم دارای ثروت و جمعیت فراوان بود که به تدریج به اشغال ژرمن ها و کلیسای کاتولیک درآمد. بهره کشی مضاعف از مردم فقیر پراگ و بوهم سبب شد تا در 1414م. هزاران نفر از محرومان این منطقه از کلیسای کاتولیک روی برگردانند و شنونده خطیبی شجاع به نام یان هوس شوند. هوس فارغ التحصیل دانشگاه پراگ و دشمن سرسخت کشیشان نیرنگ باز و شخص پاپ بود و در نهایت کلیسا با حیله او را گرفت و به جرم کفرگویی در آتش سوزاند (1415م.) مرگ او سبب شعله ور شدن آتش قیام در سراسر بوهم شد.
  طرفداران هوس که خود را هوسیت می‌نامیدند در 1419م. موفق به تسخیر شهر پراگ شدند و ژرمن‌ها و کشیش‌های کاتولیک را از کشورشان بیرون کردند. هوسیت‌ها در ابتدا دو دسته بودند: تبوریت‌ها که مردم عادی و تهیدست بودند و اعتدالیون که ثروتمندان بوهمی بودند و تنها هدف‌شان خلاصی از مالیات‌های سنگین کلیسا و ژرمن‌ها بود.
  تبوریت‌ها به اقدامات خود شدیداً اعتقاد داشتند و با هم قسم یاد کرده بودند که به یاری فقرا بشتابند و هرچه به دست می‌آورند را نیز به طور مساوی تقسیم کنند. آنها همدیگر را برادر یا خواهر خطاب می‌کردند. تفاوت این گروه با اعتدالیون از همان ابتدا مشخص بود.

۵. توماس مونستر (Thoas Munzer) در قرن ١٥ میلادی رهبر جنبش دهقانان فقیر در جنگ دهقانی آلمان به نحو درخشانی خواسته‌های محرومان روستا را در قالب مذهب بیان داشت، مونستر به مخالفت با نظریات سنت اگوستین برخاست، اگوستین استقرار حاکمیت کلیسا را بر همه عرصه‌های زندگی اجتماعی «حکومت الهی» می‌دانست، در حالیکه تصور مونستر از حکومتی که بدان باور داشت، اصلاحات در دولت و کلیسا و حکومت توده‌های محروم بود که در آن مالکیت خصوصی، ستم اجتماعی، دولت بیگانه از مردم، امتیازات و تمایز طبقاتی وجود نداشت.

۶. آنتانت، اتحادی بین انگلیس، فرانسه و روسیه در جنگ اول جهانی

۷. بحث درباره احزاب سوسیال دمکرات در اروپا است که امروز، با احزاب راست طرفدار سرمایه‌داری در اروپا از نظر مواضع طبقاتی چندان تفاوتی ندارند.

۸. توماس پایکتی اقتصاددان فرانسوی متولد ۱۹۷۱، نویسنده کتاب «سرمایه در قرن بیست و یکم» (Capital in the Twenty-First Century) است که در سال ۲۰۱۳ منتشر شد. پایکتی در این کتاب تمرکز ثروت و توزیع آن در ۲۵۰ سال گذشته را بررسی کرده، و مطرح می‌کند که نرخ بازگشت سرمایه در کشورهای توسعه یافته بالاتر از نرخ رشد اقتصادی است و همین امر سبب افزایش نابرابری در ثروت می‌شود. از این کتاب دو ترجمه به فارسی منتشر شده است: یکی  تحت عنوان «سرمایه در قرن بیست و یکم» ترجمه اصلان فودجانی، و دیگری با عنوان «سرمایه در سده‌ی بیست و یکم» ترجمه ناصر زرافشان.
 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *