رابطه میان مبارزه فرهنگی و طبقاتی
آدمی را طلـب و شـوقِ «شناخت»
سخت اندر شَعَف و شور انداخت.
و آن که بیدار شد از خوابِ گران:
دشت را دید، کران تـا بــه کران
ژاژهـا بـود ـ که تا مُرد دروغ،
نسلها سوخت ـ که تا زاد فروغ
راهسنـگِ خِـردَم، گـــام بـه گـــام
میبَـرَد از رهِ پیکـار بـه کــام.
(احسان طبری)
ماتریالیسمِ دیالکتیکی آنچه را که بهطور مادی و خارج از ذهن ما وجود دارد، طبیعت مینامد. از این تعریف باید تعریف «دنیای انسان» را جدا نمود که پیامد کارکرد انسان بر روی طبیعت در طول تاریخ است.
توماس مچر در کتاب «مارکسیسم متحد کننده»، «دنیای انسان» را مضمون مفهوم فرهنگ (کولتور) مینامد. بدین ترتیب، تغییرات مادی بر روی طبیعت توسط انسان در مرحله بعد از زندگی حیوانی، مفهوم فرهنگ را تشکیل میدهد که همراه است با تغییر خود انسان تاریخی. همراه است با تغییر ذهنیت انسان.
مارکس توانایی انسان را برای «تولید نیروی انسانی» که پیامد رشد آنتروپولوژیکی گونه انسان است و در کارکرد خلاق انسان تبلور مییابد، عنصر موثر برای پدیدار شدن روند فرهنگیِ مردوُمش نزد انسان ارزیابی میکند که روندی است به منظور «بازتولید انسان» (مارکس انگلس کلیات ۲۵، ۸۲۸). بازتولیدی که به نوبه خود همراه است با رشد شناخت و توانایی فرهنگی انسان در روند مردُمش او. بازتولید روند فرهنگیای که «هدف آن غنی ساختن طبیعت انسانی است» (مارکس انگلس کلیات ۲۶، ۱۱۱).«و آن که بیدار شد از خوابِ گران: دشت را دید، کران تـا بــه کران».
بر این پایه است که تولید فرهنگی در روند مردُمش انسان، هسته مرکزی رشد و غنی شدن دانش و شناخت تاریخی ـ اجتماعی «طبیعت انسان» را تشکیل میدهد. هسته مرکزی رشد «طبیعت انسان»، در سطح کار انسان به قله عملکردِ با نقشه و هدفمند (تلئولوژیک) ارتقا مییابد. این روند فرهنگی در طول تاریخ در پدیدار شدن و رشد ترقی خواهانه «جهان انسانی» بازتاب مییابد.
کار هدفمند ماتریالیستی، که مارکس ـ انگلس آن را در تزهای فویرباخ «پراتیک انقلابی» به منظور تغییر شرایط هستی انسان مینامند، شکل بروز رابطه عینیت و ذهنیت انسان است در روند مردمُش انسان. «راهسنـگِ خِـردَم، گـــام بـه گـــام، میبَـرَد از رهِ پیکـار بـه کــام.»
آماج رهایی بخش این تغییر ذهنیت انسان تاریخی، روند گذار از «جبر» به «آزادی»، به «اختیار» است. روندی که با شناخت قوانین حاکم بر طبیعت تحقق مییابد. «ژاژهـا بـود ـ که تا مُرد دروغ، نسلها سوخت ـ که تا زاد فروغ».
انسان هموزاپینس، انسان هوشمند، مدرن و …، با تاثیر کارکرد مادی خود بر روی طبیعت، ضمن تغییر طبیعت مادی، خود نیز تغییر مییابد. تغییری که زنده یاد احسان طبری آن را روند «مردُمش» انسان مینامد. پدیدار شدن انسان هموزاپینس، به معنای هضم فکری روند مردُمش انسان است توسط انسان که روندی تاریخی است. از این رو است که بانیان سوسیالیسم علمی موجود انسانی را در تزهای فویرباخ شکل بازتاب «انسامبل شرایط اجتماعی» مینامند که مفهومی تاریخی است. متغیری ترقی خواهانه، بغرنج شونده و تکامل یابنده است. به نقش کار تولیدی و پیامد فرهنگی آن در روند ایجاد شدن «انسامبل شرایط اجتماعی» اشاره شد.
بر این پایه همانجا مارکس ـ انگلس ارزیابی از اندیشه ایده آلیستی را از «انسان» در طول تاریخ، برداشتی عام، برداشتی «متافیزیکی» و یا «تجریدی» میدانند. اندیشه ایده آلیستی انسان را مفهومی عام و ازلی، همیشه ثابت میپندارد و سرشت آن را با مضامین متضاد «خوب و بد»، «قسی و مهربان» و امثال آن تعریف میکند.
در روند مردُمش انسان، همه پدیده و مفهومها، ارزشهای تاریخی هستند. به سخنی دیگر گذرا هستند. جمع «بود و نبود» خود هستند. اخلاق، برداشتها، سنت و اداب و رسوم و … از این زمره مفاهیم گذرایی هستند، گرچه در آنها، ارزشهای پایدار به طور عینی وجود دارد. برای نمونه وابستگی هستی انسان و گونه انسانی به یکدیگر، یا وابستگی سرشت انسان به انسامبل شرایط هستی اجتماعی، مفاهیم و یا دقیق تر اصلهای عام و ثابتی را تشکیل میدهد، بدون آن که نفی کننده شخصیت مشخص و یکتایی انسان مفرد باشد. بدین ترتیب برداشت فرد انسان یا اندیویدئوم، به معنای یک تعریفِ جدا از تعریفِ جمع و جامعه انسانی، مفهومی انتزاعی، ذهنی ـ ایده آلیستی را تشکیل میدهد. فرد در برابر جمع قرار ندارد. از وحدت وجودی و کارکری برخوردار است. این برداشت به مفهوم نفی برداشت احساسی، عاطفهای و نهایتاُ ذهنی فرد یکتا نیست.
برپایه چنین ارزیابی ماتریالیست دیالکتیکی، شخصیت انسان شخصیتی با سویههای بیو ـ سوسیو ـ پسیکولوژیک (بیولوژیک ـ اجتماعی ـ روحی) است (هانس پتر برنئر، تعریف مارکسیستی از شخصیت انسان به مثابه یک وحدت بیو ـ پسیکو ـ سوسیال). انسان مادیتی است با ویژگیهای خاص انسانی در رابطه فرد ـ جمع ـ جامعه. رابطهای که منشأ کارکرد احساسی ـ عاطفی (معنوی ـ ذهنی ـ اخلاقی ـ ایدئولوژیک) او را بر روی واقعیت مادی طبیعت و جامعه تشکیل میدهد. در تزهای فویرباخ این کارکرد به مفهوم «پراتیک انقلابی» بیان میشود. کارکردی برای تغییر شرایط!
وحدت بیولوژیک ـ اجتماعی ـ روحی شخصیت انسان، وحدت مادی و ذهنی هستی انسان را مستدل ساخته و قابل درک میسازد. وحدت مادی و ذهنیت انسان نباید به مفهوم برداشتی مکانیکی از روند ایجاد شدن رابطه این دو سویه هستی انسان تلقی گردد. نمیتوان یکی را نخست و دیگری را در جایگاه بعدی پنداشت. آنجا که هستی انسان آغاز میشود، نقطه وحدت عین و ذهن نزد انسان است. بازتاب شکل وحدت عین و ذهن به مثابه هستی انسان، تنها از این لحظه تاریخی متبلور میگردد. عین یا ذهن در هستی انسان، پدیدههای کنار یکدیگر نیستند. جدا شدن از هستی حیوانی، تنها با وحدت عین و ذهن نزد انسان ممکن گشته است. چنین برداشت اما به این معنا نیست که هستی مادی زمینه و پیش شرط ایجاد شدن ذهنیت را در روند تاریخی رشد ماده از ساده به بغرنج و از بسیط به پیچیده تشکیل نمیدهد. قله این روند پیدایش انسان است. این دو، دو روند متفاوت هستند.
مارکس و انگلس تفاوت ماتریالیسم دیالکتیکی را از ماتریالیسم قدیمی، ازجمله نزد فویرباخ، ناشی از درک متفاوت ماتریالیسم دیالکتیکی از رابطه میان عین و ذهن میدانند. آنها این تفاوت را با مفهوم «پراتیک انقلابی» انسان مشخص میسازند که هدف آن تغییر شرایط حاکم است. «پراتیک انقلابی» به مفهوم کارکرد انسان به منظور تغییر جهان پیرامون است که همراه است با تغییر خود انسان. تغییری در جهت رشد فرهنگ ـ تمدن و رهایی انسان از بند قوانین نشناخته «جبر» و نایل شدن به مرحله «اختیار».
در روند فرهنگی برپایی «جهان انسانی»، به گفته انگلس، «کار انسان را پدید آورد» (مارکس انگلس کلیات، ۲۰، ۴۴). کار هدفمند تولیدی مرز آغاز مرحله تمدن و مدنیت را نزد انسان تشکیل میدهد.
جهان بینی غیرعلمی و علمی
در طول تاریخ، انسان برای طی روند مردُمش و به سرانجام رساندن آن، از سه اهرم برای شناخت از خود و طبیعت پیرامون بهره گرفته است. اهرم باورِ میستیک یا عرفانی ـ سحرآمیز و دیرتر مذهب که میتوان آنها را با تعریف جهان بینی غیرعلمی بیان داشت، و هنر و نهایتاً برداشت علمی ـ دیالکتیکی.
مبارزه فرهنگی در جامعه طبقاتی به مفهوم شفاف سازی روند شناختِ انسان از خود و جهان پیرامون نزد تودهها بر پایه سه عنصر بیان شده است. هدف این مبارزه قابل شناخت ساختنِ قوانین تغییر و رشد در جامعه به منظور رهایی از بند «جبر» به کمک زایش فرهنگ «اختیار» نزد انسان است. با چنین برداشتی، شناخت و درک هر سه عنصر در روند رشد جهان بینی غیرعلمی، هنر و علمی ضروری است. درک ضرورت ایجاد شدن و تغییر و رشد آنها اجتناب ناپذیر است. از این طریق، شناخت جایگاه تاریخی و سرشت گذرایی آنها ممکن میگردد. ارزشهایی که هنگامی با سرشتی «ازلی» و همیشگی پنداشته میشد، به عنوان ارزشها و مفهومهای نسبی شناخته و قابل درک میشود. سرشت «مقدس و اخلاقی بودن» آنها رنگ میبازد و پافشاری بر ابدی ساختن آنها و تحمیل سلطه برداشت گذشته تاریخی به شرایط امروزی رشد فرهنگی ـ مدنی انسان، به مثابه سرشت ارتجاعی ـ ضد اخلاقی تفهیم میگردد. «سایه خدا بر روی زمین» به ارزشی زشت، ضد اخلاقی و غیراسته تیک بدل میگردد.
بدین ترتیب باید در «نبرد در سنگر» (گرامشی) ساختار شناخت مبتنی بر سه اهرم پیش گفته را برای انسان امروزی در جامعه قابل شناخت ساخت و درک نظری ـ تئوریک آن را ممکن نمود. امری که یک مبارزه فرهنگی را تشکیل میدهد که اما بدون معرفت به رابطه آن با نبرد طبقاتی در جامعه طبقاتی، بحث و کوششی انتزاعی و تجریدی و ذهن گرایانه باقی میماند.
اشاره شد، مارکس ـ انگلس این رابطه را همانجا با مفهوم «پراتیک انقلابی» انسان تعریف میکنند که ناشی از «فعالیت حسی انسان» است. به سخنی دیگر پراتیک انسان شکل تبلور رابطه «ذهن و عین»، اندیشه و کارکرد انسان است و از وحدتی درونی و مضمونی برخوردار است. پنداشت جدا بودن عین و ذهن و یا حتی در برابر هم قرار داشتن آنها با تعریف شخصیت بیولوژیک ـ اجتماعی ـ روحی انسان در تضاد قرار دارد و این تعریف علمی ماتریالیست دیالکتیکی را از شخصیت و هستی اجتماعی انسان مورد تردیدی غیر مستدل قرار میدهد.
به منظور محدود ساختن طول سخن، بررسی روند جهان بینی غیرعلمی، برداشت میستیک ـ عرفانی ـ سحرآمیز و نهایتاّ مذهبی ـ ایدئولوژیک وظیفه عمده این سطور را تشکیل میدهد.
روند طولانی مردُمش انسان
روند گذار و رشد انسان از گذشته حیوانی، آن طور که دستاوردیهای پژوهشهای تخصصی سالهای اخیر میآموزد، روندی قریب به چهار میلیون ساله است. در این دوران تغییرات اولوسیونر (تکامل تدریجی) بسیاری تحقق یافت. آخرین کشفیات در شمال افریقا قدمت حیات انسانی را به ۳۵۰ هزار سال برآورد میکند. در استخوانهای کشف شده در این منطقه، برخی از ویژگیهای «مدرن» در اسکلت قابل شناخت است. هنوز میتوان انتظار داشت که احتمالاً با اطلاعات جدید در آینده، طول زمانی بیشتری را باید پذیرفت که در آن طبیعت با شیوه «تصادف دیالکتیکی» به بهینه سازی ساختار تن انسان سرگرم بوده است تا زایش انسان هموزاپینس را به سرانجامی برساند که راه رشد و تغییر آن برای گذار از هستی حیوانی هموار گردد.
زنده یاد احسان طبری روند پیش گفته را در آغاز «درآمد سخن» در آخرین اثرش با عنوان شکوهمندِ «درباره انسان و جامعه انسانی» با سخنان موجز زیر ترسیم میکند: «تردیدی نیست که مسئلۀ محوری و مرکزی برای انسان، همچنین برای جامعۀ انسانی، شناختِ هرچه ژرف تر و پُرسویه تر “انسان” و “جامعه”، سِیر گذشته و خطوط کلّی سرنوشت آیندۀ آن است. تکامل نوعی انسان، خصلتِ تصادف مانندِ گذرانِ فردی او را توجیه میکند.»
تکامل نوعی انسان و گذار آن از هستی حیوانی در روند طولانی آنتروپولولوژیک (مردم شناسی) بر پایه «تصادف دیالکتیکی» تحقق یافت. طبیعت بارها کوشید و مانند «خیزاب خزر بر ماسهها چنگ میکشد …»، «زرگری افسونگر …» را به کار گرفت. «ولی “تکرار” تمرین است و تمرین زرگری و ریزه کاری یاختهها و گویچهها …»، تا آن تصادفی که راه ترقی خواهانه و کیفیت نوین را میگشاید پدیدار گردد.
آموزگار چند نسل از تودهایها آغاز سرنوشت روند مردُمش و «طلب و شوقِ “شناخت”» انسان را در نوشتههای فلسفی و اجتماعی با چنین جملاتی آسمانی توصیف میکند: «آدمیزاد بر روی صخرۀ مه آلود و خزه پوشی که زمین نام دارد در زیر گنبد بی تک و پایان دود آلود سپهر ایستاد و بانگ خود را مانند تندری به صدا در آورد و گفت:
«آی قوای کور طبیعت، کور خوانده اید. به خُردی من ننگرید. من از یک شاخه درخت نیز خُردتر و تُردترم. ولی من خلاصۀ تکامل میلیارد سالۀ ماده ام و لذا نیروی عظیم درک و دگرگون کردن در من نهان است. من از ژرفای این درّههای نمناک و تاریک تا بالای قبۀ پرلعمان خورشید بالا خواهم یازید»!
این مبارزه طلبی انسان گویی به طبیعت و سپهر گران آمد. غرشی در اکناف عالم طنین افکند: «نیروی شگرف ما و قدرتهای مخربی مانند موج دریا، درخش ابر، سعیر آتشفشان، زلزلهها و طوفانها را به ناچیز میگیری، ما معمایی هستیم تو در تو، قدرتهایی هستیم انهدام آور، مرگ ارمغان هر لحظۀ ماست. تاریخ ما از قساوت انباشته است. عرصه، عرصه زور است نه حقیقت، ستم است نه داد. چه گونه میتواند موجودی چنین ناتوان با غولانی ساحر و ماهر و قاهر که قوای ماست دست پنجه نرم کند. تو سزای نافرمانی و طغیان خود را خواهی یافت».
و در واقع نیز نبرد انسان با طبیعت نبردی بسیار نابرابر بود. او میبایست طبیعت را و خود را به مثابه پارهای از طبیعت بشناسد. ما بین ظرفیت دماغی و استعداد معرفتی او و پیچیدگی حیرت انگیز جهان پیرامون تضادی عمیق وجود داشت: طبیعت در جنبش دائمی است و او میل دارد همه چیز را برای مشاهده و مداقه خود متوقف سازد، طبیعت متنوع است و او میل دارد همه چیز را همانند تصور کند تا درکش آسانتر گردد، طبیعت بی نهایت است و او میتواند محدود را بفهمد، طبیعت تو در توست و او خوشتر دارد در سطح به غلطد، طبیعت رقص مغشوشی از پدیدههاست و او میخواهد همه چیز را در هماهنگی قواعد و قوانین بگنجاند، طبیعت سرشار از هزارها راه و مجراست و او میخواهد همه چیز را در آن مجاری اندکی که میشناسد سیر دهد.
با مغزی خواب آلود و رویا باف، حقیر و ناتوان وارد این کارگاه شگرف شد. انسانی که کمی بیش از یک بوزینه درک میکرد با دستگاه ظریف و بغرنجی که برای درک آن حتی دانش امروزی ما نارساست روبرو گردید. طبیعی است که خُرافه و سفسطه، تعمیمهای عبث، دعاوی دروغ، احکام مجعول، جهان بینیهای خیالی، کوره راهها و سرگیجهها به مثابه حقایق جاوید و ازلی تلقی شد و آدمیزاد شروع کرد به کشتن آدمیزادهای دیگر، زیرا «حقایق ازلی» مکشوف او را قبول نداشتند و آدمیزاد شروع کرد به کشتن آدمیزدهای دیگر، زیرا محصول کار انسانی نمیتوانست ولع و آرزوی همه را سیر کند و آنان که غارت میکردند، آنان را که غارت میشدند نابود ساختند.
بدین سان انسانیت در نبرد علیه طبیعت رازناک و خشمناک پیرامون متحد نیز نماند. جامعه به شدت منقسم شد و در آن تضادهای عمیق و مخوف پدید آمد. انسانیت در خود فرو رفت و در حالی که لگدکوب زلزلهها، طوفانها، امراض، قحط و غلا، بلایای مختلف طبیعت و سرانجام مرگ تن شکار بود، به جان هم افتاد.
انسان میخواست سیر و شاد و سالم و دیرزی و همه دان و همه توان باشد. ولی خود را گرسنه و اندوهناک و بیمار و کوته زیست و نادان و ناتوان یافت. بین آرزوهای خود و واقعیت فاصله مخوفی دید و او میبایست این فاصله را به تدریج، طی نسلها، با دادن تلفات سنگین، با تحمل زجرهای رعشه آور، در نبردهای مغشوش، پس از سرگشتگیهای جان گداز و گمراهیهای خوفناک طی کند و طبیعت زمین ما و منظومه ما و کیهان ما را به مقاصد خود و اندیشهها و آرزوهای خود تابع سازد و از میهمانی ناخوانده به صاحب واقعی سرای طبیعت بدل گردد.»
جنایتی تاریخی علیه فرهنگ ایران
نگارنده که توانسته است به ویژه در دوران بازنشستگی به مطالعه وسیع تر از آثار مارکسیستی و ترقی خواهانه بپردازد، هر بار که اثر و کتابی را از زنده یاد طبری دوباره و چندباره میگشاید و مطالعه میکند و یا مانند سطور پیش بازنویسی میکند، از عمق جنایت مخوفی که حاکمیت داعش گونه دیکتاتوری ولایی در ایرانِ جمهوری اسلامی اِعمال کرده است، بر خود میلرزد و عمق نفرت طبقاتی علیه آنان را لمس میکند. جنایت مخوفی که حاکمان حقیر و نادان با زجرکش کردن احسان طبری علیه فرهنگ و دانش در ایران به نام زشت خود به ثبت در تاریخ رساندند. آنها فرهیختهای را که در اوج توانایی خلاق و زاینده علمی است، در چنگال داعش گونه خود زجرکش کردند.
ژاژخایانی که در سطح اندیشه دوران قبیلهای رشد جامعه انسانی گرفتارند، به بیان طبری، «بد سگالان مردمیآزار»ی هستند که طبری آنها را در سروده زندانش با عنوان «بر مرداب تن، نیلوفر اندیشه میروید»، «ژاژخایان» مینامد. «شمایانی که اندیشه تان از پر مگس فراتر نمیرود، و اوج عظمت را در شکوه حشرات میبینید». این فراشان جهل، با نابودی ناجوانمردانه زنده یاد احسان طبری، همزمان خیانتی تاریخیای علیه فرهنگ میهن ما اِعمال داشتند و نام خود را با رسوایی در متن تاریخ به ثبت رساندند.
آخرین اثر خود را «فرزانه فقید، رفیق احسان طبری» در شرایطی در ایرانِ جمهوری اسلامی نگاشته است که بوی خطر و تهدید مرگ را در مشام دارد. او زیر شعری که در آغاز نقل شد و در صفحه نخست «اثر منتشر نشده» او ذکر میشود که توسط انتشارات حزب توده ایران در بهمن ماه سال ۱۳۹۱ انتشار یافته، مینویسد: «نگارنده موفق نشده نسخه را دوباره خوانی و تصحیح کند و لذا امکان افتادگی یا اغتشاش در واژهها و عبارات هست. امید است فرد ذی صلاحیتی این لطف را در صورت نبود مولَفش روا دارد.»
خوانده شگفت انگیز میشود، هنگامی که حتی مضمون فهرست کتابهایی را که رفیق عزیز طبری در کم تر از دو سالی که توانست در ایران در کنار دیگر وظایف حزبی خود تالیف کند، با آثار مارکسیستهای کنونی در خارج از ایران مقایسه میکند که لااقل سی سال بعد نگاشته اند. به روز بودن مضمون از دیدگاه فلسفه مارکسیستی و اسلوب شناخت دیالکتیک ماتریالیستی به واقع شگفت انگیز است و نشان فرهیختگی و دانش آموزگار چند نسل از تودهایهاست. عمق جنایت حاکمان در ایرانِ جمهوری اسلامی با این مقایسه قابل شناخت و درک میشود.
در بالای کلیشه دست خط احسان طبری در صفحه نخست در «دربارۀ انسان و جامعۀ انسانیس، متن لاتین زیر درج شده است: «مضمونِ بسیار، در سخنانی اندک» “Multum in Parve”.
ای بدسگالان مردمی آزاد، ای ژاژخایان دشمن کار، ای شمایانی که اندیشه تان از پر مگس فراتر نمیرود و اوج عظمت را در شکوه حشرات میبینید. هرگز زخمهایم بساط عیشتان نخواهد شد. زخمهایم نشان افتخار منست، زخمهایم سوز دیرین منست، زخمها را شعله ور میخواهم، زخمها را زخم تر میخواهم، تا شود بزمگه نور به پا، کز شرارش یکجا برکشد آذر گنبد پیما، کز دل تیرگی پست و بلند یلدا بر جهاند فردا.
(احسان طبری، بر مرداب تن نیلوفر اندیشه میروید، سروده زندان)
ذهن خواب آلود اهرم آغازین شناخت
انسانی که کمی بیش تر از یک بوزینه درک میکرد، میبایستی برای درک بغرنجی واقعیت عینی ـ مادیای که در برابر خود مییافت از کجا آغاز کند؟ آیا ذهنیت، آیا نگرشِ خام نگاه او، و توانایی اندامهای دیگر احساسی او در این مرحله قادرست جز ابزار ترس، نیاز و دیرتر گناه و صواب، بهشت و جهنم را برای درک خود از طبیعت به او ارزانی دارد؟ انسان که ساده ترین این ابزارها، یعنی نیاز و ترس را از گذشته حیوانی به ارث برده است میتوانست تنها با اندیشه وهم آمیز برای خطرات پاسخی بیابد. پاسخ وهم آمیزی که به ارث از دوران هستی حیوانی به او رسیده است. انسان نیز در خاطره آنتروپولوژیک تکامل نوعی (دوران میمون و انسان واره) خود میبایستی در هر لحظه، شناخت «صورت» دیگر را در برابر خود به مثابه خطر و یا خوراک تشخیص دهد. این خاطره اکنون در دیدن سیما در سایه روشنهای سطح ماه نیز نزد برخیها وجود دارد و حتی مورد سواستفاده مذهب ارتجاعی نیز قرار میگیرد. لذا تشخیص خطر و دفع آن، و یا جذب سود، آن زمینهای را از نظر روحی و شناختی تشکیل میدهد که برداشتن گامی گناهکارانه و شایسته جریمه، و یا گامی سودمند و شایسته پاداش توجیه پذیر شود. باور به وجود قدرتهای قاهر و همه توان در دوران خدایان افسانهای، میستیک ـ عرفانی و هم در دوران ایجاد شدن مذهب چند و تک خدایی پیامد قانونمند چنین زمینه برای شناخت از محیط پیرامون در ذهن خواب آلود انسان است. ریشه همه جهان بینیهای خیالی در این ذهنیت انسان جدا شده از هستی حیوانی نهفته است.
لذا دیرپایی این باورها و پذیرش بدون درک ریشه مضمون تاریخی ـ فرهنگی آنها تا دوران کنونی در اندیشه مذهبی عجیب نیست. از این روست که درک جایگاه تاریخی نیاز به مذهب در تاریخ تکامل گونه انسان، و تحت تاثیر آن در برداشت فردی انسان مشخص در جامعه امروزی، بدون شناخت علل ضروری ایجاد شدن چنین جهان بینی خیالی در گذشتهای که انسان کمی بیش از یک بوزینه درک میکرد ممکن نیست.
ریشه زمینی برداشتهای آسمانی (مارکس)
نقش روشنگرانه مبارزه فرهنگی ـ هنری ـ شناختی علیه مذهب ارتجاعی در جامعه انکار ناپذیر است. در این مبارزه باید ریشه زمینی برداشتهای آسمانی قابل شناخت گردد. «باید آسمان را به زمین آورد» (اشتفان زیگرد، آسمان ما زمینی است). تنها با نشان دادن ریشه زمینی نابسامانیها، انسان قادر است به نبردی ریشهای با مذهب ارتجاعی حاکم و ایدئولوژی قهقرایی آن در طول زمان در ایران بپردازد و این نبرد را به سرانجام سودمند آن برساند. تنها با نشان دادن سواستفاده از ابزار مذهب ارتجاعی برای تحقق بخشیدن به اقتصاد سیاسی «اسلامی» در ایران که تحمیل بدل امپریالیستی نظم سرمایه داری جهانی است، میتوان ریشه بحران عمیق و فزاینده اقتصادی ـ اجتماعی حاکم در ایران را برای تودههای زحمتکش مردم و لایههای میانه و میهن دوست قابل شناخت و دریافت گردد. مبارزه مذهبی با «ولایت فقیه»، بدون مبارزه علیه اقتصاد سیاسی در خدمت منافع نظام سرمایه داری حاکم ممکن نیست. سرابی بیش نیست. باید به تودههای «آسمان» القا شده توسط حاکمیت و دیکتاتوری را به مثابه «زمین» خیانت به منافع مردم و ایران شناساند. از این روست که مبارزه ترویجی ـ روشنگرانه حزب توده ایران دارای مضمونی «زمینی» و نه آسمانی است.
برای درک ریشه زمینی باورهای مذهبی در طول تاریخ باید به آن نکتهای بازگردیم که پیش تر به عنوان دو سوی هستی انسان مطرح شد: جذب سود و تامین نیاز برای بازتولید هستی و دفع خطر و نابودی زودرس. پاسخ به این دو سوی هستی انسان نیاز به تشخیص علل نیاز و همچنین علل خطر دارد. اندیشه عرفانی ـ سحرآمیز میتوانست تا آن هنگام کمکی برای انسان باشد که زندگی جمعی آن در گروهی کوچک، در روابط تنگ یک «خانواده» چند نفره و یا دیرتر خانوار چند ده نفر جریان دارد. در این دوران، هستی فرد و جمع، کلیتی واحد را تشکیل میدهد که در آن به طور عینی فاصله و تضادی میان منافع فرد و جمع وجود ندارد. حفظ فرد برای حفظ جمع و برعکس از قانونی طبیعی پیروی میکند.
