بخوان تار!
شعر بلند و زیبای «اوخوتار» ـ بخوان تار ـ ازسرودههای ماندگار و فراموشنشدنی میکائیل مشفق شاعر بلند آوازه آذربایجان است.
میکائیل مشفق، شاعر خوش ذوق و شناخته شده آذربایجانی، که به همراه دو شاعر بزرگ دیگر آذربایجان یعنی «صمد وورغون» و «رسول رضا» سبک نوین شعر آذربایجان شوروی را بنیان گذاشتند، منظومه «اوخوتار» را در شرایط کاملاً ویژهای سرود و بههمین دلیل نیز، سیر و سرگذشت این شعر و سرانجامِ غمبار و تراژیک سراینده آن، بسیار شگفتانگیز و درسآموز است.
میکائیل مشفق که بود؟
میکائیل مشفق، روز 5 ژوئن 1908 در شهر باکو چشم بر جهان گشود و در سحرگاه 6 ژانویه 1938 در باکو با زندگی وداع گفت. او پس از پایان تحصیلات ابتدایی و برقراری حکومت شوروی در آذربایجان به سال 1920، وارد دانشگاه دولتی آذربایجان شهر باکو شد. درسال 1938 تحصیلات دانشگاهی خود را در رشته زبان و ادبیات به پایان رساند و بهعنوان یک آموزگار حرفهای بهکار پرداخت.
مشفق، در کنار آموزگاری، شعر نیز میسرود. اولین سروده او با نام «بیرگون» ـ یک روز ـ برای اولین بار در سال 1926 در نشریه «گنج فَهلَه» ـ کارگر جوان ـ به چاپ رسید.
میکائیل مشفق ازجمله کسانی بود که دردهه 1930 میلادی بههمراه «صمد وورغون» و «رسول رضا» سبک نوین شعر آذربایجان را بنیاد گذاشتند.
مشفق درکنار سرودن شعر، به ترجمه اشعار شاعران روس، به زبان ترکی آذربایجانی نیز میپرداخت. او یکی از هواداران فعال جنبشی بود که در آن برهه زمانی، خواهان تبدیل الفبای عربی به الفبای لاتین بود. این امر سرانجام در سال 1927 تحقق یافت.
در اواسط سالهای ۴۰ـ۱۹۳۰ شایعه شومی در میان مردم جمهوری آذربایجان شوروی پخش شد. براساس این شایعه که از بیخ و بن بیاساس بود، گفته میشد که قرار است «جشن نوروز» در آذربایجان غیرقانونی و «تار» از لیست آلات موسیقی آذربایجانی حذف و نواختن آن ممنوع شود.
بهدنبال پخش این خبر ناساز، موجی از خشم و نارضایتی پنهان در میان مردم و روشنفکران آن دیار بهراه افتاد.
همه میدانستند که اگر قرار باشد که روشنایی را از خورشید آسمان بگیرند، آنگاه، بوم آسمان و زندگی، تیرهوتار خواهد بود، و بیحضور نوای «تار»، آسمانِ موسیقیِ مردم آذربایجان، تیرهوتارتر.
«تار»، یکی ازاجزاء اصلی آلات موسیقی پُرشکوه آذربایجان بوده و هست. رنگ و ریتم و ملودیهای دلنشین و دلنواز «تار»، منشور رنگینکمانی «سمفونی موسیقی آذربایجان» را رنگینتر میسازد.
گسترش دهان به دهان آن شایعه شوم، بازتاب وسیعی در میان مردم یافت، تا جایی که باعث خشم بیشازحد هنرمندان و ازجمله شاعر پُرشور و شوقی چون میکائیل مشفق هم شد.
کین و نفرت از حکومت نوپای «آذربایجان شوروی»، چاپلوسان و نان به نرخروزخورهای درون حکومت و هیزمبیاران آتش جهنم را برآن داشت تا همه نیروی اهریمنی خود را بهکار انداخته و هر طور که هست، مردم و حاکمیت نوپای شوروی در آذربایجان را به چالش بکشند و آنها را رودرروی هم قرار دهند.
در چنین برههای بود که جان شوریده و عاشق میکائیل مشفقِ شاعر، که خود عاشق شیفته و بیقرار موسیقی بود، از شنیدن این خبر تلخ و باورنکردنی شعلهور شد، و پس از کشاکشی طولانی با مدعیان دروغین دفاع از موسیقی و مردم، با سرودن شعر بلند «اوخوتار» یا همان «بخوان تار»، در برابر آن جریانی قد علم کرد که تلاش داشت تا با ممنوعیت «تار» و بخش دیگری از سنتهای ملی دیرپای مردم آذربایجان، حکومت نوپای آذربایجان شوروی را بیاعتبار کنند و در نهایت آن را رودرروی مردم قرار دهد.
میکائیل مشفق درگیرودار همین حوادثی که به آن اشاره کردیم، با دسیسهچینی عوامل نفوذی دشمن و با توطئهای حسابشده بازداشت شد. او ابتدا به داشتن تمایلات ناسیونالیستی افراطی متهم شد و سرانجام نیز به اتهام واهی «خیانت به کشور» و «دشمنی با حکومت» در سحرگاه 6 ژانویه سال ۱۹۳۸ در زندان «باتیل» در شهر زادگاهش باکو اعدام و جسد بیجانش در میان امواج خروشان آبهای دریای خزر سربه نیست شد.
شعر بلند «اوخوتار» از زمان سرایش آن در دهه 30 قرن بیست میلادی تاکنون، بارها بهشکل آواز، توسط بسیاری از خوانندگان سرشناس و مشهور آذربایجان، ازجمله خانم شوکت علیاکبر اوا، فلورا کریم اوا، گل آقا ممدوف، اسماعیل رضایف، آقا سلیم عبداللهیف و دیگران خوانده شده، و صدها بار به اشکال مختلف «دکلمه» شده است.
به جرأت میتوان گفت که انگشتشمارند آذربایجانیهای اهل فرهنگی که «اوخوتار» را نشنیده و با آن آشنا نشده نباشند و این نغمه شورانگیز را به جانِ دل ترنم نکرده باشند.
برگردان فارسی این شعر را به همه آن انسانهای شریف و سربلندی تقدیم میکنم که همواره سراینده و بشارتگر دوستی خلقهای جهاناند و با تابش خورشید مهربان جانشان، سمفونی پُرشکوه زندگی را به ترنم درمیآورند و «انسان»ها را در مقام «انسان»ی آنان ارج میگذارند و نه براساس رنگ پوست و دین و زبان و ملیت.
بخوان تـــار!
بخوان تار، بخوان تار… !
بگذار در صدایت، ترنم لطیفترین شعرها را به جان بشنوم،
بخوان تار،
قدری بخوان!
بگذار نغمههایت را چون قطرههای زلالِ آب، بر روح شعلهور خویش بیفشانم،
بخوان تار!
کی فراموش کند خلق تو را؟
ای شهد تلخ وش انبوه تودهها،
ای هنَرِ پرفروغِ خلق!
این حصارهای دیرسال چشم گشوده به قبله
دیری است به جان شنیدهاند نغمه تو را،
و پیران ریشسفید و مادران پیرسال،
به ذوق و شوق و شعف،
به زیر سایهات، چه آهها کشیده،
گاهی به شهد و گاهی به زهر نشسته کامشان.
از طنین پُرشکوه «چارگاه»ات
ره پویان ره رو، گشتهاند آواره و حیران،
و خروش درهها و رودها را
موجهای پرتلاطم داده آواز،
بخوان تار!
تا در اندیشهام بشکفد
غزل «بهار» و «سّید»
بخوان تار!
تا به وجد آید،
زیباروی مهربانِ «گنجه» و «شیروان»،
غم به دل سپردگان،
دلگرفتگان،
به پیشواز نوبهار نرفتگان،
جدا ز کوهماندگان بیستیز،
دلسوختگان غمگسار،
به زلفِ پریشانِ عشقی بیسرانجام دلسپردگان،
بر درگاهت به نیازآمدگان،
و در آستانت تسلییافتهگان.
تو را«زیر» است و «میانه» و «راست»،
تو را نیز نغمهای است،
همچون نغمه پرندگان.
تو را نیز کرده پریشان،
زلف پریشان یک «زرافشان»،
با اواست که «سه گاهت» سخن میگوید،
اینگونه آشفته و پریشان.
دیرگاهی است که صدایت در قصرهای قیصران،
طنین انداز است.
قرنهاست که تودهای رنج،
با نوای تار تو مویه کردهاند.
و گاه نیز نوای تارهای تو،
زدوده غم، ز تارهای جانشان،
ای تار!
ای سنگ صبور سینه سوخته…!.
غنچه لبان غنوده بر قالیهایی که،
گلهای سرخ فامشان ز خون دست رنجبر گرفته رنگ،
و شاعران شکم سیر بینیاز و هوسباز
آواز سر میدهند:
«ایا … ساقی مدد فرما، بده جامی
میازار این دل رنجور ما!»
اما …
«ندیم»ها و «واقف»ها،
واقفان به راز پُرشکوه عشق،
زیبااندیشان زیباپسند،
تنها تو را به جان شنیدهاند
با تو خواندهاند، نالیدهاند.
کنون، برای ما بخوان ای تار!.
کی فراموش کند خلق تو را؟
نه غلام دین شدی، نه عبد ملا،
سروش زندگی شدی و عشق زیبا،
چه بسیار کسان که مهرت بگسستند،
دلت را بشکستند،
آه، چه بگویم از این کله گندها،
که بلور روحات را به سنگ جفا شکستند،
و چون بادی شوم بر تو وزیدند،
صدایت را در سینه حبس،
شیفتگانت را سنگسار،
وبدینگونه،
شکستند ساز خنیاگرت را.
تولبخند را برای خلق خواستی،
مرگ را برای غم،
به خلق گفتی: بخند!
به غم گفتی: ای غم، بمیر!.
غصههایمان هنوز به جا بود،
خلق نخندید.
دستار به میدان آمد
و مسجدها مرثیه سر دادند
مدام گریستیم، گریستیم
ای دیرآشنا، گریستیم
بخوان، تار!
دگرگونه شد زمانه،
بنگر!
اکنون رادیوها صدایت را به گوش جان جهانیان میرسانند،
ای تار نواز!
بنواز!
بخوان!
دلم را به چنگ آر، بخوان!
آی عاشیق!
سازت را بر سینه بنشان،
نه از«عبا» نه از «قبا» و نه از «دستار»!
نمانده هیچ نشان،
بخوان تار!
ترنم لهیب جانگداز آن نوای تو،
از زبان سیمهای زردگون،
به روی دختران شوخ و شنگ
نشانده رنگ ارغوان!
بخوان تار!
من میتوانم در تو،
دلخواهترین ترانهها را به ترنم درآورم،
من میتوانم با تو،
سرشار از شور و شوق باشم.
تو امروز سلاح دست منی،
میتوانم تو را،
آنگونه که دلخواه من است بهکار گیرم،
در راه هر هدفی، به هر جهتی،
هرگونه که بخواهم،
میتوانم گذشتههای نهان در دل را
به ساز و نغمهای تازه، زیرورو کنم،
بخوان تار!
در کارگاهها و کارخانهها
بر روی تراکتورها،
و هم اینک در برابرت،
بیشمار آدمیانند!
ز یاد مبر!
بخوان، تار!
ای شهد تَلخوَشِ
«باکو»ی زرخیز،
«گنجه» پنبهخیز،
«شَکی» شهر پُرحریر،
ای هنر پر فروغ!
بخوان، تار،
بخوان، تار! …
بگذار در صدایت، ترنم لطیفترین شعرها را به جان بشنوم
بخوان تار،
قدری بخوان!
بگذار تا نغمههایت را چون قطرههای زلال آب، بر روح شعلهورم بیفشانم
بخوان تار!
کی فراموش کند خلق تو را!
ای شهد تلخ وش انبوه تودهها.