بدرود سرو سربلند ما!

تازه از کار برگشته‌ام. خسته و مانده از کاری طاقت‌فرسا، در کتابخانه کوچکم نشسته و گوش جان، به آوای شورانگیز سمفونی شهرزاد «ریمسکی کورساکوف» سپرده‌ام.

تصاویر قاب گرفته جان‌های شیفته‌ای، که در بالاترین قسمت قفسه کتاب‌های روبرویم، ردیف شده‌اند، در مقابل چشمانم رژه می‌روند … «سیاوش کسرایی» … «جلیل محمد قلی‌زاده» … « علی اکبر صابر» … «صمد وورغون» … « گارسیا لورکا» … «فروغ فرخزاد» … «کازانتزاکیس» … «ماکسیم گورکی» … «به آذین» … «رومن رولان» … «بتهوون» … «احسان طبری» … «حیدر مهرگان» … «ناظم حکمت» … «محمود درویش» … «احمد شاملو» … «صمد بهرنگی» … «احمد محمود» … «علی اشرف درویشیان» و بالاخره در انتهای گوشه چپ قفسه کتاب‌ها، «مریم فیروز». «رفیق مریم» شاهزاده سرخ‌پوشی که عطای زندگی پر از نازونعمت در میان زورمندان و فرادستان پر از نخوت را به لقایش بخشید، و با پیوستن به صف رزم و پیکار زحمت‌کشان، همه زندگی و هستی‌اش را در راه دفاع از خوشبختی و سعادت فرودستان جامعه بکار گرفت، با لبخندی زنده و سرشار از غم و شادی، چشم در چشمان خسته‌ام می‌دوزد. با تبسم پاسخ لبخندش را می‌دهم، می‌خواهم به احترامش از جا برخیزم که ناگهان تلفن زنگ می‌زند، گوشی را که برمی‌دارم، صدای همیشه خندان و امیدبخش رفیق نازنینی را می‌شنوم که همواره با شنیدن صدایش، سرشار می‌شوم از امید و شور و شوق و پیکار در راه سعادت و سربلندی انسان.

هنوز چند لحظه‌ای از شنیدن صدای آن رفیق نازنین نگذشته است، که همسرش با صدایی نگران و ترس خورده خبری را در گوشش زمزمه می‌کند، انگار اتفاق خاصی افتاده باشد، چند لحظه به سکوت می‌گذرد. سکوت او مرا هم نگران می‌کند. می‌پرسم «چیزی شده؟ اتفاقی افتاد؟» و او با صدایی هراسان و ترس خورده می‌گوید «آره … انگار رفیق ملکه حالش خوب نیست … من باید بروم … فعلن تا بعد» و با عجله تلفن را قطع می‌کند.

با بهت، و در سکوتی مرگبار به قفسه کتاب‌ها خیره می‌شوم، اما هیچ چیز نمی‌بینم، انگار نابینا شده باشم. کلافه‌ام و اصلن نمی‌دانم چه باید کنم. دلشوره و نگرانی از یک سو، و بی‌خبری از سوی دیگر، کلافه‌ام می‌کند. شروع می‌کنم به قدم زدن در طول و عرض اطاق کوچک کتابخانه‌ام و واگویه‌ای درونی با خودم.

گذشت زمان را حس نمی‌کنم. نمی‌دانم چقدر گذشته است. یک ساعت … دو ساعت … زمان را از یاد برده‌ام؟

نگران و بلاتکلیف، خودم را روی صندلی می‌اندازم و کامپیوتر را روشن می‌کنم. چشمم می‌افتد به پیام کوتاهی که آن رفیق نازنین برایم فرستاده است. پیامی ‌کوتاه و تلخ. تلخ تلخ. او نوشته است:
«… ملکه ما، یکی از برجسته‌ترین زنان جنبش مبارزاتی تاریخ معاصر ایران، پس از ۹۷ سال زندگی پر افتخار درگذشت … یادش برای ابد در ایران پایدار و ماندگار … و به یاد داشته باشیم، آخرین جمله وصیّت‌نامه‌اش را که «تا به آخر به حزب روزبه‌ها و سیامک‌ها وفادار ماندم!»