در چنین دورانی موقعیت تاریخی زن در مرکز خانوار پذیرشِ طبیعی را از هستی نزد گروههای انسان تشکیل میدهد که برپایه نقش زن ـ مادر برای بازتولید هستی قرار دارد. نقشی تعیین کننده و مرکزی. زمینه وجود دوران طولانی مادرسالاری پیامد این واقعیت است. در این دوران تقسیم کار طبیعی میان مرد و زن عملی میگردد. امری که برای تثبیت آن، فرهنگ مهار کردن آتش نقشی تعیین کننده دارد. قرارگاههای زندگی در غار و در مکانهای مناسب دیگر به امر رشد تقسیم کار در خانوار کمک میکند. شکار حیوانات که در تقسیم کار طبیعی بیش تر و بیش تر به وظیفه مردان بدل میشود، با یافتن قرارگاهها برای تمرکز کم و بیش موقت خانوار تثبیت میشود. شرکت زنان و خردسالان در شکار که در گذشته تاریخی شرکتی اجباری و طبیعی است، به نقش جنبی برای دور کردن شکار و امثال کارهای کمکی دیگر تبدیل میگردد.
تعیین تاریخ آغاز پدیدار شدن هنر و فرهنگ دقیق نیست و یا نگارنده از آن بی اطلاع است. استفاده انسان نئاندرتال از نیزه چوبی در شکار حیوان و دفاع از خود را باید برای تعیین قدمت فرهنگ تولید نیزه به خدمت گرفت. توتم، رقصهای سنتی نمونههای دیگر در بیان قدمن فرهنگ ـ هنر هستند. هنر به مثابه اهرمی برای شناخت انسان از خود و طبیعت پیرامون نیز در خدمت تامین نیاز برای بازتولید هستی است. این برداشت را برخی از نمونههای کشف شده در تحقیقات باستان شناسی مورد تایید قرار میدهد. نقش انسان در حال شنا در غارهایی در مصر و یا نقش شکار در غاری در لاسکوی فرانسه و نمونههای دیگر که به دوران پایانی سنگ قدیم و آغاز دوران سنگ میانه (بیست تا دوازده هزار سال پیش) بازمیگردد، نمونههای دیگری از اهرم هنر برای تامین نیازهای انسان است.
نقشها بر دیوار و سقف غار لاسکو در فرانسه را باید آموزشگاهی برای فرهنگ شکار دانست. در آنجا حیوانات محلی ترسیم شده اند که مورد اصابت نیزههای چوبی قرار دارند. نیزهها در جایگاههای حساس شکار ترسیم شده اند. اگر بتوان تعیین جایگاه نیزهها و نشاندن نیزه را در بدن شکار عمدتاً به مردان نسبت داد، باید ترسیم دقیق و متناسب حیوانهای متفاوت را عمدتاً کار زنانی ارزیابی نمود که در شکار نقش جنبی، دیدبانی و راندن حیوان را ایفا میکنند و لذا فرصت برای نگرش به جزئیات تن حیوان و باز پرداخت آن در نقش دیوارها دارند. نقوش طرح شده بر روی آمولتهای سفالی خام و دیرتر پخته در دوران آغازین سنگ نو نزد گروههای آریایی زبان در پزومتامین نیز توسط باستان شناسان به عنوان کارکرد زن ارزیابی میشود. نقشها روی آمولتهای سفالیِ مسطح و مهر مانند را در این دوران که به آن دیرتر اشاره خواهد شد، باستان شناسان با برداشتهای «روحانی» در ارتباط قرار میدهند. امری که در تایید جایگاه والای خدایان زن در این دوران نزد انسان است.
بدین ترتیب در کنار اندیشه سحرآمیز ـ عرفانی، هنر نیز از دیرباز اسلوب دیگری را برای شناخت طبیعت نزد انسان تشکیل میدهد که درک مضمون تاریخی آن در مبارزه فرهنگی ـ تمدنی و رهایی بخش کنونی ضروری است و تعیین جایگاه تاریخی آن اجتناب ناپذیر است. پدیدار شدن نقش و نگار هنرمندانه در این دوران در ایجاد شدن «توتم» و دیرتر علائمی که نقش نام خانوادهای گروه و خانوار و قبیله را ایفا میکند انکار ناپذیر است. مفهوم توتم را احسان طبری همانجا چنین توصیف میکند: «تصاویر و قصههای خیالی و ساده لوحانه … تجسم (غالباً انسانی) پدیدههای طبیعی».
چنین ره آوردها در طول تاریخ نزد انسان، زمینه پدیدار شدن وابستگیهای خونی در خانواده و قبیله است که تنها نقشی «روحانی» و «مقدس» ندارد، بلکه مانند باورهای سحرآمیز و دیرتر مذهبی، همچنین نقش پراهمیتی برای رشد جامعه و تنظیم روابط بغرنج شونده میان اعضای آن داراست که به آن اشاره خواهد شد. کافی است اینجا تنها به نقش قربانی فرد برای سلامت بازتولید هستی و دفع خطر و پاک سازی گناهان در قبیله اشاره شود.
زنده یاد احسان طبری برای هنر در جامعه نقشی در مرزهای خوابگونه قایل است. مرزی که همیشه نمیتواند برای هر فرد قابل دسترسی و دریافت باشد. او برای هنرمند حق دچار بودن به «نوعی دیوانگی» را هم در سیر خود در این مرزها مجاز میداند. چنین برداشتی اما به معنای بیهودگی هنر نیست. هنر و هنرمند در برابر آنچه که به عنوان دستاورد خود هنگام سیر در مرزهایِ تخیل هنرمندانه به ارمغان میآورد، دارای مسئولیت تاریخی است. چنانچه دستاورد و ره آورد در خدمت توسعه امکان جامع تر برای شناخت انسان از خود و جامعه نباشد، میتواند کار را به ابتذال بکشاند. از این رو هنر، مانند علم، از این رو باید به عنوان بخشی از فرهنگ جامعه بشری به حساب آید که در برپایی انچه «دنیای انسان» را تشکیل میدهد دخیل است، زیرا به وظیفه شناختی انسان از واقعیت خدمت میکند.
در ارتباط با نقش دانش در برپایی دنیای انسان و فرهنگ و تمدن نیز پذیرش مسئولیت آن بی تردید است. دانش در خدمت تغییر شرایط برای ایجاد پایههای رهایی انسان از جبر و دستیابی به آزادی و اختیار قرار دارد. دستاوردی همه بشری است. اهرم پرتوانی است برای تامین نیازهای انسان و نه ابزاری است برای سودورزی سوداگرانه طبقات حاکم. از این رو نمیتواند دستاورد و ره آوردهای آن در خدمت به طبقات مالک بر ابزار تولید محدود باشد.
دانش و علم نیز هنگام تحقیقات پایه در مرزهای ناشناخته حرکت میکند. آن هنگام که نتایج تحقیقات محرز میگردد، هنگامی فرامیرسد که باید موضع جانبدارانه و متعهد دانش در برابر هستی گونه انسانی نقش تعیین کننده داشته باشد و نه محدود باشد به حفظ منافع گروه و طبقات خاصی در جامعه طبقاتی. هدف انساندوستانه دانش در تضاد است با کوشش برای ابدی ساختن تامین منافع طبقات مالک بر ابزار تولید اجتماعی و حفظ منافع گروهی آنها.
گذار به اندیشه مذهبی در دوران سنگ نو
بازگردیم به بررسی اصلی در این نوشتار درباره مذهب به عنوان اهرم ضروری تاریخی برای شناخت انسان از خود و محیط پیرامون در دوران گذار از مادرسالاری، شکل جامعه کمونیسم کهن، به پدرسالاری، شکل حاکمیت طبقاتی در جامعه بشری. اشاره شد که نظم مادرسالاری در دوران طولانی سنگ قدیم و متوسط همراه است با باورهای سحرآمیز نزد انسان. برای انسان در این دوران طولانی اهرم دیگری برای توضیح پدیدههای نشناخته و درک نشده در طبیعت جز سحر و توهم و … وجود نداشته است. تنها با چنین اهرمی میتوانست انسان آن دوره کم وبیش به نیازهای هستی خود پاسخ دهد. دورانی دردناک، ولی اجتناب ناپذیر در روند شناخت انسان از خود و طبیعت!
گذار به اندیشه مذهبی در دوران سنگ نو از ضرورت تنظیم روابط میان انسانها در شرایط تغییر یافته در شیوه تولید ناشی میشود. هنگامی که رشد کمّی تعداد افراد خانواده و دیرتر خانوار و قبیله به وقوع میپیوند که ناشی از تغییرات کیفی در شیوه تولیدی انسان است، ضرورت تنظیم روابط میان انسانها پدیدار میگردد که میبایست در انطباق با شرایط نوین در جامعه انسانی باشد. در جامعهای که هر روز بیش تر با مسالههای پرلایه تر و بغرنج تر هستی گروه و اجتماع انسانها روبرو میشود. باورهای سحرآمیز دیگر پاسخگوی همه پرسشها و نیازها نیستند. مرز زمانی و کیفی جدید در این روند را آغاز دوران سنگ نو در دوازده هزار سال پیش تشکیل میدهد که به آن اشاره شد. هنگامی که دوران کمونیسم کهن یا دوران بدوی رشد اجتماعی انسان به پایان میرسد که در آن نظم مادرسالاری حاکم است. روند پدیدار شدن جامعه طبقاتی برده داری مردسالار حدوداً مدت زمان چهارهزار سالهای را در آغاز دوران سنگ نو در برمیگیرد. بازتاب تضادهای ایجاد شده در این دوران را میان خدایان زن و مرد و نهایتاً تفوق خدایان مرد بر زن در افسانههای یونانی توسط هومر، شاعر یونانی به نظم درآورده شده اند.
تحقیقات باستان شناسی دهههای هشتاد و نود قرن گذشته تاریخ اروپایی در سرزمین مزوپتامین (شرق و جنوب شرقی ترکیه امروز) که درمنطقه سلسله کوههای تارزوس (و زاگرس) قرار دارد، اطلاعات گذشته را برای وضع اقلیمی در دوران آغاز سنگ نو و شرایط هستی انسان و پایه ریزی و رشد جامعه انسانی بسی ژرف تر ساخته است. برخی از این ره آوردهای باستان شناسی در آثار و مجموعه سخنرانیهای محققان انتشار یافته است. «کمونیسم کهن» نام یکی از این مجموعه رسالهها است. در ویکی پدیا نیز میتوان برخی از آنها را در ارتباط با مناطق تحقیقاتی در ایران نیز مطالعه کرد.
عبداله اوجلان، دانشمند باستان شناس و زبان شناس کرد که این روزها بیست سال در زندان انفرادی در زندانی در جزیره ایمرعلی در ترکیه در بند است، در دفاعیه بیش از چهارصد صفحهای خود برای دادگاه حقوق بشر اروپایی، با توانایی بی نظیری کلیت گذار از دوران مادرسالاری به پدر ـ مرد سالاری را نزد قبیلههای آریایی زبان در مزوپتامین به رشته تحریر درآورده است، تا حقانیت خلق کرد را برای برخورداری از حقوق ملی به اثبات برساند. او حقانیت مبارزه برای دستیابی به این حق را در چهارچوب کشور ترکیه در کتاب خود با عنوان «وارثان گیلگامش» مستدل ساخته و اتهامها علیه خود را توسط حاکمیت نظام سرمایه داری در ترکیه که او را به جرم تجزیه طلبی به مرگ محکوم کردند پاسخ میدهد. ترکیه مجبور شد زیر فشار دادگاه حقوق بشر در اروپا حکم اعدام را به زندان انفرادی ابد تبدیل کند. اوجلان کتاب را در زندان نگاشته است.
ترجمه بخشهای وسیعی از اثر اوجلان برای شناخت تاریخ هستی در سرزمین کهن ایران نیز از اهمیت برجستهای برخوردار است. زیرا روند گذار از مادرسالاری به پدر ـ مرد سالاریِ متکی بر نظام برده داری در سرزمینهایی تحقق یافته است که بخشی از سرزمین فرهنگی ایران بزرگ را تشکیل میدهد. سرزمینی که در آن هنر بافندگی «پوشش»، پارچه، فرش، و انواع دیگر پوشیدنیها توسط زنان پدیدار گشته و فرهنگ جامعه انسانی رابه پیش برده و رشد داده است. در این زمینه علی حصوری در کتاب «سفرنامه فرش» گفتنیها و دادههای بسیاری را ارایه میدهد.
شایسته یادآوری است که «اوتسی» یا «مرد در یخ» که مومیایی انسانی است با قدمت پنج هزار و پانصد سال که در کوههای شمال ایتالیا کشف شد، تنها لباس از پوست بر تن دارد. به قول فردوسی «پلنگینه پوش» است (به نقل از حماسه داد ـ جوانشیر). تکههای پوست به یکدیگر دوخته شدهاند. اما «اوتسی» پوششی بافته شده بر تن ندارد. آن طور که علی حصوری در کتاب «سفرنامه فرش» مینویسد، در این زمان بافت فرش توسط زن در ایران از قدمتی ۲ تا ۳ هزار ساله برخوردار است.
نکتهای که مایلم از سخنان اوجلان با توجه به وضع در ایران مطرح سازم، گرچه به طور مستقیم با بررسی کنونی در ارتباط قرار ندارد، موضع او درباره مساله کشور مستقل کردنشین است. او در کتاب خود واقعیتی را مطرح میسازد که انگیزه پیشنهاد او برای باقی ماندن خلق کرد در ترکیب ملی سرزمینی است که در آن زندگی میکند. کردهای ساکن ترکیه، در این کشور، در عراق و سوریه و ایران نیز به همین منوال. او خواستار شکل حکومتی فدرال برای ترکیه (که میتوان آن را به کشورهای دیگر نیز تسری داد) میگردد که در آن خلق کرد زندگی میکند. خواستار استقلال خلق کرد در سرزمینی است که در آن ساکن است. او خواستار برخورداری از حقوق ملی برای فرهنگ و زبان و اداب و رسوم خلق کرد در چهارچوب کشور واحد ترکیه است. او خواستار برقراری ساختارهای دمکراتیک دولت محلی و مرکزی در هر کشور است. اوجلان این خواست را از واقعیت تاریخیای نتیجه گیری میکند که ناشی از عدم توانایی خلق کرد در طول هزارهها است برای ایجاد وحدت میان قبایل کرد. به نظر او خواست ایجاد کشور سراسری کردنشین در کل منطقه خواستی واقع بینانه نیست و با خطر برخوردهای نظامی طولانی و پرتلفات همراه است.
انقلاب کشاورزی
به منظور درک شرایط عینی که تحت تاثیر آن ضرورت تاریخی برقراری مردسالاری درجامعه انسانی در دوران سنگ نو ایجاد شد، باید به بررسی شرایط هستی انسان در منطقه پزومتامین در آغاز این دوران پرداخت. مرحلهای که در آن ایجاد شدن شرایط ذهنی برای پدیدار شدن مذهب به منظور بهره وری از شرایط عینی رشد نیروهای مولده ضرورتی تاریخی یافت. امری که گذار از اهرم شناخت سحرآمیز ـ عرفانی را به مذهبی برای بهره وری از رشد نیروهای مولد و گشودن راه ترقی اجتماعی ضروری ساخت.
چه اهرم شناختی میتوانست در این مرحله ایجاد شود؟ اهرمی که تنها گامی فراتر از سحر و جادو است که تاکنون اهرم شناخت را برای انسان تشکیل میدهد. نیروهای قاهر و توانای طبیعی که تاکنون سرشتی سحرآمیز دارا بودند، اکنون دارای نام شدند. خدای آتشفشان، خدای رعد و برق و باد و باران وغیره. چنین تغییری، تنها گامی را تشکیل میدهد که میتواند شناخت از نیروهای طبیعت را توسعه دهد و راه معرفت بر آنها را برای اندیشه انسان تاریخی آن دوران به پیش ببرد. چنین برداشت ایدئولوژیک کمک بود برای درک «علت» بارش باران برای تامین تولید محصولِ کشاورزی. علتی که اکنون با عملکرد خاصی توسط انسان، گویا تقویت خواهد شد، و یا به خطر خواهد افتاد. برداشت روحی ـ تجربیِ آنتروپولواوژیک انسان برای جلب سود و دفع خطر، درهم سویی با شناخت جدید است و پذیرش آن را تقویت میکند. برای انسان عرصه «اختیار» را برای تاثیر گذاران بر روی روند دلخواه گسترش میدهد. اکنون انسان میتواند با کارکرد «خوب و بد»، دل و موافقت خدایان را به دست آورد، تا باران ببارد.
بر این پایه است که تاثیر توضیح آن گروه از افراد قبیله که به دنبال توسعهتولید کشاورزی از امتیازات خاصی برخوردار شدند و نقش «روحانی» را در گروه و قبیله یافتند. پذیرش این گروه «شیخ، رئیس قبیله و روحانی» به عنوان افراد با توانایی خاص، برای افراد قبیله تفهیم پذیر شد. گروه روحانی توانست، تصورات خود را که دوری از «بد» و جبران «گناه» انجام شده است، برای افراد دیگر قبیله توجیه کرده و قابل پذیرش سازد. این گروه به واسطهها میان خدا و افراد عادی قبیله تبدیل شدند و خود را «سایه خدا بر روی زمین» نامیدند.
اکنون دیگر اسناد کافی در اختیار است که نشان میدهد که این گروه توانستند ابزار مذهب و امتیاز گویا رابط بودن خود با خدا را به اهرمی برای سودورزی و حفظ موقعیت خاص خود مورد سوءاستفاده قرار دهند. نتایج تحقیقات سالهای اخیر در علم باستان شناسی درباره افسانههای یونانی، نقش کلاهبردارانه «آوراکل» را افشا و برملا ساخته است. به اثبات رسانده شده است که نه خدا، بلکه روحانیون سازمان یافته همانند یک گروه مافیایی، به پرسشها پاسخ میدادند. کانالهای تعبیه شده برای پخش به اصطلاح صدای «خدا»، که صدای روحانی مافیایی است، بازساخت شده و در عمل مورد تجربه قرار گرفته است. در مصر قدیم «مدل اقتصادی» مومیایی کردن پرنده شکاری آن چنان سودآور است، که در حفرههایی هزاران پرنده مومیایی شده کشف شده اند. وجود چنین تعداد از پرندگان شکاری مانند قرقری نمیتوانسته است در مدت زمان لازم برای مومیاییها در مصر قدیم وجود داشته باشد. اکنون با گشودن بستههای مومیایی نشان داده شده است که در آن نه پرنده شکاری، بلکه تکه استخوانهای حیوانات متفاوت قرار دارد.
آلفرد کوزینگ، فیلسوف مارکسیست آلمانی، در کتاب “در سایه صلیب” ریشه برداشت مذهبی «خوب و بد» را در مذهب یهود و مسیحی نشان میدهد که همانند شیوههای گذشته توسط «روحانیون» این دو مذهب تک خدایی به کار گرفته میشود. او نحوی تاثیر دو مذهب تک خدایی یهودی و عیسوی را برای برپایی دولت و حفظ سلطه آن بر جامعه توصیف میکند. داستان خوراندن سیب به آدم توسط حوا که به رانده شدن آنها از بهشت انجامید و همراه با کار سختِ کشاورزی بر روی زمین شد که گویا جریمه «گناه» حوا است، در دو مذهب، از ریشه ایدئولوژیکی گویا گناهکار بودن زن در اخراج آدم و حوا از بهشت سیرآب میشود. همه مذهبها میخواهند ریشه بدبختی و فلاکت انسان بر روی زمین را در گناه و جریمه خدا بنمایاند تا نظام برده داری حاکم را تثبیت سازند. کوزینگ به نقل از سخنان پالوس مقدس در سالهایی که بردهها در سیسیل و در رم دست به قیام میزنند و پایههای حاکمیت رم را متزلزل میسازند، «به بردههای مسیحی هشدار میدهد که باید مطیع اربابان برده دار خود باشند و با برخوردی فروتنانه به دستورات آنهای تن دهند.» (ص ۷۶). همین پدیده را دو هزار سال پیش از آن میتوان در مصر مشاهده نمود. در آن دوران برده را با برده دار به خاک میسپاردند که در آن دنیا نیز به او خدمت کند.
از این طریق روحانیون توانستند برداشت مذهبی خود را به مردم عادی تفهیم کرده شرایط سلطه خود را ایجاد سازند. آنها نقش رابط با خدا و حتی نقش خدایی یافتند. ارزیابی از دین و نقش روحانیون را نباید با نکتههای برشمرده شده پایان یافته تلقی کرد. باید نقش ضروری ـ تاریخی و در جهت رشد تاریخی جامعه قرار داشتن آنها را در طول تاریخ نیز دریافت تا توانست ارزیابی همه جانبهای از علتهای پدیدار شدن نیاز به مذهب نزد انسان درک نمود.
پدیدار شدن نیاز به مذهب و بالا آمدن روحانیون از یک سو برای ذهن جوینده انسان در یافتن پاسخهای قانع کننده درباره پدیدهها در طبیعت و نزد انسان کمک بود. از سوی دیگر، روندایجاد اندیشه مذهبی گام به گام شرایطی را ایجاد ساخت برای برپایی دستگاه دولت که به کمک تفهیم ایدئولوژیک پدیدهها در طبیعت، به نیازهای بغرنج و چند لایه شده روابط اجتماعی و میان انسانهامیپردازد و به رفع و جوی نیازهای حاکمیتی در جامعه پاسخ میدهد. بر این پایه، شرایط برپایی اولین دولت برده داری تدارک یافت.
نقش آموزشی روحانیون و شاهان در ایران را در روند ایجاد شدن دولت مرکزی زنده یاد جوانشیر(ف. م. میزانی) به نقل از شاهنامه فردوسی در کتاب «حماسۀ داد» برمیشمرد. روند گذار «از شیخ و رئیس قبیله و پدر روحانی» به خداشاه به شاه خدا را توصیف میکند. و همچنین نقش شاهان در سازماندهی روابط در قبیلهها را توضیح میدهد. «آنها لباس پوشیدن و آتش افروختن و کشت و کار و آهن گداختن به مردم میآموزند» (ص ۱۱۵).
در شهر باستانی کامبوجسنگ نبشتهای وجود دارد که بر آن آموختن تولید برنج در مزرعه زیر آب توضیح داده میشود که توسط پادشاه به مردم آموخته میشود. همه این دادهها روند طولانی تشکیل دولت را در جامعه تفهیم میکند و رابطه اندیشه مذهبی و حاکمیت طبقاتی برده داری را در طول تاریخ قابل شناخت میسازد.
نگوون کاج وین در کتاب «ویتنام، تاریخی طولانی» نبرد میان خدای زن و مرد را برمیشمرد که به طور مسالمت آمیز به پایان میرسد. آنها صد پسر خود را میان خود تقسیم میکنند. خدای زن با ۵۰ پسر به کوهستان میرود.
حاکمیت خداشاهی و دیرتر شاه خدایی پیامد رشد نیروهای مولده و نیاز جامعه به شکل سازماندهی جدید در این دوران است. جامعه و دولت برده داری پا به عرصه وجود گذاشت. روند پدیدار شدن نظام برده داری در جامعه دوران سنگ نو، چهار هزار سال به طول انجامید و از مراحلی گذشت.
نزد انسان، روند شناخت از واقعیت در وحدت شرایط عینی و ذهنی با چنین گذشتهای گام به جلو برمیدارد.
زن ـ مادر خدای کهن اول
بدیهی است که خدایان در آغاز این روند میبایستی زن میبودند. زن بودند. خدای اول، خدای کهن در همه افسانهها، یونانی و یا ویتنامی که در کتاب ویتنام، «داستانی طولانی» (نگوون کاچ وین) توصیف میشود، زن هستند. مادر و مادرزمین که توسط خلقهای بسیاری به عنوان نشانه باروی و بازتولید هستی درک میشود، در تایید برداشت مادر به عنوان خدای نخست در برداشت انسان تاریخی است که انسان هزاران سال تجربه کرده است.
کمی به عقب برگردیم. برای آن که بتوان علت و ضرورت گذار از مادرسالاری به مردسالاری و گذار از اندیشه سحرآمیز به مذهبی را دریافت، باید دو حادثه در پایان دوران سنگ میانه و آغاز سنگ نو توضیح داده شود. از یک سو واقعه تحقق یک «اتفاق دیالکتیکی» در طبیعت در این دوران است. این واقعه عبارت از پدید آمدن تکامل غله جدیدی در طبیعت است. پیش از این اتفاق، نوعی غله در منطقه مزوپتامین رشد کرده بود که تکدانه بود. با رسیدن دانهها، آنها به سهولت از گیاه جدا میشدند و بر زمین میافتادند. مثلاً به دنبال وزش باد. تغییر اولوسیونری در این گیاه در این دوران به وقوع پیوست که تحقیقات متخصصان اخیراً منطقه وقوع و زمان آن را نیز تعیین کرده است. به دنبال این تغییر اولوسیونر در غله یکدانه، دانههای رسیده در گیاه دیگر با وزش باد از گیاه جدا نمیشدند. دیگر دانهها توسط باد پراکنده نمیشدند. بدین گونه امکان جمع آوری آنها به وجود آمد.
حادثه دوم، شناخت زنان در این منطقه در آغاز دوران سنگ نو از قابلیت بازتولید این دانهها در کنارههای مسیر جویبارها در کوههای تارزوساست. در طول زمان زن توانست فرهنگ بازتولید غله و دیگر گیاهان خوراکی را به وجود آورد و آن را به سطح انقلابی در تولید موارد خوراکی رشد دهد که «انقلاب کشاورزی» یا انقلاب سنگ نو نامیده میشود. گامیکه به اهرمی پرتوان برای بازتولید مواد خوراکی و همچنین ایجاد شرایط رشد تعداد افراد خانوار و قبیله شد.
برخلاف «اتفاق دیالکتیکی» پیش گفته در طبیعت، انقلاب کشاورزی را باید پیامد و در عین حال تکانه رشد دانش و فرهنگ انسان در این منطقه و در این دوران ارزیابی نمود که نشان تغییر سطح و کیفیت رابطه عین و ذهن نزد او در گذار از دوران سنگ متوسط به نو در منطقه پیش گفته است. زنان در این روند نقشی تعیین کننده یافتند که پیامد تقسیم کار طبیعیای نیز است که میان مرد و زن در جامعه کمونیسم کهن ایجاد شده بود. زن که در گذشتههای دور در شکار شرکت مستقیم داشت که در طول زمان به وظایف جنبی و کمکی برای راندن حیوان و غیره تغییر کرده بود که به آن اشاره رفت، اکنون با استقرار گروههای انسان در مناطق مناسب در درّههای بلندای کوههای تارزوس، از امکان بیش تر و موثرتر برای نظاره و آموختن روندهای طبیعی برخوردار است. فرهنگ تولید مواد خوراکی، جایگاه و موقعیت زن را در گروه و خانواده تقویت نمود. شکار حیوانات که با امکانها اتفاقی همراه بود و خطراتی نیز در بر داشت، نقش اصلی خود را در تامین مواد خوراکی از دست میداد. امری که در عین حال شرایط مساعدتری برای مردان ایجاد میکند که با ایجاد فراغت از شکار و باقی ماندن در محل استقرار خانوار به آن بپردازند. رشد اندیشه فلسفی ـ مذهبی به کاری «روحانی» بدل میگردد.
اشاره شد که به دنبال انقلاب کشاورزی تعداد افراد خانوار بیش تر شد. طول عمر انسان نیز پیامد دیگر این روند است. دانش روان شناسی در علم انسان شناسی (آنتروپولوژی) از پدیده نقش «تاثیر مادربزرگ» در رشد فرهنگی نزد انسان صحبت میکند (توماس زودن دورف، «تفاوت، آنچه انسان را به انسان بدل میسازد»). منظور از تاثیر مادربزرگ این واقعیت است که با ازدیاد طول عمر، نسل مادربزرگها طولانی تر در قید حیات ماند. آنها با باقی ماندن در محل استقرار خانوار ـ قبیله، دارای نقشی تعیین کننده برای انتقال دانش و فرهنگ به نسل بعدی شدند. زنان ـ مادربزرگها همچنین نقشی تعیین کننده نیز در رشد زبان، اهلی کردن حیوانات کوچک و تولید ابزارهای مورد نیاز در خانه و برای کار به عهده دارند. در روند حفظ و نگهداری از کودکان انتقال این دانش و فرهنگ به نسل جدید تامین میشود. حرفهها مانند تولید سفال توسط زنان عملی شد. به ویژه در ارتباط با رشد زبان که نیاز کارکرد در تولید است، نقش زنان ـ نسل مادربزرگها را زودن دورف در کتابش برجسته میسازد. اوجلان، حصوری و دیگران نیزبه این نقش اشاره دارند. اوجلان در کتاب پیش گفته و به نقل از اکتشافات دیگر باستان شناسان «کشاورزی و اهلی کردن حیوانات را به زنان» نسبت میدهد (ص۵۵). «تربیت گیاهان بسیاری را باید به زنان نسبت داد، به ویژه اگر گیاهانی را که در دوران پیش از کریستف کلم بدر آمریکا به حساب بیاوریم» (زیرنویس ۱۱همانجا)
حصوری یکی از علل اصلی تولید فرش را در منطقه فرهنگی ایران بزرگ که به زنان نسبت میدهد، ناشی از نقش فرهنگی ـ آموزشی انتقال دانستهها درباره تولید فرش توسط زنان میداند (سفرنامه فرش).
بدین ترتیب در هزاره آغازین دوران سنگ نو، در منطقهای که در اندیشه مذهبهای تک خدایی به ویژه در کتب تورات و انجیل منطقهای تصویر شده است که با مفهوم «بهشت»، پردیس مشخص میگردد و سرزمینی را به شکل نیمه هلال از کناره غربی دریای مدیترانه تا کوههای تارزوس ـ زاگرب و غرب ایران کنونی دربر میگیرد و در خلیج فارس پایان مییابد، و در آن چهار رود بزرگ جریان دارد، دو حادثه دیالکتیکی پیش گفته در ارتباط با شرایط عینی و ذهنی برای ایجاد جامعه انسانی در مرحله بعد از کمونیسم کهن ایجاد میشود. رودهای دجله، فرات و کارون سه رودی هستند که از دیرباز شناخته شده اند. در سال ۱۹۹۵ در عکسهای هوایی توسط ماهوارهها، آثار رود چهارم که در کوههای شمال عربستان جریان داشته است کشف شد. در این سرزمین خوش آب و هوا که بهشت ـ پردیس (واژهای ایرانی) نام دارد، اکنون اندیشهای پا قرص میکند که زمینه ایدئولوژیک اولین ضد انقلاب را در جهان تدارک میبیند. ضد انقلابی علیه موقعیت زن در جامعه و به منظور تصاحب قدرت توسط مرد در جامعه مردسالار برده داریِ سومریها. قبیلههای سومرایی گروههای انسانهای هستند که دارای ریشه مشترک زبانی آریایی هستند. آنها ساکنان بلندای سلسه کوههای تارزوس تا زاگرس اند. اهلی کردن گاو دیرتر توسط این گروههای مقیم کوهستان عملی شد.
سوءاستفاده نازیهای آلمانی و همچنین در ایران زمان سلطنت از واژه آریایی به عنوان «نژادی برتر» از ترجمه محل اقامت این گروهها ناشی میشود. نازیها واژه انسانهایی که در بلندای کوهستان زندگی میکنند را به مفهوم برتری نژادی آنها ترجمه کرده و مورد سوءاستفاده قرار دادند و برای مقاصد ضد بشری خود به کاربردند. نازیها با چنین ادعایی حق هستی «نژادهای پست» را نفی نمودند.
اشاره شد که زنان دوازده هزار سال پیش در منطقه کوههای تارزوس ـ زاگرس انقلاب کشاورزی را به ثمر رساندند. این دستاورد تاریخی، موقعیت اقتصادی زن را درجامعه مادرسالار تقویت نمود. در این دوران است که خدایان همگی از جنس زن هستند. مادر اولیه هم در افسانههای سومرای که اوجلان درکتابش توضیح میدهد و هم در افسانههای یونانی جایگاه نخست را در ردیف خدایان در اندیشه میستیک (عرفانی) انسان داراست.
انقلاب کشاورزی وابستگی مرد و کل خانوار را به زن تقویت میکند، اما در عین حال با ایجاد شرایط تأمین نسبی بیش تر برای نیازهای خانواده و خانوار، از بار و زحمت و خطرات کوشش برای شکار حیوانات میکاهد که وظیفه اصلی آن به دوش مردان است. این امر به آزادشدن نیروی مردان میانجامد. برای مردان امکان پرداختن به اندیشه مذهبی ـ فلسفی را میگشاید. مردان اکنون از موقعیت مناسب تر اندیشیدن درباره علت پدیدهها و برای یافتن پاسخ به پرسشهایی که انسان درباره خود و محیط پیرامون و پدیدههای طبیعی دارد، دارا هستند. روند پدیدار شدن گروه روحانیون و خداشاه از شرایط مناسب تری برخوردار میگردد. پیران که همیشه درگروه و خانواده نقشی خاص به عهده داشتهاند اکنون به لایه فرمانده و حاکمان بدل میگردند. (پیش تر در ارتباط با این روند در ایران اشاره شد). نقش مرکزی زن در جامعه با نابودی خدای مادر نخستین که به آن اشاره خواهد شد، محو میشود. زنان به بردگان خانگی بدل میگردند.
تضاد میان کار کشاورزی و شبانی نیز که در افسانههای این دوران در کتابهای مذهبی تبلور یافته، گوشه ای دیگر را از روند ایجاد شدن گروه روحانیت و خداشاهی در این دوران قابل شناخت میسازد. «افسانهها و مذهب» عنصرهایی شدند برای تحکیم سلطه مردسالاری و شکوهمندی ساختار اندیشه پاتریاکال که گویا وظیفه آن دفاع از تقدس مذهب است. زن ستیزی در همه ادیانِ تک خدا ارثیه این دوران هستی قبیلهای ـ آغاز برده داری در جامعه بشری است. برقراری سلطه ولایت فقیه توسط مرد و نپذیرفتن روحانی زن در کلیسای کاتولیک بقایای این دوران سیاه ارتجاعی در تاریخ جامعه بشری نیز ارثیه چنین شرایط است.
روند گذار از دوران مادرسالاری به پدر ـ مرد سالاری ـ برده داری در افسانههای سومرایی و یونانی (سرودههای هومر که به گفته اوجلان بازتاب افسانههای سومرایی است) تبلور مییابد. این افسانهها نشان نبرد میان خدایان زن و مرد است. نبرد میان خدایان زن و مرد بارها به صورت پات و به طور مسالمت آمیز پایان مییابد. آن را میتوان در افسانههای ویتنامی نیز دنبال کرد که زمان وقوع آنها پنج هزارسال دیرتر است. نگوون کاچ وین همانجا این روند را چنین توصیف میکند. آنها صد پسر خود را میان خود تقسیم میکنند. خدای زن با 50 پسر به کوهستان میرود. خدای مرد با 50 پسر دیگر به سرزمینهای کنار دریا نقل مکان میکند.
در پایان این دوران تاریخی درهزاره دوم به سوم است که مرد با رام کردن گاو وحشی در جامعه به جایگاهی در تولید اجتماعی دست مییابد که بتواند اولین ضد انقلاب را در تاریخ علیه زن به مورد اجرا بگذارد. کارکشاورزی بر روی زمین از طریق فرهنگ شخم زدن به نقشی بزرگتر و مطمئن تر برای تهیه مواد خوراکی ارتقا مییابد. فرهنگی و شیوه تولیدی که اکنون توسط مرد عملی میگردد. زنان با ایجاد شدن ایدئولوژی مذهبی و پیروزی خدای مرد بر زن موقعیت مرکزی جایگاه اجتماعی خود را در جامعه سومرایی از دست می دهند و در روند هزاره بعدی به برده خانگی بدل میگردند. قتل مادر نخستین (تیامات) که در افسانهای ایلیاس هومر برشمرده میشود که به طرز وحشتناکی نابود میگردد (خدای توفان باد را به شکم او میراند و نبیرهپ سری (مادروک) با تیری آن را منفجر میکند («وارثان گیلگامش»، زیرنویس۱۴، ص ۵۸). این واقعه در آغاز دوران اوج جامعه بردهداری در بابیلون (بابل) وقوع یافته است.
خدا جایگزین برداشت سحرآمیز
با رشد نیروهای مولده به ویژه پس از ایجاد شدن فرهنگ شخم زدن زمین به کمک رام کردن گاو توسط مرد در سرزمینهای کوهستانی و بلندای درّههای کوههای تارزوس، زمینه ضروری برای رشد نیروهای آزاد شده از کار تولیدی در جامعه سومرایی به وجود میآید. برای بهره برداری از این شرایط است که ضرورت جایگزین شدن اندیشه مذهبی چند خدایی و دیرتر تک خدایی به مساله روز تبدیل میگردد. خدا جایگزین برداشتهای سحرآمیز گذشته میشود. نقش اقتصادی مرد با ایجاد شدن انواع حرفهها، از قبیل شبانی، بازرگانی، و دیرتر تولید مس و … عمده میگردد. موقعیت خداشاهها به موقعیتی مرکزی نایل میشود. برقراری سلطه مرد در نظام برده داری از شرایط ضروز عینی و ذهنی برخوردار میگردد.
عبداله اوجلان روند برقراری سلطه ایدئولوژیک مردانه را در کتاب وارثان گیلگامش برمیشمرد و با اسناد تاریخی واقعی بودن آنرا به ثبوت میرساند. او از جمله در ارتباط باحجاب که مذهب ارتجاعی کنونی در ایران میخواهد آنرا به عرش فرهنگ مذهب تک خدایی برساند و به آن تقدس ببخشند تا زن جوانی را که روسری اجباری را از سر برمیدارد به بیست و یک سال زندان محکوم کند، به طور رسوا کننده مضمون «تقدس» حجاب را توضیح میدهد. او در بخش «نابرابری میان جنسیتها در جامعه سورایی» (ص۵۵) مینویسد: «اولین فاحشه خانه با نام موساکادیم …» دراین دوران ایجاد میشود. زنان و مردان برده در این دوران به فاحشه گری در این خانهها مجبور میشوند. آن ها باید بر روی سر خود پوششی میانداختند. زنان شوهردار دیرتر و هنگامی که فاحشهها روی خود را نمیپوشانند، مجبور به پوشاندن سر و روی خود شدند.
با توجه به تاریخ ایجاد شدن “حجاب” در جامعه سومرایی در ده تا هشت هزارسال پیش، میتوان پذیرفت که این سنت ناشی از “تقدس حجاب” نیست که مذهب ارتجاعی میخواهد وانمود سازد، بلکه پیامد برقراری سلطه مردسالاریِ برده دارانه در جامعه بشری است. شکل برقراری سلطه مرد بر زن است. نشان پدیدار شدن فرهنگ دوران قبیلهای و برده داری خانگی در تاریخ رشد جامعه است و با استه تیک فرهنگ دوران کنونی و آینده جامعه بشری در تضاد است. لزوم پایان دادن به شکل اجباری آن امروز از ضرورت تاریخی برخوردار است.
در این مرحله است که در فرهنگ (شعر) و در باورها روند زن ستیزی پاقرص میکند تا زمینه سلطه ایدئولوژیک حاکمیت مردسالاری ـ بردهداری برقرار گردد. زن به عنوان حیله گر، گناهکار و گمراه کننده معرفی میشود. افسانه خوراندن سیب توسط حوا به آدم نمونهای از این کوشش است به منظور ایجاد ایدئولوژی مردانه و زن ستیز در اولین جامعه طبقاتی در تاریخ. سپردن کار خانه و بچهداری به زن و تبدیل آن به وظیفه مذهبی زن ، ریشه در فرهنگ این دوران دارد.
مترجم آلمانی کتاب اوجلان، اولیور کونتنی، درزیرنویس۲۰ (ص۷۰) وضع ایجاد شده برای زن را در این دوران در جامعه سومرآیی از نوشتههای مختلف چنین برمیشمرد: «برده داری در خانه شخصی و عمومی، به صحنه فاحشه گری بدل شد. هنوز هم در زبان ترکی به فاحشه خانه، «خانه عمومی» میگویند. منظور تنها بردهداری جنسیتی زن نیست. زن از نظر اخلاقی، اجتماعی و روشنفکرانه مجبور به فروش خود میشود، زیرا از روند تولید اجتماعی که در آن نقش اول را در طول تاریخ داشت، اخراج میگردد. این وضع به مراتب بیش از تنها در خانه بودن و به وظیفه پاسخ به نیاز جنسی مرد دادن و تولید کودک و تربیت کودک است. از این رو ازدواج که به طور سنتی با فروش زن انجام میشود را میتوان همان فاحشه گری زن در خانه شخصی نامید. فاحشه گری در مزوپتامین که گام به گام با تنزل جایگاه خدایان و روحانیون زن در مساجد ایجاد شد که هرکس با پرداختن وجه به روحانیون مرد، اجازه همخوابگی با آنها را کسب میکرد….».
مقاله روشنگرانه کودک ـ همسری در روزنامه شرق با عنوان «امشب بعد از مدرسه عروس میشود» که در آن زهرا کهرام و دیگران فاجعه وجود بردگی خانگی را در ایرانِ جمهوری اسلامی ترسیم میکنند و برملا میسازند، واقعیت پیش گفته را در شرایط سلطه مذهب ارتجاعی در ایران بازتاب میدهد. مذهب ارتجاعی حاکم بر ایران کنونی توانسته است سلطه ایدئولوژی و فرهنگ قهقرایی دوران قبیلهای جامعه بشری را بر مردم میهن ما برقرار سازد و آن را به عنوان ابزار غارت نظام سرمایه داری وابسته به اقتصاد جهانی امپریالیستی به مردم میهن ما تحمل کند. به این منظور این فرهنگ قهقرایی برده دارانه به سطح شکل حاکمیت بلامنازع طبقات حاکم بدل شده است. «ولایت فقیه» به سطح «سایه خدا بر روی زمین» ارتقا یافته است. بر این پایه است که مبارزه علیه فرهنگ ارتجاعی حاکمان در ارتباط تنگاتنگ قرار دارد با نبرد طبقاتی علیه سلطه هژمونی نظام سرمایه داری کنونی که دیکتاتوری ولایی نمایند و حافظ آن است. وحدت نبرد فرهنگی ـ طبقاتی محکومان علیه حاکمان انکارناپذیر است.
در حالی که در بخش بازرگانی درهزاره سوم دوران سنگ نو (که۱۲هزار سال پیش آغاز شد) که نقش مردان در آن تعیین کننده میشود، تولید و آموختن حرفهها برای تولید در ده توسط زنان انجام میشده است. اوجلان در زیرنویس شماره ۱۲و به نقل از باستان شناسان این نکته را مورد تأیید قرار میدهد. این مرحله تا آغاز دوران مس ادامه داشته است. تولید مس که با کار در معدن و تبدیل شیمیایی (کیمیاگری) مواد همراه است، به ابزار تحکیم موقعیت مردان تبدیل میشود که در هزاره سوم تا چهارم ایجاد میگردد. قدیمیترین کورههای تولید مس در اردن و اطراف کاشان به هشت هزار سال پیش باز میگردد.
حاکمیت مذهبی کنونی در ایران نیز متکی به چنین برداشت ایدئولوژیک دوران قبیلهای هستی جامعه انسانی است که شرایط قهقرایی کنونی را به مردم میهن ما و به ویژه به زنان ایرانی تحمیل کرده است. این حاکمیت ارتجاعی اکنون مذهب ارتجاعی خود را به ابزار اجرای برنامه خصوصی سازی و آزادسازی امپریالیستی در جهان و متحدان مذهبی و ارتجاعی ـ عقب مانده آن در ایران تبدیل ساخته است و از این طریق به اثبات میرساند که وحدت ایدئولوژی مذهب ارتجاعی و سیاست اقتصادی ـ اجتماعی ضدمردمی و ضدملی در طول تاریخ از یک آبشخوار سیرآب میشود و در خدمت حفظ سلطه و منافع طبقات حاکم در جامعه طبقاتی قرار دارد.
با توجه به واقعیت سیاست طبقات حاکم، جدا سازی نبرد رهایی بخش زنان میهن ما از نبرد طبقاتی در ایران گامی سازنده و در خدمت مبارزه کنونی زحمتکشان در ایران نیست. بانو شهناز نیکوروان در مقاله روشنگرانه ـ ترویجی خود با عنوان «آیا تشکل مستقل زنان و مردان کارگر باید جدا باشد»، پاسخهای هوشمندانهای در این زمینه میدهد. این مقاله انگیزهای بود برای نگارش مقاله کنونی.
وحدت مبارزه فرهنگی ـ طبقاتی توسط طبقه کارگر و دیگر لایههای زیر فشار و ستم در نظام سرمایهداری ایران به ضرورتی انکارناپذیر تبدیل شده است و اهرم پرتوانی را برای اتحاد و وحدت مبارزه زحمتکشان یدی و فکری، زنان، جوانان و دیگر لایههای میهن دوست تشکیل میدهد.
منابع
۱ـ احسان طبری: دربارۀ انسان و جامعۀ انسانی؛ نوشتههای فلسفی و اجتماعی؛ درباره هنر؛ با پچپچۀ پاییز
۲ـ توماس مچر، مارکسیسم متحد کننده
۳ـ مارکس ـ انگلس کلیات، جلد ۲۷، ۲۶، ۲۰، تزهای فویرباخ
۴ـ فرهاد عاصمی، دیالکتیک اشعار زندان احسان طبری
۵ـ عبداله اوجلان، وارثان گیلگامش
۶ـ فرهاد عاصمی، مذهب، ریشه زن ستیزی ـ نگاهی به تاریخ جادو و مذهب، در صفحه «تودهایها»
۷ـ علی حصوری، سفرنامه فرش
۸ـ فرهاد عاصمی، استه تیک راه بهتر کردن زندگی را جستن، در صفحه «تودهایها»
۹ـ جوانشیر (ف. م. میزانی)، حماسه داد
۱۰ـ هانس ـ پتر برنئر، تعریف مارکسیستی از شخصیت انسان به مثابه یک وحدت بیو ـ پسیکو ـ سوسیال
۱۱ـ توماس زودن دورف، تفاوت، آنچه انسان را به مثابه انسان بدل میسازد
۱۲ـ آلفرد کوزینگ، در سایه صلیب، تاثیر کلیسا بر روی حاکمیت و جامعه
۱۳ـ نگوون کاچ وین، ویتنام، تاریخی طولانی
۱۴ـ زهرا کهرام، امشب بعد از مدرسه عروس میشود، در روزنامه شرق
۱۵ـ شهناز نیکوروان، آیا تشکل مستقل زنان و مردان کارگر باید جدا باشد؟ (اخبار روز)
رابطه میان موضوع فرهنگی وطبقاتی
وهنوز همان نتیجه بین آرزوهای خود و واقعیت فاصله ی مخوفی دید واو می بایست این فاصله را به تدریج، طی نسلها، با دادن تلفات سنگین ، باتحمل زجر های رعشه آور، در نبرد های مغشوش،پس از سرگشتگی های جان گداز وگمراهی های خوفناک طی کند.در این روزها معنی جملات تاریخی بالایعنی ارتجاع یعنی امپریالیسم یعنی عدم آمادگی عینی و ذهنی یعنی رفتن در دل خطر.وعاقبت ادامه ی مبارزه.
بیان مطالب علمی بخش ارتجاعی گوش به فرمان امپریالیسم انگلستان را که چنان سرنوشتی برای آن دانشمند فرزانه ورفیق فقیدتدارک دید به تنهایی رسوا می کند.نیازی به آه وافسوس وناسزا ونفرین نیست.
سلام. واقعیت این است که مقاله
سلام. واقعیت این است که مقاله بالا نه یک یادداشت است نه مقاله از این رو جای آن در اینجا نیست. ارادتمند
رابطۀ هنرمند و توده
با سلام،
دوستان، من هرچه گشتم مقالۀ محمدرضا لطفی دربارۀ رابطۀ هنر و جامعه را که در یکی از نشریات حزب توده چاپ شده بود نیافتم. اگر اطلاعی داشتید ممنون میشوم اینجا یا جداگانه در سایت اطلاعرسانی کنید.
در برخی سایتها چنین آمده: «او [محمدرضا لطفی] در روزنامهی آیندگان (از روزنامههای وابسته به حزب توده) مطلبی با مضمون رابطه دیالکتیکی هنرمند و توده را مینگارد و از تاثیر و تاثر این دو مینویسد.» در جایی هم از «روزنامه آیندگان، 16 فروردین 1358، ص 6» یاد شده است.