تروریسم غرب نه، تروریسم سرمایهداری جهان
این نویسندگان با آن که خود را در طیف چپ تعریف میکنند اما از جهانبینی منسجمی برخوردار نیستند؛ متفکرانی هستند که تا حدود زیادی سرمایهداری بهویژه سرمایهداری نولیبرال را میشناسند و آن را رد میکنند، اما از جایگزین مارکسیستی آن آگاهانه یا ناآگاهانه پرهیز میکنند. در اینگونه آثار، ادبیات مشترکی وجود دارد. ادبیاتی که میکوشد از کاربرد کلیدواژههای کلاسیک مارکسیستی ازجمله امپریالیسم، سرمایهداری، سوسیالیسم، طبقه، انترناسیونالیسم و … خودداری ورزد یا در کاربرد آن پیگیر نباشد. نوام چامسکی و آندره ولچک هم با رواداری معینی، در همین چارچوب قرار میگیرند. نویسندگان کتاب بهجای عبارت روشن و معنادار «تروریسم سرمایهداری» که بیانگر مضمون کتاب است ترجیح میدهند از عبارت مبهم و فاقد معنای سیاسی «تروریسم غرب» استفاده کنند.
نوام چامسکی زبان شناس، اندیشمند و انسان پیشرو، در یکی از کتابهای خود به نام “راهزنان و امپراتوران قدیم و جدید” به تمثیلی از سنت آگوستین اشاره میکند: “آگوستین قدیس روایت میکند که اسکندر مقدونی دزدی دریایی را اسیر کرد، از او پرسید: تو چطور به خودت اجازه میدهی به دریا دست اندازی و مردم را بیازاری و غارت کنی؟ دزد دریایی پاسخ داد: تو چطور به خود اجازه میدهی به جهان دست اندازی و مردم را بیازاری و غارت کنی؟ من که با یک کشتی کوچک راه مردم را میگیرم، به من میگویند راهزن، اما تو که با یک ناوگان بزرگ این کار را میکنی، به تو میگویند امپراتور. و آگوستین قدیس پاسخ راهزن را متین و مستدل یافت.”
چامسکی از نقل این روایت به مصداق امروزی این تمثیل میرسد؛ به مقایسه میان ایالات متحده آمریکا در عرصه تروریسم جهانی با راهزنان و تروریستهای گوناگونی که هر یک قلمروی را، عرصه آزار کرده اند. (ص ۱۰)
در واقع از ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱، تمام هدف امپریالیسم این بوده است که به جای امپراتوری سرمایه، راهزنان خرده پا هدف قرار گیرند تا نظام سرمایهداری که از تمام انگشتان آن گرسنگی، تیره روزی، جنگ، آوارگی و … برای اکثریت مردم میچکد، از حیطه شناخت مردم دور بماند. بنابراین به واژه تروریسم معنایی تازه داد و با تبلیغات گسترده آن را در میان مردم رواج داد و جا انداخت که “تروریسم اراده و عملی است که تعرض به حریم منافع دولتها و انحصارات جهان سرمایهداری به ویژه ایالات متحده آمریکا آماج آن باشد.”
در کتاب “درباره تروریسم غرب؛ از هیروشیما تا پهبادها”، نویسندگان میکوشند به مهم ترین گره گاهها و شاخصهای تروریسم جهان امروز بپردازند و از عوامل اصلی آن سخن بگویند: آیا ارتکاب فاجعه هیروشیما توسط آمریکا، آن هم در آخرین روزهای جنگ جهانی دوم، انگیزه ای مهم تر از قدرت نمایی، ارعاب و اخطار به دیگر پیروزمندان جنگ جهانی دوم داشت؟ آیا براندازی دولتهای قانونی و مستقل در ایران ، اندونزی، شیلی و … و راه اندازی جنگهای تحمیلی فاجعه بار در ویتنام، خاورمیانه، آفریقا و … را میتوان از دایره مفهوم تروریسم خارج کرد؟ آیا میتوان ابعاد واقعی فجایع انسانی امروز را بدون تامل در پیشینه استعماری رویدادهای معاصر دریافت؟ و … در واقع گرانیگاه این کتاب نه تروریسم راهزنان، بلکه تروریسم امپراتوران است.
این کتاب که محصول گفتگوی نوام چامسکی و آندره ولچک، روزنامه نگار و پژوهشگر چک تبار آمریکایی است؛ به امپراتوران سدههای جدید که خاستگاهشان غرب و قلمروی نفوذشان سراسر جهان است ، میپردازد، اما روشن است که در این گفتگو مفهوم غرب در مفهوم جغرافیایی آن محدود نمیشود و از آمریکا تا استرالیا را در بر میگیرد. در واقع زمینه بحث، کارنامه و میراث فرهنگ استعماری است از جنگ جهانی دوم تاکنون.
آندره ولچک (۱۹۶۳)، مستند ساز دهها فیلم از حقایق تلخ و تکان دهنده جهان، میگوید که گرچه این کتاب حاصل گفتگوی دو روز کامل با نوام چامسکی (۱۹۲۸) است، اما از پیشینه ۱۵ ساله ای از دوستی، نامه نگاری و بحث و گفتگو برخوردار است. آندره ولچک از تجربههای دهشتناک خود در بسیاری از کشورهای جهان و تصویر باژگونه ی آنها در رسانههای جهان که بخش اعظم آنها را امپریالیسم جهانی هدایت میکند، سخن میگوید. “آنچه من در مطبوعات غربی خوانده ام، با آنچه خود به گواهی چشم و گوش، در اقصی نقاط جهان شاهد بوده ام، سازگار نیست. رسانههای اصلی غرب، رژیمهای فئودالی ورشکسته را با عناوینی چون دموکراسیهای تازه نفس غسل تعمید میدهند و حکومتهای مذهبی سرکوبگر را رژیمهای معتدل و مدارا گر معرفی میکنند و در همان حال، دولتهای ملی و متمایل به اصلاحات اجتماعی را به باد طعن میگیرند و الگوهای بومی توسعه اجتماعی آنها را بی بها جلوه میدهند. آوازه گران- تبلیغات چیهای – چرب دست واشنگتن و لندن افکار عمومی جهانیان را از گزند به اصطلاح حقایق ناخوشایند “حراست “میکنند و برداشتها و باورها را، جهت میدهند و همانطور که برای آب کردن خودروها و تلفنهای همراه، از طریق آگهیها و تبلیغات مستمر، بازار مییابند، افکار عمومی را نیز به عرصه و آماج بازاریابی تبدیل میکنند.”(ص۱۵) ولچک از شبح شومی که بر گرد جهان میگردد، سخن میگوید: “ترس و وحشت و پوچ انگاری در جهان، افزایش یافته است؛ ترس از آماج حمله قرار گرفتن و کیفر دیدن از قدرقدرتهای غربی، برچسب خوردن و تحریم شدن. آن پوچ انگاری که آوازه گران، منادی آنند، به شدت در رسانههای غرب و محافل دانشگاهی، جای گیر شده است. عوامل اشاعه هم، آن مهرههای تبلیغاتی هستند که اجیر شده اند تا به هر اندیشه و آرمان ترقی خواهانه ای که در جهان مطرح میشود، بتازند. خوش بینی، شور و شوق و همه آرزوهای معطوف به جهانی بهتر، بی اعتبار و تخطئه میشوند و یا دست کم مورد تمسخر قرار میگیرند.”(ص ۱۶) اما تاکید میکند که هرگاه احساس یاس و درماندگی به او دست میدهد؛ به یاد جمله ای از برتراند راسل میافتد که در اتاق چامسکی در ام. آی. تی. آویخته است: “سه شور ساده اما به غایت نیرومند، زندگی مرا رقم زده اند؛ آرزوی عشق، جست و جوی دانش و غم جانکاه درد و رنج بشر.”(ص۱۹)
کتاب ارزشمند “تروریسم غرب” که با ترجمه درخشان “مازیار کاکوان” و نشر دقیق و پاکیزه “انتشارات مهراندیش” به چاپ رسیده است؛ در نه فصل “میراث مرگ بار استعمار؛ لاپوشانی جنایات غرب؛ تبلیغات و رسانهها؛ اردوگاه شوروی؛ هندوستان و چین؛ آمریکای لاتین؛ خاورمیانه و بهار عربی؛ امید در مصیبت دیده ترین بخشهای جهان و سرانجام زوال قدرت ایالات متحده آمریکا” تاریخ استعماری امپریالیسم جهانی و بویژه امپریالیسم رسانه ای حاکم بر جهان را توصیف و افشا میکند. گرچه این کتاب یک کتاب مستند تاریخی نیست و ناچار از بخش مرجع، که اعتبار بخش ترین و مهم ترین بخش هر کتاب علمی تاریخی است؛ محروم است اما میتواند در انگیزش خواننده برای کنکاشی پیگیرانه و حقیقت یابانه ی واقعیتهای جهان بسیار راهگشا باشد. کتاب حاصل گفتگوست و بنابراین نمیتواند دارای مرجع باشد، اما میتواند تردید را در ذهن خواننده اسیر در شبکه اختاپوسی امپریالیسم رسانه ای ایجاد کند و او را ترغیب به جمع آوری دادهها، یافتن رابطه ی میان پدیدهها، کشف حلقه اصلی و سرانجام یافتن حقیقت کند، بویژه که گفتگو کنندگان – نوام چامسکی و اندره ولچک – شخصیتهایی معتبر و ترقی خواه هستند.
در بخش نخست،”میراث مرگ بار استعمار “از گفتگوی آندره ولچک و نوام چامسکی در مییابیم که از پایان جنگ جهانی دوم تاکنون حدود ۵۰ تا ۵۵ میلیون نفر در سراسر جهان قربانی استعمار و نواستعمار غرب شده اند … افزون بر قربانیان مستقیم جنگها، کودتاهای نظامی و دیگر منازعات غرب افروخته، صدها میلیون نفر قربانی خاموش، فلک زده و سیه روز این دوره از سیطره غرب بوده اند … طبق بررسی مجله پزشکی “لان ست”، سالانه ۶ میلیون کودک به خاطر عدم دسترسی به فرآوردههای دارویی اولیه که تهیه آنهاواقعا هزینه ای ندارد، جان خود را از دست میدهند … نخستین اردوگاههای کار اجباری نه در آلمان نازی، بلکه در کنیا و آفریقای جنوبی، توسط امپراتوری بریتانیا پدید آمد و البته هولوکاستی که در اروپا صورت گرفت و یهودیها و کولیها، قربانیان آن بودند، نخستین هولوکاست آلمانیها نبود. آنهاپیش از آن، در دماغه جنوبی قاره آمریکا و در بسیاری نقاط دیگر، مرتکب قتل عامهای هولناکی شده بودند. آلمان اکثریت مردم قبیله “هه ره رو” را در نامیبیا از میان برد. اما از این موضوع نه در آلمان و نه در دیگر کشورهای اروپا سخنی به میان نمیآید … حتی در فاجعه هولوکاست، بلایی که بر سر کولیها آمد، بدتر از مصیبتی بود که گریبانگیر یهودیان شد. اما زجر و عذابی که کولیها متحمل شدند نه آن زمان، آن طور که باید مطرح شد و نه امروز مردم از آن آگاهی دارند. مثلا در سال ۲۰۱۰، دولت فرانسه تصمیم گرفت کولیهای مقیم فرانسه را اخراج کند و آنها را وحشت زده و درمانده، در دامن رومانی بیندازد … در جمهوری چک مدرن، دیوارهایی برای مجزا کردن کولیها وجود دارد. رفتار دولت چک نسبت به کولیها، به مراتب خشونت بارتر از رفتار موگابه با دامداران و کشاورزان سفید پوست زیمباوه است … اما چون جمهوری چک از سالهای ۹۰ به این سو متحد وفادار غرب است، این موقعیت به او داده شده که از نظر رسانههای عمومی غرب مصون از انتقاد شود … در سالهای اخیر در کنگوی شرقی شماری از مصیبت بارترین فجایع جهان رخ داده است. احتمالا ۳ تا ۵ میلیون نفر کشته شده اند. چه کسی را میتوانید مقصر بدانید؟ قربانیان توسط نیروهای شبه نظامی به قتل رسیده اند. اما پشت سر این شبه نظامیان شرکتهای چند ملیتی و حکومتهایی هستند که به دیده نمیآیند … این تعداد تقریبا معادل شمار مردمی است که در آغاز سده بیستم توسط لئوپولد دوم، پادشاه بلژیک به قتل رسیدند … کسی فعالیت شرکتهای چند ملیتی را در حال بسیج شبه نظامیان برای کشتار مردم نمیبیند. در نتیجه آنها این امکان را مییابند که به ماده “کولتان” که در تلفنهای همراه کاربرد دارد و همچنین سایر عناصر معدنی گرانبها دست یابند … در نوامبر سال ۱۹۶۱ کندی به نیروی هوایی ایالات متحده آمریکا دستور بمباران ویتنام جنوبی را داد. او به آنها اختیار تام داد تا با بمبهای ناپالم و سلاحهای شیمیایی جنگلها و کشتزارهارا نابود کنند … اثرات سلاحهای شیمیایی هنوز که هنوز است قربانی میگیرد … کامبوج و لائوس نیز دچار همین مصیبت شدند. درباره فجایع دوره رژیم پل پوت در کامبوج بسیار سخن گفته شده، اما از شرایطی که منجر به این وقایع شد، سخنی به میان نمیآید. در آغاز دهه ۷۰، نیروی هوایی ایالات متحده آمریکا، مناطق روستایی کامبوج را بمباران کرد. میزان و شدت این بمبارانها به اندازه مجموع عملیات هوایی نیروهای متفقین در اقیانوس آرام، طی جنگ جهانی دوم بوده است. آنها بمباران بی امان کامبوج را در اجرای این توصیه کسینجر عملی کردند: “بسیج هر آنچه قادر به پرواز است، برای نابودی هر آنچه بر زمین میجنبد.”… در آنجا نیز کارزاری سازمان یافته و هدایت شده توسط رسانههای عمومی غرب برای جعل و تحریف رویدادها به راه افتاد. کامبوج در دوره پل پوت به عنوان یکی از مخوف ترین نمونههای جنایت کمونیسم تصویر شد و اصل داستان، یعنی نسل کشی در آسیای جنوب شرقی توسط غرب یا کمرنگ شد یا به کلی حذف گردید. ایالات متحده آمریکا با هواپیماهای ب. ۵۲ نواحی روستایی لائوس و کامبوج را بمباران کرد تا این دو کشور را از پیوستن به مبارزه رهایبخش ویتنام بازدارد. میلیونهاانسان به قتل رسیدند. (طی ۹ سال ۱۹۶۴- ۱۹۷۳، دو میلیون تن بمب بر خاک لائوس فروریختند) … در کامبوج همه چیز با گماشتن یک حکومت غیر قانونی و فاسد از جانب آمریکا در پنوم پن آغاز شد. صحبت از فجایع خمرهای سرخ و به اصطلاح کمونیسم به نظر من قدری مضحک و سئوال برانگیز است. کامبوج دور افتاده از جهان، تا پیش از بازگشت پل پوت از فرانسه، از ایدئولوژی کمونیسم چندان چیزی نمیدانست. پل پوت هم در کافههای پاریس اطلاعاتی سطحی و افراطی از این مقوله به هم زده بود. آنچه من در کامبوج شنیدم این بود که … در دوره بمباران مناطق روستایی کامبوج توسط آمریکا، پنوم پن در واقع همدست آمریکا بود و روستاییان از شهرنشینان پنوم پن عمیقا بیزار شده بودند و آنها را نیز در فلاکت خود مقصر میدانستند. آنها دست حمایت گر واشنگتن را پشت نخبگان شهری ندیدند. این نفرت ربطی به ایدئولوژی کمونیسم نداشت و در این تردیدی نیست که شمار قربانیان بمبارانهای ایالات متحده آمریکا به مراتب بیشتر از قربانیان خمرهای سرخ بوده است. و آنگاه که با پیروزی ویتنام بر آمریکا، کامبوج آزاد شد و خمرهای سرخ نیز از قدرت رانده شدند، نماینده ایالات متحده آمریکا در سازمان ملل، “تقاضای بازگرداندن قدرت به حکومت قانونی” یعنی همین خمرهای سرخ را مطرح کرد! آمریکا با ویتنام، یکی از متحدان شوروی، در جنگ بود و کاری به کار رژیمی نامتعارف که خود را مائوئیست میدانست، نداشت. اما فجایع دوره پل پوت را ثمره ایدئولوژی کمونیسم دانستن، محصول دروغ پردازی آشکار منابع غربی است … تشابه زیادی بین آنچه در آسیای جنوب شرقی گذشت، با انچه در رواندا، اوگاندا و جمهوری دموکراتیک کنگو در جریان است، وجود دارد. ما در اینجا هم شبه نظامیانی را میبینیم که در کار کشتار میلیونها انسانند. تصویری که رسانههااز مردم بومی به دست میدهند، در حد موجوداتی وحشی و تقریبا حیوان گونه است. حکومتهاو کنسرنهای غربی چنان دور از نظرند که مسئولیتی متوجه آنهانمیشود. (صص۲۱ – ۳۱)
اما نکته فاجعه بار این است که به خاطر کارکرد امپریالیسم خبری و رسانه ای، نه تنها استعمار، از زیر ضرب مردم خارج میشود، بلکه چهره اش را آرایش میکند و مردم را میفریبد و باعث میشود که گاه مردم حسرت دوران استعمار را بخورند. “برگردیم بر سر موضوع استعمار اروپایی؛ استعمار در پایان جنگ جهانی دوم و یا در دهههای ۵۰ و ۶۰ از صحنه خارج نشد. من هر چه بیشتر به کشورهای به اصطلاح پیرامونی سفر میکنم، بیشتر پی میبرم که استعمار توانسته است با آگاهی از چگونگی رفتار با مردم محل و به کارگیری تبلیغات موثرتر، نفوذ خود را حفظ کند. (ص۲۵) … مهم ترین دستاورد و موهبت برای یک نظام سلطه گر و مبتنی بر اطاعت از مافوق آنست که “نا آدمیان “– واژه ای که استعمارگران برای مردم کشورهای استعمارزده استفاده میکنند – طبیعی بودن چنین نظامی را بپذیرند. (ص۳۶) من در سال ۲۰۱۱، وقتی در بروکسل بودم، به بسیاری از مجسمههای لئوپولد دوم برخوردم. با وجود این که میدانیم که آنچه او بر سر مردم کنگو آورد، حتی با معیارهای استعماری اروپا، یک نسل کشی تمام عیار بود، اما او همچنان به عنوان یکی از قهرمانان ملی بلژیک مورد احترام است.(ص ۳۳) … من یک روز در کلکته به دیدن موزه یادگارهای ویکتوریا رفتم. اولین چیزی که در آن دیدم، مجسمه بزرگی از سر رابرت کلیو، یکی از ویرانگران سرزمین هند بود. هر کدام از تالارها با نقاشیهای به غایت کریهی “تزیین “شده بود که نمودار غلبه انگلیس بر هند و تحقیر مردم آن بود. بعد من به چاپخانه ملکه ویکتوریا رفتم که به گونه ای بازسازی شده بود که انگار یکی از زیارتگاههای عمومی است. همه اینها، نماد ویرانی هند و نابودی نمیدانم چه تعداد از مردم این سرزمین بود. (ص ۳۴) بی تردید امپراتوری انگلیس منویات خود را به میلیونهاتن از مردم تحت سلطه خویش القا کرده است. به عنوان نمونه، در مالزی نخبگان جامعه چنان ظاهر و رفتاری دارند که از خود انگلیسیها انگلیسی مآب تر جلوه میکنند. همه یادگارهای امپراتوری انگلیس در آنجا به دقت، مراقبت و حفظ میشود. (ص۳۴) یک چنین گرایشی در کنیا نیز دیده میشود. در آنجا نخبگان محلی که اینک به نیابت از اربابان نواستعماری، سرگرم غارت سرزمین خود هستند، مثل جنتلمنهای انگلیسی چند دهه پیش لباس میپوشند. قاضیهای کنیایی مثل قضات انگلیسی در دادگاه کلاه گیس بر سر میگذارند و بسیاری از مقامات عالی رتبه میکوشند با لهجه انگلیسی حرف بزنند. (ص۳۴) در آسیای جنوب شرقی بسیاری از مردم برآنند که حاکمان استعمارگر منصفانه بر آنها حکومت کردند. در اندونزی، مالزی و سنگاپور مباحثه اسف انگیزی جریان دارد که مثلا چرا مالزی در مقایسه با اندونزی این چنین پیشرفت کرده است. بسیاری از آنهافکر میکنند که علت آن زمامداری بریتانیا در مالایا بوده است. و بر همین قیاس، بسیاری از اندونزیها از این شکوه میکنند که استعمارگران هلندی به خوبی استعمارگران انگلیسی نبوده اند. (ص ۳۴) قبلا در “میدان آرما”، روبروی کاخ ریاست جمهوری پرو در شهر لیما، مجسمه غول پیکری از فرانسیسکو پیزارو (سردار ماجراجوی اسپانیایی، فاتح سرزمین پرو در سال ۱۵۳۲ میلادی، ویرانگر تمدن اینکا و غارتگر گنجهای آن) نصب شده بود. تا همین چند سال پیش هم این مجسمه آنجا بود. اما پس از اینکه دولتی جدید بر سر کار آمد، این مجسمه را از میدان برداشتند و در یک پارک گذاشتند. به هر حال مجسمه همچنان برپاست، هرچند نه در میدان آرما. اما آنها حتی در این دوران گرایشهای نسبتا سوسیالیستی یا نظام متمایل به چپ، مجسمه را خراب نکردند. در سراسر آمریکای لاتین همه جا این نمادهای قهر و غلبه استعماری وجود دارد. (ص۳۵) در شیلی راست گرایان میگویند که پینوشه هم کارهای خیلی خوب کرد و هم کارهای خیلی بد. (ص ۳۷)
اما جالب است که اروپائیان نسبت به تاریخ استعماری کشورهای خود، آگاهی اندکی دارند. “بسیاری از اروپائیان پس از جنگ جهانی دوم از این متاسف شدند که چطور ممکن است آلمان؛ ملتی منطقی، اهل فلسفه و اساسا صلح جو، ناگهان از این که پس از جنگ جهانی اول از نظر اقتصادی تحقیر شده است، این چنین عنان گسسته و رها گردد. چرا نباید کسی یک چنین غائله ای را از چنین مردم نیک نفسی انتظار داشته باشد؟ روشن است؛ اگر چشم بر آنچه بر سر مردم هه ره رو، ساموآ و یا بومیان ماپوچه آمد، نبندیم و فراموش نکنیم که آنها نیز انسان بودند و نیز پیشینه استعماری آلمان در آفریقا را از یاد نبریم، آنگاه جایی برای تعجب نمیماند. (ص۲۴) من در بحث درباره نامیبیا در اشتوتگارت و مونیخ، کسی را ندیدم که فراتر از این موضوع، که ساحل این کشور چه تپههای شنی زیبایی برای گذراندن تعطیلات دارد، چیزی بگوید – و نه از خود نامیبیا و گذشته استعماری آلمان و کشتار هزاران تن از مردم این سرزمین زیبا به دست آلمانیها- (ص ۳۷) انگار دوستان فرانسوی نسبتا مترقی که در رسانههای عمومی فعالند، از مرحله پرتند. حتی چپهای معتدل از ژنرال دوگل سرسختانه حمایت میکنند و بر این باورند که استعمارگران فرانسوی هرگز به بدی دیگر استعمار گران نبوده اند. انگار آفریقا، هندوچین و جزایر کارائیب هرگز وجود نداشته اند. شما میدانید که فرانسه در بعضی از این مستعمرات نظیر گرانادا چه قتل عامهای مهیبی از مردم بومی کرد. در جزیره شرقی، در ناحیه پولینزی که اکنون به شیلی تعلق دارد، “توفیق” فرانسه در قتل عام تقریبا “صد در صد” بود، کسی جان به در نبرد. (ص ۳۶) تلقی هلندیها از استعمار در اندونزی نیز درکی خام، خشن و مشمئزکننده است. در رستورانی در پنوم پن با یک هلندی که از مقامات اتحادیه اروپا بود و به تازگی از جاکارتا برگشته بود، گفتگو میکردم. هذیانهای مستانه میگفت: “ما نباید از آنجا دست میکشیدیم.”(ص ۳۶) در انگلیس نیز یک چنین برداشتی نسبت به کارنامه استعماری بریتانیا وجود دارد. البته هیچ گاه در این اظهار نظرهانشانه ای از پشیمانی، اندوه و یا احساس گناه در قبال فجایعی که در جریان تجزیه پاکستان از هند پدید آمد، نمیبینید. این تجزیه که پیامد سیاستهای امپراتوری بریتانیا بود و فصلی از فجیع ترین کشتارها را در تاریخ مدرن رقم زد، شاید از نظر ابعاد و دامنه تنها با فجایعی چون کشتار عامی که در سال ۱۹۶۵ در پی کودتای غربی اندونزی پیش آمد و نسل کشی اخیر جمهوری دموکراتیک کنگو، سنجش پذیر باشد. (ص ۳۷) به طور کلی غربیهاعموما و اروپاییها خصوصا به نحو چشمگیری گرفتار القائات و وسوسههای ناشی از یگانه انگاری خود هستند. بسیاری از آنان خود را مردمی برگزیده میبینند، تافتگانی جدابافته که تلقی شان از خود، محصول آموختههای یک سویه و متکی بر مفروضات و احکام رسانههای انحصاری خود و بی نیاز از رجوع به دیگر منابع ممکن است … باید بگویم که اروپاییها امروز تقریبا چیزی از استعمار نمیدانند … در عوض برای آنها شکایت کردن از فساد حکومتگران کشورهای فقرزده و سوء مدیریت آنها در استفاده از کمکهای اهدایی خارجی، کاری است بس آسان و بی خطر. غفلت از آگاهی در اروپاییان چشمگیر است. به طور کلی من فکر میکنم که مردم تحصیل کرده در آسیا، آمریکای لاتین و آفریقا در رابطه با مسائل جاری، از همتایان اروپایی خود، موثرتر کسب اطلاع میکنند … یک سخنرانی در بارسلون داشتم. ضمن صحبتم به بعضی از حوادث مشهوری که در سالهای ۱۹۳۶ – ۳۷ در بارسلون رخ داده بود، اشاره کردم. جوانان از رویدادهای جنگ داخلی اسپانیا اطلاعی نداشتند. (صص ۳۸- ۳۹)
در بخش دوم “لاپوشانی جنایات غرب” گفتگو کنندگان به چند مورد از جنایتهای سرمایهداری غرب اشاره میکنند که رسانههای امپریالیستی کوشیده اند تا آنهارا نه تنها پنهان کنند بلکه بار مسئولیت را بر دوش کشورهای سوسیالیستی و ترقیخواه بگذارند. به عنوان نمونه چامسکی میگوید که “در سال ۱۹۹۷ کتابی در فرانسه به نام کتاب سیاه کمونیسم چاپ شد که بی درنگ به انگلیسی نیز ترجمه شد و همه جا به عنوان اثری برجسته و مهم بررسی و معرفی گردید. این کتاب مدعی است که ۱۰۰ میلیون نفر قربانی کمونیسم شده اند و از شیطان صفتی مسببان آن ابراز شگفتی میکند … اتهام اصلی متوجه چین است، بخصوص به خاطر قحط سالی بزرگی که بنا به ارزیابی این کتاب حدود ۲۵ تا ۳۵ میلیون نفر تلفات داشته است. در این باره چند پژوهش دانشگاهی توسط آماریتا سن، کارشناس پدیده قحطی و گرسنگی و برنده جایزه نوبل در اقتصاد، صورت گرفته است. سن همراه یک اقتصاد دان هندی دست به یک بررسی تطبیقی زد. آنهاچین و هند را از زمان رهایی این دو کشور در پایان دهه ۴۰ تا سال ۱۹۷۹ با هم مقایسه کردند. محدوده زمانی این بررسی تا ۱۹۷۹ است … آنهادر این مقایسه دریافته اند که در دموکراسی بورژوایی هند، ناکامی این کشور در ایجاد نهادهای ضرور برای اصلاحات آموزشی، بهداشتی و درمانی و یا طرحهای مربوط به کمک رسانی به مناطق روستایی و طرحهایی نظیر آن طی این مدت، منجر به مرگ ۱۰۰ میلیون نفر شده است. بنا به این تحقیق، تلفات انسانی در هند طی ۸ سال، به اندازه سراسر دوره قحطی بزرگ در چین بوده است. به هر حال کشوری مثل هند ۱۰۰ میلیون قربانی داشته است. اگر آماریتا سن این بررسی را در مقیاس دموکراسیهای سرمایهداری در جهان انجام میداد، شمار این قربانیان بسیار انبوه میبود.”(ص۴۱) و آندره ولچک در ادامه ان بحث میگوید: “یک کار پژوهشی جالب توسط جفری سی گان، در دانشگاه ناگازاکی ژاپن انجام شده است که موضوع آن اساسا به گرسنگی در چین و نقش استعمار ژاپن یا سیاستهای امپراتوری ژاپن مربوط میشود. نه اینکه ژاپنیها از روی عمدعامل آن بوده باشند، بلکه به خاطر آن که در پایان جنگ با چین، ذخایر و منابع مالی را جابجا کردند و بافت شیوه توزیع مواد غذایی را در چین به هم زدند، در تشدید این قحطی نقش داشتند. او در کتاب خود از این بحث میکند که مسئله قحطی و گرسنگی ربطی به ایدئولوژی کمونیسم نداشته، بلکه با امپراتوری ژاپن مرتبط بوده است. (ص۴۵) در مورد دیگری چامسکی میگوید: “یکی از این موارد که سالهاست توجه مرا به خود جلب کرده، اروپای شرقی و وضعیت سیاسی این منطقه است. مخالفان در اروپای شرقی، نظیر واسلاو هاول، در غرب بسیار سرشناس و محترمند … آنها مورد ستایش و تحسین کل سیستم تبلیغاتی غربند. موقعیت هیچ مخالف سیاسی دیگری در جهان از این نظر با موقعیت آنها قابل مقایسه نیست. در حالیکه درست پس از فروریختن دیوار برلین، حوادث تکان دهنده ای در جهان رخ داد. از جمله در سان سالوادور، شش تن از روشنفکران برجسته آمریکای لاتین که از کشیشان یسوعی بودند، در دانشگاه یسوعی وحشیانه به قتل رسیدند. این کشتار توسط یگان نظامی اتلاکتال (وابسته به ارتش سان سالوادور) صورت گرفت. این یگان ویژه، عامل کشتار هزاران تن از مردم این کشور بوده است. اعضای این یگان در مدرسه نظامی ویژه ای به نام جان اف کندی، واقع در کارولینای شمالی، آموزش دیده بودند. آنهابه دستور صریح فرمانده ای که در ارتباط نزدیک با سفارت آمریکا بود، این جنایت را مرتکب شدند … درست پس از این فاجعه، واسلاوهاول به ایالات متحده آمریکا آمد و در اجلاس مشترک کنگره سخنرانی کرد و با ابراز احساسات نمایندگان روبرو شد. به ویژه وقتی که او از نقش ایالات متحده آمریکا به عنوان مدافع آزادی سخن گفت، این احساسات به اوج رسید. او مدافعان آزادی را ستود؛ همانهایی را که چند روز پیش تر، شش تن از همتایان او را در سرزمینی که ساکنانش از نا آدمیانند، به قتل رسانده بودند. (ص۴۷)
در فصل سوم “تبلیغات و رسانهها”چامسکی و ولچک نکات مهمی را درباره ساختار تبلیغاتی کشورهای امپریالیستی مطرح میکنند. ولچک میگوید: “به عنوان مثال در تلویزیون و مطبوعات چین انتقاد از نظام اقتصادی و سیاسی کشور بیشتر از انتقاداتی است که در رسانههای اصلی غرب میکنند. در نظر بگیرید ان. بی. سی.، سی. بی. اس. یا ای. بی. سی. بیایند و مسئله ای چون اساس نظام سرمایهداری و سیستم پارلمانی را در عرصه عمومی مورد سئوال قرار دهند. (ص ۵۰) و نوام چامسکی اضافه میکند: “در اینجا شیوههای دیگری نیز برای سانسور وجود دارد. رسانههای ما در غرب از ابزارهایی برخوردارند که بی آنکه مستقیما به سانسور متوسل شوند، میتوانند مانع طرح مسائلی شوند که نمیخواهند مطرح گردد. در مصاحبه ای از تد کوپل، مسئول اخبار شامگاهی یکی از برنامههای خبری ای. بی. سی.، پرسیده بودند که چرا در برنامههای شما هیچ وقت از چامسکی خبری نیست . او پاسخ جالبی داد. گفت: “یک دلیلش این است که چامسکی انگار از سیاره نپتون آمده، هیچ کس نمیتواند چیزهایی را که او مطرح میکند، بفهمد؛ دلیل دیگرش هم این است که چامسکی موجز و مختصر حرفش را نمیزند.” خوب معنایش چیست؛ صحبت شما باید طوری باشد که به ترتیبی بتوان آن را در میان دو آگهی تجاری گنجاند. اگر بخواهید چیزی مثلا در این باره بگویید که ایالات متحده آمریکا بزرگترین حکومت تروریستی جهان است، آنها حرفتان را مستقیما قطع نمیکنند، اما شما را به عنوان کسی که انگار از سیاره نپتون آمده اید، معرفی میکنند. برای اینکه به شما این فرصت را نمیدهند که به دنبال این جمله در پنج دقیقه توضیح دهید که چرا این حرف را میزنید.(ص ۵۰) نوام چامسکی به نمونه دیگری اشاره میکند و مینویسد: “آنها ایستگاه فرستنده تلویزیونی بلگراد را بمباران کردند و در پاسخ اعتراض برخی از گروههای مدافع حقوق بشر گفتند که کار ما مشروع و موجه بوده، زیرا آنجا یک مرکز تبلیغاتی بوده است. در بمباران فلوجه نیز همین اتفاق افتاد. یادتان هست وقتی که ایالات متحده آمریکا حمله کرد، نخستین جایی را که تفنگداران دریایی اشغال کردند، بیمارستان عمومی بود. همه بیماران را در کف راهروها خواباندند و دست و پایشان را بستند وقتی اعتراض شد که این اقدام ناقض قرارداد ژنو است، مقامات نظامی گفتند که بیمارستان یک مرکز تبلیغاتی بوده و چون از مجروحان در این کار استفاده میشد، کار ما موجه است. مطبوعات هم عین این گفته را بدون تفسیر منتشر کردند. بنابر گزارشهای اخیر میزان تشعشعات پخش شده در فلوجه به اندازه هیروشیما بوده است.(ص۶۰) و در واقعه کودتای ایران (۱۹۵۳)، سردبیر نیویورک تایمز کودتا را ستود و آن را اقدامی خطیر برای سرنگونی مصدق شمرد. مطبوعات آمریکایی از مصدق بد گویی میکردند و او را مردی ابله معرفی میکردند که با پیژامه بالا و پایین میرود و هوار میکشد. او را عرب دیوانه نیز نامیدند. احتمالا بعضی از آنهاحتی نمیدانستند که ایرانیان عرب نیستند. ویراستاران نشریه تایمز گفتند که این کودتا درس عبرتی است برای دیگر رهبرانی که ناسیونالیسم افراطی، کف بر دهانشان آورده و در صدد اعمال کنترل بر منابع خویشند. این کودتا درسی خواهد شد برای رهبران مسئول تری که نمیخواهند دچار سرنوشتی مشابه این رهبر منحرف شوند و با ملی کردن منابع خود، از ما فاصله بگیرند. (ص ۶۶) و سرانجام در یک جمع بندی، آندره ولچک مینویسد: “من پس از سالها زندگی در پنج قاره جهان، بر این باورم که غربیها بیشر از دیگران شستشوی مغزی میشوند و آگاهی و سره سنجی آنها نسبت به حکومت، در مقایسه با مردم دیگر کشورها، به استثنای کشورهایی مثل عربستان سعودی کمتر است. اما خودشان عکس این نظر را دارند؛ آنها فکر میکنند که از نظر برخورداری از اطلاعات، آزادترین مردم جهانند. (ص ۶۱)
در فصل چهارم “اردوگاه شوروی “، چامسکی و ولچک مسائلی را درباره اتحاد شوروی و کشورهای سوسیالیستی پیشین مطرح میکنند که حداقل برای خواننده عادی که صبح تا شب زیر آتش تبلیغاتی امپریالیزم رسانه ای است؛، شگفت آور است. ولچک میگوید: “هر چند یورش سال ۱۹۶۸ مسکو برای پایان دادن به بهار پراگ، که کمر سوسیالیسم با چهره انسانی را شکست، ضرورتی نداشت، اما در این حمله کشتاری رخ نداد … حمله پراگ حساب شده بود، تجاوزی صورت نگرفت، کسی شکنجه نشد. چند ماه مرزها را باز گذاشتند تا اگر کسی خواست، کشور را ترک کند. برای پدر من که دانشمند فیزیک هسته ای بود، از کانادا پذیرش آمده بود. اما او حاضر به ترک کشور نشد. تا پیش از ۱۹۶۸ او یکی از اعضای حزب کمونیست چکسلواکی بود. پس از این واقعه، او کارت عضویت خود را به طرف یکی از مقامات پرت کرد و از حزب بیرون آمد. هیچ اتفاقی نیفتاد. او شغلش را از دست نداد، اگرچه احتمالا امکان مسافرت به خارج و یا ترفیع شغلی را پیدا نکرد. اما فکرش را بکنید، اگر این ماجرا در السالوادور یا در یونان سرهنگهای مورد حمایت آمریکا و یا در اندونزی پس از کودتای سوهارتو در ۱۹۶۵ یا در شیلی پس از کودتای پینوشه پیش میآمد، چه میشد؟ خانواده ما شاید بنا به اوامری که از واشنگتن میرسید، کاملا از هم میپاشید. (ص۷۴) و چامسکی میگوید: “در واقع سیاست یارانه دهی اتحاد شوروی به اروپای شرقی به آنجا کشیده شد که کشورهای اروپای شرقی از روسهاغنی تر و مرفه تر شوند. امپراتوری شوروی تنها امپراتوری تاریخ است که مناطق کانونی آن از اقمارش تنگدست تر بوده اند. (ص ۷۵) و ولچک اضافه میکند: “شورویهامثل غرب اقمار خود را سرکیسه نکردند. با این حال این رویکرد متفاوت اتحاد شوروی، هیچ گاه در روشنفکران غربی و یا اروپای شرقی تحسینی بر نیانگیخت…. به نظر من خدمات ارزنده ای که اروپای شرقی به جهان کرد، به فراموشی سپرده شده است. اروپای شرقی از مبارزات رهایی بخش در سراسر جهان حمایت کرد. از ویتنام در تمام طول جنگ علیه آمریکا دفاع کرد. به دههامیلیون از مردم آفریقا، خاور میانه و مناطق دیگر یاری رساند. روسها نشریات و کتابهای فراوانی به زبانهای مختلف برای فقیرترین کشورهای جهان منتشر کردند … اما قدر آن دانسته نشد و تنها این روایت از آن به جا ماند که این هم جزئی از نقشههای آن امپراتوری شر بوده است و بس. تبلیغات غرب همه نیات خیر را بی بها میکند … بسیاری از مخالفان سیاسی در اروپای شرقی، از نخبگان مرفه بودند. مثلا خانواده واسلاو هاول، پیش از پیروزی کمونیستهادر انتخابات ۱۹۴۸، یکی از ثروتمندترین خانوادههای چکسلواکی بود. آنها صاحب همه چیز؛ از زمین و مستغلات گرفته تا استودیوی فیلم سازی باراندوف، که هنوز هم یکی از بزرگترین استودیوهای فیلم سازی در اروپای شرقی است، بودند. (ص ۷۷) و “وقتی در هانوی زندگی میکردم، روزی پیرمردی افغان که آموزگار بود، به دیدنم آمد. او برای دیداری رسمی همراه هیئت یونسکو آمده بود. من او را دو روز برای دیدنهانوی گرداندم. یکبار که در کافه ای نشسته بودیم، از او پرسیدم: افغانستان در دوره شورویهاچطور بود؟ او گفت: آن دوره تنها دوره ای بود که افغانستان امیدهایی داشت. در آن دوره هم آموزگار مرد داشتیم و هم آموزگار زن. حقوقشان هم برابر بود. کشور و مردم در حال رشد بودند. گفتم: اما اینها با آنچه ما درباره افغانستان خوانده ایم، نمیخواند. گفت: “بله، این چیزها را ممکن است در آینده هم نخوانید. بعد نمونههای متعددی را مثال زد و شرح داد. او تنها آدمی نبود که از دوره رژیم هواخواه شوروی در افغانستان تعریف میکرد. من بعدها با دیگر افغانها هم در این خصوص صحبت داشتم. بیشترشان مربی و آموزگار بودند. من برآنم که حتی کم و کیف مداخله شورویها در افغانستان با آنچه ما از زبان رسانههای عمومی غرب در این باره شنیدیم، کاملا فرق داشت.”(ص۸۶) و چامسکی اضافه میکند: “آمریکا در سالهای دهه ۸۰ نماینده ای در کابل داشت که عرصه کارش حقوق زنان بود. او فمینیستی پرآوازه بود و در شمار زنانی بود که روز بین المللی زنان را سازمان داد. در اواخر دوره کارش در افغانستان، چند مقاله درباره وضعیت زنان در کابل تحت سلطه روسهانوشت. تصویری که او به دست میداد، بسیار مثبت بود. او نوشت که تنها مشکل واقعی زنان، خطر حکمتیار و دیگر اسلام گرایان افراطی مورد حمایت آمریکا هستند که بر صورت زنان اسید میپاشند، وگرنه آنها کاملا آزادند، لباسی را که مایلند، میپوشند، به مدرسه و دانشگاه میروند و از امکانات اجتماعی دیگر برخوردارند. و جالب تر این که این بانو مقاله اش را برای واشنگتن پست فرستاد. اما آنهاچاپش نکردند و جالب تر اینکه این بانو مقاله اش را برای مهم ترین نشریه فمینیستی آمریکا هم فرستاد، اما آنها هم حاضر به چاپ آن نشدند. سرانجام مقاله اش را در آسیا تایمز یا نشریه ای مشابه آن چاپ کرد. (ص ۸۷) و سرانجام نوبت به کوبای سوسیالیستی میرسد. چامسکی میگوید: “آمریکا طی پنجاه سال اخیر ، بر این کشور (کوبا) فشاری سنگین و بی وقفه وارد آورده است؛ جنگ اقتصادی، یک رشته عملیات تروریستی و … با وجود همه اینها آنچه میبینیم حیرت انگیز است … بودجه بهداشت و درمان کوباییها نسبت به در صد آن در آمریکا بسیار ناچیز است، اما سطح عمومی بهداشت و درمان آنها تقریبا هم تراز است … نکته دیگر نقش کوبا در آفریقاست. کوبا نقش مهمی در رهایی آفریقا داشته است. علاوه بر کنگو، در آنگولا و نامیبیا نیز، در واقع آنها قوای آفریقای جنوبی را بیرون راندند … پیش از آن در آفریقا این احساس چه در میان سیاهان و چه سفیدهاوجود داشت که سربازان سفید شکست ناپذیرند. کوبا برای بیرون راندن نیروهای آفریقای جنوبی، سربازان سیاه پوست خود را گسیل کرد و آنها بعدها نامیبیا را نیز آزاد کردند. این کار تاثیر روانی حیرت انگیزی در سراسر قاره آفریقا داشت … و ولچک اضافه میکند: کوبا جامعه ای واقعا انترناسیونالیست است. خدماتی که پزشکان کوبایی در نقاط مختلف جهان از اقیانوسیه گرفته تا آمریکای لاتین و آفریقا میکنند، فوق العاده است. “(صص ۸۷-۸۹)
در فصل بسیار مهم “هندوستان و چین” گفتگو کنندگان، به تبلیغات بی وقفه ضد چینی که تقریبا در همه رسانههای عمده غرب جریان دارد، و نیز بزرگ نمایی آنچه دموکراسی هندی خوانده میشود، میپردازند. ولچک که مدتها در هند به سر برده، مینویسد: “از ساختار جامعه هند که معجونی از فئودالیسم و سرمایهداری همراه با احساسات ضد چینی سابقه دار است، در رسانههای عمده غرب، انتقادی نمیبینیم. کیشها و آئینها، نظام کاستی، قبیله گرایی و فقر و فلاکت مردم، همه و همه شاخصهای یک کشور ناموفقند، اما هیچ سخنی از آن به میان نمیآید. بزرگترین دموکراسی جهان، چه تعبیر یاوه ای است. شما در این کشور میتوانید روستاهایی را دربست صاحب شوید … هند برای ثروتمندان و آنهایی که به کاستهای فرادست تعلق دارند، بهشت است. اما برای تهیدستان و یا حتی اقشار متوسط نوپدید، حکم دوزخ را دارد … هند آکنده از تعصب و خشک مغزی است. این سرزمین توسط گروههای بنیاد گرایی که آبشخور آنها دو مذهب عمده کشور است، در خطر اختناق قرار دارد. نمیتوان آنها را به حال خود وانهاد، آنها خود را صاحب اختیار تو میدانند … احمد آباد در جریان قتل عامی که در آن رخ داد، یکی از فجیع ترین صحنههایی بود که من در عمرم گزارش کرده ام. این همه خشونت، نفرت و قساوت در تصور نمیگنجد. قتلها با تجاوز و تاراج توام بود … هند مثل اندونزی، کشوری به غایت خشونت زده است. اما غرب آنها را آرامش خو و مدارا گر مینامد. مادام که این کشورها سپری در برابر چین اند و غارت ذخایر طبیعی خود را با منافع شرکتهای خصوصی غرب گره زده اند و مدافع خشونت مبتنی بر نظام سرمایهداری اند، داوری غرب درباره آنها، جز این نمیتواند باشد.”(صص۹۲ – ۹۷) و چامسکی میگوید: “وضعیت هند از بسیاری جهات رقت انگیز است … یک بار به همراه یکی از دوستان هندی ام که زنی بسیار فداکار و متعهد است، با ماشین از خیابانی در دهلی نو میگذشتیم … یک زن با بچه ای تکیده از فشار گرسنگی، چند روپیه ای از ما خواست … دوستم به من گفت: مبادا چیزی به آنها بدهی. پرسیدم چرا؟ گفت: اگر تو تنها به یکی از اینهایک روپیه بدهی، ناگهان هزار نفر دیگر بر سرمان خراب خواهند شد. از او پرسیدم، چطور میتواند با همه این چیزهایی که در اطرافش میگذرد، کنار بیاید. او گفت: تنها راه تاب آوردن این وضع این است که وانمود کنید که آن را نمیبینید وگرنه از پا در میآیید. چشم دوختن به این همه مصیبت نابودتان میکند و برای اغلب مردم، تنها همین راه برای از پا نیفتادن باقی میماند و بس … دیوید بارسامیان، روزنامه نگار و فعال سیاسی چپ، … چندی پیش میخواست به هند برود. اما چون در مقالاتش به مسائل کشمیر نیز پرداخته بود، نتوانست روادید بگیرد. او مدتهادر کشمیر زندگی کرده بود، اما وقتی درباره آن نوشت، گفتند دیگر جای تو در هند نیست. (صص۹۲-۹۶) و سرانجام این بخش از کتاب با نقطه نظرهای مهم آندره ولچک به پایان میرسد. “چین توانسته است صدها میلیون نفر از مردم خود را از فقر برهاند. در غرب تبلیغات زیادی میشود که چین را کاپیتالیست تر از کشورهای سرمایهداری بنمایانند. من با این تلقی کاملا مخالفم. چین با وجود این که کشور ثروتمندی نیست، بودجه عظیمی را صرف توسعه اجتماعی کرده است … من پکن را با جاکارتا، مانیل و بانکوک مقایسه میکنم. من وقتی که خدمات درمانی، آموزش و پرورش، مسکن، برخورداری از آب آشامیدنی لوله کشی شده و البته فضای زندگی مردم و امکانات عمومی ترابری این کشورها را با هم میسنجم، میبینم که چین در موقعیتی بسیار بالاتر قرار دارد. … آدم وقتی نشریه هرالد تریبیون را میخواند، ممکن است فکر کند که همه چینیها یکپارچه علیه حکومت بپا خاسته اند … البته اعتراضهای زیادی در سراسر چین هست. اما به این معترضان نگاه کن. ببین اهرم اعتراضشان چیست. آنها در واقع پرچمهای حزب کمونیست چین را در دست دارند. معنایش آن نیست که این معترضان خواهان یک نظام سیاسی یا اقتصادی سرمایهداری به شیوه غرب اند؛، بلکه آنها در پی کمونیسم یا سوسیالیسم اند؛ نظامی که بتواند اکثریت مردم چین را نمایندگی کند. آنها خواهان عدالت بیشتر و سوسیالیسم بیشترند، نه اصلاحات مبتنی بر بازار. این بحث که آیا چین سوسیالیست هست یا نیست، در غرب بر تلقی معینی از مفهوم سوسیالیسم استوار است. اما این کشور که پر جمعیت ترین کشور جهان است، معیارها و آرمانهای خود را دارد. داوری اروپا و آمریکا درباره چین، بیانگر نگرشی است بنده نوازانه و تفرعن آمیز.”(صص۹۹- ۱۰۱)
در فصل “آمریکای لاتین “، چامسکی و ولچک از امیدهایی سخن میگویند که در آمریکای لاتین شکوفههای آن سر برآورده است، “موفقیتهای اخیر دولتهای مترقی آمریکای لاتین حیرت انگیز است. حکومتهای فاشیستی طرفدار غرب، یکی پس از دیگری سقوط کرده اند. ونزوئلا پیشگام این راه است، اما کشورهای دیگری هم هستند، مثل اکوادور و بولیوی که فقیرترین کشورهای آمریکای لاتین اند و در صد جمعیت بومی آنها بیش از دیگر کشورهای منطقه است. این قاره دارد سر بر میآورد. کشورهایی مثل اروگوئه، آرژانتین و برزیل بیشتر به فکر مردم خودشان هستند تا به فکر بانکها و شرکتهای بین المللی. این رویکرد در دو دهه پیش معکوس بود. احساس همبستگی در میان کشورهای این قاره نیز افزایش یافته است.”(ص ۱۰۳) و “من تازگیها در نیکاراگوئه بوده ام … در نیکاراگوئه آدم احساس راحتی، رضایت و آسایش خیال دارد؛ احساس زندگی در اجتماعی نجیب. در همه جا تندیسهای شاعران برپاست. در پارکها شعرهایی از درختها آویخته و نیمکتها نیز با شعر زینت یافته است. (ص۱۱۸) اما پیامد دهها سال حاکمیت سرمایهداری لجام گسیخته که تمام عرصههای اقتصادی، سیاسی و فرهنگی این قاره را در نوردیده است؛ و نیز مقاومت نیروهای برخوردار از آن نظامها و کم آگاهی و کم تجربگی نیروهای پیشرو چپ در قدرت دولتی و ذهنیت آغشته به فرهنگ استعماری تهیدستان همچنان رهایی این کشورهارا از بندهای بی عدالتی و استبداد سرمایه سالار با چالشهای بسیار دشوار روبرو میکند. ولچک میگوید: “چندی پیش به السالوادور رفته بودم. السالوادور در حال حاضر حکومتی مترقی دارد، اما به نظر میرسد که دست و بالش بسته است، چون آمریکا حاضر به انجام تعهدات گذشته خود در قبال این کشور نیست و از پرداخت غرامت جنگی به آن شانه خالی میکند. به خاطر حمایت آمریکا از جوخههای مرگ، که ماموریتشان در طول جنگ از میان بردن پارتیزانهای چپ بود، هنوز فضای جامعه خشونت بار است. (ص ۱۰۴) و در پاناما “ویرانی وجدان آدمی را میآزرد. در پیاده روها روسپیان خردسال پرسه میزدند و در بندر گاه، رزم ناوهای آمریکایی یله داده بودند. رزم ناوهایی که میبایست طبق قرارداد آمریکا با پاناما، مدتهاپیش تر آنجا را ترک کرده باشند. همان طور که قرار بود بندر گاههای فیلیپین را ترک کنند و هنوز هم به بهانه جنگ با تروریسم در آنجایند. (ص۱۰۵) و سرانجام این فصل با سخنان درخشان اندیشمند برجسته آمریکای لاتین، ادواردو گالیانو، پایان مییابد که خطاب به رهبران و مبارزان کشورهای آمریکای لاتین و در واقع همه جهان میگوید: “بدترین بلایی که میتوانید بر سر مردم بینوا بیاورید، این است که امید را از آنهابگیرید زیرا گرفتن امید مردم بینوا، فاجعه بارتر از کشتن آنهاست. چون وقتی مردید، مرده اید، اما امید غالبا تمامی سرمایه یک بینواست. آن چیزی که به او نیرو میدهد و او را زنده نگه میدارد. به همین خاطر است که من همیشه به اطرافیان خود میگویم: رفقا امید مردم را به بازی نگیرید. به وعده ای که به آنها میدهید، عمل کنید. “(ص۱۲۰)
فصل “خاورمیانه و بهار عربی” برای خواننده فارسی زبان از اهمیت ویژه ای برخوردار است. چامسکی میگوید: “شرکتهای نفتی آمریکایی در اواخر سالهای ۱۹۳۰ در عربستان نفت کشف کرده بودند … انگلیسیها هم آنجا بودند و طی جنگ جهانی دوم مبارزه ای میان این دو قدرت بر سر ذخایر نفتی عربستان در گرفت … این جدال به پیروزی آمریکا انجامید. در پایان جنگ جهانی دوم وقتی که آمریکا، قلمروی خود را در جهان رصد و رده بندی میکرد، فرانسه را نیز از بسیاری از مناطق نفوذ پیشین آن بیرون راند؛ با این استدلال که چون فرانسه در دوره حکومت ویشی با فاشیسم آلمان همکاری کرده، بنابراین از حقوقی مشابه دیگر فاتحان این جنگ برخوردار نیست. ایالات متحده آمریکا، در قلمروی وزارت امور خارجه، دست به ترفندهایی حقوقی زد که بر پایه آن بریتانیا تنها به عنوان شریکی فرودست مجاز بود حقوق خود را حفظ کند. به عنوان مثال اگر به رویدادهای کودتای سال ۱۹۵۳ علیه ایران نگاه کنیم، میبینیم که بریتانیا سعی خود را کرد که کودتا را به انجام رساند، اما نتوانست. انگلیسیها خود را نیازمند حمایت آمریکا میدیدند. آنها با جلب حمایت آیزنهاور و نقشی که آمریکا در رهبری این کودتا ایفا کرد، موفق شدند دولت ایران را سرنگون کنند. یکی از شروط این همکاری آن بود که شرکتهای آمریکایی ۴۰ در صد از امتیاز نفتی بریتانیا در ایران را به دست آورند. در نمونه دیگر، در سال ۱۹۵۸ در عراق حکومتی که دست نشانده بریتانیا بود، در پی کودتایی نظامی سرنگون شد. چند سال بعد ایالات متحده آمریکا، موفق شد برای سرنگونی رژیمی در عراق، که مواضعی مشابه رژیم عبدالناصر داشت، کودتایی را طراحی کند. این کودتا سرانجام به روی کار آمدن صدام حسین انجامید. سازمان سیا فهرست طویلی از اسامی کمونیستها، نیروهای رادیکال، معلمان و … را در اختیار رژیم نوپای بعث قرار داد و این رژیم همه آنها را تیرباران کرد. از آن زمان تا این سالها، آمریکا در فکر اداره این کشور بوده است. (ص۱۲۵) … این نظر که ایالات متحده آمریکا مخالف بنیادگرایی اسلامیاست، مسخره است. افراطی ترین حکومت بنیادگرای اسلامی در جهان، خود عربستان سعودی است. رژیمی که عزیزکرده آمریکاست. بریتانیا نیز پیوسته از اسلام گرایی افراطی حمایت کرده است. دلیلش مخالفت آن با جریانهای ملی گرای سکولار در کشورهای اسلامی است. روابط آمریکا با اسرائیل از سال ۱۹۶۷ که این کشور در جنگ، رژیمهای ملی گرای سکولار عرب را شکست داد و در حمایت از اسلام گرایان افراطی به آمریکا خدمت کرد، گرم تر شده است. (ص۱۲۵) و ولچک اضافه میکند: “عربستان سعودی یکی از عوامل فوق العاده موثر در بر هم زدن ثبات در جهان است. دامنه نفوذ آن از بحرین تا اندونزی گسترده است. مردم بحرین بیم الحاق این کشور به عربستان را دارند … حمایت آمریکا از مجاهدان افغان بر کسی پوشیده نیست، اما موضوعی که کمتر درباره اش صحبت شده این است که تقریبا همه نیروهای بنیادگرای اسلامی آسیای جنوب شرقی، به گونه ای با جنگ در افغانستان مرتبط بوده اند. میدان جنگ افغانستان در دوره شوروی، در واقع عرصه ای بود که اعضای جریانهای بنیاد گرای اسلامی آسیای جنوب شرقی در آن شستشوی مغزی شدند و به کادرهایی متعصب بدل گشتند. آنها در آنجا با پول غرب و عربستان تامین شدند و با تجهیز به سلاحهای واشنگتن و لندن به نفع غرب جنگیدند.(ص۱۲۶) … و بار دیگر چامسکی میگوید: (در مصر) نیروهای اسلامی در روندی عادی، نظام پارلمانی را قبضه کردند. پیروزی آنها البته بر چند دهه سازماندهی استوار بود. عربستان که ارتجاعی ترین رژیم اسلامی موجود در جهان است، به آنها کمک مالی بی دریغ کرد و آمریکا، بریتانیا و فرانسه مشتاق اند با اخوان المسلمین که اساسا یک نیروی اسلامی نئولیبرال است، مدارا کنند … آمریکا و متحدانش در مورد مصر و تونس همان بازی سنتی و مرسومی را کردند که بارها و بارها در مورد سرنوشت دیکتاتورهای مورد حمایت خود عملی کردند؛ وقتی یک دیکتاتور، دیگر نمیتواند دوام بیاورد، میتوان ارتش را به عنوان ناجی کشور علیه او برانگیخت. موارد مثال کم نیست: سوموزا، مارکوس، دووالیه، سوهارتو، موبوتو و نظایر اینها. تا لحظه آخر از دیکتاتور محبوب خود حمایت کن، وقتی که دیگر نمیتوان بیش از آن نگهش داشت، او را دست به سر کن تا مانع تحول شوی و بتوانی نظم کهنه را ترمیم کنی و در عین حال از مراتب عشق خود به دموکراسی، داد سخن بدهی. این قاعده بازی است. (صص ۱۲۶-۱۲۸) و سرانجام این فصل با بیان دونکته مهم از سوی ولچک به پایان میرسد. “من چندی پیش به این منطقه سفر کردم و متوجه شدم که گرچه در برخی از اردوگاههای حومه شهر ختای در جنوب شرقی ترکیه، آوارگان سوری اقامت دارند، اما اردوگاههایی مثل آپادین، نه پناهگاه آوارگان، بلکه اردوگاههای نظامیاند و ناتو، که ترکیه نیز عضو آن است در آنجا به جنگ جویان سوری مخالف اسد، آموزش نظامیمیدهد.… در ترکیه، امروز یک رشته مشکلات بروز کرده است، به ویژه در استانبول. به نظر میرسد که در سالهای اخیر بخش مهمی از جامعه روشنفکری و نیروهای چپ گرا و سکولار زیر فشارند و در معرض تهدید و بازداشت هستند. صدها نفر گم و گور شده اند و گفته میشود که بسیاری شکنجه شده اند. نهاد ارتش که جانب دار سکولاریسم بود، از نظامیانی که منتقد ناتو بوده اند یا نگاهی به شرق داشته اند، تصفیه شده است. (صص۱۳۵-۱۳۷)
در فصل “امید در مصیبت دیده ترین بخشهای جهان “، نگاه متفاوت چامسکی و ولچک درباره آینده ی جامعههای بشری بروز مییابد؛ ولچک، آینده را به طور کلی تیره تر از چامسکی میبیند و امیدهایش کمرنگ تر است بویژه درباره آسیا و آفریقا. ولچک میگوید: “سالها زندگی در آفریقا و مناطق آسیایی حوزه اقیانوس آرام، این احساس را به من داده که در این نواحی از جهان، پایههای قدرت امپراتوری و یا نواستعماری هنوز محکم تر آن است که بتوان امروز در آنجا بدون برخورد با مانع گامی برداشت. بنابر مشاهدات من وضع موجود در بسیاری از کشورهای آسیای جنوب شرقی ، شبه قاره هند و تقریبا سراسر آفریقا وخیم است. اگر به کشورهای وابسته آسیای جنوب شرقی نظیر فیلیپین، اندونزی، تایلند و کامبوج نگاهی بیندازید، میبینید که در آنها مطلقا بحثی از یک نظام سیاسی یا اجتماعی جایگزین مطرح نیست. بنیادگرایی بازار حتی در سنگاپور عمیقا ریشه دوانده، در حالی که دادوستدهای اجتماعی میان دولت، شرکتها و مردم به تدریج کاهش یافته است. در فیلیپین، دارو دستههای خشن فئودال، حکمرانان واقعی کشورند؛ آنها رای مردم را میخرند، نیروهای مخالف را مرعوب میکنند و برای درهم شکستن مقاومت مردم به هر جنایتی دست میزنند. اندونزی نمونه دیگری از جوامع بی رحم فئودالی است. تایلند در اختیار یک خاندان سلطنتی فاسد و تبهکار قرون وسطایی است که به حمایت دار و دسته نظامیانی متکی است که پس از جنگ جهانی دوم، توسط غرب گماشته شد … یک تفاوت جدی میان آمریکای جنوبی و آفریقا یا آسیای جنوب شرقی وجود دارد و آن این است که حتی بیست و پنج سال پیش در دوره تاریکی آمریکای لاتین هم، در آنجا شور و شوقی جدی و فراگیر برای جامعه ای جایگزین وجود داشت. من این را در آسیای جنوب شرقی یا در آفریقا و حتی در خاورمیانه نمیبینم. در بسیاری از این کشورها، از اوگاندا و کنیا گرفته تا اندونزی و فیلیپین، حتی نیروهای به اصطلاح اپوزیسیون آنجا هم، اغلب توسط غرب حمایت میشوند. در آنجا اغلب مفهوم تغییر در جا به جا کردن این یا آن فرد از قدرت تعبیر میشود؛ مثل برکنار کردن سوهارتو در اندونزی یا مبارک در مصر. نظام اجتماعی، اقتصادی و حتی سیاسی لزوما دستخوش تغییر نمیشود. به نظر من این کشورها باید سالها و شاید دهها سال مبارزه کنند تا به دستاوردهایی برسند که کشورهای آمریکای لاتین رسیده اند.”(صص۱۴۱-۱۴۲) اما چامسکی در پاسخی کوتاه، با یاس آمیخته در این نظر به مخالفت میپردازد: “من با چنین اطمینانی نمیتوانم در این مورد نظر بدهم … اگر شما بیست و پنج سال پیش در آمریکای جنوبی بودید، ممکن بود همین را درباره آنجا بگویید. یا اگر پنج سال پیش در خاورمیانه میبودید، احتمالا همین ارزیابی را در مورد آنها میداشتید. اوضاع تغییر میکند و ظرفیت و قدرت غرب برای اعمال فشار و بازداشتن دیگران از پیشرفت، به طور جدی کاهش یافته است.(ص۱۴۲) اما هر دو از اوضاع آفریقا که به طور هولناکی مورد تاخت و تاز امپریالیستهای آمریکا و فرانسه قرار گرفته است، بیمناکند. “آفریقا وخیم ترین شرایط را دارد، چون دارای ذخایر سرشاری است … فرانسه در آفریقا به طور کلی نقش واقعا مخرب و مخوفی داشته است. . امروز تجربه لیبی برای ما چنان است که انگار با یک کابوس از خواب پریده باشیم؛ متوجه میشویم که فرانسه چه نقش قدرتمندی را بار دیگر میخواهد بازی کند، نقشی بسیار موثر و مخرب علیه مردم آفریقا … اروپا هم به نوبه خود با ریختن زبالههای مسموم کننده در آبهای سواحل سومالی، بر مصائب این کشور افزود. آنها دریا را آلودند و ماهیگیری را که منبع معیشت مردم بود، از بین بردند و آنگاه شاکی شدند که چرا مردم سومالی به راهزنی دریایی روی آورده اند. (صص۱۴۳-۱۴۶)
در فصل پایانی “زوال قدرت ایالات متحده آمریکا” هم این تفاوت دید گاه آشکار است. ولچک میگوید که : “به نظر من قدرت امپراطوری ایالات متحده آمریکا و اروپا، در سراسر جهان دارد تحکیم میشود. البته مناطقی از جهان هست که در برابر این سلطه مقاومت میکند … اما برای بقیه جهان میدان مانور دارد تنگ تر میشود …(ص ۱۵۵) در این فصل این چامسکی است که پاسخی مشروح و در واقع تحلیلی مفصل از شرایط جهان و وضعیت پیش رو ارائه میدهد که باید مورد تامل و ژرف نگری نیروهای چپ و پیشرو قرار گیرد. “اوج قدرت آمریکا سا لهای ۱۹۴۰ بود. از آن به بعد روند زوال آن آغاز شد. در سال ۱۹۴۵ آمریکا صاحب نیمیاز ثروت جهان بود … بر نیمکره غربی مسلط بود و نه تنها بر دو کرانه اقیانوسهای اطلس و آرام، بلکه بر بخش اعظم حوزه ماورای آن نیز سلطه داشت. دیگر کشورهای صنعتی، ورشکسته و ویران شده بودند. ژاپن در اشغال آمریکا بود. اروپای غربی نیز اساسا زیر نفوذ آن بود. نخستین تکلیف قوای فاتح آمریکایی و انگلیسی در قاره اروپا، مهار کردن نهضتهای مقاومت ضد فاشیستی، تضعیف جنبشهای توانمند کارگری و احیای حکومتهایی از قماش رژیمهای سنتی همدست فاشیستهابود. این روند از سال ۱۹۴۳ با ورود این نیروهابه خاک ایتالیا آغاز شد. … رفتار آنها بخصوص در یونان بسیار خشونت بار بود. با یونان همانند یکی از نقاط حاشیه ای نواحی نفت خیز خاورمیانه رفتار شد … وضعیت آلمان مشغله بزرگ آنهابود … بریتانیا و آمریکا نگران سرایت آفت از جانب شرق آلمان بودند … در فرانسه برای درهم شکستن اتحادیهها، به اعتصاب شکنان نیاز افتاد … این کاری است که مافیا از عهده اش خوب بر میآید … مزدی که بابت این خدمات به آنان داده شد؛ باز گذاشتن دست آنها در عرصه قاچاق هروئین بود. همان چیزی که به ارتباط فرانسوی شهرت یافت، که در جنوب فرانسه پرورده شد و به سراسر جهان راه گشود … در سال ۱۹۵۸ آیزنهاور بزرگ ترین لشکر کشی آن دوره از سالهای پس از جنگ را برای تجزیه جزایر پیرامونی اندونزی به راه انداخت تا سلطه آمریکا را بر جزایری که دارای بیشترین ذخایر بودند، برقرار کند. آمریکا در عین حال بسیار نگران روند دموکراسی در اندونزی بود … آمریکا از خواست دولت سوکارنو مبنی بر مشارکت سیاسی حزب کمونیست اندونزی در سرنوشت این کشور نگران بود؛ حزبی که اساسا از آن تهیدستان بود … و میدانید که در سال ۱۹۶۵، چه اتفاقی افتاد؛ یک کودتای آمریکایی. کشتار عام کمونیستها، روشنفکران و اقلیت چینی تبار اندونزی . حدود ۳ میلیون نفر کشته شدند … این کودتا برای دانشگاه کالیفرنیا امکانی پدید آورد تا به کمک دستیاران اندونزیایی خود، یک طرح افراطی و تحمیلی مبتنی بر اقتصاد بازار (نولیبرالیسم) را پیاده کند … اما استقلال چین در سال ۱۹۴۵، ضربه سنگینی به قدر قدرتی آمریکا بود. چون چین بخش مسلمی از یک نظم جهانی فرض میشد که آمریکا در کار بازسازی آن بود. در سال ۱۹۷۰ سهم آمریکا از ثروت جهانی به ۲۵ در صد کاهش یافت که هرچند رقم کلانی است، اما نه به اندازه ۵۰ در صدی که در سال ۱۹۴۵ بود.جهان از نظر اقتصادی سه قطبی شد. مراکز اقتصادی عمده در اروپا بودند (که کانون آن آلمان غربی بود.)، در آمریکای شمالی عمدتا آمریکا بود و در شرق آسیا کانون قدرت اقتصادی ژاپن بود … در ده سال اخیر از دست دادن آمریکای جنوبی یک عامل بسیار مهم تشدید این روند بوده است.”(ص ۱۵۳-۱۶۳) و با وجود یادآوری این نکته مهم از سوی ولچک که “اما امروز امپراتوری، مرکب از نیروهای ایالات متحده آمریکا و اتحادیه اروپا و احتمالا ژاپن است…” چامسکی با تکیه بر رشد افکار عمومی جهان، بر نظر خود پافشاری میکند و در آخرین بند کتاب، چکیده نظر خود را بیان میکند: “دو گرایش، همزمان و کماکان در کارند، اگر یک ناظر خارجی به جهان ما بنگرد، ممکن است بگوید خط سیر اصلی ساکنان این سیاره روند خودکشی است، مثل دویدن روی یک پرتگاه، اما در برابر آن جریان عمده ی اپوزیسیون بالنده ای هم هست که موفقیتهایی هم داشته است. حتی در سی چهل سال اخیر تغییرات مهمی صورت گرفته است. اگر واقع بین باشیم، میبینیم که اوضاع چندان امیدوار کننده نیست، اما ما تنها دو گزینه پیش روی خود داریم؛ یکی اینکه بگوییم: ما تلاش میکنیم که وضع بهتر شود. اگر این تلاش ثمر دهد که چه خوب و گرنه بدترین شق ممکن بر ما تحمیل خواهد شد. اینهاست گزینههای ناگزیر ما.”(ص ۱۷۸)
تردیدی نیست که کتاب “درباره تروریسم غرب “یکی از کتابهای متمایز سالهای اخیر در ایران است. این کتاب، اثری است در ادامه آثار نویسندگانی چون نوامی کلاین، جان پیلجر، جان پرکینز و … که پس از سالها حاکمیت بلامنازع نظریه نئولیبرال، نقد این نظریه سرمایهداری مالی، دلالی و تجاری را آغاز کردند. بازار کتاب ایران بویژه در حیطه علوم سیاسی، اقتصادی و جامعه شناسی، سالهاست که جولانگاه این نظریه است . تنها در سالهای اخیر است که در پی ترجمه آثار برخی از این نویسندگان- بویژه اثر ارزشمند دکترین شوک به قلم خانم نائومی کلاین*– و تالیف آثاری سخت محدود، نقد این نظریه که تمام جهان واز جمله کشور ما را در بحران فرو برده یا در آستانه آن قرار داده ، آغاز شده است. اجرای این نظریه، که از دهه ۱۹۷۰ میلادی، با به قدرت رسیدن رونالد ریگان در آمریکا و مارگارت تاچر در انگلستان آغاز شد؛ پیامدهای وحشتناکی را به همراه آورد که بحران اقتصادی ژرف جهان، جنگهای پایان ناپذیر بویژه در آفریقا و آسیا، نابودی اتحاد شوروی و برخی کشورهای سوسیالیستی، فقر و آوارگی خانمانسوز و بحران انفجاری محیط زیست و در کنار آن ثروتمند شدن ابرثروتمندان جهان، گسترش اقتصاد انگلی و سربرآوردن طبقات نوکیسه ، با آرمان مصرف هرچه بیشتر و … از آن جمله اند. این نویسندگان با آن که خود را در طیف چپ تعریف میکنند اما از جهانبینی منسجمی برخوردار نیستند؛ متفکرانی هستند که تا حدود زیادی سرمایهداری بویژه سرمایهداری نولیبرال را میشناسند و آن را رد میکنند، اما از جایگزین مارکسیستی آن آگاهانه یا ناآگاهانه پرهیز میکنند. در این گونه آثار، ادبیات مشترکی وجود دارد. ادبیاتی که میکوشد از کاربرد کلید واژههای کلاسیک مارکسیستی از جمله امپریالیسم، سرمایهداری، سوسیالیسم، طبقه، انترناسیونالیسم و … خودداری ورزد یا در کاربرد آن پیگیر نباشد. نوام چامسکی و آندره ولچک هم با رواداری معینی، در همین چارچوب قرار میگیرند. نویسندگان کتاب به جای عبارت روشن و معنادار “تروریسم سرمایهداری” که بیانگر مضمون کتاب است ترجیح میدهند از عبارت مبهم و فاقد معنای سیاسی “تروریسم غرب “استفاده کنند. مانند واژگانی که امپریالیسم رسانه ای از بامداد تا شامگاه برمغز مردمان میکوبد: مسلمانان، مسیحیان، یهودیان، بوداییان. در این نام گذاری رسانه ای امپریالیستی ظاهرا تفاوتی میان قارونهای خونریز و چپاول گر عربستان، آمریکا و اسرائیل و مردمان تهیدست و باورمند این کشورها وجود ندارد؟. گرچه نویسندگان کتاب توضیح میدهند که منظورشان از غرب، قلمروی جغرافیایی نیست و گاه و بی گاه هم از واژه ی سرمایهداری استفاده میکنند، اما در آن پیگیر نیستند. باید برای مردمان به صراحت روشن شود که مصائب جهان از نظامی است به غایت مصرف گرا، به غایت جنگ افروز که بر هر کجا که پا گذاشته شکاف عظیم طبقاتی ایجاد کرده است. این نظام هم نام مشخصی دارد: سرمایهداری. این نظام، از نظر ماهیت بر استعمار و استثمار مبتنی است و یک نظام طبقاتی سلسله مراتبی را در داخل هر کشور و در مقیاس جهان بوجود میآورد و آورده است. خواه در آمریکا باشد یا در پاکستان . طبقه حاکم آمریکا مردم زحمتکش خودش را استثمار میکند و پاکستان را استعمار. طبقه حاکم پاکستان ملت خود را استثمار میکنند و ملت مثلا افغانستان را استعمار، و این سلسله مراتب جنون آمیز تا تحتانی ترین بخشها ادامه مییابد و چون آواری بر تهیدست ترین مردمان و ضعیف ترین کشورها فرود میآید. این است که در جهان، بخشهایی از زحمتکشان یک بار استثمار میشوند و بخشهایی بارها و بارها. در سالهای اخیر ، ابهامی در مبارزات ضد امپریالیستی بوجود آمده است. کشورهایی پیدا شده اند که از صبح تا شام شعار ضد آمریکایی و مثلا انگلیسی یا حتی فرانسوی سر میدهند؛ توفنده تر از کوبای سوسیالیستی، اما در کشور خودشان نه تنها علیه نظام سرمایهداری مبارزه نمیکنند، بلکه به شدت آن را تقویت میکنند و در برابر، از هیچ سرکوبی علیه نهادهای کارگران و زحمتکشان خودداری نمیورزند. این کشورها را نمیتوان ضد امپریالیست نامید. مگر میتوان ضد امپریالیست بود، اما ضد سرمایهداری نبود؟ این یک کلاه برداری بزرگ در مبارزه است. این کشورها ضد امپریالیست نیستند، جوجه امپریالیستهایی هستند در سودای دیوانه وار امپریالیست شدن. در عین حال این نحله از نویسندگان از کاربرد واژه سوسیالیسم هم تا حد امکان پرهیز میکنند و سعی میکنند به جای واژه کشورهای سوسیالیستی از واژه اروپای شرقی استفاده کنند. آخر اروپای شرقی به چه دلیل باید در مقابل اروپای غربی به کار رود؟ آنچه این جدایی و تمایز را بوجود آورد، تقابل دو نظام اقتصادی و سیاسی است نه جغرافیای آنها. ممکن است گفته شود که اینها واژگان و اصطلاحات سیاسی جا افتاده اند. اما نکته همین جاست. چه نیروی سیاسی با چه منافعی آنها را جا انداخته است؟ آیا این همان کارکرد امپریالیزم خبری در حیطه واژه سازی نیست که چامسکی و ولچک میکوشند آن را افشا کنند اما خود هم گاه در دامش گرفتار میآیند؟ سومین ویژگی این چپ مبارز که اندیشه منسجمی ندارد، ندیدن اتحاد شوروی و نقش تعیین کننده آن در تمام تحولات سده بیستم است. به عنوان مثال چامسکی در صفحه ۱۶۳ با یادآوری موارد گوناگون، توضیح میدهد که چرا قدرت امپریالیسم آمریکا نسبت به سال ۱۹۴۵ کاهش یافته است ولی در کمال حیرت نامی از اتحاد شوروی نمیبرد. این نابینایی انسان را به یاد نابینایی رمان معروف خوزه ساراماگو میاندازد. این نابینایی باعث میشود که چامسکی کمکهای کوبا به کشورهای آفریقایی را به درستی انترناسیونالیسم کوبا بنامد اما همین کمکهارا وقتی از طرف اتحاد شوروی انجام میشود، سیاست یارانه دهی اتحاد شوروی به اروپای شرقی بخواند.(ص ۷۵) این گروه از نویسندگان چپ که هواداران نحله فکریشان در ایران هم کم نیستند، چون ماهیت دو نظام اجتماعی را به خوبی نمیشناسند گاه آنها را در موارد عجیبی با هم مقایسه میکنند و فکر میکنند که سوسیالیستها باید مثل امپریالیستها بیاندیشند و عمل کنند منتهی زرنگتر باشند. ولچک در صفحه ۵۴ مینویسد: “باورکردنی نیست که تبلیغات شوروی و نیز تبلیغات چینی چقدر ناشیانه و نارسا بود. به خاطر همین است که با وجود دستاوردهای قابل ملاحظه ای که چینیها طی دهههای گذشته داشته اند، در عرصه مبارزه ایدئولوژیک از پس غرب بر نیامده اند … تبلیغات رسمی چینی و کمونیستی آن قدر نارساست که نمیتواند حتی از کشورهای خودشان دفاع کند، چه برسد به اینکه اذهان مردم کشورهای غربی را تسخیر نماید و ساختار سیاسی و اقتصادی امپریالیستی را دگرگون کند و از این نظر تاخیر فازی مزمن دارد.شورویها هیچ گاه از عهده القای تبلیغات خود در ناخودآگاه عامه مردم برنیامدند. آنهانیرویی بودند که رهایی چندین کشور در جهان را تسهیل کردند و از مقاومت ملتها در برابر استعمار و امپریالیسم در همه قارهها حمایت جدی کردند. لازم به گفتن نیست که در درهم شکستن نازیسم و نجات جهان، سنگین ترین بار بر دوش آنهابوده است. اما این تبلیغات غرب است که میتواند در سراسر جهان برای تحقق هدفهای مورد نظر خود، در تودههاتحرک ایجاد کند. تبلیغات غرب به اشکال مختلف میتواند محرک کودتا، بلوا، خشونت و تلاش برای تغییر گردد، میتواند بزرگترین کشور صلح جوی جهان را ستیزه جو ترین کشور جلوه دهد. میتواند آن را تهدیدی علیه صلح در جهان وانماید و میتواند چند کشور غربی را که قرنهاست جهان را ناامن کرده اند، به مثابه پاسداران صلح و دموکراسی معرفی کند و آن را تقریبا به همه بباورانند.” چه جملههای مهمی و در عین حال چه گزارههای ساده اندیشانه ای. تردیدی نیست که تبلیغات شرافتمندانه ضرورت مهمی است اما در ساختار تفکر سوسیالیستی نقش تعیین کننده ندارد. آنچه در این تفکر حائز اهمیت درجه اول است، ترویج است نه تبلیغ. تبلیغات در ساختار نظام سرمایهداری، ابزاری است برای تحمیق مردمان، چه فروش یک قلم صابون باشد چه ساقط کردن یک دولت پیشرو. این نظام به دنبال سود خودش است نه سلامت و آزادی برای مردم. نزدیک به ده سال پیش، فیدل کاسترو** در سخنرانی خود در سازمان ملل اعلام کرد که کشورهای سرمایهداری، سالانه یک تریلیون دلار صرف تسلیحات نظامی میکنند و یک تریلیون دلار هم – شگفت آور است – صرف تبلیغات. سوسیالیسم علاقمند و مصر است که این دو تریلیون دلار را صرف ایجاد و بهبود آموزش، کار، مسکن، بهداشت و فرهنگ کند تا مردم از زندگی سگی رها شوند و امکان آگاهی پیدا کنند، به این میگویند ترویج. اما ترویج همانطور که چامسکی در این کتاب به درستی گفته، به زمان نیاز دارد، به گفتگو، به اندک آرامش خیال. و این درست همان چیزی است که سرمایهداری به هیچ عنوان اجازه آن را به تودههای زحمتکش نمیدهد، زیرا مرگ خود را در آگاهی مردم میداند. برخلاف نظر ولچک واقعا مارکسیستهانمیخواهند و نمیتوانند با تبلیغات ساختار سیاسی، اقتصادی امپریالیستی را دگرگون کنند. این کار سرمایهداران است و تا زمانی که مردم نتوانند منافع خود از میان دود کور کننده تبلیغات سرمایهداری درک کنند؛ در بر همین پاشنه خواهد چرخید که اکنون میچرخد.
سخن به دارازا کشید اما این چند نقد و نقطه نظر به هیچ عنوان از ارزشهای کتاب نمیکاهد. این کتاب براستی اثری است که باید بارها خواند و درباره اش به گفتگو نشست.
* دکترین شوک، نائومی کلاین، ترجمه مهرداد شهابی و میر محمود نبوی، نشر آمه، چاپ اول ۱۳۸۹
** مقدس ترین وظیفه ما، مبارزه است، فیدل کاسترو، ترجمه خسرو باقری، روزنامه ایران، سه شنبه ۲۶ فروردین ۱۳۸۲، ص ۱۵