مریم فیروز ــ صمد وورغون؛ دیداری فراموش‌نشدنی

«صمد وورغون» و «مریم فیروز» دو شخصیت، دو جان شریف، دو نام فراموش‌نشدنی و ماندگار در تاریخ سیاسی، ادبی و فرهنگی ایران و آذربایجان هستند. صمد وورغون شاعر، نویسنده و نمایشنامه‌نویس بزرگ آذربایجان، و مریم فیروز، شاهزاده سرخی که با قلبی پُرشور، لقای یک زندگی اشرافی و انگلی در میان سودجویان و چپاولگران فرادست جامعه را بر لقایش، بخشید و در سیمای کمونیستی ثابت‌قدم و سیاست‌مداری مبارز و انسان‌دوست، همه هستی خود را در راه پیکار برای راه سعادت و خوشبختی زحمت‌کشان و فرودستان جامعه به‌کار گرفت و تا آخرین دم حیات در این راه رزمید.

مریم فیروز، در یکی از سال‌های پس از جنگ دوم جهانی و شکست هزیمت‌بار فاشیسم جهانی، زمانی که خلق‌های اتحاد جماهیر شوروی، در تنی واحد آستین‌ها را بالا زده و عزم شان را جزم کرده بودند تا بر ویرانه‌های باقی مانده از جنگ، میهنی سربلند و آباد بنا کنند، گذارش به مسکو، پایتخت اولین کشور سوسیالیستی جهان می‌افتد. آن دو در «خانه دوستی خلق‌های اتحاد جماهیر شوروی و خلق‌های جهان» با یکدیگر آشنا می‌شوند. صمد وورغون مریم فیروز را به باکو دعوت می‌کند. او به باکو سفر می‌کند و با خاطره‌ای ماندگار از باکو بازمی‌گردد و به ایران می‌رود. کوران مبارزه ضد استبدادی در ایران، دیگر مجالی برای مریم فیروز باقی نمی‌گذارد تا به آن سفر بیندیشد. اما ۲۹ سال بعد سفر دیگری به باکو می‌کند که بهتر است توصیف هر دو سفر را از زبان خود مریم فیروز بشنوید و بخوانید.

به دیدار صمد وورغون

ویرانه‌ها و دردهای بی‌شمار و برون از پندار سراسر کشور شورا‌ها را دربرگرفته بود، با اراده و نیروی شگفت‌انگیزی همان‌هایی که دیروز دشمن خونخوار را از خاک خود رانده بودند و دیگر کشورها و ملت‌ها را هم نجات داده و برای همیشه انسانیت را رهایی بخشیده و دشمنی نابکار را خُرد و ناچیز کرده بودند، امروز دست به ساختمان زندگی نو زده بودند. از میان ویرانه‌ها، کاخ‌های کودکان برپا می‌گردید و بر روی دردها، زندگی زیبای جوانان آغاز شده بود.

همه، بازوان و اندیشۀ نیرومند خود را به‌کار انداخته بودند، تا هر چه زودتر و بهتر، کشور شوراها را شکوفان سازند و نقشۀ اهریمنی آنهایی را که هدفشان از میان بردن این کشور بود با ساختن و پرداختن، با دانش و هنر، شکوهی شگفت‌انگیز بخشند و بنمایانند که نیروی مردم چه توانایی دارد و خواست آنها چه می‌تواند بکند.

سال ۱۹۴۶ این نبرد حماسه‌ای را در شهرهای اتحاد شوروی دیدم، شهرهایی که گاه توده‌ای از خاک بودند و گاه دیوارهای فروریخته و یا پوشیده از اثر گلوله‌ها که هنوز برپا بودند، حکایت از نبردی می‌کرد که هرگز بشر تا به آن روز به چشم ندیده و داستان‌های پهلوانی گذشته را با آنچه که این مردم از کوچک و بزرگ، از زن و مرد کرده بودند بی‌رنگ و بو می‌ساخت، حماسۀ بزرگی که با انقلاب اکتبر آغاز شده بود، حماسه زندگی واقعی خلق‌های آزاد از استثمار، و زندگی نو، مردمی‌ که پا به دوران تازۀ آمیخته با مردانگی و از‌خود‌گذشتگی گذاشته بودند.

حماسه‌ای که با صدای برخورد سلاح‌های هول‌انگیز و در پرتو آتش‌سوزی‌های وحشت‌زا، در میان خون ده‌ها میلیون انسان با درد و دشواری سوسیالیسم را در مهد خود از چنگال مرگ بیرون کشید و تندرست نگاه داشت و اکنون روزگار پرورش و پاسداری از آن فرارسیده بود. در هر گوشه این کوشش به چشم می‌خورد.

با شگفتی و سپاس بیکران می‌نگریستم و از این نیروی افسانه‌ای که در تلاش می‌بود تا دشواری‌های افسانه‌ای‌تر را از میان بردارد، در حیرت بودم و با شادی می‌دیدم که این نیرو پیش می‌رود و به آتیۀ مردم، نه تنها در نخستین کشور زحمت‌کشان، بلکه در سراسر جهان امیدوارتر شدم.

در مسکو در خانۀ زیبای «وُگس» (خانۀ دوستی میان اتحاد جماهیر شوروی و ملت‌های جهان) بودم . در چند قدمی ‌خود مردی را دیدم، بلند بالا، باریک اندام، با موهای پُر مشکی و چشمان درشت سیاه که مرا می‌نگریست، نگاه من هم بر او دوخته شده بود و برایم روشن بود که او از مسکو نیست. مهماندار مشترک ما مرا به خود آورد:
«رفیق صمد وورغون، شاعر نامی ‌آذربایجان شوروی و رئیس خانۀ وگس این جمهوری می‌باشند و تو را به باکو دعوت می‌کنند.»

آذربایجان شوروی، آن سرزمینی که نهضت‌های توده‌ای و مردمی‌اش همیشه انقلابیون ایران را یاور بوده، مَهدی که ۲۶ کمیسر باکو از آن برخاستند: ۲۶ نفر از ملیت‌های گوناگون و یکی از آنها نریمان‌اوف بود، آن راد‌مرد بزرگ که هرگونه کمک و راهنمایی به انقلابیون ایران از آن جمله حیدر عمو‌اوغلی نموده و به اندازه‌ای برای ایرانیان ارجمند بود که ستارخان سردار انقلابی و ملی ایران، آرزو داشت که بر نخستین مجلس ملی ایران نام نریمان گذاشته شود تا سپاس مردم ایران به این شکل برای همیشه نشان داده شود.

این افکار به سرعت برق از سر من می‌گذشت و با فشردن دست او، آن شاعر آذربایجان، از این دعوت تشکر نموده و با یک دنیا خرسندی آن را پذیرفتم.

به باکو رسیدم، شهری کوچک با خیابان‌های پُر از درخت و کوچه‌های تنگ، شهری که در کنار دریای خزر قرار دارد و آمیخته‌ای بود از شرق و غرب، مهماندار من از هیچ مهمان‌نوازی دریغ نکرد، از همه جا دیدن کردم، موزه نظامی ‌را تازه ساخته بودند، هنگامی ‌که جنگ و ویرانی همه شهرها را تهدید می‌کرد، مردم نخستین کشور سوسیالیستی جهان، چنان به پیروزی خود ایمان داشتند که دست از ساختن نکشیده بودند و هنر و هنر‌پروری راه خود را در میان آتش و خطر می‌پیمود، در میدانی مجسمه‌های ۲۶ کمیسر باکو، قهرمانان حماسی انقلاب اکتبر در آذربایجان را برپا کرده بودند، راد‌مردانی که همه با هم به‌دست دشمن انقلاب سوسیالیستی شهید شده بودند و اکنون همه با هم در یک میدان جمع شده بودند.

در این شهر هم، شور برای ساختن و درست کردن به چشم می‌خورد، در گوشه‌ای عقب‌افتاده از خاور نزدیک، با همه کهنه‌پرستی‌ها و همه آداب و رسوم قدیمی‌ و همه خرافات ریشه‌دار، سوسیالیسم را می‌خواستند بسازند، دو دنیا که از بُن از هم جدا بودند و رو در روی هم قرارگرفته بودند، نو و کهنه، آتیه و گذشته، و با این وجود درهم آمیخته، همان‌هایی که پابند گذشته و آداب و رسوم کهن بودند می‌بایستی نو را بسازند و دیروز تاریک را به فردایی درخشان مبدل سازند.

تحولی بزرگ و دشوار، راهی پر از نشیب و فراز در پیش پای مردم این سرزمین بود، اما نیروی مردم در راه سوسیالیسم چه‌ها که نمی‌تواند بکند؟

شبی در میهمانی که ترتیب داده شده بود شرکت داشتم. بیشتر مهمان‌ها زن بودند، ادیب و شاعر و با اینکه زبان یکدیگر را نمی‌فهمیدیم و مستقیماً نمی‌توانستیم با هم به گفت‌وگو بنشینیم، اما به یاری مترجمی، با سادگی و روشنی نظرهایمان را در میان می‌گذاشتیم. مهمان‌ها با شور و شگفتی فراوان از ادبیات ایران می‌گفتند و بزرگان شعر و ادبیات ایران را می‌ستودند و بی‌اندازه ارجمند می‌دانستند. خوب به یاد دارم، زن جوانی، شاعر، با روی برافروخته و چشمانی که نیم اشکی در آنها دیده می‌شد گفت:  
«آیا ممکن است بالاتر و ارجمند‌تر از حافظ شیرازی شاعری دیگر پیدا نمود؟»
دیگری از زیبایی‌های بوستان و گلستان و فلسفه و بزرگی سعدی سخن می‌راند، خود را آزاد، در میان دوستانی می‌دیدم که با هم در باره موضوعی گرانمایه و دلنشین سخن می‌گفتیم.