بغض راه گلویم را می‌گیرد. با دل انگشت، قطره اشکی را که می‌خواهد به نشانه غمِ درون، بر گونه‌ام بغلتد می‌سترم و زیر لب از زبان شاعر بزرگمان زنده یاد سیاوش کسرایی می‌خوانم:
«… می‌ریزد عاقبت،
یک روز برگ من.
یک روز، چشم من هم در خواب می‌شود،
زین خواب چشم هیچ کسی را گزیر نیست،
اما درون باغ،
همواره عطر باور من در هوا پر است!»

چشمانم را می‌بندم و به پشتی صندلی تکیه می‌دهم. تمام حوادث سال‌های نه چندان دور سپری شده، چون فیلمی ‌سینمایی در مقابل چشمانم شکل می‌گیرند. حوادث فراموش نشدنی روزهای پرتلاطمی ‌که منجر به انقلاب بهمن شد، فرار شاه، سرنگونی نظام شاهنشاهی، بیرون راندن دیو استبداد، و باز آمدن هیولایی دیگر، در سیمای فرشته‌ای دروغین. ستایش بهار آزادی از جانب مردم جان به لب رسیده‌ای که عزم جزم کرده‌اند تا «طرحی نو دراندازند»، غافل از آنکه کهنه اندیشان تازه به قدرت رسیده، در تدارک آنند، تا فرزند نوباوه انقلاب را به قربانگاه برند، آغاز فعالیت علنی نیم بند گروه‌ها، سازمان‌ها و احزاب مختلف ازجمله حزب توده ایران، بازگشت رهبران حزب پس از سال‌ها دوری از میهن و مهاجرت اجباری، گشایش دفتر مرکزی حزب در خیابان شانزده آذر تهران و اولین دیدار و آشنایی با رفیق ملکه محمدی، همسر رفیق پورهرمزان، که به مرور زمان، او را رفیقی متین و آرام و نمونه برجسته‌ای از متانت، تواضع، مهربانی، پشتکار، مسئولیت شناسی، و وفاداری یافتم.

در برخورد اول، کمی ‌جا می‌خورم. چقدر شبیه آنجلا دیویس است. با پوستی تیره و کدر، که بیشتر به سیاهی می‌زند، با خرمنی از موهای سیاه و پر پشت که انگار بر سرش سنگینی می‌کند. آرایشی غلیظ با رژ لبی به سرخی خون، قدی بلند و نگاهی نافذ که آدم را از نگاه کردن مستقیم به چشمانش بازمی‌دارد.

آرایش تند و غیرمتعارف‌اش توی ذوق‌ام می‌زند، در مقابلش گارد می‌گیرم و هنگام صحبت با او، نگاهم را بر زمین می‌دوزم و تلاش می‌کنم تا نگاه‌مان به هم گره نخورد. باهوش است، می‌فهمد که از چیزی ناراضی‌ام. اما چیزی نمی‌گوید.

هرچه زمان می‌گذرد شخصیت او را دوست‌داشتنی‌تر می‌یابم و احترام من نسبت به او افزون‌تر می‌شود، به مرور که یخ اندیشه‌های خام جان جوانم آب می‌شود، با روحیات او بیشتر آشنا می‌شوم و از پیشداوری‌ها و کج سلیقه‌گی خودم شرمگین می‌گردم.

آنهایی که به یمن انقلاب مردم، تازه بر اریکه قدرت نشسته‌اند، سوار بر توسن باورهای مذهبی مردم، چنگ و دندان نشان می‌دهند و در سودای انحصاری قدرت، بسیاری از سازمان‌ها، احزاب و گروه‌ها را، غیر خودی دانسته و با دستگیری اعضاء و هواداران آنها، آنان را تحت فشار می‌گذارند. دفاتر و روزنامه‌های بسیاری از سازمان‌های دگراندیش غیرمذهبی بسته شده و اعضاء و هواداران آنها تحت تعقیب قرارگرفته‌اند.

دفتر مرکزی حزب توده ایران در خیابان شانزده آذر نیز، به اشغال اراذل و اوباش حکومتی درآمده و همزمان جلو انتشار «نامه مردم » ارگان مرکزی حزب نیز گرفته شده است. علیرغم همه محدودیت‌ها و فشاری که در راه فعالیت حزب توده ایران به وجود آورده اند، حزب نمی‌تواند به وظیفه انقلابی خود در دفاع از انقلاب نپردازد. هرچه شرایط سخت‌تر می‌شود، حزب مجبور به استفاده از امکانات مختلف دیگری می‌گردد که در سطح شهر به وجود آورده است. ازجمله این امکانات ساختمان دو طبقه‌ای است در حوالی میدان محسنی که به تحریریه پنهان نشریات حزب تبدیل شده . دفتری که تعدادی از اعضاء رهبری حزب ازجمله کیانوری، نیک آئین، منوچهر بهزادی، حیدر مهرگان، هدایت‌الله حاتمی‌ و نیز ملکه محمدی که چند ماه پیش از آن همسرش محمد پورهرمزان، در یورش ماموران رژیم به شعبه انتشارات حزب، دستگیر شده بود، به آنجا رفت و آمد می‌کردند.

حزب، روزهای بسیار سخت و دشواری را پشت سر می‌گذاشت. تعقیب و مراقبت از سوی ارگان‌ها و نهادهای مختلف رسمی ‌و غیر رسمی ‌آنقدر شدید و نفس گیر شده بود که برای رد گم کردن و گریز از تور تعقیب کنندگان، گاهی می‌بایستی چندین ساعت در خیابان‌ها و کوچه پس کوچه‌های تهران می‌گشتی.

چند ماه به یورش سراسری به حزب مانده بود. روزهای سخت و طاقت سوزی بود، فصل پائیز بود. زمان به سختی می‌گذاشت. در یکی از همان روزهای غمبار پائیزی، وقتی از پشت میز نهارخوری در دفتر میدان محسنی بلند شدم تا رفیق نیک آئین را به جایی که می‌خواست برسانم، رفیق ملکه، برخلاف همیشه که برای هیچ کاری از کسی کمک نمی‌خواست، صدایم کرد. وقتی به طرف‌اش رفتم، با کم رویی و درحالی که چشمان همیشه خندانش را‌ هاله‌ای از غم در خود گرفته بود به آهستگی، طوری که رفقای دیگر نشنوند گفت:

– «یه خواهش کوچک دارم … می‌تونی کمکم کنی؟»
– «خوب معلومه رفیق جان، آره … چرا نه … چی می‌خواهید»
– «جایی را می‌شناسی که بشه در آنجا ماهی خرید؟»
– «آره… خودم بخرم؟ یا میخواهید خودتان هم باشید؟»
– «مزاحم نمی‌شوم؟»
-«نه رفیق ملکه … این حرف‌ها چیه … فردا می‌رویم، خوبه؟»

آسمان چشمان تیره و غمگین‌اش روشن‌تر می‌شود. برای ساعت 11 روز بعد قرار می‌گذاریم. با مهربانی و درحالی که تبسمی ‌حاکی از رضایت بر لب دارد می‌گوید «باشه».

رفیق «ملکه» را از خانه‌اش برداشته‌ام. در کنارم نشسته است و بی آنکه چیزی بگوید با کنجکاوی، مردمی‌ را که با عجله در پیاده روها در حال رفت و آمدند نگاه می‌کند. ماشین را به طرف خیابان استانبول میرانم. از آینه ماشین، پشت سرم را می‌پایم. کفتارها، بی آنکه سعی در پنهانکاری داشته باشند، پشت سرمان می‌آیند و سایه به سایه، تعقیب مان می‌کنند. و من چون کار خاصی نداریم، سعی نمی‌کنم تا گم و گورشان کنم. به خیابان استانبول می‌رسیم. ماشین را در مقابل مغازه یک ماهی فروش آذربایجانی که در نبش یکی از خیابان‌های فرعی قرار دارد نگه می‌دارم. از ماشین پیاده می‌شوم، چند قدم به سوی مغازه ماهی فروش برمی‌دارم و منتظر می‌مانم تا «ملکه» از ماشین پیاده شود. وقتی تردید او را می‌بینم، درِ سمت او را باز می‌کنم و می‌گویم:  

– « رفیق ملکه نمی‌خواهید پیاده بشید؟»
با تعجب می‌پرسد:
– «اینجا کجاس؟ برای چی اومدی اینجا؟ من که همچین ماهی نمی‌خواستم، آخه …»
– «خودتون گفتید جایی که بشه ماهی خرید، مگه …؟»
– «آره، البته که گفتم، اما …»
– «اما …چی؟ ماهی خاصی می‌خواستید؟»
– « آره … ماهی قرمز … ماهی زنده قرمز!»

چیزی نمی‌گویم. در را می‌بندم و بی آنکه چیزی بپرسم، دوباره پشت فرمان ماشین می‌نشینم. می‌رانم به طرف ساختمان آلومینیوم. می‌دانم که درآنجا یک مغازه هست، که ماهی برای آکواریوم می‌فروشد.

خیلی زود می‌رسیم. مغازه ماهی فروشی خلوت است. «ملکه» دو ماهی سرخ کوچولو انتخاب می‌کند. پول ماهی‌ها را حساب می‌کنیم. ماهی فروش، دو ماهی سرخ کوچولو را در یک پلاستیک پر از آب می‌اندازد، سر پلاستیک را می‌بندد و به دست ملکه می‌دهد. چشمان «ملکه» می‌خندد. ذوق زده و خوشحال است. انگار دارد با ماهی‌ها حرف می‌زند، تا به حال هیچ وقت او را این چنین ندیده‌ام. با گام‌های بلند، خودش را به ماشین می‌رساند. سوار می‌شویم و من ماشین را به طرف محل زندگی «ملکه» می‌رانم. کیسه پلاستیکی حاوی ماهی‌ها را بر روی زانوهایش قرارداده و ذوق زده نگاهشان می‌کند. پنداری دارد با ماهی‌ها راز و نیاز می‌کند. ناگهان، نفس حبس شده‌اش را با صدا بیرون می‌دهد، سرش را به پشتی صندلی تکیه می‌دهد و چشمانش را می‌بندد. در آینه، ماشین‌های پشت سرم را کنترل می‌کنم، کفتارها، هنوز هم در تعقیب مان هستند. با کنجکاوی می‌پرسم:

– «رفیق ملکه، هنوز که خیلی مانده به عید، چرا اینقدر زود به فکر خرید ماهی افتادید؟»
با نرمه سرانگشت‌اش، حرکت یکی از ماهی‌ها را از روی پلاستیک پر از آب دنبال می‌کند و بی آنکه نگاهش را ازماهی‌ها بگیرد، می‌گوید:
– «رفیق جان، می‌دونم که هنوز خیلی به عید مونده… البته اگه امسال عیدی داشته باشیم!»
– «خوب، پس …»
– «می‌دونی رفیق جان … توی این چند ماهی که پوریک (رفیق پورهرمزان) رو گرفتن، خونه خیلی سوت و کوره …»  
بغض می‌کند. نگاهش را به نوک انگشتانش می‌دوزد و در حالی که صدایش لرزش خفیفی دارد می‌گوید:
 – «از وقتی که پوریک توی زندانه، خونه شده عین گورستان، دارم خفه می‌شم … فکر کردم با وجود این کوچولو‌ها، موجود زنده دیگه‌ای هم توی خونه باشه، تا با من هم نفس بشه … با من نفس بکشه …».

سکوت می‌کند. دیگر نه او چیزی می‌گوید و نه من چیزی می‌پرسم. به در خانه‌اش که می‌رسیم، از ماشین پیاده می‌شود، ظرف پلاستکی ماهی‌ها را مانند گنجینه گرانبهایی به سینه فشرده و با نگاهی سرشار از امید و امتنان می‌گوید:
– «ممنون رفیق … ممنون … به امید دیدار!»
داخل خانه می‌شود و در خانه پشت سرش بسته می‌شود. و این آخرین دیدار من با او است.

بالاخره، کفتار‌ها کار خود را کردند. در اواسط بهمن ماه سال ۱۳۶۱ در یک یورش وسیع و همه جانبه، بخش وسیعی از رهبری، کادر‌ها و اعضاء حزب به بند کشیده می‌شوند و در زیر شدیدترین شکنجه‌های قرون وسطایی قرار می‌گیرند تا به آنچه که سربازان گمنام امام زمان و دشمنان سوگند خورده حزب توده ایران، طراح اصلی آن هستند اعتراف کنند.

و در این میان، عده‌ای نیز از چنگ دشمن گریخته، به تبعید و مهاجرتی اجباری تن می‌دهند. سال‌ها سپری می‌شود. جنایتکاران تاریک اندیش، بسیاری از انسان‌های شریف و از جان گذشته را که هیچ اندیشه ای جز آزادی، استقلال و سربلندی ایران ندارند را از دم تیغ می‌گذرانند، اما زهی خیال باطل. کاروان نوشندگان آفتاب علیرغم همه ضربات کمرشکنی که بر پیکرش فرود آمده، از راه خویش باز نمی‌ماند.

سال‌ها بعد، شاید یکی دو سالی پس از فاجعه ملی کشتار زندانیان سیاسی، که برحسب اتفاق تعدادی از زندانیان سیاسی توانستند از آن کشتار بی‌رحمانه جان سالم بدر برند، خبردار شدم که نام رفیق «ملکه محمدی» هم در میان لیست جان بدر بردگان از آن فاجعه عظیم است. از شنیدن خبر سلامت و آزادی او بسیار شاد شدم، شاد شدم و غم را به گوشه‌ای از دل سپردم و از فرط شادی گریستم. از آن پس همواره، دورادور خبر از حال و روز او داشتم.

او پس از رهایی از جهنم زندان و استقرار در یک آپارتمان کوچک، تمام وقت و نیروی خود را صرف ترجمه کرد. تعداد بیش از سی جلد کتابی که او با نام «ملیحه محمدی» ترجمه و در اختیار خوانندگان گذاشت، خود گنجینه گرانبهایی است که برای همیشه ماندگار خواهد بود.

بعدها که از طریق برخی از دوستان مهربان، تماس نزدیک‌تری بینمان برقرار شد، گاه گداری، اگر کتاب مناسب و خوبی به دستم می‌رسید، برایش می‌فرستادم. او از دریافت هر کتابی خوشحال می‌شد و در اولین فرصت آن را ترجمه و برای چاپ در اختیار ناشر قرار می‌داد.

فراموش نمی‌کنم که وقتی کتاب «آلنده‌ها ـ با شکیبایی همراه با تلاش سوزان برای برپایی دنیائی بهتر» از «گونِتر وِسِل» را برایش فرستادم، چند ماهی نگذشته بود که یک نسخه ترجمه و چاپ شده آن را برایم فرستاد با نوشته مهرآمیز چند خطی در صفحه دوم کتاب. او در آن یادداشت چند خطی، ازجمله نوشته بود «… عزیز، با تشکر از زحمت و محبت تو که برایم کتاب فرستادی، ترجمه آن را به نشانه تشکر برایت می‌فرستم. ملکه 14 دی 1386».

 از آخرین باری که «ملکه» را دیدم سال‌های زیادی می‌گذرد. اکنون او دیگر نیست. همانگونه که یاران و عزیزان بسیار دیگری نیستند.
او دیگر نیست، اما عطر یاد نیک‌اش همواره در باغ زندگی جاری خواهد بود و ماهی‌های سرخ بسیاری، در کشاکش نبرد با امواج خروشان و سهمگین اقیانوس زندگی، از رایحه آن سرشار خواهند شد.
آری، و چنین است که او در گوشه‌ای از میهن زادگاهی، به خاک سپرده می‌شود و من در کنج دیکری از این جهان خاکی، با قطره اشکی در چشم، یاد آن سرو سربلند را زنده می‌دارم. یادش برای همیشه ماندگار.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *