درسهای کنگرۀ بیستم
انسانهای عادی همۀ بدیهای دورۀ استالین را بهیاد داشتند (همچنین، همۀ خوبیهای آن را ــ از بلندپروازیهای نخستین برنامۀ پنج ساله تا پرهیزکاری رهبر سختگیر). و این را هم بهیاد داشتند که در دورۀ استالین «شمشیر داموکلس» بر بالای مسئولیت جدی مقامات و همچنین، شهروندان عادی آویزان بود. هم مدیر کارخانه و حتی کمیسر خلق (وزیر) بهخاطر اخلال در روند کار میتوانست سر از اردوگاه کار دربیاورد، هم یک کارگر ساده. این «شمشیر داموکلس» گاهی بر سر بیگناهی هم فرود میآمد و اگرچه گاهی چنین موارد کوری روی میداد، اما عدالت وجود داشت. دقیقاً بهدلیل وجود چنین عدالتی بود که مردم استالین را دوست داشتند و آرمانی کردند، نه بهخاطر افراط و تفریط در تخلف از قانون. و دقیقاً این عدالت بود که در زمان خروشچف ناپدید شد و در نهایت منجر به نابودی سوسیالیسم و پیروزی سرمایهداری بوروکراتیک گردید.
«روح تاریخ» هگلی فقط یک حیلهگر نیست. آن، از حس چشایی نیز محروم است و اغلب یک نویسندۀ بیاستعداد موسیقی متن اپرایی را یادآوری میکند که طنزهایش حجیم و ناشیانه هستند. از این نمونهها بسیار است.
١.
آری، کمتر کسی میداند که کنگره بیستم معروف حزب کمونیست اتحاد شوروی، که در آن نیکیتا خروشچوف طی گزارش محرمانۀ خود «کیش شخصیت استالین را فاش کرد»، همزیستی مسالمتآمیز با سرمایهداری اعلام نمود و با یک فرمان لوکوموتیو اتحاد جماهیر شوروی را متوقف کرد. این آخری کنایه است به یکی از مشهورترین آهنگهای اتحاد جماهیر شوروی پیش از جنگ، ترانهای دربارۀ لوکوموتیو بخار، که فرزندان انقلاب را به «فردای روشن کمونیسم میبرد»:
لوکوموتیو ما میشتابد به پیش!
توقفگاه ما کمون است!
راه دیگری نداریم،
ما تفنگ بدستانیم.
امروز برای بسیاریها آشکار است که این کنگرۀ بیستم بود که به نقطۀ عطفی در حرکت سوسیالیسم اتحاد شوروی بهسمت بحران تبدیل شد و تا حد زیادی تخریب آن را در دورۀ به اصطلاح نوسازی از پیش تعیین کرد. بیجا نبود که گارباچف و طرفداران او (ازجمله، الکساندر یاکوولیف، که نفرت خود را از اتحاد جماهیر شوروی، سوسیالیسم و لنین پنهان نکرد)، خود را «فرزندان کنگرۀ بیستم» نامیدند. همه مخالفان ضد شوروی نیز كه با خواست بازگشت به «اصول لنینی» شروع كردند و به ستایش از وحشیترین، دزدترین و بیشرمترین سرمایهداری رسیدند، خود را به همین نام مینامیدند.
البتّه، ظاهراً نه خروشچوف، نه دیگر مقامات حزب و دولت در فوریۀ ١٩۵۶ به چنین چیزی فکر نمیکردند. علاوه بر این، به موازات نقد، نقش مثبت استالین در تاریخ مورد تأکید قرار گرفت. اما کیش شخصیت بهگونهای تفسیر شد که گویی از قضاوتها و ارزیابیهای لنین ناشی میشود. در واقع، ولادیمیر ایلیچ لنین، در سالهای آخر زندگی خود، با توجه به احترام اغراقآمیز، تقریباً مذهبی در اطراف نام خود، بارها توضیح داد که نظریۀ قهرمان و توده، نه یک نظریۀ مارکسیستی، بلکه، یک نظریۀ مردمباوری (پوپولیستی) است، که از پلخانف انتقاد کرده بود. لنین مقاله نیکولای اوستریالوف، ناسیونال- بلشویک را که در اوایل دهه ١٩٢٠ فرارویی قدرت کمونیستها به دیکتاتوری بناپارتیستی را پیشبینی کرده بود، با دقت خواند.
ولادیمیر ایلیچ لنین در «وصیتنامۀ سیاسی» خود به نواقص برخی رهبران حزب از استالین و تروتسکی گرفته تا بوخارین و پیاتاکوف اشاره کرد و به این ترتیب انگار میخواست نشان دهد که این کمبودها باید توسط کنگرۀ حزب هنگام انتخاب رهبران جدید کشور در نظر گرفته شود. لنین عمیقاً طرفدار رهبری جمعی بود و بهخاطر آن مصالحه را تا حد قابل توجهی جایز میدانست (لازم به یادآوری است که او کامنوف و زینویف را حتی بهرغم خیانت آشکار آنها در قیام مسلحانه در پتروگراد بخشید و بعد در حزب پستهای بالا به آنها سپرد). با این حال، وی در نامه به کنگره خاطرنشان کرد که «این بخش اکتبر … اتفاقی نیست».
به همین ترتیب، از دیدگاه مارکسیسم ــ لنینیسم، هیچ چیز فریبندهای در اندیشه گذار مسالمتآمیز به سوسیالیسم وجود نداشت. لنین طی مقالات خود در سال ١٩١٧ نوشت: پس از انقلاب فوریه لحظهای بود که کارگران و دهقانان میتوانستند بدون قیام مسلحانه، از طریق شوراها قدرت را در دست بگیرند، اما این لحظه تقریباً دست نیافتنی بود. لنین در مقالههای آخر به این درک رسید، که انقلاب جهانی مورد انتظار روی نمیدهد و کشور شوراها باید سوسیالیسم را در محاصرۀ سرمایهداری بسازد. اما آنچه که به استالین مربوط میشود، این است که مخالفان در حزب کمونیست (بلشویک) در سیمای تروتسکی و حامیان او در تمامی سالهای ٢٠ و ٣٠ (ابتدا در داخل کشور و سپس، از خارج) تأکید میکردند که استالین با کشورهای سرمایهداری «سازش کرده است». زیرا، از نظر او منافع دولت اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی مهمتر از انقلاب جهانی بود. تروتسکیستها نگرش پیچیده نسبت به رویارویی مدنی در چین و در استراتژی جبهههای مردمی در سالهای جنگ در اسپانیا را نشانههای این امر میدانستند.
روشن است، که استالین طرفدار نظریۀ «انقلاب مداوم» نبود و به احتمال پیروزی قریبالوقوع سوسیالیسم در جهان نیز اعتقاد نداشت. بر این اساس، سعی میکرد برای حفظ «نخستین جزیرۀ سوسیالیسم»، بین اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی و غرب روابط متقابل سودمند و صلحآمیز برقرار نماید. خروشچوف اگر چه در کنگرۀ بیستم استالین را ریاکارانه سرزنش کرد، اما به سیاست «همزیستی مسالمتآمیز سوسیالیسم و سرمایهداری» همچنان ادامه داد.
بنابراین، رسماً اشتباه است هر گاه تصور شود که لوکوموتیو سوسیالیسم اتحاد شوروی در دورۀ استالین و همینطور در سال ١٩١٧ بهسوی «کمون» میشتافت، اما خروشچوف آن را متوقف کرد و دستور داد اوراق کنند. ولی ادعای پُرطمطراق او مبنی بر اینکه «نسل کنونی در جامعۀ کمونیستی زندگی خواهد کرد»، یک بلوف غیرمسئولانه بود که هنوز هم از زبان بذلهگویان نیافتاده است.
در سال ١٩۵۶ خروشچوف و تیم او واقعاً به کاری دست زدند، که بنیانهای سوسیالیسم اتحاد شوروی را کاملاً تضعیف کرد، هم بحران خود آن و هم جنبش چپ جهان را از پیش رقم زد. آنها بهطور فطری درک میکردند کار اشتباهی که انجام میدهند، مردم آن را نخواهد فهمید و ساده نخواهد انگاشت، روی این اصل در فضای پنهانکاری شدید، «افشای کیش شخصیت استالین» اتفاق افتاد.
٢.
همانطور که معلوم است، خروشچوف ضمن آمادگی برای انتقاد از استالین، از ارائه گزارش علنی به کنگره در حضور خبرنگاران و مهمانان خارجی که میتوانستند سخنان او را در سراسر کشور و جهان بازتاب دهند، بیم داشت. بنابه گواهی شرکتکنندگان، گزارش او ٢۵ فوریه، روز آخر کنگره در یک جلسۀ غیرعلنی در شرایطی قرائت شد که کار کنگره عملاً پایان یافته بود، نمایندگان برای بازگشت به محلهای زندگی خویش آماده میشدند و جای آنها را کارکنان دستگاه کمیته مرکزی حزب گرفته بودند.
تندنویسی انجام نگرفت و در میان اسناد کنگره منتشر نشد، پس از روزهای زیادی فقط قرار کوتاهی «دربارۀ کیش شخصیت و پیامدهای آن» چاپ گردید. پس از سخنرانی خروشچوف به نمایندگان فرصتی برای نقد یا تأئید داده نشد، به آنها پیشنهاد شد گفتهها را فقط «گوش» کنند. متن گزارش سپس در سازمانهای حزبی پخش گردید و در آنجا برای اعضای حزب و «فعالان» قرائت شد. گزارش برای گوش افراد غیرحزبی در نظر گرفته نشده بود. خروشچوف تکثیر متن گزارش را ممنوع کرد و تنها چند دهه بعد، برای اولین بار در سالهای نوسازی، سال ١٩٨٩ در مطبوعات درج شد.
چرا خروشچوف از علنی کردن گزارش خود در سال ١٩۵۶ میترسید؟ برای اینکه بهدرستی تصور میکرد، که مردم او را درک نخواهند کرد و از او پشتیبانی نخواهند کرد. چنین تجلیاتی هم بهدنبال داشت.
چند روز پس از اتمام کار کنگره، در ۵ مارس ١٩۵۶، شورشها در گرجستان، در زادگاه کوچک استالین آغاز شد.
روز ٧ مارس ٧٠ هزار نفر با شعارهای لغو مصوبات کنگرۀ بیستم، برکناری خروشچوف و میکایان و عضویت واسیلی ــ پسر استالین در کمیتۀ مرکزی به خیابانهای شهر آمدند. تحریریههای روزنامههای گرجستان از معترضین پشتیبانی کردند، همۀ نشریات با تصاویر استالین انتشار یافتند. ساکنان شهر گوری (زادگاه استالین) به کمک تفلیس آمدند. کل جمهوری با انگیزۀ واحد به پا خاست. خروشچف به ارتش دستور داد به تفلیس وارد شود، سربازان به سوی معترضین آتش گشودند. گشتهای نظامی شورشیان را پراکنده کردند.
ممکن است گفته شود که گرجیها از منظر انگیزههای ملیگرایانه در دفاع از استالین بیرون آمدند. اما در سال ١٩۶٢ در جنوب روسیه، در نوواچرکسک، جایی که کارگران در اعتراض به دستمزد پائین و تأمین ناکافی شهر با مواد غذایی شورش کردند و خروشچوف باز هم دستور داد ارتش علیه خلق وارد عمل شود، کارگران عادی نیز با در دست گرفتن تصاویر استالین به دفتر کمیتۀ شهر حمله کردند. ٧ نوامبر سال ١٩۶٣ شهر سومقائیت (آذربایجان) قیام کرد و در آنجا به طرفداری از استالین شعار میدادند و تصاویر او را حمل میکردند.
در طول تمام سالهای حکومت خروشچف و برژنف، احساسات استالینی در میان مردم قوی بود. در آن هنگام، زمانی که روشنفکران معاند برای سرنوشت زندانیان اردوگاههای استالین با گیتار آهنگهای عزاداری میخواندند، کارگران عادی، رانندگان، عملهها عکسهای ژنرالیموس را مخفیانه میخریدند و در خانۀ خود پنهان میکردند. گستردهترین نفرت نسبت به دیوان سالاران وقیح حزب در بین مردم، این پیام مقدس بود: «استالین برای شما نیست!».
اغراق نیست اگر بگوییم، که مردم بهطور کلی استالینزدایی خروشچفی را قبول نمیکردند (البته، بر خلاف صاحبان قدرت در حزب و روشنفکران لیبرال و به استثنای، نمایندگان خلقهای رانده شده: چچنها، اینگوشیها، تاتارهای کریمه، که در میان آنها بهدلایل روشن، تقریبا هیچ استالینیستی وجود نداشت). خروشچف مجبور شد مشی خود را با استفاده از زور و توسل به نیرنگ، فشار اداری، و حتی همانطور که گفته شد با شلیک به سوی غیرنظامیان پیش ببرد. مقامات محلی از بیم اعتراضات مردمی یادوارههای متعدد استالین در شهرهای مختلف اتحاد شوروی را بدون استثناء شبانه از میان برداشتند. دفن استالین در دیوار کرملین نیز در شب ٣١ اکتبر (١٩۶١) منتهی به اول نوامبر انجام گرفت. بهویژه اینکه در آن هنگام، میدان سرخ بهبهانۀ آماده شدن برای رژۀ ٧ نوامبر توسط سربازان محاصره و با سپرهای چوبی بسته شده بود. این واقعیت سزاوار توجه است، که خروشچف در سال ١٩۵۶ تصمیم گرفت جسد استالین را از مقبره خارج کند، اما چند سال منتظر ماند. او از ترس مسئولیت، دستور داد كه این كار را به عنوان یك «ابتكار مردمی» انجام دهند. این ابتکار با زبان رهبر کمیتۀ ایالتی لنینگراد حزب کمونیست اتحاد شوروی، ایوان اسپیریدونوف به نمایندگی از «برخی کارگران» اعلام شد. قرار بود در صورت واکنش جمعیت مسکو در سال ١٩۶١ مانند تفلیس در سال ١٩۵۶، او بهجای نیکیتا خروشچوف «گوسفند قربانی» شود.
٣.
چرا مردم، به استثنای چند مورد جزیی، نسبت به رهبر خود که برای هر کس مهربان و مناسب نبود و با ایوان گروزنی مقایسه میکردند، وفادار ماندند؟ البته میتوان یادآور شد که اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی در دهه ١٩٣٠، بهرغم موفقیتهای خارقالعاده، اساساً یک کشور پدرسالار باقی ماند. اکثریت جمعیت آن را یا دهقانان و یا افرادی با منشاء روستایی تشکیل میداد. آنها در خانوادههای بزرگ دهقانی تحت رهبری یک «بلشویک» با قدرت نامحدود برای بود و نبود بستگان خود رشد مییافتند. مردمی که بدین نحو پرورش یافتند، نمیتوانستند رهبر کشور خود را طور دیگری جز بهعنوان «پدرِ بزرگ» سختگیر، اما عادل قبول کنند. به عقیدۀ آنها همۀ حرف و حدیثها دربارۀ دموکراسی و حقوق شهروندی مزخرفات روشنفکری بود.
علاوه بر این، هر انتقادی یک ایدهآل مثبت در بطن خود دارد. بهخاطر ایدهای انتقاد میکنند نه همینطوری بیهدف. پس، خروشچوف چرا تصمیم گرفت «کیش شخصیت استالین» را افشا کند؟ در کفۀ ترازو چه چیزی وجود داشت، که از ترس از اعتراضات مردمی و از غرور شخصی سنگینتر بود؟ خروشچوف نمیتوانست بفهمد که قطعاً مورد تمسخر خواهد گرفت. او نه فقط در دورۀ حیات رهبر با استالین مخالفت نکرد، بلکه برعکس، به تمجید چاپلوسانۀ «نبوغ استالین» مشغول بود (مائو تسه تونگ و انور خوجه نیز در بیان این موضوع به او کوتاهی نکردند).
انگیزه خروشچوف قبل از همه، البته، ترس از خودش بود. در سال ١٩۵٣ خروج «سیاسیها» از اردوگاهها شروع شد. بسیاری از آنها جزو لایههای متوسط و بالای مقامات حزبی و دولتی اتحاد شوروی بودند. آنها میدانستند چه کسی آنها را روانۀ زندان کرد، چه کسی گزارشهای بیامضاء علیه آنها نوشت و بازجویان با آنها چه کردند. آنها مانند سایههای گذشته در برابر کسانی ظاهر میشدند که مدتها تصور میکردند برای همیشه ناپدید شدهاند.
در سال ١٩۵۵ کمیسیون تبرئه تشکیل گردید، و اعلام شد که بسیاری از مجازات شدگان سالهای پر تلاطم ٣٠ یا بیگناه بودند و یا متناسب با اتهامشان مجازات نشدهاند. خروشچوف شخصاً بازپرسهای سابق را مورد بازجویی قرار داد و بعداً اذعان کرد که بسیاری از آنها «واقعاً خبیث و فرومایههای اخلاقی» بودهاند (بازجو الكساندر خوات را بهخاطر بسپارید كه آكادمیسین نابغۀ ژنتیك، واویلوف را مسخره میكرد). خروشچوف فهمید، که چه کسی بهخاطر این امر باید مقصر شناخته شود و ممکن است او و همتایانش در کمیتۀ مرکزی در جایگاه مقصر قرار گیرند.
خروشچوف در سالهای ١٩٣٠ با خونخواری خاصی متمایز شد، او در آن سالها از اوکراین به استالین نوشت: «ما ماهانه ١٧- ١٨ هزار پرونده به مسکو میفرستیم، اما مسکو فقط ٢- ٣ هزار فقره از آنها را تأئید میکند» و خواستار دستگیریها و اعدامهای بیشتر شده بود. استالین روی همان نامه او نوشت: «ساکت شو، احمق!». وادیم والریاناویچ کوژنیکوف نوشت، که خروشچوف در آستانۀ کنگرۀ بیستم دستور داد هزاران سند با امضای خودش را از آرشیو کمیتۀ امنیت ملی (ک. گ. ب.) خارج کنند و آتش بزنند. هم برای خروشچوف و هم برای بسیاری از همکاران او در سازمانهای عالی حزب مفید بود که تنها استالین را مقصر همه گناهان معرفی کنند. از میان برداشتن لاورنتی پاولاویچ بریا، یک اقدام انتقامجویانه برای بیمه کردن خود بود.
اگر خروشچف واقعاً و صادقانه به گفتۀ خود در جلسۀ غیرعلنی کنگره باور داشت، گام منطقی بعدی میبایست اظهار ندامت همۀ آن دسته از رهبران عالی باشد، که در سرکوب و مجازات غیرقانونی همۀ مجازات شدگان شرکت فعال داشتند و در نقض قانون و پروندهسازیها مجرم بودند. هیچ یک از این کارها انجام نشد. اما افراد کینهتور از سازمان امنیت اخراج شدند. حتی برخیها را تیرباران کردند (ظاهرا، افرادی که برای خروشچوف خطرناک بودند). در کل، در تمام کشور ١٨٠ میلیون نفری، فقط ١٣۴٢ نفر از مأموران وزارت امنیت به مسئولیت کیفری جلب شدند! اکثریت با «کمی ارعاب» کنار رفتند. همان بازجو خوات، که نیکولای واویلوف را در اثر شکنجه به کام مرگ کشاند، در سال ١٩۵۵ برای بازخواست به کمیسیون فراخوانده شد (زمانی که بازنشسته شده بود). او را به نقض قانونیت سوسیالیستم متهم کردند. اما پروندۀ او بهدلیل شمول مرور زمان مختومه اعلام گردید. او بهکار خود بهعنوان رئیس یکی از شعبات وزارتخانه ادامه داد و سپس به مرخصی رفت، تا سالهای نوسازی (پرسترویکا) زنده ماند و در سال ١٩٨٧ در جریان مصاحبه با یک روزنامه مسکو در خصوص «پرونده واویلوف» اعتراف کرد، که یک لحظه هم تردید نداشت که نیکولای واویلوف جاسوس نیست، اما «زمان اینطور بود».
خروشچف برای نشان دادن دلایل واقعی «افراط در دهۀ ٣٠»، برای یافتن ریشههای اجتماعی آنها و اطمینان از عدم تکرار سرکوبها، هیچ بحث و مذاکرۀ حزبی اعلام نکرد تا چه رسد به یک بحث اجتماعی. برعکس، او خود را به اجازۀ انتشار داستان سولژنیتسین در بارۀ ایوان دنیسوویچ در «نووی میر» (دنیای جدید) محدود کرد و دستور داد تا برای نویسندگان توضیح دهند که دیگر موضوع اردوگاهها مطرح نخواهد شد.
در واقع، این امر ممنوع شد. اما از همان ابتدا که ساخته شده بود، کشور با داستانهای ساختگی، رمانها، تحقیقات و آهنگها دربارۀ موضوع اردوگاهها پُر شده بود. این موضوع بهسمت «ناخودآگاهی اجتماعی» سوق داده شد، آنجا با داستانهای تخیلی فوقالعاده پُر شد و علتی برای روانرنجوری سیاسی عمیق انسان شوروی گردید. و، این روانرنجوریها در طول سالهای نوسازی از سوی دشمنان سوسیالیسم و مبلغان سرمایهداری نوپا بهطرز ماهرانهای مورد استفاده قرار گرفت.
اگر آنها در سال ١٩۵۶ همه چیز را با صدای بلند اعلام میکردند و در جریان بحثهای آزاد حزب، مانند حزب کمونیست اتحاد شوروی (بلشویک) در اوایل دهه ١٩٢٠ به بحث میگذاشتند، اجتناب از همۀ اینها ممکن بود.
سپس خروشچوف خیلی سریع به سراغ امنیت ملی رفت. او قول داد آن را «از هم بپاشد» و «بشکند» و این کار را هم با تبدیل آن به یک کمیته در جنب شورای وزیران کرد. سازمانهای امنیت ملی ٢٠ درصد کاهش یافتند، مأموران آن از بسیاری از امتیازات محروم گردیدند، آسایشگاههای کمیتۀ امنیت ملی تعطیل شدند، مدارس ویژه، ارتقاء درجه ژنرال را متوقف کردند. کمیتۀ مرکزی خروشچوفی حزب اعلام کرد، که لازم است «نهادهای کمیتۀ امنیت ملی به سلاح برندۀ حزب ما علیه دشمنان واقعی میهن سوسیالیستی ما تبدیل شود، نه علیه انسانهای صدیق».
توأم با اینها، در زمان خروشچف سرکوبهای سیاسی جدیدی علیه دگراندیشان شکل گرفت. در حدود ١۴٠٠ نفر به اتهام «تبلیغ و تحریک علیه اتحاد شوروی»، یعنی بیش از تمام دورۀ رهبری دبیر کل بعدی ــ لئونید ایلیچ برژنف فقط در سال ١٩۵٨ محکوم شدند (و این بدون احتساب کسانی است که توبیخ اداری شدند، شغل و سلامتی خود را از دست دادند، قربانی روانپزشکی تنبیهی گردیدند). در دورۀ خروشچوف انسانها به جرم اظهارات نسنجیده، بهخاطر لطیفهها در مورد «نیکیتا خروشچوف عزیز» روانۀ زندانها و بیمارستانهای روانی میشدند. و جالب است که در میان این محکومین بر خلاف دورۀ استالین، دبیران کمیتههای منطقهای، شهری، ولایتی، اعضای کمیتۀ مرکزی حزب وجود نداشتند. سرکوبهای خروشچف فقط به کارگران عادی، کشاورزان، کارمندان اداری، کمی بعد، هنگامی که جنبش حقوق بشر بهوجود آمد، به روشنفکران تسری یافت. مقامات حزب میتوانستند در مجامع غیررسمی لطیفههای سیاسی، مواردی که آنها را بیشتر به برکناری و بازنشستگی اجباری تهدید میکرد، بگویند. درست در دورۀ خروشچف بود كه بخشنامۀ محرمانه مبنی بر اینكه نهادهای وزارت کشور و امنیت ملی اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی حق ندارند علیه مقامات بالای حزب پروندۀ جنایی باز كنند، تصویب شد. قرار بود اطلاعات مربوط به آنها در اختیار رهبری حزب گذارده شود.
در سال ١٩٩٣ رئیس سابق کمیتۀ امنیت ملی اتحاد شوروی، ولادیمیر کریوچکوف در مقالۀ منتشرۀ خود در «ساوتسکایا راسیا» تصریح کرد: «از سال ١٩٨٩… اطلاعات بهشدت نگرانکننده حاکی از رابطۀ الکساندر یاکوولیف با سازمانهای اطلاعاتی آمریکا به کمیتۀ امنیت ملی میرسید. چنین اطلاعاتی برای نخستین بار در سال ١٩۶٠ دریافت شد. در آن موقع یاکوولیف با گروهی از کارآموزان اتحاد شوروی، از جمله اولگ کالوگین معروف، بهمدت یک سال در ایالات متحده در دانشگاه کلمبیا آموزش دید … او رابطۀ غیرمجاز با آمریکاییها برقرار کرد». کمیتۀ امنیت ملی کاری نمیتوانست بکند (علاوه بر این، در خود کمیتۀ امنیت ملی افرادی پیدا شدند که یاکوولیف را پوشش میدادند)، یاکوولیف بهعنوان یک مقام مهم حزب، «به دست راست گارباچف»، «معمار پرسترویکا» که اتحاد جماهیر شوروی را به سقوط کشاند، تبدیل گردید.
۴.
بنابراین، هدف اصلی از استالینزدایی، که خروشچوف شروع کرد، محافظت از مقامات عالی حزب در برابر اتهام همدستی در نقض قانونی بودن سوسیالیسم در دهه ١٩٣٠، و تبدیل گروه ممتاز حزب به یک کاست بود که اعضای آن باید مصون از مجازات باشند. تنها دادگاهی که آنها را تهدید میکرد، محکمۀ داخلی آنها بود، که بیش از آن که مطابق قوانین مدنی صورت گیرد، براساس مواضع سیاسی انجام میگرفت. جای تعجب نیست، که اعضای این کاست از نظر اخلاقی بهسرعت شروع به زوال کردند و در دهۀ ٨٠ بیمسلکترین آنها آمادۀ نابودی سوسیالیسم و گذار به سرمایهداری به شرط ثروتمندتر شدن خود و فرزندانشان در نظام جدید بودند.
البته، مردم همۀ اینها دیدند. استالینیسم خودانگیختۀ او آنطور که لیبرالهای روسهراس فعلی ادعا میکنند، بههیچوجه «چاپلوسی طبیعی در مقابل ستمگر» نبود. انسانهای عادی همۀ بدیهای دورۀ استالین را بهیاد داشتند (همچنین، همۀ خوبیهای آن را ــ از بلندپروازیهای نخستین برنامۀ پنج ساله تا پرهیزکاری رهبر سختگیر). و این را هم بهیاد داشتند که در دورۀ استالین «شمشیر داموکلس» بر بالای مسئولیت جدی مقامات و همچنین، شهروندان عادی آویزان بود. هم مدیر کارخانه و حتی کمیسر خلق (وزیر) بهخاطر اخلال در روند کار میتوانست سر از اردوگاه کار دربیاورد، هم یک کارگر ساده. این «شمشیر داموکلس» گاهی بر سر بیگناهی هم فرود میآمد و اگرچه گاهی چنین موارد کوری روی میداد، اما عدالت وجود داشت. دقیقاً بهدلیل وجود چنین عدالتی بود که مردم استالین را دوست داشتند و آرمانی کردند، نه بهخاطر افراط و تفریط در تخلف از قانون. و دقیقاً این عدالت بود که در زمان خروشچف ناپدید شد و در نهایت منجر به نابودی سوسیالیسم و پیروزی سرمایهداری بوروکراتیک گردید.
به گمانم، این درس اصلی است، که باید از کنگرۀ بیستم بیاموزیم.