صحبت به شاعر بزرگ نظامی‌ گنجوی کشیده شد و زیبایی‌های اشعار او و بزرگی افکار، و آن همه لطافت و صنعت که که در هر شعر او نهفته است، بی اختیار رویم را به‌سوی مهماندار گرامی‌ام صمد وورغون که پهلوی من نشسته بود کردم و گفتم:
«چگونه شما می‌توانید بی‌آنکه زبان فارسی را بدانید، اشعار نظامی ‌را آنگونه که باید بچشید و از آن لذت ببرید؟ گمان می‌کنم که باید این زبان را که می‌گویند بسیار هم شیرین است بیاموزید!»

این گستاخی را ندیده گرفت، خنده‌ای روی او را شکفت، مرا نگاه کرد و گفت:
«پیشنهاد خوبی است، کوشش خواهم کرد که زبان تو را بیاموزم و تو هم سعی کن که آذربایجانی را بیاموزی تا ببینی که ترجمه‌های ما از نظامی‌ تا چه اندازه زیبا و دلنشین است.»

راه زندگی هنوز در جلو من و در پندارم بسیار هم طولانی می‌نمود، و از اینکه زبانی را بیاموزم هراس نداشتم، با خوشی پذیرفتم و هر دو با فشردن دست یکدیگر این پیمان را محکم‌تر نمودیم و او باز مرا دعوت کرد که دو باره به باکو بیایم تا پیشرفت و ترقی این شهر را که پایه‌هایش ریخته شده بود ببینم و هم اینکه یکدیگر را در زبان‌آموزی بیازمائیم.

از آنها و آن مهماندار هنر‌پرور و شعر‌دوست، جدا شدم و به میهن خود برگشتم. بدبختانه خیلی زود در زندگی ما تغییر بزرگی پیش آمد و ناگزیر شدیم که در نهانی کار و مبارزه خود را دنبال نمائیم. در پی ما بودند، به محاکمه کشیدند و خواندند، حضوری و غیابی محکومیت‌های سنگین می‌دادند، کار فراوان و مبارزه بی‌آمان بود، گرچه راه زندگی همچنان در جلویم بود، اما فرصت آموختن زبان دیگری را نداشتم.

سال‌های زیادی گذشت و در همۀ این دوران یا در پنهانی زندگی می‌کردم و یا در مهاجرت، در سال ۱۹۵۶ شنیدم که صمد وورغون آن شاعر بزرگ نامی ‌آذربایجان، هنوز جوان و هنوز نیرومند، چشم فرو‌بسته است و یاد خود را با اشعار و آثارش برای مردم آذربایجان و هنر‌دوستان جهان جاویدان باقی گذاشته است.

پس از ۲۹ سال موفق شدم که بار دیگر به باکو بروم. هنگامی ‌که از پرتو نیروی کشور شوراها ده‌ها کشور و ملل زیادی زنجیر اسارت را درهم شکسته بودند، و هر روز بر نیروی مردم آزادی‌دوست افزوده می‌شد، و توازن دنیا به‌مناسبت بودن اتحاد جماهیر شوروی و دفاع پیگیر او از مبارزات مردم ستمدیده به‌نفع دمکراسی در جهان تغییر چشمگیری کرده بود.

در شهر باکو هم نو بر کهنه چیره شده بود و این شهر بسیار زیبا همچون عروسی در کنار دریای خزر غنوده، غنودن ظاهری، زندگی و کار در همه جا می‌جوشید، دکل‌های بزرگ چاه‌های نفت تا دل دریا فرو رفته‌اند و نمودار صنعتی عظیم و پیشرفته می‌باشند.

بناهای زیبا و خوشرنگ و هماهنگ، باکو را زیباتر ساخته‌اند و در میدان ۲۶ کمیسر، مجسمه‌های تک تک را برداشته‌اند و از میان زمین نیم‌ تنۀ مردی نیرومند که در خود، همۀ گذشت و فداکاری، همۀ ایمان و ایستادگی آن ۲۶ نفر و دیگر شهیدان گمنام را جمع کرده بیرون آمده که با دست‌های توانا، آتش جاویدان زندگی و نبرد را برای مردم نگاه می‌دارد، بنای یادبودی که در خور آن راد‌مردان است و تا اعماق دل انسان را تکان می‌دهد و یادآور آن است که این انسان زمینی است، این مردم هستند که محصول مبارزات گذشتگان را پاسداری می‌نمایند و رو به جلو می‌رانند، مکانی به راستی مقدس و شریف که سرمشق زندگی آنهایی را که پایه‌گذار زندگی شکوهمند امروزی می‌باشند. برای امروزی‌ها و آنهایی که فردا می‌آیند تابناک نگاه می‌دارد.

صمد وورغون که دیگر از میان تاریخ برمی‌خیزد، در همه جا هست، موزه‌اش، تصاویر و پیکره‌های او، هنر و شعرش او را در دل و جان مردم زنده نگاه می‌دارد.

ناخودآگاه به‌دنبال او می‌گشتم، بر سر قرار آمده بودم، او را نیافتم، زبان آذربایجانی را نمی‌دانستم و او هم فارسی را نیاموخته بود، با او در گفت‌وگو بودم، او بلند، باریک، با موهای سیاه و چشمان خندان‌اش مرا نگاه می‌کرد و با زبان حال می‌گفت:
می‌بینی که شهر ما چه شکوفان شده است، می‌بینی که چه نیرومند هستند مردم ما، می‌بینی تا چه اندازه راه‌های سخت دارند هموار می‌شوند؟ صدای او را می‌شنیدم و به یاد شعر او افتادم:
آن روزی که او جوان به شکار رفت و بچه آهویی را تیر زد و خرسند آنرا بر ترک اسب خود انداخت و عازم خانه شد، خرسندی او دیری نپائید، در میان راه صدایی از پشت سر می‌آمد، برگشت و نگاه کرد، دید که آهوی مادر بی‌آنکه برای جان خود واهمه‌ای بنماید به دنبال بچه‌اش می‌دود و می‌گرید، صمد وورغون به گریه درآمد اما دیگر نمی‌توانست کشته را زنده کند، از آن روز دیگر به شکار نرفت تا مبادا دل مادری را به‌درد آورد. او در قطعۀ زیبای «جیران» درد همۀ مادران جهان را می‌گوید، درد همۀ کودکانی که کشته می‌شوند. او رنج بیکران بشر را که هنوز قربانی می‌دهد در این آهوی دلخون حس می‌کند و او را با کار و هنر خود می‌کوشد که بر این دردها مرهم گذارد و شاید جلوی آنها را بگیرد!

و باز اوست که با صدای رسای خود، آنگاه که دانست در آذربایجان ایران پس از برکناری حکومت ملی، کتاب‌های درسی و دیگر کتاب‌ها را می‌سوزانند، بانگ می‌زند:
«ای نافرهنگان چه می‌کنید؟ فرهنگ هزار ساله را می‌سوزانید؟»

جهل و ستم در همه جا از هنر و دانش ترسیده است، ستمکار و نادان خونخوار تا به امروز از کتاب هراس دارد و آن را می‌سوزاند، صمد وورغون دوستدار هنر و زیبایی پرورش‌دهنده استعداد و کمال، درد می‌کشد و فریاد خود را بلند می‌کند، فریادی که قرن‌ها طنین خواهد افکند، حتی آنگاه که دیگر ستمگران خود خاکستر شده‌اند.

مهماندار بزرگ و هنرمند! چه گفتم که تو را ندیدم؟ در همه جا بودی، نه در قالب تصاویر و مجسمه‌ها، بلکه تو را در چشمان گروه دانشجویانی که به بازدید موزه‌ات آمده بودند دیدم، در نگاه پُر از سپاس و احترام معلم‌شان که اشعار تو را زمزمه می‌کرد دیدم، صدای تو را در گفتار مهماندار امروزی‌ام که شیفتۀ شعر و هنر است شنیدم و اشعار «جیران»‌ات که دوست دیگری با شور می‌خواند، تو را نزدیک و نزدیک‌تر به من کرد، در همه جا بودی، در هر گوشه‌ای و در هر دلی، خندۀ تو نوید زندگی می‌داد و گفتارت، نشانۀ این راه زیبا را، زبان تو را چه خوب می‌فهمیدم، تو پیشآهنگ و پیشتاز، فروزان می‌رفتی و من هم رهروی گمنام، در میان ده‌ها و ده‌ها میلیون کسانی که راه مردمی‌ را برگزیده‌اند قدم بر می‌داشتم و همه با یک زبان می‌گفتیم و همه برای برانداختن ستم و ظلم حتی دربارۀ آهو بچه‌ای که دل مادری به او بسته است کوشا بوده و هستیم و همۀ ما چه آنها که دیگر رفته‌اند و چه آنهایی که امروز هنوز گام برمی‌دارند، و چه آنهایی که فردا به این راه قدم خواهند گذاشت، از شعلۀ جاویدان زندگی و نبرد گرم می‌شویم و تو با هنرت در میان راهنمایان، بلند و باریک با چشمان سیاه و خندان همیشه جوان و نیرومند خواهی ماند.
(برگرفته از: مریم فیروز «به دیدار صمد وورغون»، مجله دنیا شماره ۶ شهریور‌ماه ۱۳۵۵)

مریم فیروز

نام اصلی‌اش «مریم فرمانفرمائیان» است. دختر شاهزاده «عبدالحسین میرزا فرمانفرما» و «بتول خانم کرمانشاهی»، نوۀ عباس میرزا، رئیس‌الوزرای معروف دوران حکومت سلسله قاجار، و دختر دایی محمد مصدق شخصیت ملی ماندگار در تاریخ ایران که در دوره کوتاه نخست‌وزیری خود، در سال‌های ۳۲ـ۱۳۳۰ کوشید تا علیرغم همه تلاش‌ها و توطئه‌های ننگین ارتجاع داخلی و عوامل داخلی نیروهای استعمارگر انگلیس و امپریالیسم نوپای آمریکا، صنایع نفت ایران را ملی کند.

مریم فرمانفرمائیان، متولد شهر کرمانشاه است. به سال ۱۲۹۲ شمسی، برابر با ۱۹۱۴ میلادی چشم بر جهان گشود. سال‌های اولیه تحصیلات ابتدایی را در خانه و با کمک معلمِ سر خانه گذراند و پس از آن، ابتدا در مدرسه ناموس و دیرتر در مدرسه ژاندارک  تهران درس خواند و در سال ۱۳۰۸ دیپلم گرفت. در همین ایام به خواست و اصرار پدرش با سرهنگ عباسقلی اسفندیاری، فرزند محتشم‌السلطنه اسفندیاری که در مدرسه نظامی ‌سن سیر فرانسه تحصیل کرده بود، ازدواج کرد، اما این ازدواج ناخواسته دیری نپایید و آن دو در حالیکه دارای دو دختر به‌نام‌های افسر و افسانه بودند از همدیگر جدا شدند.

مریم فرمانفرمائیان، از سال ۱۳۲۲ سرنوشت خود را به سرنوشت مردم ایران گره زد و از همان زمان، تا آخرین دم حیات خویش در جنبش آزادیخواهی مردم ایران نقش فعال و پُر‌ثمری به‌عهده گرفت. او از سال ۱۳۲۲ فعالیت خود در «تشکیلات دموکراتیک زنان ایران» را آغاز کرد و بعد از آن در سال ۱۳۲۳ با نورالدین کیانوری ازدواج کرد.

مریم فرمانفرمائیان، درسال ۱۳۲۳ به عضویت حزب توده ایران درآمد و با آغاز شرکت خود در صف آزادی‌خواهی مردم ایران و ایجاد پیوند گسست‌ناپذیر خود با رزم و پیکار زحمت‌کشان ایران، ردای شاهزادگی را برای همیشه به‌دور افکند و شد «مریم فیروز».

شاهزاده‌ای که عطای زندگی در کاخ ستمگران را به لقایش بخشید، و همه نیرو، توان و هستی خود را در راه سعادت و خوشبختی فرودستان و کوخ‌نشیان ایران به‌کار گرفت.
و چنین بود که «مریم فیروز» نامی ‌شد همردیف نام زنان اسطوره‌ای، همچون «کلارا تستکین» و «دولورس ایباروری».

او در سال ۱۳۲۷ در کنگره دوم حزب توده ایران به عضویت مشاور کمیته مرکزی حزب برگزیده شد. پس از غیرقانونی شدن حزب توده ایران در بهمن ماه همان سال، توسط  رژیم ارتجاعی و وابسته محمدرضا پهلوی، تحت پیگرد قرار گرفت و در سال ۱۳۲۸ غیابا به پنج سال زندان با اعمال شاقه محکوم شد. او در تمام آن سال‌ها، علیرغم زندگی دشوار شرایط مخفی، در امر بسیج زنان در تشکیلات زنان و ادامه مبارزه حزب و سازمان فعالیت کرد.

پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، مریم فیروز چند سالی به‌طور مخفیانه در کنار خسرو روزبه مسئول تشکیلات سازمان افسران حزب توده ایران فعالیت کرد. او در این سال‌های سرشار از رزم و رنج، بیشترین نقش را در سرکشی، رسیدگی، جابجایی و پیوند بین خانواده‌های زنانی که یا خود در حزب فعال بودند و یا همسرانشان به‌دلیل فعالیت‌های حزبی در زندان به‌سر می‌بردند داشت. کتاب جالب و خواندنی چهره‌های درخشان او، حاصل تجربیات و شناخت عملی خود او در این سال‌ها است.

مریم فیروز، پس از نزدیک به پنج سال مبارزه در شرایط بسیار سخت زیرزمینی، در حالیکه گزمگان رژیم استبدادی محمدرضا شاه پهلوی در‌به‌در به‌دنبالش بودند، سرانجام در سال ۱۳۳۵، یعنی درست یک سال پس از خروج همسرش نورالدین کیانوری از ایران، مجبور به مهاجرتی ناخواسته شد و ابتدا به اتحاد جماهیر شوروی و سپس به جمهوری دموکراتیک آلمان منتقل شد.

او در سال‌های اقامت خود در جمهوری دموکراتیک آلمان، با داشتن  دکترای زبان و ادبیات فرانسه، در دانشگاه  شهر لایپزیک زبان فرانسه تدریس می‌کرد.

از او تعداد زیادی مقاله و چند کتاب به یادگار مانده است که ازجمله می‌توان به کتاب «چهره‌های درخشان» و «مادر نامه» اشاره کرد.

مریم فیروز، در دوران مهاجرت سیاسی که تا پایان سال ۱۳۵۷ و آغاز انقلاب و فروپاشی حکومت استبدادی پهلوی ادامه داشت، هیچگاه در مبارزه علیه رژیم دست‌نشانده و استبدادی شاه از پا نایستاد.

مریم فیروز در پلنوم شانزدهم حزب به عضویت کمیته مرکزی حزب توده ایران درآمد و در اولین روزهای بعد از انقلاب و درست ۲۲ سال پس از دوری از میهن، به‌همراه بسیاری از رهبران در مهاجرتِ حزب، بار دیگر به ایران باز گشت.

او پس از بازگشت به ایران، بار دیگر تشکیلات دموکراتیک زنان ایران و ارگان رسمی‌ آن «جهان زنان» را سازماندهی کرد، و در پلنوم هفدهم حزب که در فروردین ۱۳۶۰ تشکیل شده بود، به عضویت هیأت سیاسی کمیته مرکزی حزب برگزیده شد.

مریم فیروز، در جریان یورش حاکمیت ارتجاعی جمهوری اسلامی ‌ایران به حزب توده ایران، در ۱۷ بهمن ماه ۱۳۶۱، به همراه همسرش نورالدین کیانوری دبیر اول حزب و بسیاری از رهبران آن بازداشت شد و برای اعتراف به آنچه که جلادان جمهوری اسلامی‌ می‌خواستند به زیر شکنجه‌های توان‌فرسا برده شد.

او ۹ سال آزگار در زندان جمهوری اسلامی ‌به‌سر برد و همه این سال‌های رنج‌آلود را در زندان انفرادی و زیر شدیدترین فشارها گذراند. نورالدین کیانوری همسر مریم فیروز، در نامه‌ای به تاریخ  ۱۶ بهمن ۱۳۶۸ که آن را خطاب به سیدعلی خامنه‌ای، رهبر حکومت اسلامی ‌ایران نوشته، به بخشی از شکنجه‌های غیرانسانی و سبعانه‌ای که بر همسرش اعمال شده بود اشاره می‌کند. شکنجه‌های دد‌منشانه‌ای که از خواندن آن مو بر تن هر انسان آزاده‌ای راست می‌شود.

مریم فیروز و همسرش دکتر کیانوری هیچگاه به‌طور رسمی‌ از زندان جمهوری اسلامی آزاد نشدند. آنها، تنها با تعویض محل زندگی، تحت شدیدترین کنترل سربازان گمنام و با نام امام زمانِ مستقر در وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی، روزگار را سپری کردند.

و سرانجام، جانِ خسته و رنجور مریم فیروز، این شاهزاده سرخ زحمت‌کشان نتوانست بیش از این، بار توان‌فرسای نامردمی‌ها را بر دوش بکشد.

بامداد ۲۲ اسفند ماه ۱۳۸۶ پیش از تولد آفتاب، چراغ عمر گرانبار مریم فیروز خاموش شد، و درست یک روز پس از آن، در بامدادی تیره و غمگین ۲۳ اسفندماه ۱۳۸۶، خفاشان وزارت اطلاعاتِ، دور از چشم مردم، او را در تاریکی صبح، و زیر نگاه غمگین ماه و ستاره‌هایی که به جشن طلوع آفتاب می‌رفتند، به خاک سپردند.

صمد وورغون، شاعر شیدای مردم آذربایجان

«صمد وورغون»، برای بسیاری از اهالی شعر و ادبیات در میهن ما ایران و در بسیاری از کشورهای خاورزمین، نام آشنایی است. نامی، همردیف شاعران مردمی  شناخته‌شده‌ای همچون «ناظم حکمت»، «پابلو نرودا» «محمود درویش»، «هوشنگ ابتهاج»، «گارسیا لورکا»، «احمد شاملو»، «سیاوش کسرایی»، «نزار قبانی» و….

کمتر کسی او را با نام اصلی‌اش صمد وکیل‌اوف می‌شناسد. زاده ۲۱ ماه مارس سال ۱۹۰۶ در روستای «یوخاری سالاحلی» واقع در منطقه «قازاخ» آذربایجان بود.

از پدری به نام «یوسف» و مادری به نام «محبوبه». شش ساله بود که مادر جوان خود را که بیشتر از ۲۸ سال نداشت، از دست داد و تحت حمایت و سرپرستی پدر و مادر‌بزرگ خود «عایشه خانم» بزرگ شد.

پدر‌‌بزرگش «مهدی خان»، از شاعران شناخته شده آن منطقه بود که «کُهنسال» تخلص‌اش بود.

صمد، سال‌های کودکی و دوران تحصیلات ابتدایی را در روستای زادگاه خود گذراند. در سال ۱۹۱۸، پس از آن که با تلاش و کوشش خستگی‌ناپذیر شخصیت فرهنگی و ادیب نامدار آن زمان، «فریدون بیگ کؤچرلی» شعبه آذربایجانی سمینار معلمین گوری به «قازاخ» انتقال یافت، سمینار آموزگاران قازاخ نیز تشکیل شد.

این سمینار که یک کانون فرهنگی مترقی بود با یاری خانم «باد صبا وکیل اووا» همسر فریدون بیگ کؤچرلی که از اقوام نزدیک صمد وکیل‌اوف بود، دست به‌کار ایجاد مکتبی برای آموزش کودکان شد. در میان کودکانی که در مدرسه آموزگاران «قازاخ» نام نوشته و پذیرفته شده بودند، نام صمد وکیل‌اوف نیز وجود داشت.

صمد خردسال که نوجوانی فعال، با پشتکار و پیگیر بود، در سال‌های تحصیل در این مکتب، با نام، اشعار و شخصیتِ بزرگانی مانند «ملاپناه واقف»، « میرزا علی‌اکبر صابر»،« ملا ولی ودادی» و «ذاکر» و بسیاری دیگر از نویسندگان، شاعران، سخنوران پیشین آشنا شد و در کنار آن، به آثار شاعران بزرگ روس مانند «آلکساندر پوشکین»، «میخائیل لرمانتوف»، و نویسندگان و شاعران ترک مانند «نامق کمال»، «محمد امین»، «توفیق فکرت» و دیگران دسترسی پیدا کرد.

در همین دوران است که استعداد هنری نهفته در او شکوفان می‌گردد و شروع به سرودن شعر می‌کند.

اولین شعری که از او به چاپ رسید، سروده‌ای بود به‌نام «خطاب به جوانان» که او آن را به‌مناسبت پایان دوره تحصیلی در مکتب سمینار آموزگاران سروده بود. این سروده در سال ۱۹۲۵ در نشریه «اندیشه نو» در تفلیس منتشر شد.

صمد وورغون پس از پایان دوره تحصیلات خود در سمینار قازاخ، به شغل آموزگاری مشغول شد و در مدارس تعدادی از روستاهای آذربایجان و مناطق مختلفی مانند قازاغ، قوبا، و گنجه، زادگاه شاعر و متفکر بزرگ نظامی‌ گنجوی، به تدریس زبان و ادبیات آذربایجانی پرداخت.

صمد وکیل‌اوف، به‌دلیل عشق مفرط به خلق و میهن و نیز سرزمین زادگاهی خود آذربایجان، نام هنری «وورغون» را که در زبان ترکی آذربایجانی به مفهوم عاشق و شیدا و واله است را به پسوند نام خود می‌افزاید و تا آخرین دم حیات نیز آفریده‌های هنری خویش را با همین نام «صمد وورغون» ارائه می‌دهد.

صمد وورغون در سال ۱۹۲۹ وارد دانشکده ادبیات دانشگاه مسکو شد و در دوره تحصل در دانشکده ادبیات مسکو، فعالیت‌های ادبی خود را گسترش  داد.

در سال  ۱۹۳۰ مجموعه غزل‌ها و دیگر سروده‌هایش که عمدتاً مضمون سیاسی داشتند در دفتری به نام «سوگند شاعر» منتشر گردید.

در همین زمان صمد وورغون با «خاور خانم میر زَبیووا» خواهر همسر عبدالله شایق، شاعر پُرآوازه آذربایجان ازدواج کرد.

سال‌های ۱۹۴۰ ـ ۱۹۳۰ دوره شکوفایی استعداد نهان صمد وورغون است. سال ۱۹۳۴ کتاب «دفترِ دل» و در سال ۱۹۳۵ کتاب «اشعار» او به زیر چاپ می‌روند. او در فاصله سال‌های ۳۷ ـ ۱۹۳۶ بیش از هفت منظومه و نزدیک به هزار شعر سروده بود.

او در همین سال‌ها، در کنار خلق آثار بی‌نظیر و ماندگار، رمان منظوم «یؤگنی اونِئگین»، از آلکساندر پوشکین، را ترجمه می‌کند و به‌همین منظور، از طرف کمیته آثار آلکساندر پوشکین «مدال پوشکین» را دریافت می‌کند.

او همچنین اشعار زیادی از «تاراس شئفچنکو»، «ایلیا چاو چاوادزه» و «جامبول» و دیگران به زبان ترکی آذربایجانی ترجمه کرد و سپس، به پاس ترجمه بی‌نظیر بخش‌هایی از کتاب «پهلوانی در پوست پلنگ» نوشته شاعر بزرگ گرجستان «شوتا رؤستا ونلی»،  به دریافت لوح افتخار از طرف دولت جمهوری شوروی سوسیالیستی گرجستان نائل گشت.

صمد وورغون، در نیمه دوم سال ۱۹۳۷ تنها در فاصله سه، چهار هفته، اثر جاودانه خود «واقف» را به پایان رساند. او در این درام بی‌نظیر خود، با مهارتی کم‌نظیر و مهری سرشار، به توصیف خصوصیات بلند انسانی و جایگاه رفیع، و زندگی فاجعه‌بار «ملا پناه واقف» شاعر بزرگ آذربایجان، می‌پردازد.

او در جریان برگزاری جشن بزرگداشت ۸۰۰ سالگی نظامی ‌گنجوی، به‌طور فعال شرکت داشت. او در این رابطه مقالات متعددی نوشت، سخنرانی‌های زیادی کرد و نیز منظومه بلند «لیلی و مجنون» او را به زبان ترکی آذربایجانی بر گرداند.

صمد وورغون، در سال ۱۹۴۱ براساس موتیوهای خسرو شیرینِ نظامی‌ گنجوی، منظومه «فرهاد و شیرین» خود را به نگارش درآورد.

صمد وورغون در سال‌های ۱۹۴۱ و ۱۹۴۲، دو بار پیاپی، موفق به دریافت مدال استالین شد. یک بار در سال ۱۹۴۱ برای نوشتن درام جاودانه «واقف» و بار دیگر به‌دلیل بیان اندیشه‌ها و احساسات میهن‌پرستانه‌ در منظومه «فرهاد و شیرین» خود، منظومه‌ای که در آستانه جنگ کبیر میهنی نوشته شده بود.

سال‌های جنگ کبیر میهنی علیه فاشیزم هیتلری، در آثار و نوشته‌های صمد وورغون جایگاه ویژه‌ای دارد. او طی سال‌های جنگ، بیش از شصت شعر و چند منظومه بلند و ازجمله «داستان باکو» را نوشت. در سال‌های جنگ کبیر میهنی نام صمد وورغون چنان پُرآوازه بود که کمتر کسی با نام او بیگانه بود. تا جایی که، متن چاپ شده شعر «خطاب به پارتیزان‌های اوکراین» او از طریق هواپیما، بر فراز جنگل‌های آن دیار پخش شد و به دست مخاطبین آن رسید.

در آن سال‌های جهنمی ‌مرگ و خون و جنون و جنگ، درسرتاسر اتحاد جماهیر شوروی، جایی نبود که فریادهای شورانگیز و آتشین صمد وورغون بر گوشِ جانِ شنوندگان ننشیند و نفرت از جنگ و کشتار و بی‌خانمانی را ترنم نکند.

امواج رادیوها، پژواک صدای او را به همه جا می‌بردند. در جبهه‌ها، سنگرها، بیمارستان‌ها، در همه جا صدای او طنین‌افکن بود.

او در سال ۱۹۴۵ نمایشنامه بلندی به‌نام «انسان» نوشت که آینده بشریت را به‌شکلی کاملاً زیبا و رمانتیک به تصویر می‌کشید. او در این درام فلسفی، شکوه و خردمندی انسان را می‌ستاید. صمد وورغون را اگر تنها به‌عنوان یک شاعر بشناسیم خطاست، زیرا او در عین حال، یک اندیشمند بود، یک سازمانگر بزرگ بود، یک مبارز خستگی‌ناپذیر و در یک کلام، انسانی بی‌نظیر بود.

او در سال ۱۹۴۵ به‌عنوان یکی از پانزده عضو اصلی آکادمی‌ علوم جمهوری آذربایجان شوروی انتخاب شد و مدت کوتاهی بعد از آن بود که با سعی و همیاری او، انجمن دوستی و روابط فرهنگی ایران و آذربایجان شوروی در باکو پایتخت جمهوری آذربایجان تشکیل شد. صمد وورغون که خود سرپرستی این انجمن نوبنیاد را به عهده داشت، برای ایجاد روابط دوستانه بین ایران و جمهوری آذربایجان و نیز تحکیم روابط گسترده فرهنگی بین دو سوی آذربایجان از هیچ تلاش و کوششی دریغ نکرد.

او در مقام نماینده بلندپایه ادبی و فرهنگی اتحاد جماهیر شوروی به کشورهای مختلفی سفر کرد و از سوی بسیاری از مجامع و شخصیت‌های ادبی و فرهنگی آن کشورها مورد استقبال پُرشور قرار گرفت. در سال‌های بعد از پایان جنگ جهانی دوم، صمد وورغون همچنان، خستگی‌ناپذیر درکار آفرینش هنری خویش بود. سال‌های پُرحاصلی که آثار بسیاری از او چاپ و منتشر شد که برای نمونه می‌توان از «موغان» در سال ۱۹۴۸، «ای آفتاب» سال ۵۱-۱۹۵۰ و «پرچمدار زمانه» در سال ۱۹۵۲ نام برد.

صمد وورغون، درماه اکتبر سال ۱۹۵۵ در حالیکه در میان اعضاء هیأت نمایندگی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی عازم ویتنام بود، به‌شدت بیمار و به‌دلیل وخامت حالش برای ادامه معالجه به جمهوری خلق چین فرستاده شد. او برای مداوا، چند هفته‌ای در چین ماند و پس از بهبودی نسبی حالش، به آذربایجان بازگشت، اما متاسفانه وضع جسمی‌اش روز‌به‌روز رو به وخامت گذاشت.

چیزی به ۲۱ ماه مارس، روز برگزاری جشن سالگرد پنجاه سالگی شاعر نمانده بود، بسیاری از رفقا، دوستان و دوستداران صمد وورغون در تدارک برگزاری جشن تولد پنجاه سالگی او بودند که از سوی رهبری دولت جمهوری سوسیالیستی آذربایجان، لقب «شاعر ملی خلق آذربایجان» به او اعطاء شد.

و سرانجام در تاریخ ۲۷ ماه مه ۱۹۵۶، ساعت ۱۹:۳۰ قلب طپنده شاعری که در تمام طول عمر کوتاه خود، به میهن و مردم خویش عشق ورزیده، و آرزویی به‌جز خوشبختی و سعادت مردم جهان نداشت از طپیدن بازماند و چراغ جان شوریده‌اش برای همیشه خاموش شد.

او را در گورستان مفاخر آذربایجان در شهر باکو به خاک سپردند. گورستانی که نامدارانی مانند «عُزیر حاجی بئی اوف»، «قاراقارایف»، « عبدالرحیم حق وردیف»، «جلیل محمد قلی‌زاده»، «بلبل»، «رشید بهبودوف»، «مسلم موقامایف»، «شوکت علی اکبراوا»، «ربابه مرادووا» و چهره‌های سرشناس بسیار دیگری در دلِ آن آرمیده‌اند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